منظر Øسینی - داستانM- Hosseini
با خود Ùکر کرد Ú©Ù‡ او تنها ذره ای از Øضور این هستی Ú©Ù‡ او را در Ù…Øاصره خود داشت بود. تنها او بود Ú©Ù‡ در این همه نظم، خود را Ú¯Ù… کرده بود.
موج آب Ú©Ù…ÛŒ بالا آمد. ساق سÙید Ùˆ نرمش را نوازش کرد. پوستش مور مور شد. دلش Ù…ÛŒ خواست رنگ غروب را بر تن خود Ù…ÛŒ ریخت تا آن رنگ پریده Ú¯ÛŒ سÙید Ùˆ زلال را Ú©Ù‡ بر پوستش زوزه Ù…ÛŒ کشید پاک کند.
هوس کرد دلش را خنک کند. تن در آب بشوید. خاکستر اندوهش را به دست آب سپارد. شاید مثل خزه های درون آب، سبز شود. شاید.......
شلوارکش را در آورد. بلوز سÙیدش را Ú©Ù‡ تقریبا رنگ تنش بود بر تخته سنگی انداخت. عریان شده بود. مثل ماه Ú©Ù‡ ابرها را از تن خود Ù…ÛŒ تکاند تا سÙید Ùˆ عریان شود. مثل زبان ساده تن، عریان شده بود.
آرام به طر٠عمق آب براه اÙتاد. آب به زانویش رسید. به باسنش، کمر Ùˆ سینه اش را پوشاند. Ú†Ù‡ خنکی دلچسبی بود. مثل مرغ های دریایی، سبکبال Ùˆ بی وزن شده بود. دلش Ù…ÛŒ خواست در آب پرواز کند. اوج گیرد. Ùرود آید Ùˆ زمان را Ú©Ù‡ چون تن ماهی ها لیز Ùˆ Ùرَار بود، در Ùرودش با Ú†Ù†Ú¯ Ùˆ دندان بگیرد. زمان Ú©Ù‡ بادپای Ù…ÛŒ رÙت!
خودش را در آب پرت کرد. به زیر آب رÙت . Ú†Ù‡ جهان Øیرت آوری در آن زیر وجود داشت. ماسه ها Ú†Ù‡ رنگ ٠بی رنگی داشتند. ماهی ها Ú†Ù‡ خیس بودند. موج، بر شانه هایش Ù…ÛŒ نشست Ùˆ تن بی پروای او را به هر سویی Ù…ÛŒ برد.
از آب بیرون آمد. موهایش را با دست عقب زد. قطره های آب را از صورتش زدود. بلوز Ùˆ شلوارکش را تن کرد. رطوبت خنک آب، لباس را به تنش چسباند. به سوی خانه براه اÙتاد.
Ùاصله خانه تا آب پانصد متر بیشتر نبود. همیشه وقتی دلتنگ Ù…ÛŒ شد به این مکان آرام Ù…ÛŒ آمد تا آرام گیرد. بیشتر اوقات وقتی Ú©Ù‡ مهتاب بود تن به آب Ù…ÛŒ شست. گویی Ù…ÛŒ خواست با عریان شدن، کسی را Ú©Ù‡ در درونش زنده تر از خود او بود عریان کند.
به خانه رسیده بود. هنوز از موهایش آب Ù…ÛŒ چکید. باد ملایمی برغروب Ú©Ù‡ دیگر رنگ Ù…ÛŒ باخت Ù…ÛŒ وزید. از Øیاط Ú©Ù‡ پوشیده از Ú¯Ù„ های ÙˆØØ´ÛŒ بود، دسته ای Ú¯Ù„ چید Ùˆ در گلدانی Ú©Ù‡ روی پیانویش بود گذاشت. این سمÙونی رنگ، او را اÙسون Ù…ÛŒ کرد. با همان موهای خیس Ùˆ تن مرطوب به طر٠پیانو رÙت. همیشه عادت داشت وقتی از آبتنی کردن به خانه برمی گشت پشت پیانو بنشیند. چشمانش را ببند Ùˆ Ùقط بنوازد.
