سر به شلوغي گذاشته سرم
در هوايي كه نمي دانم گرفته
تن به سايه اش نمي سازد

كه از سرم گذشت


هر چه هواي دوست داشتن


نه


به من نمي آيد اين حرفها


كه حرفهاي خودم نيست


چطور بلند شوم


و دست بتكانم


خاطره ات را


وقتي به زمينم بسته اي


و به باورهايم ميزني


ما روي اعتمادمان سر مي خوريم


سر به شلوغي گذاشته


در هوايي كه


نميدانم


از زميني كه زير پايم خالي مي شود


بلند


نمي


شوم