مهدی Øمیدی -----غزل باران...
غزل باران...
خیابان در هوای ابری ØŒ تیره Ùˆ گرÙته پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است. ابر های سیاه Ùˆ سنگین در روشنایی
صدÙÛŒ هولناکی بر سر شهر در گذرند
ØŒ باران به آرامی مرا به ضیاÙت نوای تغزل خویش Ù…ÛŒ خواند .... مساÙر باران Ù…ÛŒ شوم ØŒ قدم هایم خسته مرا به سوی تو Ù…ÛŒ کشانند ØŒ آن هم در این وقت روز Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانم هیچ راهی به Øریم توندارم Ùˆ دیوارها ØŒ آدم ها Ùˆ ساخته های آدم ها مرا از تو جدا Ù…ÛŒ کنند . پس Ùقط به Øضور خیالی ات در کنارم دل خوش Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ دانم از یک جایی ØŒ از یک روزی از این روزهای عمر تا پایان آخرین Ù†Ùس هایم باید با همین خیال زندگی کنم .
صاعقه ای آسمان را روشن Ù…ÛŒ کند Ùˆ صدای رعد آنچنان بلند است Ú©Ù‡ دزدگیر بعضی از ماشین های پارک شده را به صدا در Ù…ÛŒ آورد . سق٠و شیشه جلوی این ماشین ها پر از برگ های زرد٠خیس شده از باران است ØŒ بارانی Ú©Ù‡ Øالا با شدت زیاد Ù…ÛŒ بارد Ùˆ مرا مجبور Ù…ÛŒ کند تا زیر طاقی خانه ای پناه بگیرم . Ù…ÛŒ ایستم ØŒ به انتظار Ú©Ù… شدن باران . Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های آشنا ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های خاطرات ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هایی Ú©Ù‡ در روزگاری نه چندان دور با تو از آن ها عبور کردم قبل از آنکه برای مدت زیادی تو را نبینم . در همین Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ها بود Ú©Ù‡ کلمه خداØاÙظ را تو بر زبان آوردی .....
روزگار بی باران Ùˆ غم زده ام ØŒ همه تابستان گذشته در Øالتی میان Øقیقت Ùˆ رویا سپری شد Ùˆ من خسته Ùˆ سرگردان وتنها ØŒ از تو دور اÙتادم Ùˆ امواج دریای پر تلاطم زندگی مرا با خود بردند . تنها بهانه ام تو بودی ØŒ تو بودی Ú©Ù‡ صبر Ù…ÛŒ کردم ØŒ به خاطر وجود نازنین تو بود Ú©Ù‡ سنگلاخ های جاده زندگی ام مبدل به ریگ های نرم Ùˆ روان Ù…ÛŒ شدند . همه ناملایمات به این امید Ú©Ù‡ روزی تو را ببینم Ùˆ همه خستگی هایم ازجانم شسته شود ØŒ برایم قابل تØمل Ù…ÛŒ شدند . تا عاقبت اواخر تابستان ØŒ همان طور Ú©Ù‡ همیشه در خواب Ùˆ رویاهای تمام نشدنی ام به سراغم Ù…ÛŒ آمدی ØŒ خدای مهربان صدایم را شنید Ùˆ تو دلت نرم شد به دیداری Ú©Ù‡ هرگز از خاطرم نخواهد رÙت .
لباس سپیدی به تن داشتی ØŒ مثل دسته Ú¯Ù„ÛŒ از Ú¯Ù„ های سپید Ùˆ خوشبو، مثل عروس های قصه های دوران کودکی ام Ú©Ù‡ Ù‡Ùت شبان Ùˆ Ù‡Ùت روز، در Ù‡Ùت شهر جشن عروسی شان بود . سر بر دامان سپیدت گذاشتم Ùˆ نوازش دست های زیبای تو، این عاشقانه ترین تسلی زندگی پر دردم پاداش رنج های من شدند ....
آسمان Ù…ÛŒ غرد ØŒ دانه های درشت تگرگ جای باران را گرÙته ØŒ بر ک٠خیابان باریک آب Ú¯Ù„ آلود جاری شده است . صاعقه ای دیگر هوا را Ú©Ù‡ Øالا کاملا تاریک است روشن Ù…ÛŒ کند . اتوموبیلی با سر Ùˆ صدا آب باران را به اطرا٠می پاشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد . تگرگ آرام Ù…ÛŒ شود Ùˆ باران غزل دلنشینش را از سر Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ خاطرات مانند قطره هایش بر سر Ùˆ روی من Ù…ÛŒ بارند ......
