در زیبایی اسرار آمیز غروب ،افق و آسمان گویی با هم جفت شده بودند. نسیم خنک عصر، تن مواج و ابریشمی آب را نوازش می کرد. بادی خنک در گیسوان سبز درختان آرام، می وزید. در این تنهایی ژرف و افسون کننده، چه پیوند و یگانگی معجزه آسایی میان عناصر طبیعت وجود داشت. گویی تمام طبیعت در یک آراستگی بی نظم در کنار یکدیگر به بقا، ادامه می دادند.
با خود فکر کرد که او تنها ذره ای از حضور این هستی که او را در محاصره خود داشت بود. تنها او بود که در این همه نظم، خود را گم کرده بود.


موج آب کمی بالا آمد. ساق سفید و نرمش را نوازش کرد. پوستش مور مور شد. دلش می خواست رنگ غروب را بر تن خود می ریخت تا آن رنگ پریده گی سفید و زلال را که بر پوستش زوزه می کشید پاک کند.
هوس کرد دلش را خنک کند. تن در آب بشوید. خاکستر اندوهش را به دست آب سپارد. شاید مثل خزه های درون آب، سبز شود. شاید.......

شلوارکش را در آورد. بلوز سفیدش را که تقریبا رنگ تنش بود بر تخته سنگی انداخت. عریان شده بود. مثل ماه که ابرها را از تن خود می تکاند تا سفید و عریان شود. مثل زبان ساده تن، عریان شده بود.
آرام به طرف عمق آب براه افتاد. آب به زانویش رسید. به باسنش، کمر و سینه اش را پوشاند. چه خنکی دلچسبی بود. مثل مرغ های دریایی، سبکبال و بی وزن شده بود. دلش می خواست در آب پرواز کند. اوج گیرد. فرود آید و زمان را که چون تن ماهی ها لیز و فرَار بود، در فرودش با چنگ و دندان بگیرد. زمان که بادپای می رفت!

خودش را در آب پرت کرد. به زیر آب رفت . چه جهان حیرت آوری در آن زیر وجود داشت. ماسه ها چه رنگ ِ بی رنگی داشتند. ماهی ها چه خیس بودند. موج، بر شانه هایش می نشست و تن بی پروای او را به هر سویی می برد.

از آب بیرون آمد. موهایش را با دست عقب زد. قطره های آب را از صورتش زدود. بلوز و شلوارکش را تن کرد. رطوبت خنک آب، لباس را به تنش چسباند. به سوی خانه براه افتاد.

فاصله خانه تا آب پانصد متر بیشتر نبود. همیشه وقتی دلتنگ می شد به این مکان آرام می آمد تا آرام گیرد. بیشتر اوقات وقتی که مهتاب بود تن به آب می شست. گویی می خواست با عریان شدن، کسی را که در درونش زنده تر از خود او بود عریان کند.

به خانه رسیده بود. هنوز از موهایش آب می چکید. باد ملایمی برغروب که دیگر رنگ می باخت می وزید. از حیاط که پوشیده از گل های وحشی بود، دسته ای گل چید و در گلدانی که روی پیانویش بود گذاشت. این سمفونی رنگ، او را افسون می کرد. با همان موهای خیس و تن مرطوب به طرف پیانو رفت. همیشه عادت داشت وقتی از آبتنی کردن به خانه برمی گشت پشت پیانو بنشیند. چشمانش را ببند و فقط بنوازد.

هوا، رنگ ِ تاریکی به خود گرفته بود. به ساعت بزرگ قدیمی که روبرویش بود نگاه کرد. بزدوی یازده ضربه می نواخت.
کامپیوتر را روشن کرد. معمولا در همین ساعات بود که با او چت می کرد. با معشوق خیالی اش ! شاید امیدوار بود که او معشوق واقعی اش شود. اما هرگز در این یکسالی که با هم چت کرده بودند، هیچ حرف مهرآمیزی به او نزده بود. فقط گفته بود که چهار سال پیش از همسرش جدا شده بود. یک پسر و یک دختر داشت که دیگر بزرگ شده بودند و مستقل زندگی می کردند. گفته بود که گاه نقاشی می کرد یا شعر می سرود. بر خلاف دیگران که اول می پرسیدند چند سالته ؟ دوربین داری ؟ هیکلت چه شکلیه ....و از اینجور پرسش های کلیشه ای او هیچوقت از این سوال ها از او نکرده بود. شاید همین که کنجکاوی دیگران را نداشت، او را بیشتر مجذوب خود کرده بود. اما چقدر دلش می خواست که می پرسید. دلش می خواست به او پیشنهاد می داد که یکدیگر را ببینند. دلش می خواست موهای سیاه بلندش را نوازش می کرد. گردن کشیده و ظریفش را می بوسید. لب های بی طاقتش را ممکید. در گوشش نفس می کشید. پوستش را زبان می زد........

