23- فکر نمی کنید، نیروهای اپوزیسیون بایستی دست از اختلافات گذشته بردارند و با همبستگی خود، رنگ دیگری به تاریخ مبارزات معاصر بزنند ؟
من قبلا نوشته ام و استدلال آورده ام که « اپوزیسیون » در بیرون مرزها، فاقد « محتوا و معنای کلامی و همچنین فاقد بار حقوقی و فلسفی خودش » می باشد. « اپوزیسیون » همانطور که نامش فریاد می زند، به فراکسیونهایی می گویند که برخاسته از جنبشهای متنوّع اجتماعی می باشند و واتاب دهنده ی آرمانها و آرزوها و خواسته های چنان جنبشهای اجتماعی هستند.


15- اگر به ایران برگردید به اولین جایی که خواهید رفت کجا خواهد بود و آنجا چه خواهید کرد؟


اگر ایرانزمین، روزی روزگاری از « شرّ آشویتس خفّت آور آخوندی » آزاد شد و از غُل و زنجیرهای بدویّت موکّلان و شمشیر کشان اسلامیّت توحشی گسست و هنوز جانی و رمقی در تن خسته و آزرده ی وجودم برای بازگشت به وطن بود، با خودم عهد کرده ام که یکراست به سر قبر « خمینی » بروم و یکی از زیباترین دسته گلهایی را که وجود دارد از یه مغازه گلفروشی بخرم و بر سر قبر او بگذارم و لختی به قبر این « نا انسان انسان نما » خیره شوم و از ته دلم بر او درودها بفرستم که مرا از تمام آن خوش خیالیها و احترامی که نسبت به « باتلاق اسلامیّت شمشیر اقتلویی » در دوران کودکی و نوجوانی داشتم، برای همیشه و ابد، آزاد و رها کرد. اگر این نا انسان انسان نما نبود، شاید من تا آخرین لحظه های جان کندنم ، تصوّر می کردم که « اسلامیّت » یه گُه ارزشمندی می باشد و شایسته آن هست که احترامی به او، و به مومنانش گذاشت. ولی رفتار و گفتار این « نا انسان انسان نما » و تمام آنانی که دور و بر او بودند و هنوز ارثیه خور دم و دستگاه جنایتها و تبهکاریها و رذالتها و خباثتها و کتافتکاریها و اراده ی خونخواهیهای وحشتناک او می باشند، اثبات کردند که باتلاق اسلامیّت همین است که آنها مروّج و مبلّغ و مدافع آن می باشند و « اسلام، هیچ چیز دیگری نیست؛ سوای جمیع رذالتهای بشری به طور کلّی که در ساز و کار کندوی ضحّک صفت ولایت فقاهتی به خودش پیکر گرفته است ». تا فرا رسیدن چنین روز خجسته ای ، بیدار می مانم و هرگز چشمان روح و خیالات و جان و هستی ام را از « گشتن و گشتن گرداگرد وقایع وطن » وانخواهم گرداند. اگر چنین روزی فرا رسد و من توانستم به آنچه که در سر دارم، جامه ی واقعیّت بپوشانم، سپس خواهم رفت در گوشه ای از یک روستای با صفا در دل کوهستانهای دور افتاده ی ایرانزمین. دوست دارم به آواز و پچپچه ی طبیعت ایرانزمین، دل سپارم و برای چندمین و چندمین بار، غرق دنیای دوست داشتنی « تراژدیهای شاهنامه و خدایان اساطیری مردم جهان و دنیای لطیف و ظریف و عزیز اسکار وایلد و هانس کریستیان آندرسن » شوم. از جوامع انسانهای زُمخت و خشن و زورگو و خونریز و ریاکار و حقّ کُش، گریزانم و گریزانم.


16- برای مردم داخل ایران چه پیام و یا پیشنهادی دارید؟


پیام فرستادن، کار من نیست؛ زیرا مُنجی و رسول هیچ قاهر فراکائناتی یا مامور زمینی مقتدران حریص و بلعنده ی جهان نیز نیستم که بخواهم تکلیف دیگران کنم، چه باید یا نباید بکنند. برای من که بیش از دو دهه است در غربت اجباری، محکوم ماندن هستم و نه تنها در بستر رویدادهای میهنی نمی باشم؛ بلکه هیچ نقشی نیز در ارگانهای تصمیم گیرنده ی کشوری ندارم، آنگاه نظر دادن در باره ی چگونه رفتار کردن ملّت، خیلی مضحک می باشد. اگر کاری کارستان بتوانم برای میهنم و مردم خودم و جهان و موجودات به طور کلّی بکنم، همین است که در جهان، به گونه ای بزییم که ارزش و لیاقت زندگی فردی خودم را در « گیتی آرایی و تلاش برای خوشزیستی و سرفرازی همنوعانم » نشان داده باشم؛ یعنی طوری زیستن که بتوان به سهم خویش از خشونتهای مذهبی و ایدئولوژیکی و عقیدتی و مرام و مسلکی و تجاری و نظامی و امثالهم کاست و کاست؛ حال در هر گوشه ای از جهان که می خواهد باشد.


هیچ چیزی در جهان، ویرانگرانه تر از « جنگهای مذهبی » نیست که نیست. مذاهبی که با ریختن خون انسانها و دگر اندیشان بخواهند ملاط برای گسترش اجباری اعتقادات خود و ساختن « مکانهای مثلا مقدّس برای الاهان مستبد و خونریز خود » برپا دارند، مومنان به چنان مذاهبی، اصلا و ابدا انسان نیستند و باید در فکر این بود که تمام رگ و ریشه های فونکسیونالیستی چنین جانورانی را خنثا و از کار انداخت. مذاهبی که « شراب خوشیهای آدمی » را در میکده ی کنار دیگران بودن، ساقی نباشند، چنان مذاهبی، شکنجه گاه و جهنّم آدمی هستند. من آرزو می کنم ایرانیان در هر کجای جهان که می باشند، روزی روزگاری به « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان خود = مهر و داد و راستمنشی و نگاهبانی از جان و زندگی » با گشوده فکری و مسئولیّت تام، رو آورند و هرگز بسان کفتاران و لاشخورها، فقط نظاره گر « خونریزی و ابزار جانستانی برای حکومتگران بی لیاقت و فرّ » نشوند. امیدوارم.


