null

[ = اينکه ما – آگاهانه يا ناآگاهانه - در برابر کدامین خدايان، تعظيم و کرنش کنيم و تصوير آنها را الگوي رفتارهاي خود برگزينيم، همين گزينش ماست که متعيّن مي کند، چه رهبراني را انتخاب خواهيم کرد. ( ماکس شلر



آریابرزن زاگرسی


تاریخ نگارش: 15 فوریه 2007 میلادی

تاریخ ویرایش: دوم آگوست سال 2007 میلادی


حکومت الله و رسالت مومنانش برای به دار آویختن زندگی


[ چگونه ایرانزمین، کُنام پلنگان و شیران درّنده خو شد؟. ]


[ ... تمام نكبتی كه زندگی را آلوده و متعفن می كند از بينشی برمی خيزد كه ما نسبت به « زندگی » داريم. دشوار است كه بتوان انسان « خر مقدّس » را در ايمان و اعتقاد ناسنجيده اش به مذهبی يا ايدئولوژيی يا نظريه ای يا چيزهايی از اين دست با منطق و برهان و انديشيدن به خردمندانه زيستن در كنار همنوعان دگرانديشش فراخواند و انگيخت. او برای اثبات وفاداری و حقيقت شماری مذهب و ايدئولوژی اش، جانستانی می كند و خون ديگر انسانها را می ريزد و همزمان با جنايتهای خودش، مشتاقانه در حسرت مرگخواهی، رياضت می كشد. او چه دژخيم خونريز باشد چه شهيد بشود، در هر دو حالت، فرقی نمی كند، او يك غول بی شاخ و دم است. از اين رو، هيچ انسانی خطرناكتر از آن فردی نيست كه برای ايمان به مذهبی يا ايدئولوژيی يا نظريّه ای يا مرام و مسلكی، سالها رياضت و عذاب كشيده باشد. اينست كه بزرگترين صيّادان بشر از دامنه ی شهيدانی سر برمی آورند كه خونشان هنوز بر زمين ريخته نشده است. اشتهای سرسام آور از بهر قدرت طلبی محض نه تنها با رياضت و زهد خشك و خالی، ساكت و جبران نمی شود؛ بلكه افزايش نيز می يابد. ]


« اميل ميشائيل سيوران ﴿ ۱۹۱۱ - ۱۹۹۵ م. ) » - كتاب: { تئوری ويرانگری} - مجموعه ی آثار - نشر گاليمار - فرانسه



1- آشغالدونی.


گم شدن و سرگرداني در جنگل تفكّرات و مذاهب و نظريّه ها و ايدئولوژيها و امثالهم، اين مزيّت را دارد كه ما را متوجّه ي نيروها و استعدادها و توانائيهاي فردي خودمان مي كنند؛ زيرا سرگشته و آواره بودن از انتخاب مابين صدها و هزاران راه و مقصد رنگارنگ بر تشويش روح ما مي افزايد. تصميم از بهر آفرينش راه فردی خود؛ - ولو گمراهه ای در « شاهراههای صراط المستقیمی باشد - همانا گزينشيست براي پذيرش مسئوليت عواقب و نتايج و ثمرات آنچه ما به تن خويش برگزيده ایم. گريز بیشینه شمار آحّاد ما ملت از آفرينش راه خودمان و تن در دادن به دنباله روي و متابعت كردن و تقليد از دیگران، نشانگر آنست كه کثیری از ما حاضر نيستيم مسئوليت خطاها و ندانمكاريها و پلشتیهاي خود را به شخصه تقبل كنيم. اينست كه ما براي استتار تمام كارهاي ناخوشايند و رفتارها و گفتارهاي آزارنده و نکبتی خود به آشغالدوني « توجیه و تبرئه »، نياز مبرم داريم. حكومتهايي كه ما ملّت به قدرت مي رسانيم و دوام آنها را برمی تابیم، نقش آشغالدوني را براي توجيه و مسئوليت گريزيهاي ما ايفا مي كنند و لازم به گفتن نيست كه حكومت آشغالي به تعفن اجتماع انسانها خواهد افزود؛ زيرا انباشت آشغال پلشتیهای کاراکتری به استقرار و دوام حکومتهای آشغالی مختوم خواهد شد. بنابر این، « حكومت آشغالي ولایت فقیه » از پيامدهاي آشغال بودن بسیاری از جلوه های اعتقاداتی و دیدگاهی و منشی و رفتاری و کرداری و سوائق خود ماست.


2- وابسته گی تقلیدی و عواقبش.