هوا، رنگ ٠تاریکی به خود گرÙته بود. به ساعت بزرگ قدیمی Ú©Ù‡ روبرویش بود نگاه کرد. بزدوی یازده ضربه Ù…ÛŒ نواخت.
کامپیوتر را روشن کرد. معمولا در همین ساعات بود Ú©Ù‡ با او چت Ù…ÛŒ کرد. با معشوق خیالی اش ! شاید امیدوار بود Ú©Ù‡ او معشوق واقعی اش شود. اما هرگز در این یکسالی Ú©Ù‡ با هم چت کرده بودند، هیچ Øر٠مهرآمیزی به او نزده بود. Ùقط Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ چهار سال پیش از همسرش جدا شده بود. یک پسر Ùˆ یک دختر داشت Ú©Ù‡ دیگر بزرگ شده بودند Ùˆ مستقل زندگی Ù…ÛŒ کردند. Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ گاه نقاشی Ù…ÛŒ کرد یا شعر Ù…ÛŒ سرود. بر خلا٠دیگران Ú©Ù‡ اول Ù…ÛŒ پرسیدند چند سالته ØŸ دوربین داری ØŸ هیکلت Ú†Ù‡ شکلیه ....Ùˆ از اینجور پرسش های کلیشه ای او هیچوقت از این سوال ها از او نکرده بود. شاید همین Ú©Ù‡ کنجکاوی دیگران را نداشت، او را بیشتر مجذوب خود کرده بود. اما چقدر دلش Ù…ÛŒ خواست Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ پرسید. دلش Ù…ÛŒ خواست به او پیشنهاد Ù…ÛŒ داد Ú©Ù‡ یکدیگر را ببینند. دلش Ù…ÛŒ خواست موهای سیاه بلندش را نوازش Ù…ÛŒ کرد. گردن کشیده Ùˆ ظریÙØ´ را Ù…ÛŒ بوسید. لب های بی طاقتش را ممکید. در گوشش Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشید. پوستش را زبان Ù…ÛŒ زد........
مثل همیشه پس از اینکه e-mail هایش را نگاه کرد به پال تاک وارد شد. در اتاق موسیقی Ùˆ شعر او را پیدا کرد Ùˆ بلاÙاصله برایش PM Ùرستاد.
دراندرون من خسته دل ندانم کیست : سلام. دلم برای شما تنگ شده بود.
پشت هیچستان: سلام. من هم همینطور. میدانید امروز به Ú†Ù‡ چیزی Ùکر Ù…ÛŒ کردم ØŸ
در اندرون من خسته دل ندانم کیست: نه. اما بی تاب شنیدن Ùکر شما هستم !
پشت هیچستان: چطور بگم .... Ù…ÛŒ خواستم بپرسم دوست دارید Ú©Ù‡ به پشت هیچستان سÙر کنید ØŸ
سرش گیج رÙت. مدتها بود در انتظار چنین پرسشی بود. آنقدر دستپاچه شده بود Ú©Ù‡ نمی دانست Ú†Ù‡ بگوید. ناگهان بوی خوش مرد، چون گردبادی در تمام تنش پیچیده بود. تنش تیر کشیده بود. موهایش دلتنگ نوازش مهربان او شده بود.........
پشت هیچستان: چرا ساکت شدید ØŸ هیچ اشکالی ندارد. اگر آمادگی این سÙر را ندارید.... اصلا Ùراموش کنید.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست: نه نه....امروز Ú©Ù‡ داشتم پیانو Ù…ÛŒ زدم به شما Ùکر کردم. دلم برایتان تنگ شده بود. همش Ùکر Ù…ÛŒ کردم چرا هرگزاز دیدار صØبت نمی کنید. چرا نمی پرسید من Ú†Ù‡ Ø´Ú©Ù„ÛŒ هستم Ùˆ از اینجور Øر٠ها دیگر.....
