آریابرزن زاگرسی
null

تاریخ نگارش: 12 مارس 2007 میلادی
گسستن از زنجیرهای اسارتی برای نو آفرینی و نو زایی
« با یک پوست ماندن »



چرا من، مارها را دوست دارم ...... نمی بینی چو ماران، پوست دارم
مرا روحیست، خوی مار دارد ...... به نوبت، پوست از خود می گذارد
نمیدانی چه باشد پوستینم؟ ...... حواس و کشف و معقولات و دینم
مرا این پوست، باید تازه گردد ...... که از نو زیستن، آغازه گردد
اگر این پوست، هر سالی بریزد ...... تواند پوستینی تازه خیزد
مرا در پوست اندازی حیاتست ...... شگفتِ من، ز روحِ با ثباتست
اگر آدم، پیِ ماری قدم زد ...... ز کشف نیک و بد، در خُلد، قدم زد
دوباره آدم نو می توان شد ...... توانی گر پیِ ماری روان شد
هزاران سال با یک پوست ماندن ..... هماره یک سرودِ کهنه خواندن
تو، روحِ مُرده ای، جانی نداری ...... ضمیرِ فکر جُنبانی نداری
نگشته مار، روحت، مرده باشد ...... نه راهی تا حقیقت، برده باشد
بیا این پوست را از خود بریزیم ...... که ما، لاینقطع در رستخیزم


- « منوچهر جمالی »- کتاب: « جوینده و گامهای سنگینش » - نشر خصوصی – لندن – 1976 - ص. 3


- پیشگفتار


اندیشیدن در باره ی ایده ها و افکار متفکّری که هنوز در جنب – و – جوش کنکاویهای خود و فرا افشانی گدازه های آتشفشانی روح جوینده و پرسنده و زاینده و شگفت انگیز خود می باشد و همچنان در بازاندیشی و سرندکاری و سنجشگری اندیشیده ها و یافته های بدیع و چیستانی خود به گستره های بسیار چشمگیرتری راه می یابد و هر بار در زبانی و کلامی دیگر پدیدار می شود، کاری اگر دشوار نباشد، بی شک، همآوردخواهی گستاخانه ایست که مرا به آزمونگری و فهمازمایی فرا می خواند. برغم ریشه یابیهای دقیق و سختگیری که سالها برای فهمیدن و دریافتن اندیشه ها و ایده های استاد « منوچهر جمالی » داشته ام، بایستی صمیمانه اعتراف کنم که ابعاد شگفت انگیز و ژرفای این اقیانوس را نمی توان در چندین کتاب مستقل در باره اش نوشت و منتشر کرد؛ زیرا زیرلایه های فکری و ایده ای هر آنچه که در زبان و کلام استاد « منوچهر جمالی » به خودش چهره می آراید، همان پهناوری زیبا و سرشار از افکار ناگسترده و ایده های رنگارنگ و ناکاویده و بکر و بسیار مایه دار در بستر « فرهنگ ایرانزمین » می باشد. من تمام آرزو و تلاشم این است که به انگیزاندن آن طیف از جوینده گان و مشتاقانی مدد کنم که برآنند به تن خویش، راه فردی خود را با رفتن به « هفتخوان خویشآزمایی » در همآوردی با « دیو تاریکیهای فرهنگ ایران » بیافرینند و به چشم خورشیدگونه ی فردی خود برای استقلال اندیشیدن و خدا شدن کامیاب شوند.


بزرگترین مشکل اجتناب ناپذیر برای من همین است که حجم آثار استاد، بسیار زیاد می باشند و پیوسته گی محتویّات آنها به نیروی تخیّل و انرژی بار آوری محتاج می باشد که بتوان تمامیّت آثار او را در گستره ی آن ایده هایی دریافت و ارزشیابی کرد که فرش ایرانزمین را در معنای فرهنگی - کیهانی می اندیشد. بنابر این، در پذیرش و بازاندیشی کژبرداشتهای احتمالی فردی خودم از افکار و ایده های او به همان اندازه گشوده فکر می مانم که برای پرسشهای فردی خودم در راستای بازشکافی و بازاندیشی افکار و ایده های استاد، سرسختی نشان می دهم و وجود چالشهای نظری را اجتناب ناپذیر می دانم. تلاشهای من برای گشودن پنجره ای به سوی یک منظومه ی فکری می باشد که در نوع خود و تاریخ سرزمین ما، منحصر به فرد می باشد. در این جُستارم، آنچه که در کروشه ها و به شکل خمیده نقل می شوند از آثار « استاد جمالی » برگرفته شده اند.


الف )- حقیقتهایی که هیچ قداستی ندارند.


« منوچهر جمالی » در مسئله ی گسستن و یافتن آغازگاهی دیگر برای نو زایی و دگرگشت و پوست اندازی فرهنگی بر این اندیشه است که: [ .... هر کسی خودش به تنهایی، مسئولیّت در برابر حقیقت دارد که در هیچ شکل از اشکال، قابل انتقال نیست. از این رو وقتی ما با جستجوی حقیقت روبرو می شویم، ترک آنچه آموخته ایم، بریدن از آنچه باور داشته ایم و پرستیده ایم، دور انداختن آنچه بدان پرورده شده ایم، آغاز می گردد. از آغاز شروع کردن، منجر به بریدن از همه چیزها، شنیده ها، خوانده ها، دانسته ها، باورداشته ها می شود. یافتن آغاز نو، شرط اولیّه برای جستجوی حقیقت است. حقیقت، سنّت ندارد. در حقیقت، هر کسی باید از نو، آغازی تازه کند. ]. گسستن به معنای پاره - پاره کردن وجود خویش نیست؛ بلکه « فاصله گرفتن آگاهانه » از چیزهائیست که ذهنیّت ما را رقم می زنند و نیروگاه رفتارها و گفتارها و قضاوتها و کنشها و واکنشهای تک، تک انسانهاست در برابر حسیّات فردی و تاثیرات و اهرمهای نفوذی زیستبوم خود. آن چیزهایی را که ما در پروسه ی زایش و بالنده گی از راههای با واسطه و بی واسطه می آموزیم و سپس در طول عمر خود بر حجم آنها می افزاییم یا از انبوه آنها می کاهیم، همه و همه به سراسر مویرگهای عاطفی و خاطره ای و منفعتی و سوائق جور واجور آدمی، عجین و وابسته می باشند. آغشته بودن تمام آن چیزهایی که ذهنیّت ما را می سازند با مویرگهای عواطف آدمی باعث می شوند که انسان در دریافتن و فهمیدن واقعیّتهای زندگی از یک طرف در زیستبوم میهنی خود و از طرف دیگر در زیستبوم گیتایی با دشواریهایی گلاویز شود که ذهنیّت کلیشه ای و قالبی ما از پاسخ دادن به آن رویدادها و گنجایش پذیری آنها ناتوان و عاجز می باشد. به همین دلیل است که تنش انسان با واقعیّتها و محتویات ذهنیّت ما آغاز می شود. پیامد تنشها نیز بحرانهای پی در پی فردی و روانی و اجتماعی و جهانی می باشد که بر شدّت فلاکتها و پیچیده گی مسائل فردی و اجتماعی و جهانی نیز می افزایند.
مسئله ی « گسستن »، تلاشیست برای شناختن آن موانع و اهرمها و اشباح و سایه هایی که ذهنیّت ما را در بند خود نگاه داشته اند و بایستی تجدید نظر و بازکاوی و سنجشگری بشوند تا ما بتوانیم امکانهای فردی و اجتماعی خود را در تجربیات نو به نو داشتن از پدیده های بدیع و واقعیّتهای نامکرّر بشناسیم و به گسترش دامنه های فکری و روحی و سرزنده گی و شادابی ذهنیّت گشوده فکر و انعطاف پذیر خود بیفزاییم.


