[ دلم از این خرابیها بُوَد خوش، ز آنکه می دانم ...... خرابی، چونکه از حدّ بگذرد، آباد می گردد
به ویرانی این اوضاع، هستم مطمئن، زآنرو ...... که بُنیان جفا و جور، بی بُنیاد می گردد ]
( فرّخی یزدی )



-------------------------------
آریابرزن زاگرسی

تاریخ نگارش و ویرایش: چهارم ماه آوریل سال 2008 میلادی

« وحشت از آزادی »

{ چرا « خوبترینِ خوبانِ ایرانزمین » به جنونِ خودفریبی، مُبتلا هستند؟. }

[ دلم از این خرابیها بُوَد خوش، ز آنکه می دانم ...... خرابی، چونکه از حدّ بگذرد، آباد می گردد

به ویرانی این اوضاع، هستم مطمئن، زآنرو ...... که بُنیان جفا و جور، بی بُنیاد می گردد ]

( فرّخی یزدی )



...... پیشکلام:

من وقتی از « خوبترین خوبان »، سخن می گویم، منظورم گرایشها و سازمانها و حزبها و گروهها و فرقه ها و دسته جات و تک، تک آنانی می باشد که خود را « خیرخواه ایرانزمین و ایرانی و مدّعی و کیا بیا دار عرصه های مختلف » می دانند و سخت به « مطلق کاردانی » خودشان، ایمان حبل المتینی دارند. برای آنکه بتوان فاجعه ی تاسف بار قهقرائیهای یک ملّت را در معنای وسیع کلمه، شناخت و ریشه یابی کرد، بایستی آنانی که خود را « خوبترین خوبان » می شمارند، یک بار اگر فرصتی به دست آوردند در « آیینه ی دیوان شاعران و متفکّران ایرانزمین از کهنترین ایّام تا همین امروز » نظری سرسری بیفکنند تا بدانند، آنچه که در ایران امروز می گذرد، محصول کرد – و - کار همین « خوبترین خوبان مدّعی » می باشد. شاید با روخوانی آن « دیوانهای شاعران متفکّر ایرانی » و مقایسه ی محتویّات آنها با واقعیّتهای تلخ و گزنده ی ایرانزمین در سیطره ی اقتدار کانیبالیستهای الهی، اندکی از محصولات و ثمره ی « مطلق کاردانی خودشان » شرمزده شوند و سر انجام بیاموزند که « همه چیز را همگان دانند و همگان نیز، هنوز ز مادر نزاده اند ». شاید از این راه بتوانند عزم خود را جزم کنند و با همدیگر به یک حدّاقلی از همگرایی و مسئولیّت و بیدار وجدانی و پراکتیک مورچه ای برسند و فجایعی را در « مام وطن »، درمانپذیر کنند که محصول « مطلق کاردانی خودشان » می باشد. شاید!.

1- ریشه های نامرئی صغارت.

انسان از دوران کودکی در فضای مناسبات « خانواده گی » به احساسها و عواطف و گرایشهایی عادت می کند که در روند زندگی فردی اش به شکل قالبهای هنجاری و قواعد رفتاری در می آیند و برایش بدیهی و مسلّم می شوند. عادت کردنِ نم نم نیز در دوران رشد و بالغ شدن به چنان « هنجارها و قواعد قالببندی شده » باعث می شود که هر گونه نادیده گرفتن و پشت پا زدن و پایمال کردن آنها، این تصوّر را در ذهن آدمی ایجاد کند که به اخلاق خانواده و حیثیّت فامیلی، آسیب رسانده ایم و لاجرم، احساس مُجرمی و گناه کبیره می کنیم؛ بویژه در مناسبات با پدر و مادر. در کلاف پیچ در پیچ احساسها و دلبسته گیها و عواطف غلیظ، کمتر عضوی از اعضای خانواده می تواند به بریدن ناف وابسته گیها و تسلیم نشدن در برابر متابعتهای آتوریته ای در خانواده، دلیر و گستاخ و مصمّم شود و بکوشد و بخواهد که راه فردی و منش شخصی خودش را جست – و - جو کند و بیافریند و بر شالوده ی معیارهای خویشکاویده و خویشآفریده ی وجدان شخصی خودش بیندیشد و سخن بگوید و رفتار کند و از این راه به بالنده گی شخصیّت منحصر به فرد خودش مدد رساند و همّت کند. در ذهنیّت انسانهایی که به عادتهای خانواده گی مبتلا هستند، هر گونه سنجشگری و بررسی و شک به « تابوهای خانواده گی » به معنای « کفر و طغیان و بی دینی » ارزشیابی می شود.

