مهدی ØÙ…یدی -----غزل باران...
غزل باران...

خیابان در هوای ابری ØŒ تیره Ùˆ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است. ابر های سیاه Ùˆ سنگین در روشنایی
صدÙÛŒ هولناکی بر سر شهر در گذرند
ØŒ باران به آرامی مرا به Ø¶ÛŒØ§ÙØª نوای تغزل خویش Ù…ÛŒ خواند .... Ù…Ø³Ø§ÙØ± باران Ù…ÛŒ شوم ØŒ قدم هایم خسته مرا به سوی تو Ù…ÛŒ کشانند ØŒ آن هم در این وقت روز Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانم هیچ راهی به ØØ±ÛŒÙ… توندارم Ùˆ دیوارها ØŒ آدم ها Ùˆ ساخته های آدم ها مرا از تو جدا Ù…ÛŒ کنند . پس Ùقط به ØØ¶ÙˆØ± خیالی ات در کنارم دل خوش Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ دانم از یک جایی ØŒ از یک روزی از این روزهای عمر تا پایان آخرین Ù†ÙØ³ هایم باید با همین خیال زندگی کنم .
صاعقه ای آسمان را روشن Ù…ÛŒ کند Ùˆ صدای رعد آنچنان بلند است Ú©Ù‡ دزدگیر بعضی از ماشین های پارک شده را به صدا در Ù…ÛŒ آورد . سق٠و شیشه جلوی این ماشین ها پر از برگ های زرد٠خیس شده از باران است ØŒ بارانی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا با شدت زیاد Ù…ÛŒ بارد Ùˆ مرا مجبور Ù…ÛŒ کند تا زیر طاقی خانه ای پناه بگیرم . Ù…ÛŒ ایستم ØŒ به انتظار Ú©Ù… شدن باران . Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های آشنا ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های خاطرات ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هایی Ú©Ù‡ در روزگاری نه چندان دور با تو از آن ها عبور کردم قبل از آنکه برای مدت زیادی تو را نبینم . در همین Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ها بود Ú©Ù‡ کلمه Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ را تو بر زبان آوردی .....
روزگار بی باران Ùˆ غم زده ام ØŒ همه تابستان گذشته در ØØ§Ù„تی میان ØÙ‚یقت Ùˆ رویا سپری شد Ùˆ من خسته Ùˆ سرگردان وتنها ØŒ از تو دور Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ امواج دریای پر تلاطم زندگی مرا با خود بردند . تنها بهانه ام تو بودی ØŒ تو بودی Ú©Ù‡ صبر Ù…ÛŒ کردم ØŒ به خاطر وجود نازنین تو بود Ú©Ù‡ سنگلاخ های جاده زندگی ام مبدل به ریگ های نرم Ùˆ روان Ù…ÛŒ شدند . همه ناملایمات به این امید Ú©Ù‡ روزی تو را ببینم Ùˆ همه خستگی هایم ازجانم شسته شود ØŒ برایم قابل تØÙ…Ù„ Ù…ÛŒ شدند . تا عاقبت اواخر تابستان ØŒ همان طور Ú©Ù‡ همیشه در خواب Ùˆ رویاهای تمام نشدنی ام به سراغم Ù…ÛŒ آمدی ØŒ خدای مهربان صدایم را شنید Ùˆ تو دلت نرم شد به دیداری Ú©Ù‡ هرگز از خاطرم نخواهد Ø±ÙØª .
لباس سپیدی به تن داشتی ØŒ مثل دسته Ú¯Ù„ÛŒ از Ú¯Ù„ های سپید Ùˆ خوشبو، مثل عروس های قصه های دوران کودکی ام Ú©Ù‡ Ù‡ÙØª شبان Ùˆ Ù‡ÙØª روز، در Ù‡ÙØª شهر جشن عروسی شان بود . سر بر دامان سپیدت گذاشتم Ùˆ نوازش دست های زیبای تو، این عاشقانه ترین تسلی زندگی پر دردم پاداش رنج های من شدند ....
آسمان Ù…ÛŒ غرد ØŒ دانه های درشت تگرگ جای باران را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ØŒ بر ک٠خیابان باریک آب Ú¯Ù„ آلود جاری شده است . صاعقه ای دیگر هوا را Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا کاملا تاریک است روشن Ù…ÛŒ کند . اتوموبیلی با سر Ùˆ صدا آب باران را به اطرا٠می پاشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد . تگرگ آرام Ù…ÛŒ شود Ùˆ باران غزل دلنشینش را از سر Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ خاطرات مانند قطره هایش بر سر Ùˆ روی من Ù…ÛŒ بارند ......
