آریابرزن زاگرسی
تاریخ نگارش: یازدهم آوریل سال 2007 میلادی
باز ویرایش: بیست و نهم مای سال 2007 میلادی

از تجزیه شدن خاک باهمستان

[ ..... حقیقت بدان که در عالَم، هیچ شرّی و بلایی و فتنه ای و وبایی را آن اثر فساد نیست که « فرومایه » به مرتبه ی « بزرگان » رسد. ....... ] از کتاب: « تاریخ طبرستان » - / بهاءالدّین اسفندیارابن کاتب / ص. 13


[ چرا حکومت ضحّاکیان فقاهتی، هیچ آلترناتیوی ندارد؟. ]



[ ..... حقیقت بدان که در عالَم، هیچ شرّی و بلایی و فتنه ای و وبایی را آن اثر فساد نیست که « فرومایه » به مرتبه ی « بزرگان » رسد. ....... ] از کتاب: « تاریخ طبرستان » - / بهاءالدّین اسفندیارابن کاتب / ص. 13



1- ایمان برای واقعیّت پذیری دمکراسی باهمستان.


« عیسا مسیح » بر این اندیشه بود که « ایمان می تواند کوهها را جابجا کند. ». برای کسانی که چنین سخنی را در جایی می شنوند یا در کتابی / متنی می خوانند، خیلی حرف مضحک و بی پایه ای جلوه می کند؛ ولی برای کسانی که عمیق در باره ی « واقعیّتهای تلخ و آزارنده و مستمر اجتماع و همچنین نکبت گریه آور منش انسانها و فروپاشی و قهقرایی فرهنگ مردم » با دلسوزی و شکیبایی اندیشیده باشند، نیک می دانند که چه معنای « بسیار پُر مغزی » در این سخن « عیسای ناصری » نهفته است. سالهاست که من اعتقاد خود را به تمام آنانی از دست داده ام و به شدّت مشکوک و مظنون به تمام ادّعاهایشان و رفتارهایشان هستم که شبانه روز در رسانه های بی مقدار و هوچیگر و چیزنویس و سطحی گرا و لُمپن جمع کن دور خود با شعار « مخالف حکومت آخوندی بودن و طرفدار سفت و سخت دمکراسی و آزادی » به جار و جنجالهای مطبوعاتی و اینترنتی و جهانی و غیره، مشغول و سرگرم هستند. اینان بدون استثناء، طیف دروغگویان بی شرم ینگه دنیا هستند؛ زیرا به هر آن چیزی که می نازند و مدّعی هستند، اصلا و ابدا، هیچ اعتقادی ندارند؛ چه رسد به ایمان که شرط اساسی و ضروری واقعیّت پذیر شدن چنان آرزویی می باشد. من یقین دارم که انسانها تا زمانی که در باره ی محتویّات آنچه فکر می کنند و بر زبان و قلم می رانند با تمام وجودشان، « ایمان راسخ » نداشته باشند، محال است بتوان کوچکترین تغییری و دگرگشتی در واقعیّتهای ناخوشایند و آزارنده ایجاد کرد. افکار و اعتقاداتی که از وجود آدمی، ریشه نگیرند و در تمام سلول به سلول هستی انسان، ریشه های خود را نپیچانند و آبیاری نشوند، هرگز با قرنهای قرن، سیاه مشق نویسی و قیافه های حقّ به جانب گرفتن و نقاب مخالف رقیبان بر چهره زدن نمی توان در هیچ گوشه ای از اجتماع یا جهان، واقعیّت پذیری چنان ایده ها و افکار و آرزوهایی را امکانپذیر و لباس واقعیّت بر تنشان پوشید. هرگز. وقتی من به « دمکراسی و آزادی »، هیچ اعتقاد و ایمانی ندارم و فقط از نام آنها به شکل شمشیر برای کوبیدن رقیبان و قدرتمندان حاکم بر کشورم استفاده می کنم، آن « ابزار شونده گی ایده آلهای من » به ریشه کن کردن من و تمام آنانی مختوم خواهد شد که من ادّعای « آزادی برای خودم و آنها » را دارم. آنانی که از صمیم قلب به « دمکراسی و آزادی و گفت – و شنود انگیزشی » اعتقاد و ایمان داشته باشند، هیچگاه همانسان در رفتار و گفتار و اندیشه نخواهند زیست که خاصمان و رقیبان بی لیاقت و فرّ می زییند. ولی من می پرسم، این چگونه مدّعیان ضدّ حکومت فقاهتی هستند که پس از نزدیک به سه دهه اقتدار ضحّاکی حکومت فقاهتی با تمام آن مزدوران رنگارنگش از جلّادان خونریزش گرفته تا قلم به دستان توجیه گر جنایتهای حکومت فقاهتی، هنوز نمی خواهند و نمی توانند با تقویّت « مخرج مشترک خود = دمکراسی و آزادی خواهی » به گردآگرد یکدیگر آیند؟. چرا و چگونه است؟. آیا سوای این حقیقت تلخ و رسواگر است که هیچکدام از مدّعیان ضدّ حکومت فقاهتی، هرگز، بویی از « دمکراسی و آزاد منشی » نبرده اند و همه بدون استثناء، اینهمانی با حُکّام دارند؟.


2- تغییرخواهانی که ضدّ تغییر می شوند.


