گیل آوایی----اوخوان....*
اوخوان....*
انبوهی از مه غلیظ Ùˆ Ùشرده مقابل دیدگان من جان گرÙته است. Ùاصله ای را نمی بینم. زیر پای خویش را هم دیدن دشوار است. سنگینی عجیبی در تمامی جان خویش اØساس Ù…ÛŒ کنم. Ùشردگی مهی مقابل دیدگانم چنان است Ú©Ù‡ گویی همه دنیا مه گرÙته است.
هیچ چیز به نظر نمی آید. هیچ چیز بغرنج تر از انبوه مه Ùرو برده دنیای دور Ùˆ برم نیست. هرچیزی در این مه غلیظ نهÙته است. دنبالش را Ù…ÛŒ گیرم. شبØÛŒ Ùˆ شبهه ای. تا بخواهم بخود آیم در انبوه مه Ùرو Ù…ÛŒ روم. صدایی از من بر نمی آید. سکوت نابخوداگاهی را گرÙتار آمده ام. در انبوه مه پیش Ù…ÛŒ روم. پیش پای خویش جز مه Ùˆ انبوهی Ùشرده ÛŒ آن، چیزی به چشم نمی آید. خنکای مه Ùرو برده همه را، در تمامی جانم ریشه Ù…ÛŒ دواند.
گیج شده ام. به هیچ چیز نمی اندیشم. مغزم گویی جز به انبوهی مه و کنجکاوی جستن و کنکاش، کاری از آن ساخته نیست. مغزی پاک شده و تهی از هر معضل و معما و مقوله ای. از میان انبوه مه می گذرم.
خنکای مه به دلپذیری غریبی بر تمامی جانم Ù…ÛŒ نشیند، گویی از درازای غاری، تونلی، گذرگاهی تاریک با همه اÙتانی Ùˆ خیزانی بودن رÙتن، بدر آمده ام Ùˆ در میان انبوهی از مه، خنکای مخملین آن را با همه جان خویش Øس Ù…ÛŒ کنم. چیزی جز انبوهی مه Ùˆ شکلهای Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø± آن در مقابل من نیست. در انبوهی مه Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوم. بی راه Ùˆ بی جا Ùˆ بی چشم انداز Øتی تا مرز یک قدمی از خود Ùˆ با خود. منم Ùˆ مه Ùˆ انبوهی بی پایانی Ú©Ù‡ مقابلم انباشته است.
نم غربی بر تمامی جانم Ù…ÛŒ نشیند. آرامشم Ù…ÛŒ دهد. Ú©ÙˆÙتگی طاقت Ùرسایی را گویی داشته ام Ú©Ù‡ در انبوهی Ùˆ خنکای بی مانند مه کوه وار مخملین Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شود. سبکی دلشنینی در خود اØساس Ù…ÛŒ کنم. پیش Ù…ÛŒ روم.
نا خودآگاه گام بر Ù…ÛŒ دارم بی هیچ واهمه Ùˆ هراسی. Ù…ÛŒ روم. هر گامی Ú©Ù‡ به پیش Ù…ÛŒ نهم، استوار تر Ùˆ مصمم تر Ùˆ مغرور، کوهی مانندم Ú©Ù‡ انبوهی مه را Ù…ÛŒ شکاÙد. گاه چنان است Ú©Ù‡ سینه Ù…ÛŒ گشایم چونان دره ای عمیق Ùˆ بی پابان Ú©Ù‡ انبوهی مه Ù…ÛŒ شکاÙدش Ùˆ در آن Ùرو Ù…ÛŒ رود یا Ú©Ù‡ آغوشی مانند دره جانم انبوهی مه را در خود Ù…ÛŒ آراماند.