مثل همیشه پس از اینکه e-mail هایش را نگاه کرد به پال تاک وارد شد. در اتاق موسیقی و شعر او را پیدا کرد و بلافاصله برایش PM فرستاد.

دراندرون من خسته دل ندانم کیست : سلام. دلم برای شما تنگ شده بود.
پشت هیچستان: سلام. من هم همینطور. میدانید امروز به چه چیزی فکر می کردم ؟
در اندرون من خسته دل ندانم کیست: نه. اما بی تاب شنیدن فکر شما هستم !
پشت هیچستان: چطور بگم .... می خواستم بپرسم دوست دارید که به پشت هیچستان سفر کنید ؟

سرش گیج رفت. مدتها بود در انتظار چنین پرسشی بود. آنقدر دستپاچه شده بود که نمی دانست چه بگوید. ناگهان بوی خوش مرد، چون گردبادی در تمام تنش پیچیده بود. تنش تیر کشیده بود. موهایش دلتنگ نوازش مهربان او شده بود.........

پشت هیچستان: چرا ساکت شدید ؟ هیچ اشکالی ندارد. اگر آمادگی این سفر را ندارید.... اصلا فراموش کنید.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست: نه نه....امروز که داشتم پیانو می زدم به شما فکر کردم. دلم برایتان تنگ شده بود. همش فکر می کردم چرا هرگزاز دیدار صحبت نمی کنید. چرا نمی پرسید من چه شکلی هستم و از اینجور حرف ها دیگر.....
در اندرون من خسته دل ندانم کیست : میدانید ؟ می خواهید یک راز را به شما بگویم ؟
پشت هیچستان: راز؟ اگر دوست دارید، بله.
دراندرون من خسته دل ندانم کیست : همیشه کسی در درون من زندگی کرده است. هروقت که پیانو می زنم، اوست که ناخن های کشیده و بلندش، به نرمی یک پر، بر کلید های پیانو فرود می آید. اوست که در گوشم آهنگی را زمزمه می کند. صدایش مثل موسیقی است. اصلا صدایش بیان کامل موسیقی است که با هستی در هم می آمیزد. یکی می شود و مرا می برد تا آنسوی جهانی که ID شماست. مرا می برد به آنسوی پشت هیچستان. گاه در آنجا گم می شوم. در پشت هیچستان گم می شوم و پیدا می شوم. من، من نیستم. او من است. خود ِ خود ِ من است......

سیگاری روشن کرد. دود را با ولع به ریه هایش فرو داد. می ترسید. می ترسید که پشت هیچستان از دیدار با او پشیمان شده باشد. می ترسید....
پشت هیچستان: وقتی آمدید پیش من برایم پیانو می زنید ؟ من یک پیانوی قدیمی دارم که مال دوران کودکی دخترم است.
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. باور نمی کرد. همین امروز بود که او را معشوق خیالی خود نامیده بود. و امشب.....امشب پشت هیچستان او را به دیدار خود خوانده بود.

در اندرون من خسته دل ندانم کیست: خوشحالم که پیشنهاد دادید به پشت هیچستان بیایم . برای من یک e-mail می فرستید که با هم قرار بگذاریم ؟
پشت هیچسنان: بله . همین امشب . شب خوش.
دراندرون من خسته دل ندانم کیست: شب خوش. با یاد شما به خواب خواهم رفت !

ناگهان آن همه شادی به اندوهی جان گداز بدل شد. چشمانش از اشگ خیس شد. با خودش فکر کرد:
اگر مرا نخواهد....اگر از دیدن من مایوس شود....اگر.....
هزاران تردید در دلش جوانه زد. هزاران دلتنگی، تن زیبای او را در خود پیچید. تمام دریاها در چشمانش به گریه نشستند....می ترسید....هیچگاه اینهمه هراس به او هجوم نیاورده بود....هیچگاه......
تمام شب را پیانو زد و گریست. برای کسی که او بود. برای کسی که او نبود. برای....