فرق است مابين بسته و اسير و ذليل شدن با گرايش و همپا شدن. در وابستگي از هر نوعش كه باشد ما با رغبت، جذب مي شويم بدون آنكه در سمت و سوي كشيده شدنها نقشي داشته باشيم. ولي در گرايش داشتن و همپا شدن مي توانيم هر كجا كه اراده كنيم از چيزهائي يا كساني بگسليم و راه خود را برويم. در وابستگيهاي تعبّديست كه ما با مغز خود نمي انديشيم؛ بلكه ديگران ما را در كجاوه ي اعتقاداتمان مي نشانند و به هر سو كه بخواهند حمل مي كنند. فقط در گرايشهاي آزاد و بيدار باشيهاي فرديست كه ما به اختيار خود و با آگاهي تا مرزهائي مشخص و پرنسيپ دار با ديگران همپا و همفكر مي شويم. جامعه اي كه بيشينه شمار افرادش در اسارتهاي وابستگي مي زييند، نمي توان همپائي گرايشهاي آزاد را به زور وسعت داد. پاهائي كه كوتاه و بلند باشند، حركت و جنبش آدمي را مختل و كند و مسئله ساز مي كنند. افراد اجتماع ما، داراي پاهاي كوتاه و بلند گرایشی و وابسته گی و اعتقاداتی متفاوت و متضاد و حتّا متخاصم یکدیگر هستند. به همين دليل، تحوّلات اجتماعي و فكري و فرهنگي در جامعه ي ما حلزون وار هستند؛ زيرا پاهاي « فهم و شعور و فرهیخته گی » کثیری از ما، به رشد و اندازه ي همپایی و همآزمایی و هماندیشی و همدردی با یکدیگر هنوز نرسيده اند.


3- شهوت و اشتها برای ستمگری و خونریزی.


< …. Welchen Göttern wir dienen, indem wir sie heimlich oder bewusst unser Vorbild werfen lassen – das entscheidet auch, welche Führer wir wählen …… >


Max Scheler – Schriften aus dem Nachlaß – Gesammelte Werke - Bd. 10 – Bouvier Verlag – Bonn – 2000 – S. 263


[ = اينکه ما – آگاهانه يا ناآگاهانه - در برابر کدامین خدايان، تعظيم و کرنش کنيم و تصوير آنها را الگوي رفتارهاي خود برگزينيم، همين گزينش ماست که متعيّن مي کند، چه رهبراني را انتخاب خواهيم کرد. ( ماکس شلر ) ]


« يازون »، يکي از ستمگران جهان باستان مي گفت: « هر وقت که ستم نمي کنم، گرسنه ام مي شود! ». اشتها و شهوتي را که انسان براي زجر و شکنجه دادن و کشتن ديگران دارد و لذّتي را که از انجام چنين کاري مي برد، شايد کمتر کسي بتواند دلايل بنياني و روانکاوانه ي آن را ريشه يابي ژرف کند. رسالت و سيماي « محمّد ابن عبدالّله » و ائمه و وليان جانشين او را در شمشير کشي و خونريزي، « قرآن » خيلي عالي ترسيم کرده است؛ زيرا « الّله »، عکس برگردان کاراکتر روانپريش خود « محمّد ابن عبدالّله » است که برای انتقام خون مادرش که به دست پدر بزرگ محمّد به قتل رسیده بود، به خدایی خونریز محتاج بود. « الّله محمّد »، آنقدر از آزار و کشتار و ستم و تهديد و ترور و ارعاب و قتل ديگران لذّت مي برد که از جنايتهاي خود، قرنهاست هرگز سيرموني ندارد.


4- دمکراسی، هنر همبازی شدن است.


انسانها زماني از تنوّع و اختلاف و دگرگونگي گريزان مي شوند که هنر بازي کردن را از ياد برده باشند. وقتي چيزي فرق مي کند با آنچه که من دوست مي دارم، آشفتگي ذهني و آرامش روحي و دلزدگي من شدّت مي گيرد؛ زيرا با آنچه که متفاوت با تصوّرات من است، بايستي به گونه اي ديگر زيست و رفتار کرد و انديشيد. پيامد اين تنش ذهني و رواني آنست که من بايستي براي تغيير دادن به بسياري از اعتقادات و تفکّرات خودم، گشوده فکر و آمادگي روحي داشته باشم. دمکراسي، گونه اي همبازي شدن با ديگر انیشان است. ما هنر بازي کردن را از ياد برده ايم به همين دليل در چنگال حکومتهاي مستبد اسيريم.


5 - سکوت در برابر جانستانان.


