null

به نام تو
يه گل هميشه بهار . يه گل بزرگ با چاهارتا گلبرگ . يه دور ، دو دور ، سه دور . سه دور دورش چرخيدم ولي پيدات نكردم . جواد گفته بود تو يه درختي و من هم باورم شده بود . نه به خاطر اين كه تو يه درخت بودي . نه


حتي به خاطر اين كه جواد هميشه درست مي گفت . چون تو همه جا بودي . تو همه چي بودي . مگه يه پيرزن ارمني توي امام زاده ي دامغان چي مي تونه بفروشه ؟ آب جوش كه هميشه روي يه اجاق بزرگ آماده ست . مي تونه مثلا سلام برسونه . آدما كه از سلام نمي تونن پر بشن . سلاماي داغ . سلاماي حلال . همه جورش هست . حتي يه بار يه شادي از نيمه شب پريد و زنگ زد به دوست پسرش و گفت " تو تا به حال توي عمرت گرسنگي كشيدي ؟ " اون گفت " چي ؟ " گفت : " ميگم تا به حال توي عمرت گرسنگي كشيدي ؟ " اون گفت : " بگو ريدم تو روحت راحتمون كن ديگه "


وقتي بچه هه از روي الاغش پياده شد الاغش كج شد و ديگه راست نشد . بي بي گريه نكرد چون مي دونست وظيفه ش چيز ديگه ايه . دستش رو براي امتحان كردن اتوبوس ديگه اي بلند كرد . لبخنداي بي دريغ جواد به اشاراتي كه از سمت شادي مي اومد بي توجه بود . در نتيجه ما در اين امتحان ساده رد شديم و به جايي رسيديم كه بد نبود . يه مسئله ي ديگه هم بود و اون اين كه جاده هايي كه داشتن از زير ما طولاني مي شدن واقعا ديدن داشتن . ولي موندن نداشتن . وقتي جواد مي روند و من بايد به دل گرمي لبخنداي بي دريغ جواد مي خوابيدم پشت بايد مي ديدي كه اتوبوسمون چطور جاده مي زاد . آه بي بي . آه . نديدي كوه هايي رو كه به آسمون نيگا مي كنن . بعضياشون دو تا لب دارن . بعضياشون دختر بچه هاي كوري هستن كه دماغاي كوچيكي دارن و آدم دلش به حالشون مي سوزه .


عجب سرنوشت پهني داشتم . به اندازه ي دو روز كاري از دست رفته بودم كه برگشتم و ديدم ريده م به روحم . بي بي پاك كن رو برداشت و با كبريت بدتركيب منو به درد آورد . اما زخمام خوب نشد . زخماي پولدار خوب نشد . دستشو بلند كرد و باز از مهلتي حرف زد كه ازش مي ترسم . ما از اين امتحان رد شديم . به مهلت تكيه دادم و گفتم " برمي گرديم و مي بريمت " مهلت گفت " غيژژژژ" آخه گرگ گفته بود " سلام منو به رضا كفتر باز برسون " بقيه ي راننده ها خنديده بودن و جاده به خودش پيچ و تاب داده بود . يه نفر از دور براي گرگ دونه پاشيده بود . يه نفر سرعت گرفته بود تا از روي دست كسي سبقت نكرده باشه . مسافري كه گرگ بايد اونو مي كشيد گفته بود : " ميدون خراسون ؟ " و سه راه افسريه كمي سبزتر شده بود .


درختي كه از جاش پا شد هميشه توي مغز جواد بود . اون بي بي بود . يعني من بهش مي گفتم بي بي . جواد مي گفت " دست بردار ديگه . چقدر مي خواي به سمت سايه ي خودت حركت كني ؟ " گفتم " بالاخره رفتنه ديگه . چرا آدم بايد بترسه ؟ مگه همه ي راها پشت سر گمراها بوجود نيومدن ؟ " و لبخنداي بي دريغ جواد اخم كردن . بي بي از جاش پا شد و به سمت اولين اتوبوس حركت كرد . ما دومين اتوبوس بوديم . اوني كه داشت با پاي خودش مي رفت زندان ظهر يه سه شنبه با دوست كسي كه پشت سرش نشسته بود تصادف كرده بود . اوني كه پشت سرش بود شاعري بود كه يه بار براي درختي كه شبيه دختر بچه ي سه صندلي عقب بود دعوا كرده بود . اوني كه از دور داشت دعواشونو نگاه مي كرد الآن كف اتوبوس دراز كشيده بود و داشت خواب فيلمي رو مي ديد كه كارگردان صندلي شماره ي سيزده هيچ وقت نساخته بود . صندلي سيزده داشت به جواد فكر مي كرد . جواد داشت براي لبخنداي بي دريغ جواد نگران مي شد . لبخنداي بي دريغ جواد همون چيزي بود كه سرنوشت همه ي زندانياي تصادفي رو عوض مي كرد .


