hamehkhani

تا کلمه وجود دارد شاملو در دل ما زنده است
آقای همه خا نی چطوری با استاد احمد شاملو آشنا شدید؟
د ردنیای مراد و مریدی در پی کسی بودم که مکنونات درونی ام را با او در میان بگذارم ،کسی که راهنمای کلمات ام باشد .کسی که در شیفتگی به عشق رسیده و در حیرت جهان سرآغاری نامعلوم و ناپیدا یی پیدا کرده

........
مقیم سوئد توسط خانم افسانه شاه محمدی )کردستان عراق- سلیمانیه)

به بهانه ی سالگرد استاد احمد شاملو

تا کلمه وجود دارد شاملو در دل ما زنده است

کوروش همه خاني 27 سال است که مي نويسد. در سن 14 سالگي نوشتن را با داستان شروع کرد و به کشيدن نقاشي علاقه داشت؛ مشوق اوليه اش خواهرش بوده است و بعد اعضا و متصديان کتابخانه کرمانشاه. در سن 18 سالگي دومين برادرش در سانحه اتومبيل از اين جهان به جهاني ديگر مي رود و نخستين جرقه شعري ايجاد مي شود. از همين آغاز با مجلات ادبي شعري همکاري مي کند از جمله مجله چيستا، دنياي سخن، آدينه، فردا، تکاپو ، فرجاد، عصر پنجشنبه، گردون، و در خارج از ايران با مجلات آرش، سيمرغ، بررسي کتاب، کاکتوس، آفتاب، قلم، فانوس و....کوروش سال 1372 اولين کتاب شعرش به نام سراغ مرا از سکوت بگير را چاپ مي کند و بعد 8 کتاب طي سال ها تا اکنون. دو کتاب در سوئد به نام «قناري از پلک هايت مي ريزد» و «دهانم پنجره دنيا است» و کتابي در تدوين کارها و نقد هاي ماني به نام معجزه در اشارت انگشت در آلمان. آخرین کتاب شعر او به نام مادر توسط انتشارات نگاه چاپ شده است . سال 72 شاگرد احمد شاملو و محمد حقوقي بوده و چند سالي از اين استادان بهره هاي شعري برده است. او عضو کانون نويسندگان ايران متن 134 نويسنده است. در سال 1997 طي سه دعوتنامه رسمي از کانون نويسندگان جهاني امريکا(پن) از کوروش براي شعر خواني و سخنراني در مورد ساختار روايت خطي در ادبيات امروز دعوت به عمل آمده است و همچنين از دانشگاهي ديگر از يکي از ايالات امريکا به نام «سيرا» براي شعر خواني که به خاطر يک سري کارها کوروش موفق به پاسخ به اين دعوتنامه ها نبوده است. کوروش سال 1997 به سوئد مي رود و طي دو سال عضو کانون نويسندگان مهاجر و نويسندگان غرب سوئد ووو می شود. کوروش در ايران خبرنگار مجله دنياي سخن، به سر دبیری آقای شاهرخ تویسرکانی و مدير داخلي مجله جالينوس به سر دبیری عدنان خلعتی و مسوول صفحه شعر چند شماره ی مجله آزاد، و خوشه سبز و مسئول شعر دوره دوم مجله فرجاد بوده است. تاکنون بیش از سی نقد کتبي روي کتاب هاي کوروش نوشته شده است از جمله نقد آقاي دکتر اسماعيل نور ی اعلا، دکتر فرامرز سليماني، عبدالعلي دستغيب، مفتون اميني، عنايت سميعي ، دکتر مسعود خیام ،فریبرز ابراهیمپور ،هرمز علیپور، فرهاد صابر ، محمود معتقدي، سید علی صالحی، منوچهر کوهن، دکتر پروین زمانی فر، حسن صفدری و و و . که تمام نقد ها قرار است در کتابی تدوین شود . او به عنوان يکي از بهترين جوان هاي شاعر در ايران توسط دکتر اسماعيل خويي، و دو جوان شاعر معاصر توسط بانو سيمين بهبهاني در نيوجرسي امريکا، در کتاب نام بعضی نفرات معرفي مي شود. او هم اکنون در سوئد زندگي مي کند و مثل هميشه مي خواند و مي نويسد و علاقه به موسيقي و فيلم دارد.


