سی سال از انقلاب اسلامی می گذرد. سی سال در کشورهای پيشرفته آنچنان طولانی است که پس از سپری
شدن آن، اسناد محرمانه دربارۀ رويدادهای سياسی را به منظور پژوهش تاريخی در اختيار عموم می
گذارند.


انقلاب اسلامی چنان رويداد بنيان برکنی در تاريخ ما بود که هنوز هم به هر مجله و يا سايت فارسی نگاه
کنيد، بحث ها دور و بر همين رويداد می گذرد. برخی هنوز هم با ناباوری به آن می نگرند و رژيم اسلامی را
چنان با حکومت پيشين مقايسه می کنند که گويی اميد بازگشت به دوران پيشين را از دست نداده اند.
پژوهش گران و ناظران ايرانی و خارجی تا بحال ميليونها صفحه کتاب و مجله و روزنامه دربارۀ اين انقلاب
سياه کرده اند و گروه عظيم مخالفان حکومت اسلامی دربارۀ ضرورت برافتادن حکومت اسلامی بسيار گفته
اند و نوشته اند. اما هنوز هيچ کس و يا گروهی، نمايی واقعی از دوران پس از برافتادن احتمالی اين
حکومت نشان نداده است و اعلان برنامه های رنگارنگ در اين سالها چيزی بيشتر از انشا دربارۀ خوبی
دمکراسی و بدی ديکتاتوری نبوده اند.
بدين سبب هيچ گروهی را نمی شناسيم که در اين مدت نفوذش بالا گرفته و بر جمع هوادارانش افزوده شده
باشد. برعکس همۀ سازمان ها رفته رفته فعاليتشان محدودتر شده و به نظر می رسد، کسانی که هنوز در
ميدان هستند يا روزنامه نگارند و يا پژوهشگر و صاحب نظر که به مناسبت شغلشان به تحليل و توضيح
رويدادها ادامه می دهند. همين هم نشانۀ کافيست که سازمان ها و گروههای سياسی پس از انقلاب ادامۀ
گرايشات و دسته بندی های پيش از آن بودند و نه نتيجۀ اختلاف آرا دربارۀ راه آينده.
شايد اينک وقت آن رسيده که با توجه به تجربياتی که از سر گذرانده ايم نگاهی دور از هياهو به اين سی
سال بيفکنيم و ببينيم که چرا نتوانستيم با وجود کوششها و کنشهای بسيار، در راه جايگزينی و يا دستکم
بهبود رژيم اسلامی گام برداريم. اين در حالی است که نسل شاهد وقوع انقلاب، حکومت عمامه بسران را به
دلايل بسيار، حکومتی زودگذر می دانست.
اگر در ماهها و سالهای نخستين پس از انقلاب تنها هواداران حکومت گذشته انگ " ضد انقلاب" را بر
خود داشتند، حکومت اسلامی با پشت کردن گروه عظيم هواداران مجاهدين، برای اول بار با مخالفانی
مسلمان روبرو شد و بی درنگ و با چنان خشونتی از پای درآوردشان که دوست و دشمن را به وحشت
واداشت. با همين سرمايه نيز وقتی خواست سازمان های "چپ" را همراه ديگر مخالفان بالفعل و بالقوه اش
از ميان بردارد، هيچکس را يارای مقاومت نبود. صد ها هزار ايرانيانی که به خارج پناهنده شدند نيز
نتوانستند کاری اساسی در برابر حکومت تازه نفس انجام دهند و همچون کاسۀ آبی که بر زمينی خشک
ريخته شود غلغلی کردند و ناپديد شدند.
در اين سی سالی که از انقلاب می گذرد دو روند متضاد در جامعۀ ايران به پيش رفته که ناظران سياسی در
تاريخ جهان بيسابقه می دانند. از يک طرف ظاهراً روز به روز بر مخالفان حکومت اسلامی افزوده می
شود، ولی از طرف ديگر همين حکومتی که امروزه به ادعای مخالفانش به سختی چند درصدی از جمعيت
کشور ( متشکل از حزب الله و ابوابجمعی آخوندها ) را پشت سر دارد، هيچگاه به قدرت و استحکام
امروزيش نبوده است!
از کسانی که پس از بيست سی سال با ترس و لرز به وطن اسلامی سری زده اند بسيار شنيده ايم که: آقا
همۀ مردم علناً به اينها فحش می دهند! شما در خيابانهای تهران ديگر عمامه بسر نمی بينيد!
از طرف ديگر گويی حکومتگران اسلامی در اين سی سال درايت و سياست و بخت را از مخالفان خود يکجا
به ارث برده و در هر برخورد داخلی و خارجی پيروز شدند. حکومت و سردمدارانش به عمد به هرگونه بی
احترامی و بی ادبی و بی فرهنگی در برابر جهانيان و نمايندگان دولتهای ديگر دست زدند و مخالفان خود را
با خشونت و بيرحمی بی نظيری سرکوب کردند ولی از هر "چالشی" محکم تر و با اعتماد به نفس بيشتری
بيرون آمدند.
Ù¢
اگر در اوايل انقلاب حرفها و رفتارهای نمايندگان حکومت اسلامی باعث شگفتی و تمسخر بود چنان در
روش خود گوی سبقت از يکديگر ربودند که رفته رفته رفتار و گفتارشان دستکم برای ايرانيان عادی شده
است.
در سالهای اول انقلاب هرگاه آخوندی حرفی بی ربط می زد، روزنامه های داخل و خارج از کشور به استهزا
برمی آمدند و حل المسايل های خمينی و ديگر آيت الله ها در محافل خصوصی دست به دست می گشت.
تصور همگانی اين بود که گيريم، اينها با قساوت و وحشيگری مخالفان خود را سرکوب کردند و با تکيه بر
عقب مانده ترين اقشار جامعه ميخ شان را کوبيدند، با چنين سطح فکری و بی بهره گی کامل از آگاهی و
سياست و ديپلماسی بهيچوجه نخواهند توانست از عهدۀ مديريت کشوری مانند ايران برآيند و دير يا زود با
اعلان درماندگی و ورشکستگی به کنار خواهند رفت.
اما نه تنها چنين نشد که ملايان با استفاده از بسيج، سپاه، قوای شبه نظامی و گروههای ضربت هر تشکل و
تظاهری را بشدت سرکوب کردند و به موازات سرکوب داخلی تهاجم ديپلماتيکی را به پيش بردند که کاملا
قرين موفقيت بود و کشورها و سازمانهای بين المللی را در برابر اين قدرت افسارگسيخته و مهار نشدنی به
بلا تکليفی و مدارا واداشته است.
در اين سی سال بارها خيزش ها و مقاومت هايی را شاهد بوديم و از اعتصاب و تظاهرات و بست نشينی تا
خود سوزی و جمع کردن امضا و اعلان جرم بين المللی عليه جنايتکاران اسلامی، لحظات تاريخی بسياری
را تجربه کرديم که ظاهراً آبستن تحولاتی بودند و يا دستکم می بايست حکومت اسلامی را گامی به عقب
نشانند. اما اسفا که نه تنها بکارگيری همۀ اشکال و روشهای مبارزه حکومت آخوندی را تضعيف نکرد، که
با استفاده از ثروتهای مادی و معنوی ايران، مردم ما را به نکبتی هرچه بی اميد تر دچار کرده اند.
