پرواز---دوریس لسینگ
پرواز
دوریس لسینگ
ترجمه: منیژه اسدی نیازی
دوریس لسینگ Doris Lessing رمان و داستان کوتاه نویس انگلیسی در سال 1919 در شهر کرمانشاه در ایران از پدر و مادری انگلیسی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی به همراه والدین خود به مزرعه ای در رودزیای جنوبی
نقل مکان کرد Ùˆ از آن جا برای Ùرار از تنهایی Ùˆ انزوای زندگی کشاورزی در سن هجده سالگی به سالیسبوری Ø¢Ùریقای جنوبی رÙت Ùˆ خیلی سریع وارد زندگی هنری Ùˆ سیاسی شد. در سال 1949 Ø¢Ùریقا را به قصد لندن ترک Ú¯Ùت Ùˆ یک سال بعد، اولین رمان خود را به نام سبزه ها آواز Ù…ÛŒ خوانند منتشر کرد. درونمایه رمان، درگیری ها Ùˆ دلمشغولی های زنی سÙید پوست نسبت به خدمتکار مرد سیاه پوست خود است. از آن پس چند رمان دیگر از او به چاپ رسید Ùˆ در سال 1962 رمان معروÙØ´ یادداشت های طلایی منتشر شد Ú©Ù‡ در آن مسایل مربوط به تØلیل Ùرایندهای اجتماعی Ùˆ Ùرهنگی معاصر Ùˆ Ùقدان عدالت اجتماعی Ùˆ آزادی زنان Ùˆ به ویژه تجربه های زنی نویسنده با شیوه ای نوین Ùˆ تجربی مورد تØلیل قرار گرÙته است. آثار بعدی لسینگ گرد مسایل درونی Ùˆ عاطÙÛŒ انسان Ù…ÛŒ چرخد. علاوه بر چند مجموعه داستان کوتاه از جمله کتاب این سرزمین کلانتر پیر بود آثار دیگری در زمینه های خود زندگینامه، شعر Ùˆ سÙرنامه Ùˆ مجموعه مقالات تاریخی از او منتشر شده است. نام دوریس لسینک چند سالی است Ú©Ù‡ در Ùهرست نامزدهای غیر رسمی برندگان جایزه نوبل در ادبیات Ù…ÛŒ آید.
در داستان «پرواز» Ù„Øظات Øساسی Ú©Ù‡ پیرمردی پای بند آداب Ùˆ سنن قدیمی با دودلی Ùˆ دلواپسی Ù…ÛŒ گذراند Ùˆ سرانجام به ازدواج نوه دختری خود رضایت Ù…ÛŒ دهد تصویر شده است.
بالای سر پیرمرد Ù‚Ùس سیمی بلندی بود پر از کبوترانی Ú©Ù‡ بغبغو Ù…ÛŒ کردند Ùˆ پرهای خود را Ù…ÛŒ آراستند. نور خورشید در سینه سپید کبوتران Ù…ÛŒ شکست Ùˆ رنگین کمان های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ ساخت. صدای کبوتران همچون نوای لالایی در گوش پیر مرد Ù…ÛŒ نشست. دستانش را بالا به سوی سوگلی اش، کبوتر جلدی Ú©Ù‡ چاق Ùˆ چله Ùˆ جوان بود برد. پرنده وقتی او را دید آرام سرجایش ایستاد Ùˆ با چشمان براق Ùˆ زیرکش به او خیره شد.
پیرمرد هنگامی Ú©Ù‡ کبوتر را گرÙت Ùˆ بیرون کشید سردی چنگال هایی را Ú©Ù‡ به دور انگشتانش پیچید Øس کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «نازی، نازی، ناز.» با خرسندی کبوتر را بر سینه اش چسباند، بر درختی تکیه داد Ùˆ به منظره غروب Ø¢Ùتاب در آن سوی Ù‚Ùس چشم دوخت. در زیر سایه روشن نور Ø¢Ùتاب خاک سرخ تیره شخم خورده تا سینه اÙÙ‚ گسترده بود. ردی٠درختان، مسیر دره Ùˆ رودی از چمن های سبز Ùˆ پرپشت مسیر جاده را مشخص Ù…ÛŒ کرد.
نگاهش به سوی خانه بازگشت، نوه اش را دید Ú©Ù‡ روی دروازه متØرک پرچین، زیر بوته یاسمن نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد، گیسوانش در زیر امواج نور خورشید بر پشتش ریخته بود Ùˆ پاهای بلند Ùˆ عریانش بدور ساقه های لخت Ùˆ قهوه ای یاسمن Ùˆ در میان Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های کمرنگ تازه رسته Ù…ÛŒ چرخید. از کنار Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های صورتی Ùˆ کلبه نزدیک خط آهن Ú©Ù‡ در آن زندگی Ù…ÛŒ کرد به جاده ای Ú©Ù‡ به سوی دهکده Ù…ÛŒ رÙت چشم دوخت.
Øالش دگرگون شد. دستش را عمدا باز کرد تا کبوتر پرواز کند Ùˆ دوباره به Ù…Øض گشودن بال هایش او را گرÙت. کوشش Ùˆ جنب Ùˆ جوش این جثه گوشتالود را زیر انگشتانش Øس کرد Ùˆ با هجوم ناگهانی بغض Ùˆ کینه ای آزار دهنده کبوتر را به داخل لانه Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ انداخت Ùˆ در لانه را بست.
زیر لب غرید «Øالا همان جا Ù…ÛŒ مانی» پشتش را به Ù‚Ùس کبوترها کرد. آهسته آهسته به سوی پرچین پیش رÙت، در کمین نوه اش Ú©Ù‡ روی دروازه متØرک پرچین نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد نشست. او سرش را بر دستانش تکیه داده بود Ùˆ آواز Ù…ÛŒ خواند. صدای شاد Ùˆ سبک او با آواز پرندگان در آمیخت Ùˆ برخشم او اÙزود.
