alibrainthebalance.blogspot.com


[ تو را براي آنکه بسان من نيستي، دوست مي دارم. در وجود تو، آن چیزی را دوست دارم که با من، همسان نيست.]


تاریخ نگارش و ویرایش: بیست و هشتم نوامبر سال 2007 میلادی

چشمهای من، اقیانوسِ اشکهای ناچکیده اند.

[ تو را براي آنکه بسان من نيستي، دوست مي دارم. در وجود تو، آن چیزی را دوست دارم که با من، همسان نيست.]

« آندره ژيد ( 1879 – 1951 م. ) » / مائده هاي زميني / متن فرانسوي / نشر گاليمار.

1- « هوشنگ الذّنوزی ( فرهنگ آیین ) »

انسان آفرینشگری بود. در زندگی، خیلی ساده و بی شیله بود و در فکر، خیلی عمیق و صمیمی و راستمنش. طنزی بسیار تلخ و تند و تیزی داشت. گفتند مسمومش کردن. فقط همین یه کتاب بسه که نام و یاد دلآویز او را در تاریخ و فرهنگ ما، جاودانه ثبت کنه. کتاب: « هیچی! سیره ی مبارکه ی حضرت امام خمینی » را میگم. از آغاز تا انتهای این کتاب، نه تنها پته ی تمام اون طیفایی را روی آب ریخته که ادّعای روشنفکری و تحصیلات آکادمیکی و انترناسیونالگرایی و مبارزات ضدّ امپریالیستی و مزخرفاتی از این دست و هارت و پورتهای آنچنانی داشتن؛ بلکه خیمه ی بیابونپرستی رسولان و مبلّغان بلاهت و جهالت مومنان حجرالذهنی و عجوزه بزک کن اسلامیّت را نیز، دریده و بر باد داده. طنز گزنده ی « الذّنوزی » همانا روانکاوی و رسوا کردن مسئولیّت گریزیها و نیندیشیدنهای اجتماع تحصیل کرده گان ماست که هیچوقت خودشون را جزوی از مردمشون نمی دونن و بیرق تافته ی جدا بافته بودن را در همه جا عَلَم می کنن و مردم را اصلا لایق و سنگبنای چیزی بودن نمی دون. کتاب « الذُّنوزی »، شجره نامه ی تحصیل کرده گان و مبارزان عرصه ی هوچیگری سیاسی است که با غفلتی خودخواسته به بر آمدن و حاکم شدن گیوتین اقتلویی « ضحّاک جماران »، مدد انترناسیونالیستی کردند. آنها کمک کردند تا آن خبیث خونریز بیاید و در معیّت حرامیان بی وجدانش، قصّاب ایرانیان شود. روضه خوانی چنان ضحّاکی را از زبان « الذّنوزی » بخوانید:

« ....لیکن من تعجّب می کنم از برای این ضدّ انقلاب. اینطور نباشد که توطئه ای باشند آنها و یا چه. اصلاح باشند و چیز نباشند. اتّکال باشند از برای خداوند تبارک و تعالی. اسلام عزیز. اسلام عزیز اینطور است و چطور است. لیکن آنها خوف دارند از اسلام عزیز. مع الاسف ما هم خوف داریم از آنها. اینها و چیزها. حضرت رسول هم خوف داشت از برای ضدّ انقلاب. لیکن داشت. گوش نباشند به اینها. اختلاف نباشند به آنها. خاتمه بشوند به این توطئه ها. لیکن استکبار بازی می دهد از برای اینها. مراعات باشند یا چه. اینطور نباشد که اشکال باشند و یا چیز باشند. من موعظه می کنم از برای آنها. اینطور نباشد که چطور باشد. حضرت صاحب ارواحنا لمقدمه الفدا. امام زمان علیه السّلام. من نصیحت می کنم این امام زمان را. اینطور نباشد که ظهور باشد و یا چه. حضرت رسول هم اشکال بود. ولیکن مع الاسف بود. این ریگان ( بخوانید جورج دبلیو بوش ) هم آمریکائی است. لیکن باشد. متحوّل باشند اینها. توطئه نباشند که چیز باشند. لیکن یا چیز. آنها. اختلاف نباشند. لا شرقیه لا غربیه باشند. این اقشار. لیکن اصلاح باشند. اینها سیلی می زنند از برای اسلام عزیز. یا چه. و قدس عزیز. شهدا ولیکن قبرستانها و چه و چه. اینطور است که چطور است. انگلیس هم استکبار است. لیکن به ما چه که هست. من دعا می کنم از برای ضدّ انقلاب. برگردند به آغوش اسلام عزیز. اینطور نباشد که برنگردند. جنگ باشند با شیاطین. لیکن شهید بشوند. اینها. محاکمه بشوند اینها از برای ضیافت خداوند تبارک و تعالی و چه. والسّلام علیکم و رحمة الّله و برکاته. روح الّله الموسوی الخمینی ( ص 421 ) »

اونوقت چنین انسان توانمند و با استعدادی را مسموم می کنن. آدم دلش می گیره که آخه توی این مملکت، چیکار باید کرد که به تریج قبای کسی برنخوره. مگه میشه یه مملکتی را بدون سنجشگری رک و پوست کنده، سر و سامونم داد؟. کجای دنیا چنین کاری امکانپذیره؟. این که نمیشه من دهانم را بدوزم و صمّ بُکم بمونم و دیگرون شبانه روز برام تکلیف تعیین کنن که چه جوری قدم وردارم و فکر کنم و چه جوری لحظه های زندگیمو سپری کنم. آدم دلش از این می سوزه که مدّعیان آکادمیکر و مثلا سیاسی و روشنفکر بودن!؟ اونقدر خودشان را به نفهمی بزنن و بیایند با مُتعه شدن برای شمشیر کشان و رسولان خباثت و جنایت و ترور، بر آن باشند که اشخاص با شعور و فهمیده را خونه نشین و حبس و شکنجه و اعدام و دربدر کنن تا جا برای ابلهانی مثل خمینی و میراثخوران کفتار صفتش باز کنند. جدا که زکی بر فهم و شعور چنان مبارزان و تحصیل بی حاصل کرده گان اجتماع ما!.