زمون از جاده هاي دوطرفه گذشته . حالا همه بي خيال رد ميشن . كسي نمي بينه كوها چقدر اخمو شده ن . بچه ها دستشونو از پنجره بيرون نمي برن و نيم رخاي رو به آسمونو روبه راه نمي كنن . ما تو رو سوار نكرديم و ديگه دير شد . اون كسي كه نوار مي فروخت هنوز نوار مي فروخت و سعي مي كرد به روي خودش نياره كه تو ايستاده ي . لبخنداي بي دريغ جواد گفتن " معطل چي هستي بابا ملتو علاف كرده ي ؟ بيا بريم ديگه . ديره . " درختي كه اونجا نبود بدجوري توي ذوقم مي زد . آخه اون درختي بود كه در نيستي لبخنداي بي دريغ جواد چه ربطي دارن ؟ گل بزرگ سبزي كه چاهارتا گلبرگ داشت گفت " نري ها !" گفتم " نميرم بابا خيالت راحت " تو داشتي نزديك مي شدي . اما تو ناراحتم كردي . نيم رخ هاي اطراف جاده رو ناراحت كردي .بعد از اون گرگا توي مسير نصف شب به ما چشمك مي زدن . اما جواد راشو مي رفت . آدم خب خوابش مي گيره بابا ! اما جواد راشو مي رفت . اتوبوس مي تونه تسمه پاره كنه . اما جواد راشو مي رفت ، راشو مي رفت . ميشه از روبرو يه كشتي بي لنگر بياد . ميشه برقا بره . ميشه كسي نگران باشه . ميشه مسافرا سردرد بگيرن . ميشه ميشه ميشه . آره ميشه . اما به گرگه بگو جواد راشو مي رفت . جوهر راه . راه بودن . از دامغان به اون طرف جاده هايي از ما متولد مي شدن كه به دست كوه ها افتتاح مي شدن . از كوهي كه نيم رخي به شكل پيشاني تيرخورده اي داشت شنيدم كه نبايد از اين غبارا به راحتي گذشت . همون شب پدري كه براي بچه ش الاغ شد خوابش برد و هرچي بچه هه گفت " هي . برو . هي . " و دادش به خونه ي واحد بالايي رسيد اون ديگه بيدار نشد . شادي از اين قضيه خيلي تعجب كرد . شادي غصه هم خورد . شادي خيلي خوشگل مي گفت " ريدم تو روحت " يه جوري كه دوست پسرش هميشه آرزو مي كرد هيچ كارگرداني " ريدم تو روحت " هاي شادي رو نشنوه . دعا مي كرد كه هيچ كارگرداني اونا رو وقتي كه با هم سوار موتور ميشن و شادي انگشت وسط دست چپشو از بين دكمه هاي پيرهن پسره رد مي كنه و فرو مي بره توي نافش نبينه . هه ! دريغا كارگردان صندلي سيزده .


صبح روزي كه تو صبر كرده بودي تا ما برسيم ابراي اساطيري گوشه هاي افق تهران رو تصرف كرده بودن و آدم چاره اي جز خوب بودن نداشت . راننده ي معتاد اتوبوس كناري به دختر دانشجوي صندلي عقب فكر نكرده بود . مادر هيچ موتورسواري كه از كنار ما مي گذشت چندان نگران بچه ش نبود . همه ي پدرا تصميم داشتن شب براي بچه هاشون الاغ بشن و خلاصه فوتباليستي كه به خودشون گل زده بود توي دلش به راننده ي معتاد اتوبوس كناري احترام زيادي گذاشته بود . خلاصه شك نكردم كه سه راه افسريه توي زندگي همه هست . از اين مي شد نتيجه گرفت كه اگه دنبال درختي بگردم كه جواد معنيشو نفهمه مي تونم پيدات كنم . ديدم اي بابا مثل اين كه بايد زودتر همه ي دروغارو بگيم . من از ته اتوبوس داشتم متوجه مي شدم كه راه ها فقط در مسير روبه راه ها بوجود ميان . وقتي از اتوبوس پياده شدم يكي از بچه هاي تعاوني بهم گفت : " اگه جواد سيگار نكشه از تعاوني اخراجش مي كنيم " سخت به دنبال اون نوار فروش افغاني كه هم از دختراي قدبلند بدش ميومد هم از دختراي قدكوتاه گشتم . چون اون مي دونست تو كجايي اگه اينجا نيستي .


