نر گس اليكايي
این ماجرای کسیست که در پاورقی اندیشه اش زندگی می کند
.خدایان عشق بر پنجره های بلند Ù…ÛŒ نشینند تا قامت عشق Ø§Ø±ØªÙØ§Ø¹ گیرد
پرسیذم Ùقر یعنی چه؟
Ú¯ÙØª: یعنی Ú©Ù‡ هیچ چیز این جهان مال تو نیست
. جز جانی که امانت است
او همه را از یاد برده بود
ØØªÛŒ مرا
Ú©Ù‡ سالها پیش از خاطرش Ø±ÙØªÙ‡ بودم
ریز ریز خٌرده میشویم Ùˆ شادیم Ú©Ù‡ سبÙÚ© بالیم
پرسیدم: چگونه بی خانمان شدی؟
Ú¯ÙØª: شهروند چشم های تو بودم
که در نگشودی
با چشمهای قطبی به رنگها نگاه Ù†Ú©Ù†. ÙØµÙ„ها در درون ما Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÛŒ میشوند
.اگر از دستهایت متولد شوی در هیچ چشمی Ú¯ÙÙ… نخواهی شد
کلمات برده هایی هستند که در شعر آزاد میشوند
من از نسل سیبم که یک اشتباه کوچک را به یک گناه ابدی مبدل کرد
خواستم از دلوی زندگی را بنوشم تا چاهی را نیازم نباشد
بگذریم اگر رسنی گسست و دلوی گسیخت
روز اول از او منقلب شد
روز دوم به توجیه او برخاست
روز سوم خودش را به دار آویخت
پشت شاخه های شکسته اگر پناه Ú¯Ø±ÙØªÛŒ
یادت باشد این زاویه های خسته تو را ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ برند
مس ها رنگ باختند و لولای وجودم گداخت بی آ تشی
بهار برهنگی اش را پنهان نمی کند تا جوانه ها پا به ماه متولد شوند
نرگس ها از زمستا ن گریختند به قابی تا مگر بهاری شاید
--------------------------------------------------------------------------------
بخشی از زندگی هستیم وقتی پیام را Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØª نمی کنیم یا واکنش نشان نمی دهیم
این خانه با عصر های تو رنگ می گیرد
وقتی از زیبایی خود بر می گردی
با تو دهانم کامل می شود وقتی سوار بر کلمه هایی هستی
که هیچ زنگوله ای را به گردن نمی گیرند
ازعشق زاده میشویم چیزی به نام جنگ ما را می خورد
نمی توانست خوابش را تعبیر کند چرا که آنها را در خانه همسایه دیده بود
پرسیدند: اجداد شما با Ú†Ù‡ زبانی Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ Ù…ÛŒ کردند
Ú¯ÙØªÙ… از چشمه Ù…ÛŒ نو شیدند Ùˆ با داس درو Ù…ÛŒ کردند
پرسیدم جهان چگونه بزرگ شد
Ú¯ÙØª :وقتی آسمان Ø³Ù‚ÙØ´ را گشود ما به لا یتناهی رسیدیم
آنجا Ú©Ù‡ همسایه ها ÙØ§ØµÙ„Ù‡ هایشان را با سال های نوری اندازه Ù…ÛŒ گیرند
من به زبان خودم میگویم
تو به زبان خودت می گویی
دستت را بده که عشق به تمامی زبانها آشناست
----------------------------------------------------------------------
تراژدی ÙˆØØ´Øª زمانی آغاز شد
Ú©Ù‡ Ùهمیدم
که جا برای همه هست
اما نمی توان پیدایش کرد.
من از نسل سیبم
که یک اشتباه کوچک را
به گناهی ابدی مبدل میکند.
