مرجع تقلید

فراموش کرده بودم زادگاهم را
جنوب را



فراموش کرده بودم
لباس های یکدست تیره رنگ را
دکه های چند منظوره را
کار کردن تا دیر وقت را

فراموش کرده بودم

سیگار کشیدن را در قهوه خانه های ترک

و نوشیدن را

که چیزی جز چایی چندبار دم نبود.


فراموش کرده بودم

راه رفتن در تاریکی نوعی شجاعت است

گریز است.


من فراموش کرده ام.


باز شب است

تنم می لرزد

از این همه درخت تنک

اینجا باد نمی آید

در جنوب

در داغی جوانی


و افیون

سادهء اینهمه تنهایی

گوش به زنگ هیچ سلیمانی نیست


چه کسی مرده است؟

فراموش کرده بودم

خیابان ششم را

بن بست شهید فهمیده را.


علم را

و محرم را

و حتی چراغانی های نیمه شعبان را.


انگار من گم شدم

در آش کشک خاله ام

وقتی نذری بزرگی برپا بود.



پایم گیر بود وقتی

عید قربان شد

و مادر

برایم دعایی خرید تا غیبی شوم.


فراموش کرده ام

حلول ماه نو را

در شب اول شوال.


شمسی را گم کرده ام

و اکتای را

آی آی...

دوست ریاضیدانم را که به قطب رفت

تا نصف النهار زمین را عمودی کند

و نشد

و محله ما را

مثل تخم حرامی ملخ خورد.


کجا بودیم؟

به راه که می رفتیم اینچنین

تا فراموشی بیاید و ما را ببرد...؟


از آن همه آواز که می دانستم

دیگر نمی دانم.


در سیاهی به سکوت رسیدم

و به شجاعت گریز زدم

و خودم را

که دیگر جوان نبود

دود کردم

و به هوا

رفتم.


غول چراغ جادو شدم

و در قصه شدم

و شهرزاد شدم که می گفت:

ای ملک جوانبخت...

و فراموش کردم

و اینچنین بود که مردم *

تا پادشاه جهان

زن صیغه ای دیگری بگیرد

و نسل بشر

مدظله العالی شود !


نرگس زهره نسب

17/10/85

* mordam