در پس برنامه ها و ایدئولوژیِها و مرام و مسلکها و نظریّه ها و کشمکشهای تمام آن خیرخواهانی که به دنبال « تغییر واقعیّتهای ناخوشایند اجتماع از سطح حکومت گرفته تا ریزترین گوشه ی اجتماع » می باشند، بایستی بتوان « منفعتخواهی و امتیاز پرستی و افزایش آتوریته و ذینفوذی قدرت طلبی آنان » را کشف کرد و شناخت تا در شعارهای خوش نقش و نگاری که برای دگرگونی واقعیّتها سر می دهند، فریب لبخندهای تجاری آنان را نخوریم؛ زیرا خصلت ذاتی تمام آن « تغییرخواهان خیّر ملّت » در اینست که پس از تغییری که در راستای « منفعتخواهی و امتیازها و قدرتگرایی » آنها رُخ می دهد و به مُراد دل خود می رسند، هرگز هیچ نوع تغییری دیگر را به دنبالش، اصلا و ابدا به رسمیّت نمی شناسند و برنمی تابند و هر گونه « تغییر خواهی و تلاش انسانها » را برای متغیّر و متحوّل کردن واقعیّتهای اجتماعی؛ ولو ناخوشایندترین باشند، با شدّت تمام، سرکوب و متلاشی می کنند. تاریخ یکصد سال گذشته ی ایران و از همه مهمتر، واقعیّت مرگبار حکومت فقاهتی، بزرگترین سند این برهان خدشه ناپذیر می باشد. به همین سبب، تغییرخواهانی که « پرنسیپ تغییر و تحوّل » را در سر لوحه ی برنامه های تغییر خواهی خود ندانند و آن را به نام « پرنسیپ آزادی » به رسمیّت نشناسند و با تمام نیرو نیز از آن حمایت و پشتیبانی نکنند، تمام آن تغییر خواهان از قماش مستبدّان بالذّات هستند؛ ولو تمام عُمرشان در « اپوزیسیون و مخالف قدرتمندان حاکم » باشند. تغییردهی و تغییر خواهی از نشانه های جوامعیست که « پرنسیپ تعادل » را دریافته و فهمیده اند. ولی در جوامعی که فقط « تغییر خواهان، وجود دارند »، هیچگاه چنان جامعه ای به تعادل نخواهد رسید؛ زیرا از یک طرف، حُکّام نالایق در اوج استبداد اقتداری و ضدّ تغییر می باشند و از طرف دیگر، مخالفان نیز در رادیکالترین فرم تغییر خواهی اصرار می ورزند. در بینابین دو گرایش افراطی نمی توان هیچ میانگینی را به دست آورد. جامعه ی ایرانی در کشمکش دو گرایش افراطی (= تغییر خواهی مطلق – ثبات و استمرار مطلق )، دائم لت و پار خواهد ماند تا روزی که « طیفهای گوناگون قدرتخواه و تغییر خواه » به « پرنسیپ تعادل »، آگاهی و ایمان راسخ پیدا کنند.



مردم حکومتگریز و حُکّام سلطه خواه.


مابین آنچه که بر مردم، « حاکم » می شود و آنچه که « مردم » از آن می گریزند، تناسبی شایان تامل می باشد که کشف و شناخت آن می تواند ما را در فهمیدن و یافتن راهکارهایی برای « حلّ معادله ی خانمانسوز مردم حکومتگریز و حکومتهای سلطه خواه »، بسیار مددکار شود. محال است حکومتگرانی بتوانند بر اکثریّت افراد یک جامعه تسلط یابند، بدون آنکه رگ و ریشه هایی قطور در وجود آنها نداشته باشند. اساسا حکومتهای مهاجم و غالبخواه نمی توانند برای مدّت طولانی بر یک سرزمین، حاکم قهّار بمانند؛ ولو شبانه روز به شمشیر و خونریزی نیز تکیّه کنند. حکومتها، همواره محصول « شعور جمعی انسانهای یک سرزمین » می باشند حتّا شعور و فهم آنانی که مخالف حکومتهای وقت هستند. مردم ما که خودمان نیز به آنان متعلّق می باشیم بدون در نظر گرفتن تمایزهای کیفی و کمّی از کهنترین ایّام تا همین امروز در تلاشهای خود برای « یافتن و آفریدن حکومتی شایسته » به آزمایشهای متفاوتی رو آورده اند و هر بار در نتیجه ی « آزمونهای خود » با شکستهای فاحشی روبرو شده اند. این به آن معنا نیست که مردم با کوششهای خود به هیچ اهدافی نرسیده اند؛ بلکه کاملا برعکس، مردم توانسته اند به برخی اهداف برسند؛ ولی در ازایش چیزهایی را از دست داده اند یا نتوانسته اند به آنها دست یابند که « ایده آل و آرزوی دیرین آنها » بوده است. من می اندیشم که « حکومتگریزی ایرانیان و حکومتخواهی آنها » از فقدان آگاهی داشتن در باره ی آن « پرنسیپهایی » ریشه می گیرد که ارجگزاری و مراقبت و پرورش آنها در گرو منش تک، تک ایرانیان می باشد، مهم نیست کدامین کیفیّتها و کمیّتهای انسانی را داشته باشند. ملّتی که بیشینه شمار افرادش، « کثیرالنّبش » هستند، هیچگاه نخواهند توانست « حکومتهایی » را بیافرینند و استحکام بخشند و خدمتگزار خود کنند که واتاب دهنده ی « رادمنشی و راستی ایده آلی » فرهنگ باهمستان ما باشند.


4- وحدت در کلیّات؛ تضاد در جزئیّات.


در زیر سقف بسیاری از « نامها و مفاهیم عام = آزادی / دین / خدا / دمکراسی و امثالهم » می توان پُر تنش ترین گرایشها و نیروها را برای « گرد همآئیهای مختلف » در رفتار ظاهری و از لحاظ لفظی، متّحد و متّفق کرد. ولی همین گردآمدنها در « کلّیات » هست که مدّعیان را خاصم و دشمن خونی یکدیگر می کنند؛ زیرا هر « گروهی و گرایشی » می خواهد « امتیاز و دیگرسان بودن و حقّانیّت خودش » را با دیگری در « جزئی ترین » شکل به مردم سرزمینش نشان دهد و اثبات کند؛ ولو نماد چنان « اختلافی »، دوختن یک پارچه ی سه سانتی قرمز رنگ بر روی شلوارشان یا پیراهنشان یا کراواتشان یا بیرقشان باشد. اصل برای هر گرایشی، « تمایز و مرز گذاشتن بین خودش و دیگران » می باشد. مسئله ی « تمایزخواهی انسانها و گرایشها » را بایستی در آن « سوائق و فروزه ها و ویژه گیها و استعدادها و هنرهایی » جست – و – جو کرد که انسان را در مقام انسان، پی می ریزند. اگر روزی روزگاری، آحّاد و گرایشهای سیاسی و پولیتیکی در یک سرزمین دریابند و بفهمند که بایستی به « اختلاف داشتن در جزئیّات »، رسمیّت بدهند و وجود آنها را برای پرورش اجتماع، ضروری ارزشیابی کنند، آنگاه است که در کوتاهترین شکل ممکن می توان به « وحدّت در کلیّات بدون هیچ تنش و جنگ و خونریزی » نیز رسید و تحوّلات بسیار اساسی و کلیدی را در اجتماع خود شکل داد. مشکل همچنان لاینحل تمام گرایشهای سیاسی در سرزمین ما – مهم نیست کجا مقیم باشند و کدامین فرم حکومتی را قبول داشته باشند – در این است که دائم « شعار وحدت در کلیّات » را رساتر و رساتر می کنند بدون آنکه به « مقصود و منظور خود » نائل شوند؛ زیرا تا « جزئیّات » را هر گرایشی با صمیمیّت نپذیرد و در راستای واقعیّت پذیری آنها نیز تلاش نکند، به هیچ وحدتی نمی توان گردن نهاد؛ ولو « آزادی موقتی تک، تک ما از اسارت حکومتهای مستبد » در گرو چنان وحدتی باشد. آنچه وحدت گرایشهای ناهمگون یک اجتماع را منسجم و با دوام می کند، سرکوب و نادیده گرفتن و سخن نگفتن از « جزئیّات » نیست؛ بلکه دقیقا و اساسا همین « اهمیّت دادن و به رسمیّت شناختن جزئیّات اختلاف » هست که چنان وحدتهای بزرگ و آرمانی را امکانپذیر می کند.


