کُشته ی آن شاه خوبانم که بهر صیدِ دل ... سرکش و عاشق کُش و چالاک می آید برون ( بابا فغانی شیرازی

Download the original attachment



آریابرزن زاگرسی

تاریخ نگارش و ویرایش: بیست و چهارم ماه مارس سال 2008 میلادی

« تراژدی آزادی در ایرانزمین »


[ کُشته ی آن شاه خوبانم که بهر صیدِ دل ... سرکش و عاشق کُش و چالاک می آید برون ( بابا فغانی شیرازی ) ]



1- حقیقت و قدرت.

کسانی که ادّعای تملّک حقیقتی را دارند با به کرسی نشاندن حقیقت خود بر اریکه ی قدرت، اثبات می کنند که هیچ حقیقتی را در دست ندارند؛ بلکه فقط نام حقیقت را به ابزار حاکمیّت خود بر ذهنیّت و زندگی و روان انسانهای یک سرزمین، تبدیل کرده اند. حقیقتی که به سوی قدرتگرایی توتالیتری متمایل باشد، حقیقتیست که در تضاد با زندگی و جان انسانها به راه افتاده و شمشیر کش شده است. حقیقت تا زمانی ارزش حقیقی دارد که نه تنها به تسخیر و تملّک « قدرت »، هیچ تمایلی نداشته باشد؛ بلکه در ستیز و سنجشگری و گلاویز شدن با « قدرتمدارانی که در تضاد با جان و زندگی » هستند، با مسئولیّت و پشتکار و دلیری، گلاویز شود. اسلامیّت در سرزمین ایران، فاقد ارزنی حقیقت می باشد؛ زیرا فقط ابزاریست برای قدرتپرستی و جاه طلبی بی لیاقت ترین و پلیدترین و عقده ای ترین انسان نماها.

2- آمیختن در گداخته شدن.

تا چیزی از حالت انجماد در نیاید، هرگز جاری و آماده ی آمیختن به چیزهای دیگر نیز نخواهد شد. اعتقادها و آداب و سنّتها و نگرشها و ایدئولوژیها و مذاهب و مرام و مسلکهایی که منجمد شده باشند، حالتی خشن و زمخت و زندگی آزار به خود می گیرند و به جای آنکه بتوانند در خاک وجودی انسانها، ته نشین شوند و آنها را شاداب کنند، به صورت نیزه های تند و تیز در می آیند و به قلب انسانها فرو می روند و جان آنها را می گیرند. تا زمانی که اعتقادات آدمی به افکار و ایده های شاداب و جاری و روان، واگردانده نشوند، مناسبات انسانی نیز نیزه کشی بر وجود یکدیگر خواهد بود؛ نه شاداب پروری خاک وجود یکدیگر.

3- فرمانبری از خود.

« فرّ »، پدیده ای زایشی می باشد و از عمق تجربیات و نگرشها و فروزه های آدمی به پیرامون می درخشد و افشانده می شود. چیزی که ویژه گی تابشی / افشانده گی داشته باشد، می تواند انسانها را نیز به یکدیگر پیوند بزند. از این رو، آنچه که « زایشی و تابشی » می باشد به هیچ امریّه ای محتاج و ملزوم نیست؛ زیرا از خودش افشانده می شود و بسان چشمه بر اطرافش تابیده و پخش می شود. « فروزه ی فرّ » را نمی توان تعلیم و تدریس داد یا اکتساب کرد و به ارث بُرد؛ زیرا منحصر به فرد می باشد و یگانه و انتقال ناپذیر هست. از انسان « فرهمند » می توان به کشف و پرورش « فروزه های فرّی » در وجود خویشتن انگیخته شد. به همین دلیل، انسان فقط می تواند از چیزی و کسی « فرمان » ببرد که زاییده ی چشمه ی جوینده و کاونده و اندیشنده ی وجود خودش باشد. هیچ قانونی و بندی و زندانی و امریّه ای نمی تواند انسانها را « غلام حلقه به گوش اوامر خود » کند. انسان فقط از « سروش بیدار » وجود خودش هست که بدون هیچ اجبار و اکراهی می تواند « فرمانبرداری » کند.