ساعت دیواری اتاق، با چهار ضربه، صبح را نواخت. پرنده ها در حیا ط، فریاد ِ آفتابی اشان را سر داده بودند. روز می آمد و شانه های آفتاب پربود از رنگ پیوند. رنگ عشق، رنگی که همیشه در انتظار آن بود و آنرا نیافته بود.

هنوز کامپیوتر روشن بود. e-mail را باز کرد و خواند:

سلام
خیلی خوشحالم که قبول کردید به دیدن من بیایید. مدتها بود که می خواستم به شما پیشنهاد دهم اما می ترسیدیم که.......
آدرس را برایتان ضمیمه کرده ام. فقط روز آمدنتان را برایم بنویسید.
بی تاب شنیدن موسیقی صدایتان هستم.

پشت هیچستان


موسیقی صدایم !

دیگر نمی خواست به هیچ چیز فکر کند. به حمام رفت. شیشه ای را از کمد بیرون آورد. سرش را بالا گرفت و دو قرص را به دهان انداخت. دلش می خواست برای ابد بخواب می رفت.
پیش از آنکه بیرون رود، در آینه بزرگ حمام به چهره خود خیره شد. گیسوان ابریشمی سیاه. چشمانی ژرف، به وسعت دریاها، دلی با هوس درنا ها.... دلش می خواست برای انسانی که در پشت آنهمه زیبایی زندانی بود گریه سردهد!

قرص های خواب داشت اثرمی کرد. چراغ ها را خاموش کرد. لباس هایش را که پس از آمدن از دریا هنوز به تن داشت روی صندلی کنار تخت انداخت. چقدر از این تن که برایش غریبه بود بیزار بود. پس از چند دقیقه به خوابی بی رویا و بی کابوس فرو رفت.

نیم روز بود که بیدار شد. به ساعت کوچک کنار تخت نگاه کرد. یک و نیم بود. بلند شد. روبدوشامبر ابریشمی اش را پوشید. از قفسه آشپزخانه کتاب تلفن را برداشت. شماره تلفنی را روی تکه ای کاغذ یادداشت کرد و بطرف تلفن رفت. دستش می لرزید. شماره گرفت. صدای زنانه ای گفت:

هواپیمایی ایتالیا. روز بخیر.
روز بخیر. می خواستم یک بلیط به آلمان رزرو کنم.
برای چه روزی ؟
اولین پرواز لطفا.

صدای سریع دکمه های کامپیوتر در گوشی می پیچد.
امشب ساعت نوزده یک پرواز هست. برایتان رزرو کنم ؟
بله متشکرم.
باید یک ساعت قبل از پرواز اینجا باشید.
بله. متشکرم.

گوشی را گذاشت. روی صندلی پیانو نشست. سیگاری روشن کرد و زد زیر گریه.
ناگهان یادش افتد که باید با پشت هیچستان تماس میگرفت. اما چگونه ؟ شماره ای از او نداشت. بسرعت کامپیوتر را روشن کرد. E-mail را باز کرد و لبخندی سرخ بر لبانش نقش بست.

سلام

فراموش کرده بودم شماره تلفنم را بنویسم .

آیا می دانید که انتظار، فرسایش زندگی است !

پشت هیچستان

تلفنی دستی اش را برداشت و شماره را در آن نوشت. با خود فکر کرد که بهتر است برایش یک پیغام بفرستم:

سلام
امشب ساعت هشت و نیم در فرودگاه هستم. به دنبال کسی با پیراهن مخمل آبی با موهای سیاه بگردید !

باید بلند می شد و وسایل سفرش را آماده می کرد. بطرف کمد لباس ها که در اتاق خواب بود رفت. چند دست لباس را در ساک ریخت و ساک را با خود به حمام برد که بعد از دوش گرفتن، لوازم آرایشش را در آن بریزد.
روبدوشامبرش را در آورد و زیر دوش رفت. باید عجله می کرد. چند ساعت بیشتر وقت نداشت .بسرعت بیرون آمد. حوله را دور موهایش پیچید و شروع به آرایش کرده و بعد موهایش را با سشوار خشک کرد.
همیشه عادت داشت فقط یک ریمل به مژه هایش بزند و گاهی نیز با روژ گونه، پوست بی رنگش را گلگون می کرد.
پیراهن مخمل آبی اش را از کمد بیرون آورد. آنرا پوشید. در آینه به خود نگاه کرد و سوت زد. مثل همیشه سکسی و زیبا بود.
همه چیز در نهایت عجله انجام شد. نمی دانست از کمبود وقت بود که این همه عجله می کرد یا بی تابی اش بود که آرامش را از او ربوده بود.
منتطر پیام پشت هیچستان بود. تلفن را برداشت. در فاصله ای که زیر دوش رفته بود برایش یک پیام آمده بود. آنرا باز کرد و خواند:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.....
بالهای پرواز پرنده را به عاریت گرفته ام …..
ساعت هشت و نیم......

