اندیشیدن با خندیدن آغاز میشود
هستی یافتن درگیتی، خندیدنست
پیوندِ شناخت وشادی درگوهرانسان


...


منوچهرجمالی

حقوق بشروسکولاریته وآزادی فردی

وجمهوریت را میتوان برتصویرانسان درفرهنگ ایران به دست آورد

اندیشیدن با خندیدن آغاز میشود

هستی یافتن ِدرگیتی، خندیدنست

پیوندِ شناخت وشادی درگوهرانسان



آدم وحوا درتورات ، با خوردن از درخت بینش ، بهشت ( باغ عدن) را که نماد شادی وجشن است ، برای همیشه از دست میدهند. بینش و شادی با هم متضادند . با بینش، نمیتوان دربهشت( شاد) زیست. انسان با بینشش، بهشت وشادی را نابود میسازد .با بینش ِ سرچشمه گرفته ازخود ، نمیتوان با خدا وبا حقیقت بود . دراین بهشت ، دودرخت بینش و خلد( که همان نامیرائی و تازه شوی ازنو است که سرچشمه شادیست ) ازهم جدا هستند . این به معنای آنست که بینش وشادی باهم نمیآمیزند. بینش ، انسان را نووتازه وسرسبز نمیکند. بینش ، انسان را نوزا نمیکند، چون نامیرائی در« همیشه ازنو، سبزوتازه شوی یا نوزائی همیشه » است . فقط در وجود یهوه است که این دو باهم آمیخته اند ، ولی درهستی انسان، این دو، درتضاد باهمند .

دراسطوره های یونان، پرومتئوس، آتش را که سرچشمه روشنی و بینش هست ازبارگاه زئوس برای انسانها میدزدد و دچارعذاب وشکنجه میشود . همچنین تانتالوسTantalus ، که دربارگاه زئوس ، رازهای خدا را میداند، چون این رازها را برای مردم افشا میکند، دچارعذاب همیشگی میگردد . این تضاد شادی وشناخت ، سراسرساختار تورات وانجیل وقرآن و تفکریونانی را مشخص میسازد . ولی فرهنگ ایران ، درست برسراندیشه « همبستگی شادی وشناخت » درفطرتِ خود انسان ، استوار شده است که درتضاد با فرهنگ یونان و ادیان ابراهیمی است . با چیرگی اندیشه های این ادیان وفرهنگ یونانیست که ما نمیتوانیم بنیاد فرهنگ ایران را ازنو بشناسیم و باز یابیم ، و آنرا خنده آورو خرافی نیزمیشماریم . یزدانشناسی زرتشتی ، خندیدن زرتشت را هنگام زاده شدن که بهمن ، خدای خرد وبزم ، درآن هنگام با او میآمیزد، به معجزه ای استثنائی کاسته و تحریف کرده است. درحالیکه آمیختن خدای بهمن ( خدای خرد واصل بزم وشادی ) با انسان ، هنگام زاده شدن ، درست بیان همبستگی شادی وشناخت درگوهر ( فطرت ) انسان است . مردم ایران ، بهمن را که بُن خرد درهرانسانی ( آسن خرد= پیش خرد) وفطرت هرانسانی شمرده میشد ، «بزمونه» نیز می نامیدند. بزمونه ، پیوند دوواژه « بز» و « مونه » است ، که به معنای اصل وسرچشمه بزم است . « مونه » به معنای اصل وبنیاد ومرکزاست . « بـز» که واژه « بزم » ازآن ساخته شده است ، هنوز درکردی ، معنای اصلی خود را نگاه داشته است . « بـز» به معنای زهدان و انگولک ( تلنگر) هست .« بزاو» ، به معنای جنبش است بزاوتن ، جنبانیدنست . ازسوی دیگر« بزان » به معنای دانا هست . دانائی و اصل جنبش وزندگی در بزم وجشن ، باهم زاده میشوند .« درزادن ، خندیدن» ، درفرهنگ ایران ، یک اصل همگانی وکلی بوده و ویژهِ زایش ِ زرتشت نبوده .

البته عمومیت داشتن چنین پدیده ای ، نفی برگزیدگی زرتشت ، وبی نیازی مردم ازرهبروپیشوا وپیامبر بود . ولی فرهنگ ِ اصیل ایران ، زاده شدن همه انسانها را، اینهمانی با خندیدن وروشن شدن وداری خرد بنیادی شدن ( آسن خرد= پیش خرد= خردقائم بالذات) میدهد . و این نکته برای ما که از فرهنگ خود، بیگانه شده ایم، خرافه یا ضد طبیعی وباورناکردنی و غیرعلمی به نظر میرسد .