گسستن از هر چیزی که مانعی عظیم در مقابل عطش نوجوییها و نو روشهای ما می گذارد؛ یعنی رها کردن خود از چیزی که در مرحله ای از زندگی انسان، باعث آزار آدمیست؛ نه امکانی برای خوشی آدمی. در گسستن از هر چیزی می کوشیم که با فاصله گرفتن از همان چیز، نه تنها غُل و زنجیرهای اسارت کننده ی آن را از هم بشکافیم و ذهنیّت فعّال و آفریننده و مبتکر خود را آزاد کنیم؛ بلکه می کوشیم آنچه را که ما اسیر و دربند آن بوده ایم، بهتر و دقیقتر و ژرفتر بفهمیم و دانشی درخور از آن به دست آوریم. در آن گسستنهایی که با آگاهی و سنجشگری بار آور صورت گیرند، ما از موضوع سنجشگری خود، هرگز نه نفرت خواهیم داشت، نه به آن کینه ای خواهیم توخت، نه بازگشتی توام با حُب و شیفته گی به آن خواهیم داشت. ما چیزی را که از آن می گسلیم به عنوان پوسته ای و لباسی که روزی، روزگاری بر قامت وجود ما، زیبا می نشست؛ ولی به مرور زمان، فرسوده و کهنه و مندرس و فاقد کیفیّت پوششی شده است و درخور زمانه و عصر و لحظات زیستی ما نیست، به کنار می گذاریم تا در پوششی تازه و جذّاب و دگرسان به زندگی خود، معنایی تازه و شادی آفرین بدهیم. گسستن، معادله ای تخریبی – تهاجمی نیست؛ بلکه گزینشی - تبدیلی و جنبشی آگاهانه است که هر کسی به تن خویش می تواند آن را در گلاویز شدن با محتویات ذهنیّت خود بیاغازد و نم نم به فاصله گرفتن از آن چیزهایی رو آورد که روح آزاد و فراکاونده ی او را در قفس تاریک یکنواختی و یکسانی و یکفرمی اعتقادات و باورداشتهای کلیشه ای – قومی – قبیله ای محبوس و اسیر نگاه داشته اند. از این رو، [ مسئله ی اساسی کلیّه بریدنها در تاریخ انسانی، مسئله ی « نیمه تمام بریدن » است. هیجانی که از ظفرهای بریدن، پدید می آید، ما را از دیدن « نیمه گی برشها » نابینا می گذارد؛ ولی هر تزلزل و اغتشاشی در عقیده یا فکر ما، طلیعه ی نوید بخشی برای بریدن است. ما در منطبق سازی و تصحیحات، عقیده و مذهب یا فکر را نه تنها از تزلزل نجات نمی دهیم؛ بلکه فجر حقیقت را در خود، تاریک می سازیم. ]


زیستن در جهان و کائنات معمّایی و مجهولگوهر، واقعیّتیست بسیار متکثّر و چندین هزار هزار چهره که هیچ مذهب و تئوری و ایدئولوژی و دستگاه منسجم و نامنسجم فکری نمی تواند سراسر حتّا چهره های پدیدار شده ی واقعیّتها را در خود بگنجاند؛ چه رسد به آن چیزهایی که همچنان در تاریکی مجهولات هستند و هنوز در دامنه ی حواس ما نیستند و از میدان امکانهای تجربی ما نیز بیرون می باشند. به همین دلیل است که به هیچ چیزی نبایستی بازماند و آن را به نام « نهائی ترین و آخرین و خاتم جوینده گیها و پرسشها » دانست. مسئله ی بنیانی زندگی اینست که ما در آن « مجهولاتی » می توانیم پاسخ پرسشهای اکنون خود را بازیابیم که فراسوی واقعیّتهای اکنون ما هستند. بنابر این، تلاش برای فراسوی مرزهای آهنین و خاراسنگی هر عقیده و مذهب و ایدئولوژی و تئوری و مرام و مسلکی رفتن، کوششیست برای « امتداد دامنه های زندگی از بهر یافتن پاسخی برای پرسشهای خویش ». از این رو، مسئله ی « گسستن » از سراسر آن چیزی که ذهنیّت ما را متعیّن و تثبیت می کند، آزاد کردن روح اسیر ما و گشودن بالهای جوینده گی در تاریکی مجهولات می باشد. ما همواره در آن مکانهایی حضور ملموس و شفّاف و یگانه گی خویش را درمی یابیم که در سپیده دم آرزوها و آرمانها و رویاها و خیالاتمان، متصوّر و ناپدید می شود. در این راستا، « منوچهر جمالی » می اندیشد که پروسه ی گسستن از بندهای اسارت کننده در مغز و روان ما و حاکم بر مناسبات اجتماعی در هر فرمی که تصوّر پذیر باشد و بتواند واقعیّت استبدادی خود را اجرا کند، به راهها مختلف، امکانپذیر است که برخی از آنها عبارتند از:


