غزل باران...
null

خیابان در هوای ابری ، تیره و گرفته پاییز مرا مهمان دلتنگی هایم کرده است. ابر های سیاه و سنگین در روشنایی
صدفی هولناکی بر سر شهر در گذرند


، باران به آرامی مرا به ضیافت نوای تغزل خویش می خواند .... مسافر باران می شوم ، قدم هایم خسته مرا به سوی تو می کشانند ، آن هم در این وقت روز که می دانم هیچ راهی به حریم توندارم و دیوارها ، آدم ها و ساخته های آدم ها مرا از تو جدا می کنند . پس فقط به حضور خیالی ات در کنارم دل خوش می کنم و می دانم از یک جایی ، از یک روزی از این روزهای عمر تا پایان آخرین نفس هایم باید با همین خیال زندگی کنم .

صاعقه ای آسمان را روشن می کند و صدای رعد آنچنان بلند است که دزدگیر بعضی از ماشین های پارک شده را به صدا در می آورد . سقف و شیشه جلوی این ماشین ها پر از برگ های زردِ خیس شده از باران است ، بارانی که حالا با شدت زیاد می بارد و مرا مجبور می کند تا زیر طاقی خانه ای پناه بگیرم . می ایستم ، به انتظار کم شدن باران . کوچه های آشنا ، کوچه های خاطرات ، کوچه هایی که در روزگاری نه چندان دور با تو از آن ها عبور کردم قبل از آنکه برای مدت زیادی تو را نبینم . در همین کوچه ها بود که کلمه خداحافظ را تو بر زبان آوردی .....

روزگار بی باران و غم زده ام ، همه تابستان گذشته در حالتی میان حقیقت و رویا سپری شد و من خسته و سرگردان وتنها ، از تو دور افتادم و امواج دریای پر تلاطم زندگی مرا با خود بردند . تنها بهانه ام تو بودی ، تو بودی که صبر می کردم ، به خاطر وجود نازنین تو بود که سنگلاخ های جاده زندگی ام مبدل به ریگ های نرم و روان می شدند . همه ناملایمات به این امید که روزی تو را ببینم و همه خستگی هایم ازجانم شسته شود ، برایم قابل تحمل می شدند . تا عاقبت اواخر تابستان ، همان طور که همیشه در خواب و رویاهای تمام نشدنی ام به سراغم می آمدی ، خدای مهربان صدایم را شنید و تو دلت نرم شد به دیداری که هرگز از خاطرم نخواهد رفت .

لباس سپیدی به تن داشتی ، مثل دسته گلی از گل های سپید و خوشبو، مثل عروس های قصه های دوران کودکی ام که هفت شبان و هفت روز، در هفت شهر جشن عروسی شان بود . سر بر دامان سپیدت گذاشتم و نوازش دست های زیبای تو، این عاشقانه ترین تسلی زندگی پر دردم پاداش رنج های من شدند ....

آسمان می غرد ، دانه های درشت تگرگ جای باران را گرفته ، بر کف خیابان باریک آب گل آلود جاری شده است . صاعقه ای دیگر هوا را که حالا کاملا تاریک است روشن می کند . اتوموبیلی با سر و صدا آب باران را به اطراف می پاشد و می گذرد . تگرگ آرام می شود و باران غزل دلنشینش را از سر می گیرد و خاطرات مانند قطره هایش بر سر و روی من می بارند ......

بعد از آن دقایق رویایی ، در آن غروب - شب عزیز در زیر نور آن همه چراغانی (انگارعیدی ، چیزی بود و من آن را به حساب خود مان گذاشته بودم) بیرون زدیم . شهر از آدم و عابر خالی شده بود ، شاید هم این من بودم که جز تو کس دیگری را نمی دیدم. جایی که نشستیم کافه ای بود با دکورهای قدیمی ، از آن هایی که آدم را به یاد فیلم های عزیز دهه شصت می انداخت . جایی که غذاهای ایرانی و هندی داشت ودنج بود و بی سر و صدا ، از موسیقی و این جور چیزهاهم خبری نبود اما فضای نیمه روشنِ مناسبی بود که پس از مدت ها دوری من وتو را مثل (ترور هوارد) و (سلیا جانسون) در فیلم (برخورد کوتاه) روبروی هم نشانده بود . برای اولین بار بر ثانیه ها ، دقایق و ساعت ها در آن شب خاص ، به خاطر آن موقعیتی که داشتم ، پیروز شده بودم . چشم هایم را باز و بسته کردم ، بیدار بودم و شکرگزار، شکرگزار از باتو بودن، در کنار تو بودن و در بیداری رویا دیدن . دنیا به من تعلق داشت و تو را دوست داشتم که زنده بودم .

