پرواز---دوریس لسینگ
پرواز
دوریس لسینگ
ترجمه: منیژه اسدی نیازی
دوریس لسینگ Doris Lessing رمان و داستان کوتاه نویس انگلیسی در سال 1919 در شهر کرمانشاه در ایران از پدر و مادری انگلیسی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی به همراه والدین خود به مزرعه ای در رودزیای جنوبی
نقل مکان کرد Ùˆ از آن جا برای ÙØ±Ø§Ø± از تنهایی Ùˆ انزوای زندگی کشاورزی در سن هجده سالگی به سالیسبوری Ø¢ÙØ±ÛŒÙ‚ای جنوبی Ø±ÙØª Ùˆ خیلی سریع وارد زندگی هنری Ùˆ سیاسی شد. در سال 1949 Ø¢ÙØ±ÛŒÙ‚ا را به قصد لندن ترک Ú¯ÙØª Ùˆ یک سال بعد، اولین رمان خود را به نام سبزه ها آواز Ù…ÛŒ خوانند منتشر کرد. درونمایه رمان، درگیری ها Ùˆ دلمشغولی های زنی سÙید پوست نسبت به خدمتکار مرد سیاه پوست خود است. از آن پس چند رمان دیگر از او به چاپ رسید Ùˆ در سال 1962 رمان Ù…Ø¹Ø±ÙˆÙØ´ یادداشت های طلایی منتشر شد Ú©Ù‡ در آن مسایل مربوط به تØÙ„یل ÙØ±Ø§ÛŒÙ†Ø¯Ù‡Ø§ÛŒ اجتماعی Ùˆ ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ÛŒ معاصر Ùˆ Ùقدان عدالت اجتماعی Ùˆ آزادی زنان Ùˆ به ویژه تجربه های زنی نویسنده با شیوه ای نوین Ùˆ تجربی مورد تØÙ„یل قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. آثار بعدی لسینگ گرد مسایل درونی Ùˆ عاطÙÛŒ انسان Ù…ÛŒ چرخد. علاوه بر چند مجموعه داستان کوتاه از جمله کتاب این سرزمین کلانتر پیر بود آثار دیگری در زمینه های خود زندگینامه، شعر Ùˆ Ø³ÙØ±Ù†Ø§Ù…Ù‡ Ùˆ مجموعه مقالات تاریخی از او منتشر شده است. نام دوریس لسینک چند سالی است Ú©Ù‡ در Ùهرست نامزدهای غیر رسمی برندگان جایزه نوبل در ادبیات Ù…ÛŒ آید.
در داستان «پرواز» Ù„ØØ¸Ø§Øª ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ پیرمردی پای بند آداب Ùˆ سنن قدیمی با دودلی Ùˆ دلواپسی Ù…ÛŒ گذراند Ùˆ سرانجام به ازدواج نوه دختری خود رضایت Ù…ÛŒ دهد تصویر شده است.
بالای سر پیرمرد Ù‚ÙØ³ سیمی بلندی بود پر از کبوترانی Ú©Ù‡ بغبغو Ù…ÛŒ کردند Ùˆ پرهای خود را Ù…ÛŒ آراستند. نور خورشید در سینه سپید کبوتران Ù…ÛŒ شکست Ùˆ رنگین کمان های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ ساخت. صدای کبوتران همچون نوای لالایی در گوش پیر مرد Ù…ÛŒ نشست. دستانش را بالا به سوی سوگلی اش، کبوتر جلدی Ú©Ù‡ چاق Ùˆ چله Ùˆ جوان بود برد. پرنده وقتی او را دید آرام سرجایش ایستاد Ùˆ با چشمان براق Ùˆ زیرکش به او خیره شد.
پیرمرد هنگامی Ú©Ù‡ کبوتر را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بیرون کشید سردی چنگال هایی را Ú©Ù‡ به دور انگشتانش پیچید ØØ³ کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: «نازی، نازی، ناز.» با خرسندی کبوتر را بر سینه اش چسباند، بر درختی تکیه داد Ùˆ به منظره غروب Ø¢ÙØªØ§Ø¨ در آن سوی Ù‚ÙØ³ چشم دوخت. در زیر سایه روشن نور Ø¢ÙØªØ§Ø¨ خاک سرخ تیره شخم خورده تا سینه اÙÙ‚ گسترده بود. ردی٠درختان، مسیر دره Ùˆ رودی از چمن های سبز Ùˆ پرپشت مسیر جاده را مشخص Ù…ÛŒ کرد.
نگاهش به سوی خانه بازگشت، نوه اش را دید Ú©Ù‡ روی دروازه Ù…ØªØØ±Ú© پرچین، زیر بوته یاسمن نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد، گیسوانش در زیر امواج نور خورشید بر پشتش ریخته بود Ùˆ پاهای بلند Ùˆ عریانش بدور ساقه های لخت Ùˆ قهوه ای یاسمن Ùˆ در میان Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های کمرنگ تازه رسته Ù…ÛŒ چرخید. از کنار Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های صورتی Ùˆ کلبه نزدیک خط آهن Ú©Ù‡ در آن زندگی Ù…ÛŒ کرد به جاده ای Ú©Ù‡ به سوی دهکده Ù…ÛŒ Ø±ÙØª چشم دوخت.
ØØ§Ù„Ø´ دگرگون شد. دستش را عمدا باز کرد تا کبوتر پرواز کند Ùˆ دوباره به Ù…ØØ¶ گشودن بال هایش او را Ú¯Ø±ÙØª. کوشش Ùˆ جنب Ùˆ جوش این جثه گوشتالود را زیر انگشتانش ØØ³ کرد Ùˆ با هجوم ناگهانی بغض Ùˆ کینه ای آزار دهنده کبوتر را به داخل لانه Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ انداخت Ùˆ در لانه را بست.
زیر لب غرید Â«ØØ§Ù„ا همان جا Ù…ÛŒ مانی» پشتش را به Ù‚ÙØ³ کبوترها کرد. آهسته آهسته به سوی پرچین پیش Ø±ÙØªØŒ در کمین نوه اش Ú©Ù‡ روی دروازه Ù…ØªØØ±Ú© پرچین نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد نشست. او سرش را بر دستانش تکیه داده بود Ùˆ آواز Ù…ÛŒ خواند. صدای شاد Ùˆ سبک او با آواز پرندگان در آمیخت Ùˆ برخشم او Ø§ÙØ²ÙˆØ¯.
ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: «آهای» Ùˆ دید Ú©Ù‡ دختر از جا پرید، سربرگرداند Ùˆ دروازه را رها کرد. دختر با چشمانی به زیر اÙکنده Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ بی ØªÙØ§ÙˆØª Ú¯ÙØª: «سلام پدر بزرگ». پس از اینکه آخرین نگاهش را به جاده پشت سرش انداخت مودبانه به سوی او Ø±ÙØª.
پیرمرد Ú©Ù‡ انگشتان در هم گره کرده اش چون چنگالی در ک٠دستش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú¯ÙØª: «آهای، با توام، منتظر استیون هستی؟»
دختر بی آن Ú©Ù‡ به او نگاه کند با خونسردی پرسید : «مخالÙید؟»
پیرمرد مقابلش ایستاد، چشمانش تنگ Ùˆ شانه هایش خمیده شده بود، دردی سخت Ùˆ جانکاه Ú©Ù‡ پرندگان، Ø¢ÙØªØ§Ø¨ØŒ Ú¯Ù„ ها Ùˆ ØØªÛŒ خود دختر را نیز متاثر ساخت در جانش پیچید. Ú¯ÙØª: «با توام، Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ آنقدر بزرگ شده ای Ú©Ù‡ بتوانی اظهار عشق کنی؟» دختر سرش را بالا انداخت Ùˆ با اخم Ú¯ÙØª: «آه پدربزرگ!».
«آهای Ù…ÛŒ خواهی بروی بیرون از خانه؟ Ùکر کردی Ù…ÛŒ توانی در این وقت شب دورو بر مزارع پرسه بزنی؟»
لبخند دختر سبب شد تا مرد او را دست در دست پسر رئیس پست، جوان پرشوری Ú©Ù‡ دست Ùˆ صورتی Ø¢ÙØªØ§Ø¨ سوخته دارد، در تمام بعد از ظهرهای این آخرین ماه گرم تابستان، جست Ùˆ خیزکنان در طول جاده دهکده مجسم کند. خشم سراپای وجودش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: به مادرت Ù…ÛŒ گویم.
دختر خنده کنان Ú¯ÙØª: «زود برو بگو» Ùˆ به سوی دروازه بازگشت.
مرد آواز دختر را که با صدای بلند می خواند تا او نیز بشنود شنید.
«من تو را در پوست خود ÛŒØ§ÙØªÙ‡ ام
من تو را در قلب خود ÛŒØ§ÙØªÙ‡ ام».
مرد ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: «آشغال ØŒ آشغال ØŒ گستاخ!»
غرغرکنان به سوی Ù‚ÙØ³ پرندگانش بازگشت تنها پناهگاه او در خانه ای Ú©Ù‡ با دختر Ùˆ دامادش Ùˆ ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù† آنها شریک بود. اما ØØ§Ù„ا دیگر خانه خالی شده بود. همه آن دختران جوان با صدای خنده هایشان، قیل Ùˆ قالشان Ùˆ آزار Ùˆ اذیت هایشان Ø±ÙØªÙ‡ اند. او تنها مانده است، تنها Ùˆ بدون هیچ دلبستگی، تنها با دخترش، زنی با چشمانی بی ÙØ±ÙˆØº Ùˆ صورتی آرام.
در مقابل Ù‚ÙØ³ ایستاد، هنوز زیر لب Ù…ÛŒ غرید، در دل از این کبوتران زیبا Ùˆ صدای بغبغویشان نیز Ø§ØØ³Ø§Ø³ انزجار Ù…ÛŒ کرد.
دختر از کنار دروازه ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: برو بگو! برو، منتظر Ú†Ù‡ هستی؟
مرد با لجاجت به سوی خانه Ø´ØªØ§ÙØª در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ نگاه های ممتد رقت انگیز Ùˆ ملتمسانه اش همچنان در Ù¾ÛŒ دختر بود اما او اصلا به پشت سرش نگاه نکرد. جسارت Ùˆ اشتیاق جوانی دختر، آتش عشق Ùˆ ندامت را در دل مرد شعله ور ساخت. ایستاد. زیر لب Ú¯ÙØª: «اما من منظوری نداشتم ...» در انتظار اینکه دختر باز گردد Ùˆ به سویش بشتابد ماند «من منظوری نداشتم ...».
دختر برنگشت، او را ÙØ±Ø§Ù…وش کرده بود. سر Ùˆ کله استیون با چیزی در دستش در جاده ظاهر شد.
پیرمرد قامت خمیده خود را راست کرد Ùˆ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ عبور آن دو را Ú©Ù‡ سر در بالین هم داشتند از میان در Ùˆ تلوتلو خوردن لنگه های در را نظاره Ù…ÛŒ کرد با خود Ú¯ÙØª: «هدیه ای برای او؟» در زیر سایه های زودگذر بوته یاسمن نوه عزیز Ùˆ دلبندش در میان بازوان پسر رئیس پست لمیده بود Ùˆ گیسوانش بر روی شانه ها Ùˆ پشتش ریخته بود.
پیرمرد با Ù„ØÙ†ÛŒ ØØ§Ú©ÛŒ از بغض Ùˆ کینه ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: دارم Ù…ÛŒ بینمتان. ولی آن دو هیچ ØØ±Ú©ØªÛŒ نکردند. مرد با گام هایی سنگین Ú©Ù‡ صدای غژ Ùˆ غژهای خشمگینانه ک٠ایوان در زیر آنها به گوش Ù…ÛŒ رسید خود را به داخل خانه Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ سÙید رساند. دخترش در اتاق رو به رو مشغول خیاطی بود، سوزنی را در جهت نور Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ مشغول نخ کردن آن بود.
دوباره ایستاد، نگاهی به باغ انداخت. آن دو شاد Ùˆ خندان در میان بوته ها قدم Ù…ÛŒ زدند. دید Ú©Ù‡ دختر با ØØ±Ú©ØªÛŒ شیطنت آمیز به یکباره از کنار مرد جوان گریخت Ùˆ به میان Ú¯Ù„ ها دوید، مرد جوان نیز به دنبال او دوید. پیرمرد صدای هلهله، خنده Ùˆ صدای جیغی را شنید Ùˆ سپس سکوت در همه جا ØØ§Ú©Ù… شد.