روز اول از او منقلب شد
روز دوم به توجیه او برخاسی
روز سوم خودش را به دار آویخت
اگر سقوط کنیم
به آسمان خواهیم Ø±ÙØª
خلا٠قاون جاذبه است اما
Ù…ÛŒ گویند Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯
در خیال مرداب آنقدر پرسه زد
تا Ù†ÛŒÙ„ÙˆÙØ± ها بر ÙØ±Ù‚Ø´ روییدند
نگاهی به دریوزگی نگاهی
به کوچه نشست
تا دهلیز های خلسه می رویم و
واژه های سرد را
در ØØ³ های گرم Ù…ÛŒ پیچیم
اگر از دست هایت متولد شوی
در هیچ چشمی گم نخواهی شد
برگها وقتی ÙØ±ÙˆØ¯ Ù…ÛŒ آیند
هیچگاه به اوج نمی اندیشند
چرا Ú©Ù‡ متهم به خیالباÙÛŒ خواهند شد
سÙید
با این Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ها
که بر پیراهنم روییده
زیبا نمی شوم
آن لباس سÙیدم را بدهید
می خواهم در پیراهنی تمام شوم
که زیبا تر از من است
سنگ و سقوط
گنجشک شده ایم
که این همه از سنگ و سقوط می ترسیم و
در روز های مرده به ØªÙØ§Ù„ Ù…ÛŒ نشینیم
شاید این کتاب ها به اندازه کاÙÛŒ خاک نخورده اند
تا خود را بتکانیم و
از تندیس خود در آینه آشنا زدایی کنیم و
به خود بازگردیم
تبانی تاریخ و زبان
در چهره هم ایستاده ایم
نشانه در چشم های ما جا Ú¯Ø±ÙØª
کدامیک اول شلیک کرد؟
نمیدانم!
با هم سقوط کردیم
وقتی ØØªÛŒ یک ثانیه بین ما نبود
دستها و دهانمان به سوی هم می آمد
و کسی که یک تابوت داشت
ما را Ú©Ù‡ یک Ù†ÙØ± بودیم
با خود برد
می گویند زنی از تاریخ بار بر می دارد
و ما به دنیای خود باز می گردیم
که دنیای ما نیست
ما روØÛŒ سرگردانیم
که از تبانی تاریخ و زبان آمده است
هستۀ خیال
پرنده را که دیدم
پرواز در خیالم نشست
ریشه به سنگ شدنم خواند و
خاک به نیاکانم دعوت کرد
با همه اینها هسته خیالم رسم شد و
عصیانم Ø´Ú©Ù„ Ú¯Ø±ÙØª
دیگر به عبور از ØÛŒØ·Ù‡ خود متهم نمی شوم
چرا Ú©Ù‡ انکار ØÙ‚یقت
نابخشودنی تر از عصیان از بی عدالتی است
چرا که من از اول پرنده بودم
تخم مرا که زود شکستند
پرواز را نیاموخته
به دنیا آمدم
دیروز امروز آینده
پا نگشوده به پایم چسبید
در آغوش Ú¯Ø±ÙØªÙ…Ø´
گریبانم را چنگ انداخت
شیرش دادم
گریست نوازشش کردم
خندید
قهقه زدم
بزرگ شد
راه Ø±ÙØª
دوید
ÙØ±Ø§Ø± کرد
به دنبالش دویدم
بی قرار بود و زیبا
و از زنجیری ک در آغوشم بیدار نشسته بود
ترسید
آن روز ها را بن یادش انداختم و
گریبانم را
قطره اشکی از چشم هایش با من ØØ±Ù زذ Ùˆ
قطزه اشکی از چشم هایم خندید
من جا پایم را Ù¾ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ
او به Ù†Ø±ÙØªÙ‡ ها رسید
برزخ
در ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ام راه نروید
که خونتان دامنم را می گیرد
با مردانی که بهشتشان اعتمادم را برید
به دنیایی از برزخ سقوط کردم
ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ نه جهنم را Ù…ÛŒ خواهم Ùˆ
نه بهشت جای من است
به چشم هایم بر می گردم
خانه امنی که تنهایی ام را معنا کند
سلولهای زمین
لبخند در سلول های زمین نشست
تکثیر شدیم
از آب به آیینه
از آیینه به آب
میلیون ها سال از ما گذشت
یکی از ما وزغ شد
یکی پرنده
من ماهی شدم
و تو دیروز به نیای خود رسیدی
ØØ§Ù„ا من من هستم
تو تو
آنها نیز خودشان
شیرازه چشم هایمان را که ببندیم
جهان به پایان خود رسیده است
و این هیچ ربطی
به ÙØªÙˆØ§ÛŒ هیچ کس
در هیچ جای جهان نخواهد داشت
این آیین از مدار خاموشی به ÙØ±Ø§Ù…وشی Ù…ÛŒ رسد
پله هایی Ú©Ù‡ به تانی در Ù„ØØ¸Ù‡ های ما شناورند
چه ساده می شود رقصیدن
برای جنگنده ای که به جنگیدنش
Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± نمی کند
تسلایی نیست Ø³Ù„Ø§Ø Ø±Ø§ از دوشم بردارید Ùˆ
کمرم را از Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡ ÙØ´Ù†Ú¯ ها رها کنید