بعد از آن دقایق رویایی ØŒ در آن غروب - شب عزیز در زیر نور آن همه چراغانی (انگارعیدی ØŒ چیزی بود Ùˆ من آن را به ØØ³Ø§Ø¨ خود مان گذاشته بودم) بیرون زدیم . شهر از آدم Ùˆ عابر خالی شده بود ØŒ شاید هم این من بودم Ú©Ù‡ جز تو کس دیگری را نمی دیدم. جایی Ú©Ù‡ نشستیم کاÙÙ‡ ای بود با دکورهای قدیمی ØŒ از آن هایی Ú©Ù‡ آدم را به یاد Ùیلم های عزیز دهه شصت Ù…ÛŒ انداخت . جایی Ú©Ù‡ غذاهای ایرانی Ùˆ هندی داشت ودنج بود Ùˆ بی سر Ùˆ صدا ØŒ از موسیقی Ùˆ این جور چیزهاهم خبری نبود اما ÙØ¶Ø§ÛŒ نیمه روشن٠مناسبی بود Ú©Ù‡ پس از مدت ها دوری من وتو را مثل (ترور هوارد) Ùˆ (سلیا جانسون) در Ùیلم (برخورد کوتاه) روبروی هم نشانده بود . برای اولین بار بر ثانیه ها ØŒ دقایق Ùˆ ساعت ها در آن شب خاص ØŒ به خاطر آن موقعیتی Ú©Ù‡ داشتم ØŒ پیروز شده بودم . چشم هایم را باز Ùˆ بسته کردم ØŒ بیدار بودم Ùˆ شکرگزار، شکرگزار از باتو بودن، در کنار تو بودن Ùˆ در بیداری رویا دیدن . دنیا به من تعلق داشت Ùˆ تو را دوست داشتم Ú©Ù‡ زنده بودم .
بیرون Ú©Ù‡ آمدیم ØŒ هوا خنک تر بود . چند بار در جاهایی Ú©Ù‡ نور چراغ های خیابان Ú©Ù… Ù…ÛŒ شد ØŒ در تاریکی از نزدیک ØŒ خیلی نزدیک به چشم هایت نگاه کردم Ùˆ باز غم روزهای دور، دلتنگی ها Ùˆ دلواپسی ها ØŒ همه وجودم را لبریز کرد . اما یاد های بد را از ذهنم تکاندم Ùˆ ØÙˆØ§Ø³Ù… را دوباره معطو٠به تو کردم Ú©Ù‡ به خاطر من ØŒ درآن دیر هنگام٠شب ÙØ§Ø±Øº از تمام دنیا Ùˆ کائنات ØŒ آن گونه معصومانه در کنار من راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒ Ùˆ قلب ظری٠و شیشه ای ات به آرامی با تپش های قلب من همگام شده بود . از روزهای دوری مان Ú¯ÙØªÛŒ ØŒ از رنج هایی Ú©Ù‡ در ÙØ±Ø§Øº دست هایت برده بودم ØØ±Ù زدم ..... ÙˆÚ¯ÙØªÛŒ ..... ÙˆÚ¯ÙØªÙ… ...
