گیل آوایی----عینک دودی و چا وکم*
عینک دودی و چا وکم*
باز هم عینک دودی رو چشاش بود. همون عینک دودی Ú©Ù‡ بد جوری مزاØÙ…Ù… بود. Ø¯ÙØ¹Ù‡ پیش کلاÙÙ‡ ام کرده بود
اول چیزی Ú©Ù‡ لجم Ú¯Ø±ÙØª همون عینک دودی بود. دلم Ù…ÛŒ خواست Ú†Ù†Ú¯ بندازم مثل یه بچه شیطون، عینک دودیه رو بردارم بندازم یه جایی Ú©Ù‡ دیگه نتونه ورداره . همون عینک دودی بازام داشت واسم سوسو Ù…ÛŒ اومد! انگار Ù…ÛŒ دونست Ú©Ù‡ دلم واسه چشماش خیلی تنگه.
اصلا ØÙˆØ§Ø³Ø´ نبود. شاید هم بود ولی طوری برخورد Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ø´ نیست. تازه رسیده بودم. تو راه داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم چطور شده زنگ زده Ú©Ù‡ با هم بریم قدمی بزنیم Ùˆ قهوه ای بخوریم. اونام Ú†Ù‡ روزی زنگ زده بود! از ØµØ¨Ø Ú©Ø§Ø±ÛŒ نداشتم. غروب جایی دعوت بودم Ùˆ باید Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…. ولی تا غروب دو سه ساعتی مانده بود. وقتی زنگ زد، به او Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ یکی دوساعتی مبتونیم با هم باشیم. او هم قبول کرد.
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودم تا هرچه زودتر به او برسم. دلم براش تنگ شده بود. دلم Ù…ÛŒ خواست ببینمش Ùˆ تا اونجاییکه ممکنه بیشتر باهاش باشم. از بخت بد تراÙیک سنگینی بود Ùˆ نیم ساعتی از وقت من تو تراÙیک به هدر Ø±ÙØª. انگار Ú©Ù‡ وقتی عجله داری همه چیز دست به دست هم میدن تا دیرت بشه یه جوری Ú©Ù‡ گذشت هر ثانیه رو هم ØØ³ Ú©Ù†ÛŒ! ØØ§Ù„ا برعکس! اگه کاری نداری Ùˆ عجله ای هم! همه چیز رو به راهه! هرکاری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ وقت نمی گذره!
نزدیکی های خونه اش Ú©Ù‡ رسیدم زنگ زدم. گوشی را براداشت. به او Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ من تا چند دقیقه دیگه به خونه اش Ù…ÛŒ رسم Ùˆ آماده باشد. به خونه اش رسیده بودم. زنگ زده بودم Ú©Ù‡ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ از خونه بیرون اومد.
نمیدونم چرا Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ø´ نیست. عینکی دودی به چشم داشت مثل Ø¯ÙØ¹Ù‡ پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش. همین Ø§ØØ³Ø§Ø³Ùˆ داشتم. نمی دونم چرا از عینک دودیش بدم میاد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کنم بیشتر رابطه آدم توی یه سایه Ù…ÛŒ مونه. شاید هم عادت کردم با نگاه کردن تو چشم آدمها، رابطه بگیرم یا وقتی کسی Ú©Ù‡ چشمهاش رو نبینم، همیشه تو یه سایه باهاش Ù…ÛŒ مونم. نص٠رابطه ام Ú¯Ù… میشه!
Ø¯ÙØ¹Ù‡ پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش Ùˆ همون عینک دودی رو به چشم داشت، Ùکر کرده بودم Ú©Ù‡ ØØªÙ…ا باید کاری با ابروهاش کرده باشه Ú©Ù‡ عینک زده Ùˆ نمی خواسته Ú©Ù‡ دیده بشه اما این Ø¯ÙØ¹Ù‡ دیگه نمی تونستم همون دلیل رو برا خودم بیارم. Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم. هوای Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÛŒ بهانه ای شد تا یه جوری توجیه کنم Ú©Ù‡ بخاطر تابش Ø¢ÙØªØ§Ø¨ عینک زده.
ولی Ø§Ø²ØØ§Ù„ت لب Ùˆ خنده ای Ú©Ù‡ گاه گاه به لبش Ù…ÛŒ نشست، ØØ³ Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ چیزی Ø§ØØªÙ…الا شده. پرسیدم:
- ØØ§Ù„ت خوبه!ØŸ
Ú¯ÙØª:
- آره! اونام تو این هوا چی می چسبه!