این گل یاس به قلبم منتهیست
بگذارید بماند
کلاهخود را بر سر او بگذارید
همان که شیپور را می نوازد
با این Ú©ÙØ´Ù‡Ø§ نمی توان چرخید
چه ساده میشود
رقصیدن
وقتی تمام صدا های جهان
به نتهای موسیقی مبدل شوند
او که می داند
خط ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ تکرار Ù…ÛŒ شود
دیگر مجال رقصیدنم نیست
مرا جرعه ای می سازد و
ویران می کند
تا از خطی سپید عبور کنم
از دهان کسی که پیر نیست
جوان نمی ماند
کسی که خبر آمدن سیل را
با سیل آورد و
مرا با خود برد
او که می داند
این سطر ها
با کدام قاÙییه بسته خواهد شد
تماشاخانه
اینجا یک تماشاخانه است
گوشه ای یک Ù†ÙØ± موش Ù…ÛŒ دواند
گوشه ای دیگر کسی با دهان پر ØØ±Ù Ù…ÛŒ زند
در آن سوی پنجره مردی که دهانش خالیست
گربه ای را دم ØØ¬Ù„Ù‡ کشته است
Ùˆ زن Ú©ÙØ´ هایش Ø¬ÙØª شده
دامنش تا آن سوی شهر تاب بر می دارد
ØØ§Ù„ا او مجسمه ای زیباست
کودکی را در آغوش ÙØ´Ø±Ø¯Ù‡
انگشت های برهنه مردش را هزاران بار شمرده است
تو از من می ترسی؟-
بیهوده است-
او مجسمه ای زیباست
که دامنش تاب بر می دارد
!گربه ها را ÙØ±Ø§Ù…وش Ú©Ù†
نترس
با استکانی چای بیا
و پیراهنت
بیهوده است
او مجسمه ای زیباست
Ú©Ù‡ چشم هایش بوی غربت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است
.خدایان عشق بر پنجره های بلند Ù…ÛŒ نشینند تا قامت عشق Ø§Ø±ØªÙØ§Ø¹ گیرد
پرسیذم Ùقر یعنی چه؟
Ú¯ÙØª: یعنی Ú©Ù‡ هیچ چیز این جهان مال تو نیست
. جز جانی که امانت است
او همه را از یاد برده بود
ØØªÛŒ مرا
Ú©Ù‡ سالها پیش از خاطرش Ø±ÙØªÙ‡ بودم
ریز ریز خٌرده میشویم Ùˆ شادیم Ú©Ù‡ سبÙÚ© بالیم
پرسیدم: چگونه بی خانمان شدی؟
Ú¯ÙØª: شهروند چشم های تو بودم
که در نگشودی
با چشمهای قطبی به رنگها نگاه Ù†Ú©Ù†. ÙØµÙ„ها در درون ما Ø¢ÙØªØ§Ø¨ÛŒ میشوند
.اگر از دستهایت متولد شوی در هیچ چشمی Ú¯ÙÙ… نخواهی شد
کلمات برده هایی هستند که در شعر آزاد میشوند
من از نسل سیبم که یک اشتباه کوچک را به یک گناه ابدی مبدل کرد
خواستم از دلوی زندگی را بنوشم تا چاهی را نیازم نباشد
بگذریم اگر رسنی گسست و دلوی گسیخت
روز اول از او منقلب شد
روز دوم به توجیه او برخاست
روز سوم خودش را به دار آویخت
پشت شاخه های شکسته اگر پناه Ú¯Ø±ÙØªÛŒ
یادت باشد این زاویه های خسته تو را ÙØ±Ùˆ Ù…ÛŒ برند
مس ها رنگ باختند و لولای وجودم گداخت بی آ تشی
بهار برهنگی اش را پنهان نمی کند تا جوانه ها پا به ماه متولد شوند
نرگس ها از زمستا ن گریختند به قابی تا مگر بهاری شاید
--------------------------------------------------------------------------------
بخشی از زندگی هستیم وقتی پیام را Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØª نمی کنیم یا واکنش نشان نمی دهیم
این خانه با عصر های تو رنگ می گیرد
وقتی از زیبایی خود بر می گردی
با تو دهانم کامل می شود وقتی سوار بر کلمه هایی هستی
که هیچ زنگوله ای را به گردن نمی گیرند
ازعشق زاده میشویم چیزی به نام جنگ ما را می خورد
نمی توانست خوابش را تعبیر کند چرا که آنها را در خانه همسایه دیده بود
پرسیدند: اجداد شما با Ú†Ù‡ زبانی Ú¯ÙØªÚ¯Ùˆ Ù…ÛŒ کردند
Ú¯ÙØªÙ… از چشمه Ù…ÛŒ نو شیدند Ùˆ با داس درو Ù…ÛŒ کردند
پرسیدم جهان چگونه بزرگ شد
Ú¯ÙØª :وقتی آسمان Ø³Ù‚ÙØ´ را گشود ما به لا یتناهی رسیدیم
آنجا Ú©Ù‡ همسایه ها ÙØ§ØµÙ„Ù‡ هایشان را با سال های نوری اندازه Ù…ÛŒ گیرند
من به زبان خودم میگویم
تو به زبان خودت می گویی
دستت را بده که عشق به تمامی زبانها آشناست
----------------------------------------------------------------------
تراژدی ÙˆØØ´Øª زمانی آغاز شد
Ú©Ù‡ Ùهمیدم
که جا برای همه هست
اما نمی توان پیدایش کرد.
