جناب دولت آبادی! باور نمی کنم ندانی که ما سالهاست در سرزمین آفتاب و عطش زندگی می کنیم.سرزمینی که آفتاب را از آسمان آن ربوده اند، و امتداد خلیج و خاک آن از دستهایی می گذرد، که روز را بر شانه های دریده می برند.


------
جناب دولت آبادی! باور نمی کنم ندانی که ما سالهاست در سرزمین آفتاب و عطش زندگی می کنیم.سرزمینی که آفتاب را از آسمان آن ربوده اند، و امتداد خلیج و خاک آن از دستهایی می گذرد، که روز را بر شانه های دریده می برند. آنجا که انسان نه از بی نانی که از بی حرمتی می میرد.
شما هم شوربختانه بنای آرمان شهری را با روحانیت بنا نهادید که در آن: دیوارها درخت ها را ریشخند می کنند... طرفند پرخاش به آنکه در قدرت نیست روی دیگری ازآب حلال ریختن بر سر نظام و سرآمدان آن است.نگرش فرازمانی یا بدیگر سخن همزاد نبودن عنصر زمان از ویژگیهای رمان شما و بسیاری از رمان های ایرانی است. چرا که : موج سنگین گذر زمان نه در درون که بیرون شما در گذر است. نمی دانم رمان کوچک: سرزمین برفی، یاسوناری کاواباتا را خوانده ای یا نه؟ که سامورایی سودایی در شیشه قطار چهره ی گیشای را که دوباره بسوی او دارد باز می گردد، می بیند و بازیافت خاطره ها اشتیاق او را که نویسنده هیچگاه از ان سخن نمی گوید برای خواننده آشکار می کند. تمنایی که نه برای ماندن با گیشا که برای بازگشت بسوی چیزی است که باز هم نویسنده از گفتنش باز می ماند.... و تو می توانی رد پایش بعدها در : خانه ای برای زیبا رویان خفته بیابی...و آن برای من ستیز با گذر زمان است و درک شخصی و درونی انسان از مفهوم زمان... و این همان نایابی و یا کمبودی است که در بن مایه ی اندیشه شما جا دادر. ( نگفته نگذارم که مارکز هم با نو شتن کتاب: بیاد آن فاحشه ی بزرگوار، برداشتی شخصی و غیر از انچه کاواباتا در ذهن دارد از مفهوم نا متعارف پیری را از خود بجای می گذارد)
رمان نویس با ساختار پسزمینه ی اندیشه ی ماندگار بی زمان در پروراندن خوانندد منفعل دخیل است. و این همان شیوه ای است که در ادبیات ما سالهاست جا خوش کرده. حالی که رمان شیوه ی دیگر از تلاش انسان برای دریافت حقیقت از درون واقعیت های موجود دستکاری شده است. رمان و شعر مشکلات انسانی را نه حل؛ که قابل اندیشیدن می کند. کدام رمان شما در بردارنده ی مفهوم بی باوری به جهان با ساختاری ضروری و غایتمند است؟ در کدامین رمان بی اعتباری بی واقعیت را فریاد کردید یا خواننده را به خود نهادید تا باید ها و نبایدهای خود را خود دریابد. ویرجینیا وولف می گوید: پروست به چیزی که همواره از دست گریخته است ثبات و جسمیت می بخشد. و بازیافت چیز های برباد رفته کاش روزی پیش از آن که روزگار ما سپری شود، از عهده ی رمان نویسی ایرانی یر آید