[ 1- طغیان (= سرکشی ): در برابر « معرفتیست مقتدر ». یا قدرتیست که استوار بر معرفتیست. دزدیدن معرفت. معرفت، از آن هیچکسی نیست. نامعتبر بودن اصل مالکیّت در معرفت. 2- شک ورزیدن: روش عقلی (= راسیونالیستی ) برای گسستن. 3- تاویل کردن: رها کردن ظاهر برای رسیدن به باطن. 4- دیالکتیک ( شطحیّات ): از کفر به دین، و از دین به کفر رفتن. آگاهانه به ضدّ رفتن. ناآگاهانه به ضدّ، کشیده شدن. 5- طنز 6- نسبی سازی 7- مستی / بیخودی / دیوانه گی ( از دست معرفتهای آگاهبودانه، آزاد شدن )، از خودآگاهبود رهیدن. 8- از معرفت به هنر ( زیبائی ). زیبایی، معیار اخلاق و دین و سیاست. 9- گستردن یک اندیشه تا به سرحد پوچی ( غلوّ، اغراق، بی نهایتگرایی ) 10- و 11- و 12 و ..................... ]


انسان جوینده و پرسنده در روشهای گسستن بر آنست که از « آنچه می داند، آگاهی سنجیده به دست آورد و از آنچه که آگاه است، دانشی سنجیده ». ما بسیاری از چیزهایی را که می دانیم، هیچ آگاهی و دانش ژرف در باره ی چم و خم آنها نداریم؛ بلکه فقط داده هایی خام هستند که مانند بسیاری از حبوبات در یخچال مغز و روان خود، آنها را تلنبار کرده ایم بدون آنکه از محتویّات و چگونه گی خواص آنها، آگاهی درخور داشته باشیم. همچنین ما بسیاری از چیزهای را که از تمام چم و خم آنها، دانش داریم در نحوه های کاربستی آنها، آگاهی سنجیده نداریم مثل بسیاری از سلاحها و ابزاهای مختلف شیمیایی. مسئله ی گسستن به گرداگرد این محور بنیانی می چرخد که ما با فاصله گرفتن از محتویّات ذهنیّت و روان خود به سرند کردن آن چیزهایی رو می آوریم که وجودشان در ذهنیّت و مغز و روان ما باعث می شوند که خطر فریب خوردنها و گسترش « شرّ » را در مناسبات انسانی شدّت بدهند و وجود خود ما را قربانی کنند. بهترین روش گسستن آنست که انسان به تن خویش با خودش رویا رو شود و با مسئولیّت و آگاهی و دلیری بپذیرد که تمام دانسته ها و آگاهیها و « آنچه که به طور کلّی به او داده شده است »، همه و همه، فقط « خرافات زبانی » می باشند. اینست که [ بزرگترین خرافات هر کسی، حقایق او می باشند. برای مبارزه با خرافات خود، باید با حقایق خود، مبارزه کرد. ]


ما در تلاش برای گسستن از « آنچه که هستیم » از بهر زایش و آفریدن « آنچه که نمی دانیم هنوز چیست و فقط در سپیده دم ذهنیّت ماست » به گستره ی گرگ و میشی و برزخ « بیگانه گی » فرو می آییم؛ زیرا آنچه که در پروسه ی گسستن از وجود ما « زاییده » می شود، « خود آینده ی » ماست که مجهول می باشد و نم نم، خودش را به سراسر وجود ما می گستراند تا جایگزین آن کهنه اعتقادات و غُل و زنجیرهایی شود که ذهنیّت و روان ما را دربند خود نگاه داشته اند. پروسه ی گسستن بسان « پوست اندازی مار » می باشد. ما از درون چیزهای کهنه و پوسیده و متحجّر و سنگسان و پژمرده شده به سوی زایش و آفرینش چیزهایی تازه و جوان و شاداب و فرحبخش و شادی آفرین انگیخته می شویم. این روند گسستن به سوی آفرینش چیزی نو ( = خود زایی ) به گونه ای نیرومند و تزلزل افکن است که خود کهنه ی ما از تاب آوری و پذیرفتن آن به وحشت می افتد؛ زیرا با دردی همراه است که بسان « زایمان » می ماند و هر زایشی را نمی توان بدون « درد کشیدن » در نظر آورد. نو شدن و آفرینش و پیشرفت و دگرسانی، همواره، با دردی جانگداز همپاست؛ ولی به دنبال خود، شادیهایی بدیع نیز به ارمغان می آورد.


اگر روزی روزگاری فرا رسید که انسانها در جوامع خود به پرسش « چه عقیده و مرام و مذهب و مسلکی » دارید؟. همه با قهقهه بخندند، آن روز، انسانها به آزادیهای اصیل فردی خود دست یافته اند؛ نه به آزادیهای عقیدتی. ما هنوز که هنوز است در اجتماع ایرانزمین با تمام جانسختیهای خود، همچنان داریم برای « آزادی عقیده و بیان »، مبارزه ی سرسختانه می کنیم و خبر نداریم که « آزادی عقیدتی »، هرگز « آزاد بودن از عقیده » نیست؛ بلکه همچنان، اسیر ماندن در طنابهای عقیده می باشد؛ زیرا عقیده در ما به « حقیقت » تبدیل شده است و ما برآنیم که « حقیقت خود » را به سمع و بصر دیگران، عرضه کنیم؛ در حالیکه [ حقیقت، ضدّ اندیشیدن است. چون حقیقت، تجسّم و تبلور « فکر جاوید و ثابت » می باشد. اندیشیدن، به آفریدن « اندیشه ای جاوید »، اغوا و فریفته می شود و در جستجوی اندیشه ی جاوید، هستی خود را که اندیشیدن است نه تنها به خطر می اندازد؛ بلکه از بین می برد. حقیقت، فراخواست اندیشیدن می شود. بدین ترتیب که اندیشیدن بر ضدّ جوهر هستی خود که حرکت است چیزی می خواهد. حقیقت، فراخواست اندیشیدن است، چون ضدّ اندیشیدن می باشد. ما به حقیقت، موقعی می رسیم که اندیشیدن در ما به پایان رسیده باشد ( اندیشیدن، منتفی شده باشد ).


