وقتي گرگور در اتاق اش را باز مي كند ، پدر و مادر و سرپرست تجارتخانه از ديدن هيئت مسخ شده ي او دچار وحشت مي شوند . در واقع اين صحنه تمثيلي از خواست آزادي و رهايي گروگر است .




يادداشتي بر داستان بلند « مسخ » نوشته ي فرانتس كافكا

نوشته ي حسين سليماني



فرانتس كافكا در سوم ژوئيه ي 1883 در يك خانواده ي يهودي آلماني زبان ، در پراگ چشم به جهان گشود . تبار پدري كافكا ، انسان هايي سر سخت ، خودنما و سرزنده بودند ، در حالي كه تبار مادري اش شخصيتي درون گرا و ذهنيتي انديشه ورز داشتند . كافكا خود اين تفاوت را همچون شكافي در درونش مي دانست . واقع آن كه كافكا هرگز همچون پدرش بار نيامد و خود نيز نيك آگاه بود كه براي زندگي اي مثل زندگي پدرش ساخته نشده است ، از اين رو به ادبيات كه به گفته ي خودش ، تنها نقطه اي روي نقشه ي جهان بود كه سايه ي عظيم پدرش به آن نرسيد بود ، روي آورد .

نوشتن براي كافكا مأمني بود كه در آن مي توانست اندكي از انزوايي كه زندگي اش را همچون مغاكي در تاريكي اش فرو مي برد ، رهايي يابد . وي در نامه اي به دوستش ماكس برود در سال 1922 مي نويسد : « ... [ نوشتن ] اين سقوط به سوي قدرت هاي مبهم ، اين رها سازي ارواح از بند ، ارواحي كه طبيعتا در اسارتند ... وجود عنصري شيطاني در آن براي من روشن است . پوچي و شهوت كسب لذت ، مستمرا در اطراف طرح مربوطه و ديگر طرح ها پر و بال مي زند ، حركت مي كند ، گسترش مي يابد ، به منظومه اي از پوچي بدل مي شود و از آن بهره مي گيرد . » و در جايي ديگر مي نويسد : « نوشتن به معناي عرياني خود تا آخرين حد است ، نهايت عرياني دل و تسليم خود كه در آن يك فرد به اين باور مي رسد كه در آستانه ي رهايي از خويش و ارتباط با ديگران است ، زيرا همه مي خواهند تا وقتي كه زنده اند ، زندگي كنند . براي نوشتن ، اين عرياني دل و تسليم خود نيز كافي نيست . »

كافكا نگارش داستان بلند مسخ را در سال 1912 شروع كرد و در دسامبر همان سال آن را به پايان برد . داستان مسخ از نقطه ي اوج مي آغازد ، از قلب ماجرا : « يك روز صبح گرگور زامزا از خوابي آشفته بيدار شد و فهميد كه در تختخوابش به حشره اي عظيم بدل شده است . بر پشت سخت و زره مانندش خوابيده بود و سرش را كمي بلند كرد . شكم قهوه اي گنبدي شكل خود را ديد كه به قسمت هاي محدب و سفتي تقسيم مي شد و چيزي نمانده بود كه تمامي رواندازش بلغزد و از رويش پس برود . پاهاي متعددش كه در قياس با ضخامت باقي بدنش از فرط لاغري رقت انگيز بودند بي اختيار جلوي چشمانش پيچ و تاب مي خوردند . »

اين آغازي است تكان دهند و بهت آور . خواننده يكهو احساس مي كند كه در قلب حوادث ناگواري پرتاب شده است . اين پرتاب شدگي در حقيقت درونمايه ي اصلي داستان هاي كافكا است . واقع آن كه پرتاب شدگي و انداخته شدن همان وضعيت انسان معاصر در جهان است . همان گونه كه ما به ناگاه چشم باز مي كنيم و خود را در ميان انبوهي از اشياء و انسان هاي ديگر كه حتي در وهله ي اول نمي توانيم رابطه ي منطقي اي بين آن ها پيدا بكنيم ، مي بينيم . و در مي يابيم كه خواه ناخواه مي بايست با اشياء و آدم هاي دور و برمان رابطه اي برقرار سازيم . مارتين هايدگر فيلسوف آلماني از اين وضعيت به واقع بودگي ياد مي كند ، يعني انداخته شدن و خواه ناخواه در جهان گرفتن . داستان هاي كافكا كه اغلب از نقطه ي اوج داستاني مي آغازند ، چنين پرتاب شدگي اي را به خواننده القاء مي كنند . در داستان مسخ همان گونه كه گرگور زامزا ناگاه چشم باز مي كند و خود را حشره اي عظيم مي يابد ، ما نيز به ناگاه در قلب حوادث داستان پرتاب مي شويم و خود را با وضعيت غير عادي اي مواجه مي بينيم .