امروزه روز، طیف تحصیل کرده گان ما، خیلی که پیشرفت فکری کرده اند، گاه گداری که لبه ی تیز شمشیر خشونت مآب فقاهتی، سیلابوار خون می ریزد، شعار « رعایت حقوق بشر » را در گوشه و کنار بر زبان و قلم می رانند. ولی همین طیف، هنوز نمی داند و شاید هم نمی خواهد به دلیل سوائق و تعلّقات فرقه ای و فردی و سازمانی و حزبی و گروهی و صدها دلیل ریز و درشت دیگر بپذیرد و دریابد که « اعلامیّه ی حقوق بشر » در مقایسه با « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان مردم سرزمین خودش »، حکایت سطل آب و وسعت گسترده ی دریا می باشد. ملّتی که آحّادش « از لحاظ پرنسیپ رفتاری برای جان و زندگی دیگران »، هیچ مسئولیّت و هوشیاری و احترامی نگزارند، نوشتن هزاران اعلامیّه ی حقوق بشر و فریاد زدن تبصره های آن در هر کوی و برزن، هرگز هیچ تاثیر و نفوذ و کارکردی نخواهند داشت که نخواهند داشت. چیزی بایستی پرنسیپ رفتاری من بشود تا من به واقعیّتهای نامتعارف و گوناگون، ارزش و احترام بگزارم. وقتی ما، تنوّع و دگراندیشی و نامتعارفی و کثیر خدایی را از ذهنیّت و روان و شعور و فهم و امکانهای باهمزیستی خود، تبعید و گور به گور می کنیم، آنگاه، بحث از آزادی و فضای دمکراتیک، حرف بی پایه ای خواهد بود. نتیجه ی سالها شعار دادن مدّعیان را می توان در پوزخندهای آن جوان خندانی تجربه کرد که طناب دار را به گردنش آویختند و ما نظاره گر ایستادیم؛ یعنی پوزخندی به حماقتها و حقارتها و تسلیم شدنها و شاخه شونه کشیدنهای بی سبب ما مدّعیان که به سیطره و استیلای استبداد حاکمان بی لیاقت، تن در می دهیم و زیستن زاغ وار خود را توجیه و تبرئه می کنیم. هنوز تصویر خنده بر لب آن رادمنش جانباخته در خاطر من، زنده و شفّاف می درخشد و شاید تا زنده ام، تصویر خندان او از برابر چشمانم، محو نشود. لبخندهای او، تمسخر تمام آن ادّعاهایی می باشد که ما ایرانیان برونمزری و درونمرزی، حدیث آنها را شبانه روز در وبسایتها و وبلاگها و نشریه ها و رادیوها و تلویزیونها و رسانه های گوناگون، روضه وار بیخ گوش همدیگر می خوانیم و گامی برای واقعیّت پذیری آنها بر نمی داریم که بر نمی داریم.


17- تلاشهای ادبی و فرهنگی ایرانیان برونمرز ی را تا چه اندازه برای آینده ی ایران مفید می دانید؟


اگر ایران، آینده ای داشته باشد البته!. اکنونش که خبر از فاجعه به دنبال فاجعه می دهد و من هنوز فرداها را نمی توانم در مخیله ام، مجسّم کنم؛ زیرا جهان، آنقدر در « اقیانوس خشونتها و چپاولها و خونریزها و غارتگریها و سرعت سرسام آور رقابتهای اقتصادی غوطه ور است » که حقیقتا نمی دانم سرنوشت میهن و مردمش در لابلای این چرخ هولناک واقعیّتهای جهانی، به چه روزی خواهد افتاد. نمی دانم. آنقدر نگرانی و دلهره بر آیینه ی خیالاتم، غبار شکّ و اضطراب و بدگمانی نشانده است که دیگر نمی توانم با ضرس قاطع، چیزی بگویم؛ آنهم در باره ی آنچه به نام « فعالیّت فرهنگی برونمرزیان » نامیده می شود. تازه باید پرسید کدام فعالیّتها؟ اگر این نشستها و سخنرانیها و پالتاک بازیها و بگو مگوها و شعر خوانیها باشد که باید عرض کنم، اینگونه رویدادها، بیشتر به لاف در غربت می مانند تا کاری کارستان کردن. وقتی من ایرانی از بستر خاک میهنم و واقعیّتهای زنده ی آن با زور و اجبار و ناخواسته، کنده و آواره و پرتاب به غربتها شده ام، چگونه می توانم به جایی دوباره بند بخورم که درد و التیام پاره - پاره شدن ریشه هایم، هنوز التیام نیافته اند و روز به روز نیز به استهلاک قوایم، شدّت می دهند. حدیث یک سال و دو سال و دهه ها و قرنها نیست. حدیت هزاره ایست که از قادسیّه، شروع شد و به امروز رسیده است و همچنان ادامه دارد. مهاجران نیز با رویا و خیال بازگشت به وطن، نقاب در خاک گور می کشند و آب از آب، تکان نیز نمی خورد. تنها تسلّای دل تمام آنانی که هنوز مرگ در جایی به آنها کمین نزده است، همین می باشد که در محفل بزرگداشت دوستان رخت بر بسته در باره ی « عشق به وطن و در فکر مردم و آینده ی وطن بودن شخص رفته » داد سخن بدهند و باز، هیچ و هیچ و هیچ!. مدار واقعیّتها همچنان بر همان گردونه ای می چرخد که بیش از هزار سال آواره گیهای هولناک با عواقب وخیم برای میهن و بازمانده گان، همچنان چرخیده است و هنوز چرخان می باشد.


وقتی من ایرانی می بینم در همین سرزمینهای اروپایی، هر گاه کثیری از متفکّران و صاحب ایده ها و افکار و دانشورزان و نویسنده گان و هنرمندان معاصرشان بخواهند سخنرانی کنند در پای سخنرانی آنها، ردیف به ردیف، صدی نود فعّالین احزاب و سازمانها و موسسات کلیدی یک ملّت، برغم اختلافات شدید فکری و عقیدتی و مرام و مسلکی، گرد آمده اند و با جان و دل به حرفهای سخنرانان گوش می کنند تا چیزی از گفتارهای آنان بیاموزند و در زندگی پراکتیکی برای مردم و میهن خودشان، از آن آموخته ها و شنیده ها، عصای رفتار و هنر تصمیمگیری بیافرینند، آنگاه بعدش می آیم همسان چنین تجربه ای را نه در وطن؛ بلکه در غربت وانفسا به دنبالش می گردم و هرگز پیدا نمی کنم، باور کنید این جاست که به تمام آنچه که « فعالیّت فرهنگی برونمرزیان » نامیده می شود، خنده ام می گیرد. شما اگر عمق فاجعه را بخواهید ببینید و دریابید، امتحانش ضرر ندارد. من حاضرم از « استاد منوچهر جمالی » تمنّا کنم که دو ساعتی از وقت خودش را برای علاقمندان، بویژه مدّعیان عرصه ی سیاست خانمانسوز از نوع ایرانی اش البته، صرف کند و در باره ی « نقش و تاثیر منش پهلوانی در دامنه ی کشور داری » سخنانی را بر زبان براند. اگر شما و یا احتمالا دیگر کنجکاوان توانستید در پای سخنرانی احتمالی « استاد جمالی »، مدعیّان عرصه ی مثلا سیاست را از بخش مشروطه خواهان رنگارنگ بگیرید تا کرباس هزار رنگ ملیّها و چپها و مذهبیها و لیبرالها و غیره و ذالک پیدا بکنید و یکی یکی مدّعیان را به من نشان بدهید، همین جا به شما قول شرف می دهم که در برابر دیدگان شما و دیگران، تمام آنچه را تا امروز گفته ام، بازپس بگیرم و هر چه را نیز نوشته ام، در آتش بیفکنم. امکان ندارد!. آنقدر رویای چنین روز خجسته ای؛ آنهم در ایرانزمین و نه فقط در برونمرزها، برایم زیبا و سرشار از امید است که آرزو می کنم ایکاش نقّاش بودم تا می توانستم تصوّر خودم را از چنین گردآمدنهای رویایی بر بوم نقّاشی، مصوّر و مجسّم کنم. ایکاش می توانستم.