من از نسل سیبم
که یک اشتباه کوچک را
به گناهی ابدی مبدل میکند.
روز اول از او منقلب شد
روز دوم به توجیه او برخاسی
روز سوم خودش را به دار آویخت
اگر سقوط کنیم
به آسمان خواهیم Ø±ÙØª
خلا٠قاون جاذبه است اما
Ù…ÛŒ گویند Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ù…ÛŒ Ø§ÙØªØ¯
در خیال مرداب آنقدر پرسه زد
تا Ù†ÛŒÙ„ÙˆÙØ± ها بر ÙØ±Ù‚Ø´ روییدند
نگاهی به دریوزگی نگاهی
به کوچه نشست
تا دهلیز های خلسه می رویم و
واژه های سرد را
در ØØ³ های گرم Ù…ÛŒ پیچیم
اگر از دست هایت متولد شوی
در هیچ چشمی گم نخواهی شد
برگها وقتی ÙØ±ÙˆØ¯ Ù…ÛŒ آیند
هیچگاه به اوج نمی اندیشند
چرا Ú©Ù‡ متهم به خیالباÙÛŒ خواهند شد
سÙید
با این Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ها
که بر پیراهنم روییده
زیبا نمی شوم
آن لباس سÙیدم را بدهید
می خواهم در پیراهنی تمام شوم
که زیبا تر از من است
سنگ و سقوط
گنجشک شده ایم
که این همه از سنگ و سقوط می ترسیم و
در روز های مرده به ØªÙØ§Ù„ Ù…ÛŒ نشینیم
شاید این کتاب ها به اندازه کاÙÛŒ خاک نخورده اند
تا خود را بتکانیم و
از تندیس خود در آینه آشنا زدایی کنیم و
به خود بازگردیم
تبانی تاریخ و زبان
در چهره هم ایستاده ایم
نشانه در چشم های ما جا Ú¯Ø±ÙØª
کدامیک اول شلیک کرد؟
نمیدانم!