انسانها هیچگاه نمی توانند راههایی را پیدا کنند که مستقیم و سر راست باشند. خرافه ی « صراط المستقیم »، راهی می باشد که جنون خیالات آدمی را ترضیه می کند؛ ولی هرگز پاسخگوی پرسشهای عمیق و تکاندهنده ی او نمی باشد. حتّا مومن ترین و متّقی ترین آنانی که تصوّر می کنند در « صراط المستقیم » به سوی الاه خود، روان هستند، در بیراهه ها و گمراهه ها و گیجراهه ها و سرگشته راهها و باریکراههای بسیار پُر پیچ و خم هست که می کوشند منفذی به سوی مقصد خود، پیدا کنند. در جهان انسانها، هیچ راهی که مستقیم باشد، هرگز وجود ندارد. رویاها و خیالات و آرمانها و اعتقادات زنگار گرفته به ما می قبولانند در آن مسیری که ما می پیماییم همان نیز « راه مستقیم » می باشد؛ زیرا ایمانمان به ما، چگونه رفتنش را ابلاغ کرده است. راه مستقیم، راهیست که می خواهد تمام بیراهه ها را حذف کند تا انسانها هیچگاه کورمال کورمال و محتاط به یافتن مقصد خود مجبور نباشند. مشکل انسان، تنبلیها و راحت طلبیها و مسئولیّت گریزیهای اوست. ما تا نیاموزیم که چگونه می توان خود را از تمام خیالات جنون آسای « صراط المستقیمی » برهانیم و راه فردی خویش را بیافرینیم، از « شرّ » فریب دهنده گان و حاکمان آمر بر خود نیز، آزاد و رها نخواهیم شد. « آزادی » را در هیچ کجای جهان، مفت و مجانی به کسی ارزانی نمی کنند. آدم نیز برای آسوده شدن از اقتدار و آتوریته ی « خدای حاکم در جنّت » و در شور و شوق داشتن برای « آزادی » بود که با رغبت تمام به خوردن سیب رو آورد تا راه فردی خود را در جهان تاریکیها بیافریند. مسئله ی « گسستن »، مسئله ی سرکشی و ایستاده گی و استواری در برابر تمام اهرمهای مرئی و نامرئی اقتدار و آتوریته ی اسارتبار در ذهنیّت و روان ماست. بنابر این، طبیعیست که ما با واکنش خود در برابر چنان مقتدرانی به رانده و محکوم و مطرود و ملعون و دژنام و تنها شدن، تبعید خواهیم شد. امّا آنانی که می گسلند، در پروسه ی جستجوی راه فردی خود می آموزند که به نیروها و استعدادها و تواناییها و امکانهای فردی خودشان اعتماد و اطمینان کنند. می آموزند که تنها خودشان هستند که تصمیم گیرنده می باشند و بایستی مسئولیّت عواقب تمام تصمیمهای فردی خود را نیز به عهده بگیرند. گسستن، پروسه ایست که ما را به گستره ی « آزادی » سوق می دهد. از این رو، [ انسان بایستی راهی را برود که آن را نه الاهان می شناسند نه غارتگران و راهزنان. در سر راه تازه ای که انسان برای خود می سازد، هنوز هیچ راهزنی و باجگیری و کنترلچی ننشسته است؛ زیرا همیشه راهزنان بر سر راهها و به خصوص بر سر راههای مستقیم می نشینند. از بیراهه ها، انسان بی خطر تر و بی دردسرتر پیش می رود. ]


انسان در کاوش برای واقعیّت پذیری آزادی فردی خود می پذیرد که اشتباه نیز خواهد کرد. مزیّت چنان پذیرشی این است که ما به تصحیح و بازاندیشی خطاهای خود و بازنگری و اندیشیدن در باره ی راههای پیموده شده و سپس سنجیده گام برداشتن، بیشتر و بیشتر آموخته و پخته و مجرّب می شویم. آنانی که از اشتباه کردن می هراسند، خیلی زود به رهبرانی و پیشوایانی و مجتهدانی و فقهایی و سلاطینی و امثالهم ایمان کور می آورند. ولی همه ی رهبران نیز اشتباه می کنند و مجبورند که خطاهای خود را اصلاح کنند با این تفاوت بزرگ که انسان در خطاهای فردی خودش، هیچکس دیگر را مقصر و گناهکار و مسئول مصیبتها و عواقب خطاهایش نمی داند؛ امّا در ایمان آوردن به رهبران بایستی عواقب تمام فلاکتها و بدبختیها و سیه روزیهای نه تنها خود را؛ بلکه اجتماع امّت صفت را نیز به دوش بگیرد؛ زیرا [ برای آنکه انسان بداند چه می کند، فقط خودش هست که باید بداند چه می کند. عمل هر شخصی از معرفت خود آن شخص، جدا ناپذیر است. حتّا ما ( چه به عنوان فرد، چه به عنوان جامعه )، وقتی گناه و اشتباه و جرم خود را نادیده می گیریم، خود را نابود می سازیم. بهتر است که ما، جرم یا اشتباه و یا گناه خود را بپذیریم تا متوجّه بشویم که یاد گرفتن از اشتباه و عدم مبادرت مجدّد به جرم فقط موقعی ممکن است که خود، سرچشمه ی معرفت خود بشویم. کسی که خود نمی داند و جرم و اشتباه می کند، نه اشتباهش از اوست، نه جرمش از اوست. از این رو، جرم و اشتباهش را به رهبرش، به گروهی دیگر، به حزبش، به طبقه ی دیگر، ملّت دیگر، به اقلیّتی دیگر در اجتماع و امثالهم رجعت می دهد و به خودش حقّ می دهد که جرم و اشتباه را به دوش دیگری بیندازد. ]