Ùریاد زد: «آهای» Ùˆ دید Ú©Ù‡ دختر از جا پرید، سربرگرداند Ùˆ دروازه را رها کرد. دختر با چشمانی به زیر اÙکنده Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ بی تÙاوت Ú¯Ùت: «سلام پدر بزرگ». پس از اینکه آخرین نگاهش را به جاده پشت سرش انداخت مودبانه به سوی او رÙت.
پیرمرد Ú©Ù‡ انگشتان در هم گره کرده اش چون چنگالی در ک٠دستش Ùرو Ù…ÛŒ رÙت Ú¯Ùت: «آهای، با توام، منتظر استیون هستی؟»
دختر بی آن Ú©Ù‡ به او نگاه کند با خونسردی پرسید : «مخالÙید؟»
پیرمرد مقابلش ایستاد، چشمانش تنگ Ùˆ شانه هایش خمیده شده بود، دردی سخت Ùˆ جانکاه Ú©Ù‡ پرندگان، Ø¢Ùتاب، Ú¯Ù„ ها Ùˆ Øتی خود دختر را نیز متاثر ساخت در جانش پیچید. Ú¯Ùت: «با توام، Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ آنقدر بزرگ شده ای Ú©Ù‡ بتوانی اظهار عشق کنی؟» دختر سرش را بالا انداخت Ùˆ با اخم Ú¯Ùت: «آه پدربزرگ!».
«آهای Ù…ÛŒ خواهی بروی بیرون از خانه؟ Ùکر کردی Ù…ÛŒ توانی در این وقت شب دورو بر مزارع پرسه بزنی؟»
لبخند دختر سبب شد تا مرد او را دست در دست پسر رئیس پست، جوان پرشوری Ú©Ù‡ دست Ùˆ صورتی Ø¢Ùتاب سوخته دارد، در تمام بعد از ظهرهای این آخرین ماه گرم تابستان، جست Ùˆ خیزکنان در طول جاده دهکده مجسم کند. خشم سراپای وجودش را گرÙت Ùˆ Ùریاد زد: به مادرت Ù…ÛŒ گویم.
دختر خنده کنان Ú¯Ùت: «زود برو بگو» Ùˆ به سوی دروازه بازگشت.
مرد آواز دختر را که با صدای بلند می خواند تا او نیز بشنود شنید.
«من تو را در پوست خود یاÙته ام
من تو را در قلب خود یاÙته ام».
مرد Ùریاد زد: «آشغال ØŒ آشغال ØŒ گستاخ!»
غرغرکنان به سوی Ù‚Ùس پرندگانش بازگشت تنها پناهگاه او در خانه ای Ú©Ù‡ با دختر Ùˆ دامادش Ùˆ Ùرزندان آنها شریک بود. اما Øالا دیگر خانه خالی شده بود. همه آن دختران جوان با صدای خنده هایشان، قیل Ùˆ قالشان Ùˆ آزار Ùˆ اذیت هایشان رÙته اند. او تنها مانده است، تنها Ùˆ بدون هیچ دلبستگی، تنها با دخترش، زنی با چشمانی بی Ùروغ Ùˆ صورتی آرام.
در مقابل Ù‚Ùس ایستاد، هنوز زیر لب Ù…ÛŒ غرید، در دل از این کبوتران زیبا Ùˆ صدای بغبغویشان نیز اØساس انزجار Ù…ÛŒ کرد.
دختر از کنار دروازه Ùریاد زد: برو بگو! برو، منتظر Ú†Ù‡ هستی؟
مرد با لجاجت به سوی خانه شتاÙت در Øالی Ú©Ù‡ نگاه های ممتد رقت انگیز Ùˆ ملتمسانه اش همچنان در Ù¾ÛŒ دختر بود اما او اصلا به پشت سرش نگاه نکرد. جسارت Ùˆ اشتیاق جوانی دختر، آتش عشق Ùˆ ندامت را در دل مرد شعله ور ساخت. ایستاد. زیر لب Ú¯Ùت: «اما من منظوری نداشتم ...» در انتظار اینکه دختر باز گردد Ùˆ به سویش بشتابد ماند «من منظوری نداشتم ...».
دختر برنگشت، او را Ùراموش کرده بود. سر Ùˆ کله استیون با چیزی در دستش در جاده ظاهر شد.
پیرمرد قامت خمیده خود را راست کرد Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ عبور آن دو را Ú©Ù‡ سر در بالین هم داشتند از میان در Ùˆ تلوتلو خوردن لنگه های در را نظاره Ù…ÛŒ کرد با خود Ú¯Ùت: «هدیه ای برای او؟» در زیر سایه های زودگذر بوته یاسمن نوه عزیز Ùˆ دلبندش در میان بازوان پسر رئیس پست لمیده بود Ùˆ گیسوانش بر روی شانه ها Ùˆ پشتش ریخته بود.
پیرمرد با Ù„ØÙ†ÛŒ Øاکی از بغض Ùˆ کینه Ùریاد زد: دارم Ù…ÛŒ بینمتان. ولی آن دو هیچ Øرکتی نکردند. مرد با گام هایی سنگین Ú©Ù‡ صدای غژ Ùˆ غژهای خشمگینانه ک٠ایوان در زیر آنها به گوش Ù…ÛŒ رسید خود را به داخل خانه Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ سÙید رساند. دخترش در اتاق رو به رو مشغول خیاطی بود، سوزنی را در جهت نور گرÙته Ùˆ مشغول نخ کردن آن بود.
دوباره ایستاد، نگاهی به باغ انداخت. آن دو شاد Ùˆ خندان در میان بوته ها قدم Ù…ÛŒ زدند. دید Ú©Ù‡ دختر با Øرکتی شیطنت آمیز به یکباره از کنار مرد جوان گریخت Ùˆ به میان Ú¯Ù„ ها دوید، مرد جوان نیز به دنبال او دوید. پیرمرد صدای هلهله، خنده Ùˆ صدای جیغی را شنید Ùˆ سپس سکوت در همه جا Øاکم شد.