باران عاقبت Ù…ÛŒ ایستد ØŒ اما هوا همچنان ابریست ØŒ از سر پناهم خارج Ù…ÛŒ شوم ØŒ باران همه برگ های زرد درختان را تکانده Ùˆ بر زمین ریخته است . در این هوای ابری تیره ØŒ ناگهان دلم هوای صدایت را Ù…ÛŒ کند ØŒ بی موقع است ØŒ اهمیتی نمی دهم . برای زمانی کوتاه صدایت آرامم Ù…ÛŒ کند ØŒ اما هجوم صداهای مزاØÙ…ØŒ عاقبت این آرامش را از من Ù…ÛŒ دزدند Ùˆ من غریبانه راه بی پایانم را در میان خیابان خیس Ùˆ پر از برگ های Ú¯Ù„ آلود ه٠زرد Ùˆ سرخ ادامه Ù…ÛŒ دهم. یکی ØŒ دو روز بعد از آن دیدار شبانه ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ تنها نشسته ØŒ در ØØ§Ù„ تایپ نوشته ای بودم ØŒ شاید هم کاردیگری Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا یادم نیست، خبرم کردی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهی قدم بر چشمانم گذاشته ØŒ خانه ام را روشنایی ببخشی . انتظار این یکی را اصلا نداشتم ØŒ نمی دانستم Ú†Ù‡ کار باید بکنم ØŒ اصلا Ú†Ù‡ کار باید Ù…ÛŒ کردم ØŸ درطول Ùˆ عرض اتاق راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… ØŒ به ساعتم نگاه Ù…ÛŒ کردم Ùˆ بی صبرانه انتظار Ù…ÛŒ کشیدم . تا جایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد همه جا را مرتب کردم . Ù…ÛŒ خواستم هرچه Ø¢Ø´ÙØªÚ¯ÛŒ هست در درون خودم باشد Ùˆ تو جز شوق Ùˆ شادی چیز دیگری نبینی . عاقبت از راه رسیدی . چشم های ناباور من همچنان خیره بود . مانتو Ùˆ روسری ات را البته به رسم ادب Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ بدون اینکه تا بخورد روی مبل گذاشتم . لباس نارنجی رنگی پوشیده بودی ØŒ پوست سÙید تو یک جور نور Ùˆ روشنایی خاصی داده بود به این رنگ نارنجی Ùˆ داد این رنگ را در آورده بود . رنگ های روشن Ùˆ شاد به تو خیلی Ù…ÛŒ آید . در رنگهای شاد Ùˆ روشن خیلی دوست داشتنی Ù…ÛŒ شوی Ùˆ من در کنارت Ø¨ÛŒØ´ØªØ±Ø§ØØ³Ø§Ø³ آرامش Ù…ÛŒ کنم ....همه جا را نگاه کردی Ùˆ نگاهت عاقبت پس از اینکه تمام گوشه Ùˆ کنار خانه را برکت داد ØŒ سرانجام برگشت Ùˆ آمد Ùˆ روی چشم های من آرام Ú¯Ø±ÙØª. هرگز ØŒ هرگز در هیچ Ù„ØØ¸Ù‡ ای از زندگی سراسر نگرانی ام ØŒ این چنین خوشبخت نبودم . نگاهت Ù…ÛŒ کردم همه ØØ±Ú©Ø§Øª تو را زیر نظر داشتم تا هیچ وقت ÙØ±Ø§Ù…وشم نشود Ùˆ هر بار Ú©Ù‡ به هر گوشه این خانه نگاه کنم ØŒ تو را در همان جاهایی Ú©Ù‡ بودی به خاطر بیاورم ... Ú¯ÙØªÛŒÙ… ØŒ شنیدیم Ùˆ لب های من پس از مدت ها با خنده آشتی کردند . شام مختصرمان (آن قدر دست پاچه شده بودم Ú©Ù‡ به اندازه سه - Ú†Ù‡Ø§Ø±Ù†ÙØ± Ø³ÙØ§Ø±Ø´ غذا دادم) را خوردیم Ùˆ در اواخر شب به Ù„ØØ¸Ù‡ جدایی رسیدیم ØŒ تا Ù…ØÙ„Ù‡ های سرسبزی Ú©Ù‡ خانه های باغ مانند بزرگی داشت ØŒ یعنی نزدیکی های خانه تان با تو همراه شدم Ùˆ پایان شب ØŒ پایان این رویا- ØÙ‚یقت ØŒ خواب - بیداری بود.
.... به برکت باران تمامی خیابان از آزار Ùˆ آدم Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ø±ÙˆÙØªÙ‡ شده ØŒ جزصدای غزل باران Ùˆ گاهی عبور اتوموبیلی صدای دیگری نیست ØŒ Ú©Ù‡ در این ساعت روز Ú©Ù…ÛŒ عجیب است اما انگارلط٠و عنایت خداوند شامل ØØ§Ù„Ù… شده است Ú©Ù‡ در سکوت Ùˆ تنهایی با باران Ù‡Ù…Ø³ÙØ±Ø´ÙˆÙ… Ùˆ همه Ù„ØØ¸Ù‡ های با تو بودن را به خاطر بیا ورم . خسته ام ..... ستی .....اختیار هیچ چیز در دست من نیست . روزها تلخ Ùˆ دردناک از Ù¾ÛŒ هم Ù…ÛŒ گذرند،اما .... باید عادت کنم Ú©Ù‡ هیچ گله ای نداشته باشم ØŒ روØÙ… را ØŒ جسمم را از یادهای بد ØŒ Ùکرهای سیاه بشویم وتنهایی ام را با باران امروز Ùˆ روزهای بعد قسمت کنم . پیرزنی با زنبیل به آرامی ØŒ از کنارم Ù…ÛŒ گذرد ØŒ ردی٠درختان در دو طر٠خیابان سر درهم ÙØ±ÙˆØ¨Ø±Ø¯Ù‡ ØŒ سقÙÛŒ سبز ساخته اند Ú©Ù‡ هرازگاهی برگی از آن بر زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯ Ùˆ مرا به یاد خودم Ù…ÛŒ اندازد Ú©Ù‡ عاقبت ØŒ شاید در یک روز بارانی ØŒ تنها ØŒ خسته Ùˆ زرد شده ØŒ از شاخه زندگی جدا خواهم شد .....
