انتظار ----ترانه جوانبخت
انتظار 
وقتی دستش را تکان داد تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کند چشمانش پر از اشک شد. نمی دانست دوباره Ú©ÛŒ او را خواهد دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه
.ای کوچکی پشت تپه ای ناپدید شد
گلناز دختر ÙØ±Ø´Ø¨Ø§ÙÛŒ بود Ú©Ù‡ در جشنواره ÙØ±Ø´ شرکت کرده بود. ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ او Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ بود از نوع نقش ماهی با تار Ùˆ پود ابریشم بود. در جشنواره شرکت کنندگان مختلÙÛŒ از شهرهای مختل٠ایران شرکت کرده بودند Ùˆ امیر یکی از آنها بود. او پسر یک کارخانه دار کرمانی بود Ùˆ برای دیدن ÙØ±Ø´ های جشنواره همراه پدرش به تبریز آمده بود.
همان طور Ú©Ù‡ امیر دور شدن اتوبوس را از دور تماشا Ù…ÛŒ کرد یاد سال قبل Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ هنوز گلناز را ندیده بود Ùˆ پدرش سر ÙØ±ÙˆØ´ ÙØ±Ø´ های کارخانه با پدر گلناز دعوای Ù…ÙØµÙ„ÛŒ کرده بود. آخرسر هم پدر امیر مجبور شده بود ÙØ±Ø´ های کارخانه را با قیمت نازلی Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ø¯ چون ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ گلناز Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ بود به قدری ظری٠با دوام Ùˆ زیبا بود Ú©Ù‡ مشتریان کارخانه را مجذوب کرده بود.
پدرم اصلا Ùکر نمی کرد در جشنواره ÙØ±Ø´ پیارسال باز هم پدر گلناز را این بار با دخترش ببیند. وقتی از دلدادگی ام خبردار شد اول عصبانی شد Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ تهدیدم کرد. بعد Ú©Ù‡ دید ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ ندارد به Ùکر Ø§ÙØªØ§Ø¯ من را برای ادامه ØªØØµÛŒÙ„ به خارج از ایران Ø¨ÙØ±Ø³ØªØ¯ Ú©Ù‡ Ùکر گلناز از سرم بپرد.
Ú¯ÙØª: تو Ú©Ù‡ دوست نداری به من در اداره کارخونه Ú©Ù…Ú© Ú©Ù†ÛŒ. Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ…ت خارج تا Ùکر این دختر از سرت بپره.
Ú¯ÙØªÙ…: من ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… در ایران بمونم. هیچ وقت هم Ùکر گلناز از سرم نمی پره!
Ú¯ÙØª: Ú†ÛŒ علاقه داری بخونی؟
Ú¯ÙØªÙ…: مهندسی برق.
Ú¯ÙØª: لااقل مهندس میشی.
دیگر آدم بی خیال قبلی نیستم. از وقتی با گلناز آشنا شده ام تغییر کرده ام. قبلا خیلی سر به هوا Ùˆ بی ØªÙØ§ÙˆØª بودم اما ØØ§Ù„ا دقیق شده ام Ùˆ با موشکاÙÛŒ همه چیز Ùˆ همه کس را Ù…ÛŒ بینم. به دست هایم Ú©Ù‡ موقع Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی برایش تکان دادم دقیق Ù…ÛŒ شوم. به جای دو زخم Ú©Ù‡ همان روز Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی در اثر چاقو زدن در ک٠هر دو ایجاد شد دو ستاره نشسته. ستاره ک٠دست راستم از آن دیگری Ú©Ù‡ در ک٠دست چپم است کوچکتر است. لابد اولی مال گلناز است Ùˆ دومی مال من. دو دستم را باز Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ùˆ ستاره ها را مقایسه Ù…ÛŒ کنم. گاهی ستاره دست راستم چشمکی به ستاره دست چپم Ù…ÛŒ زند یعنی بیا پیش من! Ùˆ ستاره دست چپم Ú©Ù‡ از دست راستم ÙØ§ØµÙ„Ù‡ دارد با نور ثابت به آن خیره Ù…ÛŒ ماند یعنی نمی توانم! گاهی هم هر Ú†Ù‡ نگاه Ù…ÛŒ کنم از دومی نوری نمی بینم یعنی قدری مایوس شدم! ولی اولی همچنان سوسو Ù…ÛŒ زند یعنی ما به هم Ù…ÛŒ رسیم!
دو سال پیش کنکور سراسری شرکت کردم Ùˆ مهندسی برق دانشگاه شیراز قبول شدم. در این مدت در شیراز دخترهای زیادی دیده ام اما Ùکر گلناز نگذاشته طر٠هیچ کدام بروم. خودم Ú©Ù‡ Ùکر نمی کردم هیچ وقت انقدر به کسی دل ببندم اما این تجربه همه Ùکرهایم را عوض کرد. امروز از ØµØ¨Ø Ø¨Ø§Ø±Ø§Ù† خیابان ها را خیس کرده. دیشب مهدی یکی از دوستانم به من زنگ زد تا امروز با هم برای دیدن تخت جمشید برویم. پارسال هم آنجا Ø±ÙØªÙ‡ بودم.