2- « عبّاس نعلبندیان »

به همون اندازه نامتعارف بود که نمایشنامه ها و داستانها و دیگر نوشته هایش. چه در سبک نوشتاری. چه در چشم اندازی که از زندگی و هنر و آفرینشهای فکری داشت. خیلی با استعداد بود. آخرش نیز دق مرگ شد و خودکشی کرد. نه زمانه اش ارزش « نامتعارف بودن و دگر اندیشی و تجربیات بی نظیر فکری او » را دریافت. نه زمانه ی بیش از سه دهه سپری شدن پس از خودکشی اش، چیزی از « نامتعارف بودن او » دریافت . در تجربیاتش، از چیزهایی غریب، سخن نبود که کسی نفهمد؛ بلکه از چیزی سخن بود و هست که زندگی و واقعیّت نو به نو شونده ی نسلهای متعدّد می باشد. این جور ژرفنگران، همانطور که در زندگی فردی، تکرو و تنها می باشند، در زندگی هنری و فکری نیز، تنها می زییند و تنها می میرند. او یک، نابغه ی نابهنگام بود. ولی پس از کشف شدن، همچنان نابهنگام و گمنام و ناپژوهیده مانده است. فقط با زحمات دوستدارانش بود که میراث هنری او، آنهم به صورت پراکنده، گرد آوری شده و هنوز ناتمام مانده است همانسان که زندگی و هنرش ناتمام ماند مثل تمام نام کتابهایش.

3- « احمد کسروی »

او را ترور کردند، آنهم در « دادگستری !؟ ». کُشتن او، کُشتن زندگی و ارّه کردن شاخه ای عزیز و پر بار از درخت فرهنگ ایرانزمین بود. کُشتن او، کُشتن هر آن چیزی بود که نشانه هایی از شعور و فهم و دانش و فرهیخته گی و دانایی و مسئولیّت و آگاهی و بیداری وجدان و راد منشی و پهلوانی داشت. کُشتن او، میدان دادن وسیع به خبیثان جانستان و ضدّ آزادی و خاصمان سر سخت زندگی و جان بود. کُشتن او، بهانه ای بود برای رواج دادن خرافاتیگری و تدریس و تزریق مبانی عقیدتی بلاهت و حماقت و جهالت تحجّری متشرّعین اسلامیّت. کُشتن او، رسواگر غفلت کردنها و فریب خوردنها و خواب آلوده گی آنانی بود که خود را « روشنفکر و مبارز » اجتماع می دانستند . کُشتن او، تمسخر سیستمی بود که تصوّر می کرد در قلمرو کشور داری اش، چیزی به نام « حقوق انسانها » نیز وجود دارد؛ ولی خبر نداشت که « آتوریته ای نامرئی (= اقتدار آخوندها و فقها و مراجع تقلید و ملّاها )؛ ولی بسیار پر نفوذ، اختاپوس وار بر چنان سیستمی، حاکم و جابر است. در سرزمینی که قاتل، جرات بکند در « دادگاه!؟ بی داد ورزی » جانستانی کند و سپس با افتخار بیاید فریاد بزند: « کسروی را کُشتیم!. کسروی را کُشتیم! »، آن اجتماع در فلاکت بی پرنسیپی ها و پوسیده گیهای روحی و فرهنگی فرو غلتیده است و دیر زمانیست که مرده و فقط لاشه ای از او به جا مانده است. هر روز که می گذرد کثیری از مردم ما در همداستانی با ضحّاکان خونریز، بر قتل و ذبح حقارت آلود فرزندان برومند و دلیر و رادمنش و دانشورز ایرانزمین، بیشتر صحّه می گذارند. چرا و به چه دلیل؟. بر ما چه رفته است؟.

4- « بهرام صادقی »

سیگاری میان انگشتانش و شالی دور گردنش و پوزخندی غمناک بر لبانش و چهره ای آرام و با چشمانی ژرف و پرسنده همچون سایه ای معمّایی در میان ما زیست و همچون ابر بهاری از میان ما رخت بر بست. شاهکار بی مانندش که با بسیاری از شاهکارهای نویسنده گان نامدار ادبیاّت جهان، پهلو به پهلو می زند و حتّا در بسیاری از پاساژها بر آثار آنها می چربد، همان « سنگر و قمقمه های خالی » بود. سنگری که « تحصیل کرده گان و مبارزان عرصه ی سیّاسیگری در معنای وسیع با مغزهایی تهی و سترون و تابع (= قمقمه ) » به جنگ با واقعیّتهایی رفته بودند که هیچ شناخت عمیقی از آنها نداشتند. طنز رسواگر و پیام هشدار دهنده ی او را شاید انگشت شماری فهمیدند و شاید همچنان، دیگرانی پیدا شوند که بفهمند. نثر او، تلخ بود. گونه ای طپش و بی قراری درونی بود که وقتی در کلماتش آشکار می شد، خیلی خنده آور، جلوه می کرد. خنده ای که از بستر « دردهای عمیق فردیّت و فلسفی او » برخاسته بودند. کسانی که او را از نزدیک می شناختند، نیک می دانستند که « بهرام » از هر چیزی که بوی « محافل به اصطلاح روشنفکری آنهم از نوع خیلی مترقّی اش » می دهد، چقدر گریزان و پرهیزکار است. اگر او را با آن پُلیور یخه اسکی و سیگار لای انگشتان در حال قدم زن در گوشه ای می دیدی، کافی بود که با گفتن سلامی به او، راهش را کج کند و از مسیری دیگر برود. او دق مرگ شد؛ آنهم از عارضه ی بغض « نامتعارفی » که در گلویش پیچیده بود و سالهای سال هرگز نمی ترکید. دق مرگی او، خاموش شدن یکی از با استعدادترین نوابغ داستانویسی در عرصه ی میهنی / جهانی بود. یادش به جاودانه گی نامش باد که صمیمیّت و صداقتی « بهرام منش » داشت.