دربارۀ ماهيت رژيم اسلامی
گرچه شناخت ما از حکومت اسلامی درپی تلخ ترين تجربيات ممکن، عميق و ملموس است، ولی ظاهراً
بدانجا نرسيده که راه مبارزه ای مؤثر با آن را در پيش گيريم. مثلاً بسياری هنوز متوجه نشده اند که ماهيت
اين رژيم با ماهيت حکومت پيشين متفاوت و در برخی جوانب حتی متضاد است. حکومت شاه ديکتاتوری
بود و بدين سبب هيچ ندای مخالفی را تاب نمی آورد. در حاليکه در نظام آخوندی رقابت و بگو مگوی
آخوندها در سطح جامعه هم بازتاب می يابد بدون آنکه نشانۀ هيچ روند مثبتی باشد.
آنانکه سن شان قد می دهد به ياد دارند که در سايۀ وحشتی که از ساواک وجود داشت، کسی جرئت نمی کرد
در جمعی با حضور حتی يک نفر ناشناس، حرفی حاکی از نارضايتی بزند. بياد دارم وقتی برای اول بار
شعاری بر ضد رژيم را در سال ۴۶ بر ديوار يک دستشويی در دانشگاه تهران ديدم، با ترس و لرز از فکرم
گذشت که مبادا مرا هنگام خروج از آن مکان بعنوان نويسنده دستگير کنند !! (:"می خواهی شاه برود، سيفون
را بکش!")
حالا بيا و ببين که به گزارش دوستان، گويی مردم با هم مسابقه گذاشته اند که در کوچه و بازار و در تاکسی
و اتوبوس به همۀ "مقامات" کوچک و بزرگ در حکومت اسلامی فحش بدهند. ولی نه کسی کاری به
کارشان دارد و نه با بگير و ببندی روبرو می شوند.
می خواهيم قبول کنيم می خواهيم نکنيم، هنوز هم حرف لنين مرحوم درست است که می گفت، هيچ انقلابی
بدون تئوری انقلابی ممکن نيست. اساس تئوری انقلابی همانا شناخت از رژيمی است که می خواهيم با آن
مبارزه کنيم. برعکس، تصور نادرست از ماهيت رژيم، مخالفان را به کارهايی وامی دارد که در نگرش
تاريخی بيشتر به شوخی می ماند و تنها افشاگر ماهيت خود مخالفان است.
برای مثال به دو نمونه اشاره می کنم: يکی پيشنهاد زنده ياد شاپور بختيار بود که از مردم خواست در روز
چراغ ماشين هايشان را روشن کنند تا به رژيم گسترش مخالفت خود را نشان دهند! بختيار چنان به
دمکراسی باور داشت که فکر می کرد ملايان با ديدن چراغ های روشن خود را می بازند و مثل دوگل در
بحران الجزاير از قدرت کنار خواهند رفت!
Ù£
نمونۀ ديگر اعلان" مبارزۀ مسلحانه" از سوی حزب توده برعليه حکومت اسلامی به رهبری خمينی بود!
اشتباه نخوانده ايد! اين شعار "قهرمانانه" که شايد در شلوغی حوادث آن سالها به گوشتان نرسيده باشد
واقعأ از سوی بقايای "کميتۀ مرکزی" که به خارج از کشور گريخته بودند مطرح شد و تنها خاصيت اش
اين بود که نشان داد، در ورای همۀ زد و بندهای "تاکتيکی" آخرين کلام رفقا استفاده از اسلحه است!
از اشتباهات بزرگ در راه مبارزه، بازی کردن در ميدانی است که پيروزی رژيم در آن مسلّم است. سخت
است ولی بايد قبول کرد که مثلأ مبارزه با حجاب اسلامی يک چنين اشتباهی بوده است! پس از سه دهه
مبارزۀ شجاعانۀ زنان ايرانی، ديگر بايد متوجه شده باشيم که درست به جهت اهميت و نقش محوری حجاب
در اعمال قدرت حکومت اسلامی، مبارزه با آن نمی توانست پيروزمند باشد و حکومت گران اسلامی تا
آخرين لحظه از آن بعنوان سمبل قدرتشان دفاع خواهند کرد.
آنان از همان اول کارايی حجاب را کشف کردند و به کمک تئوری پردازان چپ به سرعت اين نمودار فقر،
عقب ماندگی و ناتوانی زن مسلمان را با ارزش هايی پيوند زدند. بدين جهت تا زمانيکه ديد اسلامی با
مفاهيمی مانند "غيرت" و "ناموس" بر جامعه حاکم است، "بی حجابی" از ارزش اجتماعی لازم برخوردار
نخواهد بود و همچنان مورد حملۀ اسلام پناهان قرار خواهد داشت.
همينجا بگويم که يکی از ضعفهای بزرگ مبارزه با حکومت اسلامی در همين مبارزه با حجاب نمودار شد و
آن تنها گذاشتن زنان در اين ميدان بود. گويی حجاب تنها مسئلۀ زنان است و خودشان ببينند که با آن چگونه
کنار می آيند! در حاليکه در واقع حجاب اسلامی توهين بزرگتری به مردان است، زيرا که آنان را به شهوت
پرستی بی اختيار متهم می کند، که حمايت از زنان در برابرشان تنها با پنهان ساختن زير چادر ممکن است.
ولی متأسفانه شاهديم که بخش بزرگی از مردان در ايران از چادر بسر کردن زنان چندان هم ناراضی نيستند.
به اين مردان بايد ياد آور شد، ماداميکه نارضايتی خود از ستم بر زنان را به روشنی بروز ندهند از نظر
جهانيان شريک جرم ملايان خواهند بود.
من گاهی که در روزنامه ها و اعلاميه های خارج از کشور دربارۀ مبارزۀ شجاعانۀ زنان و جوانان با
حکومت اسلامی می خوانم، از خودم می پرسم، پس مردان ما کجا و به چه کاری مشغولند که بار مبارزه را
تنها زنان و جوانان بدوش می کشند؟!
به سخن اصلی بپردازيم و انديشه کنيم که حکومت اسلامی را با کدام نمونۀ تاريخی می توان مقايسه کرد و
نقاط ضعف و قدرتش کدامند تا بتوان راه مبارزه ای مؤثر در برابرش در پيش گرفت. بسياری برآنند که
حکومت اسلامی نمونۀ حکومت آپارتايد مذهبی است. بدينمعنی که در آن زنان و پيروان اقليت های مذهبی
مانند سياهان در آفريقای جنوبی سابق از حقوقی برخوردار نيستند و تنها به نسبت کارکردی که دارند
ميتواند مزايايی شامل حالشان شود. (شوهر ميتواند زن نافرمان را چنان بزند که بميرد و يا زن "زناکار" را
در خانه زندانی کند تا جان دهد مجتهد می تواند هر نامسلمانی را "کافر حربی" اعلان کند و خون و مالش
را هدر دهد.)