عصر یکی از روزهای تابستان در تخت جمشید بود. نسیم ملایمی بقایای آن را مثل Ù…Ø³Ø§ÙØ±ÛŒ آشنا نوازش Ù…ÛŒ کرد. امیر به مکانی Ú©Ù‡ زمانی پلکان ورودی کاخ آپادانا بوده وارد Ù…ÛŒ شود Ùˆ با Ø´Ú¯ÙØªÛŒ Ùˆ علاقه به ستون های اطرا٠نگاه Ù…ÛŒ کند. پیش خودش Ùکر Ù…ÛŒ کند اگر اسکندر تخت جمشید را ویران نکرده بود ØØ§Ù„ا ØØªÙ…ا ÙØ±Ø´ های زیبای تبریز سالن های آن را زینت Ù…ÛŒ داد.
دلم Ù…ÛŒ خواهد امروز هم آنجا بروم ولی با این باران Ùکر نکنم برویم. با مهدی ساعت نه ØµØ¨Ø Ø¬Ù„ÙˆÛŒ دانشگاه قرار دارم. با عجله از خوابگاه دانشگاه خارج Ù…ÛŒ شوم. Ùکر گلناز دوباره Ù…ÛŒ آید سراغم. پارسال در تخت جمشید به این Ùکر بودم Ú©Ù‡ اگر بدبیاری روزگار نبود شاید ÙØ±Ø´ دست Ø¨Ø§ÙØª گلناز هم آنجا را زینت Ù…ÛŒ داد. در خیالم او را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ روبرویم ایستاده.
- درسم تموم بشه با هم ازدواج می کنیم.
- امیر من هنوز با پدرم درباره تو ØµØØ¨Øª نکردم.
- دیگه لازم نیس ÙØ±Ø´ باÙÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. خودم کار Ù…ÛŒ کنم خرج هردومون رو درمیارم تا دیگه انگشتای Ø¸Ø±ÛŒÙØª به خاطر ÙØ±Ø´ Ø¨Ø§ÙØªÙ† پینه نبنده.
- تا Ù†Ø±ÙØªÛŒ شیراز بهم سر بزن.
- هم بهت سر می زنم هم واست سرم رو می زنم.
لبخند گلناز را مجسم می کنم که مرا برای زندگی کردن با او مصمم تر می کند.
چتر به دست دو خیابان را رد Ù…ÛŒ کنم. نمای دانشگاه از دور ظاهر Ù…ÛŒ شود. چند Ù†ÙØ± جلوی در اصلی چتر به دست ایستاده اند. نزدیک Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شوم مهدی را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ لبخند زنان منتظرم است. یاد پیارسال Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ… Ú©Ù‡ با نصرت پسرعموی گلناز سر او دعوا کردم.
امیر Ùˆ گلناز در پیاده روی خیابان پهنی ایستاده ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنند. گلناز روسری ØØ±ÛŒØ± آبی سرش کرده. مانتوی آبی زنگاری اش با رنگ روسری هماهنگی دارد. باد خنکی روسری را مثل Ù…ØÚ©ÙˆÙ…ÛŒ Ú©Ù‡ راهی جز تسلیم ندارد تکان Ù…ÛŒ دهد. آن دو ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنند Ùˆ Ù…ÛŒ خندند طوری Ú©Ù‡ هر عابری آنها را ببیند Ùورا درمی یابد Ú©Ù‡ دنیا به کامشان است. مثل دو ÙØ§Ø±Øº از دغدغه های زندگی Ø·Ø±Ø Ø¢ÛŒÙ†Ø¯Ù‡ شان را Ù…ÛŒ ریزند. ÛŒÚ©Ø¯ÙØ¹Ù‡ سر Ùˆ کله جوانی سبیلو از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ کناری پیدا Ù…ÛŒ شود. جوان با شتاب به طر٠امیر Ù…ÛŒ رود.
- تو رو Ú†Ù‡ به ØØ±Ù زدن با دختر عموی من؟
گلناز با تعجب به Ø·Ø±Ù ØµØ§ØØ¨ صدا برمی گردد.
- نصرت این آقا...
نصرت با خشونت گلناز را کنار می زند. رنگ از صورت گلناز می پرد.
- پدر و مادرمون ما رو از تولد واسه هم خواستند.
Ùˆ با Ù†ÙØ±Øª امیر را هل Ù…ÛŒ دهد. امیر تعادلش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ به زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯.
نصرت با لبخند تمسخر گوشه لبش را کج می کند.
- Ù…ÛŒ بینم بلند نیستی از خودت Ø¯ÙØ§Ø¹ Ú©Ù†ÛŒ جوجه!