5- گریز از مسئولیّت؛ یعنی خدمت به دیکتاتورها.


دیکتاتورها، محصول اجتماعاتی هستند که بیشینه شمار افراد از « پذیرش و کاربست مسئولیّت » طفره می روند؛ ولو مسئولیّتهای فردی آنان، چهار ساعت، کار ساده ی تمبر چسباندن بر روی نامه های اداری باشد. ملّتی که افرادش، نم نم از « پذیرش مسئولیّت » در قبال مسائل شخصی خود بگریزند، دائم مترصد آنند که « مستبدی یا دیکتاتوری » را در جایی گیر بیاورند و دست بسته در خدمت اوامر او بایستند؛ زیرا هر امری را که مستبد و دیکتاتور بدهد، آنها در برابر اجرایش و نتایج و عواقبش، هیچ مسئولیّتی ندارند. کشمکشهای خونین اجتماعی و کشوری و وجود قیامها و انقلابها و نهضتهای عجیب و غریب در بعضی از سرزمینها؛ بویژه کشورهای کهنسالی مثل ایران از پیامدهای « مسئولیّت گریزی افراد » می باشند که قطره قطره بر یکدیگر تلنبار می شوند و به ناگهان از جایی، سر باز می کنند و سیلابوار بر اجتماع و حکومتها می شورند. مسئله ی مسئولیّت را نمی توان به دیگران، دیکته کرد؛ زیرا دیکته کردن، همان امر کردن است. اصل مسئله این است که ما « فهم و شعور فردی خود » را بایستی روز به روز برای پذیرش « مسئولیّت پذیری و رادمنش رفتار کردن و دادگزار بودن در برابر وجدان فردی خود » بپرورانیم و بر انسانهایی که چنین ویژه گیهای ستودنی را در خود می پرورانند با دلیری « آفرین » بگوییم و وجود آنها را غنیمت شماریم، مهم نیست که چه اعتقاداتی داشته باشند. اصل را بر این بگذاریم که چنان انسانهایی، دارای « چنین فروزه های خجسته ای » می باشند و با خودافشانی فروزه هایشان هست که مسائل و گرهگاههای اجتماعی را می توانند حلّ و فصل کنند. تا زمانی که « مسئولیّـت » از فرد، فرد ما گسسته و به گردن دیگران آویخته می شود، نه تنها هیچ سنگی از روی سنگ فلاکتهای اجتماعی، برداشته نخواهد شد؛ بلکه کلاف سر در گم مُعضلات اجتماعی، پیچیده تر و خفقان آورتر نیز خواهند شد. ما از « شرّ دیکتاتورها » می توانیم آزاد و رها شویم؛ به شرطی که از همین امروز با خودمان رو راست شویم و مسئولیّت زندگی فردی خود را با تمام نیرو به دست بگیریم و کمتر برای چسباندن کاغذ حماقتها و بلاهتها و بدفرجامیهای خود به دنبال « مقصر در زمین و آسمان » بگردیم.


6- خوبانی که گوشه نشین می شوند.


امکانهای خیانت به وطن را آنانی مهیّا می کنند و توسعه می دهند که خودشان را « خوبان ملّت » می دانند و فقط یاد گرفته اند در گوشه ای بنشینند و نظاره گر کژبختیها و بلایای حادث شده بر وطن و مردمش باشند. خائن باید به آنانی گفت که « کار آمد و با شعور و فهمیده و دانا و کاردان » هستند؛ ولی دست بر روی دست هم می گذارند و می گویند: « به من چه!؟ ». در سرزمینی که « خوبانش »، مُعتکف می شوند، ابلهان آن سرزمین، « شاه دوران » خواهند شد تا آن « خوبانی » را حقیر نقشه ها و برنامه های خود کنند که « غرور خوب بودنشان »، آنها را به کُنج اعتکاف خود خوری میخکوب کرده است. جایی که « نیکان » واپس نشینند، « شرّ » با خیالی آسوده به راه خودش می رود.


7- اپوزیسیون؛ ولی ینگه ی دنیا.


واژه ی « اپوزیسیون »، همانطور که از ظاهرش پیداست و مثل کثیری از « واژگان و ترمینوسها و مفاهیم بیگانه » در زبان فارسی به شدّت، تقلیب و تحریف و دگردیسه شده است. این واژه، به معنای « جناح روبرو در مجالس رایزنی » می باشد که برای رتق و فتق کردن مسائل کشوری به « تجربیّات و دیدگاهها و تئوریهای دیگرسانی » متکّی هستند؛ سوای آن « دیدگاهها و تئوریها و تجربیّاتی » که جناح حاکم و دارای بیشترین کرسیها در مجلس به اجرای آنها توافق عقیدتی دارند. فاجعه این جاست که تا امروز، ما از کلمه ی « اپوزیسیون » این برداشت ابلهانه را داشته ایم و هنوز نیز داریم که « گروهی یا حُکّامی یا حزبی » بایستی ریشه کن و سر به نیست و قلع و قمع شود تا گروهی و دسته ای و جمعیّتی دیگر به « قدرت و حکومت مطلق » برسد. چنین برداشتی و درکی از کلمه ی « اپوزیسیون »؛ یعنی نفهمیدن « فلسفه ی کشور داری ». ناگفته نگذارم که « اپوزیسیون » بایستی حضور ملموس و عینی و پراکتیکی در « کشور » داشته باشد تا مردم بدانند که تفاوت دیدگاههای مخالفین و موافقین و غیره بر کدامین « استدلالها و برهانها و تجربیّات عمیق » استوار می باشند تا از آنان، متابعت کنند. با لم دادن در « ینگه دنیا و رها کردن مردم به دست حاکمین بی لیاقت »، هرگز نمی توان ادّعای اپوزیسیون داشت. من می پرسم اگر مدّعیان « اپوزیسیون حکومت فقاهتی » به راستی با آنهمه تبلیغات سرسام آوری که در رسانه های بی مقدار خود می کنند، همچنان اعتقاد دارند که در ایرانزمین از « پایگاه مردمی » برخوردار می باشند، پس این چگونه « اپوزیسیونداری » می باشد که در کنار مردم خود نایستاده است تا از حقوق آنها پدافند کند؟. آیا تمام این ادّعاهای « مردم، مردم گفتنهای مدّعیان اپوزیسیون »، رسواگر و نشانگر این نیست که این طیف دربدر و سرا پا تقصیر، هیچ پایگاه مردمی نداشته و هنوز ندارند و تمام امیدشان برای کسب قدرت و حاکم شدن بر سرنوشت ایرانزمین به « قدرتهای بیگانه » می باشد؟. از یاد نباید برد که کلمه ی « مردم »، همیشه جزو « مُبهمات » می باشد و از سه نفر تا بی نهایت را در بر می گیرد. از این رو، « اپوزیسیون » بایستی به آنانی اطلاق شود که در خاک میهن، روبری حُکّام می ایستند و با آنها برای کسب بسیاری از حقوق خود، همآوردی می کنند. اگر حکومتی فاقد پایگاه مردمی باشد، مطمئن باشید که سقوط آن؛ ولو تا خرخره به کُشنده ترین سلاحها و ارگانهای سرکوبگر، مسلّط نیز باشد، دیر یا زود، اتّفاق خواهد افتاد. چرا حکومت فقاهتی برغم بایکوتهای بین المللی و اینهمه تنشها و کشمکشها و درگیریهای خونین و هول افکن اجتماعی و منطقه ای و جهانی، همچنان نزدیک به سه دهه است که پا بر جا مانده است؟. چرا؟.