در حقيقت كافكا بدين طريق نوعي تشابه و همدلي بين خواننده و شخصيت اصلي داستان اش پديد مي آورد و اين همدلي از همان سطر آغازين داستان شكل مي گيرد . ما گرگور زامزا را كه بدل به حشره اي عظيم و چندش آور شده است ، دوست مي داريم و همراه او زندگي جديدي را مي آغازيم .

گرگور زامزا جواني است كه به خاطر قرضي كه پدر و مادرش بالا آورده اند ، ناچار است نزد يكي از طلبكاران پدرش به عنوان بازارياب شهرستان ها كار كند . او به خاطر شغلش مي بايست دائما در سفر باشد . داستان از زماني مي آغازد كه گرگور بين دو سفر شغلي اش ، شبي را در خانه مي گذراند و صبح وقتي از خواب بيدار مي شود ، مي بيند بدل به حشره اي عظيم شده است : « با خود گفت ، چه بر سرم آمده است ؟ خواب نمي ديد ، اتاق بسيار كوچك اما انساني و معمولي او آرام در ميان چهار ديوار آشنا قرار داشت ... » گرگور مي خواهد بار ديگر بخوابد تا اين اتفاق عجيب را فراموش كند . او اين همه را به سبب شغل طاقت فرسايش مي داند . شغلي كه همچون هويتي بر او تحميل شده است و او مي بايست براي نجات خانواده اش بدان تن دهد . سفرهاي مداوم ، دلواپسي عوض كردن قطار و آشنايي با كساني كه هرگز نمي تواند با آن ها طرح دوستي بريزد ، در حقيقت همه و همه ، همچون مجازاتي است كه گرگور به خاطر زندگي انگل وار پدر و مادر و خواهرش مي بايست به آن تن دهد . تقابل و تضاد ميان خواست هاي راستين گرگور كه در تنهايي اش شكل مي گيرند و خواست هايي كه « در ميان جمع بودن » و « يكي از ميان همه بودن » بر او تحميل مي شود ، او را دچار بحران هويت مي كند . در حقيقت استحاله ي گرگور از انسان به يك حشره و به عبارت ديگر مسخ زندگي اش ، نمودي از بحران هويت در دنياي مدرن است . گرگور نمي تواند مسخ اش را باور كند و گمان مي برد دچار خواب و خيال شده است . اما وقتي مادرش به در اتاق اش مي زند ، او به استحاله ي خود پي مي برد : « صدايي گفت : « گرگور » ؛ صداي مادرش بود ؛ هفت و ربع كم است . مگر نمي خواستي با قطار بروي ؟ چه صداي لطيفي ! گرگور صداي خودش را در پاسخ مادرش شنيد ، يكه خورد . بي ترديد صداي خودش بود . بله ، اما ته مايه اش صداي جيرجير سمج وحشتناكي بود كه باعث مي شد كلمات فقط در همان لحظه ي اول شكل روشني داشته باشند . »

بايستي توجه كرد كه گرگور به استحاله اش بطور جدي از تغيير و شباهت صدايش به جيرجير سوسك پي مي برد ، صدايي كه قرار است او با آن با اعضاي خانواده اش و به تبع آن با ديگران از پشت درهاي قفل شده ي اتاق اش ارتباط بر قرار سازد ؛ حال به همهمه اي بي معني و مشمئز كننده تبديل شده است . صدايي كه ديگر نه تنها گرگور نمي تواند بدان وسيله با دنياي خارج ارتباط بر قرار سازد بل كه به خاطر تغيير عجيب و وحشتناك اين صدا ، ارتباط اش را نيز با دنياي خارج از دست مي دهد و بيش از پيش به تنهايي سوق داده مي شود .