Ú¯ÙØªÙ…:
- مطمئنی چیزی نیست!؟
لبخندی زد. انگار Ú©Ù‡ متوجه منظورم شده باشه Ú©Ù‡ واسه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ پرسم. Ú¯ÙØª:
- آره! چیزیم نیست! من خوبم.
سوار ماشین شد. باید دور Ù…ÛŒ زدم. خیابانی Ú©Ù‡ پارک کرده بودم مثل همه خیابونای هلند، باریک Ùˆ کوپنی درست شده بود. طوری Ú©Ù‡ ØØªÛŒ اندازه پا Ùˆ قدم آدم Ùˆ سگ Ùˆ گربه رو هم Ù…ØØ§Ø³Ø¨Ù‡ کرده باشند. تازه تو خیابونای به این باریکی، راه دوچرخه Ùˆ پیاده رو Ùˆ پارک ماشین ها رو هم در نظر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند. ناگزیر شدم برای دور زدن Ú©Ù…ÛŒ دنده عقب Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ به دهانه خیابون برسم تا بتونم Ø±Ø§ØØª تر دور بزنم.
داشت نگاهم Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خوام بکنم. همانطور Ú©Ù‡ دنده عقب Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ به پشت سرم نگاه Ù…ÛŒ کردم، ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. دوتا ماشین سر بزنگاه پیداشون شدند. ایستادم تا اونا رد بشند. وقتی خلوت شد، دور زدم Ùˆ مسیری Ú©Ù‡ باید Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… رو پیش Ú¯Ø±ÙØªÙ….
پرسیدم :
- کجا دوست داری بریم؟
Ú¯ÙØª:
- اسخی Ùنینگن *
کمی سکوت کرد. تا بخواهم چیزی بگم ادامه داد:
- خیلی Ù…ÛŒ چسبه تو Ø§ÙØªØ§Ø¨ نشستن. بریم کنار دریا یه جایی بشینیم.
طوری Ú¯ÙØª خیلی Ù…ÛŒ چسبه Ú©Ù‡ Ùکر کردم Ù…ÛŒ خواد بگه شنا کردن Ùˆ تو آب Ø±ÙØªÙ†! یه Ù„ØØ¸Ù‡ واقعا تعجب کردم. واقعیت اینه Ú©Ù‡ از او هر Ú†ÛŒ بگی سر Ù…ÛŒ زنه. منظورم از هرچی اینه Ú©Ù‡ کارایی از این نوع ماجراجویی Ú©Ù‡ یهو بزنه به دریا Ùˆ کوه Ùˆ این ØØ±Ùا! Ùˆ چقد هم این خصیصه اش به دلم میشینه.
دلم Ù…ÛŒ خواست قدم بزنیم اما وقتی شنیدم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد یه جایی تو Ø§ÙØªØ§Ø¨ بشینه، چیزی Ù†Ú¯ÙØªÙ…. به طر٠اسخی Ùنینگن راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….
اسخی Ùنینگن هم یکی از اون جاهاییه Ú©Ù‡ هروقت مهمونی، کسی از کشورای دیگه پیشمون میاد، Ù…ÛŒ بریمش اونجا رو نشون میدیم. یه جای توریستی با کازینو Ùˆ بار Ùˆ برجکی برای دیدن منظره دریایی Ùˆ ÙØ±ÙˆØ´Ú¯Ø§Ù‡ های مختل٠و این چیزاست اما همیشه جای پارک Ú©Ù… گیر میاد. مخصوصا Ú©Ù‡ آخر Ù‡ÙØªÙ‡ باشه، باید Ú©Ù„ÛŒ سرگردونی بکشی.
داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Ú¯ÙØª:
- اینجاها رو خیلی خوب میشناسم. یه جایی ØØªÙ…ا گیر میاریم.
با ØØ§Ù„ت کنجکاوی Ùˆ تعجب نگاهش کردم. عینک دودی مثه یه دیوار بین من Ùˆ اون بود. نتونستم تعجبم رو نشونش بدم Ú©Ù‡ چطور Ùکرم رو خونده. شاید هم دیده بود Ùˆ بخودش نمی آورد. شاید هم لبخندش واسه همین بود Ú©Ù‡ به هوشش نمره Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ Ùکرم رو میتونه خیلی Ø±Ø§ØØª بخونه.