بسیاری از آتوریته های زنگار گرفته و مُتعفّن مذهبی و ایدئولوژیکی را بایستی در آن دامنه هایی شناخت و بازشکافی و سنجشگری کرد که انسانها را همچنان در غُل و زنجیر هنجارهای عادات تابویی خانواده، اسیر و در بند نگاه داشته اند و تاثیر و نفوذ اخلاقیّات مُهر و موم شده ی خانواده گی را بر « تجربیّات بی واسطه ی فردی »، ارجح می شمارند. انسانهایی که به ضرورت سنجشگری اعتقادات و هنجارهای خانواده گی به تن خویش نپرداخته باشند در هر رده ای از تحصیّلات پایه ای و دانشگاهی و مدرّسی و مقامهای کشوری نیز که باشند، همچنان تابع و مطیع و مقلّد و مُجری همان هنجارهایی می مانند که از کودکی به شکل شابلونهای تابویی در فضایشان، زاییده و بزرگ شده اند و آنها را به نام تابلوی مقدّس اخلاقیّات بر سطح ذهنیّت و قلب خودشان، حکّاکی کرده اند. اینگونه انسانها در « بستر جُنب و جوشهای اکنون و دوران جدید » می زییند؛ ولی از لحاظ رفتاری و فکری و گفتاری به عادتهایی تعلّق دارند و وابسته اند که هرگز همپای « دوران معاصر » نیستند که نیستند. مسئله ی « اکنون » در کنار چنان انسانهای میخکوب مانده به شابلون هنجارهای عادتی بسان قاصدکی می ماند که از کنار پنجره ی عادتهایشان رد می شود و آنها فقط نظاره گر آن می باشند. وابسته ماندن به عادتها و ذلیل شدن در غُل و زنجیرهای عادات خانواده گی؛ یعنی ناتوانی و صغارت انسان در کاربست نیروی فهم و شعور فردی خودش و هراسیدن از به کار انداختن مغز فردی برای گزینش راه و روش زندگی خود؛ آنهم با قصد و غرض و آگاهی. یعنی بستن درب آینده بر روی خویشتن. گریز از تلاش برای تغییر و تحوّل در عادتهای خود باعث می شود از هر چیزی که « نو » می باشد یا بویی از « آینده ی دگرسان » بدهد، با شدّت تمام بهراسیم و موضعهای کاملا ستیزانه با آنها بگیریم. دوام اقتدار مراجع مذهبی در عادتهای هنجاری / تابویی تک، تک انسانها، ریشه دارد که از کودکی در وجودشان « شخصیّت آنها » را قالببندی انجمادی و سمنتی کرده اند. تا چنین قالبهای منجمد و سمنتی به دست تک، تک انسانهای بالغ و مستقل اندیش، شکسته و فرو پاشیده نشوند، پروسه ی « صغارتی و حقارتی آحّاد اجتماع »، مستمر می ماند و حاکمیّت مراجع تقلید و فقها و آخوندها بر ذهنیّت و روان و هستی و نیستی مردم اجتماع، اجتناب ناپذیر خواهد بود.

2- سکولاریسم.

بسیاری از آن مفاهیمی را که ما به کار می بریم، نه تنها تا امروز در باره ی معنای نهفته در آنها نمی اندیشیم؛ بلکه گیجسری خود را تا بدانجا وسعت می دهیم که « مفهوم » را با واقعیّت، اینهمانی نیز می دهیم!. بحث مفاهیم به گرداگرد این محور نمی چرخد که « محتویاتی نامتغیّر و آکبند و هرگز تحوّل ناپذیر » را در خود می گنجانند و واتاب می دهند. اگر چنین تصوّری از مفاهیم در دامنه ی « ساینسهای دقیقه / انفورماتیکی / ریاضی / هندسی / و امثالهم »، تا اندازه ای صحت داشته باشند، در دامنه های « روان و ذهنیّت و روح آدمی » هرگز مصداق ندارند و اعتقاد داشتن به چنین تصوّری، خطایی فاحش می باشد. در گستره ی روان و ذهنیّت آدمی، هیچ مفهومی، مصداق قیراطی با واقعیّتها و رویدادها ندارد و همواره به تیره گیها و لایه های رنگارنگ و سایه روشنها و درهمگداخته گیهای اسرار آمیز، عجین می باشد. مفاهیم، واتاب دهنده ی تصوّرات ما نیستند. همچنین تصاویر واقعی از رویدادهای روانی و روحی و درونی آدمی نیز نیستند. اساسا مفاهیم، هیچ واقعیّتی ندارند؛ بلکه فقط « ضروف اندیشیده ای » هستند که ما تلاش می کنیم تصوّرات خودمان را از تجربیّاتمان با خصوصیّات معیّن و مشخصّی در کرانمندی ظروف، رده بندی و جاسازی کنیم تا بتوانیم در باره ی محتوای تجربیّاتمان بیندیشیم.