امیر از جا بلند Ù…ÛŒ شود Ùˆ به طر٠نصرت Ù…ÛŒ رود. با هم گلاویز Ù…ÛŒ شوند Ùˆ روی زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ†Ø¯.
- نصرت نصرت بس کن.
التماس های گلناز تاثیری ندارد. نصرت با یک ØØ±Ú©Øª سریع امیر را به طر٠جوی آب کنار پیاده رو Ù…ÛŒ کشد Ùˆ به یقه او Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ اندازد. چهار عابر جوان جمع Ù…ÛŒ شوند. یکی از آنها به طر٠امیر Ùˆ نصرت Ù…ÛŒ رود اما تلاش او برای جدا کردن آنها بی ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ است Ùˆ خودش هم زمین Ù…ÛŒ خورد. جوان سر دوستانش داد Ù…ÛŒ زند:
- نگاه نکنین. بیاین کمک.
سه Ù†ÙØ± به طر٠نصرت Ù…ÛŒ روند. دو Ù†ÙØ± بازوهایش را Ù…ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ Ù†ÙØ± سون سرش را به عقب Ù…ÛŒ برد. نصرت Ú©Ù‡ از پس آنها برنمی آید ناچار امیر را رها Ù…ÛŒ کند. Ù†ÙØ± چهارم امیر را Ú©Ù‡ سرش درست لبه جوی آب است بلند Ù…ÛŒ کند.
سر Ùˆ لباس امیر ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ خاکی شده. موها Ùˆ پیراهنش را تکان Ù…ÛŒ دهد.
- طوریت که نشده؟
- نه. ØØ§Ù„Ù… خوبه.
نصرت تهدید کنان خودش را از دست عابران رها می کند.
- این Ø¯ÙØ¹Ù‡ شانس آوردی. Ø¯ÙØ¹Ù‡ دیگه Ù…ÛŒ کشمت.
و با سر و روی خاکی در کوچه کناری می رود و ناپدید می شود.
مغازه پدرم دو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پایین تر از کارخانه مان است. زیردستان پدرم همیشه ÙØ±Ø´ های تازه Ø¨Ø§ÙØª را به مغازه Ù…ÛŒ آورند Ùˆ قدیمی ها را برای ÙØ±ÙˆØ´ به شهرهای دیگر Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ†Ø¯. سه سال پیش Ú©Ù‡ هنوز شیراز نیامده بودم یک روز پسر یکی از مشتری های قدیمی پدرم وارد مغازه شد.
- سلام رØÛŒÙ… آقا.
- سلام علی آقای Ú¯Ù„. ØØ§Ù„ پدرت چطوره؟
- خوبه. سلام می رسونه.
- سلامت باشه. چه خبر؟
- پدرم پنجاه تا از ÙØ±Ø´ های جدیدتون رو Ù…ÛŒ خواد. منو جای خودش ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ انتخاب کنم.
لبخند رضایت روی لب های پدرم نشست. به طر٠دسته ÙØ±Ø´ هایی Ú©Ù‡ کنارش بود Ø±ÙØª.
- هر کدوم رو می خوای ببر.
به من نگاه پرمعنایی کرد و من از جایم بلند شدم.
- امیر به ÙØ±Ø´ سی ام Ú©Ù‡ رسیدین دست Ù†Ú¯Ù‡ دار تا من برگردم.
Ùˆ از در بیرون Ø±ÙØª.
رØÙ…ان یکی از کارکنان مغازه به طرÙمان آمد Ùˆ شروع به بلند کردن گوشه ÙØ±Ø´ ها کرد. علی با دقت به ÙØ±Ø´ ها نگاه Ù…ÛŒ کرد. به ÙØ±Ø´ پنجم Ú©Ù‡ رسیدیم Ú¯ÙØª:
- همین.
رØÙ…ان پایش را روی گوشه ÙØ±Ø´ چهارم گذاشت. علی نخ سیگاری از پاکتی Ú©Ù‡ در جیبش بود درآورد Ùˆ آن را روی ÙØ±Ø´ گذاشت Ùˆ شروع به شمردن رج های ÙØ±Ø´ کرد. بعد دوباره سیگار را در پاکت گذاشت Ùˆ پاکت را این بار داخل جیب شلوارش جا داد. رØÙ…ان دوباره شروع به برگرداندن ÙØ±Ø´ ها کرد. هر از گاه علی یک ÙØ±Ø´ انتخاب Ù…ÛŒ کرد Ùˆ رج هایش را با نخ سیگار اندازه Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª. بعد از ده دقیقه رØÛŒÙ… آقا برگشت مغازه. امیر با تعجب به پدرش Ú©Ù‡ پاکتی در دست داشت نگاه کرد. Ùکر نمی کرد به بانک Ø±ÙØªÙ‡ باشد. پدرش پاکت را به امیر داد.
- توی بانک شمردم. دو میلیونه. بذار تو کشو.
امیر پاکت به دست به طر٠میز کار پدرش Ø±ÙØª. پول ها را درآورد Ùˆ در کشوی میز گذاشت.