اما حکومت اسلامی را با وجود ستمی که بر زنان و دگرانديشان روا می دارد نمی توان رژيم آپارتايد ناميد.
بدين دليل ساده که مردان مسلمان "غيرخودی"هم از حقوقی واقعی برخوردار نيستند. وانگهی مبارزه با
چنين رژيمی به مشارکت همۀ جامعۀ ايرانی نياز دارد و در مبارزه با آن ملت ايران می تواند و بايد تحولی
کيفی را پشت سربگذارد. وگرنه چنانکه خواهيم ديد تکيۀ اين رژيم نه به خارجی است و نه به قدرت سرکوب
و ديکتاتوری. "خودی" ها هستند که به اهرمی قوی، مردم "غيرخودی" را اسير سرپنجۀ نفوذشان ساخته
اند. مبارزه با حکومتی چنين قوی و بی مدارا با درهم شکستن اين اهرم ممکن خواهد بود و تنها با تکيه بر
فرزندان نيک اين سرزمين خواهيم توانست رژيم را شاه مات کنيم.
شيوه های انحرافی مبارزه
پس از سی سال آزگار بالاخره بايد پرسيد که مخالف و موافق در حکومت اسلامی به چه معنی است و
باصطلاح مرز مبارزه با اين حکومت از کجا می گذرد؟ ديگر وقت آن گذشته که تا آخوندی به هر دليل و
انگيزه ای با "هم عمامه" ها يش در افتاد و سازی ديگر از سردمداران رژيم کوک کرد، از خود بيخود
شويم که دعوای آخوندها حتی بدون دخالت ما حکومتشان را متلاشی خواهد کرد.
Û´
مدتهاست که حتی برای ناظران خارجی هم روشن شده است که اسلام در خاورميانه بازاری است که همه
جور جنسی در آن يافت می شود. بخصوص در راستۀ شيعه هر عمامه بسری که به دنبال شهرت باشد بايد
دکانی باز کند و چنانکه راه و رسم کسب است، متاعی تازه ( و حتی اگر شده همان اجناس رقبا را در
ظاهری ديگر) در ويترين بگذارد.
پس از هياهوها و جنگ های زرگری که "سروش"ها و "کديور"ها و "آغاجری"ها و .... بر پا و سالها
بخشی از جوانان مملکت را سرگردان کردند، ديگر نبايد حنايشان برای کسی رنگ می داشت. ولی اسفا که
هنوز هم کافيست آخوندی کلمه ای در ستايش دمکراسی و حقوق بشر و منافع ملی ايران به زبان بياورد تا
دهن انبوهی از ايرانيان آب بيفتد و اين آخری يعنی"برگ ملی" را آخوندها هر بار چه ساده بازی می کنند
وبا وجود دشنام ها يی که از دورۀ علامه مجلسی تا بحال نثار ايران و ايرانی کرده اند هر بار هم با استقبال
جانفشانانۀ ايرانيان مسلمان روبرو می شوند.
خوشبختانه از اين پس بازی کردن برگ ملی چندان آسان نخواهد بود، زيرا يکی از دست آوردهای بسيار
زيبا و زايندۀ ملت ايران يافتن دوبارۀ مهر به ميهن است. مهر به ايران بعنوان واکنش طبيعی در مقابل
رفتارهای ايران ستيزانۀ حاکمان فعلی ژرفشی نو يافته است. از ديدگاه امروز بايد اعتراف کرد، ما نسل پيش
از انقلاب اسلامی چندان لطفی به ايران نداشتيم و بويژه تاريخش را سرگذشتی پر از ظلم و زورگويی و
خونريزی می پنداشتيم که در مقايسه با تاريخ ديگر کشورها باعث سرافکندگی بود!
نخستين قدم برای برون رفت از بن بست سی ساله اينستکه دربارۀ چه بايد کرد درست بينديشيم. دست کم آن
که اگر مرد اين ميدان نيستيم، مقصر خارجی را به رخ نکشيم و با دميدن در مشک "تئوری توطئه" مردم
را سرخورده و سرگردان نسازيم.
صادقانه بپذيريم که در سی سال گذشته نه تنها خود ندانستيم که چه می خواهيم و چه می کنيم بلکه جهانيان
را هم دچار سرگشتگی کرده ايم. از يک طرف (بر زبان نمی آوريم ولی ) با نظری که اول بار ديميتروف،
کمونيست بلغاری بسال ١٩٣١ در جلسۀ کمينترن (سازمان مشترک کشورها و احزاب کمونيستی) مطرح
کرد، باور داريم که گفت: اگر در کشوری رژيمی فاشيستی يعنی رژيمی ارتجاعی برخوردار از پايگاه توده
ای ( پشتيبانی بخشی از مردم ) برقرار باشد، مردم کشور بهيچوجه نخواهند توانست رژيم را ساقط کنند و
تنها راه سرنگونی آن حمله از خارج و نابودی کل دستگاه حکومت است.
از طرف ديگر وای اگر کشوری بخواهد به ايران حمله کند و خون از دماغ يک ايرانی بريزد! از تصور آن
بيکباره همۀ "تحليل"ها را بدور می ريزيم و رگ گردنمان بالا می زند. اگر تا بحال ثابت می کرديم که در
ايران با رژيم فاشيست مذهبی سر و کار داريم، حاضر نيستيم باور کنيم که ضدفاشيستهای آلمانی و ايتاليايی
پس از فرار به آمريکا و انگلستان، به ارتش متفقين پيوستند و به آنها در جنگی که با خرابی و کشتار
فراوان در ميهن شان همراه بود کمک کردند.
مقصود آنستکه اين تنها ماهيت "جمهوری اسلامی" نيست که پرتناقض و غيرقابل مقايسه با ديگر سيستم
های حکومتی در تاريخ جهان است. بخش بزرگی از "مخالفان" آن هم بدرستی نمی دانند، چرا و با چه چيز
آن مخالفند.
هنوز به ياد داريم که نه تنها در ايران که در خارج از کشور چندين ميليون ايرانی اگر هم به خاتمی رأی
ندادند با خشنودی از انتخابش استقبال کردند. و انتخاب او کمترين فايده ای که داشت آن بود که برای
بسياری از ايرانيان خارج از کشور که نمی دانستند واقعأ چه دعوايی با حکومت اسلامی دارند، ظهور
"گورباچف ايران" همانا پايان سرافکندگی از تعلق به "ايران خمينی" بود و دعوتی برای سفر به ميهن
اسلامی. ره آورد اين سفر هم اين بود که: "آقا برای مردم مذهب زده و بی ادب ايران همين حکومت هم
زياد است و از قديم گفته اند، خلايق آنچه لايق !"
