رمان و وام ضروری - عباس موذن
رمان و وام ضروري
عباس موذن
به زمين نگاه مي‌كنم. به آجرهاي تكه پريده‌ي پياده‌رو. آسمان پيدا نيست، سخت است ديدنش. اصلا، آسماني نيست كه بتوانم نگاهش‌كنم، شايد كه زيبايي در چشمانم تداعي شود. توي مردم هيچ چيز تازه‌اي نيست! ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ مي‌گويد:
«موژان‌كيه؟»
مي‌گويم:« موژان؟!»
مي‌گويد:«چند روزه مي‌بينم، اسمشو مياري. ØØªØ§ توي خواب!»
سرم را تكان مي‌دهم و پوزخندي مي‌زنم. چه بايد بگويم!؟ او مي‌داند كه من گاهي مي‌نويسم ‌ولي هنوز بعضي وقت‌ها مي‌خواهد با من كلنجاركند. دوست دارد از من نقطه ضع٠بگيرد. مي‌گويد:
«مثل Ù†ÙØ³ لوامه‌ات وظيÙÙ‡ دارم مراقبت باشم. براي‌ اين‌كه گناه نكني بايد هميشه به‌روزباشي.»
مي‌گويم:«به روز باشم!»
مي‌گويد:«جرو Ø¨ØØ« من، باعث مي‌شود تا يك ماه واكسينه بشوي Ùˆ به Ùكر تنبان دومي Ù†ÙŠØ§ÙØªÙŠ!»
اين را به شوخي مي‌گويد، ولي من مي دانم كه عادت خانم هاست،كاري هم نمي‌شودكرد. بايد اوقات بيكاري‌‌شان را پركنند. هم‌كارانم مي‌گويند، به او جازه بده‌كاركند. اولين Ù…Ù†ÙØ¹Øªâ€ŒØ§Ø´ اين است كه ديگر پاپيچ‌ات نمي‌شود. تازه، اين‌همه درس خوانده Ùˆ تو باعث شده‌اي مخ او در خانه ÙØ³ÙŠÙ„ شود.
ولي‌من اعتقاد دارم، اگر كاركند آن‌وقت هرشب بايد هر دوي ما مثل برج زهر مار رو به روي هم بنشينيم. اما ØØ§Ù„ا وقتي از سر كار بر مي‌گردم كسي هست تا خنده را روي لب‌هايش ببينم! باعث مي‌شود ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ انرژي بيشتري بتوانم سگ‌دو بزنم. دوم آن‌كه، سه مانده تا ÙØ§Ø±Øº ‌شود، بچه‌ي توي راه چه‌گناهي‌كرده‌كه بايد از اول زندگي‌اش اسير مهدكودك بشود؟! بچه‌ي مهدكودكي هم، بزرگ كه بشود، هار Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯ به جانمان! به ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ مي‌گويم:
يكي ازشخصيت‌هاي رمان است، دختري‌ست كه راوي دارد ØªØ¹Ø±ÙŠÙØ´ مي‌كند. در زندگي‌اش بوده، از او خاطره دارد.»
مي‌گويد: «چشمم روشن، از او چه خاطره اي دارد!؟»
مي‌گويم:«نامزد قاتل بوده.»
مي گويد:« آخه سال گذشته هم اسمشو با خودت زمزمه مي‌كردي.»
مي‌گويم:«يك‌سال است كه دارم روي اين رمان كار مي‌كنم. بايد بالا Ùˆ پايينش كنم Ùˆ بارش بياورم. اصلا بگو ببينم، تو چطور از پارسال تا ØØ§Ù„ا يادت مانده كه من Ú†Ù‡ كلمه‌هايي را زمزمه كرده‌ام؟»
قوري چاي را از آشپزخانه مي‌آورد و توي اتاق، روي بخاري مي‌گذارد، مي‌‌گويد:
«مردها هميشه دير بالغ مي‌شوند Ùˆ مثل بچه‌ها Ùكر مي‌كنند. تصور مي‌كنند مي‌توانند چيزي را از ما پنهان‌كنند. بايد بدانم در سر تو Ú†Ù‡ مي‌گذرد يا نه! نكند راس راستكي دوست دختر داشته اي Ùˆ من نمي‌دانستم! راستش را بگو، راوي اين رماني‌كه مي‌نويسي خودت هستي؟»
مي گويم:« مردها دير بالغ مي‌شوند اما تا وقتي كه بميرند عاقل مي‌مانند.»
مي‌گويد:« جوابم را ندادي!»
مي‌گويم:« كدام جواب؟»
مي‌گويد:« Ù†Ú¯ÙØªÙ… عاشق پيشه‌اي. راوي را مي‌گويم، خودت هستي؟»
باز هم با ØØ§Ù„ت شوخي مي‌گويد.
مي‌گويم:«راوي خودم هستم اما شخصيت راوي آدم مستقلي‌ است. تو باورت مي‌شود كه من آدم كشته باشم؟»
البته باورش نمي‌شود اما باز هم به جر Ùˆ Ø¨ØØ« ادامه مي‌دهد:
«كور بشه زني كه شوهر خودش را نشناسد.»
Ù…ÙƒØ§ÙØ§Øªâ€ŒÙƒÙ… دارم، اين هم شده قوز بالا قوز! چشمم به ديوار Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯:
«خنجرم، خنجرم كجاست؟»
مي‌گويد:« ورش داشتم.»
مي‌گويم:« ورش داشتي؟!»
مي‌گويد:« ها، چيه؟ تو كه آدم كش نيستي.»
مي‌گويم:« آدم كشتن چه ربطي به خنجر من دارد؟ يادگاري‌ام را كجا گذاشته‌اي؟»
مي‌گويد:« يادگاري يك كارد زنگ زده چه معني مي‌دهد؟»
مي‌گويم:« با من Ø¨ØØ« نكن،كجاست؟»
مي‌گويد:« نمي‌گويم.»
به Ø·Ø±ÙØ´ هجوم مي‌برم، مي‌گريزد. تعجب مي‌كنم. از عصبانيتم تعجب مي‌كنم. اولين باري‌ست كه اين‌طور عصباني مي‌شوم! وقتي ÙØ±Ø§Ø±Ø´ را از جلوام ديدم از خودم خجالت كشيدم. از پشت در اتاق خواب با گريه مي‌گويد:
« Ù†Ú¯ÙØªÙ…ØŒ تو چيزي‌ات مي‌شود! از اول ازدواجمان تا ØØ§Ù„ا هركجا كه اسباب كشي مي‌كنيم، اولين كاري كه مي‌كني، به جاي گذاشتن قرآن Ùˆ آينه روي تاقچه، ميخ‌كوب كردن اين كارد بي ريخت آهني روي ديوار است.»
اشتباه مي‌گويد، به شكل اوريب روي ديوار نصب‌اش مي‌كنم.
مي‌گويم:«متاسÙÙ… ÙØ±ÙŠØ¨Ø§! بيا بيرون‌،كاري باهات ندارم.گور باباي خنجر. Ùقط براي اينكه روبرويم باشد، همين. باعث مي‌شود بهتر روي آن تمركز كنم.»
هيچ ØØ±ÙÙŠ نمي‌زند. مي‌گويم:
«خنجري كه تو قايمش كرده‌اي به تنهايي يكي از شخصيت‌هاي رمان است. قبل از ازدواجمان،خريده‌ام، دو سال مي‌شود.»
اصلا Ùكر اوليه‌ رمان، با ديدن همين خنجر در ذهنم تكان خورد. شبيه سرنيزه‌ي تÙÙ†Ú¯ كلاشينكوÙي‌ست كه در جبه داشتم،كمي‌كوتاه‌تر. مهرداد هم داشت. سرنيزه‌اش باعث شد تا از ماموري‌اتش سالم برگردد.