- علی آقا ÙØ±Ø´ ها رو Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خوای؟
- این سری از سری قبل Ú©ÛŒÙیتش بهتره اما ...
- اما چی؟
- چه قیمتی روشون گذاشتین؟
- به شما چون مشتریمون هستی هر کدوم رو میدم شش صد تا.
به نظر امیر ششصد هزار تومان Ú©Ù‡ پدرش به علی پیشنهاد Ù…ÛŒ کرد قیمت Ù…Ù†ØµÙØ§Ù†Ù‡ ای بود.
- تعداد رج ها از Ù‡ÙØªØ§Ø¯ تا به هشتاد Ùˆ پنج تا رسیده ولی هنوز Ú©ÛŒÙیت پایینه.
- نمی خوای ببری؟
- چرا می برم ولی نه با این قیمت.
امیر Ú©Ù‡ نمی دانست پدرش Ú†Ù‡ تصمیمی خواهد Ú¯Ø±ÙØª با دودلی به او نگاه کرد .
- رØÛŒÙ… آقا ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ دختر ØØ§Ø¬ کاظم بیات Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ دیدین؟
- نه. چطور مگه؟
- ÙØ±Ø´ صد Ùˆ بیست رجه.
- لابد ÙØ±Ø´ تبریزه.
- بله.
- قالی کرمان با هشتاد Ùˆ پنج رج Ú©Ù‡ کارخونه ما میده بیرون بهترینه. مال اونا ÙØ±Ø´ ابریشمه. شما انتظار نداشته باشین ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ با پشم Ù…ÛŒ باÙÙ† بشه صد Ùˆ بیست رج!
- به هر ØØ§Ù„ Ú©ÛŒÙیت ÙØ±Ø´ شما میتونه از اینم بهتر بشه. با پدرم ØµØØ¨Øª کنم ببینم Ú†Ù‡ نظری داره. ÙØ¹Ù„ا Ø®Ø¯Ø§ÙØ¸.
پدرامیر با دلخوری جواب علی را داد.
- به سلامت.
امیر در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ سیگاری برای کشیدن از پاکت جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد از مغازه خارج شد. به تدریج بقیه مشتری های رØÛŒÙ… آقا هم از Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±Ø§Ù† ÙØ±Ø´ تبریز شدند. از آن زمان اسم ØØ§Ø¬ کاظم بیات مرتب به ذهن رØÛŒÙ… آقا Ù…ÛŒ آمد Ùˆ او کینه سختی از رقیب تبریزی اش به دل Ú¯Ø±ÙØª.
ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ دو سال از وقتی Ú©Ù‡ گلناز را دیده ام Ù…ÛŒ گذرد در ØØ³Ø±Øª آخرین باری هستم Ú©Ù‡ با هم در ایل Ú¯Ù„ÛŒ تبریز بودیم. شاید یک ترم مرخصی از دانشگاه بگیرم Ùˆ زودتر بروم تبریز او را دوباره ببینم. Ùکر نمی کنم در این دو سال Ú©Ù‡ از من دور بوده ازدواج کرده باشد. ما برای زندگی با هم قول Ùˆ قرار گذاشتیم.
هر بار در آینه به خودم نگاه Ù…ÛŒ کنم انگار یک Ù†ÙØ± Ù„ØØ¸Ù‡ ها را عقب تر از جایی Ú©Ù‡ باید باشند گذاشته. کسی را در آینه به جای خودم Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ با من قرار ملاقات دارد Ùˆ در ØØ§Ù„ دویدن دیرتر از من به خودم Ù…ÛŒ رسد. به آینه تلنگر Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زنم آن کس دویدنش را کندتر Ùˆ کندتر Ù…ÛŒ کند Ùˆ ÛŒÚ©Ø¯ÙØ¹Ù‡ به خط های صورت خودم تبدیل Ù…ÛŒ شود. انتظار موجود عجیبی است. گاهی مثل غریبه از درون ما را Ù…ÛŒ خورد. گاهی نگاهی آشنا به ما Ù…ÛŒ کند Ùˆ روبرویمان Ù…ÛŒ ایستد Ùˆ ما را پکر Ù…ÛŒ کند اما انتظار گلناز برایم شیرین است. ستاره های ک٠دو دستم هم در انتظارند Ùˆ چشمک زنان Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ú©Ù‡ از من دور شد را به خاطرم Ù…ÛŒ آورند.
وقتی دستم را تکان دادم تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کنم چشمانم پر از اشک شد. نمی دانستم دوباره Ú©ÛŒ او را خواهم دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه ای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ پشت تپه ای ناپدید شد.