بدين ترتيب ملايان حاکم، که تا همين چندی پيش مورد تمسخر رسانه های ايرانی در خارج بودند، با دو
حرکت، يکی انتخاب خاتمی و دومی باز گذاشتن درها به روی هواداران سازمانهايی که حاضر نبودند به سر
سوزنی کمتر از "نابودی کامل رژيم ملايان" رضايت دهند، چند ميليون از شمار "دشمنان"شان کم کردند.
Ûµ
دست آورد ديگر انتخاب خاتمی آن بود که هر که را در داخل کشور سری پرشور و قلمی گرم داشت از طريق
آزاد گذاشتن موسمی مطبوعات شناسايی کردند و در حرکت بعدی همه را "در کنج شست" داشتند. دوستانی
که تازه عرض و طول "رفرم"های خاتمی را با اندازه گيری های دقيق در حد صفر يافته بودند با ظهور
ناگهانی احمدی نژاد از خواب بيدار شدند که اين را ديگر به چه گناهی بايد تحمل کنيم؟!
دردسر واقعی "اپوزيسيون " در درون و برون کشور با احمدی نژاد آن است که حرفهای او اگر به اين
شوری زدشان درست نيست! ولی در مجموع مورد تأييد بخش بزرگی ايرانيان مسلمان و "چپ" است!
برای اين گروه در اينکه ايالات متحده ابرقدرت جهانخواری است که به هيچ اصلی انسانی پايبند نيست،
همانقدر مسلّم است که تجاوز صهيونيسم به جهان اسلام و ضرورت نابودی اسرائيل بعنوان پيش جبهۀ
امپرياليسم در خاورميانه.
احمدی نژاد آيينه ای است در برابر بسياری از "مخالفان" و به خوبی نشان می دهد که تبليغات رژيم در
اين سی سال چندان هم بی اثر نبوده و مخالفت با حکومت اسلامی در نزد بسياری ايرانيان چندان هم عميق
نيست. آنان در بسياری جهات از جمله سياست خارجی از ملايان رضايت دارند و شايد دلگيريشان از
حکومت اسلامی تنها از خاطرۀ بگير و ببندهای پس از انقلاب باشد. حالا اينکه مردم ايران از نابسامانی و
گرانی رنج می برند اين را ديگر در همۀ کشورها کم وبيش می توان يافت و تازه "خيلی ها در ايران خيلی
پول دارند و اگر عدالت اسلامی را رعايت کنند و يک دولت خدمتگذار سرکار بيايد انشاءآلله همه چيز درست
می شود!"
در اين اوضاع از آن شورها و اميدهايی که در دوران شاه در دل مردم ما دميده بود چندان چيزی بجا نمانده
و سی سال کافی بود تا دوباره با اسلام خو بگيريم و لاسی هم با تاريخ پر افتخارمان بزنيم! فعلأ با آب
باريکۀ نفت می سازيم تا شايد دری به تخته خورد و صاحب بمب اتم شديم که پس از آن دنيا بايد حساب
کارش را بکند!
با اين وصف آيا هنوز کسانی از رهبران "اوپوزيسيون" هستند که حرف تازه ای برای زدن داشته باشند؟
آيا از ميان آنان که خود را هنوز در ميدان مبارزه با رژيم می دانند آيا واقعأ کسانی هستند که هنوز هم اميد
دارند زمانی حکومت اسلامی را به زانو درخواهند آورد؟
دست آوردهای سی سال
نخست واقع بينانه ببينيم در اين سی سال به کجا رسيده ايم و کدام يک از فعاليت ها مان ثمربخش بوده اند؟
با خشنودی بايد گفت که در برخی زمينه ها کوشش ايرانيان با موفقيتهای بزرگی روبرو بوده است. يکی از
مهمترين آنها همانا از سرگذراندن انحرافات فکری و چالشهای خطرناکی است، که ميتوانست کشور را بکلی
از ميان بردارد.
اگر بينديشيم که در بحبوحۀ انقلاب چه درصد بالايی از نسل جوان و روشنفکر ما در مسير افکار "چپ" با
تعصب و شور مذهبی از افکار ديکتاتوری و ضد بشری هواداری می کردند و نسبت به ارزشهای مدنی و
اجتماعی مانند دمکراسی، دگرانديشی و حتی احساس ميهن دوستی بيگانه بودند روشن می شود که در
نتيجۀ تأثير پذيری از افکار نوين چه تحول مهم و مثبتی در نظرگاه ايرانيان رخ داده است.
اين تنها ايرانيان مقيم خارج از کشور نبودند که در اين سه دهه با قدم های بزرگ ارزشهای مدنيت نوين را
پذيرفتند و با کسب دانش بزرگترين سرمايه ای را فراهم آورده اند که ملتی در ردۀ کشور ما بدان دست يافته
است. در داخل کشور هم با وجود تبليغات روزمره و مغزشويی های مداوم، نسلی از جوانان آزاده و برومند
باليده اند که شباهتی هم به آن نسلی که خمينی آرزو داشت ندارند.
خوشبختانه اگر مبارزه با رژيم اسلامی بی نتيجه بود ايرانيان در زمينۀ کسب آگاهی و شناخت در اين سه
دهه راهی بسيار طولانی پشت سر گذاشته اند. با فرونشستن گرد و غبار تبليغات و احساسات، کم کم منظرۀ
تاريخ معاصر ايران چهره ای کاملأ متفاوت از آنچه که می پنداشتيم به خود گرفت. دريافتيم که انقلاب
مشروطه چه رويداد پر اهميتی در تاريخ معاصر بود و رضاشاه که تا بحال در تصورمان "قلدر بيسواد نوکر
انگليس" بود به يکی از مهمترين خدمت گذاران و ميهن دوستان ايران بدل گشت. رفته رفته دستگيرمان شد
که کودتای ٢٨ مرداد چندان ضربه ای اساسی بر حرکت پيشرفت ايران نبود و مصدق با پشتيبانی آخوندهايی
Û¶
مانند کاشانی حتمآ نمی توانست ايران را چنان در مسير دمکراسی و پيشرفت قرار دهد که پيش از آن تصور
می کرديم.
پس از شگفتی های بسيار کم کم شير فهم شديم که آخوند جماعت آنطور که فکر می کرديم چندان در فکر
دينداری و تربيت و اخلاق مؤمنان نيست و عشق به ثروت و قدرت چنان در نزدشان قوی است که در راه
کسب و حفظ آن به "غيرخودی" که هيچ به "خودی" هم رحم نمی کنند. با حيرت ديديم که چه خونها
ريختند تا مبادا ذره ای بر مسند قدرت تنگ تر بنشينند. تا آنکه بالاخره خمينی آب پاکی را بر دست همه مان
ريخت که واجبات مسلمانی مانند نماز و روزه تعطيل بردارند، ولی چشم پوشی آخوند از حکومت نه.
زمينۀ ديگری که در آن نسل امروزی ايرانيان با تحمل مشکلات و کوشش خستگی ناپذير به پيش رفته و
دست آوردهای بزرگی فراهم آورده است، روشنگری دربارۀ اسلام است. در مقايسه با پژوهش های علمی و
تاريخی و تحليلی که در اين سی سال از سوی ايرانيان در برون و درون مرزهای کشور صورت گرفته بايد
اعتراف کرد که پيش از آن آگاهی اکثريت ايرانيان اهل مطالعه هم از اسلام بکلی نادرست و وارونه بود.