آقای همه خا نی چطوری با استاد احمد شاملو آشنا شدید؟
د ردنیای مراد و مریدی در پی کسی بودم که مکنونات درونی ام را با او در میان بگذارم ،کسی که راهنمای کلمات ام باشد .کسی که در شیفتگی به عشق رسیده و در حیرت جهان سرآغاری نامعلوم و ناپیدا یی پیدا کرده
است .سال 1371 از کرمانشاه به خاطر جنگ کوچ کرده بودیم تهران و هر از گاهی پنج شنبه ها می رفتم با بارو بندیل ،کوله بر دوش ،به کوه( درکه) مشرف به زندان اوین ،که گاهی سحرگاه بوی دود در گوشت پرندگان اش می چسبید و فقط صدای تک تیری شنیده می شد.وآهی از دل من، می گفتند اکثر هنرمندان : موسیقی دان ها شاعران مترجمین و نویسندگان و ...می آیند .به شوق شاملو هر هفته از کش و قوس کوه بالا می رفتم،چهره ها یی ماندگار می دیدم از جمله یک بار استاد آواز ایران شهرام ناظری و گاهی حسین علیزاده ،نجف دریابندری ،فریدون مشیری ، یکی دو تا از برادران کامکار ،پرویز مشکاتیان دکتر شفیعی کدکنی ،صدیق تعریف سیما بینا و تقریباً با آنها آشنایی ام پیدا شده بود اما شاملو را نمی دیدم..تا اینکه یک بار بحث شاملو به میان آمد و شوقی مرا گرفت و کنجکاو جرات به خود ِ شهرستانی ام دادم و از آقای کدکنی آدرس اش را گرفتم .فردیس کرج /دهکده/.نسترن شرقی/پلاک 555/ .آن روزها با چند نفر از دوستان مجله ای به نام فرجاد ،که دوره ی دوم اش را ما بعهده گرفته بودیم در می آوردیم .منم مسئول شعرش شدم.فردای آن روز در دفتر مجله
با دوستان مشورت کردم که یک مصاحبه ای با شاملو در شماره ی آینده در بیاوریم و من آدرس ایشان را دارم .از یکی از دوستان شنیدم که نمایشگاه خصوصی نقاشی آقای ضیا الدین جاوید طراح جلد کتاب ها ی شاملو در منزل اش بر پاست .برو آنجا حتماً ایشان را می بینی .آدرس را پیدا کردم و با دوربین رفتم تا درب منزل جاوید .اما اجازه نداشتم برم تو و آمدم سر کوچه در فرمانیه ی تهران .منتظر ایستادم هر چهره ی هنری را می دیدم اما شاملو را نمی دیدم..خیلی مرتب و تیپ کرده بودم و اکثراً یک نگاهی به من می کردند .خجالتی می کشیدم چیزی بگویم .شش ساعت آنجا مثل مداد خشک ماندم .برگشتم نا امید و فردای اش دوباره رفتم سر کوچه و این بار هشت ساعت شد .پسری حدود دوازده ساله به من خیلی خیره نگاه می کرد . .گویا پسر جاوید بود و می ره خونه با یک حلقه ی فیلم که از سرکو چه ی محل خریده بود به آقای دکتر مسعود خیام می گه دو روزه یک آقایی سر کوچه ی ما وایساده ..بعد پنج دقیقه خیام آمد شاید فکر می کرد اطلاعاتی ام ! با لبخند آمد جلو و گفت ببخشید من می تونم کمک شما بکنم.بنده خیام ام ! یک لحظه افتادم یاد عمر خیام
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