مسئله ی ستمگری در حقّ دیگران به همان میزان، نکوهنده می باشد که پذیرش ستم. در برابر آن ستمگرانی که ما هیچ مقاومت و استواری و طغیان و سرکشی و اعتراضی نمی کنیم، به قطور و برّنده شدن شمشیر ستمگری و جانستانی، بی گمان، مدد رسانیده ایم؛ گیرم که از جان و دل نیز نخواسته باشیم. نکوهش ستمگری در گفتارهای زبانی و بدون واکنشهای رفتاری باعث می شود که ما به شکایتهای شفاهی کم کم خو بگیریم و از این راه، دوام ستمگری را از لحاظ وجدانی و اخلاقی بر خودمان هموار و خوشگوار کنیم؛ زیرا بهانه ای در دست داریم که می توانیم با تکیه به آن اثبات کنیم حاکمان و مستبدان هستند که بنیان شرّ و ستم را در حقّ دیگران پی می ریزند؛ ولی ما بی گناهیم و هیچ تقصیری نداریم. تاب و تحمّل ستمگری و ستمکاران باعث می شود که ما خود را از لحاظ اخلاقی بر ستمگر ارجح تر بدانیم و به جای تلاش برای در بند کردن ستمگران و خنثا کردن اقتدار ستمگرانه ی آنها به این دل خوش داریم که ما بیگناهیم و دستمان به خون هیچ جانداری آلوده نیست. نباید از یاد برد که با پذیرش نخستین نشانه ی ستمگری و جانستانی، خود به خود ما نیز در گسترش ستم و زورگویی سهیم هستیم حتّا اگر از راههای فرعی و غیر مستقیم باشد. در برابر ستمکاران و ستمگری بایستی همان لحظاتی واکنش نشان داد که فهم و شعور و نیروی « دادگزاری و شعور فرهیخته و وجدان بیدار تک، تک ما »، به وجود آن، گواهی می دهد.


6- تاریخ نانوشته ی جنایتهای مقدّس.



آدمای کُمپلکسی، اون دسته از آدما هستن که هیچوقت « درد » را احساس نکردن. هیچوقت نفهمیدن اشکهای آدما چه معنایی می ده. هیچوقت نفهمیدن زندگی و دوست داشتن چیه. این جور آدما، وقتی عجز و بی مایه گی خود را در روبرو شدن با مسائل زندگی می بینن، برا طفره رفتن از مسئولیّت و شانه خالی کردن از انجام تکالیف فردی خودشون، آرزوی مرگ دیگرون را در سر دارن. عاشق خونریزی میشن. لذّت سادیستی می برن از شنیدن اخبار جنگ و کُشتار. وقتی خون را می بینن، نشئه میشن. کیف می کنن وقتی عذاب و زجر کشیدن دیگرون را می بینن. وقتی مصیبتهای فاجعه بار اجتماعی و میهنی و طبیعی و زیستی و جهانی را می بینن، خوشحال و خندان میشن. این جور آدما از همون روز اولی که شاششون کف میکنه، یه راست میرن استخدام سازمانهای مخوف تروریستی و مافیایی و اطّلاعاتی و شکنجه گاهها و سربازخونه های مزدوری و امثالهم میشن؛ زیرا استعداد و آرمان و ایده آلشون، جلّادیگری می باشه. کتاب مقدّس این جور آدما با شعار « مرگ خوبه ولی برا همسایه! » شروع میشه. آدمای کُمپلکسی، آدمای حقیر و بدبختی هستن؛ زیرا هیچوقت « آدم بودن » خود را کشف نکردن. جوامع انسانی از آدمای کُمپلکسی، بزرگترین آسیبها را تا امروز دیده و خواهند دید. لیاقت « آدم بودن » را کسی به کسی دیگه نمیده. هر کسی خودشه که « آدم بودن » خودش را بر شالوده ی میزان فهم و شعور و تجربیّات و آموخته های فردی اش کشف می کنه و آن را پاس می داره. اینکه من بشینم یه گوشه ای و از سر شکم سیری و رفاه عاریتی از دیدن و شنیدن فلاکتهای دیگرون، غرق در شادمانی بشم، هیچوقت نشانگر آن نیست که من از افتادن به چنان فلاکتهایی معاف و مستثناء خواهم شد. آنکه در غم و زجر دیگرون، احساس شادمانی فردی می کنه، دیر یا زود به مصیبتی در خواهد غلتید که ذهن حقیرش از دریافت آن، ناکام خواهد ماند. آدمای کُمپلکسی، آدمای صغیر و حقیری هستن.