خنده درفرهنگ ایران ، شکفته شدن ِ هستی ِ خود ِ انسان ، یا گسترده شدن بُن ژرف خود ِانسان ازشادی است. شادی ، سراسر هستی وتن انسان را میگشاید و ازهم بازمیکند و این خنده است . هستی انسان، درزاده شدن ، میخندد . درفرهنگ ایران ، به کسی ویا به چیزی که خنده داراست ، خندیدن، خنده نیست . انسان ، از کاریا «گفتار ِتهی ازخردِ» دیگران نمی خنددد ، بلکه شادی ازشکوفه کردن خرد درسراپای وجود خود انسان ، خنده میشود . انسان ، نیاز بدان ندارد که چیزی یا کسی را بیابد که خنده داراست، تا بدان بخندد . انسان ، به خودش هم نمی خندد . بلکه ، خنده ، شادی ِ ژرف ازهستی یافتن درگیتی ، و از«خود، سرچشمه زایا شدن»است . هستی انسان ، دربازو گشوده وروشن شدنست که خندانست .

درفرهنگ ایران ، « درگیتی ، هستی یافتن ، یا زاده شدن » ، خندیدن است . خنده ، روند ِ پیدایش ِ هستی درگیتی است . خود ِ به وجود آمدن انسان درگیتی ، خندیدن است . هرچیزی درگیتی به وجود آید ، میخندد. خنده ، شکفته شدن هستی ، شکفته شدن جان ، شکفته شدن خرد دراندیشه و شناخت وکردارو گفتار است. پیدایش هرانسانی درگیتی ، خندیدن است . بدنبال خندیدن به دیگری یا چیزی خنده دار رفتن ، نشان آنست که هستی ِ خود ما بی گشایش است و ازخود ، باز نمیگردد . ما باید از مفاهیم تنگ وسطحی و منفی که ازخندیدن به ما آموخته اند، بگسلیم تا دریابیم که فرهنگ ایران ، چه دیدی از خندیدن داشته است . به ما آموخته اند که آنچه جدی است ، عبوس و ترشرو وتهی ازخنده و« گرفته» است . ازاین رو خود را « عباس » می نامند . ما کسی را جد میگیریم وبه او احترام میگذاریم که نه تنها نمی خندد ، بلکه عبوس وگرفته هم هست . به ما آموخته اند که به عیب و نقص دیگران باید خندید ، و درخندیدن آن کار را خواروزشت ساخت ونکوهید . ما درخندیدن به دیگری ، ناتوانی وسستی خـرد او را رسوا میسازیم وپایمال میکنیم و ازاین آزردن، کام می بریم . به ما آموخته اند که گاهی لبخند برلب بگذاریم و بطور ساختگی بخندیم ولی دردرون ، عبوس وگرفته وجد بمانیم . به ما آموخته اند که خدا ، نمی خندد . قدرت نباید بخندد تا ازآن حساب ببرند . به ما آموخته اند که انسان ، گریان زائیده میشود ، چون ازدرد می نالد ، وبا درد زاده شدن ، بنیاد ِ زندگی ِ سراسر درد گذارده میشود. درد درهنگام زاده شدن ، بُنِ ِزیستن با درد ، در سراسر عمر است .

ولی فرهنگ ایران ، بر شالوده ِ تجربه ای کاملا متفاوت ازخنده وشادی نهاده میشود . فرهنگ ایران براین تجربه استوار است که اگرکودک ، هنگام زادن ، میگرید و لی خودِ روند زادنِ او ، روند خندیدن است . وکودک ، از فرط شادی که به گیتی میآید ، میگرید . این گریه ایست که نماد اوج شادی است . فرط شادی، گریه میشود. شاخصه بی نظیر فرهنگ ایران ، « پیوند شادی وشناخت باهم در گوهر، یا فطرت انسان » است . فطرتِ انسان ، شناخت خدائی مقتدر، وبستن عهد تابعیت ازاونیست ، بلکه ، توانائی خود در شناختن ِ شادی زندگی است .