5- « محمّد مسعود »

از آن گلهای منحصر به فردی بود که در جهنّم همگونه گان رویید؛ ولی پَرپَر و سوزانده شد. مایه های اصیل و بسیار وزین در وجودش بود که رقیبان و حاسدانش، حسرت آنها را می خوردند. او دلیر بود و رادمنش. هم در سخن گفتن. هم در زیستن و زندگی فردی اش. او را ترور کردند؛ آنهم آنانی که در تمام رسانه های تبلیغاتی و نوکر صفتی و جاسوسی و خودفروشی خودشان از بامداد تا شامگاه، عربده می کشیدند: « خلق ! خلق ! خلق! ». فردای همان روز نیز می دیدند که خلق آنها برای خریدن و خواندن « مرد امروز »، به صف ایستاده و نوبت خود را با شور و شوق، انتظار می کشیدند. او را حکومتگرانی که مالک قدرت بودند، نکُشتند؛ بلکه مدّعیانی ترور کردند که از محو و سر به نیست کردن مثلا جهنّم مناسبات اجتماعی می خواستند « بهشت سوسیالیسم » را برای « خلق » بسازند. فاجعه ی « قلع و قمع کردن تفکّر مستقل و نابالنده گیهای آن » در اجتماع ما، فقط محصول حکومتگران خاصم و ضدّ فرهنگ نمی باشد؛ بلکه طیف کثیر حاسدان و رقیبان کم مایه و بی مایه و نوکر صفت هستند که « کُمپلکس بغرنجهای سرسام آور اجتماعی » را به دلیل جاه طلبیها و قدرت پرستیها و فانتزی بافیهای بی جاذبه ی خود، شدّت می دهند. چه کسانی می توانستند آن روزها و حتّا همین روزها بپذیرند که قاتل « زنده یاد محمّد مسعود »، همان افسر عزیز حزب توده ی روسیه می باشد؛ یعنی رفیق کبیر: « خسرو روزبه ».

6- « فروغ فرّخزاد »

زنده یاد فریدون فرّخزاد با چشمانی گریان و چهره ای پُر از حسرت در خانه ی یکی از دوستانم حکایت کرده بود: « .... می گفتند که جنده اس. کُس می ده اورت. شعرهاش، همه بند تنبونی هستن. خیلی رمانتیک و سانتیمانتاله. همش در باره ی پایین تنه و اندامش، کُسشعر میگه. هیچ پخی نیس. شعراش همه چرتند. متعهد و مترّقی نیستن. ». ولی همین شاعر بزرگ و استثنایی را مگر چند نفر بودند و هنوز هستند که بتوانند ارزش شخصیّت و شعور بسیار فرهیخته و فهم عمیق و نازکخیال او را بفهمند و ارج گزارند؟. فقط انگشت شماری از انسانهایی همچون خودش بودند که ژرفنگری و لطافت روح و ظرافتهای انسانی « اشعار او » را شناختند و تفاوت بسیار اساسی و مایه ای آنها را از سیاه مشقهای هزاران چیز نویس دیگر، تمییز و تشخیص دادند و با احترامی توصیف ناپذیر در برابر دریای معرفت و آدمیگری او به ستایشگری ایستادند. « فروغ » در شعرهایش به جست – و – جوی آن مرغزارهایی از مناسبات بشری و افت و خیر با انسانهایی بود که « زندگی » را در واقعیّت گوهری اش می فهمیدند و می شناختند و می زیستند؛ نه بدانسان که در چارچوبها و شابلونها و قالبهای مذهبی و ایدئولوژیکی و سنّتی و آداب و رسومی و چفت و بست شده در احکام [ « = اخلاقیّات عام = Moral » ] باتلاقی از آن، سخن می گفتند و می گویند و هنوز غوطه ور در آن هستند. او می دانست که آغازگاه و بستر و خاک پر.رنده ی زندگی، همان « خواهشهای تن و جان » آدمی می باشند که میوه ی درخت بالنده و پرورده شده اش به « روحی گسترده دامن و خیالاتی موسیقایی در رفتار و سخن آدمی » مختوم می شود. او می دانست که در اوج آفرینشهای فردی هست که انسان به تخمه ای وامی گردد تا در باغچه ی « تن و جان خویشتن » از نو، کاشته و شکوفا شود.[ دستانم را در حیاط باغچه می کارم .... می دانم سبز خواهم شد، سبز ]. زندگی برای او هرگز معنایی « خطّی و زاد و مرگی » نداشت؛ بلکه پروسه ای چرخ و فلکی بود که در هر پدیده ای، شیرازه ی مهر گیاهی داشت و به خود، پیکر می گرفت. شعر او، شعر رقصهای پر شور و حال آنات زندگی می باشند که همچون اسبهای وحشی با یالهای افشانده در زنبق درّه های « فردیّت و اصالت اندیشیدن و وفاداری به تن و جان خویش » با جهان و کائنات و موجودات، پیوندی هارمونیک دارند. او شاعری بود که « انسان بودن و فردیّتش » را با گستاخی و دلیری سرود؛ نه مادینه گی و زنانه گی جنسیّت خود را. او شاعری بود که در جسم آدمی و سوائق آن، بالگشایی روح پرنده ی اوج نشین خود را بر ستیغ کوهستانها و قلّه های رفیع آزادی تجربه می کرد. اروتیک برای او، مغزه ی زندگی و آزادی بود. گستره ای که گلهای آرزومند و رنگارنگی رویاهایش می توانستند شکوفا شوند و رایحه ی خود را بسان آبشاری بر کویر تشنه ی خواهشها و آرزوها و رویاهای او فرو ببارند. برای همین نیز بود که بر خلاف کژبرداشتهای « اخلاقیستهای کم مایه و بی مایه » که می خواهند از اشعار و شخصیّت منحصر به فرد او، « قدّیسه ای باکره » بسازند، وی با صراحتی لطیف در اشعارش از « شادخواریهای زندگی » می سُراید. یادش به جاودانه گی زندگی باد که نامش هنوز « معنای سپیده دم آزادی » را فرّخنگار می آراید.