به همین سبب، آنانی که برای آزردن و جانستانی از دیگران - مهم نیست با چه اتّهام و برچسبی باشد – مصمّم و فعّال هستن، انسانهایی عقده ای می باشن که از کمبود مهر و دوست داشتن، عذاب دهنده ی دیگران شده اند و با شکنجه دادن دیگران و دیدن زجر و عجز آنها و شدّت ارتعاش و بلندی فریادهای دلخراش و ناله ها و التماسهایشان می توانند دم به دم بر احساس « قدرت نداشته ی خودشان » ، صحّه بگذارن. آنانی که در زندگیهای خانواده گی و اجتماعی، مطرود و به گوشه و کنار، رانده و تحقیر شده اند و در عدم کسب نقش شایسته و درخور میهنی به جایی نیز نرسیده اند، می تونن بدون هیچ عذاب وجدانی در آزردن دیگران، احساس خاصیّت دار بودن خود را ایجاد کنن؛ ولو به قیمت ریختن خون دیگران باشه. وقتی انسان حقیر و ابزار و مطیع و تابع « قدرتهای بی فرّ حاکم بر کشور » بدونند که جان آزاریها و جانستانیهایشان با قدرت حاکمان وقت، همتراز و اینهمانی دارد، در اجرای خشونت و کاربست شنیع ترین ابزارها و متدهای شکنجه، احساس « خود بزرگنمایی مطلق العنانی » می کنند. در پوچ و هیچ کردن روحی و بدنی دیگران، احساس بقای خود را می کنند. به همین دلیل، در گرداگرد تمام آنانی که می خواهند به حاکمیّت مستبد خود، ابدیّت بدهند، سپاهی از « دژخیمان شکنجه و کُشتار » به صف می ایستند تا در همداستانی با حکّام قدرتپرست بتوانند زخم آن عقده هایی را التیام دهند که از « کمبود بی مهریها و بی مایه گیها و بی هنریهایی » خود، چشیده و کشیده اند. انسانهای شکنجه گر و جانستان و زندگی آزار، مطرودان عقده ای اجتماع هستند که به انتقامگیری و قصاص گرفتن از تمام افراد اجتماع حتّا خانواده ی خود، همعقیده و متّحد می شوند. اجتماع ایرانزمین، بیش از دو دهه است که گرفتار « عقده ای ترین مطرودان و منفوران جامعه » می باشد. از این رو، انسانهايي که از لحاظ شخصيّتي ضعيف هستند، مطيع و تابع قدرت نمي شوند؛ بلکه مطيع اوامر شخص قدرتمند مي شوند. آنها در اجراي اوامر شخص قدرتمند، خود را با او، اينهماني مي دهند و نشئه ي قدرت ورزي مي شوند و احساس برتري و امتياز داشتن مي کنند. چنين نشئگي و مست شدن از قدرت، باعث مي شود که انسانهاي ضعيف و مطيع در برابر « جلوه های رنگارنگ آزادي » بايستند و با آن خصومت کنند. از انسانهاي فاقد شخصيّت و ضعيف در اجتماع بايد ترسيد. اينگونه انسانها، بزرگترين سياهي لشگر براي قدرت پرستان بي لياقت هستند.


7- بُتهای ما و ایده آلهای ناکام ما.


بزرگترين ستمها در حقّ ديگران اينست که ما از وجود ديگران، بتهاي ايده آل براي خود بسازيم. با اين بت سازيهاست که ما نمي خواهيم ديگران را بدانسان که هستند ببينيم؛ بلکه بدانگونه ببينيم که دوست مي داريم و آرزو مي کنيم. چنين تصوّر ايده آلي از انسانهای محبوب خود داشتن، فلاکتي مضاعف است؛ زيرا اگر روزي بتهای محبوب ما با کوچکترين بدگماني يا لغزش و لرزش خفيفي به يکباره فرو ريزند، ما نه تنها از فروپاشي بتهای محبوب خود، آزرده خواهيم شد و دردها خواهيم کشيد؛ بلکه زندگي ديگران را نيز تباه کرده ايم. بهتر و شايان ستايش است اگر ما بکوشيم انسانها را بدانگونه که هستند، بشناسيم و همواره در نظر داشته باشيم که خطاهاي انساني از کرامت و شرافت انسانها نميِ کاهد؛ بلکه فقط شاخصهاي اعتبار و ارزشدهي ما را متاثر و متغيّر مي کنند. ما در مناسبات اجتماعي خود بايستي يکديگر را بدانگونه که هستيم به رسميّت بشناسيم و ببينيم و ارج بگزاريم تا از تلطيف خطاها و اشتباهات خود در حقّ همديگر بتوانيم به زيباتر کردن زندگي فردي و اجتماعي خودمان، چهره اي آرامبخش و دوست داشتني بدهيم. بت ساختن از انسانها، خطريست بالّقوه براي فروپاشي و متلاشي و بي ارزش شدن ايده آلهايي که ما واقعيّت پذيري آنها را به وجود انسانهاي محبوب خود گره زده ايم. ايده آلها و آرزوها و اميدها را نبايستي همچون خشکبار بر دوش انسانهاي محبوب خود سوار کرد؛ بلکه بايستي تلاش کرد که انسانها از ايده آلها و اميدها و آرزوها به بهمنشي شخصيّت و گفتار و کردار خود در زندگي فردي و اجتماعي انگيخته شوند. از این رو، فرق است بين « آزاده گي » و « آزادي ». آزاده گي از فروزه هاي فردي انسان مي باشد؛ ولي آزادي، يک واقعيّت اجتماعي مي باشد. در يک جامعه، ممکن است افراد آزاده، زياد وجود داشته باشند؛ ولی از آزادي اجتماعي، هيچ نشانه اي نباشد. تفاوت آزادي و آزاده گي، تفاوت شخصيّت فردي انسانها و حقوق اجتماعي آنهاست. ما ايرانيان در طول تاريخ خويش، آنقدرها که بايد و شايسته است، درس « آزاده گي » آموخته ايم. اکنون زمان آن فرا رسيده است که الفباي « آزادي » را بياموزيم تا بتوانيم در « قدرت سياسي / کشور داری / پولیتیکی » سهيم شويم و قرباني و برده ي مستبدين و ديکتاتورها نشويم.


