حالا هم کک به خشتکشان افتاده که آدم عصر انفورماتیک و اس ام اس باز؛ پای حدیث و منقل ایشان نمینشینند و و زمزمه می کنند ویا بلوا براه می اندازند که ای حضرات: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم – مرحمت فرموده؛ شر را کم کنید.




مثل اینکه باز خیال بافیهایم؛ خوش دارند روی صفحه بازی کنند یا شر وسوسهُ رفتن دارد زیر پایم را خالی میکند.هیچوقت باندازه ای که با خودم حرف میزنم گستاخ و راحت نیستم.آه ازین پرتگاه که پشت پیشانی منست .روحت را می خراشی و زبانت را میتراشی تا بلکه حرفی از جنس چفت و بست بشنوی، که تازه می فهمی عاطفهُ خفته ی روح خستهُ طرف تلنگش در رفته؛ و هر چه جر میزنی میبینی اهل کهف سالهاست در خوابند و خر و پوف.و با اخمهای آشکار و خمیازه های پنهان به تو اخ و تف میکنند.

- پیشتر از این باید میدانستم که واقعیت حقیر آنها و دنیای پوچ مادیشان ،مجازی تر از روُیاهای من با توفانی از لحظه های جنون است . جنون جهان اندیشه های ناب که تاب ستمگریهای جزمی و رجزخوانیهای عقلهای عافیت اندیش را ندارد.. جهانی که در خلوت خود رخوت باستانی یک قوم را به چالش گرفته و تا خلاص روح خود از تمامی اگرها و مگرها - از منزلگاهی به منزلگاهی میگریزد. واز آنها که جسارت شنیدن حقیقتی را ندارند میگریزد چرا که زبونانه ابله اند.

راستی برای کیست که میگوییم ؟ گماشته ی کدام ایده و ایمان و عقیده ایم؟شیدای کیستیم؟

گفتن برای پاره ای از برای آن بوده؛ تا دیگران بسیاق و روال آن حدیث و حکایت ؛ راه و رسم زندگی اشان را سر و سامان بدهند.و قطار انبیأ اهل سین و جیم که قدمهای ما را بجرم جستن از گلیم سنتهای نخ ریس میشکنند همه برای همین این ؛ سرهر پیچ سوال؛ بیخ گوش ما را تیغ میکشند. یا منکرات ما را برای اجر اخروی؛ به متخصصین بیهوشی راپورت میکنند. وفی الواقع کارشان شده ؛ ناتوری بیغوله های بارگاه خلافت. یک نوع شامورتی بازی به سبک مدرن.

و تاریخ و بویژه تاریخ عصر ما با پروسهُ تکوینش بیقواره اش؛ شاهد رویگردانی گروه بی شماری از جماعت شهروندان از این شیوهُ پیرو مرشدیست که ابتدا کار را با وعده و وعید و حور قلمان شروع کردند و وقتی که بعد با تو بمیری و من بمیرم ، ملت حالیشان نشد؛ کار بیخ پیدا کرد واستفاده از بساط داغ درفش و بگیر و ببند رسمی شد.

فرهنگ ما پر است از این نمونه هایی که هر صاحب کمال ذوالجلای بطرفندی آمده مارا چیز خور کرده ، تا حاکمان وقت راحت از گرده امان بار بکشند. خواه عارفان عاشقان دلسوخته یا فلایوسفان فرهیخته ؛ غرق در نشُه ی حق که لطف کرده تا ما دچار فتنهُ اشقیا و آتش جهنم نشویم و در وادی ظلمت سوراخ دعا را گم نکنیم؛ یا آن فرزانهُ که با عشوه می سرود: خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.

حالا هم کک به خشتکشان افتاده که آدم عصر انفورماتیک و اس ام اس باز؛ پای حدیث و منقل ایشان نمینشینند و و زمزمه می کنند ویا بلوا براه می اندازند که ای حضرات: از طلا گشتن پشیمان گشته ایم – مرحمت فرموده؛ شر را کم کنید.

وما اما سر آن داریم تا گوش شیاطین کر تنها از حال و روز خودمان؛ سیاهه بردارم؛ و از خیال و خاطرات خودمان روایتی ثبت کنیم؛ ان هم نه در جریدهُ عالم بلکه در دفتر ودستک همین آدم حاظر یعنی خودمان.چرا که ما فقط نقد معامله می کنیم.