درانسان، نیروئی نهفته است که درپیدایش ، میتواند با شناختن ، شادی و جشن درگیتی، بیافریند . دربذر ِانسان، نیروئی نهفته است که درروند ِ شناختن درجستجوکردن ، شاد وخندان میشود . خرد وخنده که پیدایش شادی سراسری هستی است ، باهم درانسان ، پیدایش می یابند . روند ِ زایش ، هم روندِ خندیدن وهم روند روشن شدن است . روشن شدن و خندیدن ، دو روند ناگسستنی ازهمند . روشن شدن یا افروختن ، درفرهنگ ایران ، با اندیشیدن و « رسیدن به بینش ، وشناختن » ، اینهمانی داشت . هستی یافتن در گیتی ، همزاد خندان شدن و اندیشیدن ( خـرتیدن ) است . این تجربه که ایرانیان ، 1- شادی و 2- شناخت و 3- زندگی درگیتی را ، به کردار پیوند نا گسستنی ازهم ، درفطرت یا بُن انسان درمی یافتند ، به کلی با تجربه های یهودیان و یونانیان و بودائیان واسلام ، فرقی ژرف دارد و این تجربه استثنائیست که سراسرگستره فرهنگ ایران را معین میسازد .

چنانکه دیده خواهد شد ، خودِ واژه « خندیدن » ، درست به معنای « زائیدن » است ( مانند واژه بزم وبز دربالا ) . آفریدن ، خندیدن است . این تجربه ژرف، که درست دراینهمانی دادن « خندیدن با زائیدن » صورت به خود گرفته است ، نشانِ جهش نیروی سرشارزندگیست که درخود نمی گنجد و میخواهد ازخود فرا ریزد و درلبریزشدن ، گشودگی خود را می یابد . این تجربه فراخی یافتن ِ نیروهای سرشارو آکنده ودرهم فشرده اند که « درد گذر» را درروند زایش ، نه تنها نادیده میگیرد، بلکه احساس هم نمیکند . همین تجربه را ایرانی نیزسپس درهمه حواس وطبعا خرد خود میکرده است . در بسودن وشنیدن و دیدن وبوئیدن ومزیدن ، زندگی ازروزنه های تن ، لبریز میشود . او درحس کردن و شناختن واندیشیدن ، این تجربه را داشت که شعله های آتش فروزنده جان ، از روزنه های تنگ حواسش که سراسر تنش را احاطه کرده اند ، میگذرند و در گذر ازاین تنگناها ، تبدیل به روشنی میشوند وبه همه پیرامون ، پرتو میاندازند . این فوران زبانه های آتش، و دگردیسی آن به روشنائی ازتنگنای حواس ، درکی از تنگنای حواس نداشت . شعله های آتش جان ، از روزنه های حواس درتن ، زاده میشوند وپیدایش می یابند . شناخت واندیشه ، تحول ، یا دگردیسی گرمای سرشار زندگی ، از روزنه های تنگ حواس به روشنی گرم است که چون بادرک « فراخ یا گسترده شوی » همراهست ، شادی آوراست . انسان ، درحس کردن، که جداناپذیر ازاندیشیدن وشناختن است ، گسترده وشاد وخندان میشود .

این سراندیشه ، که اصل ِ پیوند یا جفتی یا یوغی یا سنگی ( =اتصال وامتزاج نیروها باهم )، روندِ آفریدن ِ 1- جنبش و2- روشنی و3- شادی باهم است ، مفهوم « آفـریـدن » را مشخص میساخت . ما امروزه مفهوم وارونه و بسیاردورازاصل، ازکلمه « آفـریدن=aa-fri-dan » داریم . اسلام ، الله را خالق واحد میداند وغالبا واژه « خالق » را به غلط به « آفریننده » برمیگردانند . میگویند ، اهورا مزدای زرتشت ، جهان را آفرید . طبعا ما به همین روال ، یک فرد یا شخص را آفریننده فلان کار و فلان چیز میشماریم . درست ، این واژه برضد معنا ومحتوای اصلی اش،به کار برده میشود .

«آ- فری– دن= aa-fri-dan» یعنی ، درجفت شدن باهم ، دراتصال و آمیزش و دوستی وپیوند و انبازی (= هم- بغی= نر- سنگی ) سرچشمه 1- جنبش و2- شادی و3- روشنی ( افروختن) شدنست ، چون « فری» که معنای دوست داشتن ، دردوستی برافراختن ، برکت دادن وبرکت یافتن دارد همان واژه « پـری » است که دراصل ( پـر، پـری،pair درانگلیسی، Paarدرآلمانی ) به معنای « جفت باهم ، جفت شدن باهم » است . اینکه سیمرغ به زال، پرش را میدهد ، به معنای آنست که نیروی اتصال وامتزاج یا دوستی وانبازی وهمبغی را که گوهرخدائیش هست ، به زال انتقال میدهد، تا همیشه زال ( انسان ) بتواند مستقیم با خدا ( سیمرغ= ارتا ی خوشه ) پیوند بیابد وبا او بیامیزد . او امر ونهی ، یا درسی و علمی به زال نمیدهد . او کتابی وشریعتی یا پیامی به زال نمیدهد ، بلکه سیمرغ ، « پـرخودش » را که « اصل پروازوجنبش= vaayenitan» هستی خودِ خدا ( وای به ) است به زال یا هرانسانی میدهد . ضمیرانسان ، ازاین پس ، پرنده یا بالدارمیشود . به عبارت اسلامی ، ضمیر انسان ، معراجی است . هرانسانی، توانائی پرواز به اصل یا معراج را دارد .

