پرواز
دوریس لسینگ
ترجمه: منیژه اسدی نیازی
دوریس لسینگ Doris Lessing رمان و داستان کوتاه نویس انگلیسی در سال 1919 در شهر کرمانشاه در ایران از پدر و مادری انگلیسی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی به همراه والدین خود به مزرعه ای در رودزیای جنوبی

نقل مکان کرد و از آن جا برای فرار از تنهایی و انزوای زندگی کشاورزی در سن هجده سالگی به سالیسبوری آفریقای جنوبی رفت و خیلی سریع وارد زندگی هنری و سیاسی شد. در سال 1949 آفریقا را به قصد لندن ترک گفت و یک سال بعد، اولین رمان خود را به نام سبزه ها آواز می خوانند منتشر کرد. درونمایه رمان، درگیری ها و دلمشغولی های زنی سفید پوست نسبت به خدمتکار مرد سیاه پوست خود است. از آن پس چند رمان دیگر از او به چاپ رسید و در سال 1962 رمان معروفش یادداشت های طلایی منتشر شد که در آن مسایل مربوط به تحلیل فرایندهای اجتماعی و فرهنگی معاصر و فقدان عدالت اجتماعی و آزادی زنان و به ویژه تجربه های زنی نویسنده با شیوه ای نوین و تجربی مورد تحلیل قرار گرفته است. آثار بعدی لسینگ گرد مسایل درونی و عاطفی انسان می چرخد. علاوه بر چند مجموعه داستان کوتاه از جمله کتاب این سرزمین کلانتر پیر بود آثار دیگری در زمینه های خود زندگینامه، شعر و سفرنامه و مجموعه مقالات تاریخی از او منتشر شده است. نام دوریس لسینک چند سالی است که در فهرست نامزدهای غیر رسمی برندگان جایزه نوبل در ادبیات می آید.

در داستان «پرواز» لحظات حساسی که پیرمردی پای بند آداب و سنن قدیمی با دودلی و دلواپسی می گذراند و سرانجام به ازدواج نوه دختری خود رضایت می دهد تصویر شده است.


بالای سر پیرمرد قفس سیمی بلندی بود پر از کبوترانی که بغبغو می کردند و پرهای خود را می آراستند. نور خورشید در سینه سپید کبوتران می شکست و رنگین کمان های کوچکی می ساخت. صدای کبوتران همچون نوای لالایی در گوش پیر مرد می نشست. دستانش را بالا به سوی سوگلی اش، کبوتر جلدی که چاق و چله و جوان بود برد. پرنده وقتی او را دید آرام سرجایش ایستاد و با چشمان براق و زیرکش به او خیره شد.

پیرمرد هنگامی که کبوتر را گرفت و بیرون کشید سردی چنگال هایی را که به دور انگشتانش پیچید حس کرد و گفت: «نازی، نازی، ناز.» با خرسندی کبوتر را بر سینه اش چسباند، بر درختی تکیه داد و به منظره غروب آفتاب در آن سوی قفس چشم دوخت. در زیر سایه روشن نور آفتاب خاک سرخ تیره شخم خورده تا سینه افق گسترده بود. ردیف درختان، مسیر دره و رودی از چمن های سبز و پرپشت مسیر جاده را مشخص می کرد.

نگاهش به سوی خانه بازگشت، نوه اش را دید که روی دروازه متحرک پرچین، زیر بوته یاسمن نشسته و تاب می خورد، گیسوانش در زیر امواج نور خورشید بر پشتش ریخته بود و پاهای بلند و عریانش بدور ساقه های لخت و قهوه ای یاسمن و در میان شکوفه های کمرنگ تازه رسته می چرخید. از کنار شکوفه های صورتی و کلبه نزدیک خط آهن که در آن زندگی می کرد به جاده ای که به سوی دهکده می رفت چشم دوخت.

حالش دگرگون شد. دستش را عمدا باز کرد تا کبوتر پرواز کند و دوباره به محض گشودن بال هایش او را گرفت. کوشش و جنب و جوش این جثه گوشتالود را زیر انگشتانش حس کرد و با هجوم ناگهانی بغض و کینه ای آزار دهنده کبوتر را به داخل لانه کوچکی انداخت و در لانه را بست.

زیر لب غرید «حالا همان جا می مانی» پشتش را به قفس کبوترها کرد. آهسته آهسته به سوی پرچین پیش رفت، در کمین نوه اش که روی دروازه متحرک پرچین نشسته و تاب می خورد نشست. او سرش را بر دستانش تکیه داده بود و آواز می خواند. صدای شاد و سبک او با آواز پرندگان در آمیخت و برخشم او افزود.