همه منظره را سعی Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به خاطر بسپارم ØŒ خیابان ذره ای از جنس Ùˆ رنگ Ùیلم های دوران جوانی ام را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است ØŒ چشم هایم با آسمان سرگذاشته Ùˆ راه پیش رویم را انگار پایانی نیست . ستی.... این همه تنهایی ØŒ این همه بی پناهی Ùˆ این همه روز هایی Ú©Ù‡ بدون تو Ù…ÛŒ گذرد ØŒ سرانجام مرا خواهند شکست . دلتنگی هایم با طلوع خورشید ØŒ بیدار Ù…ÛŒ شوند Ùˆ تا شب هنگام آزارم Ù…ÛŒ دهند ØŒ ساعتی در ÙØ±Ø§Ù…وشی خواب خود را در گوشه ای پنهان Ù…ÛŒ کنند Ùˆ چشم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گشایم با غصه دردناکی ØØ¶ÙˆØ± خود را یادآور Ù…ÛŒ شوند . باید راضی باشم ØŒ ازکسی چیزی نپرسم Ùˆ در روزهایی Ú©Ù‡ عاقبت از راه Ù…ÛŒ رسند ØŒ در روزهایی Ú©Ù‡ دیگر باران برایم غزل های عاشقانه نمی خواند ØŒ در روزهای بی خبری ØŒ با اندوهی Ú©Ù‡ بوی مرگ Ù…ÛŒ دهد ØŒ Ùقط به تو Ùکر کنم Ùˆ تو را به یاد بیاورم . عشقی را Ú©Ù‡ تنها یادگار ØØ¶ÙˆØ± من در این کره خاکی ست ØŒ تا آخرین ثانیه های ØÛŒØ§Øª ØŒ تا زمانی Ú©Ù‡ آخرین کلمه عمرم یعنی اسم تو را بر زبان بیاورم ØŒ چون امانتی عزیز در سینه ام ØÙظ کنم . باید با رویایت زندگی کنم ØŒ باید دل تنگم را به رویای تو، ØØ¶ÙˆØ±Ø®ÛŒØ§Ù„ÛŒ تو، خوش کنم ØŒ چون باور کرده ام Ú©Ù‡ عشق زمان Ùˆ مکانی ندارد Ùˆ تابع هیچ قانون نوشته شده Ùˆ نا نوشته ای نیست . پس در اوج سرگردانی Ùˆ بی قراری از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های بی عابر Ùˆ خالی، ØØ¶ÙˆØ±Øª را التماس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به یک باره از یادم نرود ØŒ دعا کنم تا در آن روزهای بد اگر نمی توانی در کنارم باشی ØŒ لااقل صدایت را از دور دست های ذهنم بشنوم ØŒ تا قلب زخم خورده ام Ú©Ù…ÛŒ آرام بگیرد . این را از ØØ§Ù„ت چشمانت دانستم ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÛŒ :
- اگر Ø±ÙØªÙ… Ú†ÛŒ ØŸ
این درست Ú©Ù‡ عاقبت خواسته Ùˆ ناخواسته ØŒ چنین روزی خواهد رسید ØŒ اما نازنین ØŒ عشق تو ØŒ خیال تو، خاطرات تو، با تو نخواهند Ø±ÙØª Ùˆ به Ø´Ú©Ù„ داغ تر Ùˆ عمیق تری ØŒ به Ø´Ú©Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با کلمات بیان شدنی نیست ØŒ تا پایان آخرین Ù„ØØ¸Ù‡ های زندگی ام Ù‡Ù…Ø³ÙØ±Ù… خواهند بود .
ستی .... تو را تا ابد دوست خواهم داشت ، اما انگار سهم من از تو تنها انتظار است و خیال .