با تعریف هر چیزی می خواهیم به آن چیزی برسیم که در واقعیّت پیرامون خودمان، نشانه ای از آن را نمی بینیم. با تعریف مثلا « روشنگری » می خواهیم سخن از چیزی بگوییم که در اجتماع خود، فقدان آن را احساس می کنیم و می بینیم. ما با کاربست « مفهوم روشنگری » می خواهیم در دامنه ی « اندیشیدنهای فلسفی و پژوهشهای دانشورزی » به متعیّن و مشخّص کردن محتویّات چیزی مصمّم شویم که ضرورت شناخت و واقعیّت پذیری آن را در روبرو شدن با مُعضلات و مسائل باهمستان، وظیفه ی عاجل خود می دانیم. تعریف هر چیزی به ما با « نامی عام » از همان چیز، همراه می باشد که ما، خصوصیّات آن را شناخته و نمادگذاری و اتیکت می زنیم. هر تعریفی نیز، توضیحی نامگذارنده برای اشیاء و چیزها می باشد. از این رو، هر چیزی که موضوع تفکّر باشد از اشیاء و چیزهای ماتریالیستی گرفته تا رویدادها و تحوّلات و دگرگشتهای رفتاری و روحی و روانی و خیالبافیها و فانتزیها و رویاها و امثالهم را می توان در مفاهیم اندیشید و عبارت بندی کرد. در این زمینه، هر « مفهومی » در دامنه ی مسائل روحی و روانی انسان بایستی بتواند چیزی واقعی را نماینده گی کند و واتاب دهد که با اندیشیدن زنده و پویای آدمی، همخوان و همتراز باشد. امّا واقعیّت تاریخ تحوّلات فکری و نظری ابناء بشر در سراسر کره زمین از کهنترین ایّام تا امروز نشان داده و اثبات کرده است که مفاهیم ما با واقعیّتها، هرگز همخوان و همتراز نیستند و به کژیها و ناخالصیهای گوناگون و مسئله آور، آغشته نیز می باشند. اعتقاد داشتن به اینکه « مفاهیم » با تصوّرات ما می توانند اینهمانی داشته باشند از کلیدی ترین خطاهائیست که تا کنون، بسیاری از فلاسفه را به دام خود، فرو کشیده و به اندیشه ها و ایده های آنها، آسیبهای شدیدی زده است.