ومن که باورم می کنم ؛اگر هیچ در حرفهایم نیست اما بقدر یک نیشگون بفهمی نفهمی با قشر خاکستری یا سیستم عصبی شنونده تماس بر قرار میکنم. و حرف اگر پرسشی بر نیانگیزد بپول سیاه هم نمیارزد.اگر جرقه ای در جان ما نیفتد یا ما از مرحله پرتیم و باروتمان نم کشیده یا چاشنی ازتاریخ مصرفش گذشته.یعنی زرشک.

یا ما شعورمان شرعی شده یا گوینده قافیه را باخته.و زرق و برق جملات و آهنگ بی محتوای کلمات و جفتک واروهای پر طمطراق او شده چوب دو سر طلا ؛ که مقصود و منظور ایز گم کردن ماست و ستر بی مایگی مولف؛ که کارشان در این روزگار خالی بندی خیلی هم سکٌه است.و جمعشان جمع. و پل را برای ما آنسوی رودخانه بسته اند.

این است که میگویم تا شاید با تو شگفتی ام را قسمت کنم. و باید عرض کنم که دهانم را بیشتر از جیره ام باز میکنم و از خاکریزها میگذرم.

بسیار پیش آمده تا بناچاری با زبان دوم با توگفتگو می کنم. یعنی با زبان سکوت.آنجا که با تو؛ حرفی از جنس نگفتن دارم.و ذهنم از گفتگو گر میگیرد و حرف بی ربط میشود واین قالبهای فعل و فاعل نیمدار و کهنه و ریش ریش امانم را می برد. جمله ها گاهی چنان سخت و بی قواره می شوند که مثل اینکه به من دهن کجی میکنند و انگشت نشان میدهند. گناه من آدم عادی چیست که این دستور زبان غیر عادی زهواردر رفته در رفته ؛ مثل بختکی افتاده روی روی ذهن و زبان من.چرا خودمان را از این این اخ و تف خانه زاد که خیلی هم حلال زاده نیست راحت نمی کنیم.خلاص ما از این سترونی؛ در خلاص واژه هاست.

این است که گاهی لازم است گمشده را لای سطرهای نگفته جستجو کنیم.آنچه میبایست گفته می شد و این جا نیامده ؛ و هی از لای حرف و گفت رسمی و ثبتی؛ سرک میکشند و دست از سرت بر نمی دارد و میگویند بگرد و بیاب ؛ و وانده. ومن که یا از قلم انداخته ام یا عرصه تنگ بوده .

هول و هراس برت ندارد که هیچ مجبور نیستی حرفهای مرا را باور کنی یا پشت سر ما سینه بزنی؛ نه ! فقط طلسم عرف و عافیت را ازکه پیش پایت بر داری با هم اخت میشویم.عقل متعارف اجدادی؛ اگر تو را از گدازه های حقیقت نامتعارف رم ندهد؛ پای در باغچه ذهن راوی میگذاری و گذارت از کوچه باغهای روح راوی میگذرد.و گامهایت ؛ راه نگاه او را پیدا میکند .پرسنده که باشی پاسخ همیشه هست تنها بپا بیات نشوی نازنین.

در روزگار خالی بندی و تیغ زنگیست که میشود هیچ نگفت و وراجی کرد.ارباب بی مروت دنیا را کولی داد و سوار مردم شد و اسمش را سیاست ستیزی نام نهاد و پرهیزگاری دروغین را از درازگوییهای هر فسیل فلسفه و مرشد اهل ماوراء طبیعه گواه گرفت و دخل و خرجت را یکاسه کرد.

شناخت و تدبیر و عقل میتواند در خدمت ستمگری باشد و بی خردی را تئوریزه کند و دمار از روزگاری فرزانگان و آزادگان در بیاورد اگر با عشق و اشتیاق انسانی درهم نجوشیده باشد و یکجا عرضه نشود.آنهم ابتدا ازشخص مدعی.و گر نه میشوی عضو حزب باد و جماعتی که حرفهای گنگ و گنده میزنند و دوغ و دوشاب را قاطی میکنند بلکه قبله عالم ماتحتشان را درست جهت یابی کنند. وبعد آروغ میزنند و با دیالکتیک در خلسه؛ آسمان جر خورده را با ریسمان بلاهت میدوزند.ودر شرفیابی غش و ریسه میروند و برای طول و عرض عمر آقا نظرودخیل میبنند.و بهر مناصبتی شعری را که پیشتر آماده کرده اند در مدح این و آن می وغوغند. با بنی آدم اعضای یک پیکردند و برای همین در مجلس وعظ اهل بخیه اند و چشم دیدن هموطنان بی چشم و رویی مثل ما را ندارند؛ و نمره عینکشان برای دیدن درد اهل محل دور بین است.