در اندرون من خسته دل ندانم کیست : میدانید ؟ می خواهید یک راز را به شما بگویم ؟
پشت هیچستان: راز؟ اگر دوست دارید، بله.
دراندرون من خسته دل ندانم کیست : همیشه کسی در درون من زندگی کرده است. هروقت Ú©Ù‡ پیانو Ù…ÛŒ زنم، اوست Ú©Ù‡ ناخن های کشیده Ùˆ بلندش، به نرمی یک پر، بر کلید های پیانو Ùرود Ù…ÛŒ آید. اوست Ú©Ù‡ در گوشم آهنگی را زمزمه Ù…ÛŒ کند. صدایش مثل موسیقی است. اصلا صدایش بیان کامل موسیقی است Ú©Ù‡ با هستی در هم Ù…ÛŒ آمیزد. یکی Ù…ÛŒ شود Ùˆ مرا Ù…ÛŒ برد تا آنسوی جهانی Ú©Ù‡ ID شماست. مرا Ù…ÛŒ برد به آنسوی پشت هیچستان. گاه در آنجا Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوم. در پشت هیچستان Ú¯Ù… Ù…ÛŒ شوم Ùˆ پیدا Ù…ÛŒ شوم. من، من نیستم. او من است. خود ٠خود ٠من است......
سیگاری روشن کرد. دود را با ولع به ریه هایش Ùرو داد. Ù…ÛŒ ترسید. Ù…ÛŒ ترسید Ú©Ù‡ پشت هیچستان از دیدار با او پشیمان شده باشد. Ù…ÛŒ ترسید....
پشت هیچستان: وقتی آمدید پیش من برایم پیانو می زنید ؟ من یک پیانوی قدیمی دارم که مال دوران کودکی دخترم است.
از خوشØالی در پوست خود نمی گنجید. باور نمی کرد. همین امروز بود Ú©Ù‡ او را معشوق خیالی خود نامیده بود. Ùˆ امشب.....امشب پشت هیچستان او را به دیدار خود خوانده بود.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست: خوشØالم Ú©Ù‡ پیشنهاد دادید به پشت هیچستان بیایم . برای من یک e-mail Ù…ÛŒ Ùرستید Ú©Ù‡ با هم قرار بگذاریم ØŸ
پشت هیچسنان: بله . همین امشب . شب خوش.
دراندرون من خسته دل ندانم کیست: شب خوش. با یاد شما به خواب خواهم رÙت !
ناگهان آن همه شادی به اندوهی جان گداز بدل شد. چشمانش از اشگ خیس شد. با خودش Ùکر کرد:
اگر مرا نخواهد....اگر از دیدن من مایوس شود....اگر.....
هزاران تردید در دلش جوانه زد. هزاران دلتنگی، تن زیبای او را در خود پیچید. تمام دریاها در چشمانش به گریه نشستند....می ترسید....هیچگاه اینهمه هراس به او هجوم نیاورده بود....هیچگاه......
تمام شب را پیانو زد و گریست. برای کسی که او بود. برای کسی که او نبود. برای....
ساعت دیواری اتاق، با چهار ضربه، ØµØ¨Ø Ø±Ø§ نواخت. پرنده ها در Øیا Ø·ØŒ Ùریاد ٠آÙتابی اشان را سر داده بودند. روز Ù…ÛŒ آمد Ùˆ شانه های Ø¢Ùتاب پربود از رنگ پیوند. رنگ عشق، رنگی Ú©Ù‡ همیشه در انتظار آن بود Ùˆ آنرا نیاÙته بود.
هنوز کامپیوتر روشن بود. e-mail را باز کرد و خواند:
سلام
خیلی خوشØالم Ú©Ù‡ قبول کردید به دیدن من بیایید. مدتها بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواستم به شما پیشنهاد دهم اما Ù…ÛŒ ترسیدیم Ú©Ù‡.......