زیر لب غرید «اما این اصلا مثل آن نیست چرا نمی Ùهمی؟ این دویدن ها، خنده های مستانه Ùˆ بوسیدنها. این مثل آن نیست. تو به دنیایی کاملا متÙاوت پا Ù…ÛŒ گذاری».
با زهر خندی Ù†Ùرت انگیز به دخترش نگریست، از خودش نیز بیزار بود. پسر او را گرÙت Ùˆ بازی خاتمه یاÙت اما دختر هنوز بی پروا Ù…ÛŒ دوید.
پیرمرد از نوه اش Ú©Ù‡ اکنون میان چمن های سبز Ùˆ پرپشت در کنار پسر رئیس پست دراز کشیده بود Ùˆ در دیدرس او قرار نداشت ملتمسانه پرسید: «نمی توانی بÙهمی؟»
دختر به او نگریست Ùˆ ابروانش به علامت پایان یاÙتن صبرو شکیبایی اش بالا رÙت.
به شوخی Ú¯Ùت: «کبوترانت را خواباندی؟»
پیرمرد Ú¯Ùت Ùورا Ú¯Ùت: «لوسی، لوسی»
«خب چه شده؟»
«با استیون در باغ است».
«بیا بنشین، بیا چای بخور».
مرد پایش را بر ک٠چوبی اتاق کوبید Ùˆ Ùریاد زد «او Ù…ÛŒ خواهد با استیون ازدواج کند. به تو Ú¯Ùتم او به زودی با استیون ازدواج Ù…ÛŒ کند».
دخترش Ùوری بلند شد، Ùنجانی Ùˆ بشقابی برایش روی میز گذاشت.
«گÙتم، چای نمی خواهم، اصلا هیچ چیز نمی خواهم».
دختر زمزمه کنان Ú¯Ùت: «Øالا، Øالا مگر Ú†Ù‡ عیبی دارد؟ چرا نمی خواهی؟»
«او همه اش هجده سال دارد. هجده سال!»
«من در Ù‡Ùده سالگی ازدواج کردم Ùˆ هرگز پشیمان نشدم».
پیرمرد Ú¯Ùت: «دروغ نگو، دروغ نگو، باید پشیمان Ù…ÛŒ شدی. چرا دخترانت را وادار به ازدواج Ù…ÛŒ کنی؟ این تو هستی Ú©Ù‡ آنها را به ازدواج وا Ù…ÛŒ داری. چرا؟ برای Ú†Ù‡ این کار را Ù…ÛŒ کنی؟»
«سه دختر دیگر ازدواج های موÙÙ‚ÛŒ داشته اند Ùˆ همسران خوبی دارند. چرا نباید آلیس هم ازدواج کند Ùˆ همسر خوبی داشته باشد؟»
پیرمرد در Øالی Ú©Ù‡ اشک در چشمانش Øلقه زده بود Ú¯Ùت: «او آخری است. نمی توانیم Ú©Ù…ÛŒ بیشتر نزد خودمان نگهش داریم؟»
«پدر، Øالا بیا، بنشین. دارد به پایین جاده Ù…ÛŒ رود، همین Ùˆ بس. هر روز برای دیدنت به این جا خواهد آمد».
اما این دو مثل هم نیستند. او به سه دختر دیگر اندیشید Ú©Ù‡ در Ùاصله چند ماه از دختر بچه های لوس Ùˆ زود رنج به بانوانی جوان Ùˆ جدی مبدل شدند.
دختر Ú¯Ùت: «تو هیچ گاه با ازدواج دخترانت مواÙÙ‚ نبودی، چرا؟ برخورد تو با مساله ازدواج دخترانت همیشه به یک گونه بوده است. وقتی من ازدواج کردم باعث شدی Ùکر کنم کارم اشتباه بوده است. در مورد ازدواج دخترانم نیز به همان گونه رÙتار کرده ای. تو با خلق Ùˆ خویی Ú©Ù‡ د ر پیش گرÙتی همه آنها را آزرده خاطر ساختی. آلیس را به Øال خود بگذار. او شاد Ùˆ سرخوش است». آهی کشید Ùˆ نگاهش لختی بر روی باغ گسترده در زیر نور Ø¢Ùتاب خیره ماند. او ماه آینده ازدواج خواهد کرد. دلیل برای انتظار وجود ندارد.
پیرمرد با ناباوری پرسید: «تو Ú¯Ùته ای Ú©Ù‡ آنها Ù…ÛŒ توانند ازدواج کنند؟»
دختر با خونسردی در Øالی Ú©Ù‡ خیاطی اش را به دست Ù…ÛŒ گرÙت Ú¯Ùت: «بله پدر. چرا ازدواج نکنند». پیرمرد سوزشی در چشمان خود اØساس کرد، به ایوان رÙت. قطرات اشک بر گونه هایش جاری شد، دستمالش را بیرون آورد Ùˆ همه صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود. زوج جوان از گشت Ùˆ گذار خویش در اطرا٠باغ بازگشتند اما در چهره هایشان کینه Ùˆ عداوتی نسبت به او دیده نمی شد. در دستان پسر رئیس پست کبوتر جوانی قرار داشت Ú©Ù‡ نور Ø¢Ùتاب بر سینه اش پرتو اÙکنده بود.
پیرمرد پرسید: «این برای من است» قطرات اشک بر چهره اش سرازیر شد. «برای من؟» دختر خود را به بازوی پیرمرد آویخت Ùˆ پرسید: «پدر بزرگ، دوستش داری؟ آن مال توست. استیون آن را برای شما آورده». آن دو او را با علاقه Ùˆ مهربانی در میان گرÙتند Ùˆ سعی کردند اشک Ùˆ خشم را از چشمانش بزدایند. دستانش را گرÙتند Ùˆ او را به سوی Ù‚Ùس پرندگان پیش Ù…ÛŒ بردند، نوازشش کردند Ùˆ در خموشی Ùˆ سکوت Ú¯Ùتند Ú©Ù‡ هیچ چیز تغییر نخواهد کرد Ùˆ آنها برای همیشه با او خواهند بود. آنها از میان چشمان به زیر اÙکنده خود Ùˆ نگاه های Øاکی از رضایت Ùˆ خوشنودی Ú©Ù‡ گاه بر او Ù…ÛŒ اÙکندند Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند Ú©Ù‡ این پرنده خود دلیل اثبات این مدعاست.