هنوز آن‌جاست، پشت در اتاق! عادت بدي دارد. قهر كه مي‌كند تا يك ماه روزه‌ي سكوت مي‌گيرد Ùˆ Ø®Ùقانش اعصابم را خرد مي‌كند.كاش، مهرداد اين‌جا بود تا سرش را گوش تا گوش مي‌بريد! اَه ... باز عصباني شدم! خوب كه Ùكر مي‌كنم مي‌بينم هيچ زني مثل او نمي‌توانست مرا تØÙ…ل‌كند. تمام Ùˆ كمال يك زن ايراني‌ست. به قول مادرم، ØØªØ§ بايد يك ليوان آب را بدهد دستم. Ùقط بلدم كتاب بخوانم Ùˆ Ùيلم ببينم Ùˆ سيگار بكشم. البته ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ خودش مي‌گويد:
«دوست ندارم شوهرم در خانه داري دخالت كند.»
نوشتن سخت است. تازه بعد از اين همه وقت، نمي‌دانم خوب از آب در مي‌آيد يا نه؟ ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ مي‌گويد:
« تو چطور اين همه آدم با خصوصيت هاي گوناگون درست مي‌كني؟ خدا هم چنين كاري نمي‌كند كه تو مي‌كني. مگر مي‌شود نديده Ùˆ نشناخته صØÙ†Ù‡â€ŒÙŠ ÙƒØ´ØªÙ† كسي را نوشت، تازه منطقي هم باشد؟ بالاخره ØØ³ÙŠ Ø±Ø§ كه به Ù…ØØ³Ù†ØŒ پس از بوسيدن دختر عمويش به او دست مي دهد، بايد ابتدا تجربه كرده باشي يا نه؟!»
مي‌گويم:
« چرا نشود؟ در اين دنيا همه چيز امكان دارد. همان طور كه امكان داشته از سال گذشته تا ØØ§Ù„ا تو يادت باشد، من Ú†Ù‡ كارهايي كرده ØØªØ§ درون ذهنم Ú†Ù‡ Ùكرهايي آمده Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù†Ø¯. ØØªÙ…ان كه نبايد چيزي Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø¨ÙŠØ§ÙØªØ¯ تا نويسنده آن را بنويسد. اصلا كار نويسنده به روز كردن جريان‌هايي‌ست كه هنوز رخ نداده ولي ممكن است در سال‌هاي آينده Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø¨ÙŠØ§ÙØªØ¯. بايد بتوان جريان هاي روزمره را به معادله تبديل كرد، مثل كاري كه جامعه شناس Ùˆ يا روان‌شناس مي‌كند،‌ البته كمي بيشتر. جواب هر معادله هم خب معلوم است. نه نياز به امداد غيبي دارد، نه Ø³ØØ± Ùˆ جادو Ùˆ يا طالع بيني. در اين دنيا همه چيز مشخص است. نشنيده‌اي كه مولوي رومي مي‌گويد، دنيا مانند كوهستان است Ùˆ اعمال انسان‌ها مثل صدايي كه انعكاسش به ما به مي‌گردد؟»
مي‌گويد:« اين Ú†Ù‡ قاتلي‌ست كه به قرباني‌اش اجازه‌ي ØµØØ¨Øª كردن نمي‌دهد؟»
مي گويم:« نيازي نمي‌بيند. قاتل كارش كشتن است، نه بيشتر.»
مي گويد:« پس چرا اينقدر Ù„ÙØªØ´ مي‌دهد؟»
مي‌گويم:«عادت دارد. دوست دارد اول با او ØØ±Ù بزند.آدم با سوادي‌ست.»
مي‌گويد:« چطور يك Ù†ÙØ± باسواد به كشتن دست مي‌زند؟»
مي‌گويم:« درجبهه. اولين آدم را در جبهه‌ي جنگ كشته است. آدم متعصبي‌ست. به نظر او قرباني‌هايش، همه تروريست‌اند. مردم را مي‌كشند. براي جان مردم ارزش قائل است.»
مي‌گويد:« Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ÙŠ مي‌كند؟ كشتن،كشتن است ديگر!»
مي‌گويم:« او هيچ‌وقت به خاطر پول‌كسي را نمي‌كشد. به خاطر اين‌كه به وظيÙه‌ي شرعي خود عمل كرده باشد، مي‌كشد. او مجري‌ست. يك مجري خودآگاه Ùˆ مؤمن. مردم‌اش را دوست دارد.»
مي‌گويد:« پس Ù…ØØ³Ù†ØŒ همان قاتل است؟»
مي‌گويم:« نه، Ù…ØØ³Ù† مقتول است. Ù…ØØ³Ù† Ùˆ مهرداد پسر عموي هم هستند كه پس از سال‌ها دوري، ØÙƒÙ… اعدام Ù…ØØ³Ù† را به مهرداد مي‌دهند. Ùˆ ØØ§Ù„ا توي ويلاي ساØÙ„ي،آخرين ديدارشان پس از سال هاست.»
مي‌گويد:«اين مهرداد چه دلي دارد!»
مي گويم:« خوبي داستان همين‌جاست. هر دو هم‌ديگر را مي‌شناسند. Ù…ØØ³Ù† دوست دارد خودش را معرÙي‌كند ولي مهرداد دهانش را بسته است.»
مي‌گويد:« پس قاتل چه؟»
مي‌گويم:« مهرداد هم او را مي‌شناسد ولي از بچه‌‌گي خاطره‌ي خوبي از او ندارد چون Ù…ØØ³Ù† باعث شده تا موژان با مرد ديگري ازدواج‌كند. از قصد دهانش را بسته است تا Ùقط خودش بتواند ØµØØ¨Øª كند.»
مي‌گويد:« Ú†Ù‡ موجود بي‌رØÙ…ÙŠ!»
مي گويم:« چرا بي‌رØÙ…ØŸ چرا Ùكر مي‌كني‌كشتن، بي رØÙ…ي‌ست؟»
مي گويد:« كشتن بي رØÙ…ي‌ست ØØªØ§ اگر براي هد٠مقدسي باشد.»
مي‌گويم:« هيچ مي‌داني آدم‌ها تا دو سه قرن پيش، Ùقط به خاطر زنده ماندن، يا بهتر زندگي‌كردن، خيلي Ø±Ø§ØØªâ€ŒØªØ± از ØØ§Ù„ا، دست به‌كشتن هم‌ديگر مي‌زدند؟ شهر نشيني، Ùˆ شروع سرمايه‌داري شهري باعث شد تا آدم‌ها بين خودشان قانون وضع كنند Ùˆ براي هم، ØÙ‚وق ÙØ±Ø¯ÙŠ Ø¯Ø± جامعه‌شان تعيين‌كنند Ùˆ به آن عمل كنند، زماني‌‌كه علم اقتصاد موÙÙ‚ شد ارزش انسان را به ريال تبديل كند Ùˆ گرنه جامعه‌ي بدون كشتن، مي‌شود جامعه‌ي بدون رقابت.كه Ùقط ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙ‡Ø§ به آن عمل مي‌كنند.»
مي‌گويد:« اما باز هم در آن زمان اين‌كار، ÙˆØØ´ØªÙ†Ø§Ùƒ بوده.»
مي گويم:« ÙˆØØ´ØªØ´ بيشتر از دروغ Ú¯ÙØªÙ† نبوده. ØØ§Ù„ا آدما بهتر Ùˆ شيك‌تر يك‌‌ديگر را تكه پاره مي‌كنند Ùˆ الا مگر Ù†ÙØ³ كشتن چيست؟ يكي را از ØÙ‚‌اش Ù…ØØ±ÙˆÙ… مي‌كنند Ùˆ آن‌را از او مي‌دزدند؟»
به ØØ±Ù‌هايي‌كه مي‌زنم اعتقاد ندارم. شايد به خاطر رهايي از دست ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ØŒ اين‌ جمله‌ها را ردي٠مي‌كنم.جواب‌هايي‌كه به او مي‌گويم، استدلال‌هاي مهرداد است، نه من. زندگي پر از ÙØ±Ø§Ø² Ùˆ نشيبش باعث شده تا به Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ اين‌طوري نگاه كند. نكند مشكلات روزمرگي‌ام، باعثش اين رمان باشد!‌ چون من هم در بعضي موارد به او ØÙ‚ مي‌دهم‌كه آدم بكشد. شايد مثل خيابان‌هاي اين شهر لكني، دارم طاقتم را از دست مي‌دهم! شايد خدا دوباره بايد مرا با ØØ¬Ù…٠بي نهايت Ø¨ÙŠØ§ÙØ±ÙŠÙ†Ø¯.
