گیل آوایی----عینک دودی و چا وکم*
عینک دودی و چا وکم*
باز هم عینک دودی رو چشاش بود. همون عینک دودی Ú©Ù‡ بد جوری مزاØمم بود. دÙعه پیش کلاÙÙ‡ ام کرده بود
اول چیزی Ú©Ù‡ لجم گرÙت همون عینک دودی بود. دلم Ù…ÛŒ خواست Ú†Ù†Ú¯ بندازم مثل یه بچه شیطون، عینک دودیه رو بردارم بندازم یه جایی Ú©Ù‡ دیگه نتونه ورداره . همون عینک دودی بازام داشت واسم سوسو Ù…ÛŒ اومد! انگار Ù…ÛŒ دونست Ú©Ù‡ دلم واسه چشماش خیلی تنگه.
اصلا Øواسش نبود. شاید هم بود ولی طوری برخورد Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Øواسش نیست. تازه رسیده بودم. تو راه داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم چطور شده زنگ زده Ú©Ù‡ با هم بریم قدمی بزنیم Ùˆ قهوه ای بخوریم. اونام Ú†Ù‡ روزی زنگ زده بود! از ØµØ¨Ø Ú©Ø§Ø±ÛŒ نداشتم. غروب جایی دعوت بودم Ùˆ باید Ù…ÛŒ رÙتم. ولی تا غروب دو سه ساعتی مانده بود. وقتی زنگ زد، به او Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ یکی دوساعتی مبتونیم با هم باشیم. او هم قبول کرد.
بلاÙاصله راه اÙتاده بودم تا هرچه زودتر به او برسم. دلم براش تنگ شده بود. دلم Ù…ÛŒ خواست ببینمش Ùˆ تا اونجاییکه ممکنه بیشتر باهاش باشم. از بخت بد تراÙیک سنگینی بود Ùˆ نیم ساعتی از وقت من تو تراÙیک به هدر رÙت. انگار Ú©Ù‡ وقتی عجله داری همه چیز دست به دست هم میدن تا دیرت بشه یه جوری Ú©Ù‡ گذشت هر ثانیه رو هم Øس Ú©Ù†ÛŒ! Øالا برعکس! اگه کاری نداری Ùˆ عجله ای هم! همه چیز رو به راهه! هرکاری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ وقت نمی گذره!
نزدیکی های خونه اش Ú©Ù‡ رسیدم زنگ زدم. گوشی را براداشت. به او Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ من تا چند دقیقه دیگه به خونه اش Ù…ÛŒ رسم Ùˆ آماده باشد. به خونه اش رسیده بودم. زنگ زده بودم Ú©Ù‡ بلاÙاصله از خونه بیرون اومد.
نمیدونم چرا اØساس Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Øواسش نیست. عینکی دودی به چشم داشت مثل دÙعه پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش. همین اØساسو داشتم. نمی دونم چرا از عینک دودیش بدم میاد. اØساس Ù…ÛŒ کنم بیشتر رابطه آدم توی یه سایه Ù…ÛŒ مونه. شاید هم عادت کردم با نگاه کردن تو چشم آدمها، رابطه بگیرم یا وقتی کسی Ú©Ù‡ چشمهاش رو نبینم، همیشه تو یه سایه باهاش Ù…ÛŒ مونم. نص٠رابطه ام Ú¯Ù… میشه!
دÙعه پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش Ùˆ همون عینک دودی رو به چشم داشت، Ùکر کرده بودم Ú©Ù‡ Øتما باید کاری با ابروهاش کرده باشه Ú©Ù‡ عینک زده Ùˆ نمی خواسته Ú©Ù‡ دیده بشه اما این دÙعه دیگه نمی تونستم همون دلیل رو برا خودم بیارم. Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم. هوای Ø¢Ùتابی بهانه ای شد تا یه جوری توجیه کنم Ú©Ù‡ بخاطر تابش Ø¢Ùتاب عینک زده.
