چه كند اين راندة درگاه خدايان
به بهانه چاپ دوم كتاب « بوي دست حوّا » سروده‌ي نصرت‌اله مسعودي


شعر بعد از مشروطه مباحث اجتماعي را بصورتي متفاوت با ادبيات كلاسيك، زير مجموعه‌ي معنايي خود قرار داد بگونه‌اي كه آن مباحث اجتماعي كه به فرض در شعر حافظ با رندي و صورتي استعاري به خدمت گرفته مي‌شد با يك فضاي توصيفي و بدون هيچگونه واهمه‌اي از بهانه قرار دادن آن براي خلق شعر مبدل شد.

در اين راستا طيفي از مبارزان و سياستمداران كه شعر را تنها وسيله‌اي براي بيان تفكرات سياسي خود مي‌دانستند قلم‌فرسايي كردند كه من نيز نه به انكار آنها در دهه‌ها نشسته‌ام و نه آنها را تأييد مي‌كنم چرا كه اين دوران گذار براي ادبيات ما الزامي بود و از سويي ديگر دور شدن آن از ادبيات محض و بي‌راهه رفتن ادبيات در آن دوران چندان زيبا نيست و غرض من از پيش كشيدن آن تنها مروري خلاصه بر ادبيات مشروطه تاكنون است در همان دهه‌ها بزرگترين شاعران معاصر ما همچون نيما، شاملو، اخوان، فروغ و… با فرم‌هايي كه اكنون چندان پيچيده نيست و تنها در آن زمان نهايت خلاقيت بوده‌اند و با داشتن معنا كه برگرفته از زيرساخت جامعه بود نوعي از شعر را خلق كردند كه به همراه زيبايي‌هاي صورت «با توجه به ابزارها و داشته‌هاي آن زمان» از معنا هم غافل نبود. به وقوع پيوستن انقلاب و رجوع به مفاهيم بنيانگراي ادبيات طيفي از معناگرايان را به ميان آورد كه زياد به صورت‌هاي پيشرو پيشنهادي اهميت نمي‌دادند. وقوع جنگ نيز اين معناگرايي را تشديد كرد. با ورود مباحث پسامدرن و بحث معنا گريزي به ادبيات ما به سبب آنكه اين نوع از فلسفه در مقابل آن معناگرايي‌هاي افراطي شكل گرفته بود خيلي سريع‌تر از آنچه كه تصور شود رايج شد به گونه‌اي كه بسياري از شاعران ما در آن حيطه قلم مي‌زنند اما در كنار اين جريان‌، جريان‌هاي قابل احترام ديگري نيز وجود دارند كه نه در كنار آن شاعران ايدئولوژيك قرار مي‌گيرند و نه زير مجموعه‌ي جريان پسامدرن و تنها مي‌توان گفت اين شاعران التذاذ را در جريانات معنايي مي‌دانند و چندان درگير برخوردهاي زباني نمي‌شوند كه صد البته نبايد از زيبايي‌هاي اين جريان غافل ماند.

حال با توجه به اينكه شعر مسعودي زير مجموعه‌ي اين جريان معـناگرا قـرار مي‌گيـرد و با توجه به اينكه مطالبات اين متن زيبايي شناخت‌هاي معناي است لازم مي‌دانم مطلبم را من حيث معنـاي شعرا و بنويسم و در كنار آن نيز تا حدودي سعي در آسيب‌شناسي جريان شعر معاصر داشته باشم كه اميدوارم در اين مجال اندك حق مطلب را ادا كرده باشم.

