تاج شاهی طلبی، گوهر ذاتی بنمای ..... ور خود از گوهر جمشید و فریدون باشی ( حافظ )



ملّت صغیر در انتظار معجزه ی رهایی

[ زمزمه هایی برای « امیر سپهر » ] ( 3 )

تاج شاهی طلبی، گوهر ذاتی بنمای ..... ور خود از گوهر جمشید و فریدون باشی ( حافظ )

« .... اگه حافظه ام به خطا نرود، در کتاب « تاریخ طبری »، نقل است که سران قریش، یه روز « محمّد ابن عبدالله » را به دربار خودشون فرا خوندند و از او پرسیدن: « منظورت از دینی که عَلَم کرده ای چیه؟. چرا دست از این آشوبگریها و سر تق بازیها برنمیداری؟. ما اصنام و الاهان و سنّتهای پدران و اجدادمون را داریم، دیگه چه نیازی به این ادّعاهای تو؟» . محمّد پاسخ میده: « با این دین من، می تونید امپراطوری ایران را ابدالدّهر، خراجگزار خودتون کنید! ». با گفتن این حرف، بلافاصله، چشمان سران قریش، برق می زنه و سائقه ی طمّاعیشون، شعله ور میشه و لبیک گویان به بیعت با محمّد رو می آورند. من این حکایت را آوردم تا بعضی از نتیجه گیریهای خودم را شالوده ریزی کرده باشم.

کثیر میلیونی از مردم هستن که نمی تونن و آن توانائیهای فکری و نظری و آموزشی را نیز ندارن که بتونند یا بخوان که « پرنسیپها و اصلهای تفکّرات فلسفی و کیهانشناختی و آنتروپولوژیکی » را حقیقتا بشناسند و از چند و چونشون سر در آورند و آنها را ارزشگذاری کنند. اینه که اونا به کتابی از احکام / قوانین / پیشنویسها / اوامر / دستورها / و غیره محتاجند تا بتونند به عنوان نقش کمکی و پراکتیکی برای رسیده گی و رتق و فتق کردن مسائل روزمره و مناسبات با یکدیگر، از اونا استفاده کنن؛ بویژه در موقعیّتها و وضعیّتهایی که خیلی عاجل و ضروری نیز هستند. اسلامیّت، دقیقا با پیش شرط ایمانخواهی و تسلیم محض شدن به اوامر الله و زسول و موکّلانش هست که به چنان انسانهایی، وعده و وعید « رهایی و رستگاری از مسائلشون » را می دهد. فراموش نکن که « رهایی و رستگاری »، هرگز با « آزادی »، هیچ سنخیّت و پیوندی نداره.

یه مسلمون مومن، آرزو میکنه که روزی روزگاری از رنجهای دنیوی، رهائی یابد و رستگار بشه و پس از مُردن نیز از عذاب احتمالی اُخروی، شفاعت حاصل کنه. ناگفته نذارم که مسملون جماعت به ذهنش خطور نمی کنه، از خودش بپرسه آخه رنجهای اُخروی، از کجا اومدند؟. مسائل زیستی را میشه فهمید؛ ولی مسائل اُخروی، دیگه چه صیغه ای هستن؟. مگه تا امروز در گوشه ای از این جهان پهناور، اونم از کهن ترین ایّام تاریخ تا همین دقایق در حال سپری شدن، کسانی از ابناء بشر وجود داشته اند که « آخرتی » را تجربه کرده باشن و اخبار مسائل رنجزایش را برای اهل دنیا آورده باشند؟. کی؟. کجا؟. چه موقع؟. مومنان مقلّد و تابع و دنباله رو، همواره به « منادیان رستگاری و رسولان و قدّیسان و ائمه ی رهائیبخش » محتاجند؛ نه به متفکّران و فیلسوفان و سنجشگران و هنرمندان و شاعران و نوازنده گان و آفریننده گان هنرهای زیبا و افسونگر.

یه مسلمون فقط در کندوی ایمان و اجتماع امّت است که می تونه ثقلگاهی را برای احساس اعتماد به خودش و کسب قوّه ی قلبی داشته باشه؛ اونم تا زمانی که تسلیم بی قید و شرط اوامر خالق و رسول و موکّلان الله باشه و هرگز در هیچ کجا و هیچ زمان و در مقابل هیچ غیر معتقد و نامومنی، به « پرنسیپها و فروزه ها و نیروی تمییز و تشخیص فردی خودش » هرگز و هرگز، استناد و استدلال نکنه.