چهارنیروی ضمیر انسان که ازتخم آتش ( اخو= axv ) دراو ،میرویند ، چهارپری هستند که انسان را توانائی می بخشند که همیشه با سیمرغ ( ارتا ) ، پیوند بیابند . دادن پـر، دادن « نیروی پیوند آفرینی ، یا اصل اتصال وامتزاج = مـر»» یا نهادن گوهرخدائی خود،درهرانسانی ( مر+ تخم ) است . ازاین رو انسان ، « مردم = مر+ تخم » خوانده میشود . « وای= واز= باز » درvaayentitan که اصل پروازوجنبش وهمگوهر با خدا بودن است ، دراصل « دوای= dvaaya» یا دوتای به هم چسبیده است . باد یا وایvaay که دم وجان وخدا هست ، اینهمانی با پرنده وپرواز دارد . خدای باد وهوا ، اینهمای با پرنده یا مرغ داشت .

گوهر انسان ( اخوaxv ، که چهارنیروی ضمیرازآن میرویند که همان چهارپرباشد) ازاین رو « دالمن = Daalman » خوانده میشد چون دالمن ، هم به معنای 1-گوهر، وهم 2- باز( عقاب) ، وهم 3- بوم » ( مراجعه شود به یونکر) است. گوهرانسان که نیروهای ضمیرش باشند، وای ( باز= رام ) و جغد ( بهمن ) هستند . گوهرانسان ، پرنده یا اصل پروازوجنبش است. گوهر انسان ، جغد ، است ، به سخنی دیگر، مرغ بهمن ، یا خدای خرد ِ سامانده و اصل شادی هست . جغد را که اینهمانی با خدای خرد، بهمن داشته است، برای آن منحوس وشوم ساخته اند ، تا خرد بهمنی ( آسن خرد ) را درفطرت یا گوهر انسان ، زشت ومنحوس سازند .

گوهرانسان ، باز(=وای= پرنده ) است ، و باز که همان « وای ، وای به » باشد ، نام رام میباشد که گوهرجفتی (jut gohr)دارد ، و مبدء زندگی و خدای زمان و اصل پیوند ومیان واصل جستجو هست . گوهرانسان دراثرپرنده بودن، دراثر « وای» یا جغد بودن ، اصل جفتی هست . دوپر، یا چهارپر،یا شش پ،ریا هشت پر، همه نماد اصل جفتی بودن گوهرانسانند . داشن چنین پری ، نماد معراجی بودن گوهرهرانسانی است .رفتن به معراج ، نه ویژه محمد است نه ویژه زرتشت . هرانسانی ، رابطه بیواسطه با خدا دارد . خودِ واژه « جغد» که مرغ بهمن ، خدای خرد است، دراصل « جوغ + تای » یا « یوغ + دای » است که به معنای « جفت+ مادریا اصل » است . جغد، به معنای اصل جفتی است وچون اصل جفتی است ، سرچشمه روشنی وجنبش وشادی است .

دوستی و اتصال و پیوند دواصل یا دونیرو یا دوکس یا دوگروه باهمست که جنبش وروشنی وشادی میآفریند . این بود که واژه « فریت=frita » که به معنای دوست ومحبوب است ( برشکافته از واژه فری = پری )وسپس تبدیل به واژه « فـرید » گردیده است ، دراصل به معنای « جفت وانبازوسنگ و یوغ و مر» است . این بود که نام این خدا، « فریت = فرید = آفریت» یا « رند آفریت = رند آفریس » بوده است . این واژه درشکل « عفریته » زشت ساخته شده است . ولی به میانه قلاده ، نیز فرید میگویند ، چون « میان» همیشه دوبخش را به هم پیوند میدهد، و نام دجال ( دژ+ آل = سیمرغ ِ تباهکار= زنخدای زایمان که سپس تبدیل به قاتل کودکان شده است ) همین « فرید » بود . فرید که دوست و محبوب و اصل دوستی و پیوند و همآفرینی ِ شادی و روشنی و جنبش ، بود ، ازسوئی نام دجال گردید که همه ازپیدایش او میترسند،و ازسوئی معنای بی نظیر پیدا کرد ( نام فرید الدین عطار) .