فریاد زد: «آهای» و دید که دختر از جا پرید، سربرگرداند و دروازه را رها کرد. دختر با چشمانی به زیر افکنده و با لحنی بی تفاوت گفت: «سلام پدر بزرگ». پس از اینکه آخرین نگاهش را به جاده پشت سرش انداخت مودبانه به سوی او رفت.

پیرمرد که انگشتان در هم گره کرده اش چون چنگالی در کف دستش فرو می رفت گفت: «آهای، با توام، منتظر استیون هستی؟»

دختر بی آن که به او نگاه کند با خونسردی پرسید : «مخالفید؟»

پیرمرد مقابلش ایستاد، چشمانش تنگ و شانه هایش خمیده شده بود، دردی سخت و جانکاه که پرندگان، آفتاب، گل ها و حتی خود دختر را نیز متاثر ساخت در جانش پیچید. گفت: «با توام، فکر می کنی آنقدر بزرگ شده ای که بتوانی اظهار عشق کنی؟» دختر سرش را بالا انداخت و با اخم گفت: «آه پدربزرگ!».

«آهای می خواهی بروی بیرون از خانه؟ فکر کردی می توانی در این وقت شب دورو بر مزارع پرسه بزنی؟»

لبخند دختر سبب شد تا مرد او را دست در دست پسر رئیس پست، جوان پرشوری که دست و صورتی آفتاب سوخته دارد، در تمام بعد از ظهرهای این آخرین ماه گرم تابستان، جست و خیزکنان در طول جاده دهکده مجسم کند. خشم سراپای وجودش را گرفت و فریاد زد: به مادرت می گویم.

دختر خنده کنان گفت: «زود برو بگو» و به سوی دروازه بازگشت.

مرد آواز دختر را که با صدای بلند می خواند تا او نیز بشنود شنید.


«من تو را در پوست خود یافته ام

من تو را در قلب خود یافته ام».

مرد فریاد زد: «آشغال ، آشغال ، گستاخ!»

غرغرکنان به سوی قفس پرندگانش بازگشت تنها پناهگاه او در خانه ای که با دختر و دامادش و فرزندان آنها شریک بود. اما حالا دیگر خانه خالی شده بود. همه آن دختران جوان با صدای خنده هایشان، قیل و قالشان و آزار و اذیت هایشان رفته اند. او تنها مانده است، تنها و بدون هیچ دلبستگی، تنها با دخترش، زنی با چشمانی بی فروغ و صورتی آرام.

در مقابل قفس ایستاد، هنوز زیر لب می غرید، در دل از این کبوتران زیبا و صدای بغبغویشان نیز احساس انزجار می کرد.

دختر از کنار دروازه فریاد زد: برو بگو! برو، منتظر چه هستی؟

مرد با لجاجت به سوی خانه شتافت در حالی که نگاه های ممتد رقت انگیز و ملتمسانه اش همچنان در پی دختر بود اما او اصلا به پشت سرش نگاه نکرد. جسارت و اشتیاق جوانی دختر، آتش عشق و ندامت را در دل مرد شعله ور ساخت. ایستاد. زیر لب گفت: «اما من منظوری نداشتم ...» در انتظار اینکه دختر باز گردد و به سویش بشتابد ماند «من منظوری نداشتم ...».

دختر برنگشت، او را فراموش کرده بود. سر و کله استیون با چیزی در دستش در جاده ظاهر شد.

پیرمرد قامت خمیده خود را راست کرد و در حالی که عبور آن دو را که سر در بالین هم داشتند از میان در و تلوتلو خوردن لنگه های در را نظاره می کرد با خود گفت: «هدیه ای برای او؟» در زیر سایه های زودگذر بوته یاسمن نوه عزیز و دلبندش در میان بازوان پسر رئیس پست لمیده بود و گیسوانش بر روی شانه ها و پشتش ریخته بود.

پیرمرد با لحنی حاکی از بغض و کینه فریاد زد: دارم می بینمتان. ولی آن دو هیچ حرکتی نکردند. مرد با گام هایی سنگین که صدای غژ و غژهای خشمگینانه کف ایوان در زیر آنها به گوش می رسید خود را به داخل خانه کوچک و سفید رساند. دخترش در اتاق رو به رو مشغول خیاطی بود، سوزنی را در جهت نور گرفته و مشغول نخ کردن آن بود.

دوباره ایستاد، نگاهی به باغ انداخت. آن دو شاد و خندان در میان بوته ها قدم می زدند. دید که دختر با حرکتی شیطنت آمیز به یکباره از کنار مرد جوان گریخت و به میان گل ها دوید، مرد جوان نیز به دنبال او دوید. پیرمرد صدای هلهله، خنده و صدای جیغی را شنید و سپس سکوت در همه جا حاکم شد.