4- ترس ، خاصم و ضدّ آزادی می باشد.

انسانها، زمانی احساس آزادی می کنند که از هیچ چیزی نترسند؛ ولو آن چیزها، خدا و حکومت و ارگانهای کشوری باشند. هر کجا که انسانها، احساس بدگمانی و دلهره و اضطرابهای روانی و روحی و فکری داشته باشند، همانجا نیز آزادی را می توان نفله و انسانها را به خفقانی آزارنده دچار کرد. ترس در وجود آدمی باعث می شود که تمام نیروهای کارساز و فعّال و واکنشگر در وجود انسان به یکباره فلج و منجمد شوند. ترس در هر انسانی می تواند واکنشهای بسیار خطرناکی را نیز ایجاد کند و به لطمات و آسیبهای جبران ناپذیری در عرصه ی اجتماع مختوم بشود. غریزه ی زندگی و بقاء از چیزی که بخواهد ترس را گسترش و حاکم کند، بسیار نفرت دارد و می گریزد. ترساندن و ایجاد فضاهای دلهره و وحشت از بزرگترین دلایل ناآرامیها و کشمکشهای تخریبگر و متلاشی کننده ی شیرازه ی اجتماع انسانها هستند. از این رو، در جوامعی که ترس بر مناسبات انسانی، حاکم و ذینفوذ باشد، نمی توان هیچ پیشرفتی را متوقّع و آرزومند بود. حکومت فقاهتی در سایه سار فعّال کردن گیوتین الهی، افتخار آن را دارد که مروّج و مبلّغ و مدافع و توسعه دهنده ی « وحشت در اجتماع » باشد.

5- نفرت از یکدیگر.

آنقدر که ما ایرانیها در مسئله ی نفرت از یکدیگر، سنگ تمام می گذاریم و تقلّاهای آنچنانی می کنیم، حاضر نیستیم یک میلیونیوم آن تلاشهای نفرت آلود را برای ارجگزاری و رعایت حرمت متقابل در حقّ یکدیگر صرف کنیم. با نفرت می توان سائقه ی انتقامخواهیهای خود را لذیذ و دلچسب پنداشت؛ ولی در ارجگزاری به دیگران، نوعی « کمبود و بی بو و خاصیّتی خود » را احساس می کنیم. وحشت از پی بردن و شناختن « کمبودهای خود » و اهمیّت ندادن به آنها باعث شده است که ما ایرانیها در « انتخاب و کاربست و آشکارگری سائقه ی نفرت » در خودمان با حالتی جنونوار در برابر یکدیگر سنگربندی آزار دهنده ایجاد کنیم. ما در آزردن یکدیگر، نشئه ی انتقامخواهیها و خاموش کردن لهیب حسادت در وجود خودمان نسبت به دیگران می شویم و در ارجگزاری به یکدیگر، به خماری حقارت فرو می افتیم به جای آنکه « هوشیاری آفرینگویی » را در ذهنیّت و روانمان دریابیم و بیدار کنیم.

6- فرمانروایی شایسته از پیامدهای « باهمآفرینی » می باشد.