تردیدی غریب سوسو Ù…ÛŒ زند. بیمی آرام ارام در دلم جان Ù…ÛŒ گیرد. پرسشی ویرانه وار بر تمامی Ùکر Ùˆ روØÙ… آوار Ù…ÛŒ شود. در انبوهی Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø± مهی Ú©Ù‡ در آن Ùرو رÙته ام، چیست!ØŸ کیست!ØŸ از کجاست!ØŸ کجای سرزمین آشنای ناآشنا ایستاده ام!ØŸ او Ù…ÛŒ کشاندم یا Ú©Ù‡ من Ù…ÛŒ شکاÙمش Ùˆ راه Ù…ÛŒ گشایم!ØŸ در Ù¾ÛŒ Ú†Ù‡ روانم!ØŸ از Ù¾ÛŒ Ú†Ù‡ این همه کنکاش در من ریشه دوانده است!ØŸ کنجکاوی کودکانه ایست یا Ú©Ù‡ کوه واری امیدی در انبوهی مه بی پایانی Ú©Ù‡ با خنکای بی مانندش Ù…ÛŒ باراند مرا Ùˆ آراماند!
نه آسمانی پیداست Ùˆ نه زمینی! بی اختیار Ùˆ ناخودآگاه Ùˆ خواسته گام برمی دارم. خیالگونه گویی بر مخمل ابری انبوه در آسمانی تا بی نهایت خیال گام بر Ù…ÛŒ دارم. گریزی Ùˆ شتابی نیست. خرامان Ùˆ نازانه در انبوهی Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø± پیش Ù…ÛŒ روم Ùˆ پرسان Ùˆ جویان Ùˆ روان، بی هیچ شتابی بر جایی Ùˆ راهی Ùˆ راه واره ای گام Ù…ÛŒ نهم. بیمم نیست از بیراهه رÙتن Ùˆ Ú¯Ù… شدن در انبوهی Ú©Ù‡ نهایت آن نیست Ùˆ زمین Ùˆ آسمانش هم. بر زمینم Ùˆ نیستم بر زمین. در آسمان گشوده آغوشی Ù…ÛŒ غلطم Ùˆ Ù…ÛŒ روم Ùˆ نمی روم.
سبک بسان پرکی در راه Ùˆ مغرور چون کوهی استوار قد براÙراشته در ابنوهی بی پایان مهی Ú©Ù‡ در آغوش دارد یا Ú©Ù‡ در آغوش انبوهی مه Ùرو رÙته است، نه برگی Ùˆ نه درختی، کوهی جنگل باخته Ùˆ عریان در اØساسی هر Ú†Ù‡ باداباد، مانندم.
اØساس غریبی است. تاکنون نبوده چنین Ú©Ù‡ بخواهم باشم یا Ú©Ù‡ شده باشم. در بی وزنی Ù…Øض، سنگینی غرور همه جهان در من نهÙته است. سبکبالی پرنده ای، پری، پروازی اØساس Ù…ÛŒ کنم اما مست غروری برآمده از استواری کوه واری یا Ú©Ù‡ بودن در آغوش انبوهی Ú©Ù‡ همه دنیای دور Ùˆ برم را در نوردیده است. Ùرودی نیست Ùˆ Ùرازی هم.
سکوت این همه در من یا Ú©Ù‡ همه ÛŒ من در آن، در تمامی انبوهی مه یا Ú©Ù‡ بلندای بی پایان کوهی Ú¯Ù… شده در مه انبوه، واخوان Ù…ÛŒ شود، Ùریادی مانند Ú©Ù‡ در تمامی جانم تکرار Ù…ÛŒ شود. صدایی نیست اما غوغایی برپاست در گستره ای Ú©Ù‡ Ùرو رÙته ام. Ù…ÛŒ بینم Ùˆ نمی بینم. Ùریادم Ùˆ صدایی نیست از من. اینهمه واخوان از کجاست سکوتی Ú©Ù‡ نه بیمی Ù…ÛŒ زاید Ùˆ نه هراسی در من. Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم در انبوهی مهی Ú©Ù‡ دنیای مرا در خود Ùرو برده است! گریز Ùˆ گزیری نیست گویی.