بعد از آن دقایق رویایی ØŒ در آن غروب - شب عزیز در زیر نور آن همه چراغانی (انگارعیدی ØŒ چیزی بود Ùˆ من آن را به Øساب خود مان گذاشته بودم) بیرون زدیم . شهر از آدم Ùˆ عابر خالی شده بود ØŒ شاید هم این من بودم Ú©Ù‡ جز تو کس دیگری را نمی دیدم. جایی Ú©Ù‡ نشستیم کاÙÙ‡ ای بود با دکورهای قدیمی ØŒ از آن هایی Ú©Ù‡ آدم را به یاد Ùیلم های عزیز دهه شصت Ù…ÛŒ انداخت . جایی Ú©Ù‡ غذاهای ایرانی Ùˆ هندی داشت ودنج بود Ùˆ بی سر Ùˆ صدا ØŒ از موسیقی Ùˆ این جور چیزهاهم خبری نبود اما Ùضای نیمه روشن٠مناسبی بود Ú©Ù‡ پس از مدت ها دوری من وتو را مثل (ترور هوارد) Ùˆ (سلیا جانسون) در Ùیلم (برخورد کوتاه) روبروی هم نشانده بود . برای اولین بار بر ثانیه ها ØŒ دقایق Ùˆ ساعت ها در آن شب خاص ØŒ به خاطر آن موقعیتی Ú©Ù‡ داشتم ØŒ پیروز شده بودم . چشم هایم را باز Ùˆ بسته کردم ØŒ بیدار بودم Ùˆ شکرگزار، شکرگزار از باتو بودن، در کنار تو بودن Ùˆ در بیداری رویا دیدن . دنیا به من تعلق داشت Ùˆ تو را دوست داشتم Ú©Ù‡ زنده بودم .
بیرون Ú©Ù‡ آمدیم ØŒ هوا خنک تر بود . چند بار در جاهایی Ú©Ù‡ نور چراغ های خیابان Ú©Ù… Ù…ÛŒ شد ØŒ در تاریکی از نزدیک ØŒ خیلی نزدیک به چشم هایت نگاه کردم Ùˆ باز غم روزهای دور، دلتنگی ها Ùˆ دلواپسی ها ØŒ همه وجودم را لبریز کرد . اما یاد های بد را از ذهنم تکاندم Ùˆ Øواسم را دوباره معطو٠به تو کردم Ú©Ù‡ به خاطر من ØŒ درآن دیر هنگام٠شب Ùارغ از تمام دنیا Ùˆ کائنات ØŒ آن گونه معصومانه در کنار من راه Ù…ÛŒ رÙتی Ùˆ قلب ظری٠و شیشه ای ات به آرامی با تپش های قلب من همگام شده بود . از روزهای دوری مان Ú¯Ùتی ØŒ از رنج هایی Ú©Ù‡ در Ùراغ دست هایت برده بودم Øر٠زدم ..... ÙˆÚ¯Ùتی ..... ÙˆÚ¯Ùتم ...