8- کار فرهنگی، گریختن از قدرت است.


انسانی که بر آنست به « روشنگری مغزهای مردم مملکت خودش » بکوشد، در نخستین حرکت بایستی گرداگرد « قدرت و ارگانهای قدرتگرا و سازمانها و احزاب و گروههای قدرتگرا » را برای همیشه و ابد، خط قرمز بکشد و هیچگاه نیز در فکر این نباشد که بخواهد به نفع گروهی و برای محکومیّت گروهی دیگر، سخن بگوید و بنویسد؛ بلکه بایستی تلاش کند که « اصل مسائل و مُعضلات باهمستان انسانها » را به دامنه ی « سنجشگری و اندیشیدن و ایده آفرینی بار آور » فرا خواند. انتقاداتی که با پشتوانه ی فلسفی و ژرفاندیشی و مسئولیّت برای « به اندیشی و به آفرینی و بهزیستی و به برنامه ای و به راهی » همپا نباشند، انتقاداتی هستند که ویران می کنند؛ ولی هرگز میهن و مردم را « آباد و آزاد » نمی کنند. کار فرهنگی در سرزمین ما فاقد « پرنسیپ آزادمنشی و مردمدوستی و فرهنگپروری » می باشد. به همین سبب نیز هست که فلاکتهای اجتماعی ما در تمام « انقلابات و قیامها و خیزشها و نهضتهای یکصد سال اخیر » برطرف نشده اند و امیدها و آرزوها و خواستهایمان نیز به بار و بر ننشسته اند. ملّتی که در فکر « راهیابی و راهاندیشی و راهسازی » باشد، بایستی هنر شناختن امکانهای دم دست و « کلاف پیچیده ی مناسبات فردی و اجتماعی » را بشناسد و بکوشد که همواره « کلیدی ترین اهرمهای باهمستان انسانها » را زیباتر و عمیق تر و مستحکمتر بیاراید و بسنجد و مراقبت و ترمیم کند. ویران کردن، بسیار بسیار آسان می باشد، ولی کیست که هنر « سازنده گی و آبادانی » را بدون ویرانگری بداند و در پراکتیک رفتاری و گفتاری و اصولی خودش، دلیرانه بیازماید؟.


9- ما و دروغهای دلبندمان.


دوست داشتن و مهر ورزیدن و عاشق شدن؛ یعنی افزون تر از آنچه من هستم و سرشارتر از آنچه که خودم هستم به دیگران نثار کردن و بخشیدن. میهن و مردم میهن را زمانی می توان دوست داشت که هر مدّعی « دوستی میهن و مردمدوستی » از وجود خودش، لبریزتر شود و به پیرامون خویش بدون هیچ چشمداشتی، افشانده شود. در میان اینهمه کباده کشان تاق و جفت عرصه ی بی مقدار و مزخرف شده ی « سیاست / پولیتیک »، هیچ گرایشی را نمی توان پیدا کرد که به راستی، میهن و مردمش را با تمام وجودش دوست بدارند بدون آنکه بخواهند تمایزی و تفاوتی بین انسانها بگذارند. یکصد سال آزگار است که تمام « کشمکشهای اجتماعی و کشوری » ما به گرداگرد « 1- کی با من و همعقیده ی من است؟. 2- کی ضدّ من و سنجشگر عقایدم هست؟ » می چرخد و هنوز هیچ گرایشی پیدا نشده است که با دلیری و رادمنشی از خودش بپرسد: « کی با میهن و مردمش هست بدون آنکه ضدّیتی با فرهنگ باهمستانشان داشته باشد؟. ». تمام این نیروها و حزبها و سازمانها و گروهها و مدّعیان و گرایشهایی که عربده ی « ایراندوستی و مردمدوستی شان »، گوش کائنات را لت و پار کرده است، اگر به جای آنکه به دنبال « همعقیده گان خود » و قبضه کردن کودتا وار قدرت می بودند، در فکر این می افتادند که پس از تقریبا سی سال « روشها و کارگزاریها و برنامه های بلاهت آمیز آخوندی » که نه « سر سوزنی با خدا و دین » پیوند دارند؛ نه با مردم و فرهنگشان، می آمدند به گستره ی خاتمیّت دادن به انواع و اقسام خصومتها و کینه توزیها و دشمنیها و توطئه ها و تبهکاریها و جنایتها در حقّ یکدیگر مصمّم شوند و دلیرانه برای آفرینش باهمستانی ستودنی و ارزشمند تلاش کنند؛ طوری که الگویی برای نه تنها کشورهای همسایه؛ بلکه جهانیان باشد، شاید حال و روز ما ملّت « مدام شکست خورده و هرگز درس نا آزموده و ناپرورده شدن از شکستها »، بهتر از این می بود که فعلا هست. ولی دریغا! که آنچه ما ملّت را به خاک سیاه قرون پی در پی، میخکوب و ملعون و نفرین شده چسبانیده است، مرض « دروغگوییها و خودفریبیهای مدّعیان سیاست و کشور داری فقط از بهر قدرت طلبی و جاه طلبیهای سیری ناپذیر » بوده و هنوز هست. اگر روزی روزگاری فرا رسد که ما ملّت یاد بگیریم، همدیگر را در ترازوی اعتقادات و مرام و مسلکها و مذاهب و عقاید و فلسفه ها و امثالهم یکدیگر قضاوت نکنیم؛ بلکه در فروزه های « آدمیگری و معنویّات دلآراینده و فرهیخته گی و مسئولیّت و بیدار وجدانی و هوشیاری و شعور و فهم یکدیگر »، شاید آن روزگاران، روزگارانی خواهد بود که ایرانزمین، بزرگترین و با نفوذترین و اصیل ترین کشور فرهنگی جهان شود. شاید!.