توي پياده رو هستم. هوا سوز دارد. قدم هايم را تند بر مي‌دارم تا گرم شوم. مي‌خواهم به همايشي كه شهرداري برگزار مي‌كند برسم. وقتي كارت دعوت را ديدم با خودم Ú¯ÙØªÙ…ØŒ شايدكمي در روØÙŠÙ‡â€ŒØ§Ù… تاثير بگذارد. دوستان Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ برو كمي بخند! شهردار هم هست. او هم مي‌آيد.
به زمين نگاه مي‌كنم. انگار دارم سينه خيز مي‌روم. صداي مردي را مي‌شنوم. ÙŠÙƒÙŠâ€ŒÚ¯ÙØª:
«... زهر مار!»
سرم را بلند مي‌كنم، پيرمردي داشت به زنش Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØª.
نه سرشان پيداست Ùˆ نه ØªÙ‡â€ŒÙØ´Ø§Ù†.
يكي ديگر مي‌گويد:«Ùيلم دختراي جردن، پاسور، شو خارجي...»
سيگار مي‌كشد و اين پا و آن پا مي‌كند.
صداي ديگري مي‌گويد: «بسم الله...»
يكي ديگر: «...جمعه اس، مي‌بينمش، تو هم بيا خوش مي‌گذره.»
صداي ديگر:«آبجو تركيه، قوطي پايه بلندش هست.بيارم؟»
صداي ديگري Ú¯ÙØª:«تموم شده، قرص دارم، ØªÙˆÙ¾â€ŒÙØªÙˆÙ¾!»
براي نوشتن نيازي به نگاه كردن ندارم. چشم‌هايم اضاÙي‌ست! بايد گوش‌هايم را تيز كنم، به چشمايم اعتمادي ندارم، ØØ§Ù„اديگر ندارم. ايراد از من است. شايد نگاه من عوض شده. از خواب‌هايم پيداست‌كه چيزي، درونم دارد تغيير مي‌كند.
وقتي به‌ خانه مي‌رسم هيچ كس نيست. انتظار داشتم كه باشد. نه اين‌كه ترسيده‌ام، نه! چون نمي‌توانم خودم را به رخ اين Ùˆ آن بكشم، Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÙ…. مادرم Ú¯ÙØª:«الله Ùˆ اكبر.»
به اين طر٠و آن طر٠نگاه مي‌‌كنم. خبري نيست. آسمان سق٠خانه‌ام شده ولي سق٠خانه‌ي من آسمان نيست.خوب كه نگاه مي‌كنم، اژده‌هايي شده‌ام با دو بال كوچك روي بدنش، درست روي دو پهلوي‌ش. مردم زير پايم هستند Ùˆ نگاهم مي‌كنند. چقدرخوب است! اولين باري‌ست كه مردم را پايين‌ مي‌بينم. توي اتاقم جمع شده‌اند. وقتي پايين هستم، آنها را نمي‌بينم. اولش نبودند. به سق٠كه مي‌رسم سروكله‌شان پيدا مي‌شود. عزيزم Ú¯ÙØª: Â«Ø³Ø¨ØØ§Ù† الله.»
سعي دارم بالاتر بروم اما به سق٠مي‌خورم Ùˆ همان‌جا مي‌مانم. سق٠اتاقي كه در آن‌جا هستم به اندازه‌ي يك بال پروانه از خانه‌ي قبلي بلندتر است، اجاره‌اش هم بيشتر است. ØØ§Ù„ا Ùهميدم! يادم آمد! مي‌دانم چرا نمي‌توانم بالاتر پروازكنم. اژده‌هايي هستم كه دو بال پروانه دارد. Ù…Ù‡Ø±Ø¯Ø§Ø¯Ú¯ÙØª:
«چه مرد كوچكي هستي تو!»
شايد به Ø®Ø§Ø·Ø±Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆÙŠ Ø¯ÙŠØ´Ø¨â€ŒÙ…Ø§Ù† بود، چون Ù…Ù†â€ŒÚ¯ÙØªÙ…:
« بزرگي‌آدم‌ها به آرزوهايي‌ست كه در دلشان دارند.»
ته دلم نمي‌خواهم بزرگ باشم. وقتي پايين هستم از دست ØÙ…له‌هاي ديگران در امانم. قدرتم را به آنها نشان نمي‌دهم به همين خاطر است كه Ùكر مي‌كنند بزرگند Ùˆ همين باعث مي‌شود تا Ø§ØØ³Ø§Ø³ لذت كنند، مي‌گذارم بكنند. همين ديشبي داشتم اين ØØ±Ù‌ها را به مهرداد Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØªÙ….
عزيز جان Ú¯ÙØª: «اياك نعبد Ùˆ اياك نستعين.»
آن پايين، درست درگوشه‌اي از سمت راست٠جمعيتي كه نگاهم مي‌كنند او را مي‌بينم. پوزخندي مي‌زند Ùˆ بيرون مي‌رود. وقتي به كوچه مي‌رسد،گريه اش مي‌گيرد. سرخ مي‌شود بعد مي‌زند زير گريه. مي‌دانم چرا گريه مي‌كند. او هم مثل من ØØ±Ù‌هايي كه زد مال خودش نبود. بايد اژده‌ها باشي تا بÙهمي دركجاي ØØ±Ù‌هايي كه مي‌زني، يا ديگران مي‌زنند قرار داري.كاش، بال‌هايم به قد Ùˆ اندازه خودم بود. اژده‌ها بودن چقدرخوب است! مي‌توانم ببينم كه اين آدم‌ها چقدركوچكند! براي دست تكان دادن جان خودشان را هم مي‌دهند. توي خيابان به شهردار بد Ùˆ بيراه مي‌گويند Ùˆ اينجا، يك شير هم كه باشي بايد چند بيت Ù…Ø¯Ø Ùˆ ثنا بيشتر بگويي تا مجوز شغل تازه‌ات را بگيري. شهردار Ùˆ خدا را يكي مي‌كني! براي اين‌كار ساخته شده اند. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ مي‌شوند وقتي ديگران را Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ مي‌بينند. غريبه را بيشتر از خودشان مي‌پرستند ØØªØ§ اگر براي غارتشان آمده باشد. هميشه يادشان Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯ بگويند: مزه‌ي لوطي خاكه...
مادرجان به سجده Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ من مي‌توانم او را ببوسم.Ú¯ÙØª:«الله اكبر.»
دنيا، روي سجاده‌ي او خلاصه شده است. وقتي نماز مي‌خواند مي‌توانم كائنات را آنجا ببينم. هيچ چيز٠ØÙ‚يقي بيرون از سجاده‌ي نماز نيست، وجود ندارد. هرچه هست سايه است. پايم مي رود توي چاله آب. از سردي آن‌،كه توي ÙƒÙØ´â€ŒÙ‡Ø§ÙŠÙ… مي‌رود اذيت مي‌شوم. زيبايي آدم‌ها روي Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت خيابان بريده بريده Ùˆ سرازيرند، جان مي‌كنند.
ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ Ú†Ù‡ مي‌داند؟ درست است كه او هم ÙØ´Ø§Ø± زندگي را تØÙ…Ù„ مي‌كند ولي مسئوليت خانه با من است. من بايد به غر Ùˆ لندهاي ØµØ§ØØ¨â€ŒØ®Ø§Ù†Ù‡ گوش كنم وقتي يك روز اجاره خانه عقب Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯.