هر دو هنگامی Ú©Ù‡ پیرمرد پرنده را در دستش گرÙته بود Ùˆ پشت صا٠و نرمش را نوازش Ù…ÛŒ داد Ùˆ بالهایش را وارسی Ù…ÛŒ کرد تماشا کردند.
دختر با Ù„ØÙ†ÛŒ صمیمانه Ú¯Ùت: «اگر Ú†Ù‡ این پرنده این جا را خانه خود Ù…ÛŒ داند، شما نیز باید Ú¯Ù‡ گاه او را رها کنید» پیرمرد غرغرکنان Ú¯Ùت: «من گول نمی خورم».
همان طور Ú©Ù‡ به ØرÙهایش Ù…ÛŒ خندیدند بازگشتند Ùˆ او را Ú©Ù‡ هنوز قدری عصبانی بود به Øال خود رها کردند. Ú¯Ùتند: «خوشØالیم Ú©Ù‡ آن را پسندیدید». پشتشان به او بود، در گوش هم نجوا Ù…ÛŒ کردندو به سوی دورازه باز Ù…ÛŒ گشتند ولی این بار جدی Ùˆ هدÙدار. بلوغ جدیدت در آنها بیش از هر عامل دیگری سبب متوق٠ساختن مخالÙت های او گردید، اگرچه این امر باعث تنهایی اش Ù…ÛŒ شد در عین Øال سبب آرامشش نیز بود. او به سرزنش های خود در رابطه با جست Ùˆ خیزهای آنان در میان چمن ها Ú©Ù‡ در نزد او همچون رÙتار توله سگها Ù…ÛŒ نمود خاتمه بخشید.
آنها دوباره او را از یاد برده بودند. پیرمرد خود را با این اندیشه Ú©Ù‡ خب، بالاخره آنها باید او را Ùراموش کنند تسلی داد، اØساس کرد بغض گلویش را Ù…ÛŒ Ùشرد Ùˆ لبانش Ù…ÛŒ لرزد. کبوتر را به نزدیک صورتش برد Ùˆ پرهای ابریشمینش را نوازش کرد. سپس آن را به لانه انداخت Ùˆ سوگلی اش را بیرون آورد.
با صدای بلند Ú¯Ùت: «Øالا Ù…ÛŒ توانی بروی»، در Øالی Ú©Ù‡ به هر دو Ù…ÛŒ نگریست کبوتر را در دستانش گرÙت Ùˆ آماده پرواز کرد، درد جدایی بر دلش Ú†Ù†Ú¯ زد، پرنده را بر روی دستانش بالا برد Ùˆ پرواز آن را بر بلندای آسمان نظاره کرد. صدای دیرررر ... گشوده شدن بالها بود Ùˆ پرواز توده انبوهی از پرندگان Ù‚Ùس در آسمان غروب.
آلیس واستیون Ú©Ù‡ در کنار دروازه ایستاده بودند ØرÙشان را Ùراموش کردند Ùˆ به پرندگان نگریستند. دخترش بروی ایوان ایستاده بود، دستش را Ú©Ù‡ هنوز ابزار خیاطی را گرÙته بود بر چشمش سایه بان کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت.
به نظر پیرمرد رسید Ú©Ù‡ در تمام طول بعد از ظهر؛ همه چیز اطراÙØ´ در تماشای Øالت تسلط بر Ù†Ùس او راکد Ùˆ خاموش مانده، Øتی برگ درختان نیز از Øرکت باز ایستاده اند.
آرام شده بود، دیگر اشتیاقی به گریستن نداشت. دستانش را پایین آورد، قامتش را راست کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت. توده انبوهی از کبوتران نقره Ùام با صÙیر گشوده شدن بالهایشان به پرواز درآمده بودند Ùˆ بر Ùراز خاک تیره خیش خورده Ùˆ Øصار سیاه درختان Ùˆ چمن های در هم Ùرو رÙته درختشان بالا Ùˆ بالاتر Ù…ÛŒ رÙتند تا جایی Ú©Ù‡ در اÙÙ‚ Ùˆ در امواج دریای نور خورشید چون توده ای از گرد Ùˆ غبار غوطه ور شدند.
کبوتران در دایره وسیعی Ù…ÛŒ چرخیدند Ùˆ با به اهتزاز در آوردن بالهایشان پرتوی از نور خورشید را منعکس Ù…ÛŒ کردند، پرتوی در Ù¾ÛŒ پرتو دیگر. سپس یکی پس از دیگری از Ùراز آسمان به سوی زمین Ùرود آمدند Ùˆ در تاریکی، برÙراز درختان، چمن ها، مزارع، به سوی دره، این جان پناه شب بازگشتند.
از بازگشت پرندگان در باغ ولوله ای بر پا شد. لختی بعد سکوت بود Ùˆ آسمان خالی. پیرمرد به آرامی بازگشت، ساعتش را نگاه کرد Ùˆ با لبخندی غرورآمیز به نوه اش در پایین باغ نگریست. دختر به پیرمرد خیره شده بود. لبخندی بر لب نداشت، در زیر سایه های سرد Ùˆ تاریک شب چشمانش در آن چهره رنگ پریده بی Ùروغ Ù…ÛŒ نمود Ùˆ پیرمرد غلتیدن اشک را برگونه های او نظاره کرد.