بیرون که آمدیم ، هوا خنک تر بود . چند بار در جاهایی که نور چراغ های خیابان کم می شد ، در تاریکی از نزدیک ، خیلی نزدیک به چشم هایت نگاه کردم و باز غم روزهای دور، دلتنگی ها و دلواپسی ها ، همه وجودم را لبریز کرد . اما یاد های بد را از ذهنم تکاندم و حواسم را دوباره معطوف به تو کردم که به خاطر من ، درآن دیر هنگامِ شب فارغ از تمام دنیا و کائنات ، آن گونه معصومانه در کنار من راه می رفتی و قلب ظریف و شیشه ای ات به آرامی با تپش های قلب من همگام شده بود . از روزهای دوری مان گفتی ، از رنج هایی که در فراغ دست هایت برده بودم حرف زدم ..... وگفتی ..... وگفتم ...

باران عاقبت می ایستد ، اما هوا همچنان ابریست ، از سر پناهم خارج می شوم ، باران همه برگ های زرد درختان را تکانده و بر زمین ریخته است . در این هوای ابری تیره ، ناگهان دلم هوای صدایت را می کند ، بی موقع است ، اهمیتی نمی دهم . برای زمانی کوتاه صدایت آرامم می کند ، اما هجوم صداهای مزاحم، عاقبت این آرامش را از من می دزدند و من غریبانه راه بی پایانم را در میان خیابان خیس و پر از برگ های گل آلود هِ زرد و سرخ ادامه می دهم. یکی ، دو روز بعد از آن دیدار شبانه ، هنگامی که تنها نشسته ، در حال تایپ نوشته ای بودم ، شاید هم کاردیگری می کردم که حالا یادم نیست، خبرم کردی که می خواهی قدم بر چشمانم گذاشته ، خانه ام را روشنایی ببخشی . انتظار این یکی را اصلا نداشتم ، نمی دانستم چه کار باید بکنم ، اصلا چه کار باید می کردم ؟ درطول و عرض اتاق راه می رفتم ، به ساعتم نگاه می کردم و بی صبرانه انتظار می کشیدم . تا جایی که می شد همه جا را مرتب کردم . می خواستم هرچه آشفتگی هست در درون خودم باشد و تو جز شوق و شادی چیز دیگری نبینی . عاقبت از راه رسیدی . چشم های ناباور من همچنان خیره بود . مانتو و روسری ات را البته به رسم ادب گرفتم و بدون اینکه تا بخورد روی مبل گذاشتم . لباس نارنجی رنگی پوشیده بودی ، پوست سفید تو یک جور نور و روشنایی خاصی داده بود به این رنگ نارنجی و داد این رنگ را در آورده بود . رنگ های روشن و شاد به تو خیلی می آید . در رنگهای شاد و روشن خیلی دوست داشتنی می شوی و من در کنارت بیشتراحساس آرامش می کنم ....همه جا را نگاه کردی و نگاهت عاقبت پس از اینکه تمام گوشه و کنار خانه را برکت داد ، سرانجام برگشت و آمد و روی چشم های من آرام گرفت. هرگز ، هرگز در هیچ لحظه ای از زندگی سراسر نگرانی ام ، این چنین خوشبخت نبودم . نگاهت می کردم همه حرکات تو را زیر نظر داشتم تا هیچ وقت فراموشم نشود و هر بار که به هر گوشه این خانه نگاه کنم ، تو را در همان جاهایی که بودی به خاطر بیاورم ... گفتیم ، شنیدیم و لب های من پس از مدت ها با خنده آشتی کردند . شام مختصرمان (آن قدر دست پاچه شده بودم که به اندازه سه - چهارنفر سفارش غذا دادم) را خوردیم و در اواخر شب به لحظه جدایی رسیدیم ، تا محله های سرسبزی که خانه های باغ مانند بزرگی داشت ، یعنی نزدیکی های خانه تان با تو همراه شدم و پایان شب ، پایان این رویا- حقیقت ، خواب - بیداری بود.