با هم سقوط کردیم
وقتی ØØªÛŒ یک ثانیه بین ما نبود
دستها و دهانمان به سوی هم می آمد
و کسی که یک تابوت داشت
ما را Ú©Ù‡ یک Ù†ÙØ± بودیم
با خود برد
می گویند زنی از تاریخ بار بر می دارد
و ما به دنیای خود باز می گردیم
که دنیای ما نیست
ما روØÛŒ سرگردانیم
که از تبانی تاریخ و زبان آمده است
هستۀ خیال
پرنده را که دیدم
پرواز در خیالم نشست
ریشه به سنگ شدنم خواند و
خاک به نیاکانم دعوت کرد
با همه اینها هسته خیالم رسم شد و
عصیانم Ø´Ú©Ù„ Ú¯Ø±ÙØª
دیگر به عبور از ØÛŒØ·Ù‡ خود متهم نمی شوم
چرا Ú©Ù‡ انکار ØÙ‚یقت
نابخشودنی تر از عصیان از بی عدالتی است
چرا که من از اول پرنده بودم
تخم مرا که زود شکستند
پرواز را نیاموخته
به دنیا آمدم
دیروز امروز آینده
پا نگشوده به پایم چسبید
در آغوش Ú¯Ø±ÙØªÙ…Ø´
گریبانم را چنگ انداخت
شیرش دادم
گریست نوازشش کردم
خندید
قهقه زدم
بزرگ شد
راه Ø±ÙØª
دوید
ÙØ±Ø§Ø± کرد
به دنبالش دویدم
بی قرار بود و زیبا
و از زنجیری ک در آغوشم بیدار نشسته بود
ترسید
آن روز ها را بن یادش انداختم و
گریبانم را
قطره اشکی از چشم هایش با من ØØ±Ù زذ Ùˆ
قطزه اشکی از چشم هایم خندید
من جا پایم را Ù¾ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ… Ùˆ
او به Ù†Ø±ÙØªÙ‡ ها رسید
برزخ
در ØØ§Ø´ÛŒÙ‡ ام راه نروید
که خونتان دامنم را می گیرد
با مردانی که بهشتشان اعتمادم را برید
به دنیایی از برزخ سقوط کردم
ØØ§Ù„ا Ú©Ù‡ نه جهنم را Ù…ÛŒ خواهم Ùˆ
نه بهشت جای من است
به چشم هایم بر می گردم
خانه امنی که تنهایی ام را معنا کند
سلولهای زمین
لبخند در سلول های زمین نشست
تکثیر شدیم
از آب به آیینه
از آیینه به آب
میلیون ها سال از ما گذشت
یکی از ما وزغ شد
یکی پرنده
من ماهی شدم
و تو دیروز به نیای خود رسیدی
ØØ§Ù„ا من من هستم
تو تو
آنها نیز خودشان
شیرازه چشم هایمان را که ببندیم
جهان به پایان خود رسیده است
و این هیچ ربطی
به ÙØªÙˆØ§ÛŒ هیچ کس
در هیچ جای جهان نخواهد داشت
این آیین از مدار خاموشی به ÙØ±Ø§Ù…وشی Ù…ÛŒ رسد
پله هایی Ú©Ù‡ به تانی در Ù„ØØ¸Ù‡ های ما شناورند
چه ساده می شود رقصیدن
برای جنگنده ای که به جنگیدنش
Ø§ÙØªØ®Ø§Ø± نمی کند
تسلایی نیست Ø³Ù„Ø§Ø Ø±Ø§ از دوشم بردارید Ùˆ
کمرم را از Ù…ØØ§ØµØ±Ù‡ ÙØ´Ù†Ú¯ ها رها کنید
این گل یاس به قلبم منتهیست
بگذارید بماند
کلاهخود را بر سر او بگذارید
همان که شیپور را می نوازد
با این Ú©ÙØ´Ù‡Ø§ نمی توان چرخید
چه ساده میشود
رقصیدن
وقتی تمام صدا های جهان
به نتهای موسیقی مبدل شوند
او که می داند
خط ØØ§Ø¯Ø«Ù‡ تکرار Ù…ÛŒ شود
دیگر مجال رقصیدنم نیست
مرا جرعه ای می سازد و
ویران می کند
تا از خطی سپید عبور کنم
از دهان کسی که پیر نیست
جوان نمی ماند
کسی که خبر آمدن سیل را
با سیل آورد و
مرا با خود برد
او که می داند
این سطر ها
با کدام قاÙییه بسته خواهد شد
تماشاخانه
اینجا یک تماشاخانه است
گوشه ای یک Ù†ÙØ± موش Ù…ÛŒ دواند
گوشه ای دیگر کسی با دهان پر ØØ±Ù Ù…ÛŒ زند
در آن سوی پنجره مردی که دهانش خالیست
گربه ای را دم ØØ¬Ù„Ù‡ کشته است
Ùˆ زن Ú©ÙØ´ هایش Ø¬ÙØª شده
دامنش تا آن سوی شهر تاب بر می دارد
ØØ§Ù„ا او مجسمه ای زیباست
کودکی را در آغوش ÙØ´Ø±Ø¯Ù‡
انگشت های برهنه مردش را هزاران بار شمرده است
تو از من می ترسی؟-
بیهوده است-
او مجسمه ای زیباست
که دامنش تاب بر می دارد
!گربه ها را ÙØ±Ø§Ù…وش Ú©Ù†
نترس
با استکانی چای بیا
و پیراهنت
بیهوده است
او مجسمه ای زیباست
Ú©Ù‡ چشم هایش بوی غربت Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ است
بماند نوشت