انسان اندیشنده تلاش می کند که « تجربیّاتی » را از راه مفاهیم، پا به پای پروسه ی اندیشیدن در ذهنیّت ( = آگاهبود ) خودش با کلمات فردی بیاراید و باز آفرینی کند. به همین دلیل می توان گفت که کرد و کار مفاهیم بر این محور می چرخند که چیزهای « واقعی » را عبارت بندی تفهیمی کنند؛ نه اینکه مفاهیم با واقعیّت، اینهمانی گوهری داشته باشند. واقعیّت، چیز دیگریست که لباس مفهوم، بر وجود تجربیاتی از آن واقعیّت، فقط پوشیده می شود. از این رو، در گستره ی آگاهبود آدمیست که مفاهیم می توانند جایگزینهای پیوندی با واقعیّتهای تجربی داشته باشند. بنابر این، تصوّری احمقانه است که بخواهیم بپذیریم، مفاهیم می توانند مستقل از آگاهبود آدمی، واقعیّت ملموس و عینی نیز داشته باشند. دقیقا نفهمیدن همین درس کلیدی، باعث شد که « کارل مارکس »، تمام آرشیتکت مفاهیم فلسفه ی استادش، « گئورگ ویلهلم هگل » را واژگون کند و مفاهیم راسیونالیستی استاد را به واقعیّتهای اجتماعی و باهمستان انسانها، تزریق و تجاوز و تحمیل کند. عواقب و محصول نفهمیهای شاگرد جاهل نیز به « حکومت مخوف لنینی / استالینی » مختوم شد و فاجعه ی تفکّر را برای بیش از یک قرن تمام در سراسر جهان به منجلابی از کشمکشها و خونریزیها و تلف شدن استعدادها و نیروهای انسانی؛ بویژه در « ایران وامانده ی خودمان » وسعت انهدامی داد و همچنان با چیزنویسیهای صحابه ی مارکس و موضعگیریهای مومنانه و پراکتیکی آنها به صورت کژ دار و مریز، استمرار می دهد. همانطور که اشیاء را نمی توان از نامهای آنها منفک کرد و چیزی علیحده از آنها ساخت، از مفاهیم ناب و یکدست نیز نمی توان هرگز اشیاء و چیزهایی را اختراع کرد یا آفرید. مفاهیم به طور کلّی، هیچ چیز دیگری نیستند سوای پرده ی نمایش دهنده ی افکار ما که برآنند تصوّری تقریبا دقیق و گویا و شفّاف از موضوعات به منظور « شناخت و کسب دانش » در مغز و ذهن ما ایجاد کنند.

من این چند کلام را آوردم تا نتیجه گیری زیر را بکنم. « طیف خوبترین خوبان » اجتماع وامانده ی ایرانی در طول بیش از هفتاد سال تمام تا همین ثانیه های گذرا هنوز نمی تواند تفاوت « جزء را از کلّ » بداند؛ آنگاه ادّعای کائناتسوزی نیز دارند. آنان متوجّه نیستند که « دادگزاری / عدالت اجتماعی / مدرنیته / پِست مدرنیسم / جامعه ی مدنی! / قوانین و ضوابط و امثالهم » فقط « آسپکتهایی / جنبه هایی / بخشهایی » از مجموعه ی « فلسفه ی باهمستان انسانها » می باشند؛ نه تمامیّت آن مجموعه. خوبترین خوبان ما با آویزان شدنهای گاه گداری به آسپکتهای هرگز نفهمیده و نگواریده و فقط با رونوشت برداریهای تقلیدی از « محصولات آزادی در سرزمینهای باختری » می کوشند تمام انرژی و دار و ندار خود را برای واقعیّت پذیری آن آسپکتها در ایران به کار اندازند و با انتشار و پخش چیز نویسیهای خود در وبسایتها و وبلاگها و رادیوها و دانشگاهها و موسسات و غیره و ذالک، سر تا پای همدیگر را در رسای چنان آسپکتها به شدّت، « فضل مالیهای علمی / آکادمیکی / مبارزه ای » کنند. شگفتا که از شکستهای ریشخند آمیز در مصاف با واقعیّتهای زندگی نیز هیچ درسی نمی آموزند؛ برغم آنکه هر « آسپکتی » را که آنها عَلَم می کنند، بلافاصله، آموزگار واقعیّتها به آنها، شکستی توام با ذلالت و خواری می دهد. آنها متوجّه نیستند که « تک آسپکتی دیدن مسائل باهمستان »، هرگز دیدن « اجتماع در تمامیّت مسائل و مُعضلاتش » نیست. مثلا قدرت، یک آسپکت است و تمام دامنه ی « سیاست / کشور داری » نیست. به عبارت دقیقتر و گویاتر؛ چشم، بخشی از انسان است و تمامیّت انسان نیست. گوشها همینطور. دهان و بینی و دندان و پاها و دستها و قلب و غیره و ذالک، هر کدام، بخشهایی از وجود آدم هستند؛ نه تمامیّت آدم.