زیر لب غرید «اما این اصلا مثل آن نیست چرا نمی Ùهمی؟ این دویدن ها، خنده های مستانه Ùˆ بوسیدنها. این مثل آن نیست. تو به دنیایی کاملا Ù…ØªÙØ§ÙˆØª پا Ù…ÛŒ گذاری».
با زهر خندی Ù†ÙØ±Øª انگیز به دخترش نگریست، از خودش نیز بیزار بود. پسر او را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بازی خاتمه ÛŒØ§ÙØª اما دختر هنوز بی پروا Ù…ÛŒ دوید.
پیرمرد از نوه اش Ú©Ù‡ اکنون میان چمن های سبز Ùˆ پرپشت در کنار پسر رئیس پست دراز کشیده بود Ùˆ در دیدرس او قرار نداشت ملتمسانه پرسید: «نمی توانی بÙهمی؟»
دختر به او نگریست Ùˆ ابروانش به علامت پایان ÛŒØ§ÙØªÙ† صبرو شکیبایی اش بالا Ø±ÙØª.
به شوخی Ú¯ÙØª: «کبوترانت را خواباندی؟»
پیرمرد Ú¯ÙØª Ùورا Ú¯ÙØª: «لوسی، لوسی»
«خب چه شده؟»
«با استیون در باغ است».
«بیا بنشین، بیا چای بخور».
مرد پایش را بر ک٠چوبی اتاق کوبید Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد «او Ù…ÛŒ خواهد با استیون ازدواج کند. به تو Ú¯ÙØªÙ… او به زودی با استیون ازدواج Ù…ÛŒ کند».
دخترش Ùوری بلند شد، Ùنجانی Ùˆ بشقابی برایش روی میز گذاشت.
Â«Ú¯ÙØªÙ…ØŒ چای نمی خواهم، اصلا هیچ چیز نمی خواهم».
دختر زمزمه کنان Ú¯ÙØª: Â«ØØ§Ù„ا، ØØ§Ù„ا مگر Ú†Ù‡ عیبی دارد؟ چرا نمی خواهی؟»
«او همه اش هجده سال دارد. هجده سال!»
«من در Ù‡ÙØ¯Ù‡ سالگی ازدواج کردم Ùˆ هرگز پشیمان نشدم».
پیرمرد Ú¯ÙØª: «دروغ نگو، دروغ نگو، باید پشیمان Ù…ÛŒ شدی. چرا دخترانت را وادار به ازدواج Ù…ÛŒ کنی؟ این تو هستی Ú©Ù‡ آنها را به ازدواج وا Ù…ÛŒ داری. چرا؟ برای Ú†Ù‡ این کار را Ù…ÛŒ کنی؟»
«سه دختر دیگر ازدواج های موÙÙ‚ÛŒ داشته اند Ùˆ همسران خوبی دارند. چرا نباید آلیس هم ازدواج کند Ùˆ همسر خوبی داشته باشد؟»
پیرمرد در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ اشک در چشمانش ØÙ„قه زده بود Ú¯ÙØª: «او آخری است. نمی توانیم Ú©Ù…ÛŒ بیشتر نزد خودمان نگهش داریم؟»
«پدر، ØØ§Ù„ا بیا، بنشین. دارد به پایین جاده Ù…ÛŒ رود، همین Ùˆ بس. هر روز برای دیدنت به این جا خواهد آمد».
اما این دو مثل هم نیستند. او به سه دختر دیگر اندیشید Ú©Ù‡ در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ چند ماه از دختر بچه های لوس Ùˆ زود رنج به بانوانی جوان Ùˆ جدی مبدل شدند.
دختر Ú¯ÙØª: «تو هیچ گاه با ازدواج دخترانت مواÙÙ‚ نبودی، چرا؟ برخورد تو با مساله ازدواج دخترانت همیشه به یک گونه بوده است. وقتی من ازدواج کردم باعث شدی Ùکر کنم کارم اشتباه بوده است. در مورد ازدواج دخترانم نیز به همان گونه Ø±ÙØªØ§Ø± کرده ای. تو با خلق Ùˆ خویی Ú©Ù‡ د ر پیش Ú¯Ø±ÙØªÛŒ همه آنها را آزرده خاطر ساختی. آلیس را به ØØ§Ù„ خود بگذار. او شاد Ùˆ سرخوش است». آهی کشید Ùˆ نگاهش لختی بر روی باغ گسترده در زیر نور Ø¢ÙØªØ§Ø¨ خیره ماند. او ماه آینده ازدواج خواهد کرد. دلیل برای انتظار وجود ندارد.
پیرمرد با ناباوری پرسید: «تو Ú¯ÙØªÙ‡ ای Ú©Ù‡ آنها Ù…ÛŒ توانند ازدواج کنند؟»
دختر با خونسردی در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خیاطی اش را به دست Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ú¯ÙØª: «بله پدر. چرا ازدواج نکنند». پیرمرد سوزشی در چشمان خود Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد، به ایوان Ø±ÙØª. قطرات اشک بر گونه هایش جاری شد، دستمالش را بیرون آورد Ùˆ همه صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود. زوج جوان از گشت Ùˆ گذار خویش در اطرا٠باغ بازگشتند اما در چهره هایشان کینه Ùˆ عداوتی نسبت به او دیده نمی شد. در دستان پسر رئیس پست کبوتر جوانی قرار داشت Ú©Ù‡ نور Ø¢ÙØªØ§Ø¨ بر سینه اش پرتو اÙکنده بود.
پیرمرد پرسید: «این برای من است» قطرات اشک بر چهره اش سرازیر شد. «برای من؟» دختر خود را به بازوی پیرمرد آویخت Ùˆ پرسید: «پدر بزرگ، دوستش داری؟ آن مال توست. استیون آن را برای شما آورده». آن دو او را با علاقه Ùˆ مهربانی در میان Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ سعی کردند اشک Ùˆ خشم را از چشمانش بزدایند. دستانش را Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ او را به سوی Ù‚ÙØ³ پرندگان پیش Ù…ÛŒ بردند، نوازشش کردند Ùˆ در خموشی Ùˆ سکوت Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ Ú©Ù‡ هیچ چیز تغییر نخواهد کرد Ùˆ آنها برای همیشه با او خواهند بود. آنها از میان چشمان به زیر اÙکنده خود Ùˆ نگاه های ØØ§Ú©ÛŒ از رضایت Ùˆ خوشنودی Ú©Ù‡ گاه بر او Ù…ÛŒ اÙکندند Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ Ú©Ù‡ این پرنده خود دلیل اثبات این مدعاست.