ما در درون سينـه هوايي نهفته‌ايم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
در تفكر غربي از دكارت تا ماركس و از ماركس تا ميشل فوكو به تدريج دينا دنيوي‌تر و تنها ختم به شئ شده است، اما چيزي كه شرق را از غرب جدا مي‌كند همان شق دوم جهان خلقت است شق دومي كه عيني نيست شق دومي كه تجربي نيست و تنها در جهان اساطيري ـ شاعرانه شرقي شكل مي‌گيرد و يك متافيزيك را خلق مي‌كند كه آنقدر براي ما شرقي‌ها مأنوس است كه گويي قسمتي از فيزيك ماست، قسمتي از هستي فرهنگي‌مان، چيزي كه ژاك مارتين آن را در عناوين اشرافي متافيزيكي ناميده است و خواه ناخواه درگير اين تفكر اشرافي هستيم و ادراك آن را هم داريم و اين ادراك اشرافي آنقدر دروني است كه ما را قائل به نظم آن كرده است، نظم و ترتيب وقايع؛ ابتدا آدم و حوا در بهشت گناه مي‌كنند و بعد اسفنديار همراه با آشيل غربي‌ها رويينه‌تن مي‌شود و بعد در شعر سعدي مفهوم غنايي ادبيات به اوج مي‌رسد. اين ترتيب مفاهيم متافيزيكي براي هر قشر از مخاطب ادبيات آنقدر دروني و بديهي است كه مي‌فهمد مسعودي در شعر بوي همه‌ي بهشت يك آنارشيست است كه آن ترتيب را به آشوب كشانده است و با تكيه بر پيشنهاد «همزمان وقايع ناهمزمان» كه تجربه و فلسفه‌ي ادبيات، پيش مي‌كشد رويينه‌تني را پيش از جريان آدم و حوا مي‌داند و همه‌ي آنها را همزمان با قرن اكنون كه عاشقانه‌هاي مسعودي خلق شده دانسته است اين ابتدا و انتهاي زمان يك بي‌زماني را به وجود مي‌آورد كه ديگر پذيراي هيچ ساعت دو، سه و چهاري نيست يك خلاء زماني كه در اينجاي جهان شكل گرفته است. اين شعر يك متن بي‌زمان، يك متن با زمان و يك متن فرازمان است، چيزي كه مخاطب را مي‌كشاند به جايي كه دو جهان متقارن در هم ادغام شده‌اند. جهان اول جهان بي‌زماني است و مخاطب از دغدغه‌هاي روزمره‌ي اداره و ماشين و بوق در يك بي‌زماني كه ابتدا و انتهاي جهان را دربرمي‌گيرد تا اندازه‌ي از خوانش متن خارج مي‌شود و اما جهان دوم جهان تأويل استعاره‌هايي است كه در متن‌اند و تأويل اين مفاهيم يعني درك عميق جهان هستي، جهاني كه ما مخاطبان ايراني در آن زندگي مي‌كنيم و خوب مي‌فهميم كه عشق نزد آن يعني سوختن و خاكستر شدن. درسي كه حلاج از زاويه و منظري ديگر به ما آموخت و يك پيش زمينه‌ي تفكري به نام تفكر عاشقانه‌ي شرقي را مهر تأييد زد مفهومي كه نمي‌توان ترجمه كرد، چرا كه غربي‌ها عشق را با روابط عاشقانه‌اي كه در قرون گذشته ميان اشراف آنها شكل مي‌گرفت مي‌شناسند، اما عشق نزد ما شرقي‌ها يعني بر دار شدن و سوختن و بر باد شدن، پس خوب مي‌فهميم كه :