10- وقتی که ایرانزمین، تجزیه شد.


هنوز به ذهن هیچکس خطور نکرده است که ایرانزمین در زمین لرزه ی 28 سال قبل، « تجزیه » و به صدها تکه پاره ی « فرقه ای و خاصم یکدیگر » تبدیل شد. ملّتی که در طول فراز و نشیب تاریخ شگفت انگیزش، قرنهای قرن در برابر هجومهای بیگانه گان و مستبدّین داخلی به « ترکیب و وحدت و انسجام و همبسته گی با یکدیگر » می گرایید، در یک « خطای تاریخی »، ناگهان ناخواسته و ناباورانه از هم گسست و فرو پاشید و به شناخته و ناشناخته ترین نقاط جهان، پراکنده شد و هنوز که هنوز است نتوانسته، تکه پاره های خودش را باز یابد؛ چه رسد به آنکه « امیدی به وحدت و اتّصال آنها » نیز داشته باشد. تکّه ای به اسلام فرو افتاد با صدها نوع فرقه و تاویل و تفسیر زیر و بمهای عجیب و غریب و گاه مضحکش. تکّه ای به سلطنت فرو افتاد با دهها جلوه ی متناقض و رنگارنگ و سرگیجه آور در توهّمات مالیخولیائی اش. تکّه ای به کمونیسم فرو افتاد با صدها فرقه ی جاهل و خاطی و گمراهش. تکهّ ای به ملّیگرایی بدون ملّت افتاد با تمام آن کمپلکسهای لاینحلش. تکّه ای به متابعتگری از غربیان افتاد با تمام آن معصومیّتهای جاهلانه اش. تکّه ای نیز به صدها گروه و سازمان و دسته و حزب بی عضو افتاد با تمام آن بی مغزیها و حماقتهایشان. همه ی این تکه پاره ها، نزدیک به سه دهه است که بسان « جزایر پراکنده » در توهمّی به نام « ایرانزمین و مردمش » غوطه ور مانده اند و هرگز به یکدیگر نمی رسند که نمی رسند؛ زیرا آن « فهم و شعور » را ندارند تا بفهمند آنچه آنها را « جزیره های منفرد و منفصل » نگاه داشته است، خود پنداری « تمامیّت بودن ایرانزمین و مردمش » می باشد؛ نه واقعیّت ایرانزمین و مردمش که هیچ کدام به تنهایی، بازتاب دهنده ی آن نیستند که نیستند. تا تمام این جزیره های پراکنده درنیابند که در کنار هم بودن و باهم بودن آنهاست که واقعیّت ایرانزمین و مردمش را از نو می آفریند، محال است روزگاری برسد که « ایران تجزیه شده » به « همبسته گی و ترکیب فرهنگی اش » باز گردد. هرگز!.


11- تغییر حکومتها یا تغییر منش و بینش انسانها؟.


در بطن و زیرلایه ی تمام آن کشمکشهایی که حکومتها و مردم یک سرزمین در مقاطع گوناگون تاریخ با یکدیگر داشته اند و همچنان دارند، می توان علل خصومتها را با ظرافت تمام، ریشه یابی کرد و در فکر « راهکاری کلیدی » بود. معمولا حُکّام می خواهند که برای همیشه و ابد، حاکم مطلق بمانند و مردم نیز برآنند که « حُکّام را با گزینشهای خود بیازمایند و لایقترینها را برای کشورداری برگزینند »؛ نه اینکه مقهور و مطیع و تابع همیشه گی آنها بمانند. اگر در « آزمونهای مردم » بتوان حکومتگرانی را یافت که خدمتگزار و درکنار مردم خود بدون هیچ استثنائی بایستند، آن ملّت در گزینش حکومتگرانش، سعادتمند خواهد شد. ولی اگر برغم آزمونهای گوناگون، آش همان می ماند و کاسه نیز همان، آنگاه بایستی مسئله ی « کشور داری » را با جدّیت تمام در باره اش اندیشید. یک چیز در این کشمکشهای فرسایشی و خونین و آلوده به خشن ترین رفتارها بایستی ریشه ای، « متحوّل و دگردیسه » شود تا بتوان امیدی به « همپایی و همخوانی و همسُرایی و همدردی حکومتگران » داشت؛ آنهم « تحوّل در منش و بینش انسانهای یک سرزمین به طور کلّی ». ملّتی که از تمام « حکومتگران تاق و جفت » در طول تاریخ غمبارش، سرخورده و ناامید و مظنون شده است، بایستی در « لحظه ای تاریخی »، توقّف کند و به خود آید و سپس با عزمی راسخ و استوار به راهی برود که سیصد و شصت درجه، بر خلاف راه حکومتگران می باشد. تا ملّتی نکوشند و نخواهند که « از خلاف آمد عادت را با مسئولیّتهای فردی و جمعی و بیداری و هوشیاری و رادمنشی » در واقعیّت زندگیهای فردی خودشان اجرا کنند و وفادار به پرنسیپهای آن باشند، هرگز هیچ « تحوّل ریشه ای و کارساز » در میهن، ایجاد نخواهد شد که نخواهد شد؛ سوای اینکه « دیکتاتورهایی می روند و نو دیکتاتورهایی دیگر » از راه می رسند. مردم در تنوّع قومی و نژادی و فرقه ای و قبیله ای بایستی برای از پا در افکندن حکومتهای ناشایسته با تمام نیرو بر خلاف جریان آب، شنا کنند و هرگز به توپ و تشرهای آنان، اهمیّت ندهند و همواره خلاف آن کاری را اجرا کنند که حکومتگران و ارگانهای وابسته به آنها در اجرایشان، مصمّم و آمر و خیره سر می باشند.


12- هیچکس، اپوزیسیون نیست؛ زیرا همه مدّعیان، فقط خاطر خواه حکومت مطلق هستند.