هر دو هنگامی Ú©Ù‡ پیرمرد پرنده را در دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ پشت صا٠و نرمش را نوازش Ù…ÛŒ داد Ùˆ بالهایش را وارسی Ù…ÛŒ کرد تماشا کردند.
دختر با Ù„ØÙ†ÛŒ صمیمانه Ú¯ÙØª: «اگر Ú†Ù‡ این پرنده این جا را خانه خود Ù…ÛŒ داند، شما نیز باید Ú¯Ù‡ گاه او را رها کنید» پیرمرد غرغرکنان Ú¯ÙØª: «من گول نمی خورم».
همان طور Ú©Ù‡ به ØØ±Ùهایش Ù…ÛŒ خندیدند بازگشتند Ùˆ او را Ú©Ù‡ هنوز قدری عصبانی بود به ØØ§Ù„ خود رها کردند. Ú¯ÙØªÙ†Ø¯: Â«Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„یم Ú©Ù‡ آن را پسندیدید». پشتشان به او بود، در گوش هم نجوا Ù…ÛŒ کردندو به سوی دورازه باز Ù…ÛŒ گشتند ولی این بار جدی Ùˆ Ù‡Ø¯ÙØ¯Ø§Ø±. بلوغ جدیدت در آنها بیش از هر عامل دیگری سبب متوق٠ساختن Ù…Ø®Ø§Ù„ÙØª های او گردید، اگرچه این امر باعث تنهایی اش Ù…ÛŒ شد در عین ØØ§Ù„ سبب آرامشش نیز بود. او به سرزنش های خود در رابطه با جست Ùˆ خیزهای آنان در میان چمن ها Ú©Ù‡ در نزد او همچون Ø±ÙØªØ§Ø± توله سگها Ù…ÛŒ نمود خاتمه بخشید.
آنها دوباره او را از یاد برده بودند. پیرمرد خود را با این اندیشه Ú©Ù‡ خب، بالاخره آنها باید او را ÙØ±Ø§Ù…وش کنند تسلی داد، Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد بغض گلویش را Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯ Ùˆ لبانش Ù…ÛŒ لرزد. کبوتر را به نزدیک صورتش برد Ùˆ پرهای ابریشمینش را نوازش کرد. سپس آن را به لانه انداخت Ùˆ سوگلی اش را بیرون آورد.
با صدای بلند Ú¯ÙØª: Â«ØØ§Ù„ا Ù…ÛŒ توانی بروی»، در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ به هر دو Ù…ÛŒ نگریست کبوتر را در دستانش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ آماده پرواز کرد، درد جدایی بر دلش Ú†Ù†Ú¯ زد، پرنده را بر روی دستانش بالا برد Ùˆ پرواز آن را بر بلندای آسمان نظاره کرد. صدای دیرررر ... گشوده شدن بالها بود Ùˆ پرواز توده انبوهی از پرندگان Ù‚ÙØ³ در آسمان غروب.
آلیس واستیون Ú©Ù‡ در کنار دروازه ایستاده بودند ØØ±Ùشان را ÙØ±Ø§Ù…وش کردند Ùˆ به پرندگان نگریستند. دخترش بروی ایوان ایستاده بود، دستش را Ú©Ù‡ هنوز ابزار خیاطی را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود بر چشمش سایه بان کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت.
به نظر پیرمرد رسید Ú©Ù‡ در تمام طول بعد از ظهر؛ همه چیز Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ در تماشای ØØ§Ù„ت تسلط بر Ù†ÙØ³ او راکد Ùˆ خاموش مانده، ØØªÛŒ برگ درختان نیز از ØØ±Ú©Øª باز ایستاده اند.
آرام شده بود، دیگر اشتیاقی به گریستن نداشت. دستانش را پایین آورد، قامتش را راست کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت. توده انبوهی از کبوتران نقره ÙØ§Ù… با صÙیر گشوده شدن بالهایشان به پرواز درآمده بودند Ùˆ بر ÙØ±Ø§Ø² خاک تیره خیش خورده Ùˆ ØØµØ§Ø± سیاه درختان Ùˆ چمن های در هم ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ درختشان بالا Ùˆ بالاتر Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ تا جایی Ú©Ù‡ در اÙÙ‚ Ùˆ در امواج دریای نور خورشید چون توده ای از گرد Ùˆ غبار غوطه ور شدند.
کبوتران در دایره وسیعی Ù…ÛŒ چرخیدند Ùˆ با به اهتزاز در آوردن بالهایشان پرتوی از نور خورشید را منعکس Ù…ÛŒ کردند، پرتوی در Ù¾ÛŒ پرتو دیگر. سپس یکی پس از دیگری از ÙØ±Ø§Ø² آسمان به سوی زمین ÙØ±ÙˆØ¯ آمدند Ùˆ در تاریکی، Ø¨Ø±ÙØ±Ø§Ø² درختان، چمن ها، مزارع، به سوی دره، این جان پناه شب بازگشتند.
از بازگشت پرندگان در باغ ولوله ای بر پا شد. لختی بعد سکوت بود Ùˆ آسمان خالی. پیرمرد به آرامی بازگشت، ساعتش را نگاه کرد Ùˆ با لبخندی غرورآمیز به نوه اش در پایین باغ نگریست. دختر به پیرمرد خیره شده بود. لبخندی بر لب نداشت، در زیر سایه های سرد Ùˆ تاریک شب چشمانش در آن چهره رنگ پریده بی ÙØ±ÙˆØº Ù…ÛŒ نمود Ùˆ پیرمرد غلتیدن اشک را برگونه های او نظاره کرد.
