عینک دودی و چا وکم*
null

باز هم عینک دودی رو چشاش بود. همون عینک دودی که بد جوری مزاحمم بود. دفعه پیش کلافه ام کرده بود


اول چیزی که لجم گرفت همون عینک دودی بود. دلم می خواست چنگ بندازم مثل یه بچه شیطون، عینک دودیه رو بردارم بندازم یه جایی که دیگه نتونه ورداره . همون عینک دودی بازام داشت واسم سوسو می اومد! انگار می دونست که دلم واسه چشماش خیلی تنگه.


اصلا حواسش نبود. شاید هم بود ولی طوری برخورد می کرد که حواسش نیست. تازه رسیده بودم. تو راه داشتم فکر می کردم چطور شده زنگ زده که با هم بریم قدمی بزنیم و قهوه ای بخوریم. اونام چه روزی زنگ زده بود! از صبح کاری نداشتم. غروب جایی دعوت بودم و باید می رفتم. ولی تا غروب دو سه ساعتی مانده بود. وقتی زنگ زد، به او گفتم که یکی دوساعتی مبتونیم با هم باشیم. او هم قبول کرد.


بلافاصله راه افتاده بودم تا هرچه زودتر به او برسم. دلم براش تنگ شده بود. دلم می خواست ببینمش و تا اونجاییکه ممکنه بیشتر باهاش باشم. از بخت بد ترافیک سنگینی بود و نیم ساعتی از وقت من تو ترافیک به هدر رفت. انگار که وقتی عجله داری همه چیز دست به دست هم میدن تا دیرت بشه یه جوری که گذشت هر ثانیه رو هم حس کنی! حالا برعکس! اگه کاری نداری و عجله ای هم! همه چیز رو به راهه! هرکاری می کنی وقت نمی گذره!


نزدیکی های خونه اش که رسیدم زنگ زدم. گوشی را براداشت. به او گفتم که من تا چند دقیقه دیگه به خونه اش می رسم و آماده باشد. به خونه اش رسیده بودم. زنگ زده بودم که بلافاصله از خونه بیرون اومد.


نمیدونم چرا احساس می کردم که حواسش نیست. عینکی دودی به چشم داشت مثل دفعه پیش که دیده بودمش. همین احساسو داشتم. نمی دونم چرا از عینک دودیش بدم میاد. احساس می کنم بیشتر رابطه آدم توی یه سایه می مونه. شاید هم عادت کردم با نگاه کردن تو چشم آدمها، رابطه بگیرم یا وقتی کسی که چشمهاش رو نبینم، همیشه تو یه سایه باهاش می مونم. نصف رابطه ام گم میشه!


دفعه پیش که دیده بودمش و همون عینک دودی رو به چشم داشت، فکر کرده بودم که حتما باید کاری با ابروهاش کرده باشه که عینک زده و نمی خواسته که دیده بشه اما این دفعه دیگه نمی تونستم همون دلیل رو برا خودم بیارم. کمی فکر کردم. هوای آفتابی بهانه ای شد تا یه جوری توجیه کنم که بخاطر تابش آفتاب عینک زده.


ولی ازحالت لب و خنده ای که گاه گاه به لبش می نشست، حس می کردم که چیزی احتمالا شده. پرسیدم:

- حالت خوبه!؟

گفت:

- آره! اونام تو این هوا چی می چسبه!

گفتم:

- مطمئنی چیزی نیست!؟

لبخندی زد. انگار که متوجه منظورم شده باشه که واسه چی می پرسم. گفت:

- آره! چیزیم نیست! من خوبم.


سوار ماشین شد. باید دور می زدم. خیابانی که پارک کرده بودم مثل همه خیابونای هلند، باریک و کوپنی درست شده بود. طوری که حتی اندازه پا و قدم آدم و سگ و گربه رو هم محاسبه کرده باشند. تازه تو خیابونای به این باریکی، راه دوچرخه و پیاده رو و پارک ماشین ها رو هم در نظر گرفته بودند. ناگزیر شدم برای دور زدن کمی دنده عقب گرفته و به دهانه خیابون برسم تا بتونم راحت تر دور بزنم.

داشت نگاهم می کرد که چه می خوام بکنم. همانطور که دنده عقب گرفته و به پشت سرم نگاه می کردم، توضیح می دادم که چه می کنم. دوتا ماشین سر بزنگاه پیداشون شدند. ایستادم تا اونا رد بشند. وقتی خلوت شد، دور زدم و مسیری که باید می رفتم رو پیش گرفتم.

پرسیدم :

- کجا دوست داری بریم؟

گفت:

- اسخی فنینگن *

کمی سکوت کرد. تا بخواهم چیزی بگم ادامه داد:

- خیلی می چسبه تو افتاب نشستن. بریم کنار دریا یه جایی بشینیم.