7- « صادق چوبک »

مثل آنانی نبود که « همگونه و همعقیده ی یکدیگر » هستند. او، بدان گونه بود که « خودش » می اندیشید و می زیست. نامتعارفی او را در « زبان داستان نویسی اش » نباید کاوید؛ بلکه در بستر شناساننده ی آن « واقعیّتهایی » بایستی جست – و – جو کرد که باز آفریده ی ذهنیّت آفرینشگر و چشمان ژرفنگر و وجدان بیدار او بودند. او مناسبات انسانهای پیرامون خود را توصیف نمی کرد؛ بلکه آن چیزهایی را به ما نشان می داد که « حقیقت تلخ » روزمرگیهایمان بودند و همچنان هستند و در غیاب چنان عزیز از دست رفته ای، هنوز که هنوزه، چنان واقعیّتهایی با حالتی نکبت بار و آزارنده، پابرجا هستند. در داستانها و نمایشنامه های او می توان جهانی را کشف کرد که پروسه ی پوسیده گی خودش را طی کرده بود و فقط ویرانه هایش به جا مانده بودند. در چنان آوارها و ویرانشده گیها بود که « نامتعارفی نویسنده ای دریا فهم » در باتلاق همگونه گیهای ما عقب مانده گان به تقصیر، به تلاطم و جنب – و – جوش و تکاپوهایی نو، به پا خاست. دوران او، دوران بلوغ روح و مغز و استقلال فکر و پرورشگاه فهم و شعور فردیّتها نبود؛ بلکه دوران « متابعتها و دنباله رویها و ایدئولوژی گرویها و نوکر صفتیها و حزبی نویسیهای بی مایه و سوژه » بود. دوران کُشتن استعدادهای تکرو و آفرینشگر و مستقل بود. آنچه در داستانهای « زنده یاد صادق چوبک » به « ناتورالیسم »، تشبیه می شود، خطاییست که محصول همان دنباله رویهای ایدئولوژیکی می باشد. در آثار « چوبک »، زندگی ملّتی ترسیم و زنده می شود که از درون، متلاشی و در امتداد زمان به باتلاقی متعفّن در مناسبات اجتماعی تبدیل شده است. مهاجرت او از وطن، چیزی نبود سوای « تبعید تفکّر و آفرینشگری و هنرمندی و استعداد بار آور و مسئولیّت و بیدارچشمی » از سرزمینی که با تمام تار – و – پودش در ریزترین گوشه هایش نیز ریشه دوانیده بود. « صادق چوبک » را آنانی دقمرگ کردند که هیچگاه تفاوت « دوغ را از دوشاب » نمی دانستند و هنوز نیز نمی دانند. از استثناء ها که برگذریم، اجتماع تحصیل کرده گان ما – مهم نیست که کدام گرایش اعتقاداتی را داشته باشند – گشوده فکری و فهم فرهیخته برای ارجگزاری و آفرینگویی به « نامتعارفی و فردیّت انسانها را » نداشت و ندارد. گویا قاعده ی اجتماع ما بر این محور می چرخد که استثناء ها را یکی یکی، شناسایی و مطرود و ملعون و خاموش و دقمرگ کنیم تا قاعده ی « همگونه گی و همعقیده ای و هم مرامی »، هرگز آسیبی نبیند و خارا سنگی خود را همیشه حفظ کند. زنده یاد « صادق چوبک » را با داستان تکاندهنده ی « شبی که دریا طوفانی شد. »، شناختم و هنوز که هنوز است با احترامی صمیمی و مهری به وسعت کهکشان با یاد و مطالعه ی آثار او، به شوق و ذوق می آیم.

8- « محمّد مصدّق »

در تمام آنچه تا کنون در باره ی او نوشته اند و گفته اند و ثبت کرده اند، نمی توان حقیقتی بی غل و غش را در باره ی « واقعیّت چیستی و راز قیام او »، کشف کرد و شناخت. از این رو، کشف و شناخت « شخصیّت و خاستگاه نبردهای زنده یاد محمّد مصدّق » را بایستی در آن « آرمانها و آرزوها و ایده آلهایی » به دنبالش رفت که شیرازه ی « فرهنگ باهمستان ایرانزمین » را از کهنترین ایّام تا همین امروز و فرداها استوار نگاه داشته اند. سراسر کارها و تلاشها و سرکشیها و اعتراضها و کشمکشها و حتّا شکست جنبشهای فرهنگی و دقمرگی شخصیّتهایی امثال او را می توان فقط از چشم انداز « اسطوره ی جمشید جم » در باره شان اندیشید و داوری کرد؛ یعنی اسطوره ای که ایده آل ایرانی از فرمانروای دادگزار و مهرگستر و دارنده ی فرّ می باشد. بیرون از چشم انداز اساطیری به شناختن و کسب آگاهی درخور در باره ی قیام و شکست جنبش او رفتن باعث می شود که هر گونه قضاوتی به اغراض و اهداف خاصّی آغشته و چهره ی جنبش او ، تیره و تار شود. زنده یاد « مصدّق » در راستای واقعیّت پذیری آن آرمانهایی بود که هزاره ها در تبعیدگاه سلاطین بی « فرّ » در زنجیر بودند و مردم ایران در فراق آنها، غزلها و قصیده ها و رباعیها و ترانه های رنگارنگ می سرودند تا در فضای اثیری آن سرایشها بتوانند ستمگریهای حکّام بی لیاقت را تاب آوردند به امید آنکه، روزی روزگاری، « جمشید جم » از میان آنها بپا خیزد. خیزش و جنبش و شکست تلاشهای زنده یاد « محمّد مصدّق » و یارانش را بایستی فقط در امتداد اسطوره ی جمشید جم و شیرازه ی فرهنگ ایرانزمین(= مهر و داد و راستی و گزند ناپذیر جان و زندگی ) پژوهید و سنجشگری کرد. پژوهشهایی که فراسوی چنین معیارهایی نوشته و منتشر شده باشند، همه بدون استثناء فاقد ارزش شنیداری و مطالعاتی و انگیزشی و رستاخیزی هستند.