دوریس لسینگ
ترجمه: منیژه اسدی نیازی
دوریس لسینگ Doris Lessing رمان و داستان کوتاه نویس انگلیسی در سال 1919 در شهر کرمانشاه در ایران از پدر و مادری انگلیسی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی به همراه والدین خود به مزرعه ای در رودزیای جنوبی
نقل مکان کرد Ùˆ از آن جا برای ÙØ±Ø§Ø± از تنهایی Ùˆ انزوای زندگی کشاورزی در سن هجده سالگی به سالیسبوری Ø¢ÙØ±ÛŒÙ‚ای جنوبی Ø±ÙØª Ùˆ خیلی سریع وارد زندگی هنری Ùˆ سیاسی شد. در سال 1949 Ø¢ÙØ±ÛŒÙ‚ا را به قصد لندن ترک Ú¯ÙØª Ùˆ یک سال بعد، اولین رمان خود را به نام سبزه ها آواز Ù…ÛŒ خوانند منتشر کرد. درونمایه رمان، درگیری ها Ùˆ دلمشغولی های زنی سÙید پوست نسبت به خدمتکار مرد سیاه پوست خود است. از آن پس چند رمان دیگر از او به چاپ رسید Ùˆ در سال 1962 رمان Ù…Ø¹Ø±ÙˆÙØ´ یادداشت های طلایی منتشر شد Ú©Ù‡ در آن مسایل مربوط به تØÙ„یل ÙØ±Ø§ÛŒÙ†Ø¯Ù‡Ø§ÛŒ اجتماعی Ùˆ ÙØ±Ù‡Ù†Ú¯ÛŒ معاصر Ùˆ Ùقدان عدالت اجتماعی Ùˆ آزادی زنان Ùˆ به ویژه تجربه های زنی نویسنده با شیوه ای نوین Ùˆ تجربی مورد تØÙ„یل قرار Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است. آثار بعدی لسینگ گرد مسایل درونی Ùˆ عاطÙÛŒ انسان Ù…ÛŒ چرخد. علاوه بر چند مجموعه داستان کوتاه از جمله کتاب این سرزمین کلانتر پیر بود آثار دیگری در زمینه های خود زندگینامه، شعر Ùˆ Ø³ÙØ±Ù†Ø§Ù…Ù‡ Ùˆ مجموعه مقالات تاریخی از او منتشر شده است. نام دوریس لسینک چند سالی است Ú©Ù‡ در Ùهرست نامزدهای غیر رسمی برندگان جایزه نوبل در ادبیات Ù…ÛŒ آید.
در داستان «پرواز» Ù„ØØ¸Ø§Øª ØØ³Ø§Ø³ÛŒ Ú©Ù‡ پیرمردی پای بند آداب Ùˆ سنن قدیمی با دودلی Ùˆ دلواپسی Ù…ÛŒ گذراند Ùˆ سرانجام به ازدواج نوه دختری خود رضایت Ù…ÛŒ دهد تصویر شده است.
بالای سر پیرمرد Ù‚ÙØ³ سیمی بلندی بود پر از کبوترانی Ú©Ù‡ بغبغو Ù…ÛŒ کردند Ùˆ پرهای خود را Ù…ÛŒ آراستند. نور خورشید در سینه سپید کبوتران Ù…ÛŒ شکست Ùˆ رنگین کمان های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ ساخت. صدای کبوتران همچون نوای لالایی در گوش پیر مرد Ù…ÛŒ نشست. دستانش را بالا به سوی سوگلی اش، کبوتر جلدی Ú©Ù‡ چاق Ùˆ چله Ùˆ جوان بود برد. پرنده وقتی او را دید آرام سرجایش ایستاد Ùˆ با چشمان براق Ùˆ زیرکش به او خیره شد.
پیرمرد هنگامی Ú©Ù‡ کبوتر را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بیرون کشید سردی چنگال هایی را Ú©Ù‡ به دور انگشتانش پیچید ØØ³ کرد Ùˆ Ú¯ÙØª: «نازی، نازی، ناز.» با خرسندی کبوتر را بر سینه اش چسباند، بر درختی تکیه داد Ùˆ به منظره غروب Ø¢ÙØªØ§Ø¨ در آن سوی Ù‚ÙØ³ چشم دوخت. در زیر سایه روشن نور Ø¢ÙØªØ§Ø¨ خاک سرخ تیره شخم خورده تا سینه اÙÙ‚ گسترده بود. ردی٠درختان، مسیر دره Ùˆ رودی از چمن های سبز Ùˆ پرپشت مسیر جاده را مشخص Ù…ÛŒ کرد.
نگاهش به سوی خانه بازگشت، نوه اش را دید Ú©Ù‡ روی دروازه Ù…ØªØØ±Ú© پرچین، زیر بوته یاسمن نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد، گیسوانش در زیر امواج نور خورشید بر پشتش ریخته بود Ùˆ پاهای بلند Ùˆ عریانش بدور ساقه های لخت Ùˆ قهوه ای یاسمن Ùˆ در میان Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های کمرنگ تازه رسته Ù…ÛŒ چرخید. از کنار Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های صورتی Ùˆ کلبه نزدیک خط آهن Ú©Ù‡ در آن زندگی Ù…ÛŒ کرد به جاده ای Ú©Ù‡ به سوی دهکده Ù…ÛŒ Ø±ÙØª چشم دوخت.
ØØ§Ù„Ø´ دگرگون شد. دستش را عمدا باز کرد تا کبوتر پرواز کند Ùˆ دوباره به Ù…ØØ¶ گشودن بال هایش او را Ú¯Ø±ÙØª. کوشش Ùˆ جنب Ùˆ جوش این جثه گوشتالود را زیر انگشتانش ØØ³ کرد Ùˆ با هجوم ناگهانی بغض Ùˆ کینه ای آزار دهنده کبوتر را به داخل لانه Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ انداخت Ùˆ در لانه را بست.
زیر لب غرید Â«ØØ§Ù„ا همان جا Ù…ÛŒ مانی» پشتش را به Ù‚ÙØ³ کبوترها کرد. آهسته آهسته به سوی پرچین پیش Ø±ÙØªØŒ در کمین نوه اش Ú©Ù‡ روی دروازه Ù…ØªØØ±Ú© پرچین نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد نشست. او سرش را بر دستانش تکیه داده بود Ùˆ آواز Ù…ÛŒ خواند. صدای شاد Ùˆ سبک او با آواز پرندگان در آمیخت Ùˆ برخشم او Ø§ÙØ²ÙˆØ¯.
ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: «آهای» Ùˆ دید Ú©Ù‡ دختر از جا پرید، سربرگرداند Ùˆ دروازه را رها کرد. دختر با چشمانی به زیر اÙکنده Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ بی ØªÙØ§ÙˆØª Ú¯ÙØª: «سلام پدر بزرگ». پس از اینکه آخرین نگاهش را به جاده پشت سرش انداخت مودبانه به سوی او Ø±ÙØª.
پیرمرد Ú©Ù‡ انگشتان در هم گره کرده اش چون چنگالی در ک٠دستش ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ Ø±ÙØª Ú¯ÙØª: «آهای، با توام، منتظر استیون هستی؟»
دختر بی آن Ú©Ù‡ به او نگاه کند با خونسردی پرسید : «مخالÙید؟»
پیرمرد مقابلش ایستاد، چشمانش تنگ Ùˆ شانه هایش خمیده شده بود، دردی سخت Ùˆ جانکاه Ú©Ù‡ پرندگان، Ø¢ÙØªØ§Ø¨ØŒ Ú¯Ù„ ها Ùˆ ØØªÛŒ خود دختر را نیز متاثر ساخت در جانش پیچید. Ú¯ÙØª: «با توام، Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ آنقدر بزرگ شده ای Ú©Ù‡ بتوانی اظهار عشق کنی؟» دختر سرش را بالا انداخت Ùˆ با اخم Ú¯ÙØª: «آه پدربزرگ!».
«آهای Ù…ÛŒ خواهی بروی بیرون از خانه؟ Ùکر کردی Ù…ÛŒ توانی در این وقت شب دورو بر مزارع پرسه بزنی؟»
لبخند دختر سبب شد تا مرد او را دست در دست پسر رئیس پست، جوان پرشوری Ú©Ù‡ دست Ùˆ صورتی Ø¢ÙØªØ§Ø¨ سوخته دارد، در تمام بعد از ظهرهای این آخرین ماه گرم تابستان، جست Ùˆ خیزکنان در طول جاده دهکده مجسم کند. خشم سراپای وجودش را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: به مادرت Ù…ÛŒ گویم.
دختر خنده کنان Ú¯ÙØª: «زود برو بگو» Ùˆ به سوی دروازه بازگشت.
مرد آواز دختر را که با صدای بلند می خواند تا او نیز بشنود شنید.
«من تو را در پوست خود ÛŒØ§ÙØªÙ‡ ام
من تو را در قلب خود ÛŒØ§ÙØªÙ‡ ام».
مرد ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: «آشغال ØŒ آشغال ØŒ گستاخ!»
غرغرکنان به سوی Ù‚ÙØ³ پرندگانش بازگشت تنها پناهگاه او در خانه ای Ú©Ù‡ با دختر Ùˆ دامادش Ùˆ ÙØ±Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù† آنها شریک بود. اما ØØ§Ù„ا دیگر خانه خالی شده بود. همه آن دختران جوان با صدای خنده هایشان، قیل Ùˆ قالشان Ùˆ آزار Ùˆ اذیت هایشان Ø±ÙØªÙ‡ اند. او تنها مانده است، تنها Ùˆ بدون هیچ دلبستگی، تنها با دخترش، زنی با چشمانی بی ÙØ±ÙˆØº Ùˆ صورتی آرام.
در مقابل Ù‚ÙØ³ ایستاد، هنوز زیر لب Ù…ÛŒ غرید، در دل از این کبوتران زیبا Ùˆ صدای بغبغویشان نیز Ø§ØØ³Ø§Ø³ انزجار Ù…ÛŒ کرد.
دختر از کنار دروازه ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: برو بگو! برو، منتظر Ú†Ù‡ هستی؟
مرد با لجاجت به سوی خانه Ø´ØªØ§ÙØª در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ نگاه های ممتد رقت انگیز Ùˆ ملتمسانه اش همچنان در Ù¾ÛŒ دختر بود اما او اصلا به پشت سرش نگاه نکرد. جسارت Ùˆ اشتیاق جوانی دختر، آتش عشق Ùˆ ندامت را در دل مرد شعله ور ساخت. ایستاد. زیر لب Ú¯ÙØª: «اما من منظوری نداشتم ...» در انتظار اینکه دختر باز گردد Ùˆ به سویش بشتابد ماند «من منظوری نداشتم ...».
دختر برنگشت، او را ÙØ±Ø§Ù…وش کرده بود. سر Ùˆ کله استیون با چیزی در دستش در جاده ظاهر شد.
پیرمرد قامت خمیده خود را راست کرد Ùˆ در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ عبور آن دو را Ú©Ù‡ سر در بالین هم داشتند از میان در Ùˆ تلوتلو خوردن لنگه های در را نظاره Ù…ÛŒ کرد با خود Ú¯ÙØª: «هدیه ای برای او؟» در زیر سایه های زودگذر بوته یاسمن نوه عزیز Ùˆ دلبندش در میان بازوان پسر رئیس پست لمیده بود Ùˆ گیسوانش بر روی شانه ها Ùˆ پشتش ریخته بود.
پیرمرد با Ù„ØÙ†ÛŒ ØØ§Ú©ÛŒ از بغض Ùˆ کینه ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد: دارم Ù…ÛŒ بینمتان. ولی آن دو هیچ ØØ±Ú©ØªÛŒ نکردند. مرد با گام هایی سنگین Ú©Ù‡ صدای غژ Ùˆ غژهای خشمگینانه ک٠ایوان در زیر آنها به گوش Ù…ÛŒ رسید خود را به داخل خانه Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ سÙید رساند. دخترش در اتاق رو به رو مشغول خیاطی بود، سوزنی را در جهت نور Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ مشغول نخ کردن آن بود.
دوباره ایستاد، نگاهی به باغ انداخت. آن دو شاد Ùˆ خندان در میان بوته ها قدم Ù…ÛŒ زدند. دید Ú©Ù‡ دختر با ØØ±Ú©ØªÛŒ شیطنت آمیز به یکباره از کنار مرد جوان گریخت Ùˆ به میان Ú¯Ù„ ها دوید، مرد جوان نیز به دنبال او دوید. پیرمرد صدای هلهله، خنده Ùˆ صدای جیغی را شنید Ùˆ سپس سکوت در همه جا ØØ§Ú©Ù… شد.
