(نقد رمان "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز (۳
در این بخش از نقد رمان صد سال تنهایی مارکز شخصیت های رمان را با دیدگاه های فروید و یونگ مقایسه می کنم و از این دو نقد یونگی و فرویدی نتیجه گیری می کنم.




فروید به تاثیر ناخودآگاه فرد در برهم خودن تعادل روحی او نظر داشت. از آن جا که بعضی شخصیت های رمان صد سال تنهایی جهت شناخت زندگی کولی ها از دیگر افراد خانواده خود فاصله می گیرند می توانیم شخصیت های این رمان را طبق دیدگاه های فروید بررسی کنیم.


نقد فرویدی این رمان چند نکته به همراه دارد:


۱. در دسترس نبودن خودآگاه

فروید می گوید که برخلاف خودآگاه ناخودآگاه برای فرد قابل دسترس نیست. ذهنیت کولی ها در رمان صد سال تنهایی مارکز برای شخصیت های ماکوندو عجیب و دور از دسترس است و ما می توانیم در یک تشابه مفهومی خودآگاه شخصیت ها را با ناخودآگاه کولی ها در نظر بگیریم. تا پایان رمان صد سال تنهایی ذهنیت کولی ها از درک شخصیت های رمان دور می ماند به این دلیل می توانیم ناخودآگاه کولی ها را بخش مورد نظر مارکز در تقابل با خودآگاه دیگر شخصیت ها بدانیم درست مثل ناخودآگاه که برای خودآگاه قابل دسترس نیست.


۲. ساختار شخصیت

بررسی ساختار شخصیت که طبق نظر فروید به سه بخش نهاد لذت جو من عقل گرا و فرا من مطیع تقسیم می شود در رمان صد سال تنهایی ما را به این نتیجه می رساند که مارکز فرا من را بخش سرنوشت ساز رمان قرار داده و دو بخش نهاد و من در شخصیت های رمان را تابع فرا من گذاشته است. خواننده رمان لذت جویی و عقل گرایی شخصیت های رمان را کم رنگ تر از مطیع بودن آنها می یابد. مارکز در پررنگ کردن فرا من در شخصیت های رمان تا آنجا پیش می رود که لذت جویی و عقل گرایی را برای رسیدن به هدف که همان مطیع شدن شخصیت هاست قربانی می کند به طوری که شخصیت های ماکوندو لذت و عقل را در اطاعت از زندگی پر رمز و راز کولی ها رها می کنند و مطیع آنان می شوند. یعنی سه بخش شخصیتی نهاد من و فرا من در شخصیت های رمان صد سال تنهایی به یک اندازه در ساخته شدن شخصیت ها و رسیدن به سرنوشت آنان در رمان که مد نظر مارکز است تاثیر ندارند و نویسنده فرا من مطیع را بیشتر از نهاد لذت جو و من عقل گرا در خلق رمان مد نظر داشته است.


۳. مراحل روانی جنسی رشد شخصیت

از دیدگاه فروید افراد از بدو تولد مراحل روانی جنسی مختلفی را طی می کنند تا به مرحله بلوغ جنسی که آخرین مرحله رشد روانی جنسی است می رسند. این مراحل در خلق شخصیت های رمان صد سال تنهایی مد نظر مارکز نبوده به این دلیل که او تغییرات روحی شخصیت های رمان را نسبت به تحولات جنسی شان در متن رمان نیاورده است. واضح است که گرایش جنسی شخصیت ها در متن رمان آمده اما مراحل تحولات آن در شخصیت های رمان توسط نویسنده پرداخته نشده و به این دلیل رمان صد سال تنهایی رمانی با ذهنیت جنسی-فرویدی به حساب نمی آید.


یونگ برخلاف فروید به تاثیر ناخودآگاه جمعی در برهم خودن تعادل روحی فرد نظر داشت.


در نقد یونگی رمان صد سال تنهایی چند نکته مطرح است:


۱. خطر به هم خودن تعادل روحی

یونگ خطر انفکاک شخصیت را برای خودآگاه مطرح می کند و می گوید که در این هنگام ناخودآگاه جمعی به واسطه الگوهای دیرینه به خودآگاه پیام می فرستد تا به آن کمک کند اما خودآگاه در ابتدا متوجه این مورد نیست. ما در رمان مارکز شخصیت های ماکوندو را در کنش با هم می بینیم. نمادهایی که کولی ها از آنها برای جلب توجه و جذب مردم ماکوندو استفاده می کنند به طور خودآگاهانه به فکر شخصیت ها راه پیدا نمی کند بلکه به طور شهودی آنها را متحول می کند همان طور که در نسل های جوان تر می بینیم که خودآگاهشان از طریق غریزه ای درونی به عجایبی که کولی ها برایشان آورده اند رغبت نشان می دهد اگر چه مارکز خطر به هم خوردن تعادل روحی شخصیت ها را مد نظر داشته است. الگوهای دیرینه ای که در ذهنیت و زندگی کولی ها راه یافته به تدریج بر شخصیت های رمان اثر می کند سپس نویسنده الگوهای دیرینه زندگی کولی ها را که رسم ها و عاداتشان است از حالت پنهانی موجود در ابتدای رمان بیرون می آورد.