بواقع اين تنهايي لحظه به لحظه كامل تر مي شود : اول گرگور بنا به عادتش در سفرهاي شغلي اش ، درها را قفل مي كند . دوم ، به خاطر تغيير هيئت اش از يك انسان به حشره اي عظيم . سوم ، به خاطر تغيير صدايش كه موجب مي شود ديگران چيزي از حرف هايش را نفهمند . نبايستي فراموش كرد كه بنا به تعريف مابعدطبيعي ، انسان حيوان ناطقي است . لذا صداي سوسك وار گرگور ، بيش از پيش او را از وجه انساني اش عاري مي سازد . از اين رو او نمي تواند به مادرش همه چيز را توضيح بدهد : « اما وقتي وضع [ تغيير صدايش ] را چنين ديد ، به همين اكتفا كرد كه بگويد : « بله ، بله ، متشكرم مادر ، الان بلند مي شوم . »

گرچه تنهايي اي كه گرگور لحظه به لحظه سنگيني اش را احساس مي كند ، او را دچار اضطراب مي سازد . اما او هنوز اميدي به نجات بخش از دنياي خارج ندارد . لذا از اين كه درها را از داخل قفل كرده است ، خوشحال است : « خدا را شكر كه بر اثر اين مسافرت ها عادت كرده بود كه در شب و حتي در خانه هم درها را از سر احتياط قفل كند . »

گرگور تنهايي و به بياني ديگر طرد شدگي اش را كم كم مي پذيرد و به تبع آن استحاله اش هم برايش ملموس تر مي شود . آيا استحاله ي گرگور به يك حشره اي عظيم حاصل تضاد و تقابل خواست هاي راستين و هويت كاذبي كه ديگران بر زندگي او تحميل كرده اند ، نيست ؟

گرگور آگاه است كه ديگر نمي تواند رابطه اي منطقي با ديگران ايجاد كند و ديگر اميدي به نجات بخش ندارد : « خوب ، آيا مي بايست بدون توجه به اين مسئله كه همه ي درها قفل است فرياد بزند و كمك بخواهد ؟ با وجود احساس درماندگي نتوانست از فكر اين كار جلوي لبخندش را بگيرد . » به راستي اين درهاي بسته تمثيلي از چيست ؟ جز اين كه وضعيت انسان معاصر را به روشني نمايان مي سازد . انساني كه به نام عقلانيت خود را اسير خرد ابزاري كرده و همه ي پل ها را پشت سرش خراب كرده است . انساني كه تحت سيطره ي هولناك تكنولوژي قرار گرفته است تا آن حد كه حتي خود نيز باور كرده در چنين جهاني ، اميد به نجات بخش ، مضحك و بي معنا است و هيچ راه نجاتي پيش رويش نيست .

وقتي گرگور در اتاق اش را باز مي كند ، پدر و مادر و سرپرست تجارتخانه از ديدن هيئت مسخ شده ي او دچار وحشت مي شوند . در واقع اين صحنه تمثيلي از خواست آزادي و رهايي گروگر است . گرگور با تمام وجود سعي دارد به زندگي عادي اش باز گردد و اطرافيانش را متقاعد سازد كه هيچ اتفاقي نيفتاده است . اما آن ها از پذيرفتن او سر باز مي زنند و به انزوا و تنهايي اش سوق مي دهند : « ... پدر گرگور بي رحمانه او را به اتاق مي راند . مثل وحشي ها كيش كيش مي كرد ... » گرگور مدام سعي مي كند گذشته اش را بر خود و ديگران يادآوري كند . شغل بازاريابي شهرستان ها كه بر زندگي گرگور تحميل شده است ، او را يكي در ميان همه كرده است . او پيش از آن كه آدمي به اسم گرگور زامزا باشد ، يك بازارياب شهرستان ها است . به همين دليل هم سرپرست تجارتخانه هيچ گونه كوتاهي گرگور را در كارش جايز نمي داند و او را تهديد به اخراج مي كند .گرگور براي خانواده اش نيز فقط به عنوان بازارياب شهرستان ها مهم است چرا كه در غير اين صورت چه كسي مي تواند قرض هاي خانواده را بپردازد ؟

زندگي انساني گرگور فقط در چار چوب زندگي شغلي اش معنا مي يابد ، به همين دليل هم مادرش صبح به او گوشزد مي كند كه بايد به موقع به قطار برسد . اين هويت دروغين در نقطه ي مقابل دنياي راستين گرگور است . خواست دروني گرگور رهايي از اين هويت كاذب است تا فرديت اش را كه در ميان جمع مستحيل گشته است ، بازيابد : « اگر مجبور نبودم به خاطر پدر و مادرم دندان سر جگر بگذارم ، خيلي وقت پيش استعفايم را مي نوشتم . »