مي‌گويم: «ببخشيد جناب قاسمي‌، هنوز ØÙ‚وق‌ام را نداده‌اند. بايد چند روز صبر كنيد. مي‌گويد:
« بايد صبركنم!؟»
روي "بايد" تاكيد مي كند.
مي‌گويم:« اگر امكان دارد. عوضش ماه آينده اجاره‌تان را زودتر پرداخت مي‌كنم.»
مي‌گويد:« آقا... اين‌كه نمي‌شود. من هم خرج دارم. من هم دختر دم بخت دارم Ùˆ پسر دانشجو. روي پولي‌كه از شما مي‌گيرم ØØ³Ø§Ø¨ مي‌كنم. تازه، بايد صدهزارتومان به آن اضاÙه‌كنم، بدهم دانشگاه براي ترم ‌زمستان‌اش. شما كه ØªØØµÙŠÙ„‌كرده‌ايد، بايد بهتر بدانيد!»
مي‌گويم:« قبول مي‌كنيد پول پيش را اضاÙه‌كنم؟»
مي گويد:« براي من ÙØ±Ù‚ÙŠ ندارد. ØØ§Ù„ا، مي‌خواهيد چقدر اضاÙÙ‡ بكنيد؟»
مي‌گويم:« يك و نيم ميليون تومان٠ديگر به شما مي‌دهم، از اجاره شما كم مي‌كنم.»
مي گويد: هرچند كه بازار وضع‌اش خراب است و كار و كاسبي تعطيل شده ولي خب، چاره چيست؟»
قبول مي‌كند.
به خيلي‌ها رو انداختم ولي همه از من بدتر بودند! با وامي‌كه شش ماه پيش از اداره درخواست كرده بودم هم مواÙقت نشد. مديرصندوق Ø§Ø¯Ø§Ø±Ù‡â€ŒÚ¯ÙØª:
« هنوز تعدادي از پرسنل، دوسال است‌كه توي نوبت‌اند.»
Ú¯ÙØªÙ…:« آقاي تهراني، به من Ú†Ù‡ كه هنوز از دو سال پيش تعدادي از كارمندان وام Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù†Ø¯! اين اشكال به شما بر مي‌گردد. شش ماه است‌كه من به اميد وام ضروري، به ØµØ§ØØ¨â€ŒØ®Ø§Ù†Ù‡ قول داده‌ام.»
Ú¯ÙØª:« خب، به من Ú†Ù‡ كه شما به ØµØ§ØØ¨ خانه‌تان قول داده‌ايد؟»
Ú¯ÙØªÙ…:« اجاره‌ها چند برابر بالا Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ ØÙ‚وق ما هنوز همان است كه بود! به خدايي كه شما مي‌پرستيد، اجاره خانه سنگين است. كمرم را شكسته است. سر برج بايدكل ØÙ‚وقم را دو دستي بريزم توي دهان ØµØ§ØØ¨â€ŒØ®Ø§Ù†Ù‡â€Œ. بابت سير شدن خانواده‌، چقدر بايد از اين Ùˆ آن قرز Ùˆ قولز كنم؟»
عصباني مي‌شود. مي‌گويد:
Â«Ø¨ÙØ±Ù…اييد آقا، Ø¨ÙØ±Ù…اييد سركارتان. شما كه ØªØ§ÙØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø¬Ø¯Ø§ Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ نيستيد.»
بايد به او ØÙ‚ بدهم؟ خب البته، راست مي‌گويد، من‌كه ØªØ§ÙØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø¬Ø¯Ø§ Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ از ديگران نيستم. من هم يكي مثل همه. تازه جرات بگو مگوي بيشتر با او را هم ندارم. اگر با من لج Ø§ÙØªØ¯ كه بدتر مي‌شود!
به ساعتم نگاه مي‌كنم. ساعت هشت شب است. نيم ساعت ديگر بايد بروم پيش آقاي عبدي. اسمش را توي آگهي‌هاي روزنامه پيدا كردم. قرار است از او وام بگيرم. مغازه‌اش ته٠پاساژ است. روي شيشه‌ي مغازه‌اش نوشته «طلاي ايران»، ولي چيزي توي ويترينش نيست. داخل مغازه Ùقط يك ميز است Ùˆ او پشت آن زونكن بزرگي را باز كرده Ùˆ چك‌هاي مشتري‌هايش را با ماشين ØØ³Ø§Ø¨ جمع مي‌زند. سلام مي‌كنم. نگاهم مي‌كند Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ مي‌گويد:« بنويس!»
تعجب مي‌كنم. اولين باري‌ست كه او را مي‌بينم. ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ تلÙÙ† با او ØµØØ¨Øª كردم Ùˆ ØØ§Ù„ا...
مي‌گويم: «چه بنويسم؟»
مي گويد: «چك‌هايت را بنويس. دوازده تا به اضاÙه‌ي يكي به مبلغ كل وامي‌كه از من مي‌گيري. البته با سودش. شناسنامه‌ات را كه با خودت آوردي؟»
مي‌گويم« بله.»
مچ دستم خسته شده است. به شاگردش مي‌گويد: « يه آبميوه بده خدمت آقا.»
مي‌گويم: « ممنون، نمي‌خورم.»
مي‌گويد:« نترس، پولش را از تو نمي‌خواهم!»
هر دو مي‌خنديم. يك ميليون و پانصد هزارتومان تراول چك را در كشويش مي‌شمارد و به من مي‌دهد.
دوباره شروع مي‌كنم به نوشتن. دوازده برگ چك، هركدام به مبلغ دويست و پنج هزار تومان. آخر سر، يك چك به مبلغ دو ميليون و چهارصدهزارتومان به عنوان ضمانت به او مي‌دهم. مي‌گويد:
«ننويسي بابت ضمانت، بنويس بابت خريد طلا.»
مي گويم:« به من بابت اين برگ چك، رسيد كه مي‌دهيد؟»
زونكن را جلويم مي‌گذراد و مي‌گويد:
« ببنيد، اين‌ها همه چك‌هاي مشتري‌هايي مثل شماست. من كاسبم. كاسب كه خودش را به خاطر يكي، دوميليون تومان خراب نمي‌كند. اصلاٌ ØŒ تا ØØ§Ù„ا شما توانسته‌ايد در مدت نيم ساعت، يك Ùˆ نيم ميليون تومان وام بگيريد؟»
مي‌گويم:« چطور به من اعتماد مي‌كنيد؟»
مي‌گويد: «براي رضاي خدا. دوست دارم كار خلق‌الله راه Ø¨ÙŠØ§ÙØªØ¯ والا ØŒ چه‌كسي در ازاي چند برگ Ú†Ùƒ- پول بي‌زبان را عوض مي‌كند؟ تازه، مگركارمند دولت نيستي؟»
مي‌گويم:« چرا،كارمندم.»
يك ميليون Ùˆ پانصدهزارتومان مي‌گيرم. دارم خدا ØØ§Ùظي مي‌كنم كه مي‌گويد:
«ØÙˆØ§Ø³â€ŒØ§Øª به جيب‌هايت باشد.»
از مغازه بيرون مي‌آيم. توي اين Ùكرم كه چطور از بانكي كه در آن ØØ³Ø§Ø¨ دارم دسته Ú†Ùƒ جديد بگيرم. ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ بايد بيست برگش را بانك، پاس كرده باشد. Ùقط ده برگ برايم مانده . چاره‌اي نيست بايد تا آخر سال با آن‌ها سركنم. عوضش، امشب‌كار Ù…ØØ³Ù† را يك‌سره مي‌كنم.
عباس موذن
به زمين نگاه مي‌كنم. به آجرهاي تكه پريده‌ي پياده‌رو. آسمان پيدا نيست، سخت است ديدنش. اصلا، آسماني نيست كه بتوانم نگاهش‌كنم، شايد كه زيبايي در چشمانم تداعي شود. توي مردم هيچ چيز تازه‌اي نيست! ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ مي‌گويد:
«موژان‌كيه؟»
مي‌گويم:« موژان؟!»
