rostam va sohrab جویبار تهی
راز تکیده ی درخت را
در امتداد سوختن خوب می داند
و من
حسرت رویدن را
در جبین سنگ می خوانم


یادداشتی بر تراژدی رستم و سهراب


آنچه بر ما امروز می گذرد؛ پاره ای از آن روست که نمی خواهیم بدانیم پیشتر بر ما چه گذشته تا شاید بتوانیم برای امروزمان چاره ای دست و پا کنیم.. با دستکاری در واقعیت؛ حقیقت را کتمان می کنیم. روزگار درازیست در جاده انحرافی می رانیم. در جهانی زندگی می کنیم که نباید باشد و اما هست و سخت جانی می کند. میانگین هوشمان هنوز از پایین تنه امان بالاتر نمی رود. چون از حقیقت می گریزیم, به سایه اش دلخوش کرده ایم.

نگاهی به پرونده ی جهان پهلوان رستم در یکی از دردناکترین لحظات تاریخی؛ شاید تلنگری باشد به ما تا ببینیم؛ چگونه می شود حتی با داشتن نیت خیر و اندوخته ی سالیان, با چشم پوشی از حقیقت و کاهلی در آموختن؛ به بی عدالتی دست زد.

ما که به گرد آن گرد نمی رسیم و نه یکبار که بسیار با بیداد ساخته ایم؛ جا دارد جایمان را در میان این معرکه ها پیدا کنیم.

یکی داستانست پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم

سهراب با لشکر تورانیان به ایران تاخته و تمامی دلیران ایران را درهم شکسته . خبر بکاووس شاه می رسد که:

عنان دار چون او ندیدست کس تو گفتی که سام سوار است و بس

که بی واسطه شباهت سهراب به دودمان رستم آشکار می کند. شباهتی که هر بیننده ای آنرا تجربه می کند.

بیایید این فراز را از واکنش رستم به نامه کاووس که او را برای جنگ با سهراب فرا می خواند؛ داشته باشیم و داوری کنیم:

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند بخندید و زان کار خیره بماند

که مانندهُ سام گردن فراز سواری پدید آمد اندر جهان

از آزادگان این نباشد شگفت ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت.

من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم و باشد او کودکی.

آنان که سهراب را دیده اند؛ گواهی می دهند که او دلاوری کم سن و هم سان سام سوار است.رستم می خواند و می خندد و اما اندیشه نمی کند,( گاهی منیت ما ؛ شخصیتمان را می پوشاند)

و هنگامی که کاووس در پاسخ دیر آمدن رستم به بارگاه دستور دست بستن او را می دهد؛ رستم با خشم خارج می شود و رو بسوی سربازان ایران می گوید:

به ایران از ایدون که سهراب گرد بیاید نماند بزرگ و نه خرد

شما هرکدام چارهُ جان کنید خرد را باین کار پیمان کنید.

* جا دارد همین جا بگویم که این بیت فردوسی سوال بر انگیز است؛ آیا بیان نام سهراب از دهان رستم بی معنایی نشناختن فرزند را از سوی پدر تداعی نمی کند.آیا طرح داستان با اشکال نیست؟
* پیشتر هم در مورد دزدیدن رخش اسب رستم در ابتدای روایت با همین سؤال روبرو می شویم.
* سواران ترکان تنی هفت و هشت بران دشت نخجیرگه بر گذشت
* یکی اسب دیدند در مرغزار بگشتند گرد لب مرغزار
* چو بر دشت رخش را یافتند سوی بند کردنش بشتافتند

گفتگو از رخشی است که همین چندی پیش اژدها در (هفت خان رستم) چاره اش نبود.وحالا در خطر حتی شیه هم نمی کشد.

* یا گفتگوی تهمینه با رستم که می گوید من که همیشه در حرم بوده ام؛ شیفته مردی و مردانگی و جنگاوری های توام که از دیگران شنیده ام و دوست دارم زن تو باشم و پسر تو را در آغوش بگیرم.
* آیا این با فرهنگ ایرانی که زن, آن هم دختر شاه که آزاد بوده تا در جامعه رفت و آمد کند و ما نمونه زیبای آن را آمدن شیرین در پی خسرو از زبان نظامی داریم , که در کتاب سیمای دو زن نوشته ارزشمند سعیدی سیرجانی داریم ؛ مغایرت ندارد؟



بر گردیم به تراژدی در پیش رو

رستم بعنوان آخرین برگ کاووس بمیدان او آمده و با دیدن او:

چو سهراب را دید با یال و شاخ برش چون بر سام جنگی فراخ

بدیگر سخن رستم با دیدن سهراب بیاد سام یعنی پدر بزرگش می افتد.چرا که ریخت و ژست سهراب تداعی هیکل و قیافه ی سام سمبل پهلوانی ایرانیست. سهراب هیچ شباهتی به تورانیان ندارد و جا در جای روایت این تکرار شده است.

وباز شب هنگام وقتی رستم برای شناختن تواناییهای دشمن با لباس تورانی وارد لشکر آنان می شود و در تاریکی سهراب را در خیمه می بیند, با خود می گوید:

ز سهراب رستم زبان بر گشاد زبالا و برزش همی کرد یاد

که کس در جهان کودک نارسید بدین شیرمردی و گردی ندید.

پدر پسر را چگونه نمی شناسد؟آیا شباهتها را نمی بیند.یا در خوش بینانه ترین داوری باید گفت نمی تواند ببیند. یا نمی خواهد ببیند.سیستم فکری و عاطفی اش در چنبر پیشداوری گرفتار است و آنی را می بیند و می شنود که خوش دارد.یادمان باشد که او خود می گفت:

من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم و باشد او کودکی.