تيكه تيكه هاي فكرام پر مي زد و مي رسيد به جواد و جواد هم به نشونه ي " هوم . اي بابا . تو پس كي مي خواي آدم بشي " به نشونه ي لبخنداي بي دريغ جواد لبخند مي زد كه نشون مي داد اون مي تونه همه چيز رو درست كنه . چند بار سعي كرده بودم مچشو بگيرم كه خواب باشه ؟ بذار ببينم ! اوووووم . نه من اصلا سعي نكرده بودم مچ جواد رو بگيرم كه فرمونو فراموش كرده باشه .


شادي براي باباش يه نامه ي فحش آميز نوشت . البته زيرش تذكر داد كه نمي تونه درست فكر كنه و نمي تونه از عصبانيت در پوست خودش بگنجه . تلفن رو برداشت تا زنگ بزنه و از بچه هاي باشگاه لاغرها خداحافظ همه شون هست بابا . پس تلفن رو سر جاش گذاشت و رفت تا گل چهاربرگ چارفصل . بي بي پيرزني نبود كه بشه چادرشو گسترش داد . به خاطر همين رسالتش به حدود سه راه افسريه و اتوبوسا ختم مي شد . اين رسالت جاده ها بود كه ختم نمي شد . شادي اون شبي كه اينو فهميد روي دفترچه ي حساب بانكيش اين شعرو نوشت :

" ديگه نري سراغ اتوبوساي سه راه افسريه ها . ديگه كسي سوارت نمي كنه . اين جاده ديگه تو رو به مشهد نمي رسونه ، يعني نمي خواد برسونه . از من گفتن بود . از جواد رفتن بود . از تو چادري بود كه به شدت تكان دهنده بود . لبخنداي بي دريغ جواد از دامن زدن به هرچيزي بدشون مي اومد و اين چيزي رو ثابت نمي كنه . ميخ كه نيست بتونه تو رو توي گل چهارپر بچسبونه . بالاخره براي همه بايد يه موقعي يه اعلاميه ي ترحيم دربياد ديگه . مگه نه ؟


خانوم بارسقيان گفت " چرا بي بي رو نياورديد ؟ " گفتم " ... " گفتم " ... " گفتم " ... "


مثل جامي كه هنوز جايي براي آب كه نه ، شراب كه نه ، آفتاب داشته باشه ، ما براي تو جا داشتيم . همه ي اون گدا قبليا هم كه از كنارت بي تفاوت شدن براي يه نفر جا داشتن . مي شد كارگردان بد بخت رو از كف خيالاتش بلند كني تا جا براي يه بي بي باز بشه . نمي شد ؟ اگه من پشت فرمون بودم جواد طور ديگه اي برات روايت مي كرد . اون لحظات فقط مي تونستم مچ فرمونو بگيرم و باهاش برقصم .


گرگ گفته بود " سلام منو به رضا كفتر باز برسون " لبخنداي بي دريغ جواد به اندازه ي وحشي شدن داشتن وحشي مي شدن . گفت " حيف كه آقا خودش كرم داره وگرنه مي دونستم چي جوابتو بدم " . گرگ خنديده بود . بقيه ي مسافركشاي سه راه افسريه نخنديده بودن .


برگشتن به تهران مثل فحشه . مگه وقتي كه بي بي اونجا باشه . گازشو بگير . بگو جواد بخوابه . بايد هرچه زودتر برسي تهران . اما تو اونجا نيستي و اين چنان خنده داره كه انگار بگي " پولدار خوب " . سه راه افسريه ديگه ربطي به چارفصل نداره . شادي جلوي تركيب " پولدار خوب " علامت تعجب گذاشت و براي خودش راهي شد . "


وقتي شادي به اين جاي كار كه رسيد دفترچه ي حساب پس انداز نامرد خودش رو جمع و جور كرد . اما شادي هنوز جايي براي ادامه دادن داشت . پس بلند شد و با انگشت از سركوچه ي خودشون تا سه راه افسريه ، زير همه ي ديواراي شهر رو امضا كرد و آنگاه تمام گالري خودش را به بي بي تقديم كرد . وقتي سوار اتوبوس ما شد از من سراغ بي بي رو نگرفت ولي من ديدم كه چطور با شرمندگي سعي مي كرد انگشتش رو پنهون كنه . توي دلش گفتم : " دستت درد نكنه . چرا فكر مي كني كار كوچيكي بود ؟ ببين انگشتت چقدر كوچيك شده . وقتي رسيديم مشهد انگشتتو برات مي تراشم " شادي توي دلم گفت : " دستم درد نمي كنه . "


گفتم " اول خبر بد رو بگو " اما جواد خنديد و گفت " شوخي كردم هر دوتاش خبر خوبه . 1 هركسي رو مي خواي بشناسي ، 2 ببين چي جوري از خواب بيدار ميشه " روي همين حساب من هيچ وقت نمي ذاشتم جواد منو بيدار كنه . روي همين حساب من تا امروز يه كشتي بي لنگر موندم كه به سمت تهران مي روند وز سر حسرت به قفا مي نگريست .