بدبختی ما ملّت، ریشه های عمیق تری دارد. کسی که می خواهد فقدان واقعیّت پذیری چنین آرمانها و آرزوهایی را با گوشت و پوست خون خودش بفهمد، باید در این باره بیندیشد که چرا « امیر کبیرها » در خلوت خود، آنچنان با بغضی خفقان آور گریستند که هیچ ابر بهاری تا کنون نگریسته بود و بعدش چرا شاهرگشان را بریدند؟. چرا آن « پیر احمد آبادیها » برغم خطاهای پراکتیکی از جایگاهی که لیاقتش را دارند به پایین کشیده می شوند ومحکوم قفس تنهایی آلاچیق خودشان تا لحظه های مرگ می شوند؟. چرا « صادق هدایتها و غلامحسین ساعدیها » و دهها نفر امثال اینان در غربتها، خود را می کشند؟. چرا « صادق چوبکها »، جلای وطن می کنند و برای گم و گور کردن خودشان، وصیّت می کنند که حتّا جنازه شان را بسوزانند و خاکسترشان را بر باد دهند؟. چرا با استعدادترینها و لایقترینها، مجبور به گریختن و مهاجرت از وطن یا خانه نشین و معتکف خرابات و عزلت تنهایی می شوند؟. چرا هر کسی که خواست، گامی ارزشمند برای حلّ فلاکتهای این سرزمین بردارد، تمام آبا و اجداد و خانواده و خویشانش، ریشه کن و قلع و قمع شدند و هنوز می شوند؟. چرا دهان « فرِّخی یزدیها » را می دوزند؟ چرا « میرزاده عشقیها و احمد کسرویها و رضا مطلومانها » و امثالهم را ترور می کنند؟. چرا برای « فروغ فرخزادها » در سرزمین قد کوتاهان [ = کوتوله مغزها، حاسدان، دنباله روها، مومنان به هر چی آقا گفتنها، متابعین مقلّد مجتهد خودی و مجتهد بیگانه!، مجیز گوها، کم مایه ها و امثالهم ]، مدار زندگی بر صفر درجه می چرخد؟. باید دید و پرسید چرا آن وطنی را که « حاج سیّاح » در حدود یکصد و چهل سال پیش، سیاحت کرده بود، هنوز که هنوز است در « دوره ی خوف و وحشت » به سر می برد؟. چرا و به کدامین دلایل ناپژوهیده و ناکاویده و کتمان شده ؟. و چراهایی از این دست؟. شاید با اندیشیدن برای یافتن پاسخهای درخور برای این « چراها؟ » بتوان « معمّای بر آورده نشدن چنان آرزویی » را کشف کرد و شناخت. شاید!.


اشتباه برداشت نکنید. من نمی خواهم چیزی را سیاه مطلق ببینم و ارزش تلاشها و کوششهای برونمرزیان را؛ ولو افشاگری جنایتهای حکومت فقها باشد، دست کم بگیرم. من امّا از آن دسته فعالیّتها که هنوز ما ملّت پراکنده و سرگردان را به هم نمی رسانند، دلخوش نیستم. فراموش نکنید که مغزه ی « فرهنگ و فعالیّت فرهنگی »؛ یعنی ایجاد شیره ی چسبنده و انسجام بخش به تمام نیروهای از هم گریز. فعالیّت فرهنگی، تولید چیزنویسی و ژورنالیسم خبری نیست. اشتباه نکنیم. تولید فرهنگی؛ سوای کاغذ سیاه کردن و شاخه شونه کشیدن بر روی یکدیگر است. نزدیک به سی سال، مهاجرت و پشتوانه ی تجربه ی آنهمه ی فلاکتها و مصیبتهای قرن به قرن بایستی مدّعیان را به یک حدّاقلی رضایت بخش از همگرایی و هماندیشی و همپرسی و همدردی و همپایی رسانده باشد تا آدم بتونه حرفهای خوشبینانه بزند و امیدهای شمعسان نیز داشته باشد. بردارید تاریخ نویسنده گان تبعیدی آلمان را در دوران حکومت هیتلری، مطالعه و بررسی کنید تا متوجّه ی عمق تضاد و تفاوت فاحش ما با دیگران بشوید. از یاد نیز نبرید که حکومت فقاهتی از حکومت هیتلری، به مراتب، خشونت زاتر و کثیف تر می باشد؛ زیرا نه به نام نژاد و جهانخواری و امثالهم؛ بلکه به نام « خدا و دین » به نابودی ایران و جهان، کمر بربسته اند. نویسنده گان تبعیدی آلمان بدون آنکه اختلافات عقیدتی و نظری و مرام و مسلکی خود را بخواهند مانعی برای مبارزه و گرد آمد خودشان در گلاویز شدن با حکومت هیتلری بدانند، یکپارچه دست در دست یکدیگر دادند و در پروسه ی سرنگونی حکومت هیتلری، نقش به سزایی را ایفا کردند. ولی ما کجا ایستاده ایم؟. کثیری از همین فعّالان مثلا دامنه ی سیاست که بعضی از آنها حتّا در سیاهچالهای همین فقها بوده اند و بسیاری از بستگانشان را نیز همین سیستم مخوف، اعدام کرده اند، اکنون شده اند مشاور مستقیم حکومتگران فقاهتی!. من نمی دانم اگر اینان اپوزیسیون و داعیه ی مبارزه ی سیاسی دارند، پس مخالفتشان با حکومت فقاهتی و مقیم خارج بودنشان دیگر چه صیغه ایه؟. ما با اینگونه فعّالین سیاسی به هیچ کجا نخواهیم رسید؛ سوای آنکه عمیق تر و عمیق تر در باتلاق قهقرایی و وامانده گیهای تاریخی و توسعه ی مصائب میهنی و فرهنگی، فروتر و فروتر خواهیم رفت. همین.


18- چه پیشنهادی به نویسندگان جوان دارید؟



یاد بگیرند برای اثبات « اوریژینالیته ی خود » ، بسان « هزاردستانی » باشند که « اسکار وایلد »، داستانش را به شیواترین فرم ممکن بیان کرده است؛ یعنی « ناممکنها را واقعیّت پذیر کردن ». یعنی با شور و اشتیاق شعله ور خود بر خلاف مسیر رودخانه شنا کردن. یعنی به مصاف تمام دستگاه قدرتحریصان بی لیاقت و فرّ رفتن. یعنی یک تنه، پهلوان میدان خویشآزمایی شدن و رفتن به هفتخوان مجهولات. یعنی با تاثیر گذارترین واژگان فردی در برودت زمستان و یخبندان اختناق میهن، آتش زندگی را به رگهای جامعه تزریق کردن؛ ولو نیک بدانند که تمام جان افشانیهای روحی و مادّی و فکری و پراکتیکی خودشان، پایان تلخی را همچون سرنوشت « گل سرخ در داستان اسکار وایلد = The Nightingale and the Rose » داشته باشد. یاد بگیرند در فضای یخبسته ی استبدادهای اجتماعی و حکومتی، « فروزاننده ی مشعل امیدهای انسانی » باشند. فقط نویسنده ای اصیل می باشد و بسیار تاثیر گذار خواهد نوشت که گوهر تجربیات پخته و پرورده ی خودش را در مقام « فردیّتی نامتعارف و ناهمگون » با دلیری و گستاخی و رادمنشی در نوشته هایش، پدیدار و عریان کند.