9- « فریدون فرّخزاد »

فقط مافیای فقاهتی نبود که در « ترور شنیع و فجیع » این انسان « رادمنش و ایراندوست و دوست داشتنی و بسیار با شعور »، دست داشت؛ بلکه صدی نود آنانی که خود را « روشنفکر و مبارز سیاسی و پرچمدار مثلا آزادی » می دونستن و هنوز می دونن، از لحاظ فکری و رفتاری و فرهنگی و روانی و فیزیکی نیز در « ترور و سکوت مغرضانه ی خود در باره ی زندگی و دگراندیشی فرّخزاد » سهیم بودن. کافیه اون « شوی بسیار خوب و رسواگر ماسک پلید فاجعه ی فقاهتی » را در لندن ببینید تا متوجّه شوید که « فریدون فرّخزاد »، چه انسان دلیر و مهربانی بود. چه تهمتهایی که به این انسان عزیز نزدند. می گفتن جلف و سبکه. کونیه. ورّاجه و لوس و لیم و لهر. کسی اون شعور را نداشت که بگه. بابا جون، زندگی خصوصی دیگرون به من چه؟. مهم اینه که این انسان، استعدادها و توانائیهای فکری و حاضر جوابیهای رک و پوست کنده و ذوق و سلیقه هایی داره که می تونه بر شادمانیهای دیگران بیفزاید و آنها را ساعتهای متمادی خوش و دلشاد نگه داره. چرا ما ارزش اینهمه فروزه های شوخ و شنگ او را ندونیم و لذّت ببریم از شادی آفرینیهای او . نه!. کلاه خودمون را قاضی کنیم و بپرسیم در این گیتی پهناور، چه چیزی در تضاد با زندگیه؟. تروریسم و خونریزی و شکنجه گری و جلّادی و مستبدی یا همجنسگرا و خوش و شاد بودن و توام با مهر ورز زیستن ؟. کثیری از ما ایرانیهای نجیب نما، هم خرما را می خواهیم هم دنیا و آخرت را. هم خدا و دین و مرام و آداب و ادّعاهای آبرومندی خود را می خواهیم. هم عیّاشیگریها و و جنده بازیها و ولگردیها و لومپن بازیها و قمار بازیها و صدها کار ریز و درشت از این دست را. آنهم چه جوری و چه ریختی؟. با یه عمری زیر جُلی به گا دادن خود در زیر حجاب و نجابت نمایی و تسبیح گردانی و اداهای اسلامی در آوردن به تعبیری که « ایرج میرزا » میگه البته: « به کُس دادن همانا وقع نگذاشت .... که با رو گرفتن، الفت بیشتر داشت ».

باور کنید « احمدی نژادها » محصول همین نادانیها و حماقتهای زنگار گرفته ی مغز و روان ما هستند که اینقدر در عرصه ی میهنی و جهانی و منطقه ای، وقیح و شدّاد و خونخواه، جلوه می کنن. ما اگه قدر آدمهای نایاب و استثنائی مثل « فریدون فرّخزاد » را می دونستیم، امروزه روز، حال و روزمان خیلی زیبا و کم دغدغه و خالی از دردهای آزارنده می بود. ولی دریغا! ما نه آن فهم را داریم که زندگی و دگرزیستی آدمها را اونجوری که هستند و دوست می دارند پدیدار بشن، به رسمیّت بشناسیم و ارج گزاریم، نه اون دلیری را داریم که به چنان آدمایی « آفرین » بگوییم. ما از اون رندای زرنگ و آب زیر کاه شده ایم. توی دلمون یه جور دیگه هستیم و توی مغزمون، یه جور دیگه فکر می کنیم و ورد زبونمو نیز یه جورایی دیگه، زرت و پرت می کنیم برا همدیگه. چقدر خوبه آدما زبونشون و فکرشون و کردارشون، یکی باشه. در این غربت وانفسا، منهای اون طیف از دوستداران و دوستان و آشنایان « فریدون فرّخزاد » که یاد او را همیشه گرامی می دارند، تنها انسان با شعور و رادمنشی که با مسئولیّت و آگاهی و هدفمند و با مهری ستودنی به بزرگداشت خاطره ی دلاویز « فریدون فرّخزاد » همّت بی دریغ کرد، شاعر عزیز و گرانمایه، « میرزا آقا عسگری ( مانی ) » بود. او واقعا سنگ تمام گذاشته است در گرامیداشت و ارجگزاری به استعداد و شرافت و کرامت و حیثیّت انسانی که ناجوانمردانه ترور شد. آفرینهای من بر « میرزا آقا عسگری » باد که نه تنها درحقّ « فرّخزاد »، دادگزاری و نام و یاد او را « جاودانه » کرد؛ بلکه شعور و فهم و درایت و بیداری خودش را نیز در عصر حاکمیّت ضحّاکان خونریز و خونخوار و زندگی کُش و جانستان با مهری سوگوار و دوست داشتنی به ثبت رسانید. خواندن و دریافتن کتاب « خنیاگر در خون » را از دست ندهید و همچنین تمام ویدئوها و خاطره هایی که از زنده یاد « فریدون فرّخزاد » به یادگار مونده اند.

10- « دلآرام مشهوری در آیینه ی رگ تاک »