وقتی دستش را تکان داد تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کند چشمانش پر از اشک شد. نمی دانست دوباره Ú©ÛŒ او را خواهد دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه
.ای کوچکی پشت تپه ای ناپدید شد
گلناز دختر ÙØ±Ø´Ø¨Ø§ÙÛŒ بود Ú©Ù‡ در جشنواره ÙØ±Ø´ شرکت کرده بود. ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ او Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ بود از نوع نقش ماهی با تار Ùˆ پود ابریشم بود. در جشنواره شرکت کنندگان مختلÙÛŒ از شهرهای مختل٠ایران شرکت کرده بودند Ùˆ امیر یکی از آنها بود. او پسر یک کارخانه دار کرمانی بود Ùˆ برای دیدن ÙØ±Ø´ های جشنواره همراه پدرش به تبریز آمده بود.
همان طور Ú©Ù‡ امیر دور شدن اتوبوس را از دور تماشا Ù…ÛŒ کرد یاد سال قبل Ø§ÙØªØ§Ø¯ Ú©Ù‡ هنوز گلناز را ندیده بود Ùˆ پدرش سر ÙØ±ÙˆØ´ ÙØ±Ø´ های کارخانه با پدر گلناز دعوای Ù…ÙØµÙ„ÛŒ کرده بود. آخرسر هم پدر امیر مجبور شده بود ÙØ±Ø´ های کارخانه را با قیمت نازلی Ø¨ÙØ±ÙˆØ´Ø¯ چون ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ گلناز Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ بود به قدری ظری٠با دوام Ùˆ زیبا بود Ú©Ù‡ مشتریان کارخانه را مجذوب کرده بود.
پدرم اصلا Ùکر نمی کرد در جشنواره ÙØ±Ø´ پیارسال باز هم پدر گلناز را این بار با دخترش ببیند. وقتی از دلدادگی ام خبردار شد اول عصبانی شد Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ تهدیدم کرد. بعد Ú©Ù‡ دید ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ ندارد به Ùکر Ø§ÙØªØ§Ø¯ من را برای ادامه ØªØØµÛŒÙ„ به خارج از ایران Ø¨ÙØ±Ø³ØªØ¯ Ú©Ù‡ Ùکر گلناز از سرم بپرد.
Ú¯ÙØª: تو Ú©Ù‡ دوست نداری به من در اداره کارخونه Ú©Ù…Ú© Ú©Ù†ÛŒ. Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ…ت خارج تا Ùکر این دختر از سرت بپره.
Ú¯ÙØªÙ…: من ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… در ایران بمونم. هیچ وقت هم Ùکر گلناز از سرم نمی پره!
Ú¯ÙØª: Ú†ÛŒ علاقه داری بخونی؟
Ú¯ÙØªÙ…: مهندسی برق.
Ú¯ÙØª: لااقل مهندس میشی.
دیگر آدم بی خیال قبلی نیستم. از وقتی با گلناز آشنا شده ام تغییر کرده ام. قبلا خیلی سر به هوا Ùˆ بی ØªÙØ§ÙˆØª بودم اما ØØ§Ù„ا دقیق شده ام Ùˆ با موشکاÙÛŒ همه چیز Ùˆ همه کس را Ù…ÛŒ بینم. به دست هایم Ú©Ù‡ موقع Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی برایش تکان دادم دقیق Ù…ÛŒ شوم. به جای دو زخم Ú©Ù‡ همان روز Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی در اثر چاقو زدن در ک٠هر دو ایجاد شد دو ستاره نشسته. ستاره ک٠دست راستم از آن دیگری Ú©Ù‡ در ک٠دست چپم است کوچکتر است. لابد اولی مال گلناز است Ùˆ دومی مال من. دو دستم را باز Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ùˆ ستاره ها را مقایسه Ù…ÛŒ کنم. گاهی ستاره دست راستم چشمکی به ستاره دست چپم Ù…ÛŒ زند یعنی بیا پیش من! Ùˆ ستاره دست چپم Ú©Ù‡ از دست راستم ÙØ§ØµÙ„Ù‡ دارد با نور ثابت به آن خیره Ù…ÛŒ ماند یعنی نمی توانم! گاهی هم هر Ú†Ù‡ نگاه Ù…ÛŒ کنم از دومی نوری نمی بینم یعنی قدری مایوس شدم! ولی اولی همچنان سوسو Ù…ÛŒ زند یعنی ما به هم Ù…ÛŒ رسیم!
دو سال پیش کنکور سراسری شرکت کردم Ùˆ مهندسی برق دانشگاه شیراز قبول شدم. در این مدت در شیراز دخترهای زیادی دیده ام اما Ùکر گلناز نگذاشته طر٠هیچ کدام بروم. خودم Ú©Ù‡ Ùکر نمی کردم هیچ وقت انقدر به کسی دل ببندم اما این تجربه همه Ùکرهایم را عوض کرد. امروز از ØµØ¨Ø Ø¨Ø§Ø±Ø§Ù† خیابان ها را خیس کرده. دیشب مهدی یکی از دوستانم به من زنگ زد تا امروز با هم برای دیدن تخت جمشید برویم. پارسال هم آنجا Ø±ÙØªÙ‡ بودم.
