-برای اینکه بتوانیم به شعر بپردازیم ، پیش از هر چیز ، باید تصویری روشن از پدیده ای کلی تر ، که شعر زیرمجموعهء آن است ، داشته باشیم. این پدیده چیزی نیست جز هنر



از همان زمانیکه بشر شروع کرد به نقاشی کردن روی دیوار غارها ، در کنار همهء انگیزه هائی که می توانست برای اینکار وجود داشته باشد (( مثل انتقال عناصری که مشغولیت زندگی روزمره اش بود ، یا مقابله با هراسی که از ناتوانی اش در مقابل طبیعت نشأت می گرفت و ... یا حتی سرگرمی و گذراندن اوقات فراغت در شبهای طولانی ِ تنهائی )) ، به چیزی هم می توانست فکر کند ، که تمامی انگیزه های فوق را جمع می بست. آن چیز، انتقال احساس بود . اینکه بشر از کی و چگونه به این مفهوم کلی (( یعنی هنر )) دست یافت ، روشن نیست ، اما این روشن است که ، این عنصر محوری در زندگی بشر ، و در همه دوران ، طبیعتا نمی توانسته است به عنوان یک پدیدهء متفاوت از دیگر پدیده ها ، شناخته شده نباشد.

با وجود تمامی تعاریفی که تا کنون از هنر داده شده ، آنچه را می توان بوضوح ، به عنوان عنصری از عناصر ، و محور ، مجزا کرد ، چیزی نیست جز یک خصوصیت : (( برانگیزاندن ! )) . به تعبیر دیگر، آنچه این پدیده را از تمامی حوزه های دیگر معرفت جدا می کند ، خصوصیت برانگیزانندگی آن است. اینکه قادر است به عنوان یک پدیدهء ثانوی ، همان حسی را تولید کند ، که هنرمند را برانگیخته است. پدیدهء تاثیرگذاری ، جانمایهء اصلی هنر است. بی آنکه بخواهیم فعلأ به جنبه های ارزشی ، و مثبت و منفی بپردازیم ، می توانیم بپذیریم که : (( هر اثر اگر برانگیزاند ، هنر است )) .

با این تعریف ، شعر ، به عنوان یکی از شاخه های اصلی درخت هنر ، نباید فاقد این عنصر اصلی باشد. اما شعر ، به عنوان یک پدیدهء کلامی ، چگونه می تواند دارای این خصوصیت شود. این نکته ، همان نکتهء اصلی در شکل گیری شخصیت شعری و محصول شاعرانه است.

قبل از هر چیز ، باید توجه کنیم که هر چه شعر انجام می دهد ، پیش ، و بیش از هر چیز ، توسط (( واژه )) صورت می پذیرد. پس (( واژه )) مادهء اولیه و شمارهء یک است . اما واژه ، به خودی خود ، معرف شعر نیست. خشتی است که با توجه به جنس آن ، جایگاه آن ، استحکام آن ، و زاویهء قرارگرفتن آن در ساختمان شعر ، می تواند و باید که مسئولیت خود را در مجموعهء کارکرد ِ تاثیر گذاری ، به انجام رساند.

عنصر دوم ، جمله است. یعنی یک ردیف خشت ِ هم اندازه ، هم تراش ، و هم توان ، که قادر است یک تصویر ِ ِ حداقل ، مانند یک ردیف خشت در یک دیوار ، ایجاد کند.

عنصر سوم هماهنگی و تناسب است. این عنصر ، هم سازندهء شکل شعر است ، هم آن پدیدهء بنیانی است که از آن به عنوان موسیقی کلام یاد می کنند. آنچه شعر را از غیر شعر مجزا می کند ، و همچنین آن را به عنوان یک اثر هنری ، از انواع دیگر هنر ، متمایز می سازد ، همین عنصر است. در اینجاست که شعر به عنوان یک هنر ِ کلامی ، از انواع دیگر هنر کلامی ، همچون نثر ، جدا شده ، و شخصیت مستقل می یابد. اگر چه نثر نیز دارای عنصر هماهنگی ، و تناسب است. اما نوع آن خطی است ، نه هندسی ! ضرب آهنگ ، در نثر نوسان ندارد ، واگر دارد ، تکرار نمیشود ، یعنی از ریاضی هجائی و یا توازن اصوات کوتاه و بلند در واحد کلامی ، پیروی نمی کند ، بنابر این ممکن است القاء آهنگ و موسیقی کند ، ولی القاء وزن نمی کند ، اما در شعر ، هم تکرار می شود ، و هم از نوسان ِ متوازی و متوازن (( مانند عروض )) و یا نامتوازی و متقاطع ولی متوازن (( مانند شعر نیمائی )) برخوردار است.