در اجتماع ایرانی می توان به یک فرمانروایی شایسته دست یافت؛ اگر مسئولین و تلاشگران آزادی و روشنگری بتوانند دریابند و بفهمند که بدون شناختن آنچه که ما هستیم و مغزه ی فرهنگمان را می آفریند، نمی توان به شالوده ریزی برنامه هایی هدفمند و بار آور در کنار یکدیگر همگام شد. بُنمایه های فرهنگ هر کشوری می گویند که چگونه می توان مصالح ساختن چیزی را از ژرفای همان فرهنگ، استخراج و برای واقعیّت پذیری اش تلاش کرد. همچنان تاکیدها و بازگوییهای مکرّر می کنم که « اسلامیّت »، پدیده ای ضدّ و خاصم فرهنگ است و هیچ ربطی به مایه های فرهنگ ایرانی ندارد و اتّفاقا خاصم سر سخت فرهنگ ایرانی نیز می باشد. این را تاریخ نکبت بار و مملوّ از خونریزی اش تا امروز، گواه می دهد و اثبات می کند. از این رو، عوارض غالب شده بر ظواهر یک اجتماع را نبایستی با آنچه که « فرهنگش » می باشد، اینهمانی داد. فرهنگ هر ملّتی در آن ایده آلها و آرزوها و آرمانها و تصاویر اسطوره ای جمع می شود که در تمام دورانهای تاریخ بر فراروی ملّت، می تابند و مشعلدار ملّت در تاریکیهای زمان می باشند. کم اتّفاق می افتد که ما در باره ی « آنچه که داریم با دلیری و مسئولیّت بیندیشیم ». ما عادت کرده ایم که فقط در فکر نداشته های خود باشیم و اینکه چگونه می توان « شبیه دیگران » شد و به آن چیزهایی دست یافت که دیگران دارند. اینکه آیا دیگران با داشته های خود، « دلشاد و خوشدل » هستند، چندان مدّ نظر ما نیست؛ بلکه رسیدن و مالک شدن همان چیزهای دیگران است که آرام و قرار را از ما می رباید و تمام همّ و غم ما را به خود مشغول می کند. ما می توانیم فرمانروایی خاصّ سرزمین خود را در یک همعزمی و همآزمایی و همکاری با یکدیگر بیافرینیم، چنانچه « داشته های فرهنگ سرزمین خود » را در آغاز بشناسیم و بفهمیم و سپس به استخراج و کاربست آنها در دامنه های مختلف و ضروری، کوشش کنیم. از خود بپرسیم: « من چقدر خودم را و فرهنگ میهنم را می شناسم؟ ».

7- جهان عجیب و غریب.

جهان، زمانی برای انسانها، عجیب می شود که هر فردی، خودش را در آن، غریب، احساس کند. احساس غربتی که از حضور و آفرینش در جهان به انسانها سرایت می کند، احساس عجیبیست که ما از شناختن و فهم آن ناتوانیم؛ زیرا چنان حسّی به همآورد شدن با آنچه که « واقعیّت فردی » ، تک، تک ماست، گرایش دارد؛ یعنی واقعیّتهایی که تک، تک ما را به سنجیدن و شایسته بودن برای زندگی فرامی خوانند. ترس از آزمودن واقعیّت فردی، باعث می شود که ما احساس غربت کنیم؛ ولی با آزمودن خود در مجهولزار زندگی هست که ناگهان به شگفت انگیزی جهان، پس از تجربیات فردی خود می رسیم. در جهانی که من با آزمونهایم به شگفتیهای جور واجور مبتلا می شوم، جهانیست که احساس غربت را از ذهنیّت و روان آدمی می شوید و پاک می کند؛ زیرا در « شگفتیهای آدمی » می توان عناصر « شوخکاریهای زندگی » را تجربه کرد. جهان، میدانیست برای بازیهای شگفت انگیز « من و تو ». چرا چنین میدانی که می تواند زیبایی بازیگوشیهای شادی آفرین « من و تو » را بر پرده ی تاریکیهای « غربتش » بیفکند و بنگارد، بایستی آن را به جهانی برای نکبت انباری حماقتها و بلاهتهای اعتقاداتی / مذهبی / ایدئولوژیکی همدیگر تبدیل کنیم؟. چرا؟.

8- راز نابرابری.

در جهان نمی توان پدیده ای را کشف کرد و شناخت که با پدیده ای دیگر، « برابر » باشد. ایده ی « برابری » از ضعفها و نقصانها و کمداشتها و کم مایه گیها و وحشتها و جهالتها و حسادتها و عقده های آن طیف از آحّاد بشر نشات می گیرد که می خواهند واقعیّت محصور و محدود بودن خود را کتمان کنند. نیرومندی به زاییده شدن، متمایل است و چیزی را در خودش می گوارد و ذوب می کند که « نیرومند نیست ». ناگفته نگذارم که « نیرومندی » هرگز به معنای « قدرتمندی و اقتدار » نیست که نیست. این دو را نباید اینهمانی معنای و تجربی داد. بنابر این، شعار « برابری » را می توان برایش از نظر حقوقی، تعریفی راسیونالیستی در همان چارچوبهای حقوقی نوشت؛ ولی از لحاظ « پرنسیپی » نمی توان به برابر بودن چیزی با چیز دیگر، اذعان داشت. ادّعا و شعار « برابری »، یک شعار فریبنده و انحرافی و ضدّ زندگیست که به بهای نابودی و متلاشی و قلع و قمع کردن نیرومندترین « دیوها و گلادیاتورها و تکروان و پهلوانان » جوامع بشری تمام می شود. آنانی که « نیرومند زایشگر » نیستند از یَسَل کشان شعار « برابری » می باشند.