یعنی اگه نگاهشو Ù…ÛŒ دیدم. چشمم تو چشمش Ù…ÛŒØ§ÙØªØ§Ø¯. Ø¨Ø±Ø§ØØªÛŒ میتونستم بÙهمم Ú†ÛŒ ØØ³ Ù…ÛŒ کنه. انگار Ú©Ù‡ دلم واسه دیدن چشماش تنگ شده باشه، یه جوری از عینک دودیش عصبی شده بودم. ØØ³ Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ عینکشو بردارم از ماشین بندازم بیرون. ولی Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ممکنه چشمش Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª باشه یا نور اذیتش کنه. همین باعث میشد Ú©Ù‡ دندون رو جگر بذارم Ùˆ هیچ کاری نکنم.
خیلی طول کشید تا جایی رو پیدا کنیم. البته واسه من ÙØ±Ù‚ نمی کرد. چون با هم بودیم Ùˆ ÙØ±Ù‚ نمی کرد کجا Ùˆ چطور. خیابونا رو Ù…ÛŒ گشتیم. اینقدر دور زدیم Ú©Ù‡ شمال Ùˆ جنوبم رو نمی دونستم کدوم وره! تا اینکه یه جایی کنار دریا پیدا شد. ماشین رو پارک کردیم.
با هم راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ…. ÙØ§ØµÙ„Ù‡ کوتاهی رو قدم زدیم. ساØÙ„ نیمه شلوغی بود. باری رو Ú©Ù‡ رو بدریا بود Ùˆ روی ماسه ها صندلی Ùˆ میزی گذاشته بود پیشنهاد کردم. اونام قبول کرد. با هم Ø±ÙØªÛŒÙ…. میزی رو انتخاب کرد. نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا یکی اومد Ùˆ Ø³ÙØ§Ø±Ø´ ما رو Ú¯Ø±ÙØª! آبجویی Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادیم.
هوا باد ملایمی داشت. دریا نه Ø·ÙˆÙØ§Ù†ÛŒ بود Ùˆ نه آروم. هوای دم کرده ای اون دورها کرانه ÛŒ دریا را Ù…ØÙˆ کرده بود. عینک دودیش مثه دیوار کماکان بین نگاه من Ùˆ او بود. نمیدونستم کجا رو داره نگاه Ù…ÛŒ کنه. از هر دری ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدیم. از سیاست تا خانواده، از آبجو Ùˆ قهوه Ùˆ لیمو ترش Ú©Ù‡ اول بار بود Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ با اب جو مزه گسی داره.
از دست عینک دودی چنان عصبی بودم Ú©Ù‡ دلم Ù…ÛŒ خواست با لیمو ترشهایی Ú©Ù‡ با ابجو Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادیم چند بطر تکیلا بخورم تا شاید از شر مزاØÙ…تهای عینک دودی یه خلاص شم.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم با او ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدم. بر Ù…ÛŒ گشتم تا نگاهش کنم وقتی با من ØØ±Ù Ù…ÛŒ زد یا من با او ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدم اما عینک دودی نگاهشو Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª پشتش Ùˆ نمی ذاشت ببینمش.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم. گاهی به این Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ دست ببرم عینکش رو بردارم Ùˆ داد بزنم:
- آخه بی انصاÙ!!!!!! دلم واسه چشات خیلی تنگه!
ولی هر بار Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کردم دیر شده باید ÙØ±ØµØª دیگری رو منتظر بمونم.
نمی دونم چطور شد Ú©Ù‡ هیچ ÙØ±ØµØªÛŒ هم دست نداد. وقتی یادم اومد Ú©Ù‡ عینک دودیشو Ù…ÛŒ خواستم بردارم Ú©Ù‡ تنها در راه برگشت خونه ام بودم!