ولی ازØالت لب Ùˆ خنده ای Ú©Ù‡ گاه گاه به لبش Ù…ÛŒ نشست، Øس Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ چیزی اØتمالا شده. پرسیدم:
- Øالت خوبه!ØŸ
Ú¯Ùت:
- آره! اونام تو این هوا چی می چسبه!
Ú¯Ùتم:
- مطمئنی چیزی نیست!؟
لبخندی زد. انگار Ú©Ù‡ متوجه منظورم شده باشه Ú©Ù‡ واسه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ پرسم. Ú¯Ùت:
- آره! چیزیم نیست! من خوبم.
سوار ماشین شد. باید دور Ù…ÛŒ زدم. خیابانی Ú©Ù‡ پارک کرده بودم مثل همه خیابونای هلند، باریک Ùˆ کوپنی درست شده بود. طوری Ú©Ù‡ Øتی اندازه پا Ùˆ قدم آدم Ùˆ سگ Ùˆ گربه رو هم Ù…Øاسبه کرده باشند. تازه تو خیابونای به این باریکی، راه دوچرخه Ùˆ پیاده رو Ùˆ پارک ماشین ها رو هم در نظر گرÙته بودند. ناگزیر شدم برای دور زدن Ú©Ù…ÛŒ دنده عقب گرÙته Ùˆ به دهانه خیابون برسم تا بتونم راØت تر دور بزنم.
داشت نگاهم Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خوام بکنم. همانطور Ú©Ù‡ دنده عقب گرÙته Ùˆ به پشت سرم نگاه Ù…ÛŒ کردم، ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. دوتا ماشین سر بزنگاه پیداشون شدند. ایستادم تا اونا رد بشند. وقتی خلوت شد، دور زدم Ùˆ مسیری Ú©Ù‡ باید Ù…ÛŒ رÙتم رو پیش گرÙتم.
پرسیدم :
- کجا دوست داری بریم؟
Ú¯Ùت:
- اسخی Ùنینگن *
کمی سکوت کرد. تا بخواهم چیزی بگم ادامه داد:
- خیلی Ù…ÛŒ چسبه تو اÙتاب نشستن. بریم کنار دریا یه جایی بشینیم.
طوری Ú¯Ùت خیلی Ù…ÛŒ چسبه Ú©Ù‡ Ùکر کردم Ù…ÛŒ خواد بگه شنا کردن Ùˆ تو آب رÙتن! یه Ù„Øظه واقعا تعجب کردم. واقعیت اینه Ú©Ù‡ از او هر Ú†ÛŒ بگی سر Ù…ÛŒ زنه. منظورم از هرچی اینه Ú©Ù‡ کارایی از این نوع ماجراجویی Ú©Ù‡ یهو بزنه به دریا Ùˆ کوه Ùˆ این ØرÙا! Ùˆ چقد هم این خصیصه اش به دلم میشینه.
دلم Ù…ÛŒ خواست قدم بزنیم اما وقتی شنیدم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد یه جایی تو اÙتاب بشینه، چیزی Ù†Ú¯Ùتم. به طر٠اسخی Ùنینگن راه اÙتادم.
اسخی Ùنینگن هم یکی از اون جاهاییه Ú©Ù‡ هروقت مهمونی، کسی از کشورای دیگه پیشمون میاد، Ù…ÛŒ بریمش اونجا رو نشون میدیم. یه جای توریستی با کازینو Ùˆ بار Ùˆ برجکی برای دیدن منظره دریایی Ùˆ Ùروشگاه های مختل٠و این چیزاست اما همیشه جای پارک Ú©Ù… گیر میاد. مخصوصا Ú©Ù‡ آخر Ù‡Ùته باشه، باید Ú©Ù„ÛŒ سرگردونی بکشی.
داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت:
- اینجاها رو خیلی خوب میشناسم. یه جایی Øتما گیر میاریم.