سرچشمه ی معرفت فردی شدن، بحث استقلال در اندیشیدن و سهیم شدن در پُرسمان قدرت می باشد؛ ولو چنان سهمی به اندازه ی سر سوزن باشد. در معرفت فردی، مرجع همواره مغز اندیشنده و مسئولیّت پذیر ماست که به چند و چون مسائل و تصمیمها و نتایج آنها رو می آورد بدون آنکه مرعوب نیرویی یا اقتداری فراسوی قوه ی فهم و شعور و آگاهی فردی خود شویم. در منبع و ماخد معرفت فردی شدن، تک، تک ما هستیم که به آنچه زاییده ی وجود ماست یقین می آوریم و اعتماد و اطمینان می کنیم. اگر ایمانی نیز به دنبال چنین جوششهایی در ما ایجاد شود، بی گمان، رنگ و بوی فردیّت و معرفت آزمونگرای ما را دارد. ولی انسانی که معرفتش را مدیون نیرویی فراسوی شعور و فهم و گستره ی آزمونهای فردی خود دارد، آن انسان برغم ادّعای شفاهی و زبانی ایمان به چنان معرفتهایی، همواره هر چیزی را بسان ابزار در نظر خواهد گرفت که به کمک آن می تواند به تمام نیّتها و اهداف و اغراض خود دست یابد. او اگر به الاهی نیز ایمانی داشته باشد، چنان ایمانی، جنبه ی ابزار سازی الاه را دارد؛ زیرا [ انسانی که خدایش را آگاهانه یا ناخودآگاهانه و علیرغم اکراه و انکارش، عبد خود می سازد، خطرناکتر از انسانیست که ایمان به خدا ندارد. خدا هم می تواند در خدمت انسان قرار گیرد و آلت دست انسان و معرفت انسان بشود، در حینی که او می انگارد که عبد و خادم اوست. وقتی صدای ملّت، صدای روحانی، صدای روشنفکر، صدای حزب، صدای خدا یا حقیقت شد، باید از صدای ملّت و از صدای آخوند و از صدای روشنفکر و از صدای حزب ترسید. از این رو، موقعی باید از خدا ترسید که در خدمت انسانی یا طبقه ای ( روحانیون یا نخبگان و روشنفکران ) در آید و از زبان آنها سخن بگوید. وحشت، همیشه از مترجم خدا یا مترجم حقیقت، شروع می شود. ]


لازم می دانم همچنان بر این « مسئله ی اساسی » تاکید کنم که تلاش من در روشنگویی و بازشکافی فهمآپذیر ایده ها و اندیشه های « استاد منوچهر جمالی » در راستای انگیزاندن تمام آن انسانهایی می باشد که بر آنند به استقلال فکری و آفرینش وجدان و نیروی داوری و جهاننگری خود دست یابند. بحثهای من، تدریسی نیستند؛ بلکه انگیزشی می باشند. من بیش از هر چیز امیدوار هستم که با انگیزاندن دیگران بتوانم آنها را در مطالعه ی آثار استاد و سپس با مغز و نیروی فهم و شعور خودشان به سنجشگری رو آوردن، تشویق و ترغیب کنم. من خودم تا آنجایی که برایم امکانپذیر بوده است سعی کرده ام با گذر از افکار « استاد جمالی » به آن دامنه هایی راه یابم که با مُعضلات فردی ام پیوند انگیزشی دارند. درست در همین گلاویز بودن خودم با مسائل و مُعضلات فردی ام است که می توانم از کرانه های افکار و ایده های « استاد جمالی » برگذرم. بنابر این، سنجشگری تنها به این معنا نیست که ما به رد کردن نظریهّ ای یا ایده ای یا افکاری رو آوریم؛ بلکه همچنین می توان در انگیخته شدن از مایه های فکری هر متفکّر و فیلسوفی به زایش آن ایده ها و افکاری از خود موفّق و کامیاب شد که دقیقا می توانند در تکمیل و سنجشگری و تقابل و امتداد و بازگستری دامنه ی ایده ها و افکار متفکّران جهان – مهم نیست که خاستگاهشان کجا باشد - ، نقش اساسی ایفا کنند.


بحث گسستن را می توان یکی از کلیدی ترین مایه های فکری ایده های « استاد جمالی » دانست؛ زیرا دامنه ی افکار خود او را نیز در بر می گیرد. به این معنا که گسستن در این راستا نیست که ما ذهنیّت و روان خود را از چیزهایی ببریم و سپس به چیزهایی دیگر، ایمان و اعتقاد بیاوریم و به آنها متّصل شویم؛ بلکه گسستن همانطور که قبلا نیز نوشته ام به معنای « فاصله گرفتن از چیزی برای شناختن درست و دقیق آن چیز بدون داشتن حُب و بغض نسبت به آن » می باشد. از این رو، [ عبور از دستگاههای فکری، نه برای رسیدن به یک دستگاه فکری نهائیست؛ بلکه برای تامین جنبش مستقل و دائمی تفکّر انسانی خود می باشد. ما، همه ی دستگاههای فکری و دینی و ایدئولوژیکی را می آزماییم تا تفکّر مستقل خود را به آخرین حدّ توانائیش در آفریننده گی برسانیم. دستگاه فلسفه ای که ما را به اعتقاد و ایمان به خود می کشاند، بدترین فلسفه هاست؛ زیرا نقش اولیّه هر فلسفه ای، کمک به « متفکّر شدن هر انسانی » و اندیشیدن آزاد، اندیشیدن وراء آن دستگاهی که حاکم بر اجتماع است، می باشد. این سکون تفکّر ماست که از یک دستگاه فکری، مطلق و حقیقت می سازد. روزی که تفکّر ما، شوق به حرکت را از دست می دهد و می خواهد جائی لانه کند و در بستری بیارآمد، اشتیاق به کشف حقیقت و مطلق را پیدا می کند. ]