به تاکسی تلفن کرد. تلفن دستی را در کیفش گذاشت. نگاهی به دور وبر خود انداخت. همه چیز مثل همیشه بود. تا آمدن تاکسی ده دقیقه فرصت داشت. پشت پیانو نشست. دلش می خواست برای واژه پشت هیچستان که نوشته بود " انتظار، فرسایش زندگی است " آهنگی می ساخت که صدای بوق تاکسی او را به خود آورد.
ساک را برداشت. در را قفل کرد و بیرون رفت.


میهماندار اعلام کرد که هواپیما تا چند لحظه دیگر در فرودگاه هامبورگ به زمین می نشیند.
احساس کرد خون در رگ هایش به جوش آمده بود. صورتش سرخ شده بود. کف دستانش از اضطراب خیس بود. تمام راه کوشیده بود هیجان خود را با چند لیوان مشروب آرام کند. دلش می طپید. هم از ترس هم از دیدار پشت هیچستان.
سرانجام این پرنده آهنین بال به زمین نشست. دلش می خواست هر چه زودتر پیاده می شد و سیگار می کشید. از این قوانین " سیگار اکیدا ممنوع " که در همه جا دیده می شد حالش بهم می خورد.
از پله ها پایین رفت. پس از طی مسیر کوتاهی به سالن رسید. به طرف توالت رفت. سیگاری روشن کرد و نیمی از آن را بسرعت کشید و نیمه دیگر را در توالت انداخت و بیرون آمد. در آینه به خود نگاه کرد صورتش کاملا سرخ شده بود. با دست موهایش را مرتب کرد و بیرون رفت.
نگاه جستجوگرش به هر طرف می چرخید. نمی دانست پشت هیچستان که بود. چه چهره ای داشت. چند سال داشت و......
دستی بر شانه اش خورد. برگشت. مردی شاید پنجاه ساله، بلند قامت در مقابلش ایستاده بود. نه نایستاده بود. میخ کوب گشته بود. دستش را به طرف پشت هیچستان دراز کرد وآهسته گفت :
سلام.
مرد که دستپاچه شده بود دستش را به طرف او دراز کرد . دیگر دستش را رها نکرد و به راه افتاد. می خواست تعجب خود را پنهان کند. به سوی در خروجی رفتند. در محوطه پارکینگ سوار اتوموبیل شدند و حرکت کردند و هیچ نگفتند. هیچ.

تمام تصاویری که طی یکسال از او ساخته بود چون یک گوی شیشه ای سقوط کرده و شکسته بودند. اکنون زنی در کنارش نشسته بود با قامتی یک متر و هشتاد سانتی، با پوستی به رنگ شیری ماه. با گیسوانی سیاه و ابریشمین که بر پیراهن آبی اش می درخشید.
باورنمی کرد این همان کسی بود که از ترس از دست دادن، از ترس نه، شنیدن، ماهها عشقش را از او پنهان کرده بود. تمام راه خود را سرزنش کرد که چرا به او نگفته بود. چرا نگفته بود که شبهای زیادی فقط با یاد دوست داشتن او بهترین عاشقانه هایش را سروده بود. چرا...چرا...

در مقابل آسمان خراشی شیشه ای پیاده شدند. با آسانسور به طبقه بیست و نهم رسیدند. هنوز هر دو ساکت بودند. باصدای زنگ، در باز شد. مرد کلید را از جیبش در آورد و وارد آپارتمان شدند. بوی گل و مرد، در فضا پخش بود.

پشت هیچستان، ساکی را که در دست داشت در کنار دیوار راهرو گذاشت و زن را به طرف سالن دعوت کرد.
همانطور که به طرف اتاق دیگری که در آنسوی سالن نشمین قرار داشت می رفت پرسید :
نوشیدنی ؟
با صدایی که می کوشید بیش از حد آرام باشد گفت :
بله مرسی. فرقی نمی کند. هرچه باشد !
ممکن است دستشویی را به من نشان دهید لطفا ؟
مرد به طرف راهرو رفت. دری را به او نشان داد و به اتاق بازگشت. صدایش آشکارا گرفته بود. سعی می کرد لکنت زبانی را که از این دیدار پیدا کرده بود نهان کند.
دلش می خواست زن را در آغوش بگیرد. روی پوستش نفس بکشد. دلش می خواست تمام شعرهایی را که با یاد او سروده بود بر عریانی او، خط به خط بنویسد.
دلش می خواست دهانش را بر پستان های کوچک او بگذارد و شیری سکرآور را بر دهان ریزد.
دلش می خواست....