.... به برکت باران تمامی خیابان از آزار و آدم و فریاد روفته شده ، جزصدای غزل باران و گاهی عبور اتوموبیلی صدای دیگری نیست ، که در این ساعت روز کمی عجیب است اما انگارلطف و عنایت خداوند شامل حالم شده است که در سکوت و تنهایی با باران همسفرشوم و همه لحظه های با تو بودن را به خاطر بیا ورم . خسته ام ..... ستی .....اختیار هیچ چیز در دست من نیست . روزها تلخ و دردناک از پی هم می گذرند،اما .... باید عادت کنم که هیچ گله ای نداشته باشم ، روحم را ، جسمم را از یادهای بد ، فکرهای سیاه بشویم وتنهایی ام را با باران امروز و روزهای بعد قسمت کنم . پیرزنی با زنبیل به آرامی ، از کنارم می گذرد ، ردیف درختان در دو طرف خیابان سر درهم فروبرده ، سقفی سبز ساخته اند که هرازگاهی برگی از آن بر زمین می افتد و مرا به یاد خودم می اندازد که عاقبت ، شاید در یک روز بارانی ، تنها ، خسته و زرد شده ، از شاخه زندگی جدا خواهم شد .....

همه منظره را سعی می کنم که به خاطر بسپارم ، خیابان ذره ای از جنس و رنگ فیلم های دوران جوانی ام را گرفته است ، چشم هایم با آسمان سرگذاشته و راه پیش رویم را انگار پایانی نیست . ستی.... این همه تنهایی ، این همه بی پناهی و این همه روز هایی که بدون تو می گذرد ، سرانجام مرا خواهند شکست . دلتنگی هایم با طلوع خورشید ، بیدار می شوند و تا شب هنگام آزارم می دهند ، ساعتی در فراموشی خواب خود را در گوشه ای پنهان می کنند و چشم که می گشایم با غصه دردناکی حضور خود را یادآور می شوند . باید راضی باشم ، ازکسی چیزی نپرسم و در روزهایی که عاقبت از راه می رسند ، در روزهایی که دیگر باران برایم غزل های عاشقانه نمی خواند ، در روزهای بی خبری ، با اندوهی که بوی مرگ می دهد ، فقط به تو فکر کنم و تو را به یاد بیاورم . عشقی را که تنها یادگار حضور من در این کره خاکی ست ، تا آخرین ثانیه های حیات ، تا زمانی که آخرین کلمه عمرم یعنی اسم تو را بر زبان بیاورم ، چون امانتی عزیز در سینه ام حفظ کنم . باید با رویایت زندگی کنم ، باید دل تنگم را به رویای تو، حضورخیالی تو، خوش کنم ، چون باور کرده ام که عشق زمان و مکانی ندارد و تابع هیچ قانون نوشته شده و نا نوشته ای نیست . پس در اوج سرگردانی و بی قراری از کوچه های بی عابر و خالی، حضورت را التماس می کنم که به یک باره از یادم نرود ، دعا کنم تا در آن روزهای بد اگر نمی توانی در کنارم باشی ، لااقل صدایت را از دور دست های ذهنم بشنوم ، تا قلب زخم خورده ام کمی آرام بگیرد . این را از حالت چشمانت دانستم ، هنگامی که گفتی :

- اگر رفتم چی ؟

این درست که عاقبت خواسته و ناخواسته ، چنین روزی خواهد رسید ، اما نازنین ، عشق تو ، خیال تو، خاطرات تو، با تو نخواهند رفت و به شکل داغ تر و عمیق تری ، به شکلی که با کلمات بیان شدنی نیست ، تا پایان آخرین لحظه های زندگی ام همسفرم خواهند بود .

ستی .... تو را تا ابد دوست خواهم داشت ، اما انگار سهم من از تو تنها انتظار است و خیال .



مهدی حمیدی