شعور و فهم پخته و فرهیخته و جانسوخته می خواهد تا بتواند تمییز و تشخیص دهد که آنچه انسانها بدان نیاز مبرم دارند، « دانش پزشکی » می باشد و طبیبان ماهر و حاذق؛ نه اینکه با عَلَم کردن مثلا چشم پزشکی و کوبیدن بر طبل چشم و چشم و چشم، ادّعای یافتن نسخه ی تمام و کمال تندرستی و صحت مزاج را برای مردم داشته باشیم. بیش از هفتاد سال آزگار است که « خوبترین خوبان ایرانزمین » در بوق و کرّنای آسپکتهای تحفه ای / وارداتی مثل: « سوسیالیسم / کمونیسم / مدرنیته / جامعه ی مدنی! / پست مدرنیسم / فمینیسم / دمکراتیسم / و خزعبلاتی از این دست » می دمند و می توپند بدون آنکه در باره ی « چیستی محتویّات این مفاهیم وارداتی »، ذرّه ای با مغز خودشان و در بستر تجربیّات ملّی ایرانیان بیندیشند. اینان هنوز متوجّه نیستند که چنین « آسپکتهایی » از « فروزه های پیدایشی و زایشی آزادی » می باشند و تاکید و پایورزی بر فقط یکی از آنها، واقعیّت « آزادی » را در اجتماعات بشری، هیچگاه پدیدار نخواهد کرد که نخواهد کرد. آسپکتها هر کدام به تنهایی، گرایش روحی و روانی ابناء بشر را در زندگی باهمستانشان تبلور می دهند؛ زیرا از محصولات « آزادی و گستره ی امکانهای آزمودنی اش » هستند. علّت شکست ممتد و تمام عیار پدافندگران و یسل کشان اینگونه « آسپکتهای ایدئولوژیکی / وارداتی / تقلیدی » در اجتماعات خاور میانه و مشابه اش؛ آنهم در مقابل شمشیر کشان « مذاهب نوری و ابراهیمی »، دقیقا از همین تک بعدی گرایی محلّلچیهاست که دونده گیهای قلمسوخته شان و فعالیّتهای بی مغز و پایه شان را در واقعیّت ایرانزمین بی ثمر می کند و آنان نمی توانند با تمام ادّعای « خیرخواهی خودشان » راه به جایی ببرند.

این طیف، متوجّه نیستند که تمام آن « آسپکتهای آرزویی » در سرزمینهای باختری از پیامدهای « آزادی و فضای بار آور » آن می باشند که از نیروگاههای « فلسفیدن و اندیشیدن سنجشگرانه ی متفکّران و فیلسوفان و هنرمندان و ایده آفرینان رادمنش با تکیه به تار – و – پود بُنمایه های فرهنگ و تاریخ باهمستان اجتماعات مغرب زمینی » آبشخور خود را دارند. بنابر این، تا زمانی که تلاشها و جانفشانیهای گسترده برای « آزادی » در اجتماعات بشری، نفوذ و تاثیر نداشته باشند، محال است که شریانهای قلب آزادیهای فردی و اجتماعی به طپش افتد و محصولات آرزویی خویش را برای همگان بدون هیچ تبعیضی به بار آورد. محال است. هیچکس نمی تواند فقط با کباده کشیهای شبانه روزی برای تلقین و جا انداختن « یکی از آسپکتهای آزموده شده ی آزادی » به واقعیّت پذیر شدن « آزادی »، امیدوار و مطمئن باشد. « خوبترین خوبان ما »، ادّعای کهکشانسوز فهمیدن مسائل ایران و جهان را؛ آنهم با زبانی الکن در حوضچه ی مسائل ترجمه جاتی و بی ربط با واقعیّت ایران و ایرانی، مدام جار می زنند؛ ولی هنوز نمی خواهند بپذیرند که « آزادی و کوششهای مسئولانه به پای درخت پُر بار آن »، تنها میدان بسیار فراخ دامنه ای می باشد که انسانهای هر سرزمینی می توانند چند – و – چون آرمانها و آرزوها و خیالات و رویاها و خواستها و نیازها و غیره و ذالک خود را بیازمایند و از نتایج آزمونهای خود، تجربه کسب کنند تا بتوانند برای چگونه زیستن در جهان و در کنار یکدیگر از بهر فراتر کاویدن و فراتر اندیشیدن و آزمودن مجهولات دیگر ، گشوده فکر و کاونده بمانند.