پس سه عنصر اصلی هنر کلامی ، د رنوع شعر ؛ واژهء مضمونی ، جملهء تصویری ، و تناسب ِ متوازن است. شعر برای اینکه بتواند به عنوان یک پدیدهء هنری ، به وظیفهء اصلی اش , یعنی تاثیر گذاری و تحریک احساسات ، در سمت و سوئی مشخص ، عمل کند ، باید قادر باشد با کاربست سه عنصر فوق الذکر آنچنان شکلی و تصویری ایجاد نماید ، که محرکهای عصبی ِ مخاطب را ، متوجهء تصویری قرینه نماید. به عبارت ساده تر: سخن کز دل برآید - نشیند لاجرم بر دل ! هنر شاعر در آن است که با کاربست عناصر فوق ، قادر به ساختن آنچنان تصویری باشد ، که قادر بوده است احساسات خود او را تحریک کرده ، در او ایجاد شور نماید.

اما نکته ای بس با اهمیت که در اینجا باید مد نظر قرار گیرد ، این است که تصویر ِ محرک شاعر ، دقیقأ همان تصاویر محرک مخاطب نیست، چرا که عناصر ِ تصویر اولیه ، از گذرگاه ذهن شاعر ، یعنی تصورات وی ، عبور کرده است. پس تصویر شعری ، تصویر محرک شاعر ، بعلاوه تصورات وی است . اتفاقا آنچه باعث می شود مخاطب اغلب این سوال را با شگفتی بپرسد که : (( چگونه این شاعر توانسته است چنین شعری بسراید ؟ )) نیز ، همین نکته است. این نکته که همهء مردم عادت دارند ، تصاویر ِ دریافتی را ، د رکنار تصورات خود ارائه دهند ، اما شاعر، آن دو را درآمیخته ، تصویری دیگر می سازد.

اگر شاعر درچگونگی ِ استفاده از عناصر اصلی توانا باشد ، قادر خواهد بود محرکهای اولیه را ، در جمع بست با محرکهای ثانویه ، تبدیل به محرکهای نوینی نماید که ، احساسات را با توان بیشتری به حرکت وادارد. همانگونه که شما وقتی دست خود را در کنار بخاری می گیرید ، اعصاب ، تحریک شده ، عکس العمل نشان می دهند ، واژه ها ، جملات و شکل بکارگیری آنها باید چنان باشند که همان تحریک را ، اینبار از طریق چشم و گوش انجام دهند ، چرا که شعر ؛ هنر انتقال احساس از طریق کلام ِ موزون است. همانگونه که نثر ؛ هنر انتقال اندیشه از طریق کلام ِ منثور است. درست است که در هر دو هنر (( اندیشه و احساس )) با هم بکار گرفته می شود. اما در شعر (( احساس )) مقدم است و در نثر (( اندیشه )). در شعر ، هنر ِ چگونگی ِ برانگیختن حس ، شکل را می سازد. در نثر ، هنر چگونگی بیان اندیشه ، سازندهء شکل است.

به این مثال توجه فرمائید : ( چشم مخصوص تماشاست ، اگر ، بگذارند خندهء پنجره زیباست ، اگر ، بگذارند غضب آلوده نگاهم مکنید ای مردم دل من مال شماهاست ، اگر ، بگذارند ) - محمود اکرامی.

پس تفاوت اصلی شعر و نثر، در شکل بیان اندیشه و احساس و مسالهء تقدم و تاخر هر کدام است ، نه هیچ چیز دیگر!!

شعر از طریق اولویت بیان احساس ، در شکل خود تاثیر می گذارد ، و نثر ، از طریق اولویت بیان مضمون خود.

و اما این ساخت ِ تاثیرگذار، از چه مکانیزمی پیروی می کند ؟ من نمی خواهم چیز تازه ای بگویم. چیزهائی را می گویم ، که همه می دانید. فقط قصدم این است که مجموعه ای از تصاویر پراکنده را کنار هم بگذارم ، بلکه بتوانیم تماشاگر منظره ای باشیم.