زیر لب غرید «اما این اصلا مثل آن نیست چرا نمی فهمی؟ این دویدن ها، خنده های مستانه و بوسیدنها. این مثل آن نیست. تو به دنیایی کاملا متفاوت پا می گذاری».

با زهر خندی نفرت انگیز به دخترش نگریست، از خودش نیز بیزار بود. پسر او را گرفت و بازی خاتمه یافت اما دختر هنوز بی پروا می دوید.

پیرمرد از نوه اش که اکنون میان چمن های سبز و پرپشت در کنار پسر رئیس پست دراز کشیده بود و در دیدرس او قرار نداشت ملتمسانه پرسید: «نمی توانی بفهمی؟»

دختر به او نگریست و ابروانش به علامت پایان یافتن صبرو شکیبایی اش بالا رفت.

به شوخی گفت: «کبوترانت را خواباندی؟»

پیرمرد گفت فورا گفت: «لوسی، لوسی»

«خب چه شده؟»

«با استیون در باغ است».

«بیا بنشین، بیا چای بخور».

مرد پایش را بر کف چوبی اتاق کوبید و فریاد زد «او می خواهد با استیون ازدواج کند. به تو گفتم او به زودی با استیون ازدواج می کند».

دخترش فوری بلند شد، فنجانی و بشقابی برایش روی میز گذاشت.

«گفتم، چای نمی خواهم، اصلا هیچ چیز نمی خواهم».

دختر زمزمه کنان گفت: «حالا، حالا مگر چه عیبی دارد؟ چرا نمی خواهی؟»

«او همه اش هجده سال دارد. هجده سال!»

«من در هفده سالگی ازدواج کردم و هرگز پشیمان نشدم».

پیرمرد گفت: «دروغ نگو، دروغ نگو، باید پشیمان می شدی. چرا دخترانت را وادار به ازدواج می کنی؟ این تو هستی که آنها را به ازدواج وا می داری. چرا؟ برای چه این کار را می کنی؟»

«سه دختر دیگر ازدواج های موفقی داشته اند و همسران خوبی دارند. چرا نباید آلیس هم ازدواج کند و همسر خوبی داشته باشد؟»

پیرمرد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «او آخری است. نمی توانیم کمی بیشتر نزد خودمان نگهش داریم؟»

«پدر، حالا بیا، بنشین. دارد به پایین جاده می رود، همین و بس. هر روز برای دیدنت به این جا خواهد آمد».

اما این دو مثل هم نیستند. او به سه دختر دیگر اندیشید که در فاصله چند ماه از دختر بچه های لوس و زود رنج به بانوانی جوان و جدی مبدل شدند.

دختر گفت: «تو هیچ گاه با ازدواج دخترانت موافق نبودی، چرا؟ برخورد تو با مساله ازدواج دخترانت همیشه به یک گونه بوده است. وقتی من ازدواج کردم باعث شدی فکر کنم کارم اشتباه بوده است. در مورد ازدواج دخترانم نیز به همان گونه رفتار کرده ای. تو با خلق و خویی که د ر پیش گرفتی همه آنها را آزرده خاطر ساختی. آلیس را به حال خود بگذار. او شاد و سرخوش است». آهی کشید و نگاهش لختی بر روی باغ گسترده در زیر نور آفتاب خیره ماند. او ماه آینده ازدواج خواهد کرد. دلیل برای انتظار وجود ندارد.

پیرمرد با ناباوری پرسید: «تو گفته ای که آنها می توانند ازدواج کنند؟»

دختر با خونسردی در حالی که خیاطی اش را به دست می گرفت گفت: «بله پدر. چرا ازدواج نکنند». پیرمرد سوزشی در چشمان خود احساس کرد، به ایوان رفت. قطرات اشک بر گونه هایش جاری شد، دستمالش را بیرون آورد و همه صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود. زوج جوان از گشت و گذار خویش در اطراف باغ بازگشتند اما در چهره هایشان کینه و عداوتی نسبت به او دیده نمی شد. در دستان پسر رئیس پست کبوتر جوانی قرار داشت که نور آفتاب بر سینه اش پرتو افکنده بود.