صدای باز شدن در حمام فکرهای لطیفش را از هم گسست. زن چون پرنده ای آرام، خرامان بیرون آمد. در مقابل کتابخانه توقف کرد. دیدن آن همه کتاب های روانشناسی توجهش را جلب کرد. بیشتر دقت کرد. عنوان یکی از کتابها با نام " قفس تن "، تپش را در دلش افزونتر کرد. دلش می خواست آنرا بردارد وپیش از آنکه دیر شده باشد به پشت هیچستان بگوید:
نگاه کنید ! این من هستم. من در لابلای این واژه ها به خواب رفته ام.... من....
پشت هیچستان لیوان مشروب را به طرف او گرفت. با دستان لرزانش گیسوان نرم او لمس کرد. فاصله اش با او فقط به اندازه یک بوسه بود. نه بیشتر. فقط یک بوسه.

زن می کوشید از نگاه به او حذر کند. چشمانش را از او می دزدید. صدایش را از او پنهان می کرد. بالیوانی که در دست داشت از مرد فاصله گرفت. در زاویه دنج سالن چشمش به پیانوی قدیمی که پشت هیچستان از آن حرف زده بود افتاد. به طرف پیانو رفت. لیوانش را روی آن گذاشت و شروع به نواختن کرد.
پشت هیچستان، غرق در افسوس و افسون خود، آرام، به سوی او رفت. لبهایش را برگیسوان او گذاشت و زمزمه کرد:

....نباید فقط در دل، عشق ورزید و عاشق بود. عشق را باید نشان داد. باید از عشق سخن گفت. چرا نگفتم ؟ چرا....؟
آبشار گیسوان او را به یک طرف شانه اش ریخت. دهانش را بر گردن مهتابگون او گذاشت و نسیم نفس خود را بر پوست او دمید. صدای باز شدن زیپ پیراهن ِ مخمل ِ آبی در ساکت ِ اتاق پیچید. می خواست با انگشتان خود چون پیانیستی صدای موسیقی را در پیکر او به آواز کشاند.
گردن زن از شور لذت روی پیانو خم شده بود. تنش از نوازش دلنواز او بی اختیار به لرزه افتاده بود. تمام بافت های تنش، سفر به پس پشت هیچستان را فریاد می کردند.

ناگهان از جایش برخاست. به طرف کتابخانه رفت. کتاب " زندان تن " را که قبلا در قفسه کتابها دیده بود بیرون آورد و به طرف پیانو، جایی که پشت هیچستان هنوز در سکوت ایستاده بود برگشت. با دستان کشیده و زیبایش دست او را گرفت و در کنار خود روی چهارپایه پیانو نشاند.
می خواست کسی که او بود اما در او نبود، را به پشت هیچستان نشان دهد. باید پیش از آنکه دیرشود برایش تعریف می کرد.

به جلد کتاب که در دستان لرزانش آشکارا تکان می خورد چشم دوخت. تصویر زیبا وعریان مردی بود که زنی از درونش ، چون آتشفشانی زبانه می کشید و به آسمان می رفت.....

پشت هیچستان، دست او را گرفت. بلندش کرد. به پیانو تکیه زد. پیراهن مخمل آبی را از شانه او کنار زد. پیراهن به سبکی یک پر، از روی پیکر مرمرین او سرخورد و به زمین افتاد. نگاهش را به میان پاهای او دوخت. این تنها برجستگی ِ تن ِ " در اندرون من خسته دل ندانم کیست " بود. تنها برجستگی!

لبهای بی طاقتش را بر چشمان او که بسته بود گذاشت. قطره اشگی را که بر گونه اش در حال فرو ریختن بود بوسید. او را بلند کرد و روی پیانو خواباند.
به سرعت به اتاق دیگر رفت و با یک شیشه مرکب و یک قلم برگشت. می خواست با آیه های الفبایش، الهه ای را که در درون او بود عریان کند و هستی بخشد.


منظر حسینی / کپنهاک