باران عاقبت Ù…ÛŒ ایستد ØŒ اما هوا همچنان ابریست ØŒ از سر پناهم خارج Ù…ÛŒ شوم ØŒ باران همه برگ های زرد درختان را تکانده Ùˆ بر زمین ریخته است . در این هوای ابری تیره ØŒ ناگهان دلم هوای صدایت را Ù…ÛŒ کند ØŒ بی موقع است ØŒ اهمیتی نمی دهم . برای زمانی کوتاه صدایت آرامم Ù…ÛŒ کند ØŒ اما هجوم صداهای مزاØÙ…ØŒ عاقبت این آرامش را از من Ù…ÛŒ دزدند Ùˆ من غریبانه راه بی پایانم را در میان خیابان خیس Ùˆ پر از برگ های Ú¯Ù„ آلود ه٠زرد Ùˆ سرخ ادامه Ù…ÛŒ دهم. یکی ØŒ دو روز بعد از آن دیدار شبانه ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ تنها نشسته ØŒ در Øال تایپ نوشته ای بودم ØŒ شاید هم کاردیگری Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Øالا یادم نیست، خبرم کردی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهی قدم بر چشمانم گذاشته ØŒ خانه ام را روشنایی ببخشی . انتظار این یکی را اصلا نداشتم ØŒ نمی دانستم Ú†Ù‡ کار باید بکنم ØŒ اصلا Ú†Ù‡ کار باید Ù…ÛŒ کردم ØŸ درطول Ùˆ عرض اتاق راه Ù…ÛŒ رÙتم ØŒ به ساعتم نگاه Ù…ÛŒ کردم Ùˆ بی صبرانه انتظار Ù…ÛŒ کشیدم . تا جایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد همه جا را مرتب کردم . Ù…ÛŒ خواستم هرچه آشÙتگی هست در درون خودم باشد Ùˆ تو جز شوق Ùˆ شادی چیز دیگری نبینی . عاقبت از راه رسیدی . چشم های ناباور من همچنان خیره بود . مانتو Ùˆ روسری ات را البته به رسم ادب گرÙتم Ùˆ بدون اینکه تا بخورد روی مبل گذاشتم . لباس نارنجی رنگی پوشیده بودی ØŒ پوست سÙید تو یک جور نور Ùˆ روشنایی خاصی داده بود به این رنگ نارنجی Ùˆ داد این رنگ را در آورده بود . رنگ های روشن Ùˆ شاد به تو خیلی Ù…ÛŒ آید . در رنگهای شاد Ùˆ روشن خیلی دوست داشتنی Ù…ÛŒ شوی Ùˆ من در کنارت بیشتراØساس آرامش Ù…ÛŒ کنم ....همه جا را نگاه کردی Ùˆ نگاهت عاقبت پس از اینکه تمام گوشه Ùˆ کنار خانه را برکت داد ØŒ سرانجام برگشت Ùˆ آمد Ùˆ روی چشم های من آرام گرÙت. هرگز ØŒ هرگز در هیچ Ù„Øظه ای از زندگی سراسر نگرانی ام ØŒ این چنین خوشبخت نبودم . نگاهت Ù…ÛŒ کردم همه Øرکات تو را زیر نظر داشتم تا هیچ وقت Ùراموشم نشود Ùˆ هر بار Ú©Ù‡ به هر گوشه این خانه نگاه کنم ØŒ تو را در همان جاهایی Ú©Ù‡ بودی به خاطر بیاورم ... Ú¯Ùتیم ØŒ شنیدیم Ùˆ لب های من پس از مدت ها با خنده آشتی کردند . شام مختصرمان (آن قدر دست پاچه شده بودم Ú©Ù‡ به اندازه سه - چهارنÙر سÙارش غذا دادم) را خوردیم Ùˆ در اواخر شب به Ù„Øظه جدایی رسیدیم ØŒ تا Ù…Øله های سرسبزی Ú©Ù‡ خانه های باغ مانند بزرگی داشت ØŒ یعنی نزدیکی های خانه تان با تو همراه شدم Ùˆ پایان شب ØŒ پایان این رویا- Øقیقت ØŒ خواب - بیداری بود.
.... به برکت باران تمامی خیابان از آزار Ùˆ آدم Ùˆ Ùریاد روÙته شده ØŒ جزصدای غزل باران Ùˆ گاهی عبور اتوموبیلی صدای دیگری نیست ØŒ Ú©Ù‡ در این ساعت روز Ú©Ù…ÛŒ عجیب است اما انگارلط٠و عنایت خداوند شامل Øالم شده است Ú©Ù‡ در سکوت Ùˆ تنهایی با باران همسÙرشوم Ùˆ همه Ù„Øظه های با تو بودن را به خاطر بیا ورم . خسته ام ..... ستی .....اختیار هیچ چیز در دست من نیست . روزها تلخ Ùˆ دردناک از Ù¾ÛŒ هم Ù…ÛŒ گذرند،اما .... باید عادت کنم Ú©Ù‡ هیچ گله ای نداشته باشم ØŒ روØÙ… را ØŒ جسمم را از یادهای بد ØŒ Ùکرهای سیاه بشویم وتنهایی ام را با باران امروز Ùˆ روزهای بعد قسمت کنم . پیرزنی با زنبیل به آرامی ØŒ از کنارم Ù…ÛŒ گذرد ØŒ ردی٠درختان در دو طر٠خیابان سر درهم Ùروبرده ØŒ سقÙÛŒ سبز ساخته اند Ú©Ù‡ هرازگاهی برگی از آن بر زمین Ù…ÛŒ اÙتد Ùˆ مرا به یاد خودم Ù…ÛŒ اندازد Ú©Ù‡ عاقبت ØŒ شاید در یک روز بارانی ØŒ تنها ØŒ خسته Ùˆ زرد شده ØŒ از شاخه زندگی جدا خواهم شد .....