مهدی ØÙ…یدی

خیابان در هوای ابری ØŒ تیره Ùˆ Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است. ابر های سیاه Ùˆ سنگین در روشنایی
صدÙÛŒ هولناکی بر سر شهر در گذرند
ØŒ باران به آرامی مرا به Ø¶ÛŒØ§ÙØª نوای تغزل خویش Ù…ÛŒ خواند .... Ù…Ø³Ø§ÙØ± باران Ù…ÛŒ شوم ØŒ قدم هایم خسته مرا به سوی تو Ù…ÛŒ کشانند ØŒ آن هم در این وقت روز Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ دانم هیچ راهی به ØØ±ÛŒÙ… توندارم Ùˆ دیوارها ØŒ آدم ها Ùˆ ساخته های آدم ها مرا از تو جدا Ù…ÛŒ کنند . پس Ùقط به ØØ¶ÙˆØ± خیالی ات در کنارم دل خوش Ù…ÛŒ کنم Ùˆ Ù…ÛŒ دانم از یک جایی ØŒ از یک روزی از این روزهای عمر تا پایان آخرین Ù†ÙØ³ هایم باید با همین خیال زندگی کنم .
صاعقه ای آسمان را روشن Ù…ÛŒ کند Ùˆ صدای رعد آنچنان بلند است Ú©Ù‡ دزدگیر بعضی از ماشین های پارک شده را به صدا در Ù…ÛŒ آورد . سق٠و شیشه جلوی این ماشین ها پر از برگ های زرد٠خیس شده از باران است ØŒ بارانی Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا با شدت زیاد Ù…ÛŒ بارد Ùˆ مرا مجبور Ù…ÛŒ کند تا زیر طاقی خانه ای پناه بگیرم . Ù…ÛŒ ایستم ØŒ به انتظار Ú©Ù… شدن باران . Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های آشنا ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های خاطرات ØŒ Ú©ÙˆÚ†Ù‡ هایی Ú©Ù‡ در روزگاری نه چندان دور با تو از آن ها عبور کردم قبل از آنکه برای مدت زیادی تو را نبینم . در همین Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ها بود Ú©Ù‡ کلمه Ø®Ø¯Ø§ØØ§Ùظ را تو بر زبان آوردی .....
روزگار بی باران Ùˆ غم زده ام ØŒ همه تابستان گذشته در ØØ§Ù„تی میان ØÙ‚یقت Ùˆ رویا سپری شد Ùˆ من خسته Ùˆ سرگردان وتنها ØŒ از تو دور Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù… Ùˆ امواج دریای پر تلاطم زندگی مرا با خود بردند . تنها بهانه ام تو بودی ØŒ تو بودی Ú©Ù‡ صبر Ù…ÛŒ کردم ØŒ به خاطر وجود نازنین تو بود Ú©Ù‡ سنگلاخ های جاده زندگی ام مبدل به ریگ های نرم Ùˆ روان Ù…ÛŒ شدند . همه ناملایمات به این امید Ú©Ù‡ روزی تو را ببینم Ùˆ همه خستگی هایم ازجانم شسته شود ØŒ برایم قابل تØÙ…Ù„ Ù…ÛŒ شدند . تا عاقبت اواخر تابستان ØŒ همان طور Ú©Ù‡ همیشه در خواب Ùˆ رویاهای تمام نشدنی ام به سراغم Ù…ÛŒ آمدی ØŒ خدای مهربان صدایم را شنید Ùˆ تو دلت نرم شد به دیداری Ú©Ù‡ هرگز از خاطرم نخواهد Ø±ÙØª .
لباس سپیدی به تن داشتی ØŒ مثل دسته Ú¯Ù„ÛŒ از Ú¯Ù„ های سپید Ùˆ خوشبو، مثل عروس های قصه های دوران کودکی ام Ú©Ù‡ Ù‡ÙØª شبان Ùˆ Ù‡ÙØª روز، در Ù‡ÙØª شهر جشن عروسی شان بود . سر بر دامان سپیدت گذاشتم Ùˆ نوازش دست های زیبای تو، این عاشقانه ترین تسلی زندگی پر دردم پاداش رنج های من شدند ....
آسمان Ù…ÛŒ غرد ØŒ دانه های درشت تگرگ جای باران را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ØŒ بر ک٠خیابان باریک آب Ú¯Ù„ آلود جاری شده است . صاعقه ای دیگر هوا را Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا کاملا تاریک است روشن Ù…ÛŒ کند . اتوموبیلی با سر Ùˆ صدا آب باران را به اطرا٠می پاشد Ùˆ Ù…ÛŒ گذرد . تگرگ آرام Ù…ÛŒ شود Ùˆ باران غزل دلنشینش را از سر Ù…ÛŒ گیرد Ùˆ خاطرات مانند قطره هایش بر سر Ùˆ روی من Ù…ÛŒ بارند ......