19- آیا جمهوری اسلامی، تن به قرارداد ترکمنچای یا گلستان دیگری خواهد داد؟


گرداننده گان و ذینفعان و حاکمان بی لیاقت و فاقد فرّی که ایرانزمین را « غنیمت غزواتی » خود می دانند، هیچگاه باغبان این سرزمین نبوده اند و نیستند که بخواهند غم باغ وطن و مردم آن را داشته باشند. حکومتگرانی که شمشیر به دست گرفته اند و در اوج تحقیر ایرانیان و ستم و زورگویی به قتل عام شهروندان این آب و خاک و قلع و قمع کردن هر مخالف اقتدار ناحقّ خودشان، سعی بلیغ الهی دارند و به خونریزیها و کُشتارها و شکنجه ها و ترورها و اجحاف و غارت و تجاوز خود، حتّا افتخار می کنند و گزارش جنایتها و اعدام کردنها را از برنامه های سراسری تلویزیون، پخش می کنند، چنین حکومتگرانی نه تنها مادر خود را می گایند و می فروشند و زن و بچّه ی خودشان را قربانی همیشه حاضر و آماده ی غرایز و سوائق و ترضیه ی حرص جاه طلبیها و اقتدار خواهیهای خود می کنند؛ بلکه از فروختن وجب به وجب غنیمت باد آورده نیز، هیچ ابایی ندارند؛ زیرا برای هیچ گوشه ای از این سرزمین، خردلی زحمت و کوشش و رنج شبانه روزی نکشیده اند که نکشیده اند. اینان، سارقان تاریخ هستند که غنائم خود را مدیون جنایتهایی می دانند که تا امروز در حقّ ابناء بشر مرتکب شده اند. حکومتگران فقاهتی، برای دو روز ماندن در اقتدار بی بنیان خود، حاضرند تمام کائنات را نیز قربانی کنند و هزاران انسان را روز به روز از دم تیغ اقتلویی خود بگذارند. اینان بی پرنسیپانند همچون خالق خود که هیچ بویی از آدمیگری در هیچ سلولی از وجود آنان نمی توانید پیدا کنید. اینان اگر ایراندوست و ایرانپرور و آرزومند آبادانی و پیشرفت و سرفرازی ایران و مردمش بودند، هیچگاه شمشیر به دست نمی گرفتند. اتکّا به شمشیر و فعّال کردن گیوتین اقتلویی الله؛ یعنی رسالتی که آخوند جماعت، عبادت و کاربست آن را امتداد شغل شریف انبیاء و ائمه اطهار خبیث می داند. برای چنین حاکمانی، وطن و فرهنگ و سرفرازی و ارجمندی گوهر آدمی و شرف و آبرو، هیچ معنایی ندارد که در وجدان نداشته ی آنها بخواهد ایجاد شعله ی اخگر سانی از مسئولیّت بکند. اینان از روز اوّل پیدایش خود، نطفه شان در زهدان « کاسبکاری و برده داری و چپاول و غارت » پی ریخته شده بود. بنابر این، شک کردن به رفتارهای آنها یا تعجّب کردن از اقدامهای ابلهانه و احمقانه ی آنها؛ یعنی نشناختن آنها در آنچه که بالذّات هستند. اینان همینند که هستند و همینند که می نمایند و رفتار می کنند. انتظار اقدامهای میهندوستانه و فرهنگی و با شعور داشتن از آنها؛ یعنی خود فریبی. گرداننده گان آسیاب خونریز فقاهتی، برای به چرخش در آوردن ماشین اقتدار و حاکمیّت مطلق استبدادی خود بر ایران و ذهنیّت و روان و شعور ایرانی جماعت، حاضرند تن به هر کاری بدهند؛ ولو خود فروشی علنی در « وال استریت آمریکا » باشد.


20- اگر رژیم، چنین قراردادی را امضاء نماید، موضعگیری شما در مقابل آن چه خواهد بود؟


من با یک رفتار و دو رفتار و اقدامهای خاصّی از گرداننده گان این سیستم، مسئله ندارم که بخواهم بخشی از رفتارهای آنان را رد کنم و بخشی را تایید؛ بلکه من با تمامیّت این سیستم و گرداننده گان آن، مسئله دارم. این حکومت برای من در هیچ فرمی و شکلی، هرگز حقّانیّت نداشته و ندارد و مخالفت خودم را سالهاست که با صدایی رسا و گویا و رک و پوست کنده بر زبان و قلم رانده ام. این سیستم، کلا و اساسا، سیستم تحقیر کننده و خاصم و نابودگر تاریخ و فرهنگ و انسان ایرانی به معنای وسیع کلمه است. برای من، این تبهکاران الهی، هیچگاه ایرانی نبوده اند و نیستد؛ بلکه چپاولگرانی هستند که ماسک ایرانی به خود آویخته اند و رسالت خود را نابودی و نیست کردن هر آن چیزی می دانند که کوچکترین نشانه ای از ایران و تاریخ و فرهنگش دارد. اینان خاصمان همیشه گی ایران و ایرانی بوده اند و هستند و اگر آینده ای برای ایرانزمین، وجود داشته باشد، همچنان خاصم فطری آن خواهند ماند. بنابر این، من تمام گرداننده گان این سیستم ترور و وحشت و حافظان و مدافعان و دست اندر کاران مستقیم و غیر مستقیم آن را خیانتکاران و جنایتکارانی می دانم که مسئول تمام بدبختیها و مصیبتها و قهقرائیهای ایران و مردمش می باشند. جایی که حکومتگران یک سرزمین برای آحّاد آن، هیچ حقّ و حقوقی قائل نباشند و تنها هنر و ابتکار و رسالت خود را غارت حقوق مردم بدانند و جانستان آنها باشند، دیگر چه توقعی از بیگانه گان طمّاع و خرس اشتها می توان داشت؟. این سیستم را بایستی با تمام تار و پودش، محو و سر به نیست کرد؛ طوری که در تاریخ ایران از آن به نام « جمهوری سیاهی که مجموع تمام خباثتهای تاریخ بشری بود » به شمار آید. سیستمی که همچون بختکی شوم و منحوس در دورانی از تاریخ وطن بر میهن و مردم، غالب اقتلویی شد؛ ولی سرانجام از پا در آمد و ریشه کن شد. این سیستم و گردانندگان آن تا زمانی که به ایدئولوژی و اصول مذهب منحط و مزخرف خود، اتّکا دارند و خود را فعّال مایشاء می دانند و مسئولیّت هیچ چیزی را نیز به عهده نمی گیرند، سیستمیست فاقد حقّانیت و حکومتگرانش مطلق ستمگر و جبّار که تلاش برای فروپاشی آن؛ یعنی بال و پر دادن به درخت شکوهمند آزادی وسرفرازی مردم و آبادانی ایران و فرهنگ پروری و جهان آرایی.