برای همین نیز، مسئله ی ایدئولوژیکی شدن مذهب و دین و مرام و مسلک و نظریّه ی آکادمیکی / ساینسی؛ یعنی همان سرکوب فردیّت و شخصیّت و کرامت فردی انسانها در راه ایمان آوردن به خالقی ماوراء الطّبیعی و تسلیم اراده ی رسول و موکلانش بدون هیچ سنجشگری و تفکّر فردی. همه ی اینا فقط و فقط از توهّم « رهایی و رستگاری » ریشه می گیرن. چنین چیزی در اجتماعات بشری،موقعی امکانپذیر و اجرا شدنی هست که طیفی از قدرتپرستان و جاه طلبان و منفعت پرستان نجومی یک اجتماع بر آن شوند که ثروتهای مادّی و معنوی و پتانسیلها و امکانهای استعدادی افراد یک ملّت را از برابر دیدگان فهم و شعور و سپس واقعیّت عینی زندگی اجتماعی، کتمان و انکار و منفور و سر به نیست کنند. « رهایی و رستگاری » در اجتماعاتی می تونه شعار و برنامه ی حکومتگران جاه طلب و بی لیاقت و غارتگر بشه که مردم به حضیض صغارت و حقارت فردی در غلتیده و تسلیم شده باشند و برای « آزادی از غُل و زنجیر نکبتهای فردی و اجتماعی و کشوری » فقط در انتظار منجی و معجزه نشسته باشند. در باتلاق مالیخولیایی انتظار و معجزه نیز فرقی نمی کنه که ما به « مهدی موعود » اعتقاد داشته باشیم یا به قدرتمندانی ویرانگر در آنسوی آبها و مرزهای سرزمین خودمون. یا شاید هم به موجوداتی از کرات دیگر. مسئله ی معجزه برای مومنان این نیست که چه کسانی، او را رها و رستگار می کنن؛ بلکه مسئله برای هر مومنی، رستگار شدن از رنجهای دنیوی و عذاب اُخروی به طور کلّی می باشه. خواه ناجی، « ولی عصر / امام زمان » باشه، خواه آمریکا و اتّحادیه اروپا و ناتو باشه. خواه گرایش پیدا کردن به سکولاریسم و آته ایسم و مدرنیته و پست مدرنیسم و انوع و اقسام ایسمها باشه. خواه جان باختن در کوره ی رویدادهای طبیعی مثل زلزله و طوفان و هاریکون!. اصل مسئله برای مومن، رهایی و رستگاری از زندگی ملعون و منفور شده ی ماتریالیستی می باشه.

ریشه ی ناپیدا؛ ولی کارکردی تمام این صغارتخواهی خودخواسته و تسلیم شدنهای حقارت آمیز از « امیدها و اعتقاداتی » برمی خیزند که ما به « تغییرات ناگهانی و رادیکال » داریم و در هر چیزی می خواهیم ردّ پا و نشانه ی معجزه و جادوگری را کشف کنیم و نیروی آن را از بهر « رستگار شدن » به تله بیندازیم. چنان اعتقادات و امیدهایی اثبات می کنن که فرد، فرد انسانهای معتقد به « خودشان »، اصلا و ابدا متکّی نیستند و به توانمندیها و استعدادها و نیروی اندیشیدن و تصمیمگیری فردی خودشون نیز، یقین ندارند و برای آزاد شدن از مشکلات و فلاکتهای فردی و اجتماعی و کشوری به معجزه اعتقاد آورده و تسلیم نیروی جادویی آن شده اند.

جانم برایت بگویم امیر عزیز که برای برگذشتن از چنین برهوت هلاک کننده ای بایستی « ایده ها و شالوده های فکری یک برنامه ی ژرفاندیشیده » را برای آفرینش پایه های حکومت / فرمانرایی فراسوی تضادهای مذهبی و ایدئولوژیکی در سر پرورانید و تلاش کرد به تمام طبقات و قشرها و لایه های متفاوت و متنوّع اجتماع، تفهیم کرد و آموزاند که حدّاقلی از اعتقاد و اطمینان و یقین به خود بایستی در وجود تک تک ما باشه تا بتوان نم نم با اتّکا به خویشتن و آماده شدن از بهر همکاری و مسئولیّت پذیری در کنار یکدیگر به آزاد شدن از توهّمات « رستگاری و رهائی » دست یافت تا بتوان از این راه، مسائل فردی و اجتماعی را با رایزنی و هماندیشی و همدردی و همعزمی و همپایی در کنار یکدیگه به منظور خشنودی و شادزیستی خودمان و فرزندانمان و نسلهای آینده، واقعیّت پذیر کنیم.

ایده ی دمکراسی در هر اجتماعی زمانی می تونه واقعیّت ملموس و عینی و مشهود داشته باشه که هر فردی از همان اجتماع به مرحله ی « اعتماد و اعتقاد و اطمینان و یقین فردی » رسیده باشه تا بتوند در ایجاد فضا و گستره ی « آزادیهای اجتماعی » به تن خویش، سهیم و شریک بشه و کم کم از ایمان حبل المتینی داشتن به « ناجی فراکائناتی یا فرا مرزی » با آگاهی و هوشیاری و بیداری، فاصله ی سنجشی بگیره. کسی که هنور ذهنیّت خودش را نتونسته از توهّمات نجات و رستگاری، خلاص کنه، هیچگاه نخواهد تونست در ایجاد و تضمین و دوام آزادیهای فردی و اجتماعی، نقشی داشته باشه. انسان آزاد اندیش و مستقل فکر باید بدوند و بفهمد که مسائل زندگی را بایستی خودش به تن خویش حلّ و فصل کنه. در جامعه ای که افرادش به چنین اعتقادی برسند، خیلی سریع می توان بسیاری از مصیبتها و فلاکتهای کشوری و باهمزیستی را برطرف کرد؛ زیرا افراد اجتماع در تنش با جلوه های متنوّع زندگی نخواهند بود و می دانند و می فهمند که مسائل باهمزیستی را میشه به کمک رایزنیهای یکدیگر، حلّ و فصل کرد.