سلانه سلانه گام بر Ù…ÛŒ دارم. چیزی در زیر پای من Øس نمی کنم. اما Ù…ÛŒ روم به گونه ای Ú©Ù‡ به تماشای نظرگاهی رنگین کمان گسترده ایستاده ام. دست Ù…ÛŒ گشایم از هم، خنکای مه انبوه Ù…ÛŒ نوازدم. نوازش بی مانندی Ú©Ù‡ در تمامی جانم ریشه Ù…ÛŒ دواند. شادانه رنگانه رنگین کمان اینهمه زیبایی بی مانند! شادی بخش کدام دنیای Ùراموش شده ایست Ú©Ù‡ در برویم گشوده است!ØŸ
Øس غریبی Ù…ÛŒ آزاردم. پرسشی وا نمی دهدم! وای اگر طوÙانی بر اید!ØŸ وای اگر بادی، گرد بادی وزیدن آغازد!ØŸ بر سر انبوه مه من Ú†Ù‡ خواهد آمد!ØŸ کجایش بیابم!ØŸ همسÙرش توانم بود در آغوش بی مانند انبوهی اش!ØŸ از Ùراز Ùˆ Ùرود کدام کوه Ùˆ دشت Ùˆ روز Ùˆ شبی سراغش گیرم!ØŸ نهیب باختن Ùˆ داشتن! نهیب همه یا هیچ! جدلی در من جان Ù…ÛŒ گیرد. انبوهی مه را چگونه در خود یا Ú©Ù‡ خود در انبوهی مه Ú©Ù‡ پایانی نباشد، باشم!
خشمی آرام ارام بسان خروش دریایی، امواج بی تاب خویش را بسوی ساØÙ„ قرارم Ù…ÛŒ دواند! دل تنگی خنکای نشسته بر تمامی جانم از هم اکنون بیم پایانش، Ù…ÛŒ ازاردم. با دلتنگی کنار آمدن!ØŸ نه! از من بر نمی آید. تا بوده دل تنگی بود مرا، دل تنگی از هر دوست داشتنی Ùˆ دل شدگی! وین گونه باز اگر Ú©Ù‡ دچارش شوم! بیم Ùˆ هراسی سایه انداز این همه انبوهی بی مثال Ùˆ کوه وارگی Ùرو رÙته در آغوش خنکای نشسته بر جانم! شده است.
مست انبوهی بی مانند Ùˆ سبکبالی هر Ú†Ù‡ باداباد، دستهای گشوده از هم Ùˆ یا انبوهی مه گرÙته مرا در خود، نوازشی دلپذیرتر Ù…ÛŒ آغازد. از کرانه ÛŒ ناپیدای هماره با انبوه مه، بلندایی استوار Ùˆ نشسته بر نم مه انبوه در نظرگاهم جان Ù…ÛŒ گیرد. تصویری از خود در گستره ستبر آن یا Ú©Ù‡ شبØÛŒ چون Ù…ÛŒ نماید از آن، در انبوهی Ùشرده مه Ù…ÛŒ کشاندم.
در مه Ùرو Ù…ÛŒ روم یا Ú©Ù‡ مه انبوه تمامی مرا در خود Ù…ÛŒ گیرد. مست خنکای نم سیلاب گونه اش به نهیبی، واخوانی، چشم Ù…ÛŒ گشایم.
همه جا تاریک است. آسمان ابری از پنجره اتاق خوابم، در سکوت شبانه اش مرا بخود Ù…ÛŒ آورد. از انبوهی مه Ùˆ خنکای بی مانندش، خیالی شیرین خواب مرا تÙسیر Ù…ÛŒ کند.