زیر لب غرید «اما این اصلا مثل آن نیست چرا نمی Ùهمی؟ این دویدن ها، خنده های مستانه Ùˆ بوسیدنها. این مثل آن نیست. تو به دنیایی کاملا Ù…ØªÙØ§ÙˆØª پا Ù…ÛŒ گذاری».
با زهر خندی Ù†ÙØ±Øª انگیز به دخترش نگریست، از خودش نیز بیزار بود. پسر او را Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بازی خاتمه ÛŒØ§ÙØª اما دختر هنوز بی پروا Ù…ÛŒ دوید.
پیرمرد از نوه اش Ú©Ù‡ اکنون میان چمن های سبز Ùˆ پرپشت در کنار پسر رئیس پست دراز کشیده بود Ùˆ در دیدرس او قرار نداشت ملتمسانه پرسید: «نمی توانی بÙهمی؟»
دختر به او نگریست Ùˆ ابروانش به علامت پایان ÛŒØ§ÙØªÙ† صبرو شکیبایی اش بالا Ø±ÙØª.
به شوخی Ú¯ÙØª: «کبوترانت را خواباندی؟»
پیرمرد Ú¯ÙØª Ùورا Ú¯ÙØª: «لوسی، لوسی»
«خب چه شده؟»
«با استیون در باغ است».
«بیا بنشین، بیا چای بخور».
مرد پایش را بر ک٠چوبی اتاق کوبید Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ زد «او Ù…ÛŒ خواهد با استیون ازدواج کند. به تو Ú¯ÙØªÙ… او به زودی با استیون ازدواج Ù…ÛŒ کند».
دخترش Ùوری بلند شد، Ùنجانی Ùˆ بشقابی برایش روی میز گذاشت.
Â«Ú¯ÙØªÙ…ØŒ چای نمی خواهم، اصلا هیچ چیز نمی خواهم».
دختر زمزمه کنان Ú¯ÙØª: Â«ØØ§Ù„ا، ØØ§Ù„ا مگر Ú†Ù‡ عیبی دارد؟ چرا نمی خواهی؟»
«او همه اش هجده سال دارد. هجده سال!»
«من در Ù‡ÙØ¯Ù‡ سالگی ازدواج کردم Ùˆ هرگز پشیمان نشدم».
پیرمرد Ú¯ÙØª: «دروغ نگو، دروغ نگو، باید پشیمان Ù…ÛŒ شدی. چرا دخترانت را وادار به ازدواج Ù…ÛŒ کنی؟ این تو هستی Ú©Ù‡ آنها را به ازدواج وا Ù…ÛŒ داری. چرا؟ برای Ú†Ù‡ این کار را Ù…ÛŒ کنی؟»
«سه دختر دیگر ازدواج های موÙÙ‚ÛŒ داشته اند Ùˆ همسران خوبی دارند. چرا نباید آلیس هم ازدواج کند Ùˆ همسر خوبی داشته باشد؟»
پیرمرد در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ اشک در چشمانش ØÙ„قه زده بود Ú¯ÙØª: «او آخری است. نمی توانیم Ú©Ù…ÛŒ بیشتر نزد خودمان نگهش داریم؟»
«پدر، ØØ§Ù„ا بیا، بنشین. دارد به پایین جاده Ù…ÛŒ رود، همین Ùˆ بس. هر روز برای دیدنت به این جا خواهد آمد».
اما این دو مثل هم نیستند. او به سه دختر دیگر اندیشید Ú©Ù‡ در ÙØ§ØµÙ„Ù‡ چند ماه از دختر بچه های لوس Ùˆ زود رنج به بانوانی جوان Ùˆ جدی مبدل شدند.
دختر Ú¯ÙØª: «تو هیچ گاه با ازدواج دخترانت مواÙÙ‚ نبودی، چرا؟ برخورد تو با مساله ازدواج دخترانت همیشه به یک گونه بوده است. وقتی من ازدواج کردم باعث شدی Ùکر کنم کارم اشتباه بوده است. در مورد ازدواج دخترانم نیز به همان گونه Ø±ÙØªØ§Ø± کرده ای. تو با خلق Ùˆ خویی Ú©Ù‡ د ر پیش Ú¯Ø±ÙØªÛŒ همه آنها را آزرده خاطر ساختی. آلیس را به ØØ§Ù„ خود بگذار. او شاد Ùˆ سرخوش است». آهی کشید Ùˆ نگاهش لختی بر روی باغ گسترده در زیر نور Ø¢ÙØªØ§Ø¨ خیره ماند. او ماه آینده ازدواج خواهد کرد. دلیل برای انتظار وجود ندارد.
پیرمرد با ناباوری پرسید: «تو Ú¯ÙØªÙ‡ ای Ú©Ù‡ آنها Ù…ÛŒ توانند ازدواج کنند؟»
دختر با خونسردی در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ خیاطی اش را به دست Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª Ú¯ÙØª: «بله پدر. چرا ازدواج نکنند». پیرمرد سوزشی در چشمان خود Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد، به ایوان Ø±ÙØª. قطرات اشک بر گونه هایش جاری شد، دستمالش را بیرون آورد Ùˆ همه صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود. زوج جوان از گشت Ùˆ گذار خویش در اطرا٠باغ بازگشتند اما در چهره هایشان کینه Ùˆ عداوتی نسبت به او دیده نمی شد. در دستان پسر رئیس پست کبوتر جوانی قرار داشت Ú©Ù‡ نور Ø¢ÙØªØ§Ø¨ بر سینه اش پرتو اÙکنده بود.
پیرمرد پرسید: «این برای من است» قطرات اشک بر چهره اش سرازیر شد. «برای من؟» دختر خود را به بازوی پیرمرد آویخت Ùˆ پرسید: «پدر بزرگ، دوستش داری؟ آن مال توست. استیون آن را برای شما آورده». آن دو او را با علاقه Ùˆ مهربانی در میان Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ سعی کردند اشک Ùˆ خشم را از چشمانش بزدایند. دستانش را Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ او را به سوی Ù‚ÙØ³ پرندگان پیش Ù…ÛŒ بردند، نوازشش کردند Ùˆ در خموشی Ùˆ سکوت Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ Ú©Ù‡ هیچ چیز تغییر نخواهد کرد Ùˆ آنها برای همیشه با او خواهند بود. آنها از میان چشمان به زیر اÙکنده خود Ùˆ نگاه های ØØ§Ú©ÛŒ از رضایت Ùˆ خوشنودی Ú©Ù‡ گاه بر او Ù…ÛŒ اÙکندند Ù…ÛŒ Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ Ú©Ù‡ این پرنده خود دلیل اثبات این مدعاست.