بعد از آن دقایق رویایی ØŒ در آن غروب - شب عزیز در زیر نور آن همه چراغانی (انگارعیدی ØŒ چیزی بود Ùˆ من آن را به ØØ³Ø§Ø¨ خود مان گذاشته بودم) بیرون زدیم . شهر از آدم Ùˆ عابر خالی شده بود ØŒ شاید هم این من بودم Ú©Ù‡ جز تو کس دیگری را نمی دیدم. جایی Ú©Ù‡ نشستیم کاÙÙ‡ ای بود با دکورهای قدیمی ØŒ از آن هایی Ú©Ù‡ آدم را به یاد Ùیلم های عزیز دهه شصت Ù…ÛŒ انداخت . جایی Ú©Ù‡ غذاهای ایرانی Ùˆ هندی داشت ودنج بود Ùˆ بی سر Ùˆ صدا ØŒ از موسیقی Ùˆ این جور چیزهاهم خبری نبود اما ÙØ¶Ø§ÛŒ نیمه روشن٠مناسبی بود Ú©Ù‡ پس از مدت ها دوری من وتو را مثل (ترور هوارد) Ùˆ (سلیا جانسون) در Ùیلم (برخورد کوتاه) روبروی هم نشانده بود . برای اولین بار بر ثانیه ها ØŒ دقایق Ùˆ ساعت ها در آن شب خاص ØŒ به خاطر آن موقعیتی Ú©Ù‡ داشتم ØŒ پیروز شده بودم . چشم هایم را باز Ùˆ بسته کردم ØŒ بیدار بودم Ùˆ شکرگزار، شکرگزار از باتو بودن، در کنار تو بودن Ùˆ در بیداری رویا دیدن . دنیا به من تعلق داشت Ùˆ تو را دوست داشتم Ú©Ù‡ زنده بودم .
بیرون Ú©Ù‡ آمدیم ØŒ هوا خنک تر بود . چند بار در جاهایی Ú©Ù‡ نور چراغ های خیابان Ú©Ù… Ù…ÛŒ شد ØŒ در تاریکی از نزدیک ØŒ خیلی نزدیک به چشم هایت نگاه کردم Ùˆ باز غم روزهای دور، دلتنگی ها Ùˆ دلواپسی ها ØŒ همه وجودم را لبریز کرد . اما یاد های بد را از ذهنم تکاندم Ùˆ ØÙˆØ§Ø³Ù… را دوباره معطو٠به تو کردم Ú©Ù‡ به خاطر من ØŒ درآن دیر هنگام٠شب ÙØ§Ø±Øº از تمام دنیا Ùˆ کائنات ØŒ آن گونه معصومانه در کنار من راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÛŒ Ùˆ قلب ظری٠و شیشه ای ات به آرامی با تپش های قلب من همگام شده بود . از روزهای دوری مان Ú¯ÙØªÛŒ ØŒ از رنج هایی Ú©Ù‡ در ÙØ±Ø§Øº دست هایت برده بودم ØØ±Ù زدم ..... ÙˆÚ¯ÙØªÛŒ ..... ÙˆÚ¯ÙØªÙ… ...