خوشبختانه ميتوان گفت اين سؤتفاهم بکوشش روشنگرانه برطرف شده و (هرچند به قيمتی گزاف) نه تنها
چهرۀ واقعی اسلام و اسلام پناهان به مردم ايران که به جهانيان شناسانده شده است. اگر امروزه در جهان،
اسلام مترادف با تروريسم، عقب ماندگی، تعصب و ظلم اجتماعی است، تا حدی مرهون کوشش و منش دو
سه ميليون ايرانی است که رنج تبعيد و مهاجرت را به جان خريدند ولی حاضر به زندگی در سايۀ اسلام
نشدند. آنان در کنار ميليونها هم ميهن خود در کشاکش سی ساله با حکومت به جهانيان نشان دادند، اکثريت
عظيمی از ايرانيان با اسلام عربی بکلی بيگانه اند.
البته سهم بزرگی از اين روشنگری را بايد از آن روشنفکران غربی دانست که اگر تا ١١ سپتامبر خمينيسم
را پديده ای استثنايی و گذرا در خاورميانه می دانستند، بيکباره جهان متمدن را با چالشی عظيم روبرو
ديدند. چالشی که هدفش نه تنها داشتن سهمی در جهان امروز بلکه تصرف همۀ آن است و مرکز نظريه
پردازی اش تهران، مرکز مالی اش عربستان و پيش جبهه اش پابرهنگان فلسطينی اند.
اگر سطح آگاهی مان در آستانۀ انقلاب را در نظر گيريم، بايد اعتراف کنيم که مسلمان زادۀ تحصيل کردۀ
ايرانی اگر نافش به حوزه های اسلامی وصل نبود هيچ چيز قابل ملاحظه ای درباره دينی که بدان منسوب
بود نمی دانست. از شهيد کربلا داستانی شنيده بود و شايد گاهی به امام اول شيعيان قسم می خورد ولی از
تاريخ اسلام بويژه در ايران اطلاعی نداشت. اگر چيزی هم شنيده بود کاملأ مخالف حقيقت بود. خمينی را
آخوندی می دانست که با ديکتاتوری شاه مخالف بود، کاشانی را در مبارزه برای ملی کردن نفت يار مصدق
و مدرّس را آزاديخواهی می شناخت که رضاشاه نابودش کرد و بالاخره انقلاب مشروطه را به پيشوايی دو
آخوند می انگاشت.
امروزه اما دريافته ايم که آخوندها از همان دوران صفوی در ايران بی تاج و تخت حکم رانده اند و هميشه
طلبکار و مدعی حکومت های رسمی بودند. نيروی اصلی ضد انقلاب در انقلاب مشروطه بودند. در تمامی
دوران پهلوی هميشه چوب لای چرخ مملکت می گذاشتند و هر نوع حرکت پيشرفت خواهانه را مانع بودند.
اگر امروزه بخش قابل ملاحظه ای از ملايان خواستار تحويل قدرت سياسی و بازگشت به "حوزه" هستند،
در واقع خواب آن دوران خوشی را می بينند که بدون کوچکترين مسئوليتی هر چه می خواستند در اين
مملکت می کردند و تازه از حکومت ها طلبکار هم بودند.
پس از انقلاب می خواستيم بدانيم، چرا چنين شد و رفته رفته دريافتيم که در واقع "مقصر" اصلی ما بوديم
که تجربه و آگاهی پدرانمان دربارۀ آخوند را به باد داده بوديم و از ظن خود يارشان شديم! وگرنه آنان پيش
از آن هم همان می کردند که اينک بر اريکۀ قدرت سياسی می خواستند بکنند. پيش از اين هم در سايه
حکومت های رسمی بر مسلمان و نامسلمان حکم می راندند، از آنان به عناوين مختلف ماليات می گرفتند و
هر که را مخالف قدرتشان بود با تکفير و تهديد و ترور از ميان برمی داشتند.
تا دوران رضاشاه کل قوۀ قضاييۀ مملکت را که "مراجع شرع" ناميده می شد در دست داشتند و تمامی نقل
و انتقالات ملکی و ديوانی و امور جزايی و ارثی را می گرداندند و از اين راه عملأ بر جان و مال "اهالی
Ù§
ممالک محروسۀ ايران" حاکم بودند. از حافظۀ تاريخی ما رفته بود که اين همه قدرت و نفوذ نمی توانست به
يکباره دود شود و به هوا برود.
تاريخ چه بيرحمانه نشانمان داد که آخوندها اگر عبا و عمامه را از سر برداشتند و اينک بعنوان محضردار
دادگستری بکار ادامه دادند، پسرانشان را به مدرسه فرستادند تا بتوانند همچنان انحصار کتابت در ايران را
در دست خود نگاه دارند. در اين راه بطوری حيرت انگيز موفق شدند و غير از علوم طبيعی در همۀ زمينه
های علوم انسانی از تاريخ تا سياست با قدرت از موضع انحصاری خود دفاع کردند. از طرفی مانع ترجمه و
انتشار کتابهای روشنگر خارجی می شدند و از طرف ديگر از پخش آثار ايرانيان روشنگر از يحيی دولت
آبادی تا صادق هدايت و از دهخدا تا کسروی به هر وسيله جلو ميگرفتند.
پس از انقلاب با خواندن آثار ايرانيان روشنگر به بی خردی دستگاه سانسور شاه پی برديم که سنگ را
بسته بود و سگ را باز گذاشته بود! و فکر کرديم که اگر اين دستگاه تنها از نشر آثار همين چهار نفری که
نام بردم جلونگرفته بود، شايد هيچگاه به چنين سرنوشتی دچار نمی شد!
نتيجۀ اين پديدۀ نادر در تاريخ جهان اين بود که نسل جوان پيش از انقلاب هرچه بيشتر اهل مطالعه بود، از
پيش داوری مثبت تری نسبت به اسلام و آخوندها برخوردار می شد. نمونۀ بارز و اسف انگيزش جوانانی
بودند که در مسير وزش تند افکار "چپ"، بجای آنکه با فرهنگ اروپايی آشنا شوند، بر سر اسلام زدگی
خود کلاه سرخ گذاشتند و ناخواسته زير "پرچم سرخ علوی"(اصطلاح احسان طبری) سينه زدند. (به
ببينند و دقت کنند که YouTube ناباوران توصيه می کنم نوار دفاعيات گلسرخی در دادگاه را بار ديگر در
چيزی جز تبليغ برای اسلام شيعی نيست.)