پایان
گیل آوایی
سپتامبر2007
* اوخوان در زبان گیلکی به معنای واخوان و بیم شبانه جنگل است
انبوهی از مه غلیظ Ùˆ Ùشرده مقابل دیدگان من جان گرÙته است. Ùاصله ای را نمی بینم. زیر پای خویش را هم دیدن دشوار است. سنگینی عجیبی در تمامی جان خویش اØساس Ù…ÛŒ کنم. Ùشردگی مهی مقابل دیدگانم چنان است Ú©Ù‡ گویی همه دنیا مه گرÙته است.
هیچ چیز به نظر نمی آید. هیچ چیز بغرنج تر از انبوه مه Ùرو برده دنیای دور Ùˆ برم نیست. هرچیزی در این مه غلیظ نهÙته است. دنبالش را Ù…ÛŒ گیرم. شبØÛŒ Ùˆ شبهه ای. تا بخواهم بخود آیم در انبوه مه Ùرو Ù…ÛŒ روم. صدایی از من بر نمی آید. سکوت نابخوداگاهی را گرÙتار آمده ام. در انبوه مه پیش Ù…ÛŒ روم. پیش پای خویش جز مه Ùˆ انبوهی Ùشرده ÛŒ آن، چیزی به چشم نمی آید. خنکای مه Ùرو برده همه را، در تمامی جانم ریشه Ù…ÛŒ دواند.
گیج شده ام. به هیچ چیز نمی اندیشم. مغزم گویی جز به انبوهی مه و کنجکاوی جستن و کنکاش، کاری از آن ساخته نیست. مغزی پاک شده و تهی از هر معضل و معما و مقوله ای. از میان انبوه مه می گذرم.
خنکای مه به دلپذیری غریبی بر تمامی جانم Ù…ÛŒ نشیند، گویی از درازای غاری، تونلی، گذرگاهی تاریک با همه اÙتانی Ùˆ خیزانی بودن رÙتن، بدر آمده ام Ùˆ در میان انبوهی از مه، خنکای مخملین آن را با همه جان خویش Øس Ù…ÛŒ کنم. چیزی جز انبوهی مه Ùˆ شکلهای Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø± آن در مقابل من نیست. در انبوهی مه Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوم. بی راه Ùˆ بی جا Ùˆ بی چشم انداز Øتی تا مرز یک قدمی از خود Ùˆ با خود. منم Ùˆ مه Ùˆ انبوهی بی پایانی Ú©Ù‡ مقابلم انباشته است.
نم غربی بر تمامی جانم Ù…ÛŒ نشیند. آرامشم Ù…ÛŒ دهد. Ú©ÙˆÙتگی طاقت Ùرسایی را گویی داشته ام Ú©Ù‡ در انبوهی Ùˆ خنکای بی مانند مه کوه وار مخملین Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شود. سبکی دلشنینی در خود اØساس Ù…ÛŒ کنم. پیش Ù…ÛŒ روم.
نا خودآگاه گام بر Ù…ÛŒ دارم بی هیچ واهمه Ùˆ هراسی. Ù…ÛŒ روم. هر گامی Ú©Ù‡ به پیش Ù…ÛŒ نهم، استوار تر Ùˆ مصمم تر Ùˆ مغرور، کوهی مانندم Ú©Ù‡ انبوهی مه را Ù…ÛŒ شکاÙد. گاه چنان است Ú©Ù‡ سینه Ù…ÛŒ گشایم چونان دره ای عمیق Ùˆ بی پابان Ú©Ù‡ انبوهی مه Ù…ÛŒ شکاÙدش Ùˆ در آن Ùرو Ù…ÛŒ رود یا Ú©Ù‡ آغوشی مانند دره جانم انبوهی مه را در خود Ù…ÛŒ آراماند.