باران عاقبت Ù…ÛŒ ایستد ØŒ اما هوا همچنان ابریست ØŒ از سر پناهم خارج Ù…ÛŒ شوم ØŒ باران همه برگ های زرد درختان را تکانده Ùˆ بر زمین ریخته است . در این هوای ابری تیره ØŒ ناگهان دلم هوای صدایت را Ù…ÛŒ کند ØŒ بی موقع است ØŒ اهمیتی نمی دهم . برای زمانی کوتاه صدایت آرامم Ù…ÛŒ کند ØŒ اما هجوم صداهای مزاØÙ…ØŒ عاقبت این آرامش را از من Ù…ÛŒ دزدند Ùˆ من غریبانه راه بی پایانم را در میان خیابان خیس Ùˆ پر از برگ های Ú¯Ù„ آلود ه٠زرد Ùˆ سرخ ادامه Ù…ÛŒ دهم. یکی ØŒ دو روز بعد از آن دیدار شبانه ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ تنها نشسته ØŒ در ØØ§Ù„ تایپ نوشته ای بودم ØŒ شاید هم کاردیگری Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ØØ§Ù„ا یادم نیست، خبرم کردی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهی قدم بر چشمانم گذاشته ØŒ خانه ام را روشنایی ببخشی . انتظار این یکی را اصلا نداشتم ØŒ نمی دانستم Ú†Ù‡ کار باید بکنم ØŒ اصلا Ú†Ù‡ کار باید Ù…ÛŒ کردم ØŸ درطول Ùˆ عرض اتاق راه Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… ØŒ به ساعتم نگاه Ù…ÛŒ کردم Ùˆ بی صبرانه انتظار Ù…ÛŒ کشیدم . تا جایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شد همه جا را مرتب کردم . Ù…ÛŒ خواستم هرچه Ø¢Ø´ÙØªÚ¯ÛŒ هست در درون خودم باشد Ùˆ تو جز شوق Ùˆ شادی چیز دیگری نبینی . عاقبت از راه رسیدی . چشم های ناباور من همچنان خیره بود . مانتو Ùˆ روسری ات را البته به رسم ادب Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ بدون اینکه تا بخورد روی مبل گذاشتم . لباس نارنجی رنگی پوشیده بودی ØŒ پوست سÙید تو یک جور نور Ùˆ روشنایی خاصی داده بود به این رنگ نارنجی Ùˆ داد این رنگ را در آورده بود . رنگ های روشن Ùˆ شاد به تو خیلی Ù…ÛŒ آید . در رنگهای شاد Ùˆ روشن خیلی دوست داشتنی Ù…ÛŒ شوی Ùˆ من در کنارت Ø¨ÛŒØ´ØªØ±Ø§ØØ³Ø§Ø³ آرامش Ù…ÛŒ کنم ....همه جا را نگاه کردی Ùˆ نگاهت عاقبت پس از اینکه تمام گوشه Ùˆ کنار خانه را برکت داد ØŒ سرانجام برگشت Ùˆ آمد Ùˆ روی چشم های من آرام Ú¯Ø±ÙØª. هرگز ØŒ هرگز در هیچ Ù„ØØ¸Ù‡ ای از زندگی سراسر نگرانی ام ØŒ این چنین خوشبخت نبودم . نگاهت Ù…ÛŒ کردم همه ØØ±Ú©Ø§Øª تو را زیر نظر داشتم تا هیچ وقت ÙØ±Ø§Ù…وشم نشود Ùˆ هر بار Ú©Ù‡ به هر گوشه این خانه نگاه کنم ØŒ تو را در همان جاهایی Ú©Ù‡ بودی به خاطر بیاورم ... Ú¯ÙØªÛŒÙ… ØŒ شنیدیم Ùˆ لب های من پس از مدت ها با خنده آشتی کردند . شام مختصرمان (آن قدر دست پاچه شده بودم Ú©Ù‡ به اندازه سه - Ú†Ù‡Ø§Ø±Ù†ÙØ± Ø³ÙØ§Ø±Ø´ غذا دادم) را خوردیم Ùˆ در اواخر شب به Ù„ØØ¸Ù‡ جدایی رسیدیم ØŒ تا Ù…ØÙ„Ù‡ های سرسبزی Ú©Ù‡ خانه های باغ مانند بزرگی داشت ØŒ یعنی نزدیکی های خانه تان با تو همراه شدم Ùˆ پایان شب ØŒ پایان این رویا- ØÙ‚یقت ØŒ خواب - بیداری بود.
.... به برکت باران تمامی خیابان از آزار Ùˆ آدم Ùˆ ÙØ±ÛŒØ§Ø¯ Ø±ÙˆÙØªÙ‡ شده ØŒ جزصدای غزل باران Ùˆ گاهی عبور اتوموبیلی صدای دیگری نیست ØŒ Ú©Ù‡ در این ساعت روز Ú©Ù…ÛŒ عجیب است اما انگارلط٠و عنایت خداوند شامل ØØ§Ù„Ù… شده است Ú©Ù‡ در سکوت Ùˆ تنهایی با باران Ù‡Ù…Ø³ÙØ±Ø´ÙˆÙ… Ùˆ همه Ù„ØØ¸Ù‡ های با تو بودن را به خاطر بیا ورم . خسته ام ..... ستی .....اختیار هیچ چیز در دست من نیست . روزها تلخ Ùˆ دردناک از Ù¾ÛŒ هم Ù…ÛŒ گذرند،اما .... باید عادت کنم Ú©Ù‡ هیچ گله ای نداشته باشم ØŒ روØÙ… را ØŒ جسمم را از یادهای بد ØŒ Ùکرهای سیاه بشویم وتنهایی ام را با باران امروز Ùˆ روزهای بعد قسمت کنم . پیرزنی با زنبیل به آرامی ØŒ از کنارم Ù…ÛŒ گذرد ØŒ ردی٠درختان در دو طر٠خیابان سر درهم ÙØ±ÙˆØ¨Ø±Ø¯Ù‡ ØŒ سقÙÛŒ سبز ساخته اند Ú©Ù‡ هرازگاهی برگی از آن بر زمین Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯ Ùˆ مرا به یاد خودم Ù…ÛŒ اندازد Ú©Ù‡ عاقبت ØŒ شاید در یک روز بارانی ØŒ تنها ØŒ خسته Ùˆ زرد شده ØŒ از شاخه زندگی جدا خواهم شد .....