21- چرا آقای پوتین با تحریمهای بیشتر جمهوری اسلامی ایران مخالف است؟


یک واقعیّت را هر چقدر نیز تلخ و ناگوار باشد، بایستی بپذیریم و آن اینکه، روسها هیچگاه دوستان ما نبودند و نیستند و پیوسته، ذلالت و حقارت و ضعف و زبونی و بیچاره گی و نوکر صفتی و وطن فروشی ما را از همان عهد تزارها تا همین امروز در سر داشته اند و هنوز دارند و در آینده نیز خواهند داشت. اینکه ما ایرانیها به طور کلّی، خواه خیر خواه وطن باشیم، خواه غارتگر وطن، بخواهیم با این تصوّر بزییم یا به این مرض، مبتلا باشیم که روسها، دوستان ما هستند؛ چونکه همسایه ی ما می باشند، خود فریبی محض است و خبر از فقدان آگاهی عمیق از تاریخ ایران و جهان و از واقعیّت زندگی بر روی کره زمین می دهد. رسم همسایه داری را آموختن و ارج گزاشتن، سوای دل خوش داشتن به همسایه های طمّاع و حاسد و کینه توز می باشد. ایرانزمین در هیچ کجای جهان، دوستان خیرخواه و خادم مطلق ندارد. مسئله اینه که ما ایرانیها، هنوز نمی دونیم « دیپلماسی » یعنی چی؟ و منافع و راه و رسم مردم ما در همسایه داری چیه؟. وقتی حکومتگران ایرانی ندانند و نفهمند که « اصلهای فرهنگ باهمستان مردم ایرانزمین » چیست و کدامین پرنسیپها را برای کشور آرایی و شیوه های رویاروی با همسایه گان خودش پرورانیده است- چه آنانی که دیوار به دیوار مرزهایش هستند، چه آنانی که آن سوی آبها و مرزهای وطن می باشند - خود به خود پیداست که هر گونه حرکت و رفتار و تصمیمگیری گردانندگان سکّان کشتی وطن، اقدامی بخار معده ای می باشد و فاقد چشم اندازهای عاقبت اندیشی. اگر باورتان نمی شود، سفرهای « ناصرالدّین شاهی » را در مدّ نظر بگیرید و برآورد کنید تا تئاترهای مضحک و سرا پا حقارت آمیز « احمدی نژاد » در سازمان ملل. مخالفت سیاستگران روسیه در هر دورانی که بوده باشد، مخالفتشان به معنای دل سوزاندن و از جیب خود مایه گذاشتن برای ایران و مردمش نبوده و نیست و هرگز نیز نخواهد بود؛ بلکه مخالفت آنها با سیاستگران جهانی، مخالفت و چک و چونه زدن بر سر میزان و مقدار بلعیدن و لفت و لیس کردن طعمه ای می باشد که نامش ایرانزمین می باشد. سیاستگران روسیه، اگر مخالفتی لفظی در مجامع بین المللی از خود بروز می دهند، صرف نظر از جار و جنجالهای عرصه ی بی مقدار پولیتیک جهانی و شاخه شونه کشیدنهای اقتدارخواهی بیشتر، بحث بر سر فقط و فقط « تقسیم غارت منابع جهان » می باشد؛ نه آرایش و نگاهبانی و پرورش و بهره برداری و توضیح خردمندانه منابع جهان؛ ولو گوشه ای از منابع جهان، نامش ایرانزمین باشد.


22- دلیل پرا کندگی و ناهمبسته بودن ِ ایرانیان به ویژه نیروهای سیاسی در خارج از کشور چیست وچگونه می توان آن را برطرف نمود؟


هیچکس به دلخواه خودش، ترک وطن نمی کند. حتما شرایطی زمخت و نادلچسب بر اجتماع و میهن، حاکم می باشد که کثیری خواسته و ناخواسته و از روی اجبار می گریزند و ترک یار و دیار می کنند. مسئله ی پراکنده بودن ایرانیان، نه تنها گرایشها و نیروهای سیاسی را در برمی گیرد؛ بلکه افراد سر خورده از هر نوع گرایش سیاسی را نیز شامل می شود. وقتی سرزمینی را عده ای خونریز تسخیر کنند و تمام راهها و بیراهه های نفس کشیدن ساده را نیز از آدمها به غارت ببرند، پیداست که انسانها به هر روزنه ای برای نجات جان خویش خواهند گریخت. پراکنده گی ایرانیان در سراسر جهان، گزینشی از سر اجبار بود و امکانهای دم دست؛ نه دلبخواهی و خوشآمدگویی بیگانه گان. گرایشها و حزبها و سازمانها و گروههای پراکنده نیز به همدیگر نخواهند رسید و به همدیگر نخواهند پیوست؛ زیرا هر کدام از یک طرف، مقهور مناسبات اجتماعی و فرهنگی و قوانین و وضعیّت اقتصادی و غیره و ذالک تمام آن ممالکی هستند که مقیم آن می باشند و از طرف دیگر، اختلافات عقیدتی و مرام و مسلکی شدید با یکدیگر دارند.


بالطّبع دوران طولانی شدن اقامتهای اجباری و دوام سیطره ی حکومت آخوندی به ایجاد فاصله های جبران ناپذیر مابین نسلها انجامیده است که اگر چنین آژیر خطری در سمت و سوی بازگشت به میهن و سکنا گرفتن صدی نود مهاجران نیانجامد، دیگر هیچ امیدی به نیروهای برونمرزی برای پیوند خوردن با تحوّلات درونمرزی نیست که نیست و سرزمین ایران برای مهاجران اجباری و تبعیدی و دلبخواهی فقط به عنوان « کشور توریستی » قلمداد می شود که جهت دید و بازدید خویشان و فامیلها و اقوام و امثالهم به شمار خواهد آمد و پیشا پیش نیز پیداست، سرزمینی که برای فرزندان و نواده گان من به عنوان « کشور توریستی » به حساب آید، هیچگاه مسائلش به آنها ربطی ندارند که بخواهند هم و غم خود را برای راهکاری و یافتن امکانهایی از بهر در افتادن با مسائل میهن، برنامه ی فکری خود بدانند و به طور فعّال و توام با مسئولیّت در حل و فصل کردن مسائل با دیگران و در کنار دیگران، همّت کنند و مسئولیّت از خود نشان دهند. واقعه ی تلخ مهاجرت به هر فرم و شکلی که بخواهیم آن را در نظر نیز بگیریم، اگر از یک طرف به وسعت دامنه ی تجربیات و شناخت مردم ایران از فرهنگها و زیستبومهای دیگر ملل انجامید و در بسیاری زمینه ها، نقش مثبت و بار آوری داشت از طرف دیگر به خالی شدن فضایی انجامید که قهقرایی و واپس مانده گی میهن را در چنگال یکی از تخریبگرترین و مخوفترین حکومتهای بشری، تنها و اسیر و ذلیل شده گذاشت.