9- از کهنه مانده گی منشها در نوروزهای مکرّر.

نوروز، نه یادگار نیاکان است. نه جشن باستانی ماست. نه کهنه میراث قرنهای وامانده. « نوروز » یک رویداد « کیهانی – گیتایی- انسانی » می باشد که ما فقط پوسته اش را تا امروز، جشن گرفته ایم؛ نه محتوا و مغزه ی انگیزنده و بار آور آن را. در آنچه که دم به دم، بی خبر از ما، نو می شود و چهره های دگرسان به خود می گیرد، آنچه « کهنه » می ماند، انسان است که در همان چارچوبهایی رفتار می کند و سخن می گوید و می اندیشد که پیش از مرحله ی گذار به سوی نوروز، می زیسته و رفتار می کرده است. آنچه بر مدار رویداد « کیهانی – گیتایی » بایستی همپایی و همخوانی خود را باز یابد، پروسه ی « نو شونده گی انسان در منشهایش » می باشد؛ نه در ظواهرش. فلسفه ی نوروز بر این پرنسیپ ژرف، استوار است که « انسان » در هر گشتاری از سال بایستی بکوشد که به « طرحی نو از جهانمنشی خودش » انگیخته و کوشا شود. چرا ما نمی توانیم هر سال، محتوای آن چیزی را جشن بگیریم که مدار « کیهانی – گیتایی » می باشد؟. چرا؟.

10- سرخورده شدن از همدیگر.

گاهی آنچه باعث گریز ما از یکدیگر می شود، در توقّعاتی ریشه دارد که ما از یکدیگر داریم و هیچکداممان نمی توانیم در حقّ یکدیگر گذشت کنیم و هر کداممان منتظرم که دیگری پا پیش بگذارد و ایثار کند آن چیزی را که ما از ایثارش برای او، دریغ می داریم. در توقّعات آدمها از یکدیگر به دشواری می توان آنچه را که بدون نیّت و غرض و سودجویی می باشد از آنچه که نیاز و آرزو و ضرورت انسانها است، تمییز و تشخیص داد. گاهی حیله گریهای آدمی آنقدر رنگ لطافت به خود می گیرند و گرگ باران دیده می شوند که انسانها خودشان نیز نمی توانند ماهیّت توقعّات خود را از نیازهای خود، تمایز دهند. سرخورده گهای ما، محصول بدفهمیهای ما در شناخت ماهیّت توقّعات ما از یکدیگر ریشه دارد که مناسبات ما را حتّا به خصومت و نفرت از یکدیگر نیز سوق می دهند.

11- دشمن تراشی خودخواسته.

مردم بسیاری از کشورهای جهان آموخته اند که با تکیه به تجارب و تاریخ و فرهنگ و تمدّن و تحوّلات اجتماعی سرزمین خود در راستای باهمزیستی مسالمت آمیز و صلحجویانه و دوستیهای چند جانبه ی فرهنگی – بازرگانی با دیگر سرزمینها تلاش کنند و همواره بر دوستان خود بیفزایند تا نه تنها در امکانهای رفاهی مناسب و مکفی بتوانند زندگی کنند؛ بلکه از متلاشی و نیست و نابود شدن سرزمین و مردم خود نیز جلوگیری کنند. اقتدار فقاهتی از نخستین روزهای چپاول قدرت و تلاش برای سیطره یافتن بر وجدان و ذهنیّت و روان ایرانیان با دریا دریا خونریزی و کُشتار و شکنجه و فراری دادن ایرانیان توانسته است تا همین امروز فقط « خصومتها و دشمن تراشیها و فلاکتها و مصیبتها و حقارتها و منزوی و تمسخر شدنها و فروپاشی هنجارهای باهمزیستی و قهقرایی فرهنگ و آموزش » را برای ایرانیان به ارمغان آورد. اگر افتخار و هنر مردم دیگر سرزمینها در اینست که سرفرازی مردم و سرزمین خود را برنامه ی تمام کنشها و واکنشهای کشورداری خود می دانند، برعکسش در سرزمین ما، هنر و افتخارمان در این است که « حماقتهای خود را » با بوق و کرّنا و جنجالهای سیاسی و مطبوعاتی به گوش پرت افتاده ترین موجودات سیّارات منظومه ی شمسی نیز برسانیم. ما افتخار خود می دانیم در سیطره ی فقاهتی، صغارت و جهالت جمعی خویش را جشن بگیریم و برای امتداد بلاهتهای خود، آواز بخوانیم و برقصیم و عبادتهای الهی کنیم. آنچه ما را در قعر قهقرا میخکوب و محکوم کرده است، نشئه گی بلاهت می باشد؛ نه تراژدی واقعیّت.