همانطور که می دانید ، اساس شعر بر احساس استوار است. اما حس چیست؟

حس ، همان تحریک عصبی است. یعنی زمانی شما چیزی را احساس می کنید که ، اعصابتان تحریک شده باشد. حالا این اعصاب ممکن است مربوط به چشم شما باشد ، یا گوشتان ، یا پوستتان ، یا... ، در هر صورت فرقی نمی کند. محرک ، با تحریک سلولهای عصبی شما و سپس فعل و انفعالات شیمیائی ِ بین سلولهای عصبی ، و ایجاد الکتریسیته ، پیامی عصبی را به مغز شما ارسال می کند. این مکانیسم سادهء حس کردن چیزی در محیط است. این پیامها وقتی به مغز می رسد ، در آنجا تجزیه و تحلیل شده ، و دسته بندی می شود ، و هر کدام در پرونده ای خاص قرار می گیرد. اگر این پیامها به لحاظ طول موج و فرکانس هماهنگ باشد و یا بهتر بگویم (( متناسب باشند )) و از یک منبع صادر شده باشد ، ایجاد تصویر می کند ( شدت و حدت محرکها ، نقشی تعیین کننده ، در گزینش تصاویر ، توسط مغز دارند ). تصویری که ، باز هم ، مغز این قابلیت را دارد که آن را با دیگر تصاویر ، از پرونده های دیگر تطبیق داده ، و یا تفکیک کند ، و منظری جدید تولید کند ، این عمل ، همان بازتولید تصویر است ، که در عناصر ، با تصویر اولیه ، از یک خانواده است ، ولی در آرایش عناصر ، با آن تفاوت دارد ، همانند اتفاقی که در ترکیب و یا تجزیهء عناصر آلی ، با آن روبرو هستیم.

ما ، بطور طبیعی ، در شبانه روز ، چه در خواب و چه بیداری ، میلیونها و بلکه میلیاردها بار این کار را ، خودآگاه و یا ناخودآگاه ( مانند وقتی که درخواب هستیم) انجام میدهیم.

هر چه محرکهای عصبی ، از قدرت ، انسجام ، و تمرکز بیشتری برخوردار باشند ، به همان میزان گیرنده های ما بیشتر تحریک شده ، تاثیر : عمیق تر ، و عکس العمل : سریعتر است. گاهی اوقات ، و در ارتباط با علوم انسانی ، بیشتر اوقات ، تحریک ِ شرطی ِ اعصاب ، و عمل حسی ، و عکس العمل متناسب با آن ، جایگزین ِ عامل واقعی ، و یا محرک واقعی ، می شود ، مثل احساسی که از شنیدن کلمهء (( مرگ )) در شما بوجود می آید ، بی آنکه ، بواقع ، مرگی اتفاق افتاده باشد.

پس بنابراین ، کلمات ، محمل ِ انتقال احساسات ، در یک فرایند شرطی ، و در واقع محرکهائی هستند که ، با توجه بر میزان تاثیری که بر گیرنده های عصبی ِ مخاطب می گذارند ، همزمان ، هم ایجاد ِ احساس می نمایند ، و هم ایجاد ِ تصویر. که البته دو عامل (( محرکهای ناشناخته در هر زبان )) و (( فرهنگ ِ محرکها ، که انباشتی از محرکهای تاریخی ، سنتی ، اعتقادی و طبیعی هستند )) را ، در کنار ِ محرک اصلی ، باید ملحوظ داشت.

شعر ، پیش از آنکه یک فرآیند ذوقی باشد ، یک فرآیند علمی است . یعنی از مکانیسم مشخص تجربی ، منطبق بر ساختار فیزیکی - شیمیائی و بیولوژیک پیروی می کند .

زیر نویس :



1 - همانگونه که کلماتی همچون قره قوروت ، لواشک ، آلو ، یا تمر هندی ، می توانند عامل شرطی محرک اعصاب و سپس ترشح بزاق در دهان باشد ، واژه ها ، ترکیبات ، توصیفات ، استعارات و تصاویر نیز می توانند ضمن بازی همین نقش ، با ایجاد تغییرات شیمیائی ، هورمونی و یا فیزیکی ( به عنوان مثال در مویرگها و رگها (( بخاطر آورید موقعیت رگهایتان و فشار خون را هنگامیکه کلماتی توهین آمیز می شنوید ! )) ) ، موقعیت حسی را در درون انسان ، در هم ریخته ، به منظور خود ، یعنی انقباض و یا انبساط خاطر ، دست یابند.



2- شعر ، محل تلاقی سه هنر موسیقی ( در اینجا / وزن ) ، نقاشی و روایت است. شکل در شعر ، زائیدهء کاربست و هماهنگی بین این سه عنصر است . ( چگونگی آن را در مقالات بحثی در ماهیت شعر و ظرفیتهای بیانی آن و همچنین مقالهء مبانی نظری شکل در شعر ، توضیح داده ام ) . حذف هر یک از این عناصر ، از ترکیب شکل ، مفهوم شکل را در شعر القاء نمی کند !