برای اپوزیسیون بودن در دامنه ی کشورداری بایستی گرایشی « گشوده فکر و واقعگرا و با شعور » بود تا بتوان برغم « اقلیّت ماندن » برای نشان دادن و مهم و مفید بودن حقّانیّت نگرشها و تجربیّات گروهی و تشکیلاتی و فرقه ای خود، تلاشهای صبورانه کرد و مردم را به اندیشیدن در باره ی دُرُِستی و کارساز بودن دیدگاهها و برنامه ها و اهداف اجتماعی گروه و گرایش خود انگیزاند. کسانی که در کشمکشهای رقابتی و سیاسی / پولیتیکی به گستره ی « اقلیّت بودن »، تعلّق دارند، نبایستی بلافاصله، میدان « همآوردی » را به بهانه ی نرسیدن به « قدرت و محروم بودن از پُستهای حکومتی » ترک کنند و تمام امکانها را به اکثریّتی واگذار کنند که به حقّ یا به ناحقّ توانسته خودش را به اخذ کرسیهای قدرت ورز در دامنه ی ارگانهای دولتی و مجلس رایزنی به حکومت برساند. واپس نشینی اقلیّتهای سیاسی / پولیتیکی از دامنه ی کشور داری و گریز از میهن به هر بهانه ای که می خواهد باشد، هیچ معنایی و تفسیری و تاویلی دیگر ندارد؛ سوای اینکه تمام آن جاهای خالی شده ی اقلیّتها را فقط اکثریّت حاکم، تسخیر و به تملّک خود در خواهد آورد. جایی را که خالی شده باشد و اکثریّت حاکم بتواند آن را به نفع خودش، تسخیر کند، چنان جایی را بسیار بسیار مشکل بتوان دوباره به جایگاه اقلیّتی؛ ولو دو نفره باشند، تبدیل کرد. اگر تمام آن گرایشهای اقلیّتی که در دامنه ی کشور داری / پولیتیکی ایجاد می شوند، بیاموزند که در جایگاه خود بمانند و هرگز میدان همآوردی را ترک نکنند، اکثریت نیز هیچگاه آن امکان را به دست نخواهد آورد که به قلع و قمع آنها رو آورد و خودش برای همیشه و ابد، اکثریّت مطلق و حاکم بماند. امید به اینکه روزی، اقلیّتها با ماندن در مواضع خود، بدون ترک میدان همآوردی بتوانند به اکثریّت تاثیر گذار و نقش پذیر تبدیل شوند، بسیار زیادتر می باشد از امید به اینکه اکثریّتی حاکم با کُشت و کُشتارها و خونریزیهای آنچنانی، واژگون شود و یکی از آن اقلیّتها به ناگهان یا بر اثر تصادف به حکومت مطلق دست یابد. حکومت فقاهتی مُلّایان، هیچ اپوزیسیونی نداشته و ندارد؛ زیرا تمام گرایشهای مدّعی، فقط خاطر خواه حکومت مطلق هستند، مهم نیست خود را چه بنامند و چگونه آرایش فریبنده ی مردم به خود بگیرند.


13- سفله گی در حکومت.


آنچه در حکومتها واتاب و حاکمیّت می یابد، محصول و چکیده ی شعور و فهم بیشینه شمار ملّتی هستند که دوران « بلوغ جسمانی و آموزش و پرورشی » را پشت سر گذاشته باشند. از این رو، جایی که « سفله گان » بتوانند به روشهای خود؛ ولو خونریزی و شکنجه و کُشتار و ترور و امثالهم باشد بر حلقوم ملّت دست یابند و « ضحّاک صفت »، آن امکانها را به دست آورند که « مدّاحی و ستایش » ملّت را با خود، همپا کنند، چنان ملّتی بی کم – و - کاست در « منش فردی و اجتماعی اش » به « رذالت و خباثت » فرو غلتیده است؛ وگر نه چطور ممکن است که جامعه ای، افرادش با شعور و فهم و تحصیل کرده و مجرّب و دانش آموخته باشند؛ ولی آن « بینش و درایت و خویشتنداری و ذکاوت و استواری و پایداری و دلیری » را نداشته باشند که بخواهند برای « اداره کردن سرزمین خود با یکدیگر، هماندیشی و همآزمایی و همدردی » کنند؛ مبادا که ضحّاکیان به قدرت برسند یا دوام قدرتشان، ضمانتهای طولانی داشته باشند؟. چطور ممکن است؟. حکومتگران سفله و ضحّاک صفت از قطره قطره گرد آمدن دامنه های حماقتها و حسادتها و کینه توزیها و نفرتها و شکستها و جاه طلبیها و بی مایه گیها و کم دانشیها و اغراض تک، تک « بالغین ملّت در حقّ یکدیگر » هست که می توانند وجود « زالو صفت حُکّام بی لیاقت و فرّ » را استحکام دهند و دوامشان را تضمین کنند. تا اکثریّت بالغ یک ملّت به حضیض باتلاق رذالت و دنائت منش، گرفتار نشده باشند، محال است که « سفله گان و ضحّاکان » بتوانند به قدرت، دست یابند و برای مدّتی طولانی، حاکم بر سرنوشت یک ملت، بشوند. بنابر این، جست – و – جو کنیم ریشه های به قدرت رسیدن حکومت مُلّایان و دوام ضحّاکوار آنها را در « منش تک، تک خودمان در مقام افرادی تاریخی / فرهنگی »؛ نه اینکه عوامل و دلایل حکومت فقاهتی را بیرون از وجود خودمان در توجیهات و توهّمات مالیخولیائی پاس کنیم.


فقدان نُخبه گان فرهنگی


« تحوّل فرهنگی و اجتماعی و ستوده منش شدن و دگرگشتهای ریشه ای و با دوام » در هر سرزمینی از پیامد « اندیشیدنها و ایده آفرینیها و سنجشگریهای قلیلی از نخبه گان فرهنگی » می باشد که با پروراندن و شکوفا کردن « درخت فردیّت خویشاندیش و دلیر خود » می توانند مستقل از یکدیگر؛ ولی همپا و همسو و همعزم و همگرا با افشاندن تخمه های افکار و ایده های فردی به ایجاد خیزابهایی در دریای راکد اجتماع، همّت کنند. فاجعه ی اجتماع ما از حدود شصت سال پیش به این سو در این است که ملّت ما در عرصه ی « فرهنگی و فکری »، طیف نُخبه گان مستقل اندیش و راستمنش نداشته است. حتّا اگر تک و توکی نیز پیدا شده اند، یا آنها را کُشته و سر به نیست کرده اند یا اینکه آنقدر در قرنطینه ی معدوم و ملعون و نفرت و کینه توزی، محبوسشان کرده اند که هیچ تاثیری نتوانسته اند بر ذهنیّت مردم داشته باشند. علل عقب مانده گی ایران، نبود دانش و امکانات نیست؛ بلکه « فقدان طیف نخبه گان مستقل اندیش و رادمنش » می باشد؛ یعنی رازی و شاهکلیدی که عدم و فقدان حضور فکری و فرهنگی و روحانیشان در تمام عرصه های اجتماعی باعث می شود دوام استبدادها و فجایع و فلاکتها و ویرانگریها و عقب مانده گیهای اجتماعی شدّت بگیرد.