8- رستاخیر لاشه گان متحرّک.

در جامعه ای که آسیبهای سرسام آور فرهنگی ببینه، هر انسانی خودش را به همون قیمتی می فروشه که متقاضی تعیین می کنه. ما اجتماعی از « انسانهای فروشنده و خریدار » شده ایم و برای توجیه تمام معاملات تجاری خود از کالاها و نیازهای مادّی گرفته تا معنویّات ظاهر آرا به هر مستمسکی می آویزیم. هیچ چیزی نیز وجود نداره که در مناسبات تجاری ما، جا و منفعت سود آور خودش را نداشته باشه. از خدا و دین و آزادی و جاودانه گی و بهشت و جهنم و طالع بینی گرفته تا اندامها و مغزها و استعدادها و مهارتهایمان. ما مزدور شده ایم. فرقی نمی کنه که چه کسانی حساب پادویهای ما را می دهند. ما مزدمون را می گیریم حتّا اگه از راه اختلاس و گدایی و گردن کج کردن باشه. ما دستمزد بی پرنسیپیها و « دروغزنیها و دروغگوییهای » خودمون را به هر طریقی که باشه اخذ می کنیم. حالا چه از دست اونایی باشه که توی سرمون می زنند و بر شعور و فهم و اراده و هستی و نیستی ما حاکم و آمر هستند، چه اونایی که کنار گود نشسته اند و به ریش ما می خندند و منتظر نوبت سیطره یابی خودشون له له می زنند. ما ملّتی هستیم از اجتماع آدمهای بدهکار بدون هیچ پرسشی در باره ی چرایی بدهکاری خودمون. فقط اونایی که حاکم و زورگو هستند، طلبکار می باشند. چنان طلبکارانی نیز خیلی قلیل تر از اونایی هستند که بدهکارند. عادت هم بد کوفتیه. حکایت حکومت فقها بر سرنوشت ما، حکایت به زور و حیله و حقّه و پاپوشهای آنچنانی خاله ها (= روشنفکران متعه )، شوهر دادن دختری به خواستگار منفور و ایکبیری و هرزه و حریص می باشه. نه عشقی. نه مهری. نه دوست داشتنی. فقط جبر و زور و بی چاره گی. ساخت و پاخت کردن شده شیوه ی زیستن روزمره گی ما. دیگه کسی دستاش را نمی ذاره توی دستهای دیگری و همبسته ی با او نمیشه تا تمام نبض گیتی و کائنات را از احساس حضور دیگری بفهمد و دریابد و دوست بدارد. همه شاعر شدن. اونم شاعر بند تنبونی. سخن گفتن از میهندوستی و آبادانی و آینده نگری و مهر ورزی و پهلوانی و آفریننده گی هنرهای فردی، حکایت متل و قصّه گفتن برای خواب کردن کودکانه. ما دیگه صدای « فردیّت دیگری » را نمی شنویم. اونقدر خرفت شده ایم که جلو چشمامون آدم را دار می زنن و ما با شهوتی باور نکردنی فقط نظاره می کنیم؛ انگار که همین فردا نوبت خودمون نیز خواهد رسید. چشماموم وقتی توی آیینه زُل می زنند، فقط ظاهر را می بینن. ما دیگه روحی نداریم که جانی شوریده حال در آن به تکاپو افتد و جهانی نو بیافریند. ما به همّت حاکمان اراده ی الهی، لاشه ای متحرّک شده ایم و بوی تعفن گندیده گی خود را به همه جا منتشر می کنیم. چرا هیچکس نیست که جسد ما را به خاک بسپارد شاید امید رستاخیزی بود و ما از نو، زاده شدیم. شاید!.


9- سرچشمه ی نو زایی و نو منشی.


پایه ها و داربست « نو زایی » از خانواده شروع می شود. اینکه اعضاء یک خانواده، چگونه با یکدیگر پیوند دارند و مناسباتشان با یکدیگر بر شالوده ی کدامین « پرنسیپها و اصلها و ارزشها » شکل می گیرد، از همان دامنه نیز هست که محصول کاشته شده ی کاراکتر و منش و نگرش فرد، فرد اعضاء خانواده به بار می نشیند. به ندرت، خانواده های ایرانی وجود دارند که اعضاء خود را از همان دوران کودکی بشناسند و پُتانسیل استعدادی و مایه های ذاتی یکدیگر را کشف کنند و بپرورانند. ما اکثرا در فضاهایی رشد می کنیم که هیچ سنخیّتی ندارند با آنچه که ما بالذّات هستیم و آرزو می کنیم باشیم. کوله بارهای سنگین سنّتها و اعتقادات مذهبی و مراسم عصر حجری تلنبار شده در ذهنیّت ما باعث می شوند که ما نتوانیم قامت فهم و شعور و نیروی داوری و آزماینده گی فردی خود را برافرازیم و بکوشیم که افقهای پهناور و ناشناخته و دیگرسانی را ببینیم و بجوییم. ما در « تفکّر و خویشاندیشی » به انسانهایی قوز کرده و خمیده خمیده رو تبدیل شده ایم. به همین دلیل است که از یک طرف، قدرت پرستان خوش ماسک با نامهای فریبنده می توانند بر ما به راحتی سوار شوند و از وجودمان بهره برداری کنند و از طرف دیگر، ما در هر گامی که برمی داریم احتمال سکندری خوردن و به اعماق درّه های نامعلوم سقوط کردنمان نیز زیاد می باشد. ملّتی که « راست قامت و سرو آزاده » بود، چرا اینقدر ذلیل و حقیر خمیده گیهای جنون شمشیر کشان الّله شده است؟. چرا؟.