عصر یکی از روزهای تابستان در تخت جمشید بود. نسیم ملایمی بقایای آن را مثل Ù…Ø³Ø§ÙØ±ÛŒ آشنا نوازش Ù…ÛŒ کرد. امیر به مکانی Ú©Ù‡ زمانی پلکان ورودی کاخ آپادانا بوده وارد Ù…ÛŒ شود Ùˆ با Ø´Ú¯ÙØªÛŒ Ùˆ علاقه به ستون های اطرا٠نگاه Ù…ÛŒ کند. پیش خودش Ùکر Ù…ÛŒ کند اگر اسکندر تخت جمشید را ویران نکرده بود ØØ§Ù„ا ØØªÙ…ا ÙØ±Ø´ های زیبای تبریز سالن های آن را زینت Ù…ÛŒ داد.
دلم Ù…ÛŒ خواهد امروز هم آنجا بروم ولی با این باران Ùکر نکنم برویم. با مهدی ساعت نه ØµØ¨Ø Ø¬Ù„ÙˆÛŒ دانشگاه قرار دارم. با عجله از خوابگاه دانشگاه خارج Ù…ÛŒ شوم. Ùکر گلناز دوباره Ù…ÛŒ آید سراغم. پارسال در تخت جمشید به این Ùکر بودم Ú©Ù‡ اگر بدبیاری روزگار نبود شاید ÙØ±Ø´ دست Ø¨Ø§ÙØª گلناز هم آنجا را زینت Ù…ÛŒ داد. در خیالم او را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ روبرویم ایستاده.
- درسم تموم بشه با هم ازدواج می کنیم.
- امیر من هنوز با پدرم درباره تو ØµØØ¨Øª نکردم.
- دیگه لازم نیس ÙØ±Ø´ باÙÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. خودم کار Ù…ÛŒ کنم خرج هردومون رو درمیارم تا دیگه انگشتای Ø¸Ø±ÛŒÙØª به خاطر ÙØ±Ø´ Ø¨Ø§ÙØªÙ† پینه نبنده.
- تا Ù†Ø±ÙØªÛŒ شیراز بهم سر بزن.
- هم بهت سر می زنم هم واست سرم رو می زنم.
لبخند گلناز را مجسم می کنم که مرا برای زندگی کردن با او مصمم تر می کند.
چتر به دست دو خیابان را رد Ù…ÛŒ کنم. نمای دانشگاه از دور ظاهر Ù…ÛŒ شود. چند Ù†ÙØ± جلوی در اصلی چتر به دست ایستاده اند. نزدیک Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شوم مهدی را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ لبخند زنان منتظرم است. یاد پیارسال Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ… Ú©Ù‡ با نصرت پسرعموی گلناز سر او دعوا کردم.
امیر Ùˆ گلناز در پیاده روی خیابان پهنی ایستاده ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنند. گلناز روسری ØØ±ÛŒØ± آبی سرش کرده. مانتوی آبی زنگاری اش با رنگ روسری هماهنگی دارد. باد خنکی روسری را مثل Ù…ØÚ©ÙˆÙ…ÛŒ Ú©Ù‡ راهی جز تسلیم ندارد تکان Ù…ÛŒ دهد. آن دو ØØ±Ù Ù…ÛŒ زنند Ùˆ Ù…ÛŒ خندند طوری Ú©Ù‡ هر عابری آنها را ببیند Ùورا درمی یابد Ú©Ù‡ دنیا به کامشان است. مثل دو ÙØ§Ø±Øº از دغدغه های زندگی Ø·Ø±Ø Ø¢ÛŒÙ†Ø¯Ù‡ شان را Ù…ÛŒ ریزند. ÛŒÚ©Ø¯ÙØ¹Ù‡ سر Ùˆ کله جوانی سبیلو از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ کناری پیدا Ù…ÛŒ شود. جوان با شتاب به طر٠امیر Ù…ÛŒ رود.
- تو رو Ú†Ù‡ به ØØ±Ù زدن با دختر عموی من؟
گلناز با تعجب به Ø·Ø±Ù ØµØ§ØØ¨ صدا برمی گردد.
- نصرت این آقا...
نصرت با خشونت گلناز را کنار می زند. رنگ از صورت گلناز می پرد.
- پدر و مادرمون ما رو از تولد واسه هم خواستند.
Ùˆ با Ù†ÙØ±Øª امیر را هل Ù…ÛŒ دهد. امیر تعادلش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ به زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯.
نصرت با لبخند تمسخر گوشه لبش را کج می کند.
- Ù…ÛŒ بینم بلند نیستی از خودت Ø¯ÙØ§Ø¹ Ú©Ù†ÛŒ جوجه!
امیر از جا بلند Ù…ÛŒ شود Ùˆ به طر٠نصرت Ù…ÛŒ رود. با هم گلاویز Ù…ÛŒ شوند Ùˆ روی زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªÙ†Ø¯.
- نصرت نصرت بس کن.