با Øالت کنجکاوی Ùˆ تعجب نگاهش کردم. عینک دودی مثه یه دیوار بین من Ùˆ اون بود. نتونستم تعجبم رو نشونش بدم Ú©Ù‡ چطور Ùکرم رو خونده. شاید هم دیده بود Ùˆ بخودش نمی آورد. شاید هم لبخندش واسه همین بود Ú©Ù‡ به هوشش نمره Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ Ùکرم رو میتونه خیلی راØت بخونه.
یعنی اگه نگاهشو Ù…ÛŒ دیدم. چشمم تو چشمش میاÙتاد. براØتی میتونستم بÙهمم Ú†ÛŒ Øس Ù…ÛŒ کنه. انگار Ú©Ù‡ دلم واسه دیدن چشماش تنگ شده باشه، یه جوری از عینک دودیش عصبی شده بودم. Øس Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ عینکشو بردارم از ماشین بندازم بیرون. ولی Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ممکنه چشمش ناراØت باشه یا نور اذیتش کنه. همین باعث میشد Ú©Ù‡ دندون رو جگر بذارم Ùˆ هیچ کاری نکنم.
خیلی طول کشید تا جایی رو پیدا کنیم. البته واسه من Ùرق نمی کرد. چون با هم بودیم Ùˆ Ùرق نمی کرد کجا Ùˆ چطور. خیابونا رو Ù…ÛŒ گشتیم. اینقدر دور زدیم Ú©Ù‡ شمال Ùˆ جنوبم رو نمی دونستم کدوم وره! تا اینکه یه جایی کنار دریا پیدا شد. ماشین رو پارک کردیم.
با هم راه اÙتادیم. Ùاصله کوتاهی رو قدم زدیم. ساØÙ„ نیمه شلوغی بود. باری رو Ú©Ù‡ رو بدریا بود Ùˆ روی ماسه ها صندلی Ùˆ میزی گذاشته بود پیشنهاد کردم. اونام قبول کرد. با هم رÙتیم. میزی رو انتخاب کرد. نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا یکی اومد Ùˆ سÙارش ما رو گرÙت! آبجویی سÙارش دادیم.
هوا باد ملایمی داشت. دریا نه طوÙانی بود Ùˆ نه آروم. هوای دم کرده ای اون دورها کرانه ÛŒ دریا را Ù…ØÙˆ کرده بود. عینک دودیش مثه دیوار کماکان بین نگاه من Ùˆ او بود. نمیدونستم کجا رو داره نگاه Ù…ÛŒ کنه. از هر دری Øر٠می زدیم. از سیاست تا خانواده، از آبجو Ùˆ قهوه Ùˆ لیمو ترش Ú©Ù‡ اول بار بود Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ با اب جو مزه گسی داره.
از دست عینک دودی چنان عصبی بودم Ú©Ù‡ دلم Ù…ÛŒ خواست با لیمو ترشهایی Ú©Ù‡ با ابجو سÙارش دادیم چند بطر تکیلا بخورم تا شاید از شر مزاØمتهای عینک دودی یه خلاص شم.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم با او Øر٠می زدم. بر Ù…ÛŒ گشتم تا نگاهش کنم وقتی با من Øر٠می زد یا من با او Øر٠می زدم اما عینک دودی نگاهشو Ù…ÛŒ گرÙت پشتش Ùˆ نمی ذاشت ببینمش.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم. گاهی به این Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ دست ببرم عینکش رو بردارم Ùˆ داد بزنم:
- آخه بی انصاÙ!!!!!! دلم واسه چشات خیلی تنگه!
ولی هر بار اØساس Ù…ÛŒ کردم دیر شده باید Ùرصت دیگری رو منتظر بمونم.
نمی دونم چطور شد Ú©Ù‡ هیچ Ùرصتی هم دست نداد. وقتی یادم اومد Ú©Ù‡ عینک دودیشو Ù…ÛŒ خواستم بردارم Ú©Ù‡ تنها در راه برگشت خونه ام بودم!