دوریس لسینگ
ترجمه: منیژه اسدی نیازی
دوریس لسینگ Doris Lessing رمان و داستان کوتاه نویس انگلیسی در سال 1919 در شهر کرمانشاه در ایران از پدر و مادری انگلیسی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی به همراه والدین خود به مزرعه ای در رودزیای جنوبی
نقل مکان کرد Ùˆ از آن جا برای Ùرار از تنهایی Ùˆ انزوای زندگی کشاورزی در سن هجده سالگی به سالیسبوری Ø¢Ùریقای جنوبی رÙت Ùˆ خیلی سریع وارد زندگی هنری Ùˆ سیاسی شد. در سال 1949 Ø¢Ùریقا را به قصد لندن ترک Ú¯Ùت Ùˆ یک سال بعد، اولین رمان خود را به نام سبزه ها آواز Ù…ÛŒ خوانند منتشر کرد. درونمایه رمان، درگیری ها Ùˆ دلمشغولی های زنی سÙید پوست نسبت به خدمتکار مرد سیاه پوست خود است. از آن پس چند رمان دیگر از او به چاپ رسید Ùˆ در سال 1962 رمان معروÙØ´ یادداشت های طلایی منتشر شد Ú©Ù‡ در آن مسایل مربوط به تØلیل Ùرایندهای اجتماعی Ùˆ Ùرهنگی معاصر Ùˆ Ùقدان عدالت اجتماعی Ùˆ آزادی زنان Ùˆ به ویژه تجربه های زنی نویسنده با شیوه ای نوین Ùˆ تجربی مورد تØلیل قرار گرÙته است. آثار بعدی لسینگ گرد مسایل درونی Ùˆ عاطÙÛŒ انسان Ù…ÛŒ چرخد. علاوه بر چند مجموعه داستان کوتاه از جمله کتاب این سرزمین کلانتر پیر بود آثار دیگری در زمینه های خود زندگینامه، شعر Ùˆ سÙرنامه Ùˆ مجموعه مقالات تاریخی از او منتشر شده است. نام دوریس لسینک چند سالی است Ú©Ù‡ در Ùهرست نامزدهای غیر رسمی برندگان جایزه نوبل در ادبیات Ù…ÛŒ آید.
در داستان «پرواز» Ù„Øظات Øساسی Ú©Ù‡ پیرمردی پای بند آداب Ùˆ سنن قدیمی با دودلی Ùˆ دلواپسی Ù…ÛŒ گذراند Ùˆ سرانجام به ازدواج نوه دختری خود رضایت Ù…ÛŒ دهد تصویر شده است.
بالای سر پیرمرد Ù‚Ùس سیمی بلندی بود پر از کبوترانی Ú©Ù‡ بغبغو Ù…ÛŒ کردند Ùˆ پرهای خود را Ù…ÛŒ آراستند. نور خورشید در سینه سپید کبوتران Ù…ÛŒ شکست Ùˆ رنگین کمان های Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ ساخت. صدای کبوتران همچون نوای لالایی در گوش پیر مرد Ù…ÛŒ نشست. دستانش را بالا به سوی سوگلی اش، کبوتر جلدی Ú©Ù‡ چاق Ùˆ چله Ùˆ جوان بود برد. پرنده وقتی او را دید آرام سرجایش ایستاد Ùˆ با چشمان براق Ùˆ زیرکش به او خیره شد.
پیرمرد هنگامی Ú©Ù‡ کبوتر را گرÙت Ùˆ بیرون کشید سردی چنگال هایی را Ú©Ù‡ به دور انگشتانش پیچید Øس کرد Ùˆ Ú¯Ùت: «نازی، نازی، ناز.» با خرسندی کبوتر را بر سینه اش چسباند، بر درختی تکیه داد Ùˆ به منظره غروب Ø¢Ùتاب در آن سوی Ù‚Ùس چشم دوخت. در زیر سایه روشن نور Ø¢Ùتاب خاک سرخ تیره شخم خورده تا سینه اÙÙ‚ گسترده بود. ردی٠درختان، مسیر دره Ùˆ رودی از چمن های سبز Ùˆ پرپشت مسیر جاده را مشخص Ù…ÛŒ کرد.
نگاهش به سوی خانه بازگشت، نوه اش را دید Ú©Ù‡ روی دروازه متØرک پرچین، زیر بوته یاسمن نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد، گیسوانش در زیر امواج نور خورشید بر پشتش ریخته بود Ùˆ پاهای بلند Ùˆ عریانش بدور ساقه های لخت Ùˆ قهوه ای یاسمن Ùˆ در میان Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های کمرنگ تازه رسته Ù…ÛŒ چرخید. از کنار Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های صورتی Ùˆ کلبه نزدیک خط آهن Ú©Ù‡ در آن زندگی Ù…ÛŒ کرد به جاده ای Ú©Ù‡ به سوی دهکده Ù…ÛŒ رÙت چشم دوخت.
Øالش دگرگون شد. دستش را عمدا باز کرد تا کبوتر پرواز کند Ùˆ دوباره به Ù…Øض گشودن بال هایش او را گرÙت. کوشش Ùˆ جنب Ùˆ جوش این جثه گوشتالود را زیر انگشتانش Øس کرد Ùˆ با هجوم ناگهانی بغض Ùˆ کینه ای آزار دهنده کبوتر را به داخل لانه Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ انداخت Ùˆ در لانه را بست.
زیر لب غرید «Øالا همان جا Ù…ÛŒ مانی» پشتش را به Ù‚Ùس کبوترها کرد. آهسته آهسته به سوی پرچین پیش رÙت، در کمین نوه اش Ú©Ù‡ روی دروازه متØرک پرچین نشسته Ùˆ تاب Ù…ÛŒ خورد نشست. او سرش را بر دستانش تکیه داده بود Ùˆ آواز Ù…ÛŒ خواند. صدای شاد Ùˆ سبک او با آواز پرندگان در آمیخت Ùˆ برخشم او اÙزود.