آدرس را برایتان ضمیمه کرده ام. Ùقط روز آمدنتان را برایم بنویسید.
بی تاب شنیدن موسیقی صدایتان هستم.
پشت هیچستان
موسیقی صدایم !
دیگر نمی خواست به هیچ چیز Ùکر کند. به Øمام رÙت. شیشه ای را از کمد بیرون آورد. سرش را بالا گرÙت Ùˆ دو قرص را به دهان انداخت. دلش Ù…ÛŒ خواست برای ابد بخواب Ù…ÛŒ رÙت.
پیش از آنکه بیرون رود، در آینه بزرگ Øمام به چهره خود خیره شد. گیسوان ابریشمی سیاه. چشمانی ژرÙØŒ به وسعت دریاها، دلی با هوس درنا ها.... دلش Ù…ÛŒ خواست برای انسانی Ú©Ù‡ در پشت آنهمه زیبایی زندانی بود گریه سردهد!
قرص های خواب داشت اثرمی کرد. چراغ ها را خاموش کرد. لباس هایش را Ú©Ù‡ پس از آمدن از دریا هنوز به تن داشت روی صندلی کنار تخت انداخت. چقدر از این تن Ú©Ù‡ برایش غریبه بود بیزار بود. پس از چند دقیقه به خوابی بی رویا Ùˆ بی کابوس Ùرو رÙت.
نیم روز بود Ú©Ù‡ بیدار شد. به ساعت Ú©ÙˆÚ†Ú© کنار تخت نگاه کرد. یک Ùˆ نیم بود. بلند شد. روبدوشامبر ابریشمی اش را پوشید. از Ù‚Ùسه آشپزخانه کتاب تلÙÙ† را برداشت. شماره تلÙÙ†ÛŒ را روی تکه ای کاغذ یادداشت کرد Ùˆ بطر٠تلÙÙ† رÙت. دستش Ù…ÛŒ لرزید. شماره گرÙت. صدای زنانه ای Ú¯Ùت:
هواپیمایی ایتالیا. روز بخیر.
روز بخیر. می خواستم یک بلیط به آلمان رزرو کنم.
برای چه روزی ؟
اولین پرواز لطÙا.
صدای سریع دکمه های کامپیوتر در گوشی می پیچد.
امشب ساعت نوزده یک پرواز هست. برایتان رزرو کنم ؟
بله متشکرم.
باید یک ساعت قبل از پرواز اینجا باشید.
بله. متشکرم.
گوشی را گذاشت. روی صندلی پیانو نشست. سیگاری روشن کرد و زد زیر گریه.
ناگهان یادش اÙتد Ú©Ù‡ باید با پشت هیچستان تماس میگرÙت. اما چگونه ØŸ شماره ای از او نداشت. بسرعت کامپیوتر را روشن کرد. E-mail را باز کرد Ùˆ لبخندی سرخ بر لبانش نقش بست.
سلام
Ùراموش کرده بودم شماره تلÙنم را بنویسم .
آیا Ù…ÛŒ دانید Ú©Ù‡ انتظار، Ùرسایش زندگی است !
پشت هیچستان
تلÙÙ†ÛŒ دستی اش را برداشت Ùˆ شماره را در آن نوشت. با خود Ùکر کرد Ú©Ù‡ بهتر است برایش یک پیغام بÙرستم:
سلام
امشب ساعت هشت Ùˆ نیم در Ùرودگاه هستم. به دنبال کسی با پیراهن مخمل آبی با موهای سیاه بگردید !
باید بلند Ù…ÛŒ شد Ùˆ وسایل سÙرش را آماده Ù…ÛŒ کرد. بطر٠کمد لباس ها Ú©Ù‡ در اتاق خواب بود رÙت. چند دست لباس را در ساک ریخت Ùˆ ساک را با خود به Øمام برد Ú©Ù‡ بعد از دوش گرÙتن، لوازم آرایشش را در آن بریزد.