تمام
گیل آوایی
14 سپتامبر 2007
لاهه-اسخی Ùنینگن
* چاوکم به لهجه کرمانشاهی بمعنی چشمم است

باز هم عینک دودی رو چشاش بود. همون عینک دودی Ú©Ù‡ بد جوری مزاØÙ…Ù… بود. Ø¯ÙØ¹Ù‡ پیش کلاÙÙ‡ ام کرده بود
اول چیزی Ú©Ù‡ لجم Ú¯Ø±ÙØª همون عینک دودی بود. دلم Ù…ÛŒ خواست Ú†Ù†Ú¯ بندازم مثل یه بچه شیطون، عینک دودیه رو بردارم بندازم یه جایی Ú©Ù‡ دیگه نتونه ورداره . همون عینک دودی بازام داشت واسم سوسو Ù…ÛŒ اومد! انگار Ù…ÛŒ دونست Ú©Ù‡ دلم واسه چشماش خیلی تنگه.
اصلا ØÙˆØ§Ø³Ø´ نبود. شاید هم بود ولی طوری برخورد Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ø´ نیست. تازه رسیده بودم. تو راه داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم چطور شده زنگ زده Ú©Ù‡ با هم بریم قدمی بزنیم Ùˆ قهوه ای بخوریم. اونام Ú†Ù‡ روزی زنگ زده بود! از ØµØ¨Ø Ú©Ø§Ø±ÛŒ نداشتم. غروب جایی دعوت بودم Ùˆ باید Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ…. ولی تا غروب دو سه ساعتی مانده بود. وقتی زنگ زد، به او Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ یکی دوساعتی مبتونیم با هم باشیم. او هم قبول کرد.
Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù‡ بودم تا هرچه زودتر به او برسم. دلم براش تنگ شده بود. دلم Ù…ÛŒ خواست ببینمش Ùˆ تا اونجاییکه ممکنه بیشتر باهاش باشم. از بخت بد تراÙیک سنگینی بود Ùˆ نیم ساعتی از وقت من تو تراÙیک به هدر Ø±ÙØª. انگار Ú©Ù‡ وقتی عجله داری همه چیز دست به دست هم میدن تا دیرت بشه یه جوری Ú©Ù‡ گذشت هر ثانیه رو هم ØØ³ Ú©Ù†ÛŒ! ØØ§Ù„ا برعکس! اگه کاری نداری Ùˆ عجله ای هم! همه چیز رو به راهه! هرکاری Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ وقت نمی گذره!
نزدیکی های خونه اش Ú©Ù‡ رسیدم زنگ زدم. گوشی را براداشت. به او Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ من تا چند دقیقه دیگه به خونه اش Ù…ÛŒ رسم Ùˆ آماده باشد. به خونه اش رسیده بودم. زنگ زده بودم Ú©Ù‡ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ از خونه بیرون اومد.
نمیدونم چرا Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ØÙˆØ§Ø³Ø´ نیست. عینکی دودی به چشم داشت مثل Ø¯ÙØ¹Ù‡ پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش. همین Ø§ØØ³Ø§Ø³Ùˆ داشتم. نمی دونم چرا از عینک دودیش بدم میاد. Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کنم بیشتر رابطه آدم توی یه سایه Ù…ÛŒ مونه. شاید هم عادت کردم با نگاه کردن تو چشم آدمها، رابطه بگیرم یا وقتی کسی Ú©Ù‡ چشمهاش رو نبینم، همیشه تو یه سایه باهاش Ù…ÛŒ مونم. نص٠رابطه ام Ú¯Ù… میشه!
Ø¯ÙØ¹Ù‡ پیش Ú©Ù‡ دیده بودمش Ùˆ همون عینک دودی رو به چشم داشت، Ùکر کرده بودم Ú©Ù‡ ØØªÙ…ا باید کاری با ابروهاش کرده باشه Ú©Ù‡ عینک زده Ùˆ نمی خواسته Ú©Ù‡ دیده بشه اما این Ø¯ÙØ¹Ù‡ دیگه نمی تونستم همون دلیل رو برا خودم بیارم. Ú©Ù…ÛŒ Ùکر کردم. هوای Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÛŒ بهانه ای شد تا یه جوری توجیه کنم Ú©Ù‡ بخاطر تابش Ø¢ÙØªØ§Ø¨ عینک زده.
ولی Ø§Ø²ØØ§Ù„ت لب Ùˆ خنده ای Ú©Ù‡ گاه گاه به لبش Ù…ÛŒ نشست، ØØ³ Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ چیزی Ø§ØØªÙ…الا شده. پرسیدم:
- ØØ§Ù„ت خوبه!ØŸ
Ú¯ÙØª:
- آره! اونام تو این هوا چی می چسبه!
