پاييز من
پاییزم راه می رود
با دست هایی در جیب،
درازای پیاده روها
در مهِ فرسوده
فقط چراغ هایی روشن است

پاییزم چشم هایش را

در فنجان های قهوه خاموش می کند،

فنجان ها

و میز ها

در دود شناورند

و هر میز

چند سیگارِ روشن.


پاییزم آنقدر خنده را گم کرد

تا باران های زمستانی

آخرین برگش را

بُرد.


23/8/1385

اصفهان

محمد باقر حاجیانی




گاهی که برگ

در لیوان چایی می افتد

پنجره را می بندم

و پاییز را

با همان طعم چای سر می کشم.


گاهی فکر می کنم

ما در پاییز به دنیا آمده ایم.


23/8/1385

محمد باقر حاجیانی

اصفهان