در هر گسستی که ما بر آنیم آن را در وجود خویش بیازماییم، همواره ترس و دلهره و بیقراری بر ما مستولی می شود؛ زیرا نمی دانیم از چه چیزی در وجود خود باید بگسلیم و منظور از گسستن چه چیزی می باشد و چگونه می توان خودی یا اعتقاداتی را از وجود خود، دور افکند و چشم اندازهایی تازه در وجود خویش آفرید. مسئله ی گسستن را نمی توان از امروز به فردا، اجرا کرد. چنین کاری ناممکن است. البته هستند موقعیّتها و فرصتها و رویدادها و تجربه های عریان و بی واسطه ای که به شکل ناگهانی و رادیکال، سراسر اعقادات آدمی را فرو می پاشند و درهم می ریزند. ولی چنین رویدادهایی به ندرت در زندگی آدمی اتّفاق می افتند. اصل اینست که ما بیاموزیم نهال درخت پُر بار گشوده فکری را در وجود خویش بپرورانیم و نسبت به عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و نظریّه ها و دیدگاهها، تعصّب و جانبداریهای خشک و حق به جانبی نداشته باشیم. بکوشیم « پرنسیپها و اصلها و بُنمایه ها » را بشناسیم و ارج گزاریم و در دوام و به آرایی و زیبایی آنها بکوشیم. مسئله ی گسستن از هر چیزی بایستی ما را چابک اندیش و خندان و سبکبال و بهمنش بار آورد؛ نه اینکه بر خاراسنگی جهالت و بلاهت و سفاهت و حماقت در وجود ما، شدتّ بدهد. هدف از گسستن، آفرینش روحیه ی بازی در وجود خود می باشد؛ یعنی اینکه بیاموزیم چگونه می توان « روح بازی » را در تمام نگرشها و ایدئولوژیها و نظریّه ها و مذاهب و غیره و ذالک دمید و با آنها بر نشاط و خوشی و خوشزیستی خود و دیگران افزود؛ نه اینکه چگونه می توان جهنّم را برای خود و دیگران، برپا ساخت و دوام آن را ابدیّت داد. به همین دلیل، [ روش آزمودن و اشتباه کردن، روندیست معتبر برای رسیدن به معرفت. زندگی انسان از این دیدگاه، برابر شدن با فریبها و فریب خورده گیها و بیدار شدن و به خود آمدن از درون این فریب و دردهاییست که از آنها باید کشید. کار گوهری انسان، پیکار همیشه گی با اهریمنست و گوهر اهریمن، واژگون ساختن حقیقت و مهر و ناپدیدار ساختن دروغ در حقیقت و پنهان ساختن کینه در مهر است. ضدّ را با ضدّش می پوشاند. آنچه به نظر، نیکی می رسد، می تواند بدی باشد. آنچه به نظر، آزادی می نماید، می تواند استبداد باشد. از این رو، باید همیشه پرسید که آنچه به نظر روشنیست، تاریکی نباشد؟. آنچه به نام داد کرده می شود، بیداد و ستم نباشد؟. معرفت حقیقت با گذشتن از درون فریبها ممکن می گردد؛ نه در گریز از فریب یا در جدا ماندن از فریب. ]


با نخستین سنجشگری عقاید و نظرات و دیدگاههای ماست که بلافاصله متوجّه می شویم آیا عقیده در وجود ما به « حقیقت » واگردانده شده است یا اینکه هنوز عقیده ای سنجش پذیر می باشد و می توان از آن گسست و در زایش افکار و ایده های نو، همّت کرد. معمولا کمتر انسانهایی را می توان یافت که بپذیرند « حقیقتهایشان » همان عقایدشان می باشند و هیچ پیوندی و اینهمانی با آن چیزی ندارد که نامش « حقیقت » هست و هیچکس نمی داند چیست؟. انسانی که به عقاید خودش ایمان خشک و سفت و سخت دارد در سنجشگری عقایدش، احساس زخمی شدن می کند؛ زیرا معتقد است که عقایدش، بهترین و عالیترین و سنجش ناپذیرترین عقاید هستند. از این رو، وقتی نتواند و آنقدر دلیر و جوینده و کنجکاو نیز نباشد که از عقیده ی خودش بگسلد با شنیدن و مطالعه ی سنجشگری ابعاد عقیده اش، به عذابی شدید دچار می شود و وقتی که نتواند با کاربست فحّاشیگری و هتّاکی و پرخاشگری لفظی و قلمی بر سنجشگر خود غالب آید، آنگاه است که به بدترین خشونتها و تجاوزها و زورگوییها و جنایتها و تبهکاریها در حقّ سنجشگر عقایدش رو می آورد. خطر بازمانی در زندان عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و نظریّه های آکادمیکی و به ظاهر علمی همین است که انسان را می توانند به سفّاکی خونریز و مردم آزار تبدیل کنند. نبایستی از یاد برد که [ یک فکر، موقعی عقیده می شود که قدرت گسستن ما از آن فکر بکاهد و همانطور بالعکس یک عقیده، موقعی می تواند تبدیل به یک فکر بشود که قدرت گسستن ما از آن عقیده، بیفزاید. بدون اینکه ما بتوانیم از فکری یا عقیده ای بگسلیم، نمی توانیم از آن آزاد بشویم. آزادی، قدرت انسان در بستن به افکار و عقاید و گسستن از افکار و عقاید است. آزادی این نیست که انسان، بی فکر و بی عقیده و بی ایدئولوژی باشد یا نسبت به همه، لاقید و بی اعتنا باشد. یک فکر یا عقیده یا ایدئولوژی داشتن، به خودی خود بد نیست؛ بلکه در یک فکر یا عقیده یا ایدئولوژی ماندن، بد و شوم است. چه در ایمان بازمانیم چه در کفر، هر دو بت پرستی است. تلاش در یک فکر یا عقیده برای رشد کردن در آن و بالاخره برای « برون روییدن از آن » و « فراتر رفتن از آن »، درک و تجربه ی آزادیست. آزادی، همین حرکت از فکری به فکر دیگر است. ]


ب)- نقش اسطوره ها[= بُنداده ها ] در خود زایی فرهنگی.