15- آبادانی و شکوفایی.


هر سرزمینی را می توان « آباد و سر سبز پرورانید و نهال روان و شعور و فهم و دانش مردمش » را شکوفا کرد؛ به شرطی که مردم به طور کلّی بکوشند و بخواهند و مصمّم شوند که سایه ی بختک « کینه توزی و بی اعتنائی و مسئولیّت گریزی » را در حقّ یکدیگر از سر خودشان واگذارند و « راستی » را پاس بدارند و ارج گزارند. دوام خصومت و کینه توزی و کاه کهنه ی دشمنیها را در حقّ یکدیگر، شبانه روز بر باد دادن به معنای در جا زدن و فرو ماندن در همان فلاکتها و مصیبتهایی می باشد که قرنهاست نسلهای پی در پی ملّت در چنبره ی آنها می سوزند و خاکستر می شوند. آنانی که ادّعای « اپوزیسیون حکومت فقاهتی » را دارند – مهم نیست کجا مقیم باشند و به چه چیزهایی معتقد و مبلّغ باشند -، اگر به راستی، همه بدون استثناء با حکومتگران بی لیاقت و فرّ، اینهمانی کاراکتری و اغراضی ندارند، پس باید صمیمانه تصمیم بگیرند که به وطن بازگردند و مسئله ی « ایرانزمین و شیوه ی کشور داری » را در کنار مردم و گرایشهای مختلف قدرتگرا با گستاخی و مقاومت و سختکوشی، حلّ و فصل کنند. آنانی که منتظر حمایت بیگانه گان امتیاز خواه نشسته اند یا منتظر مردمی که هر روز به سلّاخ خانه ی نشئه گان قدرت می روند، تمام آن منتظران، خود را به دست خویش، قربانی می کنند. هیچ تحوّلی را نمی توان بدون « حضور تحوّلگرایان » در اجتماع، واقعیّت پذیر کرد. هرگز و هیچگاه.


16- حکومتهای غاصب و تجهیزات وابسته به آنها.


خصلت بارز تمام « حکومتهای مستبد و حُکّام بی لیاقت و فرّ » که تا کنون در ایرانزمین به « غصب قدرت مطلق » آلوده شده اند، در اینست که وقتی می آیند لنگر ستمگریها و رسالت خونریزیها و مردم آزار یهای خود را با تجهیزات کامل می آورند؛ یعنی ارگانهای سرکوبگر یکسان. مزدوران قلم به دست یکسان. تبلیغاتچیها و مبلّغان و روضه خوانان و مدّاحان و اساتید و شاعران و نویسنده گان و آکادمیکرهای چیز نویس یکسان. شکنجه گران و دژخیمان و جلّادان یکسان. ادبیّات و رسانه های شفاهی و کتبی یکسان. برنامه ها و روشها و واکنشها و رفتارها و اقدامها و کارهای یکسان . ویرانیها و خرابکاریها و تبهکاریها و ستمها و جنایتها و کُشت و کُشتارها و غارتگریها و چپاولهای یکسان. خلاصه، حکومت غاصب ( مثل ولایت فقاهتی ) و تجهیزاتش در تمام جلوه های ظاهری و پراکتیکی اش، همسان و همخو هستند و وقتی نیز سرنگون می شوند، همه چیز را با خودشان، همسان به قعر فروپاشی می بلعند. حکومت آخوندی نیز در رده ی همان « حکومتهای غاصب و غارتگر و خونریزی » به شمار می آید که وقتی از هم فرو پاشد، تمام عناصر وابسته به آن نیز فرو خواهند ریخت. منابر و اعتبار مساجد فرو خواهد ریخت. قرآن و اسلامیّت و تاریخ انبیاء فرو خواهد ریخت. زنجیره ی به هم جوشیده ی تمام مزدوران تاق و جفت و تبلیغاتچیهای رنگارنگ و جنایتکاران خونریز آنها نیز از هم فرو خواهد پاشید. ادعیه و روضه خوانی و رمّالی و پرده زنی و جادوگری و معرکه گیری و سینه زنیهای فرق شکافنده و عَلَم گردانیهای مضحک نیز فرو خواهد پاشید. هر حکومتی که غاصب قدرت باشد، بسان « کشتی تایتانیکی » هست که وقتی غرق دریای سرنگونی شود، تمام خدمه و هستی و نیستی خودش را نیز با خود به قعر سرنگونی فرو می کشاند.


17- چرا مخالفان حکومت آخوندی با آخوندها، اینهمانی کاراکتری دارند؟.


اگر بیست و پنج سال پیش، پیدا می شدند کسانی که برای من استدلال بیاورند مخالفان حکومت آخوندی، رویهمرفته در سراسر جهان شاید سه درصد باشند و هر گونه فعالیّت و تلاش برای فروپاشیدن این سیستم فقاهتی و خونریز و ضدّ جان و زندگی و شوق و عشق و مهر و دانش و شادی و رقص و غیره و ذالک در نخستین حرکت با شکست فاحش و هرگز جبران ناپذیر روبرو خواهد شد، من بی شک و بدون هیچ مقاومت فکری، چنان استدلالی را با جان و دل می پذیرفتم و می کوشیدم که « خردمندترین راه » را برای مبارزه ات خودم بر ضدّ حکومت آخوندی برگزینم و نم نم به واقعیّت پذیری آنها سختکوشی کنم. امّا اگر امروز، پس از سپری شدن نزدیک به سه دهه، کسانی پیدا شوند که بخواهند برای من، استدلال بیاورند حکومت آخوندی فقط به « تار مویی » بند است و کافیست که تمام مخالفان حکومت فقاهتی، همزمان با همدیگر به وجود ولایت فقاهتی فوت کنند، آنگاه است که هیچ نشانه ای از آخوند و وابسته گانش در هیچ کجای جهان، پیدا نخواهد شد. می دانید من در برابر چنین استدلالی، حتّا اگر به قوی ترین اسناد اثباتی و حقّانیّتی و ملموس و عینی نیز متّکی باشد، چه واکنشی نشان خواهم داد؟. خیلی ساده است: « از خنده، روده بُر خواهم شد!. »؛ زیرا آنانی که به استدلال « تار مویی دوام حکومت آخوندی » استناد می جویند، هنوز عمیق به آنچه که « حکومت آخوندی » را واقعیّت پذیر و مستدام در قدرت، میخکوب کرده است، اصلا و ابدا، خیره ی پرسنده و جوینده و اندیشنده نشده اند تا به عیان ببینند و بفهمند و دریابند که « مخالفت لفظی ما ایرانیان در برابر حکومتهای غاصب و ستمگر » هرگز به « نتیجه گیری » نینجامیده است؛ بلکه فقط « آهی دلسوزانه از ته دل بر احوال خودمان و دیگرانی » بوده است که در « شرایط و وضعیّتی همسان ما » محکوم و اسیر بوده اند. رمز و راز دوام حکومت آخوندی، هرگز کاربست خشونتهای توصیف ناپذیر آنان نیست که رسالت حُکّام الهی از آغاز، همین بوده است؛ بلکه « رمز و راز دوام حکومت آخوندی و فعّال بودن شمشیر خونریز او » در « واکنش رفتاری و گفتاری » آنانی نهفته است که خود را « مخالف حکومت آخوندی » می دانند؛ ولو مخالفتشان فقط لفظی باشد؛ نه قلبی و مصمّم و با آگاهی و شعور و فهم.