تردیدی غریب سوسو Ù…ÛŒ زند. بیمی آرام ارام در دلم جان Ù…ÛŒ گیرد. پرسشی ویرانه وار بر تمامی Ùکر Ùˆ روØÙ… آوار Ù…ÛŒ شود. در انبوهی Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø± مهی Ú©Ù‡ در آن Ùرو رÙته ام، چیست!ØŸ کیست!ØŸ از کجاست!ØŸ کجای سرزمین آشنای ناآشنا ایستاده ام!ØŸ او Ù…ÛŒ کشاندم یا Ú©Ù‡ من Ù…ÛŒ شکاÙمش Ùˆ راه Ù…ÛŒ گشایم!ØŸ در Ù¾ÛŒ Ú†Ù‡ روانم!ØŸ از Ù¾ÛŒ Ú†Ù‡ این همه کنکاش در من ریشه دوانده است!ØŸ کنجکاوی کودکانه ایست یا Ú©Ù‡ کوه واری امیدی در انبوهی مه بی پایانی Ú©Ù‡ با خنکای بی مانندش Ù…ÛŒ باراند مرا Ùˆ آراماند!
نه آسمانی پیداست Ùˆ نه زمینی! بی اختیار Ùˆ ناخودآگاه Ùˆ خواسته گام برمی دارم. خیالگونه گویی بر مخمل ابری انبوه در آسمانی تا بی نهایت خیال گام بر Ù…ÛŒ دارم. گریزی Ùˆ شتابی نیست. خرامان Ùˆ نازانه در انبوهی Ø´Ø¨Ø ÙˆØ§Ø± پیش Ù…ÛŒ روم Ùˆ پرسان Ùˆ جویان Ùˆ روان، بی هیچ شتابی بر جایی Ùˆ راهی Ùˆ راه واره ای گام Ù…ÛŒ نهم. بیمم نیست از بیراهه رÙتن Ùˆ Ú¯Ù… شدن در انبوهی Ú©Ù‡ نهایت آن نیست Ùˆ زمین Ùˆ آسمانش هم. بر زمینم Ùˆ نیستم بر زمین. در آسمان گشوده آغوشی Ù…ÛŒ غلطم Ùˆ Ù…ÛŒ روم Ùˆ نمی روم.
سبک بسان پرکی در راه Ùˆ مغرور چون کوهی استوار قد براÙراشته در ابنوهی بی پایان مهی Ú©Ù‡ در آغوش دارد یا Ú©Ù‡ در آغوش انبوهی مه Ùرو رÙته است، نه برگی Ùˆ نه درختی، کوهی جنگل باخته Ùˆ عریان در اØساسی هر Ú†Ù‡ باداباد، مانندم.
اØساس غریبی است. تاکنون نبوده چنین Ú©Ù‡ بخواهم باشم یا Ú©Ù‡ شده باشم. در بی وزنی Ù…Øض، سنگینی غرور همه جهان در من نهÙته است. سبکبالی پرنده ای، پری، پروازی اØساس Ù…ÛŒ کنم اما مست غروری برآمده از استواری کوه واری یا Ú©Ù‡ بودن در آغوش انبوهی Ú©Ù‡ همه دنیای دور Ùˆ برم را در نوردیده است. Ùرودی نیست Ùˆ Ùرازی هم.
سکوت این همه در من یا Ú©Ù‡ همه ÛŒ من در آن، در تمامی انبوهی مه یا Ú©Ù‡ بلندای بی پایان کوهی Ú¯Ù… شده در مه انبوه، واخوان Ù…ÛŒ شود، Ùریادی مانند Ú©Ù‡ در تمامی جانم تکرار Ù…ÛŒ شود. صدایی نیست اما غوغایی برپاست در گستره ای Ú©Ù‡ Ùرو رÙته ام. Ù…ÛŒ بینم Ùˆ نمی بینم. Ùریادم Ùˆ صدایی نیست از من. اینهمه واخوان از کجاست سکوتی Ú©Ù‡ نه بیمی Ù…ÛŒ زاید Ùˆ نه هراسی در من. Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ کنم در انبوهی مهی Ú©Ù‡ دنیای مرا در خود Ùرو برده است! گریز Ùˆ گزیری نیست گویی.