علاقۀ شديد ايرانيان پس از انقلاب به شناخت اسلام، گردانندگان حکومت اسلامی را بر آن داشت که نعل
وارونه بزنند و هرزگاهی يکی از مهره های خود را بعنوان منتقد، دگرانديش اسلامی و يا رفرميست مذهبی
به ميدان بفرستند. فلان عضو شورای انقلاب فرهنگی بعنوان روشنفکر اسلامی سازی کوک کرد. از کديور
و آغاجری تا شبستری و بروجردی، طيفی از عمامه بسران، کشور را به جولانگاه افکار "خطرناک" شان
بدل کردند و انرژی فکری انبوهی از جوانانی که هنوز هم دچار ذهنيت اسلامی بودند بهدر دادند و پس از
انجام ماًموريت به خوبی و خوشی خانه نشين شدند.
پايگاه قدرت رژيم
ما ايرانيان چنان از جنايات حکومت گران اسلامی خشمناک و شرمساريم که در ايران از همۀ مظاهر
مسلمانی بيزاريم و در خارج از کشور در اولين برخورد با هر خارجی از حکومت اسلامی ابراز انزجار می
کنيم. ولی باز هم خود را مسلمان معرفی می کنيم و اصلأ متوجه نيستيم، برای مخاطب ما قابل تصور نيست،
که مثلأ کسی مسيحی باشد ولی چنان از حکومتی به اسم و رسم مسيحی رنج ببرد که زندگی در غربت را
ترجيح دهد.
مانده که به او بگوييم، اينها "اسلام راستين" را رعايت نمی کنند! تا بپرسد، مگر شما پيشوايان دينی خود
را نمی شناختيد که با آن جانفشانی ها حکومت شاه را ساقط کرديد تا اين رژيم را سرکار بياوريد؟ و اگر
بگوييم: نه نمی دانستيم! شايد اگر هنوز حوصله داشته باشد، بپرسد، شما که دربارۀ رهبران مذهبی مملکت
خودتان بدين حد ناآگاهيد، از جهان و آنچه در اوست چه می دانيد که خود را لايق حکومت بهتری می دانيد؟
و بالاخره اگر بگوييم که ما ايرانيها اصولأ مخالف هر حکومتی هستيم که در مملکتمان سرکار باشد (و اين
درست ترين حرفی است که تا بحال زده ايم!) شايد طرف مقابل آدرس تيمارستانی را در دستمان بگذارد!
مقصود آنکه برقراری حکومت اسلامی در ايران به چنان پيچيدگی ها و تناقضاتی دامن زده که گشودنش
تنها با رستاخيزی ژرف و فراگير ممکن است. ولی پيش از آنکه بدين برسيم بايد انديشه کنيم که ملايان بر
مسند قدرت از چه ذخيره و سرمايه ای چنين بی پروا خرج می کنند؟ اگر بگوييم که بگير و ببند و
برخوردهای وحشيانه شان با مخالفان چنان بوده که ملت ايران مرعوب شده و ديگر نه جرئت دارد و نه
ابتکاری که با اين درندگان مکّار دربيفتد، کافيست نگاهی به خيابانهای ايران بيندازيم تا ببينيم جوانان دختر
و پسر ايرانی برای آنان تره هم خُرد نمی کنند.
Ù¨
حاکمان فعلی ايران نه کودتاگران نظامی اند که به زور ارتش حکم برانند و نه مثل ديکتاتورهای پرولتری و
يا نازی اند، که ساختن بهشت را وعده داده باشند. سی سال است که می گويند و ما نمی خواهيم بشنويم که
چون مردم ايران به اکثريت قريب به اتفاق مسلمان شيعه هستند و در اين مذهب حکومت فقيه از اصول
اعتقادی است، مشروعيت حکومت فقها به همان اندازه بی چون و چرا است که ايمان مؤمنان.
پايگاه مشروعيت و سرمايۀ "محبوبيتی" که حکومت گران کنونی ايران از آن برخوردارند، همانا مسلمانی
مردم است. آنان گذشتۀ مان را افسار گردن مان کرده اند. بدين معنی که می گويند، چون از ميان پدرانمان در
زمانی يکی به زور (و يا فرضاً داوطلبانه) از آيين خود - زردشتی يا مسيحی و يا کليمی ..- دست برداشته و
مسلمان شده است بايد تا ابد فرزندان او نسل به نسل محکوم حاکمان شيعه بمانند.
البته مسلمان ايرانی برخلاف مردم کشورهای عربی هيچگاه اسلام را بعنوان مذهب انحصاری درنيافته است.
حتی اگر هم به ظاهر در مذهبی ترين خانواده بزرگ شده باشد بازهم از خيام و فردوسی بيتی به گوشش
خورده و دستکم از حافظ و مولوی بويی برده است.
اگر نمی دانستيم اينک می دانيم، که بزرگان تفکر و هنر ايرانی همانقدر مسلمان بودند که پير مغان و در
دوران تسلط سنی ها بر ايران اگر هم "عمر" خيام و يا "زکريا" رازی و ابن "سينا" نام داشتند، مسلمأ
شيعۀ اثنی عشری نبودند و ريختن خونشان از نظر حاکمان مسلمان واجب بوده است.
امروز که ديگر می دانيم ملايان هيچ چيز جز اسلام را تاب نمی آورند، می توانيم بخوبی تصور کنيم که
اگر مثلأ فردوسی و خيام مسلمان بودند که دليلی نداشت دشمنی آخوندها را متوجه خود کنند و اگر نبوده اند
که همين دشمنی دليل آن است، پس نماينده و مبلغ فکر و آيين ديگری بوده اند. نتيجه آنکه ايرانی به همان
نسبتی که از آنان تآثير گرفته مسلمان نبوده و نيست.
اينکه در ايران "مسلمان" مثل کشورهای عربی پيدا نمی شود و حتی خمينی شعر عارفانه می گويد و فلان
"رهبر" در جوانی تار می زده، بايد نه نشانۀ مدارای اسلامی بلکه ضعف اسلام در تسلط بر ايرانيان تلقی
شود.
بسياری تعجب می کنند که پس از سی سال حکومت اسلامی، مردم ايران هنوز در باطن مسلمان نشده اند.
برخی رسانه های خارج از کشور اين را نشانۀ افول دينداری و در نتيجه شيوع بی اخلاقی و فساد در جامعه
می دانند و از اين بابت تأسف می خورند که حاکمان مسلمان دينداری مردم را برباد می دهند!
اين دوستان هنوز هم خود را به کوچۀ علی چپ می زنند که رشد بی اخلاقی و فساد در ايران کنونی نتيجۀ
مستقيم سی سال حکومت اسلامی به رهبری مستقيم پيشوايان آن است. اينان هنوز پس ١۴٠٠ سال نمی
خواهند قبول کنند که دربارۀ اسلام بايد مانند هر آيين ديگری از روی کارنامه اش قضاوت کرد و اگر در اين
مدت در ايران موفق به برقراری آنچه ادعا می شود نشده، ديگر هم نخواهد شد و از اميد بستن به آن بايد
دل کند.