فرق اجتماعات اسلامزده با بسیاری از جوامع دیگه در اینه که برای مثال هر بودیستی می تونه در مرحله ای از زندگی سیر و سلوکی خودش به یک « بودا » واگردانده شود. ولی یه مسلمون با تمام اون عبادتها و تسلیم شدنها و صغارتها و حقارتها و متابعتها و همعقیده گی و نذر و نیاز و قربانیها و مقلّدیها و حج رفتنها و امثالهم، آخر و عاقبت، بایستی فقط و فقط در انتظار منجی و شفیع باشه و هرگز به آن « معراجی » نخواهد رفت که مثلا محمّد رفت. مسلمون جماعت در یک مناسبات مقلّدی و مرجع تقلیدی از زادروزش تا مرگروزش، حقیر و تسلیم می مونه بدون آنکه رنگ و روی « آزادی فردی و اجتماعی » را ببینه یا به تن خویش بزیید.

آره امیر عزیز. همه صحبت از اصلاح طلبان می کنن. از فلان جناح آخوندی چه گفت. فلان طلبه ی جاهل حوزه، چه نظر داد. فلان آیت الله، چه گفت و امثال این حرفها. هیچکس نمیگه و تاکید نمی کنه که این سیستم خونریز و تبهکار الهی / فقاهتی، هیچ حقّانیّتی نداره و بایستی تمام دست اندر کاران اونا از ریز و درشت به دلیل نسل کُشیها و خونریزیها و جنایتها و ترورها و ستمگریها و شکنجه ها و فرهنگ ستیزیها و امثال این گونه جنایتهای وحشتناک در پشت میز محاکمه ی علنی بنشونند و امکانهای به وجود آمدن آنها را برای همیشه در تاریخ ایران و جهان، ناممکن و سر به نیست کنند. هیچکس نمیگه که این جنایتکاران مُجرم، کلیدی ترین نقش را در قهقرائی و نابودی فرهنگ ایران و تاریخ و واقعیّت زیستی مردمش داشته اند. هیچکس نمیگه که این سیستم از پایه ریزان و توسعه دهنده گان و حامیان ترور و جانستانی در ایران و جهان می باشه. هیچکس نمیگه که اینان شعور و فهم و لیاقت و شایسته گی برای حتّا لایروبی و تمییز کردن کانالهای فاضلاب را نیز ندارند؛ چه رسد به فرمانروایی کردن بر سرزمین « جمشید جم و کوروش و داریوش کبیر ».

امیر عزیز!. کلیّه ی فرمهای جنایتکاری و تبهکاری که در عرصه های مختلف یک اجتماع، وقوع پیدا می کنن، خواه در دامنه ی ارگانهای کشوری باشه. خواه در دامنه ی مناسبات اجتماعی افراد، همه و همه با « اخلافیّات حاکم بر ذهنیّت افراد همان اجتماع »، پیوندی مستقیم و درهمسرشته و کلیدی دارن. هیچ جنایتی نمی تونه بدون اخلاق توجیهی آن، واقعیّت پیدا کنه، حتّا در ذهنیّت و عالم تصوّرات آدمی. حال چنان جنایتی چه در حقّ یک یا چند نفر باشه، چه در حقّ یک ملّت به طور کلّی. « جنایت و اخلاق توجیهی »، دو روی یه سکّه اند. اینه که اخلاقیّات اسلامی متّکی به سر نیزه ی شمشیری « منکرات و منهیّات با نظارت پراکتیکی گیوتین الهی »، کاتالیزاتور جنایتها و تبهکاریها و ستمگریها و شرارتها و غارتگریها و حقّ کُشیها و خونریزیها و شکنجه گریها و محبوس و توبیخ کردنها می باشه. در جوامع اسلامزده و ایدئولوژیکی، مسئله ی سرکوب و واپس رانی و ندید و پایمال و منفور و ملعون کردن سوائق طبیعی و غرایز و نیازهای انسانی و خواهشهای تن در بدترین حالت فردی به شکل جنایت در حقّ قربانیهای احتمالی بروز پیدا می کنه از افراد خانواده گرفته تا برو به بالا. در حالتهای جمعی و امّتی نیز به شکل نفرت و کینه توزی هیستریک و سازمان داده شده در مقابل بخش عظیمی از افراد یک ملّت یا دولتها و ملّتهای سرزمینهای دیگر، بروز پیدا می کنه.

بیا امیر جان، برای راه چاره یافتن و درمان این سرطان هولناکی که به جان ایرانزمین و مردمش افتاده است زیاد راههای پُر پیچ و خم و طول و دراز را نپیماییم و برای یه بار هم که شده، سیخ تسمه کشیدن به گرده ی عوام و بیسوادان ایرانزمین را بگردونیم و فقط عوام را شاهراه فلاکتها و بدبختیهای ایرانزمین ندونیم. بکوشیم این بار از زاویه ای دیگه به قضایا بنگریم و ببینیم آیا به قول معروف ،عوام هستن که مقصرند یا نه، صدی نود مدّعیان تحصیل و مبارزه و دود چراغ خوردن و دکتر و مهندس و پروفسور و امثالهم نیز از کلیدی ترین اهرمهای دوام و ایجاد فلاکتهای قرن به قرن در ایران می باشند. در نظر بگیر بحث « آموختن و یادگیری » را. اگه بحث آموختن، حول و حوش چیره شدن بر خطاها و اشتباهات و تحلیلهای غلط باشه و تلاش برای افزودن بر فهم و شعور و درایت خود، پس بایستی دید مدّعیان مثلا تحصیل کرده تا چه اندازه ای آن فهم و شعور و درایت و ذکاوت و تیز فهمی و بیش از همه و مهمتر و اساسی تر از هر چیز دیگری، آیا آن دلاوری و رادمنشی را دارن که بیایند صمیمانه و با رو راستی به اصلاح خطاهای خودشون و اساتید اقدم و غیره بکوشند یا نه؟. یکی دو تا مثال برایت می آورم و بیش از این، چوب در چاه تعفّن فقر و بدبختی بی استعدادی کم مایه گان وطنی نمی چرخونم که بوی رسوائیها، بیش از این مشام جهانیان و خودمون را نیازارد.