Ùریاد زد: «آهای» Ùˆ دید Ú©Ù‡ دختر از جا پرید، سربرگرداند Ùˆ دروازه را رها کرد. دختر با چشمانی به زیر اÙکنده Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ بی تÙاوت Ú¯Ùت: «سلام پدر بزرگ». پس از اینکه آخرین نگاهش را به جاده پشت سرش انداخت مودبانه به سوی او رÙت.
پیرمرد Ú©Ù‡ انگشتان در هم گره کرده اش چون چنگالی در ک٠دستش Ùرو Ù…ÛŒ رÙت Ú¯Ùت: «آهای، با توام، منتظر استیون هستی؟»
دختر بی آن Ú©Ù‡ به او نگاه کند با خونسردی پرسید : «مخالÙید؟»
پیرمرد مقابلش ایستاد، چشمانش تنگ Ùˆ شانه هایش خمیده شده بود، دردی سخت Ùˆ جانکاه Ú©Ù‡ پرندگان، Ø¢Ùتاب، Ú¯Ù„ ها Ùˆ Øتی خود دختر را نیز متاثر ساخت در جانش پیچید. Ú¯Ùت: «با توام، Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ آنقدر بزرگ شده ای Ú©Ù‡ بتوانی اظهار عشق کنی؟» دختر سرش را بالا انداخت Ùˆ با اخم Ú¯Ùت: «آه پدربزرگ!».
«آهای Ù…ÛŒ خواهی بروی بیرون از خانه؟ Ùکر کردی Ù…ÛŒ توانی در این وقت شب دورو بر مزارع پرسه بزنی؟»
لبخند دختر سبب شد تا مرد او را دست در دست پسر رئیس پست، جوان پرشوری Ú©Ù‡ دست Ùˆ صورتی Ø¢Ùتاب سوخته دارد، در تمام بعد از ظهرهای این آخرین ماه گرم تابستان، جست Ùˆ خیزکنان در طول جاده دهکده مجسم کند. خشم سراپای وجودش را گرÙت Ùˆ Ùریاد زد: به مادرت Ù…ÛŒ گویم.
دختر خنده کنان Ú¯Ùت: «زود برو بگو» Ùˆ به سوی دروازه بازگشت.
مرد آواز دختر را که با صدای بلند می خواند تا او نیز بشنود شنید.
«من تو را در پوست خود یاÙته ام
من تو را در قلب خود یاÙته ام».
مرد Ùریاد زد: «آشغال ØŒ آشغال ØŒ گستاخ!»
غرغرکنان به سوی Ù‚Ùس پرندگانش بازگشت تنها پناهگاه او در خانه ای Ú©Ù‡ با دختر Ùˆ دامادش Ùˆ Ùرزندان آنها شریک بود. اما Øالا دیگر خانه خالی شده بود. همه آن دختران جوان با صدای خنده هایشان، قیل Ùˆ قالشان Ùˆ آزار Ùˆ اذیت هایشان رÙته اند. او تنها مانده است، تنها Ùˆ بدون هیچ دلبستگی، تنها با دخترش، زنی با چشمانی بی Ùروغ Ùˆ صورتی آرام.
در مقابل Ù‚Ùس ایستاد، هنوز زیر لب Ù…ÛŒ غرید، در دل از این کبوتران زیبا Ùˆ صدای بغبغویشان نیز اØساس انزجار Ù…ÛŒ کرد.
دختر از کنار دروازه Ùریاد زد: برو بگو! برو، منتظر Ú†Ù‡ هستی؟
مرد با لجاجت به سوی خانه شتاÙت در Øالی Ú©Ù‡ نگاه های ممتد رقت انگیز Ùˆ ملتمسانه اش همچنان در Ù¾ÛŒ دختر بود اما او اصلا به پشت سرش نگاه نکرد. جسارت Ùˆ اشتیاق جوانی دختر، آتش عشق Ùˆ ندامت را در دل مرد شعله ور ساخت. ایستاد. زیر لب Ú¯Ùت: «اما من منظوری نداشتم ...» در انتظار اینکه دختر باز گردد Ùˆ به سویش بشتابد ماند «من منظوری نداشتم ...».
دختر برنگشت، او را Ùراموش کرده بود. سر Ùˆ کله استیون با چیزی در دستش در جاده ظاهر شد.
پیرمرد قامت خمیده خود را راست کرد Ùˆ در Øالی Ú©Ù‡ عبور آن دو را Ú©Ù‡ سر در بالین هم داشتند از میان در Ùˆ تلوتلو خوردن لنگه های در را نظاره Ù…ÛŒ کرد با خود Ú¯Ùت: «هدیه ای برای او؟» در زیر سایه های زودگذر بوته یاسمن نوه عزیز Ùˆ دلبندش در میان بازوان پسر رئیس پست لمیده بود Ùˆ گیسوانش بر روی شانه ها Ùˆ پشتش ریخته بود.
پیرمرد با Ù„ØÙ†ÛŒ Øاکی از بغض Ùˆ کینه Ùریاد زد: دارم Ù…ÛŒ بینمتان. ولی آن دو هیچ Øرکتی نکردند. مرد با گام هایی سنگین Ú©Ù‡ صدای غژ Ùˆ غژهای خشمگینانه ک٠ایوان در زیر آنها به گوش Ù…ÛŒ رسید خود را به داخل خانه Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ سÙید رساند. دخترش در اتاق رو به رو مشغول خیاطی بود، سوزنی را در جهت نور گرÙته Ùˆ مشغول نخ کردن آن بود.
دوباره ایستاد، نگاهی به باغ انداخت. آن دو شاد Ùˆ خندان در میان بوته ها قدم Ù…ÛŒ زدند. دید Ú©Ù‡ دختر با Øرکتی شیطنت آمیز به یکباره از کنار مرد جوان گریخت Ùˆ به میان Ú¯Ù„ ها دوید، مرد جوان نیز به دنبال او دوید. پیرمرد صدای هلهله، خنده Ùˆ صدای جیغی را شنید Ùˆ سپس سکوت در همه جا Øاکم شد.
