و ازاین رو هرانسانی ، خودش ، ازخودش حرکت میکند وبه حرکت میآورد ، ازخودش شادمیشود وشاد میکند، ازخودش روشن میشود و روشن میکند ،

....


منوچهرجمالی
خـرد ِ محال اندیش

خردی که میان « امکانات موجود» برنمی گزیند

بلکه « امکانات تـازه دیگر »

برای برگزیدن ، میآفریند

آزادی ، آفریدن امکانات تازه است

نه برگزیدن میان امکانات موجود


تا امکانات تازه ، آفریده نشده اند

تحوّل ، محال است


این اندیشه که خدا ، کانون آتشی است که اخگرهایش درجان انسانها پخش شده است ، تصویر بسیارشگفت انگیزی ازانسان ، فراهم آورده است . ما درفرهنگ ایران ، انسانی را می یابیم که گرمی وروشنی وجنبش وشادی ، از زندگی خودش ، میجوشد ومیافروزد ومی تابد . انسانی که سرچشمه نیرو و غنی وسرشاری است . خدا ، یا اصل تحول (= دگردیسی و ازنو زنده شوی ) ، خودش ، آتش یا گرمی هرجانی میشود و ازاین رو هرانسانی ، خودش ، ازخودش حرکت میکند وبه حرکت میآورد ، ازخودش شادمیشود وشاد میکند، ازخودش روشن میشود و روشن میکند ، نه از متضاد بودن با کسی و چیزی واز دشمنی با ضدش . آزادیش ، در برگزیدن میان این وآن واقعیت نمی پذیرد ، بلکه در روشن شدن ودر روشن کردن جهان ازخودش هست که آزادی را درمی یابد . آزادیش ، دراعتماد کردن به خودش و ایستادن برپای خودش هست . آزادی در زندگی برای او ، اینست که انسان ازخودش روشن میشود و روشن میکند ، و به خودش اعتماد دارد . خوبی وزیبائی و بزرگی ،از نیرومندی اوست . بدی و زشتی وپستی ،از سستی اوست ، از طفیل بودن اوست ، ازاتکاء کردن به دیگریست . آنکه با روشنی خودش ، روشن میکند ، امکانات ویژه خودش را نیز میگشاید ، و امکانات وبدیل های تازه خودش را میآفریند . او در تنگنای « امکانات وبدیلهاو خوبی وبدیهای دیگری » مجبور نیست که برگزیند . برگزیدن میان ارزشها ( خوبی ها و بدیلها ئی) که دیگران گذارده اند ، یا درواقعیت موجود هست ، هنوز آزادی نیست . خرد ، که میان چنین خوبی وبدی ، برگزیند ، به آزادی نرسیده است ، برپای خود نایستاده است ، بلکه آزادی واستقلال خود را نیزدرچنین برگزیدنی از دست داده است . به عبارت دقیقتر، گوهرخدا را درخود، که « ازخود بودن » است ، لگد مال کرده است . ازخود روشن شدن و روشن کردن ، که اصل آزادیست ، این محتوا را دارد که انسان خودش ، در آزمایشهایش درهنگامهای گوناگون ، امکانات گوناگون می یابد ، که طیفی ازارزشها هستند . این ماهستیم که باید ایجاد امکانات تازه کنیم ، وگرنه در امکانات وبدیلهائی که روبروی ما قرار میدهند وبه ما عرضه میکنند ، میتوانند هیچکدام خوب نباشند ، و درواقع فاقد امکانات وبدیلهای دیگرباشند که ارزش برگزیدن دارند . دراین صورت ، برگزیدن ، خطا هست و با چنین برگزیدنی ، آزادی و استقلال خود را از دست میدهیم . آزادی ، در برگزیدن نیست ، بلکه آزادی ، در « ازخود بودن ، خود میزان وترازو وسنجه بودن ، ازخود ، روشن کردن » است . ما دربرگزیدن میان « بد وبدتر » هیچگاه به خوب نمیرسیم وخود را درآزادیمان فریفته ایم . ما دربرگزیدن میان « امکانات واقعی » که نام « واقعیت » بدان میدهند ، به آزادی نمیرسیم . این « امکانات موجود » در این واقعیت ، تحول را محال میسازند . ما درچنین برگزیدنی ، درتنگنا وزندان واقعیت موجود ، اسیرو زنجیری میمانیم . در« واقعیت » ، غیر ازاین امکانات وبدیها و خوب وبدهای موجود ، امکانی دیگربرای برگزیدن نیست .

چرا غیر از این امکانات ، بدیلهای دیگرنیست؟ برای آنکه هر« واقعیتی » برای پایدارساختن خود ، یا برای همیشه واقعیت ماندن ، راه تحول به آنچه جزخود هست را می بندد ومحال میسازد . هرواقعیتی ، امکاناتش را محدود وتنگ و سفت ومعین میسازد ، تاراه تحول را ببندد . غیر ازاین امکانات ، امکانات دیگری نباید باشد . ازاین رو ، گزینش میان امکانات درواقعیت ، هنوز آزادی نیست . درست فراسوی این واقعیت رفتن که کشف امکانات تازه است ، محال ساخته میشود . همین امکانات محدود ، همین تنگنا ، واقعیت است ، و واقعیت را باید به عنوان مرجع نهائی پذیرفت. خرد ، باید واقعیت اندیش باشد ، فقط درتنگنای امکاناتی که به او دراین واقعیت ، عرضه شده ، باید برگزیند . خرد ، باید میان آنچه را خوب میشمارند و آنچه را بد میشمارند ، خوب وبد را انتخاب کند . این « دامنه اختیار» اوست . فراسوی این مفهوم خوب وبد رفتن ، فراسوی این مفهوم زشت وزیبا رفتن ، فراسوی این مفهوم حق وباطل رفتن ، محال وغیرممکن وممنوع ساخته میشود . آزادی خرد ، درست با شکستن همین « اندیشه محال» آغازمیشود . آزادی اندیشه ، درست جستجوی محال است ، کردن کار محال هست . محال ، درب به تحول ( ازحالتی به حالتی دیگرشدن = استحاله ) را می بندد . گرانیگاه اصطلاح « محال » ، همین « ناشوندگی وناشدنی » هست ، نه « غیرممکن » که ما فراموش ساخته ایم . واقعیت ، راه شدن وگشتن و ازحالتی به حالتی دیگرشدن را می بندد . واقعیت موجود را نمیشود تغییر داد ، این محال ، یا ناشدنی است . ولی « خردمحال اندیش »درست دراین میاندیشد که « واقعیت موجود = امکانات موجود = خوبی وبدی موجود » را ازحالتی که هست به حالتی دیگر، استحاله بدهد . سد محال را بشکند تا باز « بشود » . هیچ «واقعیتی » دراجتماع ودرتاریخ ، حق ندارد خود را تحول ناپذیرکند . ولی هرواقعیتی ، فراسوی خود رفتن را ( حالتی دیگر یافتن را ) محال میسازد. ولی خرد آزاد ، امکانات تازه میگشاید ، و واقعیت را برهم میزند ، و امکانات موجود و واقعی ر ا تنگ می یابد و زندان میشمارد . درآنچه را که محال ساخته اند ، از سر، تحول میدهد . برای خرد آزاد ، واقعیت ، زندان است . آنچه را واقعیت ، محال ساخته ، نمی پذیرد. خرد دراندیشیدن ، درجستجوی آنست که ببیند ، واقعیت موجود ، چه چیزهائی را محال ( ناشدنی ، ناشونده ) ساخته است، تا باز آن را شدنی وشونده سازد .