۲. تقویت خودآگاه از طریق معنا بخشیدن به ناخودآگاه


مارکز خودآگاه شخصیت های رمان را در تقابل با ناخودآگاه کولی ها قرار داده است. همه رفتارها و عاداتی که کولی ها از خود نشان می دهند حالتی ناخودآگاهانه دارد اما بر خود آگاه شخصیت ها اثر می گذارد و آن را تقویت می کند. مارکز خواننده را به دنبال معانی جدیدی می کشاند که نه تنها در معانی زندگی شخصیت ها نمود دارد و ما نمونه آنها را در عشق و جنگ و خیانت می بینیم بلکه در دنیای بی معنی کولی ها هم منعکس می شود و آن را هم معنا می بخشد. اینجاست که خواننده رمان معناها را در بی معنایی رفتارهای شخصیت های اثر گرفته از هم می بیند. مارکز معناگرایی را نفی نکرده اما آن را کمال نمی داند. یعنی از نظر نویسنده لحظه هایی هست که باید شخصیت های رمان در بی معنایی سرگردان باشند و این بی معنایی می تواند آنها را به سرانجامی که مورد نظر نویسنده رمان است برساند. معنا و بی معنا مثل دو راه موازی پیش می روند اما در انتهای رمان که همه شخصیت ها با بسته شدن کتاب زندگی شان می میرند این دو راه همدیگر را قطع می کنند تا خواننده رمان در امتداد معنا و بی معنایی ذهنیت جدیدی پیدا کند که هیچ یک از این دو بر دیگری برتری ندارد و اصلا این دو یکی می شوند و نه معنا و نه بی معنایی هیچ کدام تعریفی ندارد و خواننده هر دو را یکی شده می یابد.


۳. برتری خود نسبت به من جهت شناختن ناخودآگاه

خواننده رمان صد سال تنهایی در صورتی که به مفهوم فروتنی در شخصیت ها توجه نشان دهد متوجه می شود که شخصیت های رمان فروتنی نسبت به هم ندارند اما در تاثیر گرفتن از همدیگر به تدریج من وجودی شان را کنار می گذارند. مارکز در شخصیت های رمان انگیزه و علاقه به خود شناسی را جهت شناختن ناخودآگاهشان پررنگ کرده طوری که اگر خودآگاه را شخصیت های ماکوندو و ناخودآگاه را کولی ها در نظر بگیریم مرکز ثقل این شناخت به تدریج از شناخت شخصیت های ماکوندو به شناخت کولی ها تبدیل می شود و آنها کم کم من وجودی شان را فراموش می کنند ولی این نشانه فروتنی شخصیت های رمان نیست و ما در هیچ جای رمان نشانه ای از فروتنی در آنها نمی یابیم.


۴. گره خوردن الگوهای تاریخی

یونگ می گوید که به دلیل متعادل شدن هشیاری اخطاری که به آگاهی می رسد همراه با برقراری هماهنگی بین فرد با آنیمای خودش است یعنی سایه وجودی که همان آنیماست بین خودآگاه و ناخودآگاه هماهنگی برقرار می کند. در رمان صد سال تنهایی خواننده با تلفیق روحی مردم ماکوندو و کولی ها مواجه است که این تلفیق به قدری قوی است که انگار مردم ماکوندو با خودشان آشتی می کنند و به بخشی از وجود خودشان پیوند می خورند. این همان گره خوردن الگوهای تاریخی دو قوم است اگر چه نویسنده از همان ابتدای رمان تضادهای آنها را خطری جهت به هم خوردن تعادل فکری روحی مردم ماکوندو می داند اما در نهایت آنها را به هم نزدیک و سپس یکی کرده است. نکته یکی شدن معنا و بی معنایی در پایان رمان در پیوند این الگوهای تاریخی اهمیت دارد چون اگر نویسنده معنا و بی معنایی را به صورت دو مفهوم جدا از هم تا پایان رمان ادامه می داد و زندگی شخصیت های رمان با بسته شدن خود رمان به عنوان کتابی که شخصیت آخر رمان در دست داد به پایان نمی رسید در این صورت الگوهایی که تفاوت های تاریخی شخصیت های ماکوندو و کولی ها را صحه می گذارد جدا از هم باقی می ماند و ذهنیت و روح این دو قوم با هم یکی نمی شد. در تطبیق این مورد با نظریه یونگ می توانیم نتیجه بگیریم که کولی ها آنیمای شخصیت های ماکوندو هستند. یعنی در رمان صد سال تنهایی مارکز آنیما همان سایه وجودی فرد در فردی دیگر است و با وجود تفاوت های بارز بین شخصیت های ماکوندو و کولی ها این یکی شدن روحی رخ می دهد.


در مقایسه نقد فرویدی و یونگی رمان صد سال تنهایی لازم است مطرح کنم که معمولا یک رمان را طبق یکی از این دو دیدگاه نقد می کنند اما علت این که من به جنبه های مختلف از هر دو نقد درباره این رمان پرداخته ام این است که شخصیت پردازی رمان صد سال تنهایی این امکان را به منتقد می دهد که به هر دو نوع نقد بپردازد. وقتی معنا و بی معنایی را در تقابل با هم قرار می دهیم و می بینیم که در انتهای رمان مارکز این دو به هم می رسند و یکی می شوند و مارکز ذهنیت کولی ها را طوری از دسترس شخصیت های ماکوندو دور نگه داشته که منتقد می تواند از کولی ها به ناخودآگاه تعبیر کند و بخش های ساختاری شخصیت شامل نهاد من و فرا من به طور یکسان در شخصیت های رمان صد سال تنهایی وجود ندارند بلکه طبق سلیقه نویسنده رمان دو بخش نهاد و من کم رنگ تر از بخش فرا من می شوند و نویسنده رمان به خطر به هم خوردن تعادل شخصیت های ماکوندو در اثر هم جواری با کولی ها پرداخته و نیز الگوهای تاریخی دو قوم کولی و اهالی ماکوندو با هم یکی می شوند از همه این ویژگی ها که به تفصیل شرح آن را داده ام می توان نتیجه گرفت که رمان صد سال تنهایی مارکز قابل نقد شدن از هر دو دیدگاه یونگ و فروید است.