بیدادی که بر ما رفته ، همگی از پیامدهای سیاستهای فرهنگی –اجتماعی پیگیر و هماهنگ نظامیست که بنای بودن خود را بر نفی و ریشخند همه ی ارزشهای ماندگار و پذیرفته شده جهانی گذاشته است و پایه های فرمانروایی خود را بر بی خبری و وحشت همگانی استوار کرده است. سنگسار؛ سرکوفت؛ زندان؛اخراج؛کشتار؛تبعیض و هر چه در چنته ی سیاستگذارن ستمگر بود؛ در این دیار تجربه شده است. دیگراندیشان؛ دارندگان سلیقه ای فردی ؛ پیروان ادیان غیر حکومتی؛بی دینان؛ و دارندگان گویشهای متفاوت و اقوام همگی در یک امر مشترکند؛ و آن چشیدن مزه ی بی عدالتی نظام حاکم در در طول و عرض هستی اشان است. نظامی که گویی از سر صدقه اوست که ما زنده ایم.و از آن جهت بر ما واجب است تا هر از گاهی در صحنه حاضر شویم؛ تا آنها با صرف ملیونها تومان از سرمایه ی ملت؛ گروهی را در مجالس قانون گذاری،موسسات آموزشی؛ شهرداری یا جنبشهای زنان و کارگران؛ سند رسمی سرکوب و ویرانگری را با آرا ریخته شده در صندوق بگیرند و بعد هم بریش ما بخندند. در این راستا رهبران دستچین شده خواسته های شخصی خود را نیز وارد معرکه کرده اند؛ که شهرت؛ثروت و قدرت از ان جمله اند.
و در این شگرد شبه دموکراسی؛ اینبار روح و روان آدمی مستقیماَ مورد حمله قرار می گیرد تا با دستکاری در حقایق موجود؛ مثل واپس ماندگی های اجتماعی ویا با بحران های در راه و شبح قدرتهای بیگانه؛ شهروندان را از دستیابی به حقیقت باز دارند.؛ و به ستمگری های خود وجاهت قانونی بدهند. شوالیه های جنگ مقدس و قدیسان ماکیاولی( که ترس را در چشمان ملت نشاندند و لبخندشان را از ما پنهان نمی کنند) آهنگهای کهنه ای را می خوانند که گویی پیشتر از این برای کرها نواخته بوند. و شنیدنی اینجاست که ظالمان دست کوتاه که از قدرت وامانده اند و شریک دزدند و نارفیق قافله؛ با دعوت از ما در این خل بازیهای انتصاباتی ؛ بر آنند تا از دوستان دیروز دلربایی کنند

این جایگاه دلفریب که من از آن گفتگو می کنم؛ جان ماست. منزلگاهی فریبنده که مصالحش در فراخنای دلفریب فرهنگ و هنر انسانی؛ پراکنده اما فراوان یافت می شود. و اگر حیف و میلهای مردم فریب می گذاشت؛ ما پیش از اینها می توانستیم از گنجینه دانش و خرد مشترک انسانی بهره مند شویم و با هزینه کمتری آسودگی و فراوانی را تجربه کنیم.
باورکنید لحظه ی موعود همایش ما پیش از این فرا رسیده؛ لحظه ای که باید از این جهان بی در و پیکر بی خردی رها شویم. جهانی که وحشت فرا گیر را توده های انسانی در روزمرگی خود تجربه می کنند. جهانی که بسیاری از ما را از دستیابی به فرصتهای هستی باز می دارد.
در حالی که مستمری بگیران نهادهای قدرت با همدستی روشنفکران کوته بین ما را از جاذبه های حقایق انسانی رم می دهند و افسون واقعیتهای مونتاژ شده را پیش چشم ما بنمایش می گذارند. من بر این باورم که لحظه ی موعد همایش ما که پیشتر از این فرا رسیده؛ جایگاهی را می طلبد که اگر با جدیت و هوشیاری بان نپردازیم؛ از سر سهل انگاری و فرسودگی؛ می رود تا بر سرمان خراب شود. سر آغاز این گردهمایی همانا بازبینی اهل قلم در پندار خویش و پرداختن کردارهای خود است نه همواره حمله و هوار بدیگران. خلق را با خوی شکوه الفت بسیار است، بیایید با هم نعره ی مستانه سر دهیم.