در نظر بگیر در تاریخ ایکس، زنده یاد « ذبیح الله صفا » که آرزو می کنم میلیونها نور افکن درودها بر قبرش بباره، اومد و کتابی به نام « حماسه سرائی در ایران » نوشت و به غلط، « شاهنامه » را « حماسه سرایی » نامید. همین خطا را هیچکس از میان اونهمه شاگردان پر ادّعای زنده یاد « صفا » تا همین امروز، آن فهم و شعور و نیروی تمییز را نداشته اند تا نه تنها خطای استاد خودشون را متوجه بشن؛ بلکه آن دلیری را نیز از خودشون نشون بدهند و دیدگاه استادشون را سنجشگری و نقض کنند تا نه تنها اثبات کرده باشن که شاگردان اصیل و فهمیده ی استاد صفا بوده اند؛ بلکه خودشون نیز دارای مغز و نیروی تمییز و تشخیص فردی هستن. ولی کو؟. کی؟. کجا؟. چه موقع؟. در کدام نشریه و کتاب و سخنرانی و غیره و غیره؟. من می خوام بدونم، سنجشگری دیدگاههای اساتید و بزرگان و غیره، آیا توهین به آنهاست؟. کی گفته؟. اگه دم دستت کتاب « سبک شناسی » زنده یاد « بهار » هست، یه نگاهی به آن بینداز و بعد برو در بحر تمام آن قلمسوزوندنها و وقت تلف کردنها و کاغذ حروم کردن تمام اونایی که خود را « استاد و ولی و وکیل ادب و فرهنگ ایرانی » می دونند، ببین بین آنچه که استاد بهار نوشته و نسلهای پس از او، نشخوار و تکرار کرده اند، اصلا و ابدا می تونی سر سوزن تفاوت پیدا کنی یا نه؟. همش فقط کپیه برداری از روی دست همدیگه بوده بدون آنکه اندیشه ای / ایده ای / سنجشی / یا امثالهم فزدی و شخصی بر آن گنجینه ی همچنان دست ناخورده و بکر و هرگز ناپژوهیده و نیندیشیده شده ی تاریخ و میراث فرهنگ ایرانزمین افزوده باشند. جدّّی میگم.

اگه ای امیر عزیز، تونستی در این گیتی پهناور و در میان اینهمه هارت و پورت کنهای شاهنامه شناسی و ایران شناسی، یه نفر را پیدا کنی که گفته باشه « شاهنامه »، حماسه سرایی نیست؛ بلکه آیینه ی تمام نمای « تراژدی باهمستان ملّت ایران » می باشه، من یکی به تو، قول شرف می دهم که تمام آنچه را تا امروز نوشته ام، در برابر چشمانت به آتش بکشم و لام تا کام نیز دیگه، سخنی نگویم و ننویسم. از میان اینهمه استاد و شاگرد، یه نفر پیدا نشد که حداقل از خودش بپرسه، « سر بریدن برادران، کجایش با حماسه، ارتباط داره؟. به دور افکندن زندگی، کجایش با حماسه، همخوانی داره؟. در چاه انداختن بیژن، کجایش به حماسه می ماند؟. داستان سیاوش و ریختن خونش، چه سنخیّتی و تشابهی با حماسه داره؟. آزخواهی کیکاووس و تسخیر آسمان، چه ربطی به حماسه داره؟. مغز جوانان مردم را خوردن، چه ربطی به حماسه سرایی داره؟. و و و و و ..... ».

این را حالا داشته باش تا یه مثال دیگه برات بیارم از فقدان نیروی « فهمیدن و کاربست شعور فردی پیشکسوتان و بزرگان و طلایه داران و مدّعیان و یسل کشان جامعه ی فرهنگی ( !؟ ) ایران ». جار می زنند که آقای « جلال خالقی مطلق »، بیش از سی و پنج سال از عمر خودش را مثلا صرف تصحیح و تحشیه و تعلیق نویسی بر سر « شاهنامه »، تلف کرده است. محصول این سی و پنج سال برای « آقای خالقی مطلق » همین بوده که ایشان پس از اونهمه سال عمر به بطالت و پوچی گذروندن، یه ارزن منش و رفتار و رادمنشی نه تنها از « فردوسی و بُنمایه های فرهنگ ایرانی » نیاموخته است؛ بلکه در تحقیر و پایمالی فرهنگ ایرانی و تمسخر چهره ی خجسته ی سخنسرای متفکری مثل « فردوسی »، سنگ تمام گذاشته است. می پرسی چطور مگه؟. خب امیر جان! برو اون روضه ای را که برای اسم در کردن خودش در تهران در باره ی فردوسی، همین اواخر کرده است، یه نگاهی بکن. ببین دقیقا مثل من؛ دل و روده ات بالا میاد یا نه؟. ایشون پس از سی سال و اندی همنشینی با فردوسی توسی، تازه فهمیده اند که « فردوسی »، ما ایرانیان را به « امانت داری »، توصیه و ترغیب کرده است. ایشان آن رادمنشی و دلیری را نداره تا حداقل ار خودش بپرسه در سرزمین سیمرغ گسترده پری که اکنون ضحّاکیان فقاهتی، حاکم اقتلویی اش شده اند، چرا هیچ سخنی از پرنسیپ فرهنگ ایرانزمین که از زبان شاهنشاه اسطوره ای اش (= ایرج شاه ) بر زبان رانده می شود، لام تا کام، سخنی نیست که نیست:

« پسندی و همداستانی کنی //// که جان داری و چانستانی کنی؟

میازار موری که دانه کش است /// که جان دارد و جان شیرین، خوش است ».