تمام
گیل آوایی
14 سپتامبر 2007
لاهه-اسخی Ùنینگن
* چاوکم به لهجه کرمانشاهی بمعنی چشمم است
باز هم عینک دودی رو چشاش بود. همون عینک دودی Ú©Ù‡ بد جوری مزاØمم بود. دÙعه پیش کلاÙÙ‡ ام کرده بود
اول چیزی Ú©Ù‡ لجم گرÙت همون عینک دودی بود. دلم Ù…ÛŒ خواست Ú†Ù†Ú¯ بندازم مثل یه بچه شیطون، عینک دودیه رو بردارم بندازم یه جایی Ú©Ù‡ دیگه نتونه ورداره . همون عینک دودی بازام داشت واسم سوسو Ù…ÛŒ اومد! انگار Ù…ÛŒ دونست Ú©Ù‡ دلم واسه چشماش خیلی تنگه.
اصلا Øواسش نبود. شاید هم بود ولی طوری برخورد Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Øواسش نیست. تازه رسیده بودم. تو راه داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم چطور شده زنگ زده Ú©Ù‡ با هم بریم قدمی بزنیم Ùˆ قهوه ای بخوریم. اونام Ú†Ù‡ روزی زنگ زده بود! از ØµØ¨Ø Ú©Ø§Ø±ÛŒ نداشتم. غروب جایی دعوت بودم Ùˆ باید Ù…ÛŒ رÙتم. ولی تا غروب دو سه ساعتی مانده بود. وقتی زنگ زد، به او Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ یکی دوساعتی مبتونیم با هم باشیم. او هم قبول کرد.
بلاÙاصله راه اÙتاده بودم تا هرچه زودتر به او برسم. دلم براش تنگ شده بود. دلم Ù…ÛŒ خواست ببینمش Ùˆ تا اونجاییکه ممکنه بیشتر باهاش باشم. از بخت بد تراÙیک سنگینی بود Ùˆ نیم ساعتی از وقت من تو تراÙیک به هدر رÙت. انگار Ú©Ù‡ وقتی عجله داری همه چیز دست به دست هم میدن تا دیرت بشه یه جوری Ú©Ù‡ گذشت هر ثانیه رو هم Øس Ú©Ù†ÛŒ! Øالا برعکس! اگه کاری نداری Ùˆ عجله ای هم! همه چیز رو به راهه! هرکاری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ وقت نمی گذره!
نزدیکی های خونه اش Ú©Ù‡ رسیدم زنگ زدم. گوشی را براداشت. به او Ú¯Ùتم Ú©Ù‡ من تا چند دقیقه دیگه به خونه اش Ù…ÛŒ رسم Ùˆ آماده باشد. به خونه اش رسیده بودم. زنگ زده بودم Ú©Ù‡ بلاÙاصله از خونه بیرون اومد.
نمیدونم چرا اØساس Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Øواسش نیست. عینکی دودی به چشم داشت مثل دÙعه پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش. همین اØساسو داشتم. نمی دونم چرا از عینک دودیش بدم میاد. اØساس Ù…ÛŒ کنم بیشتر رابطه آدم توی یه سایه Ù…ÛŒ مونه. شاید هم عادت کردم با نگاه کردن تو چشم آدمها، رابطه بگیرم یا وقتی کسی Ú©Ù‡ چشمهاش رو نبینم، همیشه تو یه سایه باهاش Ù…ÛŒ مونم. نص٠رابطه ام Ú¯Ù… میشه!
دÙعه پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش Ùˆ همون عینک دودی رو به چشم داشت، Ùکر کرده بودم Ú©Ù‡ Øتما باید کاری با ابروهاش کرده باشه Ú©Ù‡ عینک زده Ùˆ نمی خواسته Ú©Ù‡ دیده بشه اما این دÙعه دیگه نمی تونستم همون دلیل رو برا خودم بیارم. Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم. هوای Ø¢Ùتابی بهانه ای شد تا یه جوری توجیه کنم Ú©Ù‡ بخاطر تابش Ø¢Ùتاب عینک زده.