اگر در تمام عمرش نیز هیچ کتابی دیگر ننویسد و قلمش را نیز کنار بگذارد و لام تا کام، حرفی بر زبان نراند، همین تک کتاب بسیار شایان آفرین و سنجیده و ژرفکاویده ی او، بس است تا ما بفهمیم که « تاریخ پژوهی و تاریخ نویسی »؛ یعنی رادمنش بودن و وفادار ماندن به وجدان سختگیر و ظریفنگر و فرهنگیده ی خود. کتاب « رگ تاک ( 2 جلد )/ دلآرام مشهوری / انتشارات خاوران / پاریس / 1379 شمسی »، کتابیست که هر ایرانی باید آن را بخواند و سطر به سطر آن را بفهمد و دریابد. اگر در سرزمین ما هستند « قلمزنهایی که هنر و افتخار و استعداد خود » را هنوز در تحریف و تقلیب و کتمان و تحقیر و پایمال کردن « داشته ها و حقایق و فرهنگ و آرمانها و ایده آلها و آرزوهای مردم » می دانند و خوشایند نویس حکّام بی فرّ و لیاقت می باشند و خروار خروار، کاغذها برای توجیه جنایتها و تبهکارهای آنها سیاه می کنند، فقط یک سطر کلام فرزانه و دلاورانه از زبان انسانهایی همچون « دلارام مشهوری » کافیست تا آن هجویّاتی را که « قلم به دستان مزدور » می نویسند و منتشر می کنند، خط بطالت و پوچی بر سراسر آن بکشند. تاریخ نویسی که نتواند « فهم و شعور و رادمنشی و وجدان فرهیخته و آموزش دیده ی خود » را در آثار فردی اش به دیگران نشان دهد، چنان تاریخ نویسی، یک سیاه مشق نویس می باشد که کانالهای تخریب و ویرانگری « فرهنگ یک اجتماع » را خواسته و ناخواسته مهیّا می کند. چنان مشق نویسانی در دستگاه حکّام فقاهتی، بس بسیارانند. ولی « دلارام مشهوری » از آن طیف مورّخان برجسته می باشد که تاریکترین و اساسی ترین بخش تاریخ معاصر ما را با دلیری، کنکاوی کرده است. درسنامه ی تاریخی او، آشکار و رسوا کردن آن چهره ها و کانالهای مرموزیست که تمام فلاکتها و مصیبتها و رنجهای لاعلاج مردم اجتماع و قهقرایی سرزمین ایران را تا امروز رقم زده اند. سکوت مغرضانه ای که تا امروز در برابر محتویات و سنجشگریهای این « پژوهش بی مانند در تاریخ معاصر ما » از طرف خیل کثیری با گرایشهای کلیشه ای شده است، خود به خود نشان می دهد که عمق فاجعه بار پروسه ی « روشنگری و نو زایی » در سرزمین ما، اسیر کدامین اهرمهای قطور « چیزنویسان ذینفع و مثلا آکادمیکر و نان به نرخ روز خوران » می باشد و گره کور « نیندیشیدنهای تحصیل کرده گان ما » با فرو رفتن در کدامین باتلاقهای مذهبی و ایدئولوژیکی و نظریّه ای، همچنان زنگار گرفته، پایدار مانده است. خواندن و فهمیدن کتاب « رگ تاک » را هیچگاه از یاد نبرید. تک و توکی پاساژهای مختصر از همان جملات آغازین کتاب می توانند ارزشمندی سراسر محتویات آن را به راحتی اثبات کنند:

[ .... انحصار متولّیان اسلام بر « کتابت » تا یک قرن پیش، بزرگترین ضربه ی ممکن را بر هویّت و حافظه ی تاریخی جامعه ی ایرانی وارد ساخته بود. از دیدگاه رساله نویسان عمّامه به سر، نه تنها تاریخ ایران پیش از ظهور اسلام ( عصر جاهلیّت !. ) قابل توجه نبود که از آن پس نیز هر آنچه بیرون از حیطه ی تسلط اسلام بر ایران گذشته، جزء « جریانات الحادی » بود و تاریخ ایران، چیزی نیست جز تاریخ گسترش اسلام ناب محمّدی که به اراده ی الهی و مبارزات مدافعان اسلام راستین، قدم به قدم، پیش رفته است......... تهاجم ایدئولوژیک جریانات « چپ » بر تاریخ و هویّت ایرانی در راهگشایی این پیروزی اسلامی، نقش عمده بر عهده داشته است. ........ جهانبینی چپ و در درجه ی اول، تاریخنگری این جریان توانست نگرش اسلامی به تاریخ ایران و رفتار ستیز جویانه با آن را جانی تازه بخشد. ............ همآوازی با نگرش اسلامی از سوی ایدئولوژیگرایان چپ به تاریخ ایران، انتخابی آگاهانه و هدفمند در جهت نزدیکی به رهبری مذهبی بوده است ........ چپهای ایرانی با بهره گیری از قوانین جهانشمول مارکسیسم – لنینیسم در پرداختن تصویری نفرت انگیز از ایران باستان ( نظام کاستی – شیوع برده داری – فساد در بار – شیوه ی تولید آسیایی و خزعبلات مشابه ) قلمها زدند و حمله ی اعراب به ایران را هجوم « انقلابیون پا برهنه » به دستگاه ظلم و فساد توصیف کردند. به « تازه مسلمانان ایرانی » مژده دادند که « مارکس » در آثارش، اسلام را به عنوان « انقلاب محمّدی » ستایش کرده است و نه تنها در توجیه و حتّا ضرورت حمله ی اعراب به ایران سخن راندند که در این زمینه از رساله نویسهای عمّامه به سر نیز فراتر رفتند ...... در میان این « تاریخ نگاران » حتّا یک نفر را نمی توان یافت که از دید ایرانیان و منافع تاریخی ایران به حمله ی اعراب نگریسته باشد. مطالعه ی تاریخهایی که اینان نوشته اند، این سئوال را به ذهن خطور می دهد که آیا اینان اصلا ایرانیان بیش از اسلام را ایرانی می دانستند؟. آن میلیونها تنی که در طول دویست سالی که لشگر اسلام، ایران را به خاک و خون کشید، جان و مال خود را از دست دادند، در کجای تاریخ ایران قرار دارند؟. .... تهاجم موفّق اعراب، دلایل اجتماعی و تاریخی عمیقتری از افسانه پردازی متولّیان اسلام داشته است. مهمترین این دلایل را باید در ویژه گی فرهنگ شهر نشینی و « مادرشاهانه ای = زنخدایی » جست – و – جو کرد که جامعه ی ایرانی را به گردونه ی فرهنگها از چهار سوی جهان آن روزگار بدل کرده بود ..... ]

11- « پرویز ناتل خانلری و عمر دو هزار و پانصد ساله اش »