گرگور رفته رفته خصوصيات سوسك وار خويش را در مي يابد . او با آن كه شير نوشيدني مورد علاقه اش است ، از شيري كه خواهرش دم در اتاق او مي گذارد ، حالش به هم مي خورد . حالت تهوع تمثيلي از ميل به تجزيه و به بياني روانشناختي ، غير قابل تحمل بودن وضعيت موجود براي گرگور است . گرگور رفته رفته همچون يك حشره ، ميل به چيزهاي فاسد و گنديده مي كند . استحاله ي گرگور از يك انسان به يك حشره در حقيقت نشان از هم پاشيدگي فرديت اش و در عين حال نمودي از نفرت او نسبت به زندگي انگل وار خانواده اش است . گرگور دچار بحران هويت است . او هويت ثابتي از آن خود ندارد و هميشه بين چهره ي واقعي خود كه ريشه در تنهايي اش دارد و هويتي كه « بودن در ميان ديگران » ـ بازارياب شهرستان ها و فرزندي كه مي بايست براي تأمين معاش خانواده اش كار كند ـ بر زندگي اش تحميل مي شود ، سرگردان است . استحاله ي گرگور به يك حشره نمادي از بحران هويت و از هم گسيختگي فرديت انسان معاصر در دنياي مدرن است .

گرته ، خواهر گرگور ، اولين كسي است كه گرگور را به عنوان يك حشره در خانه مي پذيرد : « با اين همه نمي توانست كاري را كه خواهرش از روي مهرباني واقعا انجام داد ، حدس بزند . براي آن كه ذائقه اش را آزمايش كند ، چند جور خوراكي برايش آورد كه روي يك روزنامه ي كهنه پخش گرده بود ... سبزي هاي مانده ، چند تا كشمش و بادام ، يك تكه پنير كه دور روز پيش گرگور گفته بود قابل خوردن نيست ... » از اين لحظه است كه گرته تنها حلقه ي ارتباط گرگور با دنياي خارج مي شود . گرگور به هر طريقي است مي خواهد تا اندك ارتباط اش را با دنياي خارج حفظ كند ، دنيايي كه ديگر هيچ حرفي از او در آن زده نمي شود و رفته رفته گرگور به عنوان يك انسان فراموش مي شود . او سعي مي كند با به يادآوري گذشته ارتباطي با دنياي خارج برقرار سازد : « حتي يك بار با تحمل بسيار مبلي را به طرف پنجره هل داد و بعد به درگاه پنجره بالا خزيد و با گير دادن پاهاي خود به مبل به پنجره تكيه داد كه معلوم بود آن احساس آزادي را كه هميشه با نگاه كردن از پنجره به بيرون به او دست مي داد ، به شكلي به خاطر مي آورد ، چرا كه در حقيقت حتي چيزهايي را كه فاصله ي اندكي با او داشتند ، روز به روز تارتر مي ديد . » هر چقدر كه گرگور خصوصيات يك حشره را به خود مي گيرد ، به همان اندازه هم از طرف ديگران به حاشيه و انزوا رانده مي شود . در حقيقت با به حاشيه رانده شدن گرگور ، نقش گرته نمايان تر مي شود : « ... و اغلب صداي شان [ پدر و مادر ] را مي شنيد كه دارند كارهاي فعلي خواهرش را تأييد مي كنند . حال آن كه سابق بر اين بيش تر وقت ها از دست او عصباني بودند چون اعتقاد داشتند دختر كم و بيش بي مصرفي است . » از طرفي هم گرته هويت تازه اي يافته است ، چرا كه تنها كسي است كه جرأت دارد پا به اتاق گرگور بگذارد . در واقع استحاله ي گرگور به نوعي در زندگي گرته نيز رخ مي دهد . اما اگر گرگور از هيئتي انساني به حشره اي عظيم استحاله مي يابد و از مقامي بالاتر به مرتبه ي پستي سقوط مي كند ، گرته از مرتبه اي نازل و بي اهميت در خانواده به مرتبه اي بالاتر ارتقا مي يابد با اين تفاوت كه گرگور هنوز به جهان با ديدي انساني مي نگرد ، در حالي كه نگاه گرته آميخته به نوعي سبعيت و قدرت طلبي است .