متاسفانه افتخار و هنر و استعداد خوبترین خوبان دنباله رو و تابع مجتهدان باختری تا امروز این بوده است که « محصولات آزادی در سرزمینهای باختری » را با « اصل و پرنسیپ و گوهر آزادی »، اشتباه گرفته اند و به جای آنکه بیایند در باره ی « آزادی و موانع مخرّب و ستیزنده با آن در اجتماع ایرانی » بیندیشند و سخن بگویند و با رادمنشی و دلاوری و گستاخی و سختسری به سنجشگری موانع آزادی رو آورند، آمده اند با عَلَم و کُتَل گردانیهای مضحک در باره ی « آسپکتهای آزادی در باختر زمین » به « سقط شدن آزادی در ایران » و دوام حاکمیّت کانیبالیستهای فقاهتی به شکل مستقیم و نامستقیم، « امدادهای غیبی ! » می کنند. طیف خوبترین خوبان ما در طول تاریخچه ی مملوّ از خطاهای هولناک، هیچوقت گامی ارزشمند و شایان آفرینها برای « آزادی بر شالوده ی بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان » برنداشتند که برنداشتند و تمام سعی بلیغ و فاضل نماییهای خود را در این راه هدر دادند و هنوز می دهند که « آسپکتهای آرزویی » را به جای « آزادی » به خورد مردم بدهند و همچنان بر « جنون خود فریبیهای دهه به دهه ی خودشان » میخکوب بمانند و لذّتهای روشنفکری!؟ ببرند از عواقب دونده گیهایشان برای حُکّام بی لیاقت و فرّ در جهت سرکوب و قتل عام مردم و غارت میهن.

3- معیاری برای گزینش کشور داران.

تنها « معیار » برای گزینش کشور داران در ایرانزمین بایستی فقط پایبندی به « پرنسیپ گزند ناپذیری جان و زندگی » باشد. مهم نیست چه کسانی با کدامین اعتقادها و مرام و مسلکها و برنامه ها و اساسنامه ها و غیره و ذالک برای سهیم شدن در قدرت و تشکیل دولت انتخابی با یکدیگر به رقابت رو می آورند. اصل و اساس گزینش هر گرایشی بایستی فقط حول و حوش « پرنسیپ گزند ناپذیری جان و زندگی » بچرخد. گرایشی و گروهی و سازمانی و حزبی که « خونریزی و جان آزاری و جانستانی » را بپسندد و مجری و مبلّغ و توجیه گر خونریزی و کُشتار باشد، بایستی بدون چون و چرا « به بند » کشیده شود و هیچگونه امکانی نیز برای نفوذ و تاثیر گذاشتن در مسائل میهنی نداشته باشد. « شرّ » را بایستی به بند کشید؛ ولی آزار و اذیّت و کُشتار نکرد. معیار برای حکومت مردمی و ایرانی بودن، فقط « پرنسیپ گزند ناپذیری جان و زندگی » می باشد. کشور دارانی که به چنین پرنسیپی پایبند و متعهد و ملزم نیستند، همه بدون استثناء از « ضحّاکیان » می باشند و خاصم جان و زندگی و هیچ حقّانیِتی نیز به حکومت کردن ندارند. مهم نیست چنان ضحّاکانی، معمّم و ریشو باشند. یا سه تیغه تراشیده و کراواتی. یا سبیل پاچه بُزی داشته و شعارنده ی مترّقی بودن باشند!.

4- آینه ی دیگران و آینه ی خود.

هر ملّتی و انسانی در آینه ی خود، حتّا اگر بسیار زیبا نیز جلوه نکند، دست کم، خودش را رضایت بخش، برانداز و ارزیابی می کند. فقط در آینه ی دیگران است که ما می توانیم چهره های دیگری از خود را نیز تجربه کنیم. از این رو، نه در آینه ی خود، نه در آینه ی دیگران می توان چهره ای تمام رُخ از وجود خود در معنای وسیع آن داشت؛ بلکه در ادغام و برگذشتن از آینه ی خود و آینه ی دیگران است که می توان تصویری « رضایت بخش و معتدل » از وجود خویش آفرید. در هیچ یک از تصویرهایی که از ما می کشند و ما از خود می کشیم، به تنهایی نمی توان واقعیّت بود ما را کشف کرد و شناخت. هم تصویرنگاری خودی به غُلّو و اغراق و زرق و برق، آغشته است. هم تصویر دیگران از ما به پیشداوریها و حسادتها و کینه توزیها و دشمنیها آمیخته است. به همین علّت، تصاویر آینه های خویشتن و دیگران را سرند کردن، هنر اندیشیدن مستقل بدون « حُب و بُغض » می باشد.

5- سمتگیری برای پیشرفتها.