می پرسم چرا « آقای خالقی مطلق » از چنین پرنسیپی، هیچ سخنی نمی گوید؛ آنهم جایی که گیوتین الله بر شاهرگ وطن و مردمش، حاکم خونریز می باشه؟. چرا؟. آیا ایشان را باید جزوء عوام به حساب آورد یا جزوء خواص؟. فراموش نکن که طلایه داران و پیشکسوتان و خسروان و کباده کشان فرهنگ و زبان و ادبیّات ایرانی، همینان و امثال ایشون هستن. همینایی که فهم و شعورشون به اندازه ی سطح فکر و شعور یه سپور ساده ی کوچه پس کوچه های بنگلادش نیز نمی رسه. دوست داری بازم برایت از این مثالها بیاورم. یا همین بسه؟. پس برو یه نگاهی هم به وبلاگ « استاد جلیل دوستخواه » بینداز. فاجعه ی سترونی و بی فکری و تکرار هزاران بار جویده و لاستیک شده ی حرفهای اساتید اقدم را خودت یه مروری سرسری بکن تا مستفیض شوی امیر جان!. بازم برایت مثال بگم؟. چرا مثلا « استاد یار شاطر » که عمرشون دراز باد، هنوز متوجه نشده که « ایرانیکا »، هیچ ربطی به تاریخ و فرهنگ باهمستان ایرانی نداره و یه کتاب « اطّلاعات عمومی » می باشه و فقط از چشم انداز « تحریفات و تقلیبات و چشمان غربی » نوشته شده؛ آنهم به زبان انگلیسی برای مردم فارسی زبان!. من از تو می پرسم آیا اینها چیزی تا امروز آموخته اند که توقع داشته باشیم عوام مقلّد نیز باید چیزی بیاموزند؟. وقتی پیشکسوتان ما، استعداد آموختن ندارند، از عوام مقلّد، چه انتظاری داری امیر عزیز؟. تازه گرفتیم که اینان علّامه های دهرند، پس اینهمه چریدن در باغ و بوستان ادب و فرهنگ و زبانهای ایرانی و فیس و افاده فروختن در مجامع باختر زمینی، دنبه اش حداقل برای شخص چرنده و مدّعی کو؟. سهم آنهمه چریدنهای بی حاصل برای مردم ایران همان ولایت فقاهتی می باشه و رونق سلّاخ خانه ی قصّابان الهی اش.

آره امیر جان!. از حرفهای من، عصبانی نشو!. که اگه بخوام مستراب رسوائیهای پیشکسوتان و طلایه داران مملکت گل و بلبل را بیرون بریزم، اونوقته که کار به جاهای خیلی خیلی باریک نیز میکشه جانم و منم که خودت میدونی از اون تلخگویانی هستم که خروارها قند و شکر نیز نمی تونه یه ارزن از وجودم را شیرین کنن. بهتره که مرده را چال کنیم و حرفش را نیز نزنیم. هان؟. چطوره؟. اینجا و اونجا می شنویم و می خوانیم و می بینیم که ایرانیان در سراسر دنیا، صدی نودشون از کوچک و بزرگ در درس و تحصیل و تجارت و شغل و سهیم بودن در کلیدی ترین ارگانهای یه مملکت بیگانه، در رده ی بهترینها هستند. از دانشگاهش بگیر تا پزشکی و مهندسی و همینطور برو بالا. بر منکران چنین حقیقتی باز به قول اخانید خبیث و پلید، لعنتها باد!. ایرانی، حتّا میلیونها دلار میده که به کره ماه پرواز کنه؛ ولی حاضر نیست هزار دلار به یه ناشر یا نویسنده، کمک کنه تا بتونه کتابی را منتشر کنه. حالا کتاب در هر زمینه ای که میخواد باشه. یه نگاهی کنجکاو به آمار ایرانیها و مشاغل و میزان تحصیلات و درجات آکادمیکی و غیره ی آنها در کشورهای مختلف کره زمین بینداز و از خودت بپرس، چرا ملّتی که اینهمه انسانهای با استعداد و ساعی و توانا در رشته های گوناگون داره، نزدیک به سه دهه است که اینقدر ذلیل و حقیر حکومت فقاهتی شده و نمی تونه گامی ارزشمند برای متلاشی کردن اقتدار خونریز فقاهتی و آبادانی و آزادی میهن و هنر کشور داری برداره؟. چرا؟. نه! جدّی می گم. ایرانی میاد سرمایه گذاریهای کلون می کنه تا کشورهای خلیج فارس را آباد کنه، ولی حاضر نیست، کوچکترین تلاشی برای ابادانی میهن خودش بکنه و یه پاپاسی سوخته برای پیشرفت و سرفرازی مردم میهن از خودش، خرج کنه و مایه بذاره؟. وقتی هم با دلار و یورو و پوند و ین به ایران میره، فقط در فکر خرید و فروش و معاملات میلیارد میلیاردی و الواطگریهای آنچنانی می باشه. اعتقاد راسخ داره که گور بابای حکومت و آخوند و دین و منش و فرهنگ و تاریخ و دنیا و اقتصاد و بازرگانی و مسئولیّت و غیره و غیره. اصل برای اینگونه مهاجرین دو نبشه! ( هم از کاهدون خوردن و هم از خورجین بلعوندن = اقامت در باختر و کسب امتیازهایش + سفر به وطن برای سود درو کردن از انباشته های خود )، فقط دم را غنیمت شمردنه. شاید دلیل این رفتار ایرانی را بشه در همون « غرور و هوش و ذکاوت و سرکشی و هرگز رئیسی برتر از خودش ندیدن و تن ندادن به پرنسیپها و ضوابطی که مسئولیّت خواه باشند »، کشف کرد و شناخت. شاید!. نمی دونم.