هر دو هنگامی Ú©Ù‡ پیرمرد پرنده را در دستش Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود Ùˆ پشت صا٠و نرمش را نوازش Ù…ÛŒ داد Ùˆ بالهایش را وارسی Ù…ÛŒ کرد تماشا کردند.
دختر با Ù„ØÙ†ÛŒ صمیمانه Ú¯ÙØª: «اگر Ú†Ù‡ این پرنده این جا را خانه خود Ù…ÛŒ داند، شما نیز باید Ú¯Ù‡ گاه او را رها کنید» پیرمرد غرغرکنان Ú¯ÙØª: «من گول نمی خورم».
همان طور Ú©Ù‡ به ØØ±Ùهایش Ù…ÛŒ خندیدند بازگشتند Ùˆ او را Ú©Ù‡ هنوز قدری عصبانی بود به ØØ§Ù„ خود رها کردند. Ú¯ÙØªÙ†Ø¯: Â«Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„یم Ú©Ù‡ آن را پسندیدید». پشتشان به او بود، در گوش هم نجوا Ù…ÛŒ کردندو به سوی دورازه باز Ù…ÛŒ گشتند ولی این بار جدی Ùˆ Ù‡Ø¯ÙØ¯Ø§Ø±. بلوغ جدیدت در آنها بیش از هر عامل دیگری سبب متوق٠ساختن Ù…Ø®Ø§Ù„ÙØª های او گردید، اگرچه این امر باعث تنهایی اش Ù…ÛŒ شد در عین ØØ§Ù„ سبب آرامشش نیز بود. او به سرزنش های خود در رابطه با جست Ùˆ خیزهای آنان در میان چمن ها Ú©Ù‡ در نزد او همچون Ø±ÙØªØ§Ø± توله سگها Ù…ÛŒ نمود خاتمه بخشید.
آنها دوباره او را از یاد برده بودند. پیرمرد خود را با این اندیشه Ú©Ù‡ خب، بالاخره آنها باید او را ÙØ±Ø§Ù…وش کنند تسلی داد، Ø§ØØ³Ø§Ø³ کرد بغض گلویش را Ù…ÛŒ ÙØ´Ø±Ø¯ Ùˆ لبانش Ù…ÛŒ لرزد. کبوتر را به نزدیک صورتش برد Ùˆ پرهای ابریشمینش را نوازش کرد. سپس آن را به لانه انداخت Ùˆ سوگلی اش را بیرون آورد.
با صدای بلند Ú¯ÙØª: Â«ØØ§Ù„ا Ù…ÛŒ توانی بروی»، در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ به هر دو Ù…ÛŒ نگریست کبوتر را در دستانش Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ آماده پرواز کرد، درد جدایی بر دلش Ú†Ù†Ú¯ زد، پرنده را بر روی دستانش بالا برد Ùˆ پرواز آن را بر بلندای آسمان نظاره کرد. صدای دیرررر ... گشوده شدن بالها بود Ùˆ پرواز توده انبوهی از پرندگان Ù‚ÙØ³ در آسمان غروب.
آلیس واستیون Ú©Ù‡ در کنار دروازه ایستاده بودند ØØ±Ùشان را ÙØ±Ø§Ù…وش کردند Ùˆ به پرندگان نگریستند. دخترش بروی ایوان ایستاده بود، دستش را Ú©Ù‡ هنوز ابزار خیاطی را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بود بر چشمش سایه بان کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت.
به نظر پیرمرد رسید Ú©Ù‡ در تمام طول بعد از ظهر؛ همه چیز Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ در تماشای ØØ§Ù„ت تسلط بر Ù†ÙØ³ او راکد Ùˆ خاموش مانده، ØØªÛŒ برگ درختان نیز از ØØ±Ú©Øª باز ایستاده اند.
آرام شده بود، دیگر اشتیاقی به گریستن نداشت. دستانش را پایین آورد، قامتش را راست کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت. توده انبوهی از کبوتران نقره ÙØ§Ù… با صÙیر گشوده شدن بالهایشان به پرواز درآمده بودند Ùˆ بر ÙØ±Ø§Ø² خاک تیره خیش خورده Ùˆ ØØµØ§Ø± سیاه درختان Ùˆ چمن های در هم ÙØ±Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡ درختشان بالا Ùˆ بالاتر Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ†Ø¯ تا جایی Ú©Ù‡ در اÙÙ‚ Ùˆ در امواج دریای نور خورشید چون توده ای از گرد Ùˆ غبار غوطه ور شدند.
کبوتران در دایره وسیعی Ù…ÛŒ چرخیدند Ùˆ با به اهتزاز در آوردن بالهایشان پرتوی از نور خورشید را منعکس Ù…ÛŒ کردند، پرتوی در Ù¾ÛŒ پرتو دیگر. سپس یکی پس از دیگری از ÙØ±Ø§Ø² آسمان به سوی زمین ÙØ±ÙˆØ¯ آمدند Ùˆ در تاریکی، Ø¨Ø±ÙØ±Ø§Ø² درختان، چمن ها، مزارع، به سوی دره، این جان پناه شب بازگشتند.
از بازگشت پرندگان در باغ ولوله ای بر پا شد. لختی بعد سکوت بود Ùˆ آسمان خالی. پیرمرد به آرامی بازگشت، ساعتش را نگاه کرد Ùˆ با لبخندی غرورآمیز به نوه اش در پایین باغ نگریست. دختر به پیرمرد خیره شده بود. لبخندی بر لب نداشت، در زیر سایه های سرد Ùˆ تاریک شب چشمانش در آن چهره رنگ پریده بی ÙØ±ÙˆØº Ù…ÛŒ نمود Ùˆ پیرمرد غلتیدن اشک را برگونه های او نظاره کرد.
علی نوشت