بزرگمنش بود و فرهیخته و مسئولیّت پذیر. آموزگاری دلسوز بود و در گستره ی « فرهنگ آرایی »، بینشی بسیار فراخ دامنه داشت. بسان بُنمایه ی شعر « عقابی » بود که وصف آن، « گوهر بزرگی جوی » خود او بود. حاسدان زیادی داشت از جمله آن نمک به حرامانی که حتّا به شاگردی او رفتند و از چشمه ی جوشان شعور و فهم و دانش او ، بهره برداریها کردند و سپس با چیره شدن « ضحّاکیان » بر ایرانزمین به استقبال « قصّابان خونریز » شتافتند و به دشنامگویی و هرزه درایی بر ضدّ استاد خویش برخاستند تا عقده ی کمداشتها و حسادتها و بی مایه گیهای خود را با مجیزگویی ستمگران، ترضیه کنند و « نام و شخصیّت و کرامت و شعور بزرگ استاد خانلری » را لکه دار کنند. ولی آن سیه مغزان حاسد نمی دانستند که « سیمرغ وجود استاد »، بسیار والامنش و آزادمنش و بهنواز می باشد و هرگز از بد پوزیهای « خسهای کاهکی » و بالا نشستنهای تکبّری نخواهند توانست دریا دلی و دریا شعوری را که « استاد خانلری » بود، آلوده کنند. شاهکار بزرگ و بی مانند « پرویز ناتل خانلری » همان ایده ی « سپاه دانش » بود که نقش عظیمی در « فرا بالاندن شعور و دانش و آگاهی مردم میهنمان در پروژه های میهنی – آبادنی عصر پهلوی » ایفا کرد و « سربازان دیپلمه » را تا دور افتاده ترین روستاهای ایرانی برای آموزش روستائیان، تشویق و ترغیب و اعزام می کردند. حضور او در وزارت فرهنگ باعث شد که آتش کینه توزیهای بی مایه گان حاسد و ستیزه جو و متعه ی گرایشهای ایدئولوژیکی و مذهبی در خصومت با نقش بسیار مثبت و کارگشا و اساسی وی در عرصه ی « فرهنگ ایرانزمین »، بسیار شدّت بگیرد. آنچه باعث شد « استاد خانلری »، خانه نشین شود، هرگز خواست « شاهنشاهی پهلوی » نبود؛ بلکه زورگوییها و کارشکنیهای رقیبان غبطه خور و حاسد و نوکر صفت بیگانه گان بودند که باعث شدند، او از مقام « وزارت فرهنگ »، استعفا بدهد و خانه نشین شود. ولی « سیمرغ درون او » از شعله های شوق و شور و اشتیاق به « ایرانزمین و فرهنگ جهان آرای آن » هرگز فرو کاسته نشد که نشد و تا آخرین لحظه های زندگی خویش در گستره ی « فرهنگ ایرانزمین » به پژوهش غمخوارانه و توام با سختگیری و مسئولیّت ادامه داد و آنقدر در این راستا، « ... بالا و بالا و بالاتر شد تا سرانجام، هیچ [= سیمرغ / عنقا ] شد. ». او در واپسین نفسهایش زیر لب به « زنده یاد سعیدی سیرجانی » گفته بود که من در این لحظه که می میرم، « دو هزار و پانصد سال » است که عمر کرده ام. یادش و نامش و میراث گهر بارش، جاودانه باد! .

12- « بیژن مفید »

استعداد و نبوغ او فقط در آفرینش و اجرای « نمایشنامه ها » نبود؛ بلکه هنرمندی و مایه دار بودن او در شاخکهای حسّاس شعور و فهم و بینش ژرفنگرش بود که می توانست تا تاریکترین و ریزترین گوشه و کناره های دردناک و گریه آور « اجتماع ایرانزمین » را استشمام کند و دریابد. شاهکار تکاندهنده و جاودان او ( = شهر قصّه ) ، آیینه ی تمام نمای آن مُعضلات کلیدی جامعه ی ایرانی می باشد که غُل و زنجیرهای سنگین به ذهنیّت و روان انسانها را نشان می دهد و رسواگر آن سدّ ضخیمی می باشد که در برابر تحوّلات و یافتن افقهای تازه به تازه در اجتماع ایرانی ایجاد کرده اند. « شهر قصّه »، حکایتگر غصّه ها و جهالتها و کُمپلکسها و مسائل جانسوز ماست. « قصه ی تنهایی ایرانزمین و شیّادان زرنگ حاکم بر آن » می باشد. قصّه ای که هنوز « اکنونبوده گی » و گویایی و ُزّلالی و تاثیر آموزنده ی خود را هرگز از دست نداده است. تعمّق استدلالی و طنز بسیار کوبنده ی « بیژن » با هارمونی دیالگوهایی که معانی متناظر و متناقض و چند صدایی را همزمان انتقال می دهند، شیواترین و تاثیر گذارترین فرمی بود که او برای پدیدار کردن « تجربیات بی واسطه ی خود » از مسائل و فلاکتها و بدبختیها و دردهای مردم ایرانزمین به کشف آن، موفّق و کامیاب شده بود.[ ... هر خری، شاعر نمیشه. هر شاعری، خر نمیشه! ] بعدها، روش او، سرمشق بسیاری از افراد شد؛ ولی « بیژن مفید » فقط یک نفر بود و « نامتعارفی » او را، هیچکس نمی تواند مکرّر کند. یادش و نامش، به مانده گاری هنرهایش باد!.

13- « کورش آریا منش ( رضا مظلومان ) »

غصیانگری بی همتا بود. بیدار وجدان بود و آگاه. نگهبان جان و زندگی بود. خنیاگر آوازهای شادخواری بود. از سلاله ی آفرینشگران و همدردان بود. شور آفرین خوشمستیها در روزهای تاریک و تلخ و گزنده ی میهن اسیر شده در چنگال کانیبالیستها بود. آتشکده ای فروزان بود بر اوجگاه ایرانزمین. او خاری بود در استخوان بی مغز خاصمان جان و زندگی. موکّلان و شمشیرکشان باتلاق اسلامیّت، او را ترور کردند؛ زیرا رسالت و ذات « خالق و رسولشان » بر روی زمین، فقط ترور و کُشتار و خونریزی و آزار می باشد. آنها زنده گی و فرزانه گی و چراغ روشناییها را خاموش کردند تا همه جا را تاریکی فراگیرد و هیچکس نتواند « زشت سیمایی الله» را در حاکمیّت ضحّاکوارش ببیند. آنچه شمشیر کشان الهی به دلیل فقر فکری و سترونی ذاتی خود نفهمیدند و هنوز نمی فهمند، این بود که « سیمرغ در شب خاکستر »، از هزار نای خوش آواز خویش، هزاران تخمه ی نوزایی خویش را در جهان فرامی گستراند. سیاهمغزان الهی، زنده یاد « کورش آریامنش » را سلّاخی کردند؛ ولی اکنون هزاران هزار « آریامنشها » در جهان به پا خاسته اند؛ زیرا او « تخمه ی سیمرغ گسترده پر » بود. یادش و نامش و آثارش و پیامش به جاودانه گی ایرانزمین باد!.