اگر روزی روزگاری در دوران « شاهان پهلوی » این امید بود که با صرف کردن پانزده سال انتقاد و سنجشگری و مبارزه و پیگیری و مسئولیّت بتوان تحوّلاتی کلیدی در ساختار نظام شاهنشاهی ایجاد کرد و راه دویست ساله ی پیشرفت و تحوّلات اساسی را طی کرد، امروزه روز در سیطره ی حکومت فقاهتی بایستی حداقل، دویست سال تمام، مبارزه ی پیگیر و روشنگری شبانه روزی در تمام ابعاد تصوّر شدنی کرد تا بتوان امیدی به دو سال تحوّل تق و لقی در عرصه ی اجتماع و کشور داری داشت. فاجعه ی انقلاب اسلامی، ایستایی و انجماد ایران را سالها و دهه ها و یک قرن و دو قرن، آسیب نرساند؛ بلکه پرتاب ایرانی بود به قعر قهقرائی اجتماعی و فرهنگی و تاریخی و هنری و همچنین بر باد رفتن ثروتها و منابع ملّی و بدنامی و ملعون و منفور شدن ایرانی در بین ملل جهان. خودمان را هیچ وقت گول نزنیم و بند یقه مان نیز تنگ نشود. امروزه روز هر ایرانی را با « کوروش و داریوش و حقوق بشر و امثالهم » نمی شناسند؛ بلکه ما را با اتکیت باتلاق اسلامیّت شمشیر اقتلویی و حکومت اسلامی فقها در کنار جمعی تروریست می شناسند و به شمار می آورند. واقع بین باشیم.


23- فکر نمی کنید، نیروهای اپوزیسیون بایستی دست از اختلافات گذشته بردارند و با همبستگی خود، رنگ دیگری به تاریخ مبارزات معاصر بزنند ؟

من قبلا نوشته ام و استدلال آورده ام که « اپوزیسیون » در بیرون مرزها، فاقد « محتوا و معنای کلامی و همچنین فاقد بار حقوقی و فلسفی خودش » می باشد. « اپوزیسیون » همانطور که نامش فریاد می زند، به فراکسیونهایی می گویند که برخاسته از جنبشهای متنوّع اجتماعی می باشند و واتاب دهنده ی آرمانها و آرزوها و خواسته های چنان جنبشهای اجتماعی هستند. بنابر این، من نمی توانم در گوشه ای از جهان، سنگر بگیرم و برای خودم، حزبی یا سازمانی برپا کنم و اسمش را بگذارم، « اپوزیسیون حکومت وقت »؛ ولو خیلی فعّال نیز باشم. چنین کاری، مسخره کردن خود می باشد. اپوزیسیون به کسانی می گویند که در مصاف و رویارویی با حُکّامی می ایستند که هیچ حقّانیّتی به حکومت کردن ندارند و مثل سرطان به جان شریانهای حیاتی ملّت افتاده اند و تقلّا می کنند به یک تمامیّت استبدادی تبدیل شوند. اپوزیسیون باید در وطن و در مجلس و بیرون از مجلس و در سراسر اجتماعی که نامش ایرانزمین می باشد، اهرمهای مقاومت و پیکار و ایستاده گی برافراشته باشد تا شایسته ی نام « اپوزیسیون » باشد. در برون از مرزها، ادّعای اپوزیسیون داشتن، یک توهّم امید دهنده است؛ نه یک واقعیّت تاثیر گذار و راهگشاینده ی مُعضلات و فلاکتهای میهن و مردم. کسانی که می خواهند نقشی در رویدادهای میهنی ایفا کنند، بایستی در بطن آن رویدادها بزییند. من نمی توانم بیرون از کشتی نشینم؛ ولی ادّعای سکّانداری داشته باشم و با لنگش کن! لنگش کن! بخواهم آن کشتی ای را از غرق شدن نجات دهم که اسیر طوفان باتلاق بلاهتهای حکومتگران وقت می باشد. این کار ناممکن است. من تا در ارگانهای کلیدی و تاثیر گذار و تعیین کننده ی دولتی، پُِست و مقام فونکسیونالیستی و نقشگذارنده نداشته نباشم، محال است از بیرون مرزها، کاری کارستان را بتوانم از پیش ببرم؛ ولو با هوشترین و خبره ترین و داناترین سیاستمدار عصر خودم نیز باشم. کار را کسانی می کنند که وارد میدان هماوردی می شوند؛ نه آنانی که فقط حرفش را می زنند و در باره اش رساله ها می نویسند و داد سخن می دهند.


مسئله ی گریز از همدیگر در گستره ی زیستی تمام آنانی که خود را نیروی فعّال دامنه ی سیاست می دانند، برمی گردد به تاریخچه ی این نیروها و شیوه های شکل گیری و حضور آنها در تاریخ و واقعیّت ایرانزمین. اگر بخواهیم علل درگیریها و خصومت گرایشهای مختلف را در حقّ یکدیگر ریشه یابی کنیم، بایستی وجود و افول و متلاشی شدن احزاب و سازمانهای سیاسی را از تک نفره اش گرفته تا کثیرالعضو از عصر مشروطه تا امروز در نظر بگیریم. فراموش نکنید که تمام سازمانها و احزاب و گروهها و جبهه بندیها به طور جدّی و فعّال در « عصر پهلویها ( = پدر و پسر ) » تا رویداد انقلاب نکبتی، شکل گرفته اند. از گرایشهای چپ گرفته تا ملّیها و گروههای مذهبی مختلف. تمام این سازمانها و گروههای موجود، تعریف تاریخ وجودی خود را از موضعگیری در برابر سیستم « شاهان پهلوی » استنباط و اخذ می کنند؛ یعنی بدون چنان عصری، هیچ کدام از سازمانها و گروههای فوق، هویّتی پیدا نمی کنند حدّاقل برای اعضاء و هواداران خودشان؛ چه رسد برای مردم یک کشور به طور کلّی. بنابر این، بحث اختلافات فقط بر سر موضعگیریهای عقیدتی و نظری نیست؛ بلکه بیش از هر چیز، بحث به حول و حوش « حقّانیتها و پرنسیپها و اصلها » می چرخد. برآمدن حکومت فقاهتی با تسخیر مصادره به مطلوب اهرمهای قدرت باعث شد که تمام همّ و غم ذینفعان حکومتی در این باشد که حکومت خود را مدیون مبارزه ای بدانند که مثلا در مصاف با « شاهان پهلوی » به پیش برده اند و سعی دارند بدین وسیله برای تمام رفتارهای خودشان از جنایتکاری و خونریزی گرفته تا انواع و اقسام تئاترهای مردمفریب، حقّانیّت بتراشند. ولی می بینیم که برغم تمام تبلیغات گسترده و تبهکاریهای حکومتگران فقاهتی که کثیری از مانده گان و رفته گان آنها همان مخالفان مذهبی « عصر پهلویها » بودند، باز ، هیچ حقّانیتی به فرمانروایی بر ایران ندارند که ندارند؛ زیرا « بحث حقّانیّت نداشتن آنها » به « پرنسیپها و اصلهای فرهنگ باهمستان ایرانیان = مهر و داد و راستمنشی و نگاهبانی از جان و زندگی » بازمی گردد که معیار و « حقّانیّت ارگانها و سازمانها و حزبها و گرایشها و گروهها و پُست و مقامها و کارگذاران » را متعیّن می کند. دُرست همین « پرنسیپها و اصلهای باهمستان فرهنگ ملّت » هستند که ارزش و دوام و حقّانیّت حکومتها و دولتها و گرایشها و شخصیّتها و افراد را به محک می زنند و رفتارها و اقدامهای آنان را ارزشیابی می کنند.