خنده ای با حجب زدم گفتم یک شهرستانی ام عاشق شاملو گفته اند برای این نمایشگاه به اینجا می آید ،ایستادم شاید ایشان را ببینم .دوباره خنده زد گفت عزیزم شاملو روز افتتاحیه آمد کمی هم حال مساعد نداشت بیا بیا
بریم خانه ی جاوید و مرا با گرمی آنجا برد چشم ام به آثار جاوید خورد گیج شدم از این نقاشی ها و مرا به دوستان معرفی کرد
خانم بهبهانی آقای پاشایی مترجم و دوست نزدیک استاد ! .دکتر رفعت زبان شناس ، خانم پریوش گنجی نقاش ووو اما شاملو نبود.
خیلی خوشحال شدم و یک ساعتی با آن عزیزان بودم و خداحافظی کردم.دو روز بعد آقای خیام جریان مرا برای شاملو تعریف کرده بود و آقای خیام دنبال من می گشت و دفتر مجله بسته بود .تصمیم گرفتم دو شماره از مجله را ببرم به فردیس کرج و یک نامه ی پنج خطی با ابراز علاقه ام به استاد و دو شعر با دست خط ضمیمه کردم و یک دسته گل سرخ .رفتم انگار جاده انتها نداشت پشت آیفون پلاک 555 بودم کمی دلهره داشتم زنگ زدم .آیدا همسر شاملو گقت کیه ؟ هول شدم گفتم نامه رسان .ایشان گقتند بیاید داخل و نامه را روی میز توی حیاط بگذارید. حیاط احاطه شده بود از .درخت ها و گلها یی که چه غروب ها با دست استاد آب خورده بودند..آرام آرام رفتم تا ته حیاط شاید استاد بیاد بیرون نامه و گل را گذاشتم اما شاملو را ندیدم.برگشتم با بغضی عجیب..
بعد از ظهر ساعت 6 کتاب خوشه را می خواندم که تلفون زنگ زد بر داشتم آقای خیام بود گفت پسر کجایی دو روزه دارم دنبالت می گردم استاد می خواد تو را ببیند نامه رسان.. اینم شماره ی تلفون زنگ بزن و بهت می گه بیا! قرار با تو می گذاره !.بند از دلم پاره شد مثل همین لحظه که دارم با اشک می نویسم..ساعت 9 شب
پیاله ای یک نفس کشیدم و جراتی پیدا کردم زنگ زدم شاملو خودش برداشت ....بعد از احوالپرسی گفت فردا پنج شنبه ساعت 4 منتظرم .در زدم آیدا از پشت آیفون گفت کیه .گفتم نامه رسان با خنده گفت مستقیم بیاید اینبار توی خونه..هنوز آیفون قطع نشده بود که صدای خنده هنوز بود... احمد جون کوروش نامه رسونس !و من آمدم داخل
پرتره ی نیما ، مجسمه ی برنزی استاد شاملو کار استاد مددی و تابلو نقاشی ها ی روی دیوار و آیدا با چه مهربانی مرا در آغوش گرفت و گفت بفرمایید حالا احمد میاد.از پله های طبقه ی بالا که اتاق کارش بود پله پله با اشک من پایین آمد.و چنان مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست مرا می شناسد و من سالهاست که در پی او بوده ام گفت خوب پسر!!! آقای نامه رسان از کجایی گفتم اهل کرمانشاه کمی فکر کرد ...آها زنگنه شاعر دوستم بود یک بار کرمانشاه او را دیدم و در جوابیه ی شعر و نامه ام یک شعری نوشته بود بهم داد و من چون گنجی از او محافظت کرده ام..و از این لحظه پنج شنبه ها ساعت 4 به منزل ایشان می رفتم و منزل کوچکی هم در فردیس کرج خریدم که بیشتر به او نزدیک باشم.