همه منظره را سعی Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به خاطر بسپارم ØŒ خیابان ذره ای از جنس Ùˆ رنگ Ùیلم های دوران جوانی ام را گرÙته است ØŒ چشم هایم با آسمان سرگذاشته Ùˆ راه پیش رویم را انگار پایانی نیست . ستی.... این همه تنهایی ØŒ این همه بی پناهی Ùˆ این همه روز هایی Ú©Ù‡ بدون تو Ù…ÛŒ گذرد ØŒ سرانجام مرا خواهند شکست . دلتنگی هایم با طلوع خورشید ØŒ بیدار Ù…ÛŒ شوند Ùˆ تا شب هنگام آزارم Ù…ÛŒ دهند ØŒ ساعتی در Ùراموشی خواب خود را در گوشه ای پنهان Ù…ÛŒ کنند Ùˆ چشم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گشایم با غصه دردناکی Øضور خود را یادآور Ù…ÛŒ شوند . باید راضی باشم ØŒ ازکسی چیزی نپرسم Ùˆ در روزهایی Ú©Ù‡ عاقبت از راه Ù…ÛŒ رسند ØŒ در روزهایی Ú©Ù‡ دیگر باران برایم غزل های عاشقانه نمی خواند ØŒ در روزهای بی خبری ØŒ با اندوهی Ú©Ù‡ بوی مرگ Ù…ÛŒ دهد ØŒ Ùقط به تو Ùکر کنم Ùˆ تو را به یاد بیاورم . عشقی را Ú©Ù‡ تنها یادگار Øضور من در این کره خاکی ست ØŒ تا آخرین ثانیه های Øیات ØŒ تا زمانی Ú©Ù‡ آخرین کلمه عمرم یعنی اسم تو را بر زبان بیاورم ØŒ چون امانتی عزیز در سینه ام ØÙظ کنم . باید با رویایت زندگی کنم ØŒ باید دل تنگم را به رویای تو، Øضورخیالی تو، خوش کنم ØŒ چون باور کرده ام Ú©Ù‡ عشق زمان Ùˆ مکانی ندارد Ùˆ تابع هیچ قانون نوشته شده Ùˆ نا نوشته ای نیست . پس در اوج سرگردانی Ùˆ بی قراری از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های بی عابر Ùˆ خالی، Øضورت را التماس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به یک باره از یادم نرود ØŒ دعا کنم تا در آن روزهای بد اگر نمی توانی در کنارم باشی ØŒ لااقل صدایت را از دور دست های ذهنم بشنوم ØŒ تا قلب زخم خورده ام Ú©Ù…ÛŒ آرام بگیرد . این را از Øالت چشمانت دانستم ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ Ú¯Ùتی :
- اگر رÙتم Ú†ÛŒ ØŸ
این درست Ú©Ù‡ عاقبت خواسته Ùˆ ناخواسته ØŒ چنین روزی خواهد رسید ØŒ اما نازنین ØŒ عشق تو ØŒ خیال تو، خاطرات تو، با تو نخواهند رÙت Ùˆ به Ø´Ú©Ù„ داغ تر Ùˆ عمیق تری ØŒ به Ø´Ú©Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با کلمات بیان شدنی نیست ØŒ تا پایان آخرین Ù„Øظه های زندگی ام همسÙرم خواهند بود .
ستی .... تو را تا ابد دوست خواهم داشت ، اما انگار سهم من از تو تنها انتظار است و خیال .