آنچه هنوز منشاء اختلاف و کشمکشهای شدید مابین گرایشهای مختلف سیاسی در معنای وسیع کلمه می باشد، دقیقا از همین دامنه ی « پرنسیپها » ریشه می گیرد. باید دید و بررسی کرد که گرایشهای مختلف سیاسی در سرزمین ما از یکصد سال پیش تا همین امروز، وقتی می خواهند حقّانیّت وجودی و عقیدتی خود را نشان دهند و اثبات کنند، کدامین فقدانها و موانع آزادی را در « دوران پهلویها » ردیف می کنند و باید پرسید چرا آنانی که انواع و اقسام موانع آزادیهای فردی و اجتماعی را در « عصر پهلویها » برمی شمارند، وقتی خودشان به قدرت دست می یابند، از کلیدی ترین ایجاد کننده گان و استحکام و گسترش دهنده گان همان موانع هستند؟. از یاد نبرید که « تبهکاری مثل رفسنجانی » با تقلید مضحک کردن از پژوهشگر نامدار، « فریدون آدمیّت »، آمد و سطحیّاتی را در کتابی به نام « امیر کبیر یا قهرمان مبارزه با استعمار » نوشت و منتشر کرد. ولی همین انسان، پس از آنکه به قدرت رسید و کلیدی ترین موضعهای قدرت را در دست خودش گرفت از نقش گذارترین خونریزان و قصّابان « امیرکبیرها » در وطن شد و جان و زندگی هزاران « قهرمان وطنی » را قبضه کرد. همینطور در نظر داشته باشید که « سیّد علی خامنه ای » از افرادی بود که آن نامه ی معروف « کانون نویسنده گان ایران را به هویدا »، امضاء کرده بود. ولی وقتی، ولی و قائد اعظم در سیستم فقاهتی شد و جای چای خودش را محکم یافت از کلیدی ترین نقش گذاران ترور و کُشتار نویسنده گان و دگر اندیشان از آب در آمد.


مسئله اینه که آنچه، روزی روزگاری نکوهیده می شود و رانه ای برای موجودیّت تاریخی « سازمانها و حزبها و گروهها » را پایه ریزی می کند، همان نکوهیده ها و منفور شده ها، پس از تسخیر اهرمهای قدرت به دست هر کدام از سازمانها و گرایشها و حزبهای آنچنانی، بلافاصله به « فضیلتهای اعلاء » تبدیل می شوند؟. چرا و به کدامین دلایل؟. اختلاف گرایشهای مختلف سیاسی در جامعه ی ایرانی - مهم نیست کجا مقیم باشند و به چند شاخه و فرقه ی عجیب و غریب با نامهای دهن پر کن یا بعضا مضحک، تقسیم شده باشند - در اینست که گرایشهای سیاسی در سرزمین ما برغم یکصد سال، تجربه ی هولناک کشمکشها و خصومتها و زد و خوردها و تلف کردن نیروهای بسیار مفید و بار آور خودشان که می توانستند نه تنها با دست در دست یکدیگر دادن، ایران را آباد زمین کنند؛ بلکه کشورهای منطقه را نیز یار و یاور باشند، هنوز که هنوز است با وجود حاکم بودن یکی از خطرناکترین حکومتهای خونریزی که تاریخ بشر تا کنون به خود دیده است، باز همچنان بسان شتر عصّار خانه در حال « کاه کهنه بر باد دادن در باره ی رفتارهایی هستند که در حقّ یکدیگر »، مرتکب شده اند. آنها هنوز « پرنسیپها و اصلهای فرهنگ باهمستان این ملّت » را درنیافته اند تا متوجّه شوند که « مخرج مشترک آنها = مهر و داد و راستمنشی و نگاهبانی از جان و زندگی » برای ایجاد کارهای کارستان در ایران، همان وفاداری به « پرنسیپها و اصلهای فرهنگ مردم سرزمین خودشان » می باشند؛ نه اعتقادات و اصول مذاهب و ایدئولوژیها و گرایشهای فکری و غیره و ذالک تک، تکشان. تا مسئله ی شناخت و وفاداری سفت و سخت و امید و یقین قلبی و فکری برای واقعیّت پذیر کردن و اجرای تمام سویه ی « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانی »، ملکه ی ذهن و رفتار و منش و موضعگیری و خمیر مایه و شیرازه ی اساسنامه ای تمام گرایشهای سیاسی قرار نگیرد، ایران و مردمش، هیچگاه روی خوشی و شادمانی و آزادیهای فردی و اجتماعی را نخواهند دید که نخواهند دید و ایران، میدانی خواهد شد برای ترکتازی انواع و اقسام آدمهای عقده ای و گرایشهای کینه توز. همین.


ناگفته نگذارم که بیشترین و فعّالترین فرزندان این آب و خاک به « گرایشهای چپ » تعلّق دارند. این طیف از همان روز اول نطفه اش تا همین امروز، تمام سنگبنای اقدامها و روشها و حرکتها و موضعگیریها و قلمفرسودگیهای خودشان را بر توهّمی پی ریختند که خانمانسوز وطن بود و بر باد دهنده ی پتانسیل کرداری و جان و عمر و زندگی منحصر به فرد تک، تک فعّالین آن. اینان به جای آنکه بیایند بر آخرین فریادها و هشدارها و بیدار باشیهای « شاعران و نویسنده گان و کوشنده گان و روشنگران عصر مشروطیّت »، پایه ی اقدامهای روشنگری عمیق و بیداربخش خود را پی بریزند، آمدند و بر « دگمها و شابلونها و کلیشه های ایدئولوژیهای وارداتی » شالوده ریزی کردند؛ طوری که با چنین گرایشی، تمام آنچه را نیز به طور پخش و پلا در گوشه و کنار وطن، از دوران روشنگریهای مشروطیّت باقی مانده بود، در زیر آوار کژفهمیها و کژ رفتارهای خودشان، مدفون و خفه کردند. ولی اگر این طیف متنوّع در یک دهه ی گذشته، آن دلیری را از خود نشان داده اند که تا اندازه ای به سنجشگری مواضع سیاسی و نگرشهای فکری و رفتاری خود در گذشته ها رو آورند و به گشوده فکری و دگراندیشی، میدان بدهند. در عوض، طیفهای مشروطه خواهان از هر نوعش را که حساب کنید، همچنان تلاش دارند سنجشگریهای دیگران را به حساب حقّانیّت داشتنهای خود به قدرت، چه در گذشته، چه در آینده ی احتمالی، مصادره به مطلوب کنند. آنها متوجّه نیستند که کتمان و لاپوشانی و توجیه و تفسیر و نادیده گرفتن خطاهای اساسی عصر پهلویها، نه تنها تمام خدمات ارزنده و شایسته ی قدر دانی آن « شاهان » را آسیب خواهد زد؛ بلکه اعتبار و ارزش مبارزات خودشان را در مصاف با ولایت فقاهتی نیز خدشه دار خواهد کرد. در عصر پهلویها، از تمام آن آرمانها و آرزوها و نتایج پیکارهای آوازه گران و تلاشگران انقلاب مشروطیّت، فقط اسکلتی باقی مانده بود که لق و لوق بودن آن را دو رویداد « جنبش دکتر مصدّق و قضیه ی پانزده خرداد خمینی » هشدار داده بودند تا سرانجام با وزیدن کوچکترین نسیمی در سال 1357 از هم فرو پاشید و متلاشی شد. امروزه روز ایرانزمین در یک پروسه ی طولانی هزاره ای از عصر ساسانیان تا همین امروز، کشمکشهای آشکار و پنهان و گاه به گاهی با اسلامیّت داشته است. ولی اکنون یکراست و مستقیم با واقعیّت بسیار گزنده و آزارنده و چندش آور « اسلامیّت و موکّلان رنگارنگش » روبروست. پیکار گسترده ی فکری و سنجشگری علنی و موضعگیری شفّاف و رو راست با چنین پدیده ی مخرّب در تمام ابعاد نموداری اش هست که « زایش ایرانی نو و انسانی نو » را به ارمغان خواهد آورد. بنابر این، دورانی که هر گرایشی بخواهد به خودش تحمیل و تلقین بکند که من، تنها آلترناتیو حکومت فقاهتی هستم و دیر یا زود بر ایرانزمین، حاکم خواهم شد، رویای شیرینی می باشد که هرگز واقعیّتی پیدا نخواهد کرد.