روبدوشامبرش را در آورد Ùˆ زیر دوش رÙت. باید عجله Ù…ÛŒ کرد. چند ساعت بیشتر وقت نداشت .بسرعت بیرون آمد. Øوله را دور موهایش پیچید Ùˆ شروع به آرایش کرده Ùˆ بعد موهایش را با سشوار خشک کرد.
همیشه عادت داشت Ùقط یک ریمل به Ù…Ú˜Ù‡ هایش بزند Ùˆ گاهی نیز با روژ گونه، پوست بی رنگش را گلگون Ù…ÛŒ کرد.
پیراهن مخمل آبی اش را از کمد بیرون آورد. آنرا پوشید. در آینه به خود نگاه کرد و سوت زد. مثل همیشه سکسی و زیبا بود.
همه چیز در نهایت عجله انجام شد. نمی دانست از کمبود وقت بود که این همه عجله می کرد یا بی تابی اش بود که آرامش را از او ربوده بود.
منتطر پیام پشت هیچستان بود. تلÙÙ† را برداشت. در Ùاصله ای Ú©Ù‡ زیر دوش رÙته بود برایش یک پیام آمده بود. آنرا باز کرد Ùˆ خواند:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
Ú©Ù‡ من خموشم Ùˆ او در Ùغان Ùˆ در غوغاست.....
بالهای پرواز پرنده را به عاریت گرÙته ام …..
ساعت هشت و نیم......
به تاکسی تلÙÙ† کرد. تلÙÙ† دستی را در Ú©ÛŒÙØ´ گذاشت. نگاهی به دور وبر خود انداخت. همه چیز مثل همیشه بود. تا آمدن تاکسی ده دقیقه Ùرصت داشت. پشت پیانو نشست. دلش Ù…ÛŒ خواست برای واژه پشت هیچستان Ú©Ù‡ نوشته بود " انتظار، Ùرسایش زندگی است " آهنگی Ù…ÛŒ ساخت Ú©Ù‡ صدای بوق تاکسی او را به خود آورد.
ساک را برداشت. در را Ù‚ÙÙ„ کرد Ùˆ بیرون رÙت.
میهماندار اعلام کرد Ú©Ù‡ هواپیما تا چند Ù„Øظه دیگر در Ùرودگاه هامبورگ به زمین Ù…ÛŒ نشیند.
اØساس کرد خون در رگ هایش به جوش آمده بود. صورتش سرخ شده بود. ک٠دستانش از اضطراب خیس بود. تمام راه کوشیده بود هیجان خود را با چند لیوان مشروب آرام کند. دلش Ù…ÛŒ طپید. هم از ترس هم از دیدار پشت هیچستان.
سرانجام این پرنده آهنین بال به زمین نشست. دلش Ù…ÛŒ خواست هر Ú†Ù‡ زودتر پیاده Ù…ÛŒ شد Ùˆ سیگار Ù…ÛŒ کشید. از این قوانین " سیگار اکیدا ممنوع " Ú©Ù‡ در همه جا دیده Ù…ÛŒ شد Øالش بهم Ù…ÛŒ خورد.
از پله ها پایین رÙت. پس از Ø·ÛŒ مسیر کوتاهی به سالن رسید. به طر٠توالت رÙت. سیگاری روشن کرد Ùˆ نیمی از آن را بسرعت کشید Ùˆ نیمه دیگر را در توالت انداخت Ùˆ بیرون آمد. در آینه به خود نگاه کرد صورتش کاملا سرخ شده بود. با دست موهایش را مرتب کرد Ùˆ بیرون رÙت.
نگاه جستجوگرش به هر طر٠می چرخید. نمی دانست پشت هیچستان که بود. چه چهره ای داشت. چند سال داشت و......
دستی بر شانه اش خورد. برگشت. مردی شاید پنجاه ساله، بلند قامت در مقابلش ایستاده بود. نه نایستاده بود. میخ کوب گشته بود. دستش را به طر٠پشت هیچستان دراز کرد وآهسته Ú¯Ùت :
سلام.