ولی ازØالت لب Ùˆ خنده ای Ú©Ù‡ گاه گاه به لبش Ù…ÛŒ نشست، Øس Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ چیزی اØتمالا شده. پرسیدم:
- Øالت خوبه!ØŸ
Ú¯Ùت:
- آره! اونام تو این هوا چی می چسبه!
Ú¯Ùتم:
- مطمئنی چیزی نیست!؟
لبخندی زد. انگار Ú©Ù‡ متوجه منظورم شده باشه Ú©Ù‡ واسه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ پرسم. Ú¯Ùت:
- آره! چیزیم نیست! من خوبم.
سوار ماشین شد. باید دور Ù…ÛŒ زدم. خیابانی Ú©Ù‡ پارک کرده بودم مثل همه خیابونای هلند، باریک Ùˆ کوپنی درست شده بود. طوری Ú©Ù‡ Øتی اندازه پا Ùˆ قدم آدم Ùˆ سگ Ùˆ گربه رو هم Ù…Øاسبه کرده باشند. تازه تو خیابونای به این باریکی، راه دوچرخه Ùˆ پیاده رو Ùˆ پارک ماشین ها رو هم در نظر گرÙته بودند. ناگزیر شدم برای دور زدن Ú©Ù…ÛŒ دنده عقب گرÙته Ùˆ به دهانه خیابون برسم تا بتونم راØت تر دور بزنم.
داشت نگاهم Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خوام بکنم. همانطور Ú©Ù‡ دنده عقب گرÙته Ùˆ به پشت سرم نگاه Ù…ÛŒ کردم، ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. دوتا ماشین سر بزنگاه پیداشون شدند. ایستادم تا اونا رد بشند. وقتی خلوت شد، دور زدم Ùˆ مسیری Ú©Ù‡ باید Ù…ÛŒ رÙتم رو پیش گرÙتم.
پرسیدم :
- کجا دوست داری بریم؟
Ú¯Ùت:
- اسخی Ùنینگن *
کمی سکوت کرد. تا بخواهم چیزی بگم ادامه داد:
- خیلی Ù…ÛŒ چسبه تو اÙتاب نشستن. بریم کنار دریا یه جایی بشینیم.
طوری Ú¯Ùت خیلی Ù…ÛŒ چسبه Ú©Ù‡ Ùکر کردم Ù…ÛŒ خواد بگه شنا کردن Ùˆ تو آب رÙتن! یه Ù„Øظه واقعا تعجب کردم. واقعیت اینه Ú©Ù‡ از او هر Ú†ÛŒ بگی سر Ù…ÛŒ زنه. منظورم از هرچی اینه Ú©Ù‡ کارایی از این نوع ماجراجویی Ú©Ù‡ یهو بزنه به دریا Ùˆ کوه Ùˆ این ØرÙا! Ùˆ چقد هم این خصیصه اش به دلم میشینه.
دلم Ù…ÛŒ خواست قدم بزنیم اما وقتی شنیدم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد یه جایی تو اÙتاب بشینه، چیزی Ù†Ú¯Ùتم. به طر٠اسخی Ùنینگن راه اÙتادم.
اسخی Ùنینگن هم یکی از اون جاهاییه Ú©Ù‡ هروقت مهمونی، کسی از کشورای دیگه پیشمون میاد، Ù…ÛŒ بریمش اونجا رو نشون میدیم. یه جای توریستی با کازینو Ùˆ بار Ùˆ برجکی برای دیدن منظره دریایی Ùˆ Ùروشگاه های مختل٠و این چیزاست اما همیشه جای پارک Ú©Ù… گیر میاد. مخصوصا Ú©Ù‡ آخر Ù‡Ùته باشه، باید Ú©Ù„ÛŒ سرگردونی بکشی.
داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت:
- اینجاها رو خیلی خوب میشناسم. یه جایی Øتما گیر میاریم.