مهدی Øمیدی
خیابان در هوای ابری ØŒ تیره Ùˆ گرÙته پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است. ابر های سیاه Ùˆ سنگین در روشنایی
صدÙÛŒ هولناکی بر سر شهر در گذرند
ØŒ باران به آرامی مرا به ضیاÙت نوای تغزل خویش Ù…ÛŒ خواند .... مساÙر باران Ù…ÛŒ شوم ØŒ قدم هایم خسته مرا به سوی تو Ù…ÛŒ کشانند ØŒ آن هم در این وقت روز Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانم هیچ راهی به Øریم توندارم Ùˆ دیوارها ØŒ آدم ها Ùˆ ساخته های آدم ها مرا از تو جدا Ù…ÛŒ کنند . پس Ùقط به Øضور خیالی ات در کنارم دل خوش Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ دانم از یک جایی ØŒ از یک روزی از این روزهای عمر تا پایان آخرین Ù†Ùس هایم باید با همین خیال زندگی کنم .
صاعقه ای آسمان را روشن Ù…ÛŒ کند Ùˆ صدای رعد آنچنان بلند است Ú©Ù‡ دزدگیر بعضی از ماشین های پارک شده را به صدا در Ù…ÛŒ آورد . سق٠و شیشه جلوی این ماشین ها پر از برگ های زرد٠خیس شده از باران است ØŒ بارانی Ú©Ù‡ Øالا با شدت زیاد Ù…ÛŒ بارد Ùˆ مرا مجبور Ù…ÛŒ کند تا زیر طاقی خانه ای پناه بگیرم . Ù…ÛŒ ایستم ØŒ به انتظار Ú©Ù… شدن باران . Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های آشنا ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های خاطرات ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هایی Ú©Ù‡ در روزگاری نه چندان دور با تو از آن ها عبور کردم قبل از آنکه برای مدت زیادی تو را نبینم . در همین Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ها بود Ú©Ù‡ کلمه خداØاÙظ را تو بر زبان آوردی .....
روزگار بی باران Ùˆ غم زده ام ØŒ همه تابستان گذشته در Øالتی میان Øقیقت Ùˆ رویا سپری شد Ùˆ من خسته Ùˆ سرگردان وتنها ØŒ از تو دور اÙتادم Ùˆ امواج دریای پر تلاطم زندگی مرا با خود بردند . تنها بهانه ام تو بودی ØŒ تو بودی Ú©Ù‡ صبر Ù…ÛŒ کردم ØŒ به خاطر وجود نازنین تو بود Ú©Ù‡ سنگلاخ های جاده زندگی ام مبدل به ریگ های نرم Ùˆ روان Ù…ÛŒ شدند . همه ناملایمات به این امید Ú©Ù‡ روزی تو را ببینم Ùˆ همه خستگی هایم ازجانم شسته شود ØŒ برایم قابل تØمل Ù…ÛŒ شدند . تا عاقبت اواخر تابستان ØŒ همان طور Ú©Ù‡ همیشه در خواب Ùˆ رویاهای تمام نشدنی ام به سراغم Ù…ÛŒ آمدی ØŒ خدای مهربان صدایم را شنید Ùˆ تو دلت نرم شد به دیداری Ú©Ù‡ هرگز از خاطرم نخواهد رÙت .
لباس سپیدی به تن داشتی ØŒ مثل دسته Ú¯Ù„ÛŒ از Ú¯Ù„ های سپید Ùˆ خوشبو، مثل عروس های قصه های دوران کودکی ام Ú©Ù‡ Ù‡Ùت شبان Ùˆ Ù‡Ùت روز، در Ù‡Ùت شهر جشن عروسی شان بود . سر بر دامان سپیدت گذاشتم Ùˆ نوازش دست های زیبای تو، این عاشقانه ترین تسلی زندگی پر دردم پاداش رنج های من شدند ....
آسمان Ù…ÛŒ غرد ØŒ دانه های درشت تگرگ جای باران را گرÙته ØŒ بر ک٠خیابان باریک آب Ú¯Ù„ آلود جاری شده است . صاعقه ای دیگر هوا را Ú©Ù‡ Øالا کاملا تاریک است روشن Ù…ÛŒ کند . اتوموبیلی با سر Ùˆ صدا آب باران را به اطرا٠می پاشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد . تگرگ آرام Ù…ÛŒ شود Ùˆ باران غزل دلنشینش را از سر Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ خاطرات مانند قطره هایش بر سر Ùˆ روی من Ù…ÛŒ بارند ......