12- حماقت یا بهشت؟.

..... « مخبر السّلطنه ی هدایت » در کتاب « خاطرات و خطرات » می نویسد که: [ ..... فکر انسان، بهشت و جهنّم او است؛ بسته به آنکه ذمّه پاک باشد یا آلوده. ]. اینکه اعتقادات و افکار و ایده های آدمی می توانند همان « بهشت و جهنّم » انسان باشند، بحثیست که شاید به قدمت تاریخ تفکّر باشد. تنها نکته ای که برای من در این مسئله، نهفته و ناگشوده مانده است و تا کنون در جایی نخوانده ام که اشخاصی به بازشکافی این مسله رو آورده باشند، اینست که « چرا کثیری از انسانها به جهنّم بودن افکار و اعتقادات و مذاهب و ایدئولوژیها و نظریّه های خودشان، آگاه نیستند و اگر هم آگاه می باشند، چرا به سوختن در آتش هیزم چنان اعتقاداتی، پایبند می مانند؟. ». این مسئله، مدّتهاست که ذهن مرا بد جوری فتیله پیچ کرده از جمله در تجربه ی آن با اعتقادات و مسائل فرهنگی – اجتماعی مردم خودمان. بسیاری از مردم ما در رده های مختلف آموزشی و سطح فکرهای متفاوت از یکدیگر با پیامد و نفوذ و کاربست اعتقاداتی زندگی می کنند که تمام لحظه های آنها را فقط تلخ و زهر آگین و نکبتی می کنند بدون آنکه چنان اعتقاداتی، ذرّه ای خوشی برای آدمها ایجاد کنند. با چنین تجربیات تکاندهنده و آزارنده می باشد که کثیری از مردم ما، همچنان حاضر نیستند آن اعتقادات پوشالی و منشاء آزارهای بدنی و روانی را از ذهنیّت خودشان پاک کنند. برای من واقعا یک معمّا شده است که تاریخچه ی حضور و نقش و تاثیر بسیار مخرّب « آخوند جماعت » از کهنترین ایّام تا همین امروز در ادبیّات نوشتاری و شفاهی و ضرب المثلها و تاریخ اجتماعی و کشوری ما به کرّات در صریح ترین فرم ممکن، آشکار و رسوا شده است؛ ولی باز می بینیم که جهنّم حضور آنها را مردم ما تاب می آورند؟ آیا آنچه را که مردم می توانند تاب آورند و سوختن هستی و نیستی خود را به دست آنها با چشم و گوشت و پوست خود، تجربه کنند، بایستی « دلیل و کلید حماقت مردم » خواند یا برای آنها « بهشتیست که فقط رنگ و کاغذ دیواری جهنّم » را دارد؟. کدامیک؟.

13- آنچه پایدار نیست.