امروز، هر گرایشی بایستی بفهمد که اسلامیّت نوع فقاهتی شده اش، داعیه یّ سیطره ی جهانی دارد و با وعظ و خطابه و کلکل کردنهای سکولاریستی مخالفان درونمرزی و برونمرزی، هیچگاه از داعیه ی اقتدار خواهی و حرص توتالیتگرای خودش تا آخرین نفسها، میلیمتری به دلخواه، واپس نخواهد نشست که نخواهد نشست؛ ولو برای هر مویرگ تملّک خواهی اش، جان و زندگی و هستی و نیستی میلیونها انسان را از دم تیغ بگذارند و قربانی کند. چنین سیستم مخوفی را بایستی یکپارچه در « حلقه ی پیکارهای گسترده ی فرهنگی » گذاشت تا بتوان امیدی به متلاشی شدن کندوی استبدای و ستمگری آنها داشت. پیدایش و قلع و قمع احزاب و سازمانها و گروهها در سرزمین ما از این جا ریشه می گیرد که هنوز هیچ کدام از آنها نمیخواهند دریابند و تصدیق کنند که واریاسیونی از مجموعه ای به نام دریای تحوّلات و مسائل وطن هستند؛ یعنی واریاسیونهایی که بایستی بتوانند در یک هارمونی با دگراندیشان و دیگر سازمانها و احزاب، نقش پله های نردبان پیشرفت و تحوّل و یارشاطری را برای مردم خود ایفا کنند؛ نه اینکه خود را جامع تمام و کمال یک حکومت مطلق به حساب آورند و با ایجاد سیستمی مخوف همچون ولایت فقاهتی بر حلقوم ملّت، حاکم اقتلویی شوند. مردم، احزاب را برای آن می خواهند که به کمک آنها بر مسائل و مّعضلات باهمزیستی چیره شوند؛ نه اینکه در جستجوی قصّاب برّه ی وجود خودشان و فرزندانشان و ویرانگر مام وطن باشند.


24- شما سالها از دور و نزدیک با ایرانیان در تماس هستید، چه پیام و پیشنهادی به ایرانیان به ویژه هنرمندان ، نویسندگان و شاعران دارید؟

همانطور که به مردم، هیچ پیامی ندادم، به این طیفها نیز هیچ پیامی نمی دهم و توقّع و انتظاری نیز از هیچ انسانی ندارم. امّا اگر کسانی آن جرات و دلیری را دارند که خود را در مجامع عمومی و در برابر دیگران، « نویسنده و هنرمند و شاعر » بشمارند، پس شایسته و خجسته است که چنان انسانهایی، « گوهر گرانقدر آدمیگری » را نه تنها در حقّ خودشان؛ بلکه در حقّ تک، تک همنوعان خود در میهن و جهان با رادمنشی و گستاخی و دلاوری، نگاهبانی کنند و ارج گزارند. نویسنده ای که در زیر گوشش و در برابر چشمانش و سرزمینش، گروه گروه، خون جوانان و انسانها را به اتّهامات واهی و ناحقّ می ریزند و آنها هیچ کوششی نمی کنند که گذرگاهی برای فریاد در گلو خفته ی آن قربانیان شوند، چنان نویسنده گان و شاعران و هنرمندانی، تبهکار و پوساننده ی همان چیزی هستند که زندگی خود را می خواهند وقف آن کنند. نویسنده ای که برای زیبا آرایی جهان و زندگی، گام بر ندارد، نویسنده نیست؛ بلکه یک « چیز نویس » تمام عیار است. هنرمندانی که در برابر ضحّاکان وقت، سکوت می کنند و لام تا کام، اعتراض علنی و تلاش برای در بند کردن ضحّاکیان نمی کنند، چنان هنرمندانی، هیچ سنخیّتی با هنر و هنر زایی ندارند. هنرمندی که به بهای شهرت و معروفیّت و چاپ و فروش و پخش نوشته هایش، حاضر باشد، تن به هر نوع حقارتی بدهد و در برابر آمران ستمگر، کوتاه بیاید و زبونی و ذلیل شدن خود را در برابر « قدرتمندان بی لیاقت و فرّ » بپذیرد، چنان هنرمندانی، به باتلاق مصائب انسانی، شدّت می دهند؛ ولی درمانگر دردهای بشری نخواهند شد که نخواهند شد و با ادّعای هنرمند بودن خودشان نیز نخواهند توانست حتّا یک لبخند خشک و خالی بر دهان دلسوخته گان ایجاد کنند. من ترجیح می دهم قرنهای قرن، نامم در قرنطینه ی ملعونیّت و مطرودیّت بماند و آثارم، طعمه ی آتشسوزیهای مکرّر و آماج لعن و نفرین و سرزنش باشند؛ به جای آنکه بخواهم کرامت و ارجمندی و آزادی و سرفرازی خودم را پایمال کنم و زبون حُکّام خبیث و تسلیم اراده ی استبدادی آنها بمانم. تکرو زیستن و زندگی دهساله ی عقاب وار توام با غرور و سرفرازی، شرف دارد به سیصد سال غوطه خوردن زاغ وار در لجن جنایتها و کثافتکاریهای طایفه ی بی لیاقت ترینهای حاکم و ستمگر بر میهن. یک نویسنده ی باید بتواند آیینه ی پانورامایی فریادهایی باشد که در گلوی قربانیان اجتماع ایرانزمین در زیر سیطره ی حکومتگران و ارگانها و سازمانها و روابط مافیایی شرکتها و موسسات و غیره و ذالک در حال خفه شدن و گورسپاری می باشند. همین.


در پایان از اینکه لطف کردید و دلی و گوشی به شنیدن حرفهای من سپردید، بسیار بسیار سپاسگزارم. امیدوارم تلخی گفتارهایم، شیرینی اهداف و آرزوها و کوششهای شما را منقلب نکند و همچنان با پشتکار و بیدار وجدانی به تلاشهای خودتان ساعی باشید؛ ولو افروختن و زدن « کبریتی در تاریکی ظلمات الهی حاکم بر وطن » باشد. ایدون باد!. تاریخ: هفتم نوامبر سال