هرچند تا اندازه ای از موضوع خود که بررسی معنای آفریدن باشد، دورافتادیم ، ولی این نکته را یافتیم که گوهرانسان یا فرد هم دراثرهمین اصل جفتی ، سرچشمه جنبش و روشنی ( شناخت) وشادی هرسه باهمست . اینست که گیاه وجانوروانسان، ازپیوند آسمان با زمین ، « آفریده » میشوند. تخم زندگی که ازآسمان افشانده وپراکنده میشد و درتن قرارمیگرفت ، « آتش » خوانده میشد ، که دراصل معنای « گرمی » داشت . این روند « هبوط » نبود ، بلکه روند همبستگی دوقرین یا دوبال یا دوپا به هم بود . درفرهنگ اصیل ایران، داستان هبوط انسان نیست .

«تن» ، سه معنا داشت ودر سه تصویر گوناگون مجسم ساخته میشد . هم 1- زهدان یا تخمدان ، تن بود . 2- هم « اتشدان ومجمرو آتشگاه » ، تن بود و هم « زمین وهرچه زمینی بود » ، تن بود . اخو یا اصل زندگی نیز دربرابر این سه تصویر تن ، سه تصویر گوناگون داشت . اخو یا آتش واصل زندگی متناظر با زهدان ، نطفه بود ، متناظربا آتشدان ومجمر، حبه آتش یا زغال واخگربود، و متناظربا زمین ، بذرو دانه وتخم بود . تن و آتش جان ، مانند دوپا یا دوبال یا دوچرخ یک گردونه باهم رابطه قرینی ویوغی یا سنگی وانبازی داشتند ، نه رابطه حاکم وتابع . پیوند یا اقتران نطفه با زهدان ، باهم میآفرینند . پیوند زغال با آتشدان ، باهم میآفریند . پیوند تخم با زمین، باهم میآفریند . این را همآفرینی یا همبغی یا « نرسنگی » می نامیدند. هیچ آفرینشی، تک نمیشد ، بلکه هرآفرینشی، برشالوده همبستگی دواصل باهم بود . خدا هم هنگامی میتوانست بیافریند که درگوهرش ، جفت باشد . این بود که اقتران نام روزها با ماهها ، بیان جفتی و اصل آفریننده بودن آن خدا بود . ازاین رو ، فروردین روز از فروردین ماه ، یا دی روز از دی ماه ، یا مهرروز از مهرماه را ... جشن میگرفتند، چون فروردین که ارتافرورد باشد یا دی ، گوهرجفت دارد و دراین روز، این گوهردرشادی وجشن ، صورت به خود میگیرد . مهرنیز، خدائیست که درگوهرش ، جفت است . واژه « مهر» که از ریشه «maetha » ساخته شده است ، به معنای « جفت » و« یگانه ومتحد شدن» و « جایگاه ومسکن » است. مهر، مکان اقتران دوجفت باهمست . ازاین رو گیاه روز مهر ، مهرگیاه یا « بهروز وصنم ، بهروزو سیمرغ » بود . مهر، اصل جفتی واقتران بود و چون اصل جفتی بود ، سرچشمه جنبش وشادی وروشنی بود . ازمهر اقتران وپیوستگی است که جنبش وشادی و روشنی پیدایش می یابد .

نام دیگرمهرگیاه ، مردم گیاه هست . درکردی به مهرگیاه، « حسن بگی » گفته میشود که همان « اسن – بغ یا خدای سنگ= یا اصل اتصال وپیوند» گفته میشود . انسان یا مردم ، ازتخم ِ« مهـر»، که پیوند دوخدای بهرام و ارتا ( سیمرغ) باشد ، میروید ، زائیده میشود ، هستی می یابد، میخندد، روشن میشود . طبیعت انسان، زاینده شناخت وشادی وجنبش باهمست . فطرت انسان ، دگردیسی تخم عشق دو خدا به همست که اصل پیدایش خورشید و زمان وگیتی هستند . انسان ، مخلوق ِ الله نیست . انسان عبد الله نیست . بهشت وشادی و معرفت در ذات انسانست و نمیتوان انسان را از بهشت تبعید کرد و نیاز به روشنی و شناخت ازکسی ندارد .