فرهاد عرفانی - مزدک
null
-... اگر قرار باشد شعری سروده شود و آن شعر، احساسات ما را تحت الشعاع تصاویر و کلام و موسیقی خویش قرار ندهد، همان به که هیچگاه سروده نشود!


ره آورد نیما در زمینهء انتقال احساسدر تنگنای اندیشهء خشک ، این طراوت احساسات است که ما را بر آن می دارد، رو به سوی شعر آوریم - بی پرده و صادقانه و عریان - روح خویش را ، به روی کلامی که هم آوا با اندوه و یا شعف ما جاری شده و برای حتی لحظاتی جدایمان می سازد - از هر چه دست و پای بند است...

شعر همراهمان می کند، همآوایمان می سازد، عصیانمان میدهد، آراممان می کند، اندیشه را تکان می دهد... پر می کند، تهی می سازد، پروازمان میدهد. وادارمان می کند به گریستن، به خندیدن، به اندیشیدن... و ضربان قلبمان را با تپش خویش، هم آنگونه که می خواهد به تپش در می آورد... چرا که کلامی عاطفی ست. احساسات را دستمایه قرار داده است تا کاری را که از عهدهء انواع کلام دیگر ساخته نیست ، به انجام رساند. عمق ِ دیدن و به اعماق دید رفتن و به زعم روانشناسی جدید ، دستیابی به موضوع حقیقی هر سخن در ورای معنا و ساختار ظاهری آن ، جز از طریق نگاه حساس عاطفی غیرممکن است. اینچنین است که شعر ، شعور ِ عاطفی ِ اندیشهء ریتمیک می شود. تصویر و ضرب آهنگ و اندیشه را به خدمت می گیرد، تا ما را به ژرفای نگاهی ببرد، که جز از طریق حس، قابل دریافت نیست.

بی تردید، خمیر مایهء اصلی تمامی اشعار بزرگ عالم، میزان پشتوانهء حسی و عاطفی ست که سرشارشان می سازد. هیچ اندیشهء قدرتمندی، بدون یک نگاه عمیق حسی، قابل حصول نیست و همچنین هیچ پرداخت شاعرانه ای، بدون انعکاس این نگاه عمیق ! آفتاب سخن تنها در انتشار انوار عاطفی ست که درخشش شاعرانه می یابد و سیارهء سرد منطق و ایده را به تکاپویی وا می دارد که منجر به خلق موجود زنده ای بنام شعر می گردد !...




- نیما و شعرش را بزرگ می دانم ، نه تنها بدان جهت که ساختار زبان کهن شعر را در هم ریخت و ما را متوجه زبانی ساخت که؛ پویایی اندیشه و راه بیان آنرا، در اختیارمان می گذارد ... نه تنها بدانجهت که آغازگری شجاع و اندیشمند بود، که هر کس دیگری جز او نیز، برای چنین گامی بزرگ، به چنان شهامتی، نیاز داشت ...، بلکه همچنین بدان جهت که؛ نشان داد که هستی را به گونه ای دیگر نیز می توان نگریست. میتوان حسی داشت که تا اعماق هر چیز نفوذ کرد. یافت و دریافت و آن را با حسی قویتر، در آئینهء قلب دیگران منعکس ساخت.

او احساسات را از کلیشهء کلام و واژه های تکراری بیرون کشید. نقاب ظاهری طبیعت و وجود انسانی را کنار زد ... به آب زد، جزئی از آب شد... رود شد - رودخانه شد، از آبشار سرازیر شد، به دریا پیوست...، در لابلای شاخه های درختان و گیاهان در فصول مختلف ظاهر شد...، پرنده شد - به آسمان رفت. در ابرها تنید...، با باران و رگبار فرو ریخت. خویش را به وجدان و اندیشهء انسانها نزدیک ساخت. نفوذ کرد، آنها را به خودشان نمایاند...، سرباز و زندانی و کودک و قایقران شد. قوقولی قوقو کرد...، خبر از روزهای بارانی داد. به کشتزار رفت - سر در کار شب پا کرد...، در جاده ها براه افتاد، در شبان دم کرده نفس کشید، تنگی نفس را در این شبها حس کرد...، خندید و گریست با خنده ها و گریه های ما...، در ورای هر واژه مفهومی را به عاریت گرفت، آنچنان که گویی با کلمات جادو میکند. هنوز که هنوز است، نگاه او دیده می شود - به گامهای پدرش ، سِبلّت آویخته... مسلح... با نقش لبخندی بر لب، هر چند با تنی خسته! او آنچنان تاسف و افسوس را در قالب کلمات می ریزد، که تو گویی، از تو می گوید، و درد، درد تو است، نه او...، در فراق عزیزترینش : (( من ولی چشم بر این ره بسته / هر زمانیش زره می جویم / تا می آیی تو به سویم خسته / با دل غمزده ام می گویم / کاش می آمد / از این پنجره من / بانگ می دادمش از دور بیا / با زنم (( عالیه )) می گفتم زن / پدرم آمده ، در را بگشا ! ))

احساس لطیفی را هر کدام از ما، بارها در طول عمر خویش، با پدر تجربه کرده ایم، گشودن در به روی پدر! در باز کرده ایم... به استقبال کسی رفته ایم، که خود را از او، و او را، از خود می دانسته ایم. تکیه گاهمان، نقطهء امیدمان، راهنمای راهمان، هدایتگر کار و اندیشه مان... و نیما با این تحسر: با زنم (( عالیه )) می گفتم زن / پدرم آمده / در را بگشا / به زیباترین شکل ممکن، چنان اندوهی را در جانمان می افکند، که گویی کلام او، آئینهء احساس حسرت همهء ماست، در فراق...، و از دست دادن پدر...


او احساس را بکار می گیرد، مثل فشنگ در تفنگ - مثل آب در رودخانه - مثل فریاد در کوه - مثل آتش در نیستان...! تصاویر او تصاویری کنایی ست. ساخته می شوند، برای اینکه احساس را صیقل دهند و مضمون را