Ú¯ÙØªÙ…:
- مطمئنی چیزی نیست!؟
لبخندی زد. انگار Ú©Ù‡ متوجه منظورم شده باشه Ú©Ù‡ واسه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ پرسم. Ú¯ÙØª:
- آره! چیزیم نیست! من خوبم.
سوار ماشین شد. باید دور Ù…ÛŒ زدم. خیابانی Ú©Ù‡ پارک کرده بودم مثل همه خیابونای هلند، باریک Ùˆ کوپنی درست شده بود. طوری Ú©Ù‡ ØØªÛŒ اندازه پا Ùˆ قدم آدم Ùˆ سگ Ùˆ گربه رو هم Ù…ØØ§Ø³Ø¨Ù‡ کرده باشند. تازه تو خیابونای به این باریکی، راه دوچرخه Ùˆ پیاده رو Ùˆ پارک ماشین ها رو هم در نظر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ بودند. ناگزیر شدم برای دور زدن Ú©Ù…ÛŒ دنده عقب Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ به دهانه خیابون برسم تا بتونم Ø±Ø§ØØª تر دور بزنم.
داشت نگاهم Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ خوام بکنم. همانطور Ú©Ù‡ دنده عقب Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ به پشت سرم نگاه Ù…ÛŒ کردم، ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ دادم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم. دوتا ماشین سر بزنگاه پیداشون شدند. ایستادم تا اونا رد بشند. وقتی خلوت شد، دور زدم Ùˆ مسیری Ú©Ù‡ باید Ù…ÛŒ Ø±ÙØªÙ… رو پیش Ú¯Ø±ÙØªÙ….
پرسیدم :
- کجا دوست داری بریم؟
Ú¯ÙØª:
- اسخی Ùنینگن *
کمی سکوت کرد. تا بخواهم چیزی بگم ادامه داد:
- خیلی Ù…ÛŒ چسبه تو Ø§ÙØªØ§Ø¨ نشستن. بریم کنار دریا یه جایی بشینیم.
طوری Ú¯ÙØª خیلی Ù…ÛŒ چسبه Ú©Ù‡ Ùکر کردم Ù…ÛŒ خواد بگه شنا کردن Ùˆ تو آب Ø±ÙØªÙ†! یه Ù„ØØ¸Ù‡ واقعا تعجب کردم. واقعیت اینه Ú©Ù‡ از او هر Ú†ÛŒ بگی سر Ù…ÛŒ زنه. منظورم از هرچی اینه Ú©Ù‡ کارایی از این نوع ماجراجویی Ú©Ù‡ یهو بزنه به دریا Ùˆ کوه Ùˆ این ØØ±Ùا! Ùˆ چقد هم این خصیصه اش به دلم میشینه.
دلم Ù…ÛŒ خواست قدم بزنیم اما وقتی شنیدم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد یه جایی تو Ø§ÙØªØ§Ø¨ بشینه، چیزی Ù†Ú¯ÙØªÙ…. به طر٠اسخی Ùنینگن راه Ø§ÙØªØ§Ø¯Ù….
اسخی Ùنینگن هم یکی از اون جاهاییه Ú©Ù‡ هروقت مهمونی، کسی از کشورای دیگه پیشمون میاد، Ù…ÛŒ بریمش اونجا رو نشون میدیم. یه جای توریستی با کازینو Ùˆ بار Ùˆ برجکی برای دیدن منظره دریایی Ùˆ ÙØ±ÙˆØ´Ú¯Ø§Ù‡ های مختل٠و این چیزاست اما همیشه جای پارک Ú©Ù… گیر میاد. مخصوصا Ú©Ù‡ آخر Ù‡ÙØªÙ‡ باشه، باید Ú©Ù„ÛŒ سرگردونی بکشی.
داشتم Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ Ú¯ÙØª:
- اینجاها رو خیلی خوب میشناسم. یه جایی ØØªÙ…ا گیر میاریم.
با ØØ§Ù„ت کنجکاوی Ùˆ تعجب نگاهش کردم. عینک دودی مثه یه دیوار بین من Ùˆ اون بود. نتونستم تعجبم رو نشونش بدم Ú©Ù‡ چطور Ùکرم رو خونده. شاید هم دیده بود Ùˆ بخودش نمی آورد. شاید هم لبخندش واسه همین بود Ú©Ù‡ به هوشش نمره Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ Ùکرم رو میتونه خیلی Ø±Ø§ØØª بخونه.