« سلطه گری » به معنای پایداری نیست. بسیاری چیزها می توانند « مسلّط و حاکم قهّار و جبّار و قتّال » باشند؛ ولی دوام و پایداری نداشته باشند. چیزی می پاید که به « سلطه گری و قهّاریت توام با آن » هرگز محتاج نباشد؛ بلکه همچون اکسیژن در تار – و – پود هستی چیزهای دیگر، آمیخته و درهمسرشته شود. آنچه را که به مانند لباس بر تن دیگری، آویخته می شود، نمی توان آن را « تن و پیکر دیگری » دانست. بسیاری از چیزهایی که ورد زبان انسانهاست یا انسانها از وحشت جان خود در برابر سلطه گری قهّار و قتّال آنها برای یافتن فرصت گریز، سکوت کرده اند و همچنان می کنند، چیزهایی هستند که هرگز بر قلب و مغز انسانها، نقش نبسته اند؛ بلکه فقط بسان چرک و غباری می مانند که بر ظواهر آنها فرو نشسته اند. بدویّت اسلام و موکّلان فقاهتی و ریشدار و بی ریش آن بسان چرکی زننده می باشند که زیبایی انسانها را مخدوش کرده اند. سنجشگری رادیکال و ریشه برانداز اسلامیّت شمشیر اقتلویی؛ بویژه در ایرانزمین و خاور میانه به معنای « لایروبی کردن طویله ی اوژیاس » می باشد که مردم بسیاری از جوامع جهانی، بیش از چهارده قرن است در لجنیّت چنان طویله ای با وحشتناکترین متدهای سرکوب، غوطه داده می شوند.

14- آخوند و تاکتیکهایش.

هیچ موجودی را نمی توان شناخت و سراغ گرفت که به اندازه ی آخوند و فقیه و پاپ و اسقف و کاردینال و امثالهم در تاکتیکهای قدرتپرستی و منفعتخواهی و تبهکاری و جنایّتهای هدفمند و اغراض شخصی و استمرار آتوریته ای خودشان بسیار متبحّر و زرنگ و شارلاتان و ماراتن – نفس باشند. آخوند در لایه ای از سایه ها و مشتبهات و فضاهای هرج و مرجی و بی نظمیهای ممتد و اضطرابها و دلشوره های گاه - گداری و نااطمینانی فکری و روحی مناسبات قلمی – گفتاری – نوشتاری و مضحکه بازیهای رفتاری می تواند در هر اجتماعی به عالیترین فرم ممکن، اهداف و نیّتهای خود را به پیش ببرد و به آنچه که خواهانش می باشد دست یابد. هیچ چیزی برای آخوندهای جماعت، دردناکتر و فاجعه بارتر از این نیست که از میدان « قدرتپرستی » رانده شوند و از میزان « نفوذ اقتدار و آتوریته ی » آنها، سر سوزنی، کاسته یا کرانمند شود. آخوندها و فقها و مراجع تقلید به هیچ پرنسیپی معتقد نیستند؛ سوای پرنسیپ « مطلق اقتدار خواهی و منفعتپرستی خودشان » بدون هیچ شریک و سهامدار دیگر. آخوند و پاپ و مشابهان آنها از شرکتهای انحصاری می باشند که هیچ « دویّت و ثنویّتی » را نمی پذیرند و حاضر به رقابت با هیچکس نیز نیستند. تسخیر « خدا و دین » در اجتماعات بشری به معنای « اتیکت و داغ انحصاری زدن » به املاک تک، تک انسانهای روی کره زمین به نام « آخوند و پاپ و کاردینال و خاخام و امثالهم » می باشد. به همین سبب، آن خدایی که واحد شود، مومنان و عابدان و متولّیانش، همه بدون استثناء، غارتگر و خبیث و خونریز و تروریست و جنایتکار و منفعت پرست از آب در خواهند آمد مثل الله. خدایان نوری، خدایان واحدی می باشند؛ یعنی خدایان آخوندی و پاپی و خاخامی هستند که جهان را به وحشتگاه تبدیل کرده اند برای ارضای سوائق شهوانی و آزخواهیهای سیری ناپذیر مومنان خود. استراتژی آخوند جماعت، همیشه روشن و آشکار است؛ یعنی استراتژی اش همان « اقتدارخواهی مطلق و منفعت پرستی بی انتها » می باشد؛ ولی تفکّر سنجشگر و بار آور بایستی بتواند آخوند را در تاکتیکهایش بشناساند و رسوا کند از بهر نرسیدن مطلق آنها به قدرت و واقعیّت نیافتن استراتژی آنها. ///