10- راست قامتان به هنگام.


به هر مذهب که باشی، باش نیکو کار و بخشنده

که کُفر و نیکخویی، به ز اسلام و بد اخلاقی ( عُبید زاکانی )


گردنفرازي و سرکشي و اعتراض و عصيانگري در يک « آن » باعث مي شود که اقتدار مطلق، خيلي سريع، متزلزل شود و از هم فرو پاشد. اگر هزار نفر، در سراسر يک اجتماع، همآواز شوند و بر ضدّ « قدرت حاکم » بشورند، پيامد اعتراض و طغيانشان از « انقلاب توده اي ميليونها نفر » با ارزشتر و ثمر بخشتر است. اقتدار مطلق با آن رنگ آميزي « الهي اش » از سکوتي نشات مي گيرد که « وجدانهاي بيدار » در نخستين اقدام « زورگويانه ي مقتدران » به آن، تن در داده اند و همچنان به سکوت خود مومن مانده اند!. مردم و بويژه « وجدانهاي بيدار » اجتماع بايستي از همان آغاز در برابر کردارها و رفتارها و گفتارهاي خشونت آميز و خشن و جان آزار « مقتدرين بی لیافت و فرّ »، مقاومت و ایستادگي و افشاگري و اعتراض سر سختانه کنند؛ به جاي آنکه پس از استقرار مطلق « قدرت پرستان » بخواهند در دراز مدّت با زد و خوردهاي گاه و بي گاه و انقلابهاي خونين و ويرانيهاي سر سام آور به درهم کوبيدن سيستمهاي استبدادي حاکم بر جامعه رو آورند. هر استبدادي را بايستي در همان نشانه هاي اوليّه اش سر به نيست کرد تا جامعه به مناسبات استبدادي « خو » نگيرد.


11- همدردی و همبسته گی.


آستانه ی صبوری و تحمّل ما ایرانیها شاید به قدمت تاریخ سرزمینمان باشد. بسیار طولانی با هزاران پیچ و تاب معمّایی. ما نیاموخته ایم و تلاش نیز نمی کنیم که شیوه های باهماندیشی و همآزمایی ایده ها و آرزوهای زمینی را در واقعیّتهایی با یکدیگر تجربه کنیم که در آنها می زییم و مقهور لبه های زمخت و آزارنده ی چنان واقعیّتهایی نیز هستیم. تلاشهای ما وقتی به سقف قطور سرخورده گیها می رسند به جای آنکه به « گستره ی چرایی و علّت یابی » بازگشت کنیم و از نو با نیرویی پر توانتر به « آزماینده گی » بکوشیم، همواره برعکس می باشد و به « گوشه ی اعتکاف خزیدن و ورطه ی خوره ای نا امیدی و چُسناله های نوستالوژیکی » در می غلتیم. ما زخم خنجر « درد » را تا مغز استخوان و روحمان می چشیم و حسّ می کنیم؛ ولی از فریاد کشیدن و درمان درد ناتوانیم. ما تصوّر می کنیم که با بی اعتنایی به مسائل و مُعضلات پیرامونمان می توانیم بر چهره های زجر آور و خشن و بسیار زشت و منحوس آنها نیز چیره شویم. در حالیکه گریز از مسائل به معنای حلّ و فصل کردن مسائل نیست؛ بلکه میدان دادن به تلنبار شدن آنها می باشد. مشکلاتی را که ما نتوانیم با همدیگر به رفع آنها همّت کنیم، خواهی نخواهی بر ما آوار خواهند شد. جامعه ای که در آوار مسائل خودش، زندانی شود، جامعه ایست که هزاران نیروی بین المللی نیز نخواهند توانست برای آبادانی آن، گامهایی اساسی بردارند. خانه ای را که من با دستان خودم ویران می کنم، هیچ بیگانه ای به آبادانی اش مشتاق نخواهد بود. ما ایرانزمین را در « جنون انقلاب 1357 » ویران کردیم؛ ولی امروزه روز در « همبسته گی » با یکدیگر است که می توانیم آن را، دوباره آباد کنیم و از « شرّ » مستبدین غارتگر و حاکم بر آن، در امان نگه داریم. ولی وقتی ما « زخم دردهای فردی و اجتماعی » را هنوز نمی فهمیم، چگونه می توان همگرا و همبسته شد؟. چگونه؟.