دقت شود که مفهوم شکل در شعر، با شکل در سایر پدیده ها تفاوت دارد. در هر پدیده ای ، شکل ، بسته به کارکرد آن پدیده ، ساختار مخصوص به خود را داراست و از اجزای مخصوص خود برخوردار است ( نظریهء سیستمها ! ). به عنوان مثال هنگامیکه صحبت از شکل ، در رابطه با یک (( لیوان )) می شود ، پیش از هر چیز (( فیزیک )) لیوان تداعی می شود. فیزیکی که شامل ابعاد ، اندازه ، مقدار ، رنگ و ... است. بنابراین ، خواننده باید متوجه باشد که د رمباحث هنری و مقولات نظری ، مفاهیم ، از ساخت و بافت و ساختار نظام مند خود ، پیروی می کنند.

بر این اساس ، هنگامیکه می گوئیم تفاوت شعر و نثر در شکل آن است ، قصدمان نفی رابطهء دیالکتیکی شکل و محتوا ، یا به تعبیری دقیق تر شکل و (( موضوع - معنا - مضمون - انگیزه )) نیست. چرا که در تدقیق نظری ، لازم است بر اساس نظریهء سیستم ها ، هر سیستم به نظام خرد خود تقسیم شده ، نظام درونی آن، کشف ، و رابطهء آن با سیستم بزرگتر مشخص شود. بنابر این ، هدف در اینجا روشن کردن ساختار آن سیستم و نظامی است که مفهوم شکل را روشن می سازد.

تا اینجا متوجه شدیم که سه عنصر اصلی موسیقی ، نقاشی و روایت ، یا به زبان دیگر موسیقی ، تصویر ، داستان ، که هر کدام ، بر پایهء موزیک کلام و ترکیب ، تشبیه و استعاره و اندیشه ، معنا می یابند ، باید در یک زنجیرهء کلامی قرار گیرند تا قادر باشند ، ما را متوجهء نوعی از نوشته کنند ، که شعرش می خوانیم. در حالیکه در نثر ، شکل از این قاعده پیروی نمی کند. در نثر ، هنرمند موظف نیست که عنصر موسیقی و یا نقاشی را در ساختار خود ، الزاما دخالت دهد و یا اگر دخالت دارد ، نقش مسلط بدان بخشد. اگرچه برخی نویسندگان از سبکهائی پیروی می کنند که این دو عنصر را (( البته نه دقیقا مانند شعر )) بکار می گیرند ، مانند قدمای ما در نثر مسجع ، اما اینها آرایه های کلامی است ، نه ساختار کلامی. این عناصر، در شکل شعر ،آرایه نیست ، که جزئی از ساختار است. بر خلاف نثر، که تنها بر پایه روایت استوار است ! شعر تنها زمانی مفهوم می یابد و به عنوان هنری مستقل ، قابل عرضه است که سه عنصر فوق الزاما ، سازندهء شکل آن باشند.

اکنون روشن می شود که ، وقتی می گوئیم : شعر با شکل می آغازد ، چرا که می خواهد ابتدا بر احساس انگشت گذارد ، ولی نثر با روایت و مضمون می آغازد ، چرا که می خواهد ابتدا بر اندیشه تاثیر گذارد ، یعنی چه ؟

طبیعتا ، هر دو نوع ادبی شعر و نثر ، در نتیجه ، هم احساس و هم اندیشه را ، بهم آمیخته ، در بر می گیرند ، اما خواننده ، در برخورد با این هنرها ، هنگامیکه با شعر روبرو می شود ، ابتدا تحت تاثیر آرایه های کلامی ، موسیقی ، تصاویر و تخیل ( شکل ) قرار می گیرد و احساس می کند دارد یک شعر می خواند و آنهنگام ، هر چند بفاصله زمانی خارج از محاسبه ! به آنچه مورد نظر شاعر است ( مضمون ) ، می اندیشد. اما در نثر ، خواننده و مخاطب ، از همان آغاز، با یک مضمون روبرو می شود ، که باید راجع به آن بیاندیشد ! و شاید ، تنها ، پس از پایان نوشتار است که (( در برخی موارد )) احساس می کند ، این نوشته ، دارای نوعی خاص از روش بکارگیری عناصر( سبک ) نیز بوده است !!
--------
این مقاله قبلا در جایی دیگر منتشر شد ه است.