همه منظره را سعی Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به خاطر بسپارم ØŒ خیابان ذره ای از جنس Ùˆ رنگ Ùیلم های دوران جوانی ام را Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است ØŒ چشم هایم با آسمان سرگذاشته Ùˆ راه پیش رویم را انگار پایانی نیست . ستی.... این همه تنهایی ØŒ این همه بی پناهی Ùˆ این همه روز هایی Ú©Ù‡ بدون تو Ù…ÛŒ گذرد ØŒ سرانجام مرا خواهند شکست . دلتنگی هایم با طلوع خورشید ØŒ بیدار Ù…ÛŒ شوند Ùˆ تا شب هنگام آزارم Ù…ÛŒ دهند ØŒ ساعتی در ÙØ±Ø§Ù…وشی خواب خود را در گوشه ای پنهان Ù…ÛŒ کنند Ùˆ چشم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گشایم با غصه دردناکی ØØ¶ÙˆØ± خود را یادآور Ù…ÛŒ شوند . باید راضی باشم ØŒ ازکسی چیزی نپرسم Ùˆ در روزهایی Ú©Ù‡ عاقبت از راه Ù…ÛŒ رسند ØŒ در روزهایی Ú©Ù‡ دیگر باران برایم غزل های عاشقانه نمی خواند ØŒ در روزهای بی خبری ØŒ با اندوهی Ú©Ù‡ بوی مرگ Ù…ÛŒ دهد ØŒ Ùقط به تو Ùکر کنم Ùˆ تو را به یاد بیاورم . عشقی را Ú©Ù‡ تنها یادگار ØØ¶ÙˆØ± من در این کره خاکی ست ØŒ تا آخرین ثانیه های ØÛŒØ§Øª ØŒ تا زمانی Ú©Ù‡ آخرین کلمه عمرم یعنی اسم تو را بر زبان بیاورم ØŒ چون امانتی عزیز در سینه ام ØÙظ کنم . باید با رویایت زندگی کنم ØŒ باید دل تنگم را به رویای تو، ØØ¶ÙˆØ±Ø®ÛŒØ§Ù„ÛŒ تو، خوش کنم ØŒ چون باور کرده ام Ú©Ù‡ عشق زمان Ùˆ مکانی ندارد Ùˆ تابع هیچ قانون نوشته شده Ùˆ نا نوشته ای نیست . پس در اوج سرگردانی Ùˆ بی قراری از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های بی عابر Ùˆ خالی، ØØ¶ÙˆØ±Øª را التماس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ به یک باره از یادم نرود ØŒ دعا کنم تا در آن روزهای بد اگر نمی توانی در کنارم باشی ØŒ لااقل صدایت را از دور دست های ذهنم بشنوم ØŒ تا قلب زخم خورده ام Ú©Ù…ÛŒ آرام بگیرد . این را از ØØ§Ù„ت چشمانت دانستم ØŒ هنگامی Ú©Ù‡ Ú¯ÙØªÛŒ :
- اگر Ø±ÙØªÙ… Ú†ÛŒ ØŸ
این درست Ú©Ù‡ عاقبت خواسته Ùˆ ناخواسته ØŒ چنین روزی خواهد رسید ØŒ اما نازنین ØŒ عشق تو ØŒ خیال تو، خاطرات تو، با تو نخواهند Ø±ÙØª Ùˆ به Ø´Ú©Ù„ داغ تر Ùˆ عمیق تری ØŒ به Ø´Ú©Ù„ÛŒ Ú©Ù‡ با کلمات بیان شدنی نیست ØŒ تا پایان آخرین Ù„ØØ¸Ù‡ های زندگی ام Ù‡Ù…Ø³ÙØ±Ù… خواهند بود .
ستی .... تو را تا ابد دوست خواهم داشت ، اما انگار سهم من از تو تنها انتظار است و خیال .
مهدی ØÙ…یدی
نازنین گل یخ نوشت