12- از گلهای خندانی که نوحه خوان شدند.


ما، گلهای خندانیم ...... فرزندان ایرانیم
ایران پاک خود را ...... مانند جان می دانیم
ما باید دانا باشیم ...... هُشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران ...... باید توانا باشیم
آباد باشی ای ایران! ...... آزاد باشی ای ایران!
از ما فرزندان خود ...... دلشاد باشی ای ایران!


« عبّاس یمینی شریف »


ما هیچگاه فرزندان وطن نبودیم تا مادر خویش را بسان « جان خود » دوست بداریم و به آن مهر بورزیم. ما، دانا و فرزانه نبودیم؛ بلکه نمک به حرامانی بودیم و هنوز هستیم که تمام استعداد و هشیاری و بینایی نداشته ی خود را برای نابودی و متلاشی و ویران کردن ایران به کار برده ایم و هنوز می بریم. ما توانا نبودیم؛ نه در اندیشیدن. نه در کاویدن و پرسیدن و ژرفنگری. نه در ایده و فکر داشتن. نه در مسئولیّت و آزاد منش و آزاد اندیش بودن. نه در دوست داشتن و مهر ورزیدن. نه در همآزمایی و همدردی و همفکری با یکدیگر. ما ایران را قربانی اعتقادات مذهبی و ایدئولوژیهای وارداتی و توسعه و پخش تزهای آلامدی باختر زمینی با کوله بار ترجمه جات! و جاه طلبیها و قدرتپرستیهای خود کردیم. ما ایران را به ویرانه ای برای وحوش الهی تبدیل کردیم. آن ایرانی که آبادانی و آزادی اش، آرمان و ایده آل فرهنگ و تاریخ و میراث پرورده ی نیاکان ما بود به دست فرزندان ناخلف و جاهل و بی مسئولیّتش که ما معاصران سه دهه ی اخیر باشیم به باد فنا رفت. تمام آن بذرهای ستمگری و بلاهت و کینه توزی که ما در قلب و مغز یکدیگر کاشتیم، ثمره اش نوحه خوانی و قمه زنی و عربده های گوشخراش و بغضها و عزاداریهای فاجعه بار شد که نه تنها ایرانزمین را به عزاخانه و قبرستانی برای خاک بر سر همدیگر ریختن تبدیل کرد؛ بلکه آتش نفرت و خصومت را نیز به سراسر جهان گسترش داد. ما هرگز گلهای خندانی نشدیم؛ زیرا فرزندان اصیل مام میهن نیستیم. ما صغیران و عبیدان و بنده گان و مقلّدان بی مایه و ارجی هستیم که به خبیث ترین و جنایتکارترین خونریزان تاریخ بشر برای حاکمیّت بر وجدان و شعور و فهم و بینش خود، دست ارادت و نوکری داده ایم. ما ایرانزمین را غارت کردیم و آزردیم و آن را به جنگستان درّنده خویان واگرداندیم. ما هیچگاه وطن خویش را دوست نداشتیم؛ وگر نه اینقدر خاصم و خونریز و تشنه ی جاه طلبیها و قدرت پرسیتیها و ثروت اندوزیهای نجومی نبودیم. ما ایرانزمین را که مادر خودمان باشد بسان روسپی فروخته ایم و از صدقه ی جنده گیهای مادر خود، ادّعای شرف و آبرو و حیثیّت و اعتبار می کنیم .


13- کدام « گفت – و – شنود » است که شایان ارزش و بار آور می باشد؟.