« آن سيب در كف حوا / كه بوي همه‌ي بهشت بود / سينه به سينه‌ي قبله / هر روز / با سرخي خود / آتشم زد » يعني چه ! غربي‌ها نمي‌توانند بفهمند كه « حالا ديگر / خاكستر برايم / اولين درس عاشقي است » يعني چه ! پس اولين چيزي كه به ذهنشان مي‌رسد برچسب اغراق زدن بر روي مفاهيم اين‌گونه است. اما فرهنگ ايراني ـ اساطيري ما قدرت درك اين تجربه را به هر كدام از ما داده است تجربه‌اي كه ما به خاطر ايراني بودنمان و به خاطر قرار گرفتنمان در مسير رودي كه سرچشمه‌ي آن در اساطير ماست، داريم، در راستاي همين مطلب شارل دوبو گفته‌ي زيبايي دارد كه نوشتن آن خالي از لطف نيست «به علل بسيار بديهي در زبان‌ها ترجمه‌ ناپذيرترين لغات، آنها هستند كه از همه بيشتر اهميت دارند. اين لغات در يك شيوه‌ي تفكري و احساسي‌اند كه در چهارچوب خانواده‌ي بزرگ انسان به هر قومي تشخص متافيزيكي‌اش را مي‌دهد» اين متافيزيك به گونه‌اي است كه با هر بار تكرار عين خلاقيت حادث مي‌شوند و نمود اين خلاقيت را با اندكي نگاه موشكافانه به متن «بوي همه‌ي بهشت» خواهيم ديد. اما ابتدا لازم است كه بدانيم متن مسعودي مصداق زيبايي است براي زمان عسرتي كه هايدگر در تفسير شعري از هولدرلين آن را اين‌گونه بيان مي‌كند «خدايان گريخته‌اند و خدايي خواهد آمد» و در اينجا يك خلاء بوجود مي‌آيد «كه در ادامه‌ي آن نهليسم غربي است و جمله‌ي معروف خدا مرد نيچه» اما همين خلاء مصادف است با جستجو براي كشف خدا همگام با خلاقيت «خلاقيتي كه در سطور بالا از آن گفته شد» حالا اجازه بدهيد كه نمود اين زمان عسرت را در شعر مسعودي با هم ببينيم و بخوانيم.

چه كند / اين رانده‌ي درگاه خدايان / كه مي‌داند / اين همه آتش / نه از سرخي سيب / كه از بوي دست حواست / …… / حالا ديگر / خاكستر برايم / اولين درس عاشقي است

مؤلف رانده شده از درگاه خدايان بايد در انتظار خدايي بماند كه شايد قسمتي از هستي آن وصال حواست. اما يك خلاء زماني بوجود آمده است كه در نهايت شاعر بر اساس شرايط و مطالبات متن دست به خلاقيت براي كشف خدا كه آن هم سوختن و خاكستر شدن است مي‌زند. خلاقيت در سياليّت ذهن حاكم بر معناي شعر، اين مصداق زيبايي را خلق مي‌كند براي زمان عسرت هايدگر. اما در ادامه در باب شعر مسعودي بايد بگويم انفكاك موضوع با ابژه‌هاي مورد استفاده و هم‌آهنگي آنها با فرم «شكل» اثر را در فيدبك‌هاي ذهني از شكل كلان روايت خارج مي‌سازد و به شكل واضح‌تر، شاعر در مقام خلاقيت براي خلق يك شعر عاشقانه از ابژه‌هاي كليشه غروب آفتاب و لب جوي و چشم سياه و دماغ فلاني كه بيشتر در بين رومانتيسم‌ها مرسوم بود استفاده نكرده است و با ياري گرفتن از صنعت التفات و به خدمت گرفتن روايت آدم و حوا و روايت سيب در اساطير غرب و نه شرق و همچنين روايت قداست آتش و… يك فرا روايت را خلق مي‌كند كه هر ساحت از آن ما را به گستره‌اي از تأويل مي‌كشاند، تأويلي كه سوئد نبوبرگ علم «ملكي» مي‌خواند.

در اين قسمت از متن لازم مي‌دانم كه توضيحي را جا نگذارم و آن اينكه در فرهنگ ايران باستان نور و آتش در نقطه‌ي مقابل تاريكي و اهريمن قرار مي‌گيرد و در ذهن اين فرهنگ، آتش نماد پاكي و روح و فره است و قداست پر رنگي را در خود دروني كرده است. حال در آغوش گرفتن معشوق «آتش» و در اوج معاشقه «خاكستر» شدن مگر ايرادي دارد. بنابر اين مي‌توان رد پاي فنا شدن و خاكستر شدن را در فرهنگ ايراني باز جست. اجازه بدهيد مصداق شعري آن را با هم مرور كنيم.