14- « صادق هدایت »

در باره ی کتابهایش و شخصیّت نامتعارف و بی نظیرش، زیاد نوشته اند و هنوز می نویسند؛ ولی به ندرت می توان افرادی را پیدا کرد که تلاش کرده باشند در باره ی « مُعضلات فکری او » بیندیشند و میزان و کرانه های فهم و شعور فردی خود را در شناخت و سنجشگری « مُعضلات فکری او » بیازمایند و به محک بزنند. اکثر کسانی که با آثار و زندگی و نامه های « صادق هدایت » به گونه ای، خود را مشغول داشته اند، فقط چیزهایی را بازگویی و تکرار کرده اند و می کنند که « اعتقاد عام و کلیشه ای در باره ی او و آثارش » می باشد. وقتی نیز « چیز نویسانی » پیدا شوند که بخواهند در باره ی او، سیاه مشق نویسی کنند، بلافاصله « ناسیونالیسم !؟ » را در آثارش، کشف می کنند. چنان « چیز نویسانی »، آن فهم و شعور را ندارند تا بتوانند تمییز و تشخیص دهند که هرگونه « به خود آیی و استقلال و خویشباشی » در نخستین گامها، همواره با هر چیزی که رنگ و بویی از بیگانه گان را داشته باشد، مرز بندی می کند تا کم کم با « پیدا کردن خودش » به کشف و شناخت دیگران، ساعی و راغب شود. شعور و فهم فرهیخته می خواهد تمییز و تشخیص دادن چنین نکته ای. « صادق هدایت »، یک نویسنده ی ایرانی در معنای وسیع فرهنگی آن بود که « وسعت و ریشه ی بدبختیها و رنجها و بلاهتها و مصیبتها و مسائل و فلاکتهای ایران و مردمش » را در ریزترین جزئیاتش حسّ و استشمام و در رگ و پی وجود خویش گواریده بود و عصاره ی « دردهای میهن و مردم سرزمینش » را در آثار بدیع و تلخ و گزنده اش واتابیده است. آثار او را بسیاری می خوانند و فقط به مقایسه ی شخصیّت و فردیّت او با برخی از نویسنده گان جهان رو می آورند و آثارش را نیز در رده های خاصّی از آثار مشهور ادبیّات جهان، ارزشگذاری می کنند. امّا هیچکس به خود زحمت نمی دهد که از خویشتن بپرسد: « مُعضلات فکری هدایت »، کدامین زخمهای روحسوز را در وجود او ایجاد کردند و چرا آنچه را که او، تمییز و تشخیص داده بود در هیچ کجا، « موضوع اندیشیدن و سنجشگری معاصرانش و نسلهای پس از او » نشد که نشد؟. چرا؟. در باره ی « صادق هدایت »، بسیار زیاد قنطور می شود؛ ولی دریغا از فقدان آن مغزهای بیدار چشمی که « دردهای خوره سان روح او » را دریابند و بفهمند و به راههای درمانگری انگیخته شوند. فریاد او را پس از سالها خاموشی اش هنوز هیچکس نشنیده است؛ وگر نه چطور ممکن بود که « زخمهای درون او »، همچنان در سراسر میهن نفرین شده، پابرجا و خانمانسوز و مستمر بمانند؟. چگونه؟.

15- « پرویز یاحقّی »

او همین چند وقت پیش نبود که مُرد؛ بلکه 28 سال پیش، او را « کُشتیم ». ما او را در اوج نبوغ و استعداد آفریننده گی اش به « جُرم و اتّهام پنجه های آبشار سان داشتن و شور انگیختنهای گسترده ی روح پُر اشتیاقش » به قتل رساندیم. ما او را به اتّهام و جُرم تلاش « برای آفرینش آهنگهای روبخش و رستاخیزنده ی مرده گان زندگی سوخته و ارواح پژمرده »، به هلاکت رساندیم. اتّهام او، « چشمه شدن برای افشاندن مهر ورزی و شورانگیزی رقصهای بسیار شوق آفرین در ستایش از زندگی » بود. او را ما ملّت « خوبترین خوبان » کُشتیم و حتّا سالهای سال به جنازه ی اعتکافی اش نیز نگاه نکردیم و اهمیّتی به او ندادیم؛ زیرا ما همه گی در « صفوف نیزه داران نکبت و شرّ و عزا ایستاده بودیم و هنوز بی شرمانه با آخرین نفسهایمان ایستاده ایم ». ما « شادی آفرینان » را کُشتیم تا « طبل نوحه خوانی » را به صدا در آوریم و زنجموره های حقارت و صغارت خود را « سرود ملّی » کنیم. ما « خوبترین خوبانیم » که متّهم به کُشتن نوابغ میهن می باشیم؛ نه آن حُکّامی که « دژخیمان و ماموران غضّب الهی » هستند. چه انسانها و چه خردمندان و چه زیباییهایی که ما ملّت به دست خود نکُشتیم و سر به نیست نکردیم تا تابوت کش « زندگی » باشیم؛ نه « باغبان زندگی ». ما اگر « هنر شناس و هنرمند پرور » بودیم، اینگونه به دامچاله ی حقارتها و صغارتها در سیطره ی خونریزترین مستبدان الهی، گرفتار نمی شدیم. ما بودیم و هنوز هستیم که « پرویز یاحقّی ها » را با دستان خود می کُشیم؛ زیرا نه آن گوشها را داریم که آوای « روح نغمه خوان دیگری » را بشنویم. نه آن فهم و دریا دلی را داریم که بر « هنرها و استعدادها و فرّ بی همتای نامتعارفان »، آفرین بگوییم. او، « تنها بود و تنها زجر کشید و تنها مُرد با یاوری ( = ویولن ) که او را در تمام لحظه های قطره قطره مُردنش » همپای غمگینی شعله های ققنوسی اش، تراژیک می نواخت و می سرود. یادش و نامش و یادگارهایش، جاودانه باد!. ///