شايد اسلام در جای ديگری باعث اخلاق سالم، تربيت انسانی و فضايلی شايسته شده باشد، اما در ايران نه
تنها در اين سه دهه ای که ما شاهد بوده ايم برعکس ثمر داده، بلکه حالا ديگر می دانيم که در قرنهای
گذشته هم جز تحقير و خرافات و زور و فساد چيز ديگری نصيب مسلمان و نامسلمان ايرانی نکرده است.
کسانی که ادعا می کنند اين "اسلام راستين" نبوده، در اين قرنها فرصت داشتند نشان بدهند اسلام راستين
شان کدام است و با چه دسته از آخوندها می بايست و می توانست آن شود که هيچگاه نشد و به شهادت
تاريخ نمی تواند بشود.
البته به قول معروف هيچکس نمی گويد، ماست من ترش است! و از اين طبيعی تر نيست که رهبران و
پيشوايان هر مذهبی، دين خود را بهترين و برترين بدانند. با اين تفاوت که "مسلمان" بايد آيين های ديگر
را کفر بداند و هر جا که زورش رسيد جان و مال غيرمسلمان را بگيرد.
همين جا دو نکته را روشن کنيم: يکی اينکه ادعا می شود، اسلام در ايران کنونی عقب نشسته و اکثريت به
مسلمانی تظاهر می کنند. از اين مدعيان بايد پرسيد، پس در اين سی سال مدرسه های ايران چه بخورد
Ù©
کودکان و جوانان ما داده اند؟ و آن جماعتی که در قم و مشهد و ديگر امامزاده ها به دور ضريح طواف می
کنند و آن مدرسه رفته هايی که خود را به هر وسيله ای به چاه جمکران می رسانند به چه زوری چنين می
کنند؟ و بالاخره از آنان می خواهم، به اينترنت سری بزنند تا ببينند تبليغات اسلامی چه ابعادی يافته است!
ديگر نه هر آخوندی که هر طلبه ای و نه تنها هزاران دانشجوی مغز شسته که لشگری از خواهران زينب
در اينترنت به تبليغ اسلام مشغولند.
اما از سوی ديگر اينکه همه (حتی آنان که در سايۀ اين حکومت پول پارو می کنند) ناراضی اند، اصلأ مثبت
و سازنده نيست و خود ريشه در تربيت شيعی دارد که دراين پنچ قرن گذشته هميشه حکومت را "غاصب
حق علی" دانسته و قانون شکنی و نافرمانی از حکومت را به وظيفۀ دينی بدل ساخته بود.
هر آخوندی به خوبی می داند که اگر يک آيه در قرآن هست که مدارای مذهبی را اجازه می دهد صدها آيۀ
ديگر هست که راندن و کشتن و تحقير و جزيه گرفتن و جنگ با غيرمسلمان و مشرک و منافق و ملحد و ...
را واجب شمرده است. و اگر مسلمانان به آن يک آيه عمل می کردند هيچگاه به اينجا که رسيده اند نمی
رسيدند و بخش به اين بزرگی از جهان را تصرف نمی کردند.
حالا هم نه تنها در ايران که در کل "جهان اسلام" با يک مسئله روبروييم که يا اسلام همان می کند که تا
بحال کرده يعنی می کشد و ترور ميکند و جنگ می کند و ... که با مقاومت جهان غيراسلامی و پيشرفته و
قدرتمند درگير خواهد شد و يا آنکه راه دوستی و مدارا در پيش می گيرد که نتيجه ای جز اين نخواهد داشت
که کسانی که تا بحال به زور مسلمانند و از اسلام خيری نديده اند به راه و آيين ديگری خواهند گرويد و
رشته های اسلام پناهان پنبه خواهد شد.
اگر يک بار ديگر نمونۀ حجاب اسلامی را در نظر گيريم، می بينيم که حکومتگران اسلامی ايران به تجربه
و غريزۀ حفظ قدرت دريافته اند که اگر در اين مورد کوچکترين عقب نشينی و يا حتی پا سست کردنی نشان
دهند، به چنان مکانيسمی دامن خواهند زد که بزودی چون موجی عظيم قدرتشان را در هم خواهد کوبيد.
همين واقعيت که در اغلب کشورهای عرب اسلامی، حجاب اختياری است و اصلاً با بگير و ببندی روبرو
نيست مسلّم می سازد که حجاب در واقع جز يک گروگان گيری بيش نيست که به ايرانی مسلمان می گويد:
اگر مسلمانی، بايد مطيع زور ما باشی!
اگر زن مسلمانی بايد چادر به سر کنی! اگر مرد مسلمان هستی بايد "غيرتمند" و "ناموس پرست" باشی!
حالا اين "غيرت" و "ناموس" چه دردی را دوا کرده و به کدام انسانيت دامن زده و اصلأ چه ربطی به دين
و آيين دارد، معلوم نيست. مهم آنستکه بين زن و مرد به اختلافی دامن می زند که سودش به جيب حاکمان
مسلمان می رود و پايه های قدرتشان را محکم می کند.
اين همان رمز موفقيت و پايۀ مشروعيت حکومت اسلامی است که تا به حال روز به روز قوی تر شده و
دقيقأ به همان نسبتی قوی تر شده که اکثريت جامعه به مسلمانی تظاهر می کند!
بسا کسان که پس از سی سال هنوز هم باور ندارند که تظاهر به مسلمانی از اصول اين آيين و تقيه و
دورويی در مذهب شيعه بزرگترين فضيلت است. و اگر مردم ايران امروز بيشتر از ديروز به مسلمانی
تظاهر می کنند همين در واقع نفوذ فزايندۀ اسلام در ايران است که بر آن پايه های قدرت رژيم اسلامی
استوار می باشد!
جالب است که درست همين تظاهر به مسلمانی به آخوندها فرصت می دهد که هرچه می خواهند بکنند! در
کشورهای عربی مردم براستی مسلمانند و چون بی پيرايه مسلمانند خودشان هم کمابيش ميزان مسلمانی و
آدابی که بايد بجا بياورند را تعيين می کنند. ايرانی اما به مسلمانی تظاهر می کند و آخوند ها هم چون اين را
می دانند مچش را گرفته اند که آنچنان تظاهر کن که ما می گوييم!
چه می توان کرد؟
بسياری ايرانيان "مکانيسم قدرت" در حکومت اسلامی را دريافته اند. و با آنکه براستی نابودی اين
حکومت ايران برباد ده را آرزومندند، اگر از آنان بخواهيد که نامسلمانی خود را علنی سازند به شما چپ
نگاه می کنند که: اولأ تا بحال بسياری اين کار را کرده اند و خمی به ابروی رژيم نيامده و دومأ در کجا
١٠
مردمی با ترک دينشان موجب پيشرفت مملکت شده اند؟ سومأ مگر در دنيای پيشرفته نيز ايمان و اعتقاد
امری خصوصی تلقی نمی شود و دين را بعنوان امری خصوصی نمی شناسند، ما چرا بايد دين مان را
دستاويز سياست کنيم؟
بايد گفت: بله، در هر جای ديگر دنيا حق با شما می بود اما گرۀ کور مشکل ايران درست همين است که سی
سال است که دين را دستاويز سياست که هيچ، جنايت کرده اند و تا زمانی که اکثريت بزرگ مردم ايران
(فرق نمی کند ظاهرأ و يا باطنأ) مسلمان شيعه باشند حکومت اسلامی ايران نيز برقرار خواهد بود.