روان و ذهنیّت انسان، مسیرهای رفتن می باشند. اینکه انسان، چگونه و بر شالوده ی کدامین « اهداف و آرزوها و امیدها و آرمانها و خواستها و نیازها »، سمتگیری کُنشی و واکنشی کند، در همان مسیر نیز می تواند نحوه ی رفتن خودش را رقم بزند؛ یعنی به پیش برود یا واپس برود یا عمودی برود یا افقی برود یا زیگ زاگ برود یا کژ و معوژ برود. آنچه که مشخّص می کند آیا ما « به پیش رفته ایم » یا مسیرهای دیگری را طی کرده ایم، روند « رفتن » نیست؛ بلکه « پرنسیپ سمتگیری » می باشد که آشکار و اثبات می کند ما چگونه رفته ایم. در آنچه که ما بیش از دو دهه است با حماقتی باور نکردنی و شتابی سر سام آور می تازیم، از تنها چیزی که هیچ نشانه ای وجود ندارد، همان « رفتن سمت و سو دار » می باشد. نتیجه و عواقب رفتنهای بی پرنسیپ آنست که اجتماع مردم در اقیانوسی از بغرنجها و مسائل و فلاکتها و مصیبتهای کشوری و منطقه ای و جهانی فرو افتاده و میخکوب مانده است و « خوبترین خوبان و یسل کشان عرصه ی سیاست » نیز نمی دانند بادبانهای کشتی شکسته ی اجتماع را در کدامین « سمت و سوها » به اهتزاز در آورند تا بتوان از طوفان حوادث میهنی و منطقه ای و جهانی، جان سالم به در برد و به ساحل آرامبخش دست یافت. « خوبترین خوبان » آن ملّتی که گوش شنوا برای شنیدن طپش « قلب پرنسیپهای فرهنگ جهان آرا و زندگی پرور مردم » خودشان ندارند، مطمئنا کشتی شکسته ی اجتماع نیز به سواحل هیچ بندری نخواهد رسید. مردم مستاصل و سرگردان ما، تا امروز فریب آنانی را خورده اند و قربانی حاکمیّت آنانی شده اند که « نفرت و کینه توزی از خویشتن و دیگران » را به جای « اندیشیدن و آزمونگرایی و کاویدن و نو زایی » به ذهنیّت و روان مردم، تحمیل و تلقین و تزریق کرده اند.

6- پولیتیک (= کشور داری )؛ یعنی همباز شدن دگراندیشان با یکدیگر.

تلاش و پیگیری توام با مسئولیّت برای یافتن و زایش مناسبات ارزشمند در عرصه های کشور داری و جهان آرایی، امیدیست شعله ور که مشعل فروزان آن، فرا راه جوامع بشری می درخشد. اندیشیدن در باره ی واقعیّت امروز « پولیتیک » و مقایسه آن با سیستمهای سیاسی در جهان باستان، نشان می دهد که پولیتیک در جهان امروز، چهره های دیگرسان و بسیار پیچیده و درهمتافته ای را نسبت به گذشته های سپری شده دارد. اشخاصی که بر آنند در مناسبات درهمگداخته ی پولیتیک، نقشی ایفا کنند، باید پیشاپیش بدانند که نادیده گرفتن و تحقیر کردن واقعیّتهای عریان و ملموس و دم دست، هرگز هیچ سنخیّتی با اندیشیدن و نقشگذار بودن در دامنه ی « پولیتیک و کشور داری » ندارد. هر انسانی در هر رده ای از نقشهای فردی و اجتماعی که می خواهد باشد به نحوی با « پولیتیک » درگیر و همسایه می باشد و از تاثیر و نفوذ تصمیمها و روشهای سیاستگران، چه محقّ و شایسته باشند، چه نامحقّ و بی لیاقت. در هر صورت فرقی نمی کند. از خانواده گرفته تا عالی ترین ارگانهای کشوری به دلیل آنکه فرد، فرد ما با پولیتیک، چه بخواهیم، چه نخواهیم، همسایه می باشیم، خود به خود بایستی پیامدها و عواقب تصمیمها و کارهای سیاستگران را بپذیریم. خواه خوشایند و خوشگوار و با مزه باشند. خواه چندش آور و تهوّع آور. از این رو؛ اندیشیدن در باره ی پولیتیک و اهمیّت دادن و اعتنا کردن به رویدادهای کشوری و منطقه ای و جهانی به معنای آنست که این دامنه به « خشونتگریها و توّحش و فونکسیونهای آسیب رسان و هرگز جبران ناپذیر »، به شدّت، آلوده شده است و مسائل باهمستان را به جای رتق و فتق کردن به گردابی مختل و هلاک کننده تبدیل کرده است. اندیشیدن در باره ی فلسفه ی کشور داری به تک، تک انسانها می آموزاند که چگونه می توانند با تکیه به تجربیّات فردی و جمعی خودشان در سرنوشت فردی و میهن و دیگران، سهیم شوند و از بین « آلترناتیوهای گوناگون »، آن گرایشهایی را برگزینند که تا اندازه ای بسیار رضایت بخش با ایده آلها و آرمانها و خواستها و آرزوها و نیازها و فرهنگ باهمستان گزینشگران، همسو و همپا می باشد. متاسفانه در ایران ما به علّت سرکوب هزاره ای و قتل عام متفکّران و مسئولان و فونکسیونرهای دلیر، « تفکر کشور داری »، تا کنون نتوانسته است در بستر « بُنمایه های فرهنگ جهان آرایی ایرانیان » از لحاظ تئوریک، پروریده و پرداخته شود. اینست که اجتماع ما به دلیل فقدان « ایده و فکر کشور داری و جهان آرایی » تا امروز، مقهور مستبدان خونریز و خبیث، اسیر و محبوس مانده است.