گرته تصميم مي گيرد اتاق گرگور را از اثاثيه اش خالي كند تا گرگور بهتر بتواند در اتاق بخزد . بيرون كشيدن اثاثيه ي اتاق كه تمثيلي از زندگي است ـ چرا كه تنها انسان در زندگي اثاثيه دارد ـ گرگور را نيز از وجه انساني اش تهي مي سازد . حال او صرفا حشره اي است كه مي تواند در اتاق از اين سو به آن سو بخزد . در واقع خالي كردن اثاثيه ي اتاق گرگور مي تواند تمثيلي از سلب گذشته ي او نيز باشد : « اتاق را برايش خلوت مي كردند . هر چيزي را كه دوست داشت با خود مي بردند ، جعبه اي را كه اره مويي و باقي ابزارش در آن بود ، بيرون كشيده بودند . حال داشتند ميز تحرير را كه محكم در زمين كار گذاشته شده بود ، لق مي كردند ، همان ميزي كه وقت رفتن به آكادمي علوم بازرگاني و قبل از آن در دبيرستان و بله ، حتي در دوران دبستان هم پشت آن تكاليف اش را مي نوشت . » به اين ترتيب پدر گرگور نيز اقتدار سابق اش را باز مي يابد . او اونيفورم شق و رق با دگمه هاي طلايي بر تن مي كند و موهاي سفيدش را كه معمولا ژوليده بود ، حال از وسط با دقت فراوان به راحتي فرق باز مي كند و صاف به دو طرف شانه مي زند . اقتداري كه براي هميشه گرگور را از مادرش دور مي سازد و گرگور بينايي اش را به كلي از دست مي دهد . نبايستي فراموش كرد كه گرگور به عنوان يك حشره كور نمي شود بل كه به عنوان يك انسان ديگر نمي خواهد چيزي را ببيند . اين نديدن ، نوعي عصيان است كه مي بايست سركوب شود .

گرگور به وسيله ي سيبي كه پدرش از فرط عصبانيت به طرفش پرتاب مي كند ، مجروح مي شود . در انتهاي بخش دوم كتاب آمده است : « از اين جا ديگر قوه ي بينايي گرگور از كار افتاد . » اما در آغاز بخش سوم گرگور مي تواند ببيند : « گرگور اغلب تمام شب را به تماشاي اين لباس [ پدر ] پر از لكه كي گذراند . » در نظر اول شايد اين تنتاقض يك اشتباه از طرف نويسنده باشد . اما همانطور كه در بالا اشاره رفت ، گرگور به عنوان يك انسان كور مي شود يا به بياني استعاري ديگر نمي خواهد چيزي ببيند . اما گرگور به عنوان يك حشره هنوز مي تواند ببيند و به همين دليل هم وقتي به اونيفورم كثيف ـ بايد به كلمه ي كثيف دقت كرد ـ پدرش نگاه مي كند ، به كلي از وجه انساني اش تهي شده است و صرفا يك حشره است .

با به حاشيه رانده شدن گرگور ، اعضاي خانواده به جنب و جوش مي افتند . خواهر گرگور ، شب ها تند نويسي مي كند و زبان فرانسه ياد مي گيرد تا شايد در آينده شغل بهتري پيدا كند . مادرش خياطي مي كند و پدرش به عنوان پيشخدمت در يك بانك مشغول به كار مي شود . از طرفي هم گرگور هم مثل هر حشره ي ديگري كه در سوراخ و سنبه هاي خانه اي زندگي مي كند ، به فراموشي سپرده مي شود : « در اين خانواده ي خسته و فرسوده از كار ، چه كسي فرصت داشت بيش از آن چه به راستي لازم بود ، به فكر گرگور باشد . » صحنه اي كه گرگور را بيش از پيش به مرگ سوق مي دهد ، گذاشتن چيزهاي بي مصرف خانه در اتاق او است . گرگور در اتاقش كه حالا مملو از چيزهاي بي مصرف است ، وضعيت انگل واري پيدا مي كند . او موجود بي مصرفي است كه وجودش ديگر غير قابل تحمل است : « خواهرش براي آغاز سخن دست بر ميز كوبيد و گفت : پدر و مادر عزيز ، اين وضع را نمي توان ادامه داد ... اصلا حاضر نيستم اسم برادرم را در حضور اين جانور به زبان بياورم . پس فقط مي گويم كه بايد سعي كنيم از شر اين خلاص شويم . » نبايستي فراموش كرد كه گرته تنها حلقه ي ارتباط گرگور با دنياي خارج است و حال هم او است كه پيش از هر كس ديگري گرگور را طرد مي كند و وقتي گرگور به اتاقش مي رود با شتاب در را پشت سر او قفل مي كند . بدين سان گرگور مرگ را مي پذيرد و روز بعد وقتي پدرش ، جسم بي جانش را مي بيند مي گويد : « خوب ، حالا جا دارد كه خدا را شكر كنيم . »
....



توضيح : خلاصه ي اين مقاله تحت عنوان « نقطه اي روي نقشه ي جهان » در تاريخ ، شنبه ، 5 مرداد ماه 1381 در بخش فرهنگ و هنر روزنامه ي ايران به چاپ رسيده است .