سلانه سلانه گام بر Ù…ÛŒ دارم. چیزی در زیر پای من Øس نمی کنم. اما Ù…ÛŒ روم به گونه ای Ú©Ù‡ به تماشای نظرگاهی رنگین کمان گسترده ایستاده ام. دست Ù…ÛŒ گشایم از هم، خنکای مه انبوه Ù…ÛŒ نوازدم. نوازش بی مانندی Ú©Ù‡ در تمامی جانم ریشه Ù…ÛŒ دواند. شادانه رنگانه رنگین کمان اینهمه زیبایی بی مانند! شادی بخش کدام دنیای Ùراموش شده ایست Ú©Ù‡ در برویم گشوده است!ØŸ
Øس غریبی Ù…ÛŒ آزاردم. پرسشی وا نمی دهدم! وای اگر طوÙانی بر اید!ØŸ وای اگر بادی، گرد بادی وزیدن آغازد!ØŸ بر سر انبوه مه من Ú†Ù‡ خواهد آمد!ØŸ کجایش بیابم!ØŸ همسÙرش توانم بود در آغوش بی مانند انبوهی اش!ØŸ از Ùراز Ùˆ Ùرود کدام کوه Ùˆ دشت Ùˆ روز Ùˆ شبی سراغش گیرم!ØŸ نهیب باختن Ùˆ داشتن! نهیب همه یا هیچ! جدلی در من جان Ù…ÛŒ گیرد. انبوهی مه را چگونه در خود یا Ú©Ù‡ خود در انبوهی مه Ú©Ù‡ پایانی نباشد، باشم!
خشمی آرام ارام بسان خروش دریایی، امواج بی تاب خویش را بسوی ساØÙ„ قرارم Ù…ÛŒ دواند! دل تنگی خنکای نشسته بر تمامی جانم از هم اکنون بیم پایانش، Ù…ÛŒ ازاردم. با دلتنگی کنار آمدن!ØŸ نه! از من بر نمی آید. تا بوده دل تنگی بود مرا، دل تنگی از هر دوست داشتنی Ùˆ دل شدگی! وین گونه باز اگر Ú©Ù‡ دچارش شوم! بیم Ùˆ هراسی سایه انداز این همه انبوهی بی مثال Ùˆ کوه وارگی Ùرو رÙته در آغوش خنکای نشسته بر جانم! شده است.
مست انبوهی بی مانند Ùˆ سبکبالی هر Ú†Ù‡ باداباد، دستهای گشوده از هم Ùˆ یا انبوهی مه گرÙته مرا در خود، نوازشی دلپذیرتر Ù…ÛŒ آغازد. از کرانه ÛŒ ناپیدای هماره با انبوه مه، بلندایی استوار Ùˆ نشسته بر نم مه انبوه در نظرگاهم جان Ù…ÛŒ گیرد. تصویری از خود در گستره ستبر آن یا Ú©Ù‡ شبØÛŒ چون Ù…ÛŒ نماید از آن، در انبوهی Ùشرده مه Ù…ÛŒ کشاندم.
در مه Ùرو Ù…ÛŒ روم یا Ú©Ù‡ مه انبوه تمامی مرا در خود Ù…ÛŒ گیرد. مست خنکای نم سیلاب گونه اش به نهیبی، واخوانی، چشم Ù…ÛŒ گشایم.
همه جا تاریک است. آسمان ابری از پنجره اتاق خوابم، در سکوت شبانه اش مرا بخود Ù…ÛŒ آورد. از انبوهی مه Ùˆ خنکای بی مانندش، خیالی شیرین خواب مرا تÙسیر Ù…ÛŒ کند.
پایان
گیل آوایی
سپتامبر2007
* اوخوان در زبان گیلکی به معنای واخوان و بیم شبانه جنگل است