پیرمرد پرسید: «این برای من است» قطرات اشک بر چهره اش سرازیر شد. «برای من؟» دختر خود را به بازوی پیرمرد آویخت و پرسید: «پدر بزرگ، دوستش داری؟ آن مال توست. استیون آن را برای شما آورده». آن دو او را با علاقه و مهربانی در میان گرفتند و سعی کردند اشک و خشم را از چشمانش بزدایند. دستانش را گرفتند و او را به سوی قفس پرندگان پیش می بردند، نوازشش کردند و در خموشی و سکوت گفتند که هیچ چیز تغییر نخواهد کرد و آنها برای همیشه با او خواهند بود. آنها از میان چشمان به زیر افکنده خود و نگاه های حاکی از رضایت و خوشنودی که گاه بر او می افکندند می گفتند که این پرنده خود دلیل اثبات این مدعاست.

هر دو هنگامی که پیرمرد پرنده را در دستش گرفته بود و پشت صاف و نرمش را نوازش می داد و بالهایش را وارسی می کرد تماشا کردند.

دختر با لحنی صمیمانه گفت: «اگر چه این پرنده این جا را خانه خود می داند، شما نیز باید گه گاه او را رها کنید» پیرمرد غرغرکنان گفت: «من گول نمی خورم».

همان طور که به حرفهایش می خندیدند بازگشتند و او را که هنوز قدری عصبانی بود به حال خود رها کردند. گفتند: «خوشحالیم که آن را پسندیدید». پشتشان به او بود، در گوش هم نجوا می کردندو به سوی دورازه باز می گشتند ولی این بار جدی و هدفدار. بلوغ جدیدت در آنها بیش از هر عامل دیگری سبب متوقف ساختن مخالفت های او گردید، اگرچه این امر باعث تنهایی اش می شد در عین حال سبب آرامشش نیز بود. او به سرزنش های خود در رابطه با جست و خیزهای آنان در میان چمن ها که در نزد او همچون رفتار توله سگها می نمود خاتمه بخشید.

آنها دوباره او را از یاد برده بودند. پیرمرد خود را با این اندیشه که خب، بالاخره آنها باید او را فراموش کنند تسلی داد، احساس کرد بغض گلویش را می فشرد و لبانش می لرزد. کبوتر را به نزدیک صورتش برد و پرهای ابریشمینش را نوازش کرد. سپس آن را به لانه انداخت و سوگلی اش را بیرون آورد.

با صدای بلند گفت: «حالا می توانی بروی»، در حالی که به هر دو می نگریست کبوتر را در دستانش گرفت و آماده پرواز کرد، درد جدایی بر دلش چنگ زد، پرنده را بر روی دستانش بالا برد و پرواز آن را بر بلندای آسمان نظاره کرد. صدای دیرررر ... گشوده شدن بالها بود و پرواز توده انبوهی از پرندگان قفس در آسمان غروب.

آلیس واستیون که در کنار دروازه ایستاده بودند حرفشان را فراموش کردند و به پرندگان نگریستند. دخترش بروی ایوان ایستاده بود، دستش را که هنوز ابزار خیاطی را گرفته بود بر چشمش سایه بان کرد و به آسمان چشم دوخت.

به نظر پیرمرد رسید که در تمام طول بعد از ظهر؛ همه چیز اطرافش در تماشای حالت تسلط بر نفس او راکد و خاموش مانده، حتی برگ درختان نیز از حرکت باز ایستاده اند.

آرام شده بود، دیگر اشتیاقی به گریستن نداشت. دستانش را پایین آورد، قامتش را راست کرد و به آسمان چشم دوخت. توده انبوهی از کبوتران نقره فام با صفیر گشوده شدن بالهایشان به پرواز درآمده بودند و بر فراز خاک تیره خیش خورده و حصار سیاه درختان و چمن های در هم فرو رفته درختشان بالا و بالاتر می رفتند تا جایی که در افق و در امواج دریای نور خورشید چون توده ای از گرد و غبار غوطه ور شدند.

کبوتران در دایره وسیعی می چرخیدند و با به اهتزاز در آوردن بالهایشان پرتوی از نور خورشید را منعکس می کردند، پرتوی در پی پرتو دیگر. سپس یکی پس از دیگری از فراز آسمان به سوی زمین فرود آمدند و در تاریکی، برفراز درختان، چمن ها، مزارع، به سوی دره، این جان پناه شب بازگشتند.

از بازگشت پرندگان در باغ ولوله ای بر پا شد. لختی بعد سکوت بود و آسمان خالی. پیرمرد به آرامی بازگشت، ساعتش را نگاه کرد و با لبخندی غرورآمیز به نوه اش در پایین باغ نگریست. دختر به پیرمرد خیره شده بود. لبخندی بر لب نداشت، در زیر سایه های سرد و تاریک شب چشمانش در آن چهره رنگ پریده بی فروغ می نمود و پیرمرد غلتیدن اشک را برگونه های او نظاره کرد.