رستم که نمود هوشیاری قومی و پهلوانی ماست با آن داده های آشکار و درخواستهای پی در پی سهراب برای شناخت پدر؛ که می باست دست کم تردید و پرسشی را در وی بر انگیزد؛ به راهی می رود که اهریمنیست.

پیشاپش نبرد رستم از پیشینه دلاوری های خود به سهراب می می گوید:

بپیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه

تبه شد بسی دیو در چنگ من نبودم بدان سو که بودی شکن

چه کردم؛ ستاره گواه من است به مردی جهان زیر پای من ااست

و سهراب با شنیدن آنها بی درنگ می گویید:

بدو گفت کز تو بپرسم سخن همه راستی باید افکند بن

من ایدون گمانم که تو رستمی گراز تخمه ی نامور نیرمی

یعنی دادهای رستم میرود تا شناخت را درسهراب تکمیل کند. و جوان جستجو را همچنان پی می گیرد اما وقتی رستم که تنها چند لحظه ای پیش از بی همتایی خویش در نبرد با دشمنان می گوید( که همه از نشانه های رستم دستان است و دیگر هیچ) همه درها را بروی او میبندد و ناگهان صد و هشتاد درجه باشگردی نارستمی می گوید:

چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمه سام نیرم نیم!!!

که او پهلوانست و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم

( باید پرسید : چه کسی حرف از تاج و تخت زده بود که رستم آن را کتمان می کند.آیا این نیست که اگر رستم هم باشی و دروغ بگویی دچار فراموشی می شوی !!)

و سهراب در شگفت می ماند که این پاسخهای رستم به هیچ وجه با نشانه های مادر خوانایی ندارد؛ این هیکل و سابقه و ژست همه از رستم بودن حکایت می کنند اما مرد روبرو آنرا انکار می کند و سهراب درمانده است و یادمان باشد جوان بی تجربه.

از امید سهراب شد نا امید برو تیره شد روی روز سپید

به آوردگه رفت نیزه بدست همی ماند از گفت مادر شگفت

آیا مادرم نشانه ها را نادرست داد.آیا چیزی از قلم انداخته بود.

سهراب افسرده و پریشان است.ذهنیت وی درهم و برهم شده.بی یاور می شود.ذهنیتش در هم کوبیده است و واقعیات به او دهن کجی می کنند.

رستم در اولین نبرد؛ از پیروزی به سهراب باز می ماند و پشت بر خاک؛ در حالی که مرگ را در دستان سهراب می بیند؛ با دروغ می گوید که مطابق رسم آنان ؛پهلوان باید دوبار حریف خود را بر زمین بزند تا بتواند او را از میان بردارد.و سهراب از روی سینه او بر می خیزد.

در فردای ان روز؛ پیش از نبرد سهراب که مهر مرد پیش رو را باز در دل دارد می گوید:

ز رستم بپرسید خندان دولب تو گفتی که با او بهم بود شب

که شب چون بدست روز چون خاستی ز پیکار بر دل چه آراستی

ز کف بفکن این گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین

نشینیم هردو پیاده بهم بمی تازه داریم روی دژم

به پیش جهان دار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم

دل من همی با تو, مهر آورد همی آب شرمم بچهر آورد

همانا که داری ز گردان نژاد کنی پیش من گوهر خویش یاد

و در دومین و آخرین نبرد؛ رستم تا سهراب را برزمین می زند؛پهلویش را می درد.(رسم بی رسم)

و پس از نبرد فردوسی شگفت زده می نالد و می گوید:حیوان فرزند خویش را در دریا و خشکی می شناسد اما

جهانا شگفتی ز کردار تست هم از تو شکست و هم از تو درست

ازاین دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر.

آیا بی انصافی نیست! از آن دو یکی و آن هم سهراب مهرش جنبیده بود.و دستهایش را دراز کرده بود. جا در جای لحظه ها سهراب پیش آمد و رستم او را پس زد .رستم هم نشانه های مشترک را دیده بودغ اما و تراژدی در همین اماست.

پهلوان ما که از جنس آدمیست گویا دچار پدیده اختلال در شناختcognition disorder بود؛ از نزدیک شدن به حقیقت می گریخت و حقایق پیش رویش را با نابخردی ارزیابی می کرد.شنیده ها و دیده ها را دستچین میکرد.تنها دشمن میدید و با توجه به عظمت فاجعه محتمل که همان پیروزی دشمن و شکست و خواری خویش و سرزمین خویش بود( و قطعاً از سوی حاکمان وقت تبلبغ و مورد بهربرداری قرار می گرفته است). چنان شتسوی مغزی شده بود که چیزی بنام حق و حقیقت پیش رو را در نمی یافت .

پهلوان ما با کشتن شتابزده ی فرزند به ضد قهرمان تبدیل می شود.چرا که ما را از رستمی نو که در پی او آمده بود محروم میکند. و اگر پرونده درخشان و دردناک پیش و پس او نبود؛ او هرگز نمی توانست در جهان پهلوانی خود ما را در پیروزی خیر در نبرد با شر یاری رساند. .

(گریه یا خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن– که من گفتم؟) هر دو یا هیچ کدام مهم نیست. مهم این است که ما از آنها امروز چه می آموزیم.چگونه از واقعیت؛ نقبی بسوی حقیقت می زنیم.



علی کریمی

karimi49@hotmail.com