مرد Ú©Ù‡ دستپاچه شده بود دستش را به طر٠او دراز کرد . دیگر دستش را رها نکرد Ùˆ به راه اÙتاد. Ù…ÛŒ خواست تعجب خود را پنهان کند. به سوی در خروجی رÙتند. در Ù…Øوطه پارکینگ سوار اتوموبیل شدند Ùˆ Øرکت کردند Ùˆ هیچ Ù†Ú¯Ùتند. هیچ.
تمام تصاویری که طی یکسال از او ساخته بود چون یک گوی شیشه ای سقوط کرده و شکسته بودند. اکنون زنی در کنارش نشسته بود با قامتی یک متر و هشتاد سانتی، با پوستی به رنگ شیری ماه. با گیسوانی سیاه و ابریشمین که بر پیراهن آبی اش می درخشید.
باورنمی کرد این همان کسی بود Ú©Ù‡ از ترس از دست دادن، از ترس نه، شنیدن، ماهها عشقش را از او پنهان کرده بود. تمام راه خود را سرزنش کرد Ú©Ù‡ چرا به او Ù†Ú¯Ùته بود. چرا Ù†Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ شبهای زیادی Ùقط با یاد دوست داشتن او بهترین عاشقانه هایش را سروده بود. چرا...چرا...
در مقابل آسمان خراشی شیشه ای پیاده شدند. با آسانسور به طبقه بیست Ùˆ نهم رسیدند. هنوز هر دو ساکت بودند. باصدای زنگ، در باز شد. مرد کلید را از جیبش در آورد Ùˆ وارد آپارتمان شدند. بوی Ú¯Ù„ Ùˆ مرد، در Ùضا پخش بود.
پشت هیچستان، ساکی را که در دست داشت در کنار دیوار راهرو گذاشت و زن را به طر٠سالن دعوت کرد.
همانطور Ú©Ù‡ به طر٠اتاق دیگری Ú©Ù‡ در آنسوی سالن نشمین قرار داشت Ù…ÛŒ رÙت پرسید :
نوشیدنی ؟
با صدایی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ کوشید بیش از Øد آرام باشد Ú¯Ùت :
بله مرسی. Ùرقی نمی کند. هرچه باشد !
ممکن است دستشویی را به من نشان دهید لطÙا ØŸ
مرد به طر٠راهرو رÙت. دری را به او نشان داد Ùˆ به اتاق بازگشت. صدایش آشکارا گرÙته بود. سعی Ù…ÛŒ کرد لکنت زبانی را Ú©Ù‡ از این دیدار پیدا کرده بود نهان کند.
دلش Ù…ÛŒ خواست زن را در آغوش بگیرد. روی پوستش Ù†Ùس بکشد. دلش Ù…ÛŒ خواست تمام شعرهایی را Ú©Ù‡ با یاد او سروده بود بر عریانی او، خط به خط بنویسد.
دلش می خواست دهانش را بر پستان های کوچک او بگذارد و شیری سکرآور را بر دهان ریزد.
دلش می خواست....
صدای باز شدن در Øمام Ùکرهای لطیÙØ´ را از هم گسست. زن چون پرنده ای آرام، خرامان بیرون آمد. در مقابل کتابخانه توق٠کرد. دیدن آن همه کتاب های روانشناسی توجهش را جلب کرد. بیشتر دقت کرد. عنوان یکی از کتابها با نام " Ù‚Ùس تن "ØŒ تپش را در دلش اÙزونتر کرد. دلش Ù…ÛŒ خواست آنرا بردارد وپیش از آنکه دیر شده باشد به پشت هیچستان بگوید:
نگاه کنید ! این من هستم. من در لابلای این واژه ها به خواب رÙته ام.... من....
پشت هیچستان لیوان مشروب را به طر٠او گرÙت. با دستان لرزانش گیسوان نرم او لمس کرد. Ùاصله اش با او Ùقط به اندازه یک بوسه بود. نه بیشتر. Ùقط یک بوسه.