یعنی اگه نگاهشو Ù…ÛŒ دیدم. چشمم تو چشمش Ù…ÛŒØ§ÙØªØ§Ø¯. Ø¨Ø±Ø§ØØªÛŒ میتونستم بÙهمم Ú†ÛŒ ØØ³ Ù…ÛŒ کنه. انگار Ú©Ù‡ دلم واسه دیدن چشماش تنگ شده باشه، یه جوری از عینک دودیش عصبی شده بودم. ØØ³ Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ عینکشو بردارم از ماشین بندازم بیرون. ولی Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ ممکنه چشمش Ù†Ø§Ø±Ø§ØØª باشه یا نور اذیتش کنه. همین باعث میشد Ú©Ù‡ دندون رو جگر بذارم Ùˆ هیچ کاری نکنم.
خیلی طول کشید تا جایی رو پیدا کنیم. البته واسه من ÙØ±Ù‚ نمی کرد. چون با هم بودیم Ùˆ ÙØ±Ù‚ نمی کرد کجا Ùˆ چطور. خیابونا رو Ù…ÛŒ گشتیم. اینقدر دور زدیم Ú©Ù‡ شمال Ùˆ جنوبم رو نمی دونستم کدوم وره! تا اینکه یه جایی کنار دریا پیدا شد. ماشین رو پارک کردیم.
با هم راه Ø§ÙØªØ§Ø¯ÛŒÙ…. ÙØ§ØµÙ„Ù‡ کوتاهی رو قدم زدیم. ساØÙ„ نیمه شلوغی بود. باری رو Ú©Ù‡ رو بدریا بود Ùˆ روی ماسه ها صندلی Ùˆ میزی گذاشته بود پیشنهاد کردم. اونام قبول کرد. با هم Ø±ÙØªÛŒÙ…. میزی رو انتخاب کرد. نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا یکی اومد Ùˆ Ø³ÙØ§Ø±Ø´ ما رو Ú¯Ø±ÙØª! آبجویی Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادیم.
هوا باد ملایمی داشت. دریا نه Ø·ÙˆÙØ§Ù†ÛŒ بود Ùˆ نه آروم. هوای دم کرده ای اون دورها کرانه ÛŒ دریا را Ù…ØÙˆ کرده بود. عینک دودیش مثه دیوار کماکان بین نگاه من Ùˆ او بود. نمیدونستم کجا رو داره نگاه Ù…ÛŒ کنه. از هر دری ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدیم. از سیاست تا خانواده، از آبجو Ùˆ قهوه Ùˆ لیمو ترش Ú©Ù‡ اول بار بود Ù…ÛŒ دیدم Ú©Ù‡ با اب جو مزه گسی داره.
از دست عینک دودی چنان عصبی بودم Ú©Ù‡ دلم Ù…ÛŒ خواست با لیمو ترشهایی Ú©Ù‡ با ابجو Ø³ÙØ§Ø±Ø´ دادیم چند بطر تکیلا بخورم تا شاید از شر مزاØÙ…تهای عینک دودی یه خلاص شم.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم با او ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدم. بر Ù…ÛŒ گشتم تا نگاهش کنم وقتی با من ØØ±Ù Ù…ÛŒ زد یا من با او ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدم اما عینک دودی نگاهشو Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØª پشتش Ùˆ نمی ذاشت ببینمش.
به دریا نگاه Ù…ÛŒ کردم. گاهی به این Ùکر Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ دست ببرم عینکش رو بردارم Ùˆ داد بزنم:
- آخه بی انصاÙ!!!!!! دلم واسه چشات خیلی تنگه!
ولی هر بار Ø§ØØ³Ø§Ø³ Ù…ÛŒ کردم دیر شده باید ÙØ±ØµØª دیگری رو منتظر بمونم.
نمی دونم چطور شد Ú©Ù‡ هیچ ÙØ±ØµØªÛŒ هم دست نداد. وقتی یادم اومد Ú©Ù‡ عینک دودیشو Ù…ÛŒ خواستم بردارم Ú©Ù‡ تنها در راه برگشت خونه ام بودم!
تمام
گیل آوایی
14 سپتامبر 2007
لاهه-اسخی Ùنینگن
* چاوکم به لهجه کرمانشاهی بمعنی چشمم است