زیر لب غرید «اما این اصلا مثل آن نیست چرا نمی Ùهمی؟ این دویدن ها، خنده های مستانه Ùˆ بوسیدنها. این مثل آن نیست. تو به دنیایی کاملا متÙاوت پا Ù…ÛŒ گذاری».
با زهر خندی Ù†Ùرت انگیز به دخترش نگریست، از خودش نیز بیزار بود. پسر او را گرÙت Ùˆ بازی خاتمه یاÙت اما دختر هنوز بی پروا Ù…ÛŒ دوید.
پیرمرد از نوه اش Ú©Ù‡ اکنون میان چمن های سبز Ùˆ پرپشت در کنار پسر رئیس پست دراز کشیده بود Ùˆ در دیدرس او قرار نداشت ملتمسانه پرسید: «نمی توانی بÙهمی؟»
دختر به او نگریست Ùˆ ابروانش به علامت پایان یاÙتن صبرو شکیبایی اش بالا رÙت.
به شوخی Ú¯Ùت: «کبوترانت را خواباندی؟»
پیرمرد Ú¯Ùت Ùورا Ú¯Ùت: «لوسی، لوسی»
«خب چه شده؟»
«با استیون در باغ است».
«بیا بنشین، بیا چای بخور».
مرد پایش را بر ک٠چوبی اتاق کوبید Ùˆ Ùریاد زد «او Ù…ÛŒ خواهد با استیون ازدواج کند. به تو Ú¯Ùتم او به زودی با استیون ازدواج Ù…ÛŒ کند».
دخترش Ùوری بلند شد، Ùنجانی Ùˆ بشقابی برایش روی میز گذاشت.
«گÙتم، چای نمی خواهم، اصلا هیچ چیز نمی خواهم».
دختر زمزمه کنان Ú¯Ùت: «Øالا، Øالا مگر Ú†Ù‡ عیبی دارد؟ چرا نمی خواهی؟»
«او همه اش هجده سال دارد. هجده سال!»
«من در Ù‡Ùده سالگی ازدواج کردم Ùˆ هرگز پشیمان نشدم».
پیرمرد Ú¯Ùت: «دروغ نگو، دروغ نگو، باید پشیمان Ù…ÛŒ شدی. چرا دخترانت را وادار به ازدواج Ù…ÛŒ کنی؟ این تو هستی Ú©Ù‡ آنها را به ازدواج وا Ù…ÛŒ داری. چرا؟ برای Ú†Ù‡ این کار را Ù…ÛŒ کنی؟»
«سه دختر دیگر ازدواج های موÙÙ‚ÛŒ داشته اند Ùˆ همسران خوبی دارند. چرا نباید آلیس هم ازدواج کند Ùˆ همسر خوبی داشته باشد؟»
پیرمرد در Øالی Ú©Ù‡ اشک در چشمانش Øلقه زده بود Ú¯Ùت: «او آخری است. نمی توانیم Ú©Ù…ÛŒ بیشتر نزد خودمان نگهش داریم؟»
«پدر، Øالا بیا، بنشین. دارد به پایین جاده Ù…ÛŒ رود، همین Ùˆ بس. هر روز برای دیدنت به این جا خواهد آمد».
اما این دو مثل هم نیستند. او به سه دختر دیگر اندیشید Ú©Ù‡ در Ùاصله چند ماه از دختر بچه های لوس Ùˆ زود رنج به بانوانی جوان Ùˆ جدی مبدل شدند.
دختر Ú¯Ùت: «تو هیچ گاه با ازدواج دخترانت مواÙÙ‚ نبودی، چرا؟ برخورد تو با مساله ازدواج دخترانت همیشه به یک گونه بوده است. وقتی من ازدواج کردم باعث شدی Ùکر کنم کارم اشتباه بوده است. در مورد ازدواج دخترانم نیز به همان گونه رÙتار کرده ای. تو با خلق Ùˆ خویی Ú©Ù‡ د ر پیش گرÙتی همه آنها را آزرده خاطر ساختی. آلیس را به Øال خود بگذار. او شاد Ùˆ سرخوش است». آهی کشید Ùˆ نگاهش لختی بر روی باغ گسترده در زیر نور Ø¢Ùتاب خیره ماند. او ماه آینده ازدواج خواهد کرد. دلیل برای انتظار وجود ندارد.
پیرمرد با ناباوری پرسید: «تو Ú¯Ùته ای Ú©Ù‡ آنها Ù…ÛŒ توانند ازدواج کنند؟»
دختر با خونسردی در Øالی Ú©Ù‡ خیاطی اش را به دست Ù…ÛŒ گرÙت Ú¯Ùت: «بله پدر. چرا ازدواج نکنند». پیرمرد سوزشی در چشمان خود اØساس کرد، به ایوان رÙت. قطرات اشک بر گونه هایش جاری شد، دستمالش را بیرون آورد Ùˆ همه صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود. زوج جوان از گشت Ùˆ گذار خویش در اطرا٠باغ بازگشتند اما در چهره هایشان کینه Ùˆ عداوتی نسبت به او دیده نمی شد. در دستان پسر رئیس پست کبوتر جوانی قرار داشت Ú©Ù‡ نور Ø¢Ùتاب بر سینه اش پرتو اÙکنده بود.
پیرمرد پرسید: «این برای من است» قطرات اشک بر چهره اش سرازیر شد. «برای من؟» دختر خود را به بازوی پیرمرد آویخت Ùˆ پرسید: «پدر بزرگ، دوستش داری؟ آن مال توست. استیون آن را برای شما آورده». آن دو او را با علاقه Ùˆ مهربانی در میان گرÙتند Ùˆ سعی کردند اشک Ùˆ خشم را از چشمانش بزدایند. دستانش را گرÙتند Ùˆ او را به سوی Ù‚Ùس پرندگان پیش Ù…ÛŒ بردند، نوازشش کردند Ùˆ در خموشی Ùˆ سکوت Ú¯Ùتند Ú©Ù‡ هیچ چیز تغییر نخواهد کرد Ùˆ آنها برای همیشه با او خواهند بود. آنها از میان چشمان به زیر اÙکنده خود Ùˆ نگاه های Øاکی از رضایت Ùˆ خوشنودی Ú©Ù‡ گاه بر او Ù…ÛŒ اÙکندند Ù…ÛŒ Ú¯Ùتند Ú©Ù‡ این پرنده خود دلیل اثبات این مدعاست.