بعد از آن دقایق رویایی ØŒ در آن غروب - شب عزیز در زیر نور آن همه چراغانی (انگارعیدی ØŒ چیزی بود Ùˆ من آن را به Øساب خود مان گذاشته بودم) بیرون زدیم . شهر از آدم Ùˆ عابر خالی شده بود ØŒ شاید هم این من بودم Ú©Ù‡ جز تو کس دیگری را نمی دیدم. جایی Ú©Ù‡ نشستیم کاÙÙ‡ ای بود با دکورهای قدیمی ØŒ از آن هایی Ú©Ù‡ آدم را به یاد Ùیلم های عزیز دهه شصت Ù…ÛŒ انداخت . جایی Ú©Ù‡ غذاهای ایرانی Ùˆ هندی داشت ودنج بود Ùˆ بی سر Ùˆ صدا ØŒ از موسیقی Ùˆ این جور چیزهاهم خبری نبود اما Ùضای نیمه روشن٠مناسبی بود Ú©Ù‡ پس از مدت ها دوری من وتو را مثل (ترور هوارد) Ùˆ (سلیا جانسون) در Ùیلم (برخورد کوتاه) روبروی هم نشانده بود . برای اولین بار بر ثانیه ها ØŒ دقایق Ùˆ ساعت ها در آن شب خاص ØŒ به خاطر آن موقعیتی Ú©Ù‡ داشتم ØŒ پیروز شده بودم . چشم هایم را باز Ùˆ بسته کردم ØŒ بیدار بودم Ùˆ شکرگزار، شکرگزار از باتو بودن، در کنار تو بودن Ùˆ در بیداری رویا دیدن . دنیا به من تعلق داشت Ùˆ تو را دوست داشتم Ú©Ù‡ زنده بودم .
بیرون Ú©Ù‡ آمدیم ØŒ هوا خنک تر بود . چند بار در جاهایی Ú©Ù‡ نور چراغ های خیابان Ú©Ù… Ù…ÛŒ شد ØŒ در تاریکی از نزدیک ØŒ خیلی نزدیک به چشم هایت نگاه کردم Ùˆ باز غم روزهای دور، دلتنگی ها Ùˆ دلواپسی ها ØŒ همه وجودم را لبریز کرد . اما یاد های بد را از ذهنم تکاندم Ùˆ Øواسم را دوباره معطو٠به تو کردم Ú©Ù‡ به خاطر من ØŒ درآن دیر هنگام٠شب Ùارغ از تمام دنیا Ùˆ کائنات ØŒ آن گونه معصومانه در کنار من راه Ù…ÛŒ رÙتی Ùˆ قلب ظری٠و شیشه ای ات به آرامی با تپش های قلب من همگام شده بود . از روزهای دوری مان Ú¯Ùتی ØŒ از رنج هایی Ú©Ù‡ در Ùراغ دست هایت برده بودم Øر٠زدم ..... ÙˆÚ¯Ùتی ..... ÙˆÚ¯Ùتم ...