شما که شاگرد شاملو بودید از ایشان چه خاطراتی دارید؟

بهترین دوران ادبی و شعری من همان سالها بود .کتاب به من معرفی می کرد شعر ها یم را نگاه می کرد و از خصایل بزرگواری اش و منشی که در هیچ انسانی ندیده بودم را یاد می گرفتم .تمام عشق شاملو انسان بود و در شعر ها ی اش بارها و بارها فریاد کشیده بود.
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می گریم
که اینک زایش من
از پس دردی چهل ساله
در نگرانی این نیمروز تفته
در دامان تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش و بخشش است در نگرانی این لحظه ی یأس.

بعد سالها هنوز انسانی به رندی و هوش شاملو ندیده بودم . از هر دری سخنی می رفت .گاهی از دل بیهقی در می آمد و گاهی از زندان و حجره ای که چند مرد در بند و ووو می دیدم آیدا مثل پروانکی به دور چراغ اش می چرخید .
خاطرت بسیار است .یک بار تولدش بود جمعی بیست نفره دورهم جمع بودیم و روز قبل اش من شعری کوتاه نوشته بودم :
پیاده بر می گردد
در غروب
و کیسه ای آرد
کنار اصطبل در حسرت اسب
و ایشان با خواهش دوستان شعری نوشته بود به نام در آستانه که قبل از آنکه او را بخواند گفت یک هایکو برایتان می خوانم و شعر کوتاه مرا خواند و فوری گفت اگر این پسر در غروب را می نوشت با غروب شاعر خوبی می شود
و دوباره خواند
پیاده بر می گردد
با غروب و کیسه ای آرد
کنار اصطبل
در حسرت اسب
وای چقدر خوشحال شدم ....
در آن محفل گرم و صمیمی ،آقای جاوید شعر در آستانه را از آقای شاملو گرفت و با صدای خود خواند حدود دو دقیقه سکوتی عجیب فضا را توام با بغض در هم پیچید کاش ای کاش داوری داوری در کار بود ....

و یک بار هم شعری داشتم با این مطلع مرا در کفن ابرها بپیچید .... با عطر گندم زار
که ایشان گفت :کوروش! یک کلمه مرا اذیت می کند یک بار دیگه بخوان و خواندم .فوری گفت آره آن کفن لعنتی را خط بزن
مرا در ابرها بپیچید

هر بار در منزل استاد با تجربه ها یی آشنا می شدم که در بعد شخصیتی ام اثر گذار تر می شد .چند بار با آقای خیام قرار می گذاشتیم و با هم می رفتیم پیش استاد .یکبار من نرفتم و پدرم فوت شده بود آقای خیام گفت :
حالا می یام پیش ات. استاد کتابی بهت تقدیم کرده و دونسته پدرت به آنسوی آبها کوچ کرد.کتاب گزینه ی اشعارش را باز کردم صفحه ی اول ورق که زدم نوشته بود برای پسر سِر تقم کوروش همه خا نی
ودیگر
پیشنهاده ها یی برای تدوین آگاهی ام در تکمیل شعر از کتاب تاریخ بیهقی /عجایب البلدان /تفسیر عتیق نیشابوری /نثر ها ی قرن پنج و و ششم و کتابی به نام قصه ی یوسف که در منزل اش از طرف بانو ی خجسته آیدا به من مرحمت فرمود /و گوش دادن به موسیقی کلاسیک بتهون ،چایکوفسکی و وو

از صحبت ها و خاطرات اش گاهی می گفت مثلاً از قدیم ها و آشنایی اش با نیما .که یک روز از ساعت شش بعد از ظهر رفتم نشستم روی سکوی درب منزل نیما حدود ساعت 12 شب بود که دیدم دو نفر تلو تلو خوران می آمدند توی کوچه گویا سرما بود و برف وقتی نزدیک شدند دیدم نیما با اخوان ثالث که زیر بغل نیما را گرفته بود سرما بی داد می کرد و چقدر دلم می خواست من به جای اخوان در این سرما با نیما تلو تلو می خوردیم.
و دیگر از خاطرات ...چند نفر از دوستان و مریدانش به من گفتند راهی داره استاد را ببینیم و من زنگ زدم مدتی نتوانسته بودم ملاقات اش کنم گفتم اینبار با چند تن از دوستان و علاقه مندان ات می آییم خندید و گفت آنها هم نامه رسانند .و ما رفتیم منزل .شاملو که یک پا ی اش را بخاطر مریضی نقرس بریده بودند و من تا دیدم حالم دگرگون شد و گریه کردم /گفت پسر چرا گریه می کنی من که نمی خواهم مسابقه ی دوی مارتون بدم...و چند کتاب امضا کرد و به دوستان داد.
خاطرات زیاد است بهترین خاطره درس هایی ست که از ایشان گرفتم .بسیار با معرفت بسیار با محبت بود
می شد ساعت ها کنارش باشی و هر لحظه گنجی از تجربه را در یک جمله ای از صحبت اش بیاموزی
هر نماد و نمودی را با احساس عمیق درد دریافته بود
نگاه کن
که چه گونه
فریاد خشم من از نگاهم شعله می کشد
از کجا آمده ای
ای که می باید
اکنون ات را این چنین
به دردی تاریک غرقه کنی !
از کجا آمده ای؟