هر دو هنگامی Ú©Ù‡ پیرمرد پرنده را در دستش گرÙته بود Ùˆ پشت صا٠و نرمش را نوازش Ù…ÛŒ داد Ùˆ بالهایش را وارسی Ù…ÛŒ کرد تماشا کردند.
دختر با Ù„ØÙ†ÛŒ صمیمانه Ú¯Ùت: «اگر Ú†Ù‡ این پرنده این جا را خانه خود Ù…ÛŒ داند، شما نیز باید Ú¯Ù‡ گاه او را رها کنید» پیرمرد غرغرکنان Ú¯Ùت: «من گول نمی خورم».
همان طور Ú©Ù‡ به ØرÙهایش Ù…ÛŒ خندیدند بازگشتند Ùˆ او را Ú©Ù‡ هنوز قدری عصبانی بود به Øال خود رها کردند. Ú¯Ùتند: «خوشØالیم Ú©Ù‡ آن را پسندیدید». پشتشان به او بود، در گوش هم نجوا Ù…ÛŒ کردندو به سوی دورازه باز Ù…ÛŒ گشتند ولی این بار جدی Ùˆ هدÙدار. بلوغ جدیدت در آنها بیش از هر عامل دیگری سبب متوق٠ساختن مخالÙت های او گردید، اگرچه این امر باعث تنهایی اش Ù…ÛŒ شد در عین Øال سبب آرامشش نیز بود. او به سرزنش های خود در رابطه با جست Ùˆ خیزهای آنان در میان چمن ها Ú©Ù‡ در نزد او همچون رÙتار توله سگها Ù…ÛŒ نمود خاتمه بخشید.
آنها دوباره او را از یاد برده بودند. پیرمرد خود را با این اندیشه Ú©Ù‡ خب، بالاخره آنها باید او را Ùراموش کنند تسلی داد، اØساس کرد بغض گلویش را Ù…ÛŒ Ùشرد Ùˆ لبانش Ù…ÛŒ لرزد. کبوتر را به نزدیک صورتش برد Ùˆ پرهای ابریشمینش را نوازش کرد. سپس آن را به لانه انداخت Ùˆ سوگلی اش را بیرون آورد.
با صدای بلند Ú¯Ùت: «Øالا Ù…ÛŒ توانی بروی»، در Øالی Ú©Ù‡ به هر دو Ù…ÛŒ نگریست کبوتر را در دستانش گرÙت Ùˆ آماده پرواز کرد، درد جدایی بر دلش Ú†Ù†Ú¯ زد، پرنده را بر روی دستانش بالا برد Ùˆ پرواز آن را بر بلندای آسمان نظاره کرد. صدای دیرررر ... گشوده شدن بالها بود Ùˆ پرواز توده انبوهی از پرندگان Ù‚Ùس در آسمان غروب.
آلیس واستیون Ú©Ù‡ در کنار دروازه ایستاده بودند ØرÙشان را Ùراموش کردند Ùˆ به پرندگان نگریستند. دخترش بروی ایوان ایستاده بود، دستش را Ú©Ù‡ هنوز ابزار خیاطی را گرÙته بود بر چشمش سایه بان کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت.
به نظر پیرمرد رسید Ú©Ù‡ در تمام طول بعد از ظهر؛ همه چیز اطراÙØ´ در تماشای Øالت تسلط بر Ù†Ùس او راکد Ùˆ خاموش مانده، Øتی برگ درختان نیز از Øرکت باز ایستاده اند.
آرام شده بود، دیگر اشتیاقی به گریستن نداشت. دستانش را پایین آورد، قامتش را راست کرد Ùˆ به آسمان چشم دوخت. توده انبوهی از کبوتران نقره Ùام با صÙیر گشوده شدن بالهایشان به پرواز درآمده بودند Ùˆ بر Ùراز خاک تیره خیش خورده Ùˆ Øصار سیاه درختان Ùˆ چمن های در هم Ùرو رÙته درختشان بالا Ùˆ بالاتر Ù…ÛŒ رÙتند تا جایی Ú©Ù‡ در اÙÙ‚ Ùˆ در امواج دریای نور خورشید چون توده ای از گرد Ùˆ غبار غوطه ور شدند.
کبوتران در دایره وسیعی Ù…ÛŒ چرخیدند Ùˆ با به اهتزاز در آوردن بالهایشان پرتوی از نور خورشید را منعکس Ù…ÛŒ کردند، پرتوی در Ù¾ÛŒ پرتو دیگر. سپس یکی پس از دیگری از Ùراز آسمان به سوی زمین Ùرود آمدند Ùˆ در تاریکی، برÙراز درختان، چمن ها، مزارع، به سوی دره، این جان پناه شب بازگشتند.
از بازگشت پرندگان در باغ ولوله ای بر پا شد. لختی بعد سکوت بود Ùˆ آسمان خالی. پیرمرد به آرامی بازگشت، ساعتش را نگاه کرد Ùˆ با لبخندی غرورآمیز به نوه اش در پایین باغ نگریست. دختر به پیرمرد خیره شده بود. لبخندی بر لب نداشت، در زیر سایه های سرد Ùˆ تاریک شب چشمانش در آن چهره رنگ پریده بی Ùروغ Ù…ÛŒ نمود Ùˆ پیرمرد غلتیدن اشک را برگونه های او نظاره کرد.
علی نوشت