التماس های گلناز تاثیری ندارد. نصرت با یک ØØ±Ú©Øª سریع امیر را به طر٠جوی آب کنار پیاده رو Ù…ÛŒ کشد Ùˆ به یقه او Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ اندازد. چهار عابر جوان جمع Ù…ÛŒ شوند. یکی از آنها به طر٠امیر Ùˆ نصرت Ù…ÛŒ رود اما تلاش او برای جدا کردن آنها بی ÙØ§ÛŒØ¯Ù‡ است Ùˆ خودش هم زمین Ù…ÛŒ خورد. جوان سر دوستانش داد Ù…ÛŒ زند:
- نگاه نکنین. بیاین کمک.
سه Ù†ÙØ± به طر٠نصرت Ù…ÛŒ روند. دو Ù†ÙØ± بازوهایش را Ù…ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ Ù†ÙØ± سون سرش را به عقب Ù…ÛŒ برد. نصرت Ú©Ù‡ از پس آنها برنمی آید ناچار امیر را رها Ù…ÛŒ کند. Ù†ÙØ± چهارم امیر را Ú©Ù‡ سرش درست لبه جوی آب است بلند Ù…ÛŒ کند.
سر Ùˆ لباس امیر ØØ³Ø§Ø¨ÛŒ خاکی شده. موها Ùˆ پیراهنش را تکان Ù…ÛŒ دهد.
- طوریت که نشده؟
- نه. ØØ§Ù„Ù… خوبه.
نصرت تهدید کنان خودش را از دست عابران رها می کند.
- این Ø¯ÙØ¹Ù‡ شانس آوردی. Ø¯ÙØ¹Ù‡ دیگه Ù…ÛŒ کشمت.
و با سر و روی خاکی در کوچه کناری می رود و ناپدید می شود.
مغازه پدرم دو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پایین تر از کارخانه مان است. زیردستان پدرم همیشه ÙØ±Ø´ های تازه Ø¨Ø§ÙØª را به مغازه Ù…ÛŒ آورند Ùˆ قدیمی ها را برای ÙØ±ÙˆØ´ به شهرهای دیگر Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ†Ø¯. سه سال پیش Ú©Ù‡ هنوز شیراز نیامده بودم یک روز پسر یکی از مشتری های قدیمی پدرم وارد مغازه شد.
- سلام رØÛŒÙ… آقا.
- سلام علی آقای Ú¯Ù„. ØØ§Ù„ پدرت چطوره؟
- خوبه. سلام می رسونه.
- سلامت باشه. چه خبر؟
- پدرم پنجاه تا از ÙØ±Ø´ های جدیدتون رو Ù…ÛŒ خواد. منو جای خودش ÙØ±Ø³ØªØ§Ø¯Ù‡ انتخاب کنم.
لبخند رضایت روی لب های پدرم نشست. به طر٠دسته ÙØ±Ø´ هایی Ú©Ù‡ کنارش بود Ø±ÙØª.
- هر کدوم رو می خوای ببر.
به من نگاه پرمعنایی کرد و من از جایم بلند شدم.
- امیر به ÙØ±Ø´ سی ام Ú©Ù‡ رسیدین دست Ù†Ú¯Ù‡ دار تا من برگردم.
Ùˆ از در بیرون Ø±ÙØª.
رØÙ…ان یکی از کارکنان مغازه به طرÙمان آمد Ùˆ شروع به بلند کردن گوشه ÙØ±Ø´ ها کرد. علی با دقت به ÙØ±Ø´ ها نگاه Ù…ÛŒ کرد. به ÙØ±Ø´ پنجم Ú©Ù‡ رسیدیم Ú¯ÙØª:
- همین.
رØÙ…ان پایش را روی گوشه ÙØ±Ø´ چهارم گذاشت. علی نخ سیگاری از پاکتی Ú©Ù‡ در جیبش بود درآورد Ùˆ آن را روی ÙØ±Ø´ گذاشت Ùˆ شروع به شمردن رج های ÙØ±Ø´ کرد. بعد دوباره سیگار را در پاکت گذاشت Ùˆ پاکت را این بار داخل جیب شلوارش جا داد. رØÙ…ان دوباره شروع به برگرداندن ÙØ±Ø´ ها کرد. هر از گاه علی یک ÙØ±Ø´ انتخاب Ù…ÛŒ کرد Ùˆ رج هایش را با نخ سیگار اندازه Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª. بعد از ده دقیقه رØÛŒÙ… آقا برگشت مغازه. امیر با تعجب به پدرش Ú©Ù‡ پاکتی در دست داشت نگاه کرد. Ùکر نمی کرد به بانک Ø±ÙØªÙ‡ باشد. پدرش پاکت را به امیر داد.
- توی بانک شمردم. دو میلیونه. بذار تو کشو.
امیر پاکت به دست به طر٠میز کار پدرش Ø±ÙØª. پول ها را درآورد Ùˆ در کشوی میز گذاشت.