هیچکس به ذهنش خطور نمی کنه که چرا ایرانی، سرزمین خودش را غارت و ویران و تاریخ و فرهنگ مردم خودش را تحقیر و تمسخر و نابود میکنه تا سرزمینهای دیگه را آباد و شکوفا کنه؟ و همچنین واسطه چی و محلّل وارداتی انواع و اقسام بنجلهای عقیدتی و نظری و تئوریک و زلم زیمبوئی بشه؟. چرا؟. برای چی؟. شاید ما ترجیح می دهیم که احمقها و بی لیاقت ترینها بر سرنوشت خودمون و میهنمون، حاکم اقتلویی باشند تا بتونیم شاید و احتمالا و امّا و اگر از این راه نه تنها « بهترین بودن خودمون » را در هر کوی و برزنی فریاد بکشیم و پُزهای با دبدبه و کبکبه در مجامع بین المللی و حضور بی حاضر یکدیگر بدهیم؛ بلکه همچنین آماجگاهی برای تمام اون مسئولیّت گریزیها و گندکاریهای خودمون در میهن و سراسر جهان داشته باشیم. این یعنی اینکه ما بتونیم شبانه روز بدون هیچ دغدغه ای بگوییم: « گور سرش!. ول کن بابا اسدالله!. اعصاب داری به خداااااااااا! »، و هی بتوبیم به دیگرون و ملعون و منفور و تمسخرشون کنیم و به دنبال این باشیم که کجا و از چه طریقی میشه بر توبره توبره ی اسکناسهای باد آورده مون افزود. شاید دلیل اینکه ایرانی به اقتدار آخوند جماعت و سیطره ی بیگانگان اینقدر متمایل و در نهایتش بی اعتنا می باشه، ریشه اش به همین « حس غرور سخت سنگین و غلیظ داشتن و دنیا را به تخم چپ خود نیز حساب نکردن » باشه که « خوبترین خوبان ما ملّت » را اینقدر بی پرنسیپ و هردمبیل و فرصت طلب و هزار نبش بار آورده است. شاید!. من که از بس در باره ی این لابیرنت روان ایرانی، فکر کردم و بیل و کلنگهای مطالعاتی زدم، مغز و روان خودم حالا دیگه مثل لابیرنتهای عصر فراعنه شده!.

بگذریم که گفتن حدیث مضحک روزگار خودفریبیهای ایرانی جماعت که خود من نیز یکی از میلیونها نفر این جمع پریشان می باشم، نگفتنش بهتره و خوشمزه تر. ولی چه کنم که فکر و خیال، مرا رها نمی کنه، حتّا اگه خودم را سخت به بی اعتنایی نیز بزنم، باز یه مویرگی از بیقراری و غمگینی و نگرانی به تمام آن آب شیرین دریای بی اعتنائیهایم، تلخی گزنده و ناگوارایی میده.

از من بشنو ای امیر خوبم که برای ساختن میهن و سرفرازی و آسایش و رفاه و خوشزیستی مردم بایستی تصوّر روشنی از مفهوم « میهن » و دلبسته گی به آن داشت تا بتوان در فکر شیوه های رویارویی با مسائل و مُعضلات وطنی نیز بود. وقتی وطندوستی و مهر به آب و خاک را با برچسبهای ناچسبنده ی « ناسیونالیسم و فاشیسم و امثال این خزعبلات شوم »، بدنام و ملعون و منفور می کنند؛ پیداست که چنان شعارنده گان به دنبال ایجاد و سمنتبندی ذهنیّت انسانهای یک سرزمین در قالبهای مذهبی یا ایدئولوژیکی یا نظریّه ای آکبند ساینسی یا مرام و مسلکی مصطفائی می باشند. هیچکس به خودش این زحمت را نمیده که از خودش بپرسه اگه ایرانی، ناسیونالیست بود، پس آن « پرنسیپ فرهنگش » که می گه: « بیا تا جهان را به بد نسپریم »، دیگه چه صیغه ایه؟. اگه ایرانی، ناسیونالیست بود، چرا استانهای کشور به نام قومهائیست که از کهنسالترین ایّام تا همین امروز در ایرانزمین، بوده اند و هستند و اگر ایرانزمین در سیطره ی گیوتین الهی آخوندهای خونریز، آینده ای داشته باشه، البته خواهند زیست.