و آخرین باری که به منزل استاد رفتم ،اصفهان بودم که شهرام مترجم آقای شیرکو بی کس به من تلفون زد که بیا همراهی کن می خواهیم یاد استاد را زنده کنیم و خانم ایدا را هم شیر کو ببیند که به تهران آمدم و به اتفاق سه نفری رفتیم دهکده پلاک 555 زنگ زدم و قبلاً هم با خانم آیدا هماهنگ کرده بودم آمدم بگو یم نامه رسان که بغض در دلم ترکید و داخل شدیم اینبار ویلچر بود و قلمی روی میز و عینکی که از شیشه اش می توانستی
جهان را در نبود استاد به درد مشترک جهانی پیوند بزنی .



شاملو چه نقشی در ادبیات ایران بعد از نیما داشت؟ و آیا چیزی هست که منتشر نکرده باشد ؟

این سوال را دیگه هر کسی به نحوی بلد است پاسخ بدهد نیما سر اغاز بدعتی شگرف در شعر امروز بود . و وزن عروض را در شعر ها ی نو هنوز رعایت می کرد با کوتاه و بلند کردن مصراع و کارها یی شگرف در بومی گرایی زبانی و وسعت دادن به کلمات که در این مقاله بحث نیما ی بزرگ به ساعت ها هم نمی گنجد.و اما شاملو شالوده ی زبان را در جسارت و کشف ها ی بدیع به آهنگین بودن کلمه ربط داد و پایی فراتر به مرزهای مدرن شعر امروز کشانید.از لحاظ تکنیکی شاملو هرگز روی وزن و سجع شعر به مثابه ی یک تکنیک ذاتی یا وجهی از امتیاز معتقد نبود .چرا که عقیده داشت وزن باعث می شود زبان رها نباشد و خیلی از کلمات در این بین مرده بدنیا بیایند .ایشان عقیده داشت شعر مثل کوه آتشفشان از درون شعله ور می شود از اعماق خاموش و تاریک اقیانوسها که جزایری زیبا را بوجود می آورد که همانا جغرافیای فرهنگ بشری ست .شاملو عصاره ی وجود و کلمات اش عشق به انسان بود و بارها از او دیده بودیم چه در مبارزات انسانی اش ،زندان و بند ،چه در اشعار ماندگارش که درد مشترک انسان را فریاد می کشید .
مرا
تو
بی سببی نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !



هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستان اش از ابتذال شکننده تر بود
....................
باری هراس من همه
ترس از مردن
در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی انسان بیشتر باشد


در مورد کارها یی که ایشان منتشر نکرده باشد را باید از آیدا سوال کرد کسی که در زندگی شاملو نقش بسیار ابدی و ازلی برای اش داشته است .تا آنجا که به یاد دارم کتاب کوچه که شاید حدود صد جلد بشود هنوز
ناتمام مانده و فیش ها یی که به ده ملییون کلمه می رسد ... باید تدوین و به صورت کتاب در آید که دائره المعارفی ست از ضرب المثل ها ی ایرانی. وقتی در ایران بودم تا جلد هشتم در آمده بود حالا خبر ندارم.

اجازه بدهید از کتاب ِ احمد شاملو که انتشارات آرش در سوئد سال 1371 به نام مدایح بی صله چاپ و با امضای استاد به من هدیه شده و تشکر از شما را با یک تکه ی کوتاه از شعرش به پایان ببرم همچنان شعری منشر نشده که به شاگرد حقیرش تقدیم کرده را قاب دیوار اتاقم در غربت نصب کرده ام که با امضای ایشان آیدا و سیروس شاملوست که در کتابی به چاپ خواهم رساند اما آن شعر را نیز می توانید رویت کنید و نیز این حکایت همچنان باقی ست تا کلمه وجود دارد شاملو در دل ما زنده است.

در غیاب انسان
جهان را هویتی نیست

در غیاب تاریخ
هنر
عشوه ی بی عار و دردی ست

دهان بسته
وحشت ِ فریبکار از لو رفتن است

دست بسته
بازداشتن ِ آدمی ست از اعجازش

خون ریخته
حرمتی به مزبله افکنده است