- علی آقا ÙØ±Ø´ ها رو Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خوای؟
- این سری از سری قبل Ú©ÛŒÙیتش بهتره اما ...
- اما چی؟
- چه قیمتی روشون گذاشتین؟
- به شما چون مشتریمون هستی هر کدوم رو میدم شش صد تا.
به نظر امیر ششصد هزار تومان Ú©Ù‡ پدرش به علی پیشنهاد Ù…ÛŒ کرد قیمت Ù…Ù†ØµÙØ§Ù†Ù‡ ای بود.
- تعداد رج ها از Ù‡ÙØªØ§Ø¯ تا به هشتاد Ùˆ پنج تا رسیده ولی هنوز Ú©ÛŒÙیت پایینه.
- نمی خوای ببری؟
- چرا می برم ولی نه با این قیمت.
امیر Ú©Ù‡ نمی دانست پدرش Ú†Ù‡ تصمیمی خواهد Ú¯Ø±ÙØª با دودلی به او نگاه کرد .
- رØÛŒÙ… آقا ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ دختر ØØ§Ø¬ کاظم بیات Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ دیدین؟
- نه. چطور مگه؟
- ÙØ±Ø´ صد Ùˆ بیست رجه.
- لابد ÙØ±Ø´ تبریزه.
- بله.
- قالی کرمان با هشتاد Ùˆ پنج رج Ú©Ù‡ کارخونه ما میده بیرون بهترینه. مال اونا ÙØ±Ø´ ابریشمه. شما انتظار نداشته باشین ÙØ±Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ با پشم Ù…ÛŒ باÙÙ† بشه صد Ùˆ بیست رج!
- به هر ØØ§Ù„ Ú©ÛŒÙیت ÙØ±Ø´ شما میتونه از اینم بهتر بشه. با پدرم ØµØØ¨Øª کنم ببینم Ú†Ù‡ نظری داره. ÙØ¹Ù„ا Ø®Ø¯Ø§ÙØ¸.
پدرامیر با دلخوری جواب علی را داد.
- به سلامت.
امیر در ØØ§Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ سیگاری برای کشیدن از پاکت جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد از مغازه خارج شد. به تدریج بقیه مشتری های رØÛŒÙ… آقا هم از Ø·Ø±ÙØ¯Ø§Ø±Ø§Ù† ÙØ±Ø´ تبریز شدند. از آن زمان اسم ØØ§Ø¬ کاظم بیات مرتب به ذهن رØÛŒÙ… آقا Ù…ÛŒ آمد Ùˆ او کینه سختی از رقیب تبریزی اش به دل Ú¯Ø±ÙØª.
ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ دو سال از وقتی Ú©Ù‡ گلناز را دیده ام Ù…ÛŒ گذرد در ØØ³Ø±Øª آخرین باری هستم Ú©Ù‡ با هم در ایل Ú¯Ù„ÛŒ تبریز بودیم. شاید یک ترم مرخصی از دانشگاه بگیرم Ùˆ زودتر بروم تبریز او را دوباره ببینم. Ùکر نمی کنم در این دو سال Ú©Ù‡ از من دور بوده ازدواج کرده باشد. ما برای زندگی با هم قول Ùˆ قرار گذاشتیم.
هر بار در آینه به خودم نگاه Ù…ÛŒ کنم انگار یک Ù†ÙØ± Ù„ØØ¸Ù‡ ها را عقب تر از جایی Ú©Ù‡ باید باشند گذاشته. کسی را در آینه به جای خودم Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ با من قرار ملاقات دارد Ùˆ در ØØ§Ù„ دویدن دیرتر از من به خودم Ù…ÛŒ رسد. به آینه تلنگر Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زنم آن کس دویدنش را کندتر Ùˆ کندتر Ù…ÛŒ کند Ùˆ ÛŒÚ©Ø¯ÙØ¹Ù‡ به خط های صورت خودم تبدیل Ù…ÛŒ شود. انتظار موجود عجیبی است. گاهی مثل غریبه از درون ما را Ù…ÛŒ خورد. گاهی نگاهی آشنا به ما Ù…ÛŒ کند Ùˆ روبرویمان Ù…ÛŒ ایستد Ùˆ ما را پکر Ù…ÛŒ کند اما انتظار گلناز برایم شیرین است. ستاره های ک٠دو دستم هم در انتظارند Ùˆ چشمک زنان Ù„ØØ¸Ù‡ ای Ú©Ù‡ از من دور شد را به خاطرم Ù…ÛŒ آورند.
وقتی دستم را تکان دادم تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظی کنم چشمانم پر از اشک شد. نمی دانستم دوباره Ú©ÛŒ او را خواهم دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه ای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ پشت تپه ای ناپدید شد.
ariyobarzan نوشت
be nazare man dastan noghteye aghazin khubi dasht va taligh ra be donbal dasht ama dar ghesmate payani khanande ra dar atashe danestane farjame kare in ashegh va mashugh khomar migozarad.
payande va pirooz bashid
ariyobarzan parsinezhad