با هر انسانی نمی توان همسُخن شد و در هر میزگرد و انجمن و محفلی نیز نمی توان از « گفت و – شنود » بار آور و انگیزنده به فکر، نشانی دید که روشنگر مسائل پیچیده و مه آلوده و خاکستری و مجهول باشند. در کثیری از گردهمآییها و قلمفرسودنها و کتابنویسیها و مقالات مختلف و کشمکشهای لفظی و قلمی در رسانه های جور واجور نیز نمی توان از « گفت – و – شنود » ارزشمند و شایسته و بایسته ی اندیشیدن، ردّ پایی پیدا کرد. کم اتّفاق می افتد که از میان اینهمه خروارها خروار گفته ها و نوشته ها و کنفرانسها و میزگردها و نشستها بتوان روزنه ای را یافت که از آن « رایحه ی گفت – و – شنود » به مشام آدمی برسد. همه تا امروز بر آن بوده اند که در پوشش مسائل و مُعضلات، فقط « خود را عرضه کنند » بدون آنکه « مسئله » را بازشکافی فکری و راهنوردی فراکاونده کنند. « گفت – و – شنود » در میان ما ایرانیان، خیلی به نُدرت، پیش می آید و از نوادر روزگار می باشد و بسان « گوهر شبچراغ »، نایاب است. « گفت – و – شنود » با این پرنسیپ رانشی به وجود می آید که هر انسانی با آگاهی و گشوده فکری به « آزمونگری و سنجش » آموخته ها و تجربیات فردی و تصوّرات تقریبا مجاب خود در روبرو شدن با دگراندیشان، پیشگام می شود بدون آنکه بر « حقیقت شماری » نگرشهای خود، تعصّب و دفاع کور و اصرار بی جا کند. « گفت – و – شنودی » که طرفین گفتگو را به اندیشیدن ژرف و فراترکاوی و بازاندیشی آنچه نارسا و مبهم در ذهنیّت ما جا افتاده است، ترغیب و تشویق نکند، هرگز « ارزش وقت تلف کردن » نیز ندارد؛ چه رسد به آنکه انسان بخواهد نیروی خود را صرف آن نیز بکند. « گفت – و – شنود » در اجتماع ما نمی تواند اتّفاق بیفتد؛ زیرا حرامیان « بی حقیقتی حقیقت ادّعایی الهی » در هر کوی و برزنی، شمشیر به دست بر سر مردم ایستاده اند.


14- حاکمان بی حکومت.


« فرمانروایی / حکومت / کشور داری »، یک « ایده = سراندیشه » است که شاه / رئیس جمهور / ملکه به عنوان نمادهای واتاب دهنده و نماینده ی « خرد و شعور و فهم و آگاهیهای فرد، فرد » مردم یک سرزمین در معنای وسیع آن می باشند. در سرزمین ما، آنچه که به نام « ولایت فقیه »، واقعیّت کارکردی دارد، هرگز نماد « حکومت / فرمانروایی / کشور داری » نیست؛ بلکه نمایشگر حاکمان بی حکومتیست که اراده ی فونکسیونالیستی و جباریّت تصمیمهای فردی و گروهی خود را به نیرویی ماوراء الطّبیعی استناد می دهند و برای اجرای بی چون – و – چرای آنها، حقانیّت می تراشند. ولایت فقاهتی، سلطنت اجباری و قهّاری « حاکمان بی حکومت » می باشد که تنفیذ مقاصد و اغراض خود را بر « توهّمات اعتقاداتی مردم یک سرزمین » استوار کرده و قصر شنی اقتدار خود را در تمام عرصه های تصوّر شدنی و نشدنی برافراشته اند. حکّامی که حکومت آنها و « ریشه های حقّانیّت دهی به قدرتشان » را نتوان به طور عینی و ملموس و حضوری شناخت، آن حکومت را به سختی می توان واژگون و متلاشی کرد؛ زیرا « حکّامی » که بر دامنه ی « اعتقادات نامرئی انسانها »، حکومت خود را پی ریخته اند و برای آن حقّانیّت دروغین ساخته اند، هیچ دژ عینی و جبهه ی مشخص مبارزه ای ندارند که کسانی بخواهند در جبهه ی مخالف آنها به مصاف بایستند. ولایت فقاهتی در ایرانزمین، حکومت حکّامی می باشد که بر « خرافات زنگار گرفته ی آدمها » می خواهند سلطنت ابدی داشته باشند. جنگ با حکّام بی حکومت از نوع ولایت فقاهتی؛ یعنی مبارزه با توهمات و اشباح روانی و ذهنی انسانهای یک سرزمین.


15- زبان زندگی.


من مي انديشم که زندگي بسان فراگيري زباني بيگانه است که انسان بايستي آن را در آزمونهاي سخنگويي و نوشتاري و فهمآزمايي دريابد. کساني که زبان آموزي خود را بر شالوده ي اصول گراماتيکي پي بريزند، پيداست که زبان ياد مي گيرند؛ ولي در زبان بيگانه، زائيده و باليده و شکوفا نمي شوند؛ يعني محفوظاتي را به ذهن مي سپارند و سپس معادل نويسيهاي تطبيقي مي کنند. آموختن زبان بيگانه ي زندگي به آزمونهاي فردي در سخن گفتن و نوشتن و خواندن و دريافتن و فهميدن گوهر آن، بازبسته است. آناني که به تن خويش نمي کوشند زبان زندگي را بياموزند، مقلّداني خواهند شد که زبان زندگي را به زور اوامر « گرامري = منکرات و منهيات و شرعيات و امثالهم » در مغزشان فرو مي کنند. زبان زندگي را بايستي هر فردي با تجربيات خود فرا گيرد؛ نه با تکيه به گرامر منکرات و شرعيّات و منهيات و نصايح. آزادی فردی انسان از پیامدهای « بی واسطه و عریان در بستر زبان زندگی زیستن » هست که واقعیّت فردی و اجتماعی پیدا می کند؛ نه از تن دادن به اوامر قالبی.///