ذهن ما ممکن است اين واقعيت دردناک را پس بزند، ولی به حکم منطق هر پديده ای تنها يک مفهوم دارد.
مثلاً وقتی می گوييم :"ايران" به هر ذهنی يک مفهوم مشترک منتقل می شود و آن کشوری است با حدود
جغرافيايی، تاريخ و فرهنگی مشخص. حالا فرضاً کسی بخواهد که ايران را بدون فرهنگش و يا بدون يکی
از استان هايش تصور کند. او بايد بداند که تصورش مغاير با مفهوم امروزی "ايران" است.
همين طور است وقتی که می گوييم: "اسلام شيعی". منظورمان مجموعه ای از باورها است که با باورهای
پيروان ديگر مذاهب اسلامی تفاوت دارد. از جمله اين باورها اعتقاد به معصوميت ١٢ امام است. از ديگر
اصول اعتقادی اين مذهب، ضرورت فقاهت و در نهايت حکومت رهبر مذهبی است.
حالا اگر کسی بگويد: من شيعه هستم ولی حکومت فقيه را قبول ندارم، مثل آنستکه مسيحی بگويد: من
کاتوليک هستم ولی پاپ را قبول ندارم! در ايران اما چنين نيست و بسياری از ايرانيان هرچند که مبانی
مذهب شيعه را قبول ندارند و از رفتار به واجبات اين مذهب ابا دارند، اما چون در مورد آيين شان بپرسيد،
خود را مسلمان شيعی می دانند. گروه بزرگی خود را خداباور می دانند، يعنی تنها به وجود خدا معتقدند، اما
هيچگاه اعلان نکرده اند که ديگر مسلمان نيستند و بالاخره گروه قابل توجهی خود را کلأ مذهبی نمی دانند
ولی از اينکه از نظر آخوندها همچنان مسلمان حساب می شوند دغدغه ای به خود راه نمی دهند.
در مجموع برای اکثريت ايرانيان، شيعه بودن ظاهراً از هويت ايرانی داشتن ثابت تر است. شاهد هم اينکه
گروه بزرگی در خارج از کشور به تابعيت کشور محل اقامتشان درآمده اند و به شيوۀ مردم همان کشور
زندگی می کنند، اما خود را همچنان مسلمان شيعه می دانند!
پس پايبندی به اسلام بايد از ويژگی خاصی برخوردار باشد که در ديگر اديان و آيينها وجود ندارد. اگر کسی
دين خود را تغيير می دهد يکی به سبب آنکه به مبانی دينی که به او ارث رسيده باور ندارد و ديگر آنکه
دين و آيين ديگری را قابل قبول تر و برتر يافته است. ويژگی اسلام شيعی اما همين است که از يک سو ترک
اسلام شيعی را سدّ می کند و از سوی ديگر از پيوستن به آيين و اعتقادی ديگر جلو می گيرد.
اولاً هيچ آيين مذهبی را در جهان سراغ نداريم که مانند اسلام شيعی برای مسلمان زاده ای که آيين ديگری
را بپذيرد، مجازات مرگ در نظر گرفته باشد. دوماً کسی که به تربيت اسلامی بزرگ شده باشد به ديگر اديان
و مذاهب و اعتقادات به ديدۀ تحقير می نگرد و اگر هم خيلی دمکرات منش باشد برای اعتقادات آنان چندان
ارزش و جاذبه ای قايل نيست. در حقيقت بايد گفت، چون دين داری خودش، تظاهر به دين است اصلاً برايش
قابل تصور نيست که کسی به راستی به آيينی ايمان داشته باشد.
همين ويژگی دو سويه باعث برخورد پيچيده و متناقض مسلمان زاده با اسلام است. به ايرانی مسلمان تفهيم
شده است که آزاد است در زندگی، مدرن، کمونيست و يا پيرو هر مکتب قابل تصوری باشد، اما چون
مسلمان زاده شده مسلمان هم از دنيا خواهد رفت!
بازهم به همين ويژگی است که از يک طرف مسجدها و امامزاده های ايران پر است از مؤمنان و از نظر
ناظران خارجی ايرانيان امروز از مردم کشورهای عربی مسلمان ترند و از طرف ديگر در ميان جوانان کمتر
کسی را می توان يافت که از مسلمانی خود خوشنود و در آن خوشبختی و آرامش روحی يافته باشد.
خواننده متوجه است که صحبت دربارۀ اسلام شيعی تنها بعنوان يک مذهب نيست. مشکل بسيار دردناک تر
از اين حرفهاست! حتی صحبت از آن هم نيست که به نام اين دين و مذهب جنايتها صورت گرفته و بويژه
ايران و ايرانی قرنها مورد تجاوز و توهين و تحقير قرار داشته اند! حرف اساسی اين است که از اعتقاد
دينی مردم ايران خودسرانه "حزبی" ساختند که سی سال است در ايران با شيوهای فاشيستی حکم می راند
١١
و ادعا می کنند (و بدرستی ادعا می کنند!) که تعلق به اين مذهب همانا عضويت در اين "حزب" است و
ماداميکه اکثريت مردم پيرو اين مذهب اند عضو اين "حزب" هم هستند و به حکومت "حزب الله"
مشروعيت می دهند.
شايد در جهان مذاهب بدتری از اسلام شيعی هم وجود داشته باشد و به نام ديگر اديان هم جنايات بسياری
صورت گرفته باشد، ولی مسلمان ايرانی از زمانی که به نام او حکومت می شود نمی تواند اعتقاد و ايمانش
را امری خصوصی تلقی کند. مانند آنستکه که کسی کارت عضويت حزب حاکم را در جيب داشته باشد ولی
سرنگونی آنرا بخواهد.
بايد بالاخره پس از سی سال اين شهامت را بيابيم که اعتراف کنيم، اگر با وجود خون دل خوردن های بسيار
به جايی نرسيده ايم از آنجا بوده است که صورت مسئله را درست نديده ايم و يا از ديدن آن طرفه رفته ايم.
يکی ديگر از آگاهی هايی در اين سی سال يافته ايم اينستکه آخوند جماعت در ورای بگو مگوی ظاهری، از
همبستگی و اتحاد به بالاترين حد برخوردار است. بدين سبب تنها راه مبارزۀ موفق با قدرت منسجم
"خودی"ها آنستکه "غيرخودی"ها همديگر را بيابند و به همصدايی برسند.
ديگر وقت آن رسيده که بر سر "رهبران" کنونی مبارزه با رژيم فرياد زنيم که تا چند سال ديگر می خواهند
با استفاده از نيروی مردم اين مملکت در ميدانهای مبارزۀ واهی بتازند و جز سرخوردگی و نااميدی به بار
نياورند. آن هزاران جوانی که در خيابان خودسوزی و در ز