زن Ù…ÛŒ کوشید از نگاه به او Øذر کند. چشمانش را از او Ù…ÛŒ دزدید. صدایش را از او پنهان Ù…ÛŒ کرد. بالیوانی Ú©Ù‡ در دست داشت از مرد Ùاصله گرÙت. در زاویه دنج سالن چشمش به پیانوی قدیمی Ú©Ù‡ پشت هیچستان از آن Øر٠زده بود اÙتاد. به طر٠پیانو رÙت. لیوانش را روی آن گذاشت Ùˆ شروع به نواختن کرد.
پشت هیچستان، غرق در اÙسوس Ùˆ اÙسون خود، آرام، به سوی او رÙت. لبهایش را برگیسوان او گذاشت Ùˆ زمزمه کرد:
....نباید Ùقط در دل، عشق ورزید Ùˆ عاشق بود. عشق را باید نشان داد. باید از عشق سخن Ú¯Ùت. چرا Ù†Ú¯Ùتم ØŸ چرا....ØŸ
آبشار گیسوان او را به یک طر٠شانه اش ریخت. دهانش را بر گردن مهتابگون او گذاشت Ùˆ نسیم Ù†Ùس خود را بر پوست او دمید. صدای باز شدن زیپ پیراهن ٠مخمل ٠آبی در ساکت ٠اتاق پیچید. Ù…ÛŒ خواست با انگشتان خود چون پیانیستی صدای موسیقی را در پیکر او به آواز کشاند.
گردن زن از شور لذت روی پیانو خم شده بود. تنش از نوازش دلنواز او بی اختیار به لرزه اÙتاده بود. تمام باÙت های تنش، سÙر به پس پشت هیچستان را Ùریاد Ù…ÛŒ کردند.
ناگهان از جایش برخاست. به طر٠کتابخانه رÙت. کتاب " زندان تن " را Ú©Ù‡ قبلا در Ù‚Ùسه کتابها دیده بود بیرون آورد Ùˆ به طر٠پیانو، جایی Ú©Ù‡ پشت هیچستان هنوز در سکوت ایستاده بود برگشت. با دستان کشیده Ùˆ زیبایش دست او را گرÙت Ùˆ در کنار خود روی چهارپایه پیانو نشاند.
می خواست کسی که او بود اما در او نبود، را به پشت هیچستان نشان دهد. باید پیش از آنکه دیرشود برایش تعری٠می کرد.
به جلد کتاب Ú©Ù‡ در دستان لرزانش آشکارا تکان Ù…ÛŒ خورد چشم دوخت. تصویر زیبا وعریان مردی بود Ú©Ù‡ زنی از درونش ØŒ چون آتشÙشانی زبانه Ù…ÛŒ کشید Ùˆ به آسمان Ù…ÛŒ رÙت.....
پشت هیچستان، دست او را گرÙت. بلندش کرد. به پیانو تکیه زد. پیراهن مخمل آبی را از شانه او کنار زد. پیراهن به سبکی یک پر، از روی پیکر مرمرین او سرخورد Ùˆ به زمین اÙتاد. نگاهش را به میان پاهای او دوخت. این تنها برجستگی ٠تن Ù " در اندرون من خسته دل ندانم کیست " بود. تنها برجستگی!
لبهای بی طاقتش را بر چشمان او Ú©Ù‡ بسته بود گذاشت. قطره اشگی را Ú©Ù‡ بر گونه اش در Øال Ùرو ریختن بود بوسید. او را بلند کرد Ùˆ روی پیانو خواباند.
به سرعت به اتاق دیگر رÙت Ùˆ با یک شیشه مرکب Ùˆ یک قلم برگشت. Ù…ÛŒ خواست با آیه های الÙبایش، الهه ای را Ú©Ù‡ در درون او بود عریان کند Ùˆ هستی بخشد.
منظر Øسینی / کپنهاک
yaghi نوشت