نه امیر جان، ما درد وطن نداریم؛ و گرنه هیچگاه به دنبال ایدئولوژیها و مذهبها و مرام و مسلکها و نظریّه های وارداتی نمی رفتیم و شبانه روز نیز در بوق و کرّنای « مسلمون بودن یا مارکسیست بودن یا کمونیست بودن یا زرتشتی بودن » و امثال اینها نمی دمیدیم و تمام همّ و غمّ خودمون را صرف این نمی کردیم که با لجنمال کردن « میهندوستی و تلاش برای در کنار یکدیگر زیستن » به غلظت اعتقادات گروهی و فرقه ای و سازمانی و حزبی و حکومتی خود، ایمان مطلق و کور بیاوریم. انسان، وقتی هیچ وطنی نداره، عالیترین اعتقاداتش نیز، پشیزی ارزش ندارند؛ زیرا من بایستی در آغاز، ریشه در خاک میهنی زده باشم تا بتونم تخمه ی نهال اعتقادات و نگرشهای خودم را در آن خاک، فرابالانم. ما با نابود کردن « میهن و میهندوستی »، دهه هاست سرگیجه گرفته ایم که چرا مصیبتهای ایرانزمین، اینقدر قرن به قرن، دوام آورده اند و هرگز نه تنها کوچک ترین خللی در خاراسنگی مسائل و بدبختیها ایجاد نمیشه؛ بلکه روز به روز بر ضخامت و پیچیده گی سر سام آور آنها نیز افزوده می شود.

ما به دنبال رازشکافی « چرا؟ و به کدامین دلایل ؟. »، اصلا و ابدا نمی رویم. اصل برای همه ی ما اینه که عقیده و مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک و نظریّه ای وارداتی را به ذهنیّت مردم، تزریق و اماله کنیم و سپس اونا را در سمت و سوی سوائق و غرایض و مقاصد فرقه ای و گروهی و مذهبی و عقیدتی خودمون، وادار به رفتارها و گفتارها و کردارهای تصنّعی و ریایی و مزوّری کنیم. این حقیقت تلخ و هرگز کتمان نشدنی، تمام واقعیّت تلاشهای شبانه روزی کثیری از فعّالترین انسانهای سرزمین ماست. تعجّب نکن که چرا آخوندها در قدرت، دوام می آورند و قصّاب عقده ای مردم ایران هستند. اینان، هیچگاه ایرانزمین را دوست نداشتن و به آن نیز، مهر نمی ورزیدند و خاصم سر سخت آن در هر فرم و شکلی اش بوده اند و هنوز هستن. آنها فقط و فقط برای منافع و امتیازها و اقتدار و جاه طلبیهای وحشتناک و توصیف ناپذیر و مذهب مخرّب و خانمانسوز و خونریز خودشون هست که دل می سوزونند و شبانه روز، فتواها و روضه ها و احکام و تبهکاریها و ساخت و پاختهای مافیایی می کنند. اینگونه تبهکاریهای آخوندی همینطور در دامنه ی مومنان به ایدئولوژیها و نظریّه های آکبند آکادمیکی و فرقه های عقیدتی جورواجور نیز می تونه به شکل و شمایل و شیوه ی خودشون مکرّر بشه.

وقتی قرار باشه، معیار برای زیستن در وطن، مثلا ایمان و اعتقاد داشتن به مذهب ( و در اینجا و واقعیّت جهنّمی ایران، اعتقاد به اسلامیّت شمشیر اقتلویی ) یا ایدئولوژیی یا نظریّه ای توتالیتری باشه، آنگاه دیگه هیچکس در فکر وطن و مسائلش نخواهد بود. همه ی اونایی که معتقدند در فکر این خواهند افتاد که چطور می تونند بر آمار همعقیده گان خودشون بیفزایند و به مبانی عقیدتی و مذهبی خودشون تا نیرو در بدن دارن، تظاهر و ریاکاری و مزوّری کنند تا بیشتر بتونند امتیازخواهی و واقعیّت پذیری سوائق آز خواهنده ی خود را از قدرت طلبی گرفته تا ثروت اندوزی، امکانپذیر کنن و هر کسی یا کسانی را که در آن قالب مذهبی یا ایدئولوژیکی و نظریّه ای نیز نیستند، قلع و قمع و حقوق و دار و ندارشون را غارت و مصادره و نابود کنند. اونایی نیز که هیچ عقیده ای به چنان مذهب و ایدئولوژی ندارن، محبورند در انظار دیگرون، ریاکاری و تظاهر و دروغگویی کنن. اینه که سراسر جامعه میشه، اجتماع ریاکاران و آدمهای هزار هزار نبشه مثل ایران امروز در سیطره ی فقاهتی.

همعقیده شدن و فرو چلیدن در حفره ی مذهبی یا ایدئولوژیی یا نظریّه ای هیچگاه نخواهد تونست، یک سرزمین را زنده و پایدار نگاه داره؛ زیرا اونایی که حاضر نیستن در چاه همعقیده گی بیفتند یا تسلیم اجبارها و زورگوییهای معتقدان بشن، اونگاه خود به خود شیرازه ی وطن در میان تیغه های همعقیده خواهی و همعقیده گریزی از هم می گسلد و امکانهای رشد و شکوفای اش نه تنها نابود میشه؛ بلکه آنچه را نیز در طول هزاره ها از گذشته گان به ارث مونده است، رو به قهقرائی و نابودی خواهد رفت. همعقیده شدن، مثل آفتی می مونه که به جان یه درخت بیفته. پیداست که چه بلایی بر سر اون خواهد اومد. همعقیده و هم مذهب و هم مرام و هم ایدئولوژی شدن باعث میشه که بین تمام آحاد یک سرزمین تفاوت و تبعیض، گذاشته بشه و مردم را به خودیها و غیر خودیها و مومنان و زاهدان و طاغیان و نجسها و کفّار و مشرکان و منافقان و مفسدان و امثالهم تقسیم و معدوم کنه. در حالیکه، یه خانواده، زمانی می تونه، شیرازه اش مستحکم بمونه و امید شکوفایی و رشد داشته باشه که پدر و مادر ( = فرمانروایی + دولت کثرتمند )، بین فرزندان خود؛ ولو یکی یا دو تا از اعضاء حتّا معیوب باشند ، هیچگاه و هرگز، تفاوت نذاره؛ بلکه تمام فرزندان را به هر شکل و شمایل و طبیعتی که هستند، همشون را دوست بدارند و برای زندگی و خوشی و شادمانی و آموزش و پرورش آنها بکوشند و احساس مسئولیّت از خود نشان دهند. همینطور هیچگاه تفاوت جنسیّتی نیز مابین فرزندان نگذارند و آنها را بدانسان که هستند، دوست بدارند و بپرورانند.