در ادبیّات منثور و منظوم ما مرسوم است که « سیاست » را به معانی» « متنبّه کردن و گوشمال دادن و پوز مخالفان را زدن و آزردن و سیّاسی و حقّه بازی و انواع و اقسام تبهکاریها را در حقّ یکدیگر » بدانند و دقیقا چنین نگرشی از اسیر بودن ایده ی « پولیتیک = آیین کشور داری » در چارچوبها و قالبهای شرایع اسلامیّت باتلاقی، حکایت می کند که فلسفه ی فرمانروایی را در پروسه ی تلاش برای کسب « قدرت و اقتدار طیفی مشخّص » بر تمام طیفهای رقیب و سپس سرکوب و متلاشی کردن آنها و حاکمیّت مطلق یافتن بر مردم یک سرزمین می داند. چنین نگرشی تا همین امروز باعث شده است که تاریخ اجتماعی سرزمین ما به « میدان جنگ و گریزهای خونین و بر باد دادن ثروتهای مادّی و معنوی و نیروها و شخصیّتهای بسیار مسئول و ارزشمند » سرزمینمان مختوم شود. ما حتّا در آشنایی با فلسفه ی پولیتیک در کشورهای باختر زمینی نتوانستیم خود را از چارچوب سیاستهای شریعت مآب برهانیم و به تفکّری در خور و شایسته ی مسائل کشوری دست یابیم. علّتش نیز آنست که ایده های باختر زمینی هرگز از زمینه ی روان و تجربیات ما نروییده اند و فقط در همان سطح ترجمه های الکن و مکانیکی و بی روح و جان، بسان گرد و غبار بر پاره لحاف شرایع مذهبی ما نشست کرده اند. ما تصوّر می کنیم بدون سنجشگری آنچه که میراث گذشتگان می باشد، می توان تاریخ را دور زد و به آن چیزی رسید که محصول زحمات و کوششهای شبانه روزی باختر زمینیان می باشد. تفکّر پولیتکی همواره در این باره می اندیشد که چگونه و بر شالوده ی کدامین پرنسیپها و اصلها و بُنمایه می توان با دیگری که بخشی از واقعیّت رنگارنگ می باشد، در یک همگرایی بار آور برای آبادانی و سرفرازی میهن و خُشنودی و بزرگی جویی هموطنان خود، همبازی یکدیگر شد؟. آیین کشور داری هرگز به معنای حاکمیّت یافتن گروهی برای قلع و قمع کردن گروهها و طیفها و گرایشهای دیگر نیست؛ بلکه « هنر همبازی شدن با یکدیگر را در یک هارمونی و همبسته گی سازنده برای خوشزیستی و آزادی افراد یک اجتماع »، پولیتیک می گویند. اجتماع ما همچنان درگیر و اسیر شرایع اسلامیّت شمشیر اقتلویی می باشد و هنوز بویی از « پولیتیک » به مشام هیچکس نرسیده است. نه آنانی که حاکم قتّال می باشند. نه آنانی که محکوم می باشند و خاصم حُکّام شده اند و خود را « اپوزیسیون » می نامند. ///