18- چرا ما میهن و مردم و تاریخ و فرهنگ سرزمینمان را نمی شناسیم؟.


تفاوت ما امروزیان با آنانی که در عصر مشروطیّت می زیستند یا پیشتر از آن عصر، در این است که « درگذشته گان » می دانستند کی هستند؟. و کجایی می باشند؟ و تاریخ و فرهنگ آنان چیست؟. و از دیگران، چه چیزهایی را لازم است که بیاموزند و اقتباس و سرمایه گذاری کنند. ولی ما امروزیان، نه می دانیم کیستیم. نه می دانیم چیستیم. نه می دانیم به کجا تعلّق داریم و از کجا آمده ایم و به کجا می رویم؟. در طول هزار سال و اندی، صدها نوع غارتگر و متجاوز و ستمگر و زورگو به ایرانزمین و مردم و تاریخ و فرهنگ و دار و ندار این گوشه از خاک تاختند و تاختند و خیانتها و خباثتها و جنایتها مرتکب شدند؛ ولی هیچگاه نتوانستند این ملّت و تاریخ و فرهنگش را برغم استقرار سالها و قرنها حکومت زورگو و ستمگر خود، ذلیل و حقیر و صغیر کنند یا از بین ببرند یا نابود نابود کنند. ولی فاجعه ی غم انگیز تاریخ معاصر ایران را ببینید که در کمتر از سی سال، سراسر تاریخ و فرهنگ و مردم این سرزمین به دست فرزندان ناخلف و مُتعه ی حکومتگران خبیث فقاهتی، آنچنان ذلیل و حقیر و صغیر و سفله و کثیر النّبش و لت و پار و کاراکتر پوچ و بی معنی گو و مزخرف روش شده اند که ایکاش ایرانزمین امروزه روز همچنان در دست « چنگیز خان و نواده گانش » مانده بود و هرگز به باتلاق فقاهتی و مُتعه گان کمونیستش فرو نمی افتاد. ایکاش!. تاریخ سی سال اخیر ایران، تاریخ قهقرائی هزاره ای و متلاشی شدن فرهنگ باهمستان ایران به دست خودیهای نالایق و فرزندان ایدئولوژی زده و عقده ای اش می باشد.


19- آنتی منش برای فابریک امّت سازی.


منش هر انسانی به فروزه های یگانه و بی همتا و ارزشگذارنده ی اوست که منوط می باشد. بالطّبع، آنانی که « فردیّت و شخصیّت اندیشنده و مسئولیّت پذیر » دارند، در فروزه های زایشی و پیدایشی و پرورشی و رویشی خود، چهره های منحصر به فرد و ممتاز می شوند. تراژدی وجود انسان ممتاز نیز در اجتماع گلّه ای، نادره ایست که حسادت کثیری از انسانها را تحریک حواهد کرد؛ زیرا « نادره شدن » به بیش – بودن و افشانده شدن آتشفشانی از « بود خود » متّکی می باشد که خود به خود به توانمندی و نیرومندی زایشی فردیّت انسانها بازمی گردد. جامعه ای که نتواند بر فردیّتهای بی همتا و شخصیّتهای منحصر به فرد خودش « آفرین » بگوید و به پروراندن و پشتیبانی کردن و اهمیّت دادن و ارجگزاری و قدردانی کردن و ستودن آنها همّت کنند، آن اجتماع، زمینه های ایجاد « فابریک امّت سازی » را با دستان خودش به طیف « حاسدان و خاصمان فردیّتها و بی همتایان » ارزانی کرده است. امّتها در جایی پا می گیرند که « فردیّتهای نامتعارف »، سر به نیست شده باشند.


20- مسببّان توسعه ی آته ایسم و بی اخلاقی و واکنشهای ضدّ دین.


بی خدایی و بی دینی و ضدّ خدا بودن و خاصم دین و مذهب شدن در هر اجتماعی از پیامدهای « حاکم و مقتدر شدن موکّلان و متولیّان مذاهب و خدایان » می باشد. خدا و دینی که به عدّه ای، امتیاز و حقّانیّت برای غارت و چپاول و حکومت کردن و خونریزی و سرکوب و شکنجه و ستم و زورگویی و امریّه های وحشتناک رفتاری بدهد، چنان « خدا و دینی » به زودی از بزرگترین منابع و کشتزارهای « آته ایسم و دین – ستیزی و بی اخلاقی » خواهد شد؛ زیرا موکّلان خدا و دین با واکنشها و کنشهای خود در مناسبات اجتماعی و کشوری به نام خدا و دین، دست به کارهایی می زنند که « پرنسیپ و اصل خدا و دین و اخلاق » را، ریشه ای و رادیکال، متزلزل و متلاشی و مطلق مظنون می کنند. از این رو، تا زمانی که متوکّلان و مدافعان و مروّجان خدا و دین در قدرت هستند و حاکم بر سرنوشت انسانها می شوند، وجود و گسترش آته ایسم و دین ستیزی و بی اخلاقی فاجعه بار، نه تنها اجتناب ناپذیر خواهد بود؛ بلکه حقّانیّت مبارزه ی آنها بر ضدّ خدا و دین؛ ولو حرکتی بی نتیجه و سر انجام باشد، هرگز جای چون و چرا ندارد. خدا و دین فقط زمانی به « حکومت کردن » حقّانیّت دارند که هیچ کتاب و واسط و رسول و موکّل و مبلّغ و مدافع و فقیه و مجتهد و آخوند و منبر و روضه خوان و امثالهم، اصلا و ابدا نداشته باشند. ///