باران عاقبت Ù…ÛŒ ایستد ØŒ اما هوا همچنان ابریست ØŒ از سر پناهم خارج Ù…ÛŒ شوم ØŒ باران همه برگ های زرد درختان را تکانده Ùˆ بر زمین ریخته است . در این هوای ابری تیره ØŒ ناگهان دلم هوای صدایت را Ù…ÛŒ کند ØŒ بی موقع است ØŒ اهمیتی نمی دهم . برای زمانی کوتاه صدایت آرامم Ù…ÛŒ کند ØŒ اما هجوم صداهای مزاØÙ…ØŒ عاقبت این آرامش را از من Ù…ÛŒ دزدند Ùˆ من غریبانه راه بی پایانم را در میان خیابان خیس Ùˆ پر از برگ های Ú¯Ù„ آلود ه٠زرد Ùˆ سرخ ادامه Ù…ÛŒ دهم. یکی ØŒ دو روز بعد از آن دیدار شبانه ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ تنها نشسته ØŒ در Øال تایپ نوشته ای بودم ØŒ شاید هم کاردیگری Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Øالا یادم نیست، خبرم کردی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهی قدم بر چشمانم گذاشته ØŒ خانه ام را روشنایی ببخشی . انتظار این یکی را اصلا نداشتم ØŒ نمی دانستم Ú†Ù‡ کار باید بکنم ØŒ اصلا Ú†Ù‡ کار باید Ù…ÛŒ کردم ØŸ درطول Ùˆ عرض اتاق راه Ù…ÛŒ رÙتم ØŒ به ساعتم نگاه Ù…ÛŒ کردم Ùˆ بی صبرانه انتظار Ù…ÛŒ کشیدم . تا جایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد همه جا را مرتب کردم . Ù…ÛŒ خواستم هرچه آشÙتگی هست در درون خودم باشد Ùˆ تو جز شوق Ùˆ شادی چیز دیگری نبینی . عاقبت از راه رسیدی . چشم های ناباور من همچنان خیره بود . مانتو Ùˆ روسری ات را البته به رسم ادب گرÙتم Ùˆ بدون اینکه تا بخورد روی مبل گذاشتم . لباس نارنجی رنگی پوشیده بودی ØŒ پوست سÙید تو یک جور نور Ùˆ روشنایی خاصی داده بود به این رنگ نارنجی Ùˆ داد این رنگ را در آورده بود . رنگ های روشن Ùˆ شاد به تو خیلی Ù…ÛŒ آید . در رنگهای شاد Ùˆ روشن خیلی دوست داشتنی Ù…ÛŒ شوی Ùˆ من در کنارت بیشتراØساس آرامش Ù…ÛŒ کنم ....همه جا را نگاه کردی Ùˆ نگاهت عاقبت پس از اینکه تمام گوشه Ùˆ کنار خانه را برکت داد ØŒ سرانجام برگشت Ùˆ آمد Ùˆ روی چشم های من آرام گرÙت. هرگز ØŒ هرگز در هیچ Ù„Øظه ای از زندگی سراسر نگرانی ام ØŒ این چنین خوشبخت نبودم . نگاهت Ù…ÛŒ کردم همه Øرکات تو را زیر نظر داشتم تا هیچ وقت Ùراموشم نشود Ùˆ هر بار Ú©Ù‡ به هر گوشه این خانه نگاه کنم ØŒ تو را در همان جاهایی Ú©Ù‡ بودی به خاطر بیاورم ... Ú¯Ùتیم ØŒ شنیدیم Ùˆ لب های من پس از مدت ها با خنده آشتی کردند . شام مختصرمان (آن قدر دست پاچه شده بودم Ú©Ù‡ به اندازه سه - چهارنÙر سÙارش غذا دادم) را خوردیم Ùˆ در اواخر شب به Ù„Øظه جدایی رسیدیم ØŒ تا Ù…Øله های سرسبزی Ú©Ù‡ خانه های باغ مانند بزرگی داشت ØŒ یعنی نزدیکی های خانه تان با تو همراه شدم Ùˆ پایان شب ØŒ پایان این رویا- Øقیقت ØŒ خواب - بیداری بود.
.... به برکت باران تمامی خیابان از آزار Ùˆ آدم Ùˆ Ùریاد روÙته شده ØŒ جزصدای غزل باران Ùˆ گاهی عبور اتوموبیلی صدای دیگری نیست ØŒ Ú©Ù‡ در این ساعت روز Ú©Ù…ÛŒ عجیب است اما انگارلط٠و عنایت خداوند شامل Øالم شده است Ú©Ù‡ در سکوت Ùˆ تنهایی با باران همسÙرشوم Ùˆ همه Ù„Øظه های با تو بودن را به خاطر بیا ورم . خسته ام ..... ستی .....اختیار هیچ چیز در دست من نیست . روزها تلخ Ùˆ دردناک از Ù¾ÛŒ هم Ù…ÛŒ گذرند،اما .... باید عادت کنم Ú©Ù‡ هیچ گله ای نداشته باشم ØŒ روØÙ… را ØŒ جسمم را از یادهای بد ØŒ Ùکرهای سیاه بشویم وتنهایی ام را با باران امروز Ùˆ روزهای بعد قسمت کنم . پیرزنی با زنبیل به آرامی ØŒ از کنارم Ù…ÛŒ گذرد ØŒ ردی٠درختان در دو طر٠خیابان سر درهم Ùروبرده ØŒ سقÙÛŒ سبز ساخته اند Ú©Ù‡ هرازگاهی برگی از آن بر زمین Ù…ÛŒ اÙتد Ùˆ مرا به یاد خودم Ù…ÛŒ اندازد Ú©Ù‡ عاقبت ØŒ شاید در یک روز بارانی ØŒ تنها ØŒ خسته Ùˆ زرد شده ØŒ از شاخه زندگی جدا خواهم شد .....