با Øالت کنجکاوی Ùˆ تعجب نگاهش کردم. عینک دودی مثه یه دیوار بین من Ùˆ اون بود. نتونستم تعجبم رو نشونش بدم Ú©Ù‡ چطور Ùکرم رو خونده. شاید هم دیده بود Ùˆ بخودش نمی آورد. شاید هم لبخندش واسه همین بود Ú©Ù‡ به هوشش نمره Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ Ùکرم رو میتونه خیلی راØت بخونه.
یعنی اگه نگاهشو Ù…ÛŒ دیدم. چشمم تو چشمش میاÙتاد. براØتی میتونستم بÙهمم Ú†ÛŒ Øس Ù…ÛŒ کنه. انگار Ú©Ù‡ دلم واسه دیدن چشماش تنگ شده باشه، یه جوری از عینک دودیش عصبی شده بودم. Øس Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ عینکشو بردارم از ماشین بندازم بیرون. ولی Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ممکنه چشمش ناراØت باشه یا نور اذیتش کنه. همین باعث میشد Ú©Ù‡ دندون رو جگر بذارم Ùˆ هیچ کاری نکنم.
خیلی طول کشید تا جایی رو پیدا کنیم. البته واسه من Ùرق نمی کرد. چون با هم بودیم Ùˆ Ùرق نمی کرد کجا Ùˆ چطور. خیابونا رو Ù…ÛŒ گشتیم. اینقدر دور زدیم Ú©Ù‡ شمال Ùˆ جنوبم رو نمی دونستم کدوم وره! تا اینکه یه جایی کنار دریا پیدا شد. ماشین رو پارک کردیم.
با هم راه اÙتادیم. Ùاصله کوتاهی رو قدم زدیم. ساØÙ„ نیمه شلوغی بود. باری رو Ú©Ù‡ رو بدریا بود Ùˆ روی ماسه ها صندلی Ùˆ میزی گذاشته بود پیشنهاد کردم. اونام قبول کرد. با هم رÙتیم. میزی رو انتخاب کرد. نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا یکی اومد Ùˆ سÙارش ما رو گرÙت! آبجویی سÙارش دادیم.
هوا باد ملایمی داشت. دریا نه طوÙانی بود Ùˆ نه آروم. هوای دم کرده ای اون دورها کرانه ÛŒ دریا را Ù…ØÙˆ کرده بود. عینک دودیش مثه دیوار کماکان بین نگاه من Ùˆ او بود. نمیدونستم کجا رو داره نگاه Ù…ÛŒ کنه. از هر دری Øر٠می زدیم. از سیاست تا خانواده، از آبجو Ùˆ قهوه Ùˆ لیمو ترش Ú©Ù‡ اول بار بود Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ با اب جو مزه گسی داره.
از دست عینک دودی چنان عصبی بودم Ú©Ù‡ دلم Ù…ÛŒ خواست با لیمو ترشهایی Ú©Ù‡ با ابجو سÙارش دادیم چند بطر تکیلا بخورم تا شاید از شر مزاØمتهای عینک دودی یه خلاص شم.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم با او Øر٠می زدم. بر Ù…ÛŒ گشتم تا نگاهش کنم وقتی با من Øر٠می زد یا من با او Øر٠می زدم اما عینک دودی نگاهشو Ù…ÛŒ گرÙت پشتش Ùˆ نمی ذاشت ببینمش.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم. گاهی به این Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ دست ببرم عینکش رو بردارم Ùˆ داد بزنم:
- آخه بی انصاÙ!!!!!! دلم واسه چشات خیلی تنگه!
ولی هر بار اØساس Ù…ÛŒ کردم دیر شده باید Ùرصت دیگری رو منتظر بمونم.
نمی دونم چطور شد Ú©Ù‡ هیچ Ùرصتی هم دست نداد. وقتی یادم اومد Ú©Ù‡ عینک دودیشو Ù…ÛŒ خواستم بردارم Ú©Ù‡ تنها در راه برگشت خونه ام بودم!
تمام
گیل آوایی
14 سپتامبر 2007
لاهه-اسخی Ùنینگن
* چاوکم به لهجه کرمانشاهی بمعنی چشمم است