رويينه‌تن بودم و / آتش پرست / اما آن سيب در كف حوا [ …… ] بر سرخي خود / آتشم زد / چه كند / اين رانده درگاه خدايان / كه مي‌داند اين همه آتش / نه از سرخي سيب / كه از بوي دست حواست / [ …… ] با آن سيب نيم‌خورده / چگونه آتشم زد / كه حالا ديگر / خاكستر برايم / اولين درس عاشقي است

اما نكته بعدي اين است كه حوا در فرهنگ ما و طيف بسياري از مذاهب به عنوان اولين زن خلقت كه مادر همه‌ محسوب مي‌شود شناخته شده است و قرار دادن حوا به عنوان معشوق به نوعي دهن كجي و به سخره گرفتن همه‌ي آن حريم‌هاي ستر و عفاف ملكوت است و شايد پي‌ريزي يك زاويه ديد از منظر ديگر باشد از منظر يك شاعر انقلابي كه گاه خود را به جاي حضرت آدم مي‌گذارد و گاه استحاله شده و به جاي شاعر شعرش كه شخصي است و قائل به قبله ظاهر مي‌شود.

« آن سيب در كف حوا / كه بوي همه بهشت بود / سينه به سينه‌ي قبله / هر روز / با سرخي خود / آتشم زد » و گاه استحاله فاعل و ظهور شاعر در نقش عاشق آن هم از آن دست عشق‌ورزان آتش‌پذير كه خاكستر را دروني كرده‌اند. اما بستر ديگري كه اين شعر را در بعدي متغير قرار مي‌دهد همگرايي اصولي مفاهيم ايران باستان است « رويينه‌تن بودم و / آتش پرست و… / و هم زماني با زيرساخت‌هاي عميق و جامعه‌ شناختانه‌ي كنوني كه مخاطب را از جنبه‌ي زيبايي شناختي متن به تكانش‌هاي عاطفي، ناسيوناليستي ـ اجتماعي مي‌كشاند چيزي كه بسياري از شاعران معاصر با ديد زرق و برق غرب آن را فراموش كرده‌اند و چيزي كه با غافل شدن از آن به انكار نشستن ريشه‌هاي اصلي فرهنگ و ادبيات ايراني است اتفاق افتاده است. شايد با گفتن اين حرف‌ها از جانب برخي از اهل قلم متهم شوم به سنت‌گرا بودن و يا يك اديب ايدئولوژيك كه مي‌خواهد ادبيات را ابزار دست حس ناسيوناليستي بداند بشوم اما بايد بگويم كه درك عميق‌تر اين امر نيازمند انديشه‌اي عميق‌تر است. هنگامي كه مارشال مك لوهان و به تبع آن بسياري از روشنفكران جهان بحث دهكده‌ي جهاني را پيش مي‌كشد خواه ناخواه ما درگير يك گفتمان مي‌شويم براي ارائه‌ي فرهنگي كه دروني كرده‌ايم و قابل ترجمه هم نيست. به طور مثال يك امريكايي يا اروپايي چه مي‌فهمد كه رند در شعر حافظ يعني چه؟! يا وجه تسميه نام شمس‌ مولانا ريشه در كجاي فرهنگ ايران دارد و يا اينكه فراق با جدايي چقدر فرق مي‌كند!

اين مفاهيم دروني شده‌ي فرهنگ ماست كه با سال‌ها رياضت و تفكر بدست آورده‌ايم، چيزي نيست كه يك شبه به انكار آن بنشينيم. بنابر اين الزاميست كه با تكيه بر همان فرهنگ درون مرزي‌مان به گفتگو با غرب بنشينيم و يك فرهنگ فرامرزي را خلق كنيم. هر چند كه گفتمان اين دو فرهنگ به گفته‌ي هايدگر به خاطر نبود خانه‌ي وجوديِ مشترك «زبان مشترك» بسيار سخت مي‌نمايد، اما بايد براي ثبت وجودي خودمان اين رياضت و خلاقيت را تركيب كنيم چرا كه سنتز جهان تجربي و حصولي غربي با جهان اساطيري ـ شاعرانه‌ي شرق جز با امر ميّسر نيست چيزي كه مسعودي آن را در معناي شعرش بوجود آورده است.

شيرزاد بسطامي