و این است که خط ما را نمی خوانند و ما هم که پسوورد سایت پدر سوختگی را گم کرده ایم و خیلی هم از کارخودمان ممنونیم.

اینطوری لااقل ویروس متافیزیک من درآوردشان وبال زبان متافوریکی ما نمیشود.

ما هم شده که گاهی با صدا خفه کن فریاد کشیده ایم و بر اساس قانون حفظ نظم اهل قبور مخل آسایش کسی هم نبوده ایم؛ اما این بر میگردد بان حضور همیشه در پشت صفحه و سطور برادران و خواهران خالی بند؛ که چشم غره میروند تا ما بند را آب ندهیم. و الا در گردنه حیران چرخ اتوبوسمان در میرود. و ما که نه بند را بنده ایم و نه آب طهارت بر ذهنمان زده ایم اصلاً به هیچ صراطی مستقیم نمی شویم؛ برای همه و اول برای خودمان سینه میزنیم.زبانمان از نگفتن قاچ قاچ شده و روحمان مثل جگر زلیخا پار پاره شده.بی باوریم به درس و مشق مرشد و مرید؛نه پیش پای مارتین هایدگر از جا بلند میشویم و درنه مجلس ابن عربی زانو میزنیم.حرمت حافظ برایمان در پیشکسوتیست و عزت او همچنان باقی؛ با او همان میکنیم که او کمابیش با سعدی کرد.با خاطرات خانه اموات برای بی پناهی هدایت گریه میکنیم؛ حالی که بوف کور و کافکا و پوپر را حلوا حلوا نمیکنیم؛ دهانمان از حرف مفت کف نمیکند باندازه فهم و خوانش خود با آنها کلنجار میرویم.خلاصه با همه خرده حساب داریم ,وقتی زورمان بجایی نمیرسد زر نمیزنیم دست بالا یقه خودمان را پاره میکنیم.سرنا را از سری که دوست داریم مینوازیم.برای دانستن له له میزنیم.شیدا و سرخوشیم.

بابت شعر باید بگویم: که شعر پاک؛ پارهُ بی پیرایهُ روح آدمیست.فهم هنر بویژه شعر درک مفهومی است؛ فرار و بی قرار که لذت آن را کسی میداند که امروز را میشناسد؛ و از دیروز می برد. و آنکه فردا را میخواهد از امروز می گذرد.و باین حقیقت ساده تن می دهد که خلاص از جهان فرسوده در خلاص خاطره ست.

و اما وقتی بقاعده و باب طبع خودت خط زدی و خط خواندی نه بر سیاق این و آن ؛ میبینی عجب جهان بی در و پیکری است جهان هنر که هر چه میبافی رشته میشود؛و هر چه میدوزی بیقواره میشود. اولش گمان میکردی که رمزگشایی میکنی؛ نقد و تفسیر می کنی و پیشترکه میروی رمز و راز را ؛تو بر نبود و بود و عالم و آدم مینهی؛ هر چیز داغ نگاه تو را برسم امانت بر گرده ثبت میکند .پیشتر این لغات بودند که از تو میگریختند ودستورزبان چموشی میکرد گازت میگرفت و رکاب نمیداد و اشکت را در میاورد تا صفحه ای سیاه کنی,و حالا لگام حرف را تو میکشی. واژگان پیش چشم تو ناز می کنند و هر چیز با دستهای تو پوست می تند با چشمهای بسته هم میتوانی تا آن سوی قصه های نگفته هم سفر کنی. در نمی مانی؛و منزل بمنزل سبکبارتر میشوی و میان هیولای تردید و ایستگاه یقین مدام گشت می زنی ؛ هوشیاریت با اشتیاق تو یک کاسه میشود. و حقیقت برتر کاينات یعنی انسان برای تو آشکار می شود.


علی کریمی

Karimi49@hotmail.com