انسان در معنای تاریخی و فرهنگی اش، زاینده ایست که هیچگاه به آفریده های خود در برهه های مختلف « تاریخ و فرهنگش » باز نمی ماند؛ بلکه در تولید و زایش تازه به تازه ها بر جوانشوی و شادابی زندگی خود می افزاید و غنای گوهر زاینده ی خود را وسعت نیز می دهد. هر ملّتی در نخستین تجربیاتی که از « باهمستان و زیستبوم » خود فرا دست آورده است، تلاش کرده که مغزه ی مانده گار و ارزشمند چنان تجربیاتی را حفظ کند؛ زیرا شیرازه ی باهمستان آنها را در پیوند با یکدیگر و جهان و موجودات دیگر، متعیّن و دوام می بخشد. مسئله ی اساطیر بر خلاف کژ برداشتها و کژ فهمیها و کژ نویسیها و کژ خوانیها و کژ گوییهای بسیار بی مایه و تمسخر آمیزی که تا امروز بر ذهنیّت تحصیل کرده گان ما، غالب و گسترده می باشد، مسئله ی مهم و اساسی می باشد که در « خود زایی و نو زایی فرهنگ یک ملّت برای مایه پرور کردن پروسه ی تاثیر پذیری و تاثیر گذاری جهانی »، نقش کلیدی ایفا می کنند. ما تا امروز خو گرفته ایم برای هر واژه ی بیگانه که وجود دارد یا در زبانهای بیگانه، آفریده می شود، بلافاصله، معادلتراشی کنیم یا اینکه واژه ی مصنوعی برای آن بسازیم. کم پیش آمده است که ما در باره ی مغزه ی واژه گان بیندیشیم و بکوشیم تخمه ی افکار و ایده ها را اخذ و استنباط کنیم، مهم نیست که چنان افکار و ایده هایی در کدامین سرزمین و خاک، رویده شده باشند. اصل اینست که ما بیاموزیم، تخمه ی چیزی را اخذ کنیم و سپس در خاک شخم زده ی روان و مغز خود، آن را بکاریم و به زایش و بالش آن بکوشیم.


ما عادت کرده ایم که اسطوره ها را یا به عبارت دقیقتر و مایه ای تر، همان « بُنداده ها » را در شمار خرافات و افسانه ها و لاطائلات و قصّه ها و متلها و فانتزی بافیهای عوام بدانیم که هیچ ربطی به « دانش » ندارند و پرداختن به آنها، وقت تلف کردن می باشد. درست با همین نگرش سطحی و پوزخند بلاهت آمیز است که ما فجایع هزاره ای تاریخ و فرهنگ سرزمین خودمان را تا امروز به دست حماقتهای خود رقم زده ایم و نسل به نسل فقط قربانی چنین بلاهتی نیز مانده ایم. در حالیکه در آیینه ی تمام نمای تصاویر اسطوره ای که داستان خدایان (= تجربیات مایه ای و بی واسطه و عریان یک ملّت ) می باشند، می توان سیما و هویّت اصیل خود را کشف کرد و شناخت. هر ملّتی در اساطیرش هست که خودش را می شناسد و راهی و امکانی پیدا می کند برای شناخت دیگران و ایجاد پیوندهای انسانی و بازرگانی و اجتماعی و مناسبات همجواری و داد و ستد فرهنگی با آنها.


تفکّر زاینده در رویکرد خود به تصاویر اسطوره ای بر آن است که بینش یک ملّت را نسبت به زندگی و جهان و موجودات، بشناسد و آن را از ژرفای چاه روان و ذهنیّت انسانها در بستر آگاهبود آنها باز آفریند تا انسانها بتوانند نه تنها پیوند خود را با زندگی از دست ندهند؛ بلکه برای پرسشهای متنوّع خود نیز در تلاطم ناگهانیها و مجهولات زندگی، مشعلی فرا راه جوینده گیهای خود داشته باشند. به همین دلیل، [ یاد کردن از آغاز، یا از بُن و از تخمه، انگیزه ی دوباره آغاز کردن و رستاخیز و نوزایی می باشد. اسطوره نمی خواهد آنچه اتّفاق افتاده یا همه ی رویدادها را از حافظه به آگاهبود بیاورد و قابل تکرار در ذهن کند؛ بلکه می خواهد یک تجربه ی مایه ای انسانی، یک تجربه ی آفریننده یا تخمه ای را به یاد آورد. یاد کردن از این تجربه های مایه ای، انگیزه برای آبستن شدن هست. یاد آوری اسطوره ای، ترکیب دو عنصر متضاد باهمست. دو عنصر متضاد که « تکرار و تازه گی » باشند در یاد آوری اسطوره ای با هم می آمیزند. یاد آوری اسطوره ای با جهان پیدایشی کار دارد. تصویر هندسی و انتزاعی حرکت دایره ای، راه فهم پدیده ی یاد آوری را در اسطوره می بندد. عمل زاییده شدن و موجودی زنده زاییدن، جریانیست که تکرار می شود؛ ولی آنچه زاییده می شود، تازه و نو و غیر تکراریست و دو مفهوم رستاخیز و نو زایی که ریشه در تفکّرات پیدایشی دارند، ترکیب یا به عبارت بهتر؛ آمیزش این دو عنصر تکرار و تازه گی با هم بوده اند. در اثر گمشدن این تجربه ی دوره ی تفکّر پیدایشی، دو مفهوم رستاخیز و نو زایی از معنای اصلیشان دور افتاده و بیگانه شده اند و از رستاخیز و نوزایی به اشتباه، انتظار تکرار زندگی آنچه یکبار مرده است را داشته اند. بر عکس این استنباط غلط از رستاخیز، رستاخیز که یک تجربه ی زایشی و رویشی بوده است، این معنا را داشته است که یک انسان یا یک ملّت از سر، تجربه ی آفریننده گی را در خود می کنند. ولی علیرغم این تکرار، ملّت و انسان، آنچه می آفریند، تازه و ناهمانند با آنچه در پیش آفریده شده بوده است، می باشد. در اروپا با انگیخته شدن از اسطوره های یونان در دوره ی رنسانس، جهان هنری و فلسفی تازه پیدایش یافت. ولی اسطوره های ما علیرغم دهه ها تحقیقات ایرانشناسان و پشتکار و جدیّت شاهنامه شناسان، علیرغم موشکافیها در لغات و دستور زبان و مقایسه ی کلمات و یافتن ریشه ی کلمات، جز تجدید احساس نازا بودن و حسرت و شور اندازی دروغین و سطحی، چیزی عاید ملّت ایران نشده است و هر گونه آزمایش را برای کشف آن تجربه های مایه ای، عاری از حقیقت و نتیجه ی رای شخصی و خصوصی و پنداشتهای غیر علمی!؟ می شمارند. درست با همین دیدگاهای سطحی و فاجعه بار و فقدان هنرمندان و فلاسفه بود که قادسیّه ی دوم [= فاجعه ی انقلاب اسلامی ] امکانپذیر شد. ]