امیر عزیر!. من زمانی احساس تعلّق به وطن می کنم و برای وجودش نگران هستم و وفادار به زمامداران و مجری و ارجگزار قوانینش خواهم شد که تمام کشور داران و مسئولان مملکتی هرگز در عقاید و مذهب و مرام و مسلکم، چون و چرا نکنن؛ بلکه بدونند و بپذیرند که عقاید من، به خودم مربوطند و مسئله ی شخصی خودم هستند و من به نام یه ایرانی و شهروند مملکتم، این حقّ مادر زادی را دارم که در چند و چون روشها و سیاستهای حاکمان بر سرنوشت کشورم، چون و چرا و سنجشگری کنم بدون آنکه جان و زندگی ام به خطر بیفته و خردلی از حقوق فردی و اجتماعی ام به دلیل چنین رفتاری، پایمال و غارت بشه. عقایدی که در پروسه ی زندگی ام می تونم اونا را بدانسان که دوست می دارم در محک زدن با تجرببات نو به نو، یا لغو و دور بریزم یا اینکه تجدید نظر کنم و آنچه را به دردم می خوره، بردارم و آنچه را سدّ و مانع راه زندگی ام میشه، به دور بریزم. در میهن زیستن نبایستی به زرتشتی بودن یا مسیحی بودن یا یهودی بودن یا مسلمان بودن یا مارکسیست بودن یا کمونیست بودن یا بهایی و بابی و شیخی و غیره و ذالک بودن منوط و مشروط باشه. اصل برای باهمزیستی در وطن، بایستی حّب وطن و حسّ و مهر به ایرانی بودن و مهمتر از همه، مسئولیّت نشان دادن در قبال چنین « احساس میهندوستی » باشه. بیاموزیم و بپذیریم که هیچگاه عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکهای خودمون را، برتر و مهم تر و اساسی تر از « میهن و تلاش برای بقاء و دوام آن » ندونیم و نشماریم. بفهمیم که برای ماندن و آبادانی میهن بایستی و می توان از عقیده و مذهب و ایدئولوژی و غیره و ذالک خود فراگذشت و وجود هرگز نامکرّر شونده ی یکدیگر را دریافت. بفهمیم که انسان، وجودیست فرای عقایدش و مذهبش و مرام و مسلکش. بدانیم و بفهمیم و بپذیریم که انسان را در « تعلّق میهنی اش و ارجمندی جان و زندگی اش » به رسمیّت بشناسیم و نگاهبان وجودش باشیم؛ نه از راه اتیکت اعتقادات و مذهب و قوم و مرام و مسلک و نژاد و زبان و لهجه و غیره اش.

امیر جان!، تا « خوبترین خوبان ما » نیاموزند و با صمیمیّت و دلاوری و گستاخی بی مانند بر آن نباشند که به « پرنسیپ میهندوستی و نگاهبانی از جان و زندگی انسانهای ایرانزمین » ارج گذارند و چنین پرنسیپی، ملکه ی رفتار و گفتار و منش پراکتیکیشان بشه و سپس به حول و حوش محور بُنمایه های « فرهنگ باهمستان ایرانیان = مهر و داد و راستی و خدشه ناپذیری جان و زندگی » رو بیاورند و همبسته شوند، مطمئن باش که دوام فعّال بودن شمشیر و گیوتین الهی بر شاهرگ تمام نسلهای مردم ایران، حاکم اقتلویی خواهد ماند تا روزی و روزگاری فرا رسد که برای همیشه و ابد، نام کشور ایران و ایرانی از کره زمین، بدون هیچ ردّ پایی، محو و ناپیدا بشه؛ طوری که حتّا در قصّه ها و افسانه ها نیز هیچ نامی از او نباشه که نباشه و به همان فلاکتی درغلتد که « سرزمین مصر » دچار شد؛ یعنی گم شدن « هویّت و تاریخ و فرهنگ خودش ». آن روز، دیر نیست امیر جان. نزدیک به سی سال است که واقعیّت پذیری گام به گام آن را در محصولات قلمی و رفتاری و گفتاری و پراکتیکی « خوبترین خوبان ایرانزمین » در اقصاء نقاط ایران و جهان می بینیم و می شنویم و می خوانیم. بنابر این تا فرصتی دیگر، با آخرین نفسهایم برایت آرزو می کنم که تا واپسین سوسوی چراغ امیدت، ایرانی بودن و ایرانی زیستن و ایرانی اندیشیدن و ایرانی مُردنت، خجسته و پایدار بماند!. » ///

تاریخ نگارش: بیست و یکم ماه ژانویه سال 2008 میلادی