همه منظره را سعی Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به خاطر بسپارم ØŒ خیابان ذره ای از جنس Ùˆ رنگ Ùیلم های دوران جوانی ام را گرÙته است ØŒ چشم هایم با آسمان سرگذاشته Ùˆ راه پیش رویم را انگار پایانی نیست . ستی.... این همه تنهایی ØŒ این همه بی پناهی Ùˆ این همه روز هایی Ú©Ù‡ بدون تو Ù…ÛŒ گذرد ØŒ سرانجام مرا خواهند شکست . دلتنگی هایم با طلوع خورشید ØŒ بیدار Ù…ÛŒ شوند Ùˆ تا شب هنگام آزارم Ù…ÛŒ دهند ØŒ ساعتی در Ùراموشی خواب خود را در گوشه ای پنهان Ù…ÛŒ کنند Ùˆ چشم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گشایم با غصه دردناکی Øضور خود را یادآور Ù…ÛŒ شوند . باید راضی باشم ØŒ ازکسی چیزی نپرسم Ùˆ در روزهایی Ú©Ù‡ عاقبت از راه Ù…ÛŒ رسند ØŒ در روزهایی Ú©Ù‡ دیگر باران برایم غزل های عاشقانه نمی خواند ØŒ در روزهای بی خبری ØŒ با اندوهی Ú©Ù‡ بوی مرگ Ù…ÛŒ دهد ØŒ Ùقط به تو Ùکر کنم Ùˆ تو را به یاد بیاورم . عشقی را Ú©Ù‡ تنها یادگار Øضور من در این کره خاکی ست ØŒ تا آخرین ثانیه های Øیات ØŒ تا زمانی Ú©Ù‡ آخرین کلمه عمرم یعنی اسم تو را بر زبان بیاورم ØŒ چون امانتی عزیز در سینه ام ØÙظ کنم . باید با رویایت زندگی کنم ØŒ باید دل تنگم را به رویای تو، Øضورخیالی تو، خوش کنم ØŒ چون باور کرده ام Ú©Ù‡ عشق زمان Ùˆ مکانی ندارد Ùˆ تابع هیچ قانون نوشته شده Ùˆ نا نوشته ای نیست . پس در اوج سرگردانی Ùˆ بی قراری از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های بی عابر Ùˆ خالی، Øضورت را التماس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به یک باره از یادم نرود ØŒ دعا کنم تا در آن روزهای بد اگر نمی توانی در کنارم باشی ØŒ لااقل صدایت را از دور دست های ذهنم بشنوم ØŒ تا قلب زخم خورده ام Ú©Ù…ÛŒ آرام بگیرد . این را از Øالت چشمانت دانستم ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ Ú¯Ùتی :
- اگر رÙتم Ú†ÛŒ ØŸ
این درست Ú©Ù‡ عاقبت خواسته Ùˆ ناخواسته ØŒ چنین روزی خواهد رسید ØŒ اما نازنین ØŒ عشق تو ØŒ خیال تو، خاطرات تو، با تو نخواهند رÙت Ùˆ به Ø´Ú©Ù„ داغ تر Ùˆ عمیق تری ØŒ به Ø´Ú©Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با کلمات بیان شدنی نیست ØŒ تا پایان آخرین Ù„Øظه های زندگی ام همسÙرم خواهند بود .
ستی .... تو را تا ابد دوست خواهم داشت ، اما انگار سهم من از تو تنها انتظار است و خیال .
مهدی Øمیدی
نازنین گل یخ نوشت