پنج دقیقه سکوت

فرزانه قوامی

حرف می شوم توی خالی
پیغام می گذارم پی پیدا شدنت
خالی نگاهم نکن!
می آیم از تنفس امروز و فردای دور نفس گیر
سنگی رویم بگذار



کلاهم صورتی بود و دستکش هایم بنفش
هوا کم بود و من خالی
پس از شنیدن صدای بوق
پیغام می گذارند و من برمی دارم
خودم کلاهم شانه های بیچاره ام
پس از شنیدن خالی
قبل از من نگرانت شدم
نیستی عزیزم که ببینی
چقدر توی صف مرده بودند


خالی نگاهم نکن
گوشم کن خوب
گلی روی سینه ات بگذار
و پنج دقیقه سکوت...


هوا کم بود و روز هر لحظه غلیظ تر می شد
شانه هایم سنگین
پاک می شوند حرف ها
-من تلخ می خورم مرسی!
-چند دقیقه سکوت
-چه کلاه قشنگی!
-چند دقیقه "کجایی"
امروز بیدار نمی شوم
بنفش به من می آید
نیستی عزیزم که بیایی!