من می اندیشم که تاثیر و نفوذ تصاویر اسطوره ای در سراسر رفتارهای زندگی روزانه ی افراد اجتماع به آسانی هویدا می باشد؛ هر چند ما شفاهی، منکر نقش آنها باشیم. آنچه که شایان توجه می باشد، اینست که ما در رویکرد خود به تصاویر اسطوره ای بایستی بتوانیم اسطوره ها را به عنوان اساطیر بشناسیم؛ نه چیزهایی دیگر و تلاش کنیم که مایه های فکری و تجربی گنجانیده شده در آنها را بفهمیم و دریابیم. از یاد نیز نباید برد که ما در جهانی اسطوره ای می زییم و بر خلاف آن تصوّراتی که ادّعای دانشگرایی دارند، فضا و آتمسفر زیستی انسانها همواره اسطوره ای خواهد ماند و دانش هیچگاه نخواهد توانست که از کرانه های میتولوژیکی جهاننگری انسانها برگذرد و بر آن، چیره شود. دانش و دانشپژوهی در بطن فضای اساطیری به نو یافته ها و نوجوییهای خود، امتداد خواهد داد؛ ولی هرگز بر اساطیر، پیشی نخواهد گرفت. مسئله اینست که دانش با ابژکتیوها سر و کار دارد و [ آغازهای روشن و مشخص و ثابت. ولی بُن، ریشه هاییست که در تاریکی، دور از دید، ریشه دوانده اند. آغاز، بریده است. بُن، پیوسته است. آغاز درخت، از نقطه ی تماس تنه ی درخت با زمین است و با بُن درخت که در تاریکیست، فرق دارد. اینست که بنیاد که در اصل « بُن دات » بوده است، پدید آمدن از بن است. مسئله ی اسطوره ها، شناختن این بنها بود؛ نه آغازها. آغاز، روشن است؛ ولی بُن در تاریکیست. فلسفه و دین، به دنبال آغازها می روند؛ ولی اسطوره به دنبال بُن. بُن، پیچیده گی و سر درگمی در هزاران ریشه های موی گونه است. گشتن در تاریکیهاست. گذشتن از روشنی واقعیّات برای رفتن به تاریکی بنهاست. بررسی تاریخ، موقعی ارزش دارد که روند پیدایش از بنهای تاریک را جست و جو کند؛ نه آنکه فقط وقایع روشن را به هم زنجیر کند. اسطوره شناسی، کشف بُن معمّایی انسانی در روند پیدایش خدایان و نفی و انکار آنهاست. هم کثرت خدایان، هم وحدت خدایان، نماینده ی گرایشها و جنبشها و خواستها و آرزوها و لایه ها ی روان و گوهر ژرف و پر نوسان ما هستند. ما امروزه ترجیح می دهیم، انسان را در قالب مفاهیم روشن بشناسیم (= روانشناسی / جامعه شناسی / دین شناسی / قوم شناسی و کذا و کذا ). ولی انسان را از آغازهایش نمی شناسند؛ بلکه از بنهایش که در ژرفای تاریکیهای تاریخ و فرهنگ، گسترده است. با رفتن از تئولوژی به میتولوژی می توان بسیاری از مسائل سیاسی و اجتماعی را بهتر شناخت و پی برد که بسیاری از تنشهای تاریخی و کشوری در حقیقت از کجا سرچشمه می گیرند. ]


در بُنمایه های اسرار آمیز و انگیزنده و تکاندهنده ی تصاویر اسطوره ای است که انسانها کشف می کنند چه چیزهایی بر خلاف آنهمه دبدبه و کبکه ای که حُکام و قدرتپرستان در رسانه های تبلیغاتی خود، برایشان شاخ و شونه می کشند ، هرگز « حقیقت » نیستند. تصاویر اسطوره ای به ما نشان می دهند که تمام تصوّرات ما از حقیقتهایمان، تصوّراتی ساخته گی می باشند؛ زیرا آنچه در نظر ما، آشکار و مشخّص و معلوم و صد در صد صحیح، جلوه می کند در تصویر اسطوره ای، همان چیز، تاریک و گُنگ و پیچیده و نا روشن و دگرسان واتابیده می شود. سراسر آن ساختمان پر شکوه نظریّه هایی که متفکّران نامداری مثل: « ایمانوئل کانت / دیوید هیوم / رنه دکارت » در باره ی مقولات « سوبژکتیو – ابژکتیو » بر زبان رانده اند و در مفاهیمی بسیار ثقیل، عبارت بنده ای کرده اند در یک صف آرایی ساده در برابر تصاویر اسطوره ای، بلافاصله از هم فرو می پاشند و بی اعتبار می شوند؛ زیرا آن چیزهایی که واقعیّتها را برمی سببند، ابژه های عینی نیستند؛ بلکه پدیده ها هستند که تار – و – پود آگاهبود ما را می آفرینند و خود آگاهبود ما را به پدیده ای پیچیده و معمّایی نیز تبدیل می کنند. جهان در تفکّر اسطوره ای، جهانی پیوسته پدیداری و متغیّر شونده می باشد؛ نه جهانی ثابت و مکانیکی. اینست که [ اسطوره های هر ملّتی، نماد ایده آلهای آن ملّت هستند و فرهنگ هر ملّتی را باید در اسطوره هایش جُست که با واکنش در برابر واقعیّات سیاسی و اجتماعیش پدید آمده اند؛ نه در تاریخش که بیشتر بیانگر تلخی واقعیّاتند. ارزش بررسیهای تاریخی در همین نشان دادن گلاویزی نیروهای تاریخی با ایده آلهای نهفته در اسطوره های ملّت هستند. ما باید کشمکش و گلاویزی قدرتمندان ایران را در هر برهه ای از تاریخ میهنمان با اسطوره ها که ایده الهای ملّت بوده اند، بشناسیم تا تاریخ آن دوره، برایمان معنا پیدا کند. از این رو، تاریخ ایران را از دیدگاه اسطوره ها بایستی بررسی کرد تا تواناییهای ملّت و فرهنگ ملّت را، رویا رو با حکومات بازشناخت. تاریخ ما هنوز نوشته نشده است؛ زیرا تاریخنگاران ما، هنوز اسطوره های ما را در ژرفایشان نمی شناسند. درک تاریخ از دیالکتیک میان اسطوره و تاریخ، ممکن می گردد. ] ///