طوری گفت خیلی می چسبه که فکر کردم می خواد بگه شنا کردن و تو آب رفتن! یه لحظه واقعا تعجب کردم. واقعیت اینه که از او هر چی بگی سر می زنه. منظورم از هرچی اینه که کارایی از این نوع ماجراجویی که یهو بزنه به دریا و کوه و این حرفا! و چقد هم این خصیصه اش به دلم میشینه.

دلم می خواست قدم بزنیم اما وقتی شنیدم که می خواد یه جایی تو افتاب بشینه، چیزی نگفتم. به طرف اسخی فنینگن راه افتادم.

اسخی فنینگن هم یکی از اون جاهاییه که هروقت مهمونی، کسی از کشورای دیگه پیشمون میاد، می بریمش اونجا رو نشون میدیم. یه جای توریستی با کازینو و بار و برجکی برای دیدن منظره دریایی و فروشگاه های مختلف و این چیزاست اما همیشه جای پارک کم گیر میاد. مخصوصا که آخر هفته باشه، باید کلی سرگردونی بکشی.

داشتم فکر می کردم که گفت:

- اینجاها رو خیلی خوب میشناسم. یه جایی حتما گیر میاریم.

با حالت کنجکاوی و تعجب نگاهش کردم. عینک دودی مثه یه دیوار بین من و اون بود. نتونستم تعجبم رو نشونش بدم که چطور فکرم رو خونده. شاید هم دیده بود و بخودش نمی آورد. شاید هم لبخندش واسه همین بود که به هوشش نمره می داد که فکرم رو میتونه خیلی راحت بخونه.

یعنی اگه نگاهشو می دیدم. چشمم تو چشمش میافتاد. براحتی میتونستم بفهمم چی حس می کنه. انگار که دلم واسه دیدن چشماش تنگ شده باشه، یه جوری از عینک دودیش عصبی شده بودم. حس می کردم که عینکشو بردارم از ماشین بندازم بیرون. ولی فکر می کردم که ممکنه چشمش ناراحت باشه یا نور اذیتش کنه. همین باعث میشد که دندون رو جگر بذارم و هیچ کاری نکنم.

خیلی طول کشید تا جایی رو پیدا کنیم. البته واسه من فرق نمی کرد. چون با هم بودیم و فرق نمی کرد کجا و چطور. خیابونا رو می گشتیم. اینقدر دور زدیم که شمال و جنوبم رو نمی دونستم کدوم وره! تا اینکه یه جایی کنار دریا پیدا شد. ماشین رو پارک کردیم.

با هم راه افتادیم. فاصله کوتاهی رو قدم زدیم. ساحل نیمه شلوغی بود. باری رو که رو بدریا بود و روی ماسه ها صندلی و میزی گذاشته بود پیشنهاد کردم. اونام قبول کرد. با هم رفتیم. میزی رو انتخاب کرد. نشستیم. نیم ساعتی طول کشید تا یکی اومد و سفارش ما رو گرفت! آبجویی سفارش دادیم.

هوا باد ملایمی داشت. دریا نه طوفانی بود و نه آروم. هوای دم کرده ای اون دورها کرانه ی دریا را محو کرده بود. عینک دودیش مثه دیوار کماکان بین نگاه من و او بود. نمیدونستم کجا رو داره نگاه می کنه. از هر دری حرف می زدیم. از سیاست تا خانواده، از آبجو و قهوه و لیمو ترش که اول بار بود می دیدم که با اب جو مزه گسی داره.

از دست عینک دودی چنان عصبی بودم که دلم می خواست با لیمو ترشهایی که با ابجو سفارش دادیم چند بطر تکیلا بخورم تا شاید از شر مزاحمتهای عینک دودی یه خلاص شم.

به دریا نگاه می کردم با او حرف می زدم. بر می گشتم تا نگاهش کنم وقتی با من حرف می زد یا من با او حرف می زدم اما عینک دودی نگاهشو می گرفت پشتش و نمی ذاشت ببینمش.

به دریا نگاه می کردم. گاهی به این فکر می کردم که دست ببرم عینکش رو بردارم و داد بزنم:

- آخه بی انصاف!!!!!! دلم واسه چشات خیلی تنگه!

ولی هر بار احساس می کردم دیر شده باید فرصت دیگری رو منتظر بمونم.

نمی دونم چطور شد که هیچ فرصتی هم دست نداد. وقتی یادم اومد که عینک دودیشو می خواستم بردارم که تنها در راه برگشت خونه ام بودم!


تمام


گیل آوایی

14 سپتامبر 2007

لاهه-اسخی فنینگن


* چاوکم به لهجه کرمانشاهی بمعنی چشمم است