مي‌گويد:«چند روزه مي‌بينم، اسمشو مياري. ØØªØ§ توي خواب!»
سرم را تكان مي‌دهم و پوزخندي مي‌زنم. چه بايد بگويم!؟ او مي‌داند كه من گاهي مي‌نويسم ‌ولي هنوز بعضي وقت‌ها مي‌خواهد با من كلنجاركند. دوست دارد از من نقطه ضع٠بگيرد. مي‌گويد:
«مثل Ù†ÙØ³ لوامه‌ات وظيÙÙ‡ دارم مراقبت باشم. براي‌ اين‌كه گناه نكني بايد هميشه به‌روزباشي.»
مي‌گويم:«به روز باشم!»
مي‌گويد:«جرو Ø¨ØØ« من، باعث مي‌شود تا يك ماه واكسينه بشوي Ùˆ به Ùكر تنبان دومي Ù†ÙŠØ§ÙØªÙŠ!»
اين را به شوخي مي‌گويد، ولي من مي دانم كه عادت خانم هاست،كاري هم نمي‌شودكرد. بايد اوقات بيكاري‌‌شان را پركنند. هم‌كارانم مي‌گويند، به او جازه بده‌كاركند. اولين Ù…Ù†ÙØ¹Øªâ€ŒØ§Ø´ اين است كه ديگر پاپيچ‌ات نمي‌شود. تازه، اين‌همه درس خوانده Ùˆ تو باعث شده‌اي مخ او در خانه ÙØ³ÙŠÙ„ شود.
ولي‌من اعتقاد دارم، اگر كاركند آن‌وقت هرشب بايد هر دوي ما مثل برج زهر مار رو به روي هم بنشينيم. اما ØØ§Ù„ا وقتي از سر كار بر مي‌گردم كسي هست تا خنده را روي لب‌هايش ببينم! باعث مي‌شود ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ انرژي بيشتري بتوانم سگ‌دو بزنم. دوم آن‌كه، سه مانده تا ÙØ§Ø±Øº ‌شود، بچه‌ي توي راه چه‌گناهي‌كرده‌كه بايد از اول زندگي‌اش اسير مهدكودك بشود؟! بچه‌ي مهدكودكي هم، بزرگ كه بشود، هار Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯ به جانمان! به ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ مي‌گويم:
يكي ازشخصيت‌هاي رمان است، دختري‌ست كه راوي دارد ØªØ¹Ø±ÙŠÙØ´ مي‌كند. در زندگي‌اش بوده، از او خاطره دارد.»
مي‌گويد: «چشمم روشن، از او چه خاطره اي دارد!؟»
مي‌گويم:«نامزد قاتل بوده.»
مي گويد:« آخه سال گذشته هم اسمشو با خودت زمزمه مي‌كردي.»
مي‌گويم:«يك‌سال است كه دارم روي اين رمان كار مي‌كنم. بايد بالا Ùˆ پايينش كنم Ùˆ بارش بياورم. اصلا بگو ببينم، تو چطور از پارسال تا ØØ§Ù„ا يادت مانده كه من Ú†Ù‡ كلمه‌هايي را زمزمه كرده‌ام؟»
قوري چاي را از آشپزخانه مي‌آورد و توي اتاق، روي بخاري مي‌گذارد، مي‌‌گويد:
«مردها هميشه دير بالغ مي‌شوند Ùˆ مثل بچه‌ها Ùكر مي‌كنند. تصور مي‌كنند مي‌توانند چيزي را از ما پنهان‌كنند. بايد بدانم در سر تو Ú†Ù‡ مي‌گذرد يا نه! نكند راس راستكي دوست دختر داشته اي Ùˆ من نمي‌دانستم! راستش را بگو، راوي اين رماني‌كه مي‌نويسي خودت هستي؟»
مي گويم:« مردها دير بالغ مي‌شوند اما تا وقتي كه بميرند عاقل مي‌مانند.»
مي‌گويد:« جوابم را ندادي!»
مي‌گويم:« كدام جواب؟»
مي‌گويد:« Ù†Ú¯ÙØªÙ… عاشق پيشه‌اي. راوي را مي‌گويم، خودت هستي؟»
باز هم با ØØ§Ù„ت شوخي مي‌گويد.
مي‌گويم:«راوي خودم هستم اما شخصيت راوي آدم مستقلي‌ است. تو باورت مي‌شود كه من آدم كشته باشم؟»
البته باورش نمي‌شود اما باز هم به جر Ùˆ Ø¨ØØ« ادامه مي‌دهد:
«كور بشه زني كه شوهر خودش را نشناسد.»
Ù…ÙƒØ§ÙØ§Øªâ€ŒÙƒÙ… دارم، اين هم شده قوز بالا قوز! چشمم به ديوار Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯:
«خنجرم، خنجرم كجاست؟»
مي‌گويد:« ورش داشتم.»
مي‌گويم:« ورش داشتي؟!»
مي‌گويد:« ها، چيه؟ تو كه آدم كش نيستي.»
مي‌گويم:« آدم كشتن چه ربطي به خنجر من دارد؟ يادگاري‌ام را كجا گذاشته‌اي؟»
مي‌گويد:« يادگاري يك كارد زنگ زده چه معني مي‌دهد؟»
مي‌گويم:« با من Ø¨ØØ« نكن،كجاست؟»
مي‌گويد:« نمي‌گويم.»
به Ø·Ø±ÙØ´ هجوم مي‌برم، مي‌گريزد. تعجب مي‌كنم. از عصبانيتم تعجب مي‌كنم. اولين باري‌ست كه اين‌طور عصباني مي‌شوم! وقتي ÙØ±Ø§Ø±Ø´ را از جلوام ديدم از خودم خجالت كشيدم. از پشت در اتاق خواب با گريه مي‌گويد:
« Ù†Ú¯ÙØªÙ…ØŒ تو چيزي‌ات مي‌شود! از اول ازدواجمان تا ØØ§Ù„ا هركجا كه اسباب كشي مي‌كنيم، اولين كاري كه مي‌كني، به جاي گذاشتن قرآن Ùˆ آينه روي تاقچه، ميخ‌كوب كردن اين كارد بي ريخت آهني روي ديوار است.»
اشتباه مي‌گويد، به شكل اوريب روي ديوار نصب‌اش مي‌كنم.
مي‌گويم:«متاسÙÙ… ÙØ±ÙŠØ¨Ø§! بيا بيرون‌،كاري باهات ندارم.گور باباي خنجر. Ùقط براي اينكه روبرويم باشد، همين. باعث مي‌شود بهتر روي آن تمركز كنم.»
هيچ ØØ±ÙÙŠ نمي‌زند. مي‌گويم:
«خنجري كه تو قايمش كرده‌اي به تنهايي يكي از شخصيت‌هاي رمان است. قبل از ازدواجمان،خريده‌ام، دو سال مي‌شود.»
اصلا Ùكر اوليه‌ رمان، با ديدن همين خنجر در ذهنم تكان خورد. شبيه سرنيزه‌ي تÙÙ†Ú¯ كلاشينكوÙي‌ست كه در جبه داشتم،كمي‌كوتاه‌تر. مهرداد هم داشت. سرنيزه‌اش باعث شد تا از ماموري‌اتش سالم برگردد.
هنوز آن‌جاست، پشت در اتاق! عادت بدي دارد. قهر كه مي‌كند تا يك ماه روزه‌ي سكوت مي‌گيرد Ùˆ Ø®Ùقانش اعصابم را خرد مي‌كند.كاش، مهرداد اين‌جا بود تا سرش را گوش تا گوش مي‌بريد! اَه ... باز عصباني شدم! خوب كه Ùكر مي‌كنم مي‌بينم هيچ زني مثل او نمي‌توانست مرا تØÙ…ل‌كند. تمام Ùˆ كمال يك زن ايراني‌ست. به قول مادرم، ØØªØ§ بايد يك ليوان آب را بدهد دستم. Ùقط بلدم كتاب بخوانم Ùˆ Ùيلم ببينم Ùˆ سيگار بكشم. البته ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ خودش مي‌گويد:
«دوست ندارم شوهرم در خانه داري دخالت كند.»
نوشتن سخت است. تازه بعد از اين همه وقت، نمي‌دانم خوب از آب در مي‌آيد يا نه؟ ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ مي‌گويد:
« تو چطور اين همه آدم با خصوصيت هاي گوناگون درست مي‌كني؟ خدا هم چنين كاري نمي‌كند كه تو مي‌كني. مگر مي‌شود نديده Ùˆ نشناخته صØÙ†Ù‡â€ŒÙŠ ÙƒØ´ØªÙ† كسي را نوشت، تازه منطقي هم باشد؟ بالاخره ØØ³ÙŠ Ø±Ø§ كه به Ù…ØØ³Ù†ØŒ پس از بوسيدن دختر عمويش به او دست مي دهد، بايد ابتدا تجربه كرده باشي يا نه؟!»
مي‌گويم:
« چرا نشود؟ در اين دنيا همه چيز امكان دارد. همان طور كه امكان داشته از سال گذشته تا ØØ§Ù„ا تو يادت باشد، من Ú†Ù‡ كارهايي كرده ØØªØ§ درون ذهنم Ú†Ù‡ Ùكرهايي آمده Ùˆ Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù†Ø¯. ØØªÙ…ان كه نبايد چيزي Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø¨ÙŠØ§ÙØªØ¯ تا نويسنده آن را بنويسد. اصلا كار نويسنده به روز كردن جريان‌هايي‌ست كه هنوز رخ نداده ولي ممكن است در سال‌هاي آينده Ø§ØªÙØ§Ù‚ Ø¨ÙŠØ§ÙØªØ¯. بايد بتوان جريان هاي روزمره را به معادله تبديل كرد، مثل كاري كه جامعه شناس Ùˆ يا روان‌شناس مي‌كند،‌ البته كمي بيشتر. جواب هر معادله هم خب معلوم است. نه نياز به امداد غيبي دارد، نه Ø³ØØ± Ùˆ جادو Ùˆ يا طالع بيني. در اين دنيا همه چيز مشخص است. نشنيده‌اي كه مولوي رومي مي‌گويد، دنيا مانند كوهستان است Ùˆ اعمال انسان‌ها مثل صدايي كه انعكاسش به ما به مي‌گردد؟»
مي‌گويد:« اين Ú†Ù‡ قاتلي‌ست كه به قرباني‌اش اجازه‌ي ØµØØ¨Øª كردن نمي‌دهد؟»
مي گويم:« نيازي نمي‌بيند. قاتل كارش كشتن است، نه بيشتر.»
مي گويد:« پس چرا اينقدر Ù„ÙØªØ´ مي‌دهد؟»
مي‌گويم:«عادت دارد. دوست دارد اول با او ØØ±Ù بزند.آدم با سوادي‌ست.»
مي‌گويد:« چطور يك Ù†ÙØ± باسواد به كشتن دست مي‌زند؟»
مي‌گويم:« درجبهه. اولين آدم را در جبهه‌ي جنگ كشته است. آدم متعصبي‌ست. به نظر او قرباني‌هايش، همه تروريست‌اند. مردم را مي‌كشند. براي جان مردم ارزش قائل است.»
مي‌گويد:« Ú†Ù‡ ÙØ±Ù‚ÙŠ مي‌كند؟ كشتن،كشتن است ديگر!»
مي‌گويم:« او هيچ‌وقت به خاطر پول‌كسي را نمي‌كشد. به خاطر اين‌كه به وظيÙه‌ي شرعي خود عمل كرده باشد، مي‌كشد. او مجري‌ست. يك مجري خودآگاه Ùˆ مؤمن. مردم‌اش را دوست دارد.»
مي‌گويد:« پس Ù…ØØ³Ù†ØŒ همان قاتل است؟»
مي‌گويم:« نه، Ù…ØØ³Ù† مقتول است. Ù…ØØ³Ù† Ùˆ مهرداد پسر عموي هم هستند كه پس از سال‌ها دوري، ØÙƒÙ… اعدام Ù…ØØ³Ù† را به مهرداد مي‌دهند. Ùˆ ØØ§Ù„ا توي ويلاي ساØÙ„ي،آخرين ديدارشان پس از سال هاست.»
مي‌گويد:«اين مهرداد چه دلي دارد!»
مي گويم:« خوبي داستان همين‌جاست. هر دو هم‌ديگر را مي‌شناسند. Ù…ØØ³Ù† دوست دارد خودش را معرÙي‌كند ولي مهرداد دهانش را بسته است.»
مي‌گويد:« پس قاتل چه؟»
مي‌گويم:« مهرداد هم او را مي‌شناسد ولي از بچه‌‌گي خاطره‌ي خوبي از او ندارد چون Ù…ØØ³Ù† باعث شده تا موژان با مرد ديگري ازدواج‌كند. از قصد دهانش را بسته است تا Ùقط خودش بتواند ØµØØ¨Øª كند.»
مي‌گويد:« Ú†Ù‡ موجود بي‌رØÙ…ÙŠ!»
مي گويم:« چرا بي‌رØÙ…ØŸ چرا Ùكر مي‌كني‌كشتن، بي رØÙ…ي‌ست؟»
مي گويد:« كشتن بي رØÙ…ي‌ست ØØªØ§ اگر براي هد٠مقدسي باشد.»
مي‌گويم:« هيچ مي‌داني آدم‌ها تا دو سه قرن پيش، Ùقط به خاطر زنده ماندن، يا بهتر زندگي‌كردن، خيلي Ø±Ø§ØØªâ€ŒØªØ± از ØØ§Ù„ا، دست به‌كشتن هم‌ديگر مي‌زدند؟ شهر نشيني، Ùˆ شروع سرمايه‌داري شهري باعث شد تا آدم‌ها بين خودشان قانون وضع كنند Ùˆ براي هم، ØÙ‚وق ÙØ±Ø¯ÙŠ Ø¯Ø± جامعه‌شان تعيين‌كنند Ùˆ به آن عمل كنند، زماني‌‌كه علم اقتصاد موÙÙ‚ شد ارزش انسان را به ريال تبديل كند Ùˆ گرنه جامعه‌ي بدون كشتن، مي‌شود جامعه‌ي بدون رقابت.كه Ùقط ÙØ±Ø´ØªÙ‡â€ŒÙ‡Ø§ به آن عمل مي‌كنند.»
مي‌گويد:« اما باز هم در آن زمان اين‌كار، ÙˆØØ´ØªÙ†Ø§Ùƒ بوده.»
مي گويم:« ÙˆØØ´ØªØ´ بيشتر از دروغ Ú¯ÙØªÙ† نبوده. ØØ§Ù„ا آدما بهتر Ùˆ شيك‌تر يك‌‌ديگر را تكه پاره مي‌كنند Ùˆ الا مگر Ù†ÙØ³ كشتن چيست؟ يكي را از ØÙ‚‌اش Ù…ØØ±ÙˆÙ… مي‌كنند Ùˆ آن‌را از او مي‌دزدند؟»
به ØØ±Ù‌هايي‌كه مي‌زنم اعتقاد ندارم. شايد به خاطر رهايي از دست ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ØŒ اين‌ جمله‌ها را ردي٠مي‌كنم.جواب‌هايي‌كه به او مي‌گويم، استدلال‌هاي مهرداد است، نه من. زندگي پر از ÙØ±Ø§Ø² Ùˆ نشيبش باعث شده تا به Ø§Ø·Ø±Ø§ÙØ´ اين‌طوري نگاه كند. نكند مشكلات روزمرگي‌ام، باعثش اين رمان باشد!‌ چون من هم در بعضي موارد به او ØÙ‚ مي‌دهم‌كه آدم بكشد. شايد مثل خيابان‌هاي اين شهر لكني، دارم طاقتم را از دست مي‌دهم! شايد خدا دوباره بايد مرا با ØØ¬Ù…٠بي نهايت Ø¨ÙŠØ§ÙØ±ÙŠÙ†Ø¯.
توي پياده رو هستم. هوا سوز دارد. قدم هايم را تند بر مي‌دارم تا گرم شوم. مي‌خواهم به همايشي كه شهرداري برگزار مي‌كند برسم. وقتي كارت دعوت را ديدم با خودم Ú¯ÙØªÙ…ØŒ شايدكمي در روØÙŠÙ‡â€ŒØ§Ù… تاثير بگذارد. دوستان Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ برو كمي بخند! شهردار هم هست. او هم مي‌آيد.
به زمين نگاه مي‌كنم. انگار دارم سينه خيز مي‌روم. صداي مردي را مي‌شنوم. ÙŠÙƒÙŠâ€ŒÚ¯ÙØª:
«... زهر مار!»
سرم را بلند مي‌كنم، پيرمردي داشت به زنش Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØª.
نه سرشان پيداست Ùˆ نه ØªÙ‡â€ŒÙØ´Ø§Ù†.
يكي ديگر مي‌گويد:«Ùيلم دختراي جردن، پاسور، شو خارجي...»
سيگار مي‌كشد و اين پا و آن پا مي‌كند.
صداي ديگري مي‌گويد: «بسم الله...»
يكي ديگر: «...جمعه اس، مي‌بينمش، تو هم بيا خوش مي‌گذره.»
صداي ديگر:«آبجو تركيه، قوطي پايه بلندش هست.بيارم؟»
صداي ديگري Ú¯ÙØª:«تموم شده، قرص دارم، ØªÙˆÙ¾â€ŒÙØªÙˆÙ¾!»
براي نوشتن نيازي به نگاه كردن ندارم. چشم‌هايم اضاÙي‌ست! بايد گوش‌هايم را تيز كنم، به چشمايم اعتمادي ندارم، ØØ§Ù„اديگر ندارم. ايراد از من است. شايد نگاه من عوض شده. از خواب‌هايم پيداست‌كه چيزي، درونم دارد تغيير مي‌كند.
وقتي به‌ خانه مي‌رسم هيچ كس نيست. انتظار داشتم كه باشد. نه اين‌كه ترسيده‌ام، نه! چون نمي‌توانم خودم را به رخ اين Ùˆ آن بكشم، Ù†Ø§Ø±Ø§ØØªÙ…. مادرم Ú¯ÙØª:«الله Ùˆ اكبر.»
به اين طر٠و آن طر٠نگاه مي‌‌كنم. خبري نيست. آسمان سق٠خانه‌ام شده ولي سق٠خانه‌ي من آسمان نيست.خوب كه نگاه مي‌كنم، اژده‌هايي شده‌ام با دو بال كوچك روي بدنش، درست روي دو پهلوي‌ش. مردم زير پايم هستند Ùˆ نگاهم مي‌كنند. چقدرخوب است! اولين باري‌ست كه مردم را پايين‌ مي‌بينم. توي اتاقم جمع شده‌اند. وقتي پايين هستم، آنها را نمي‌بينم. اولش نبودند. به سق٠كه مي‌رسم سروكله‌شان پيدا مي‌شود. عزيزم Ú¯ÙØª: Â«Ø³Ø¨ØØ§Ù† الله.»
سعي دارم بالاتر بروم اما به سق٠مي‌خورم Ùˆ همان‌جا مي‌مانم. سق٠اتاقي كه در آن‌جا هستم به اندازه‌ي يك بال پروانه از خانه‌ي قبلي بلندتر است، اجاره‌اش هم بيشتر است. ØØ§Ù„ا Ùهميدم! يادم آمد! مي‌دانم چرا نمي‌توانم بالاتر پروازكنم. اژده‌هايي هستم كه دو بال پروانه دارد. Ù…Ù‡Ø±Ø¯Ø§Ø¯Ú¯ÙØª:
«چه مرد كوچكي هستي تو!»
شايد به Ø®Ø§Ø·Ø±Ú¯ÙØªÚ¯ÙˆÙŠ Ø¯ÙŠØ´Ø¨â€ŒÙ…Ø§Ù† بود، چون Ù…Ù†â€ŒÚ¯ÙØªÙ…:
« بزرگي‌آدم‌ها به آرزوهايي‌ست كه در دلشان دارند.»
ته دلم نمي‌خواهم بزرگ باشم. وقتي پايين هستم از دست ØÙ…له‌هاي ديگران در امانم. قدرتم را به آنها نشان نمي‌دهم به همين خاطر است كه Ùكر مي‌كنند بزرگند Ùˆ همين باعث مي‌شود تا Ø§ØØ³Ø§Ø³ لذت كنند، مي‌گذارم بكنند. همين ديشبي داشتم اين ØØ±Ù‌ها را به مهرداد Ù…ÙŠâ€ŒÚ¯ÙØªÙ….
عزيز جان Ú¯ÙØª: «اياك نعبد Ùˆ اياك نستعين.»
آن پايين، درست درگوشه‌اي از سمت راست٠جمعيتي كه نگاهم مي‌كنند او را مي‌بينم. پوزخندي مي‌زند Ùˆ بيرون مي‌رود. وقتي به كوچه مي‌رسد،گريه اش مي‌گيرد. سرخ مي‌شود بعد مي‌زند زير گريه. مي‌دانم چرا گريه مي‌كند. او هم مثل من ØØ±Ù‌هايي كه زد مال خودش نبود. بايد اژده‌ها باشي تا بÙهمي دركجاي ØØ±Ù‌هايي كه مي‌زني، يا ديگران مي‌زنند قرار داري.كاش، بال‌هايم به قد Ùˆ اندازه خودم بود. اژده‌ها بودن چقدرخوب است! مي‌توانم ببينم كه اين آدم‌ها چقدركوچكند! براي دست تكان دادن جان خودشان را هم مي‌دهند. توي خيابان به شهردار بد Ùˆ بيراه مي‌گويند Ùˆ اينجا، يك شير هم كه باشي بايد چند بيت Ù…Ø¯Ø Ùˆ ثنا بيشتر بگويي تا مجوز شغل تازه‌ات را بگيري. شهردار Ùˆ خدا را يكي مي‌كني! براي اين‌كار ساخته شده اند. Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ مي‌شوند وقتي ديگران را Ø®ÙˆØ´ØØ§Ù„ مي‌بينند. غريبه را بيشتر از خودشان مي‌پرستند ØØªØ§ اگر براي غارتشان آمده باشد. هميشه يادشان Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯ بگويند: مزه‌ي لوطي خاكه...
مادرجان به سجده Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ من مي‌توانم او را ببوسم.Ú¯ÙØª:«الله اكبر.»
دنيا، روي سجاده‌ي او خلاصه شده است. وقتي نماز مي‌خواند مي‌توانم كائنات را آنجا ببينم. هيچ چيز٠ØÙ‚يقي بيرون از سجاده‌ي نماز نيست، وجود ندارد. هرچه هست سايه است. پايم مي رود توي چاله آب. از سردي آن‌،كه توي ÙƒÙØ´â€ŒÙ‡Ø§ÙŠÙ… مي‌رود اذيت مي‌شوم. زيبايي آدم‌ها روي Ø¢Ø³ÙØ§Ù„ت خيابان بريده بريده Ùˆ سرازيرند، جان مي‌كنند.
ÙØ±ÙŠØ¨Ø§ Ú†Ù‡ مي‌داند؟ درست است كه او هم ÙØ´Ø§Ø± زندگي را تØÙ…Ù„ مي‌كند ولي مسئوليت خانه با من است. من بايد به غر Ùˆ لندهاي ØµØ§ØØ¨â€ŒØ®Ø§Ù†Ù‡ گوش كنم وقتي يك روز اجاره خانه عقب Ù…ÙŠâ€ŒØ§ÙØªØ¯.
مي‌گويم: «ببخشيد جناب قاسمي‌، هنوز ØÙ‚وق‌ام را نداده‌اند. بايد چند روز صبر كنيد. مي‌گويد:
« بايد صبركنم!؟»
روي "بايد" تاكيد مي كند.
مي‌گويم:« اگر امكان دارد. عوضش ماه آينده اجاره‌تان را زودتر پرداخت مي‌كنم.»
مي‌گويد:« آقا... اين‌كه نمي‌شود. من هم خرج دارم. من هم دختر دم بخت دارم Ùˆ پسر دانشجو. روي پولي‌كه از شما مي‌گيرم ØØ³Ø§Ø¨ مي‌كنم. تازه، بايد صدهزارتومان به آن اضاÙه‌كنم، بدهم دانشگاه براي ترم ‌زمستان‌اش. شما كه ØªØØµÙŠÙ„‌كرده‌ايد، بايد بهتر بدانيد!»
مي‌گويم:« قبول مي‌كنيد پول پيش را اضاÙه‌كنم؟»
مي گويد:« براي من ÙØ±Ù‚ÙŠ ندارد. ØØ§Ù„ا، مي‌خواهيد چقدر اضاÙÙ‡ بكنيد؟»
مي‌گويم:« يك و نيم ميليون تومان٠ديگر به شما مي‌دهم، از اجاره شما كم مي‌كنم.»
مي گويد: هرچند كه بازار وضع‌اش خراب است و كار و كاسبي تعطيل شده ولي خب، چاره چيست؟»
قبول مي‌كند.
به خيلي‌ها رو انداختم ولي همه از من بدتر بودند! با وامي‌كه شش ماه پيش از اداره درخواست كرده بودم هم مواÙقت نشد. مديرصندوق Ø§Ø¯Ø§Ø±Ù‡â€ŒÚ¯ÙØª:
« هنوز تعدادي از پرسنل، دوسال است‌كه توي نوبت‌اند.»
Ú¯ÙØªÙ…:« آقاي تهراني، به من Ú†Ù‡ كه هنوز از دو سال پيش تعدادي از كارمندان وام Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡â€ŒØ§Ù†Ø¯! اين اشكال به شما بر مي‌گردد. شش ماه است‌كه من به اميد وام ضروري، به ØµØ§ØØ¨â€ŒØ®Ø§Ù†Ù‡ قول داده‌ام.»
Ú¯ÙØª:« خب، به من Ú†Ù‡ كه شما به ØµØ§ØØ¨ خانه‌تان قول داده‌ايد؟»
Ú¯ÙØªÙ…:« اجاره‌ها چند برابر بالا Ø±ÙØªÙ‡ Ùˆ ØÙ‚وق ما هنوز همان است كه بود! به خدايي كه شما مي‌پرستيد، اجاره خانه سنگين است. كمرم را شكسته است. سر برج بايدكل ØÙ‚وقم را دو دستي بريزم توي دهان ØµØ§ØØ¨â€ŒØ®Ø§Ù†Ù‡â€Œ. بابت سير شدن خانواده‌، چقدر بايد از اين Ùˆ آن قرز Ùˆ قولز كنم؟»
عصباني مي‌شود. مي‌گويد:
Â«Ø¨ÙØ±Ù…اييد آقا، Ø¨ÙØ±Ù…اييد سركارتان. شما كه ØªØ§ÙØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø¬Ø¯Ø§ Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ نيستيد.»
بايد به او ØÙ‚ بدهم؟ خب البته، راست مي‌گويد، من‌كه ØªØ§ÙØªÙ‡â€ŒÙŠ Ø¬Ø¯Ø§ Ø¨Ø§ÙØªÙ‡ از ديگران نيستم. من هم يكي مثل همه. تازه جرات بگو مگوي بيشتر با او را هم ندارم. اگر با من لج Ø§ÙØªØ¯ كه بدتر مي‌شود!
به ساعتم نگاه مي‌كنم. ساعت هشت شب است. نيم ساعت ديگر بايد بروم پيش آقاي عبدي. اسمش را توي آگهي‌هاي روزنامه پيدا كردم. قرار است از او وام بگيرم. مغازه‌اش ته٠پاساژ است. روي شيشه‌ي مغازه‌اش نوشته «طلاي ايران»، ولي چيزي توي ويترينش نيست. داخل مغازه Ùقط يك ميز است Ùˆ او پشت آن زونكن بزرگي را باز كرده Ùˆ چك‌هاي مشتري‌هايش را با ماشين ØØ³Ø§Ø¨ جمع مي‌زند. سلام مي‌كنم. نگاهم مي‌كند Ùˆ Ø¨Ù„Ø§ÙØ§ØµÙ„Ù‡ مي‌گويد:« بنويس!»
تعجب مي‌كنم. اولين باري‌ست كه او را مي‌بينم. ØµØ¨Ø Ø¨Ø§ تلÙÙ† با او ØµØØ¨Øª كردم Ùˆ ØØ§Ù„ا...
مي‌گويم: «چه بنويسم؟»
مي گويد: «چك‌هايت را بنويس. دوازده تا به اضاÙه‌ي يكي به مبلغ كل وامي‌كه از من مي‌گيري. البته با سودش. شناسنامه‌ات را كه با خودت آوردي؟»
مي‌گويم« بله.»
مچ دستم خسته شده است. به شاگردش مي‌گويد: « يه آبميوه بده خدمت آقا.»
مي‌گويم: « ممنون، نمي‌خورم.»
مي‌گويد:« نترس، پولش را از تو نمي‌خواهم!»
هر دو مي‌خنديم. يك ميليون و پانصد هزارتومان تراول چك را در كشويش مي‌شمارد و به من مي‌دهد.
دوباره شروع مي‌كنم به نوشتن. دوازده برگ چك، هركدام به مبلغ دويست و پنج هزار تومان. آخر سر، يك چك به مبلغ دو ميليون و چهارصدهزارتومان به عنوان ضمانت به او مي‌دهم. مي‌گويد:
«ننويسي بابت ضمانت، بنويس بابت خريد طلا.»
مي گويم:« به من بابت اين برگ چك، رسيد كه مي‌دهيد؟»
زونكن را جلويم مي‌گذراد و مي‌گويد:
« ببنيد، اين‌ها همه چك‌هاي مشتري‌هايي مثل شماست. من كاسبم. كاسب كه خودش را به خاطر يكي، دوميليون تومان خراب نمي‌كند. اصلاٌ ØŒ تا ØØ§Ù„ا شما توانسته‌ايد در مدت نيم ساعت، يك Ùˆ نيم ميليون تومان وام بگيريد؟»
مي‌گويم:« چطور به من اعتماد مي‌كنيد؟»
مي‌گويد: «براي رضاي خدا. دوست دارم كار خلق‌الله راه Ø¨ÙŠØ§ÙØªØ¯ والا ØŒ چه‌كسي در ازاي چند برگ Ú†Ùƒ- پول بي‌زبان را عوض مي‌كند؟ تازه، مگركارمند دولت نيستي؟»
مي‌گويم:« چرا،كارمندم.»
يك ميليون Ùˆ پانصدهزارتومان مي‌گيرم. دارم خدا ØØ§Ùظي مي‌كنم كه مي‌گويد:
«ØÙˆØ§Ø³â€ŒØ§Øª به جيب‌هايت باشد.»
از مغازه بيرون مي‌آيم. توي اين Ùكرم كه چطور از بانكي كه در آن ØØ³Ø§Ø¨ دارم دسته Ú†Ùƒ جديد بگيرم. ØØ¯Ø§Ù‚Ù„ بايد بيست برگش را بانك، پاس كرده باشد. Ùقط ده برگ برايم مانده . چاره‌اي نيست بايد تا آخر سال با آن‌ها سركنم. عوضش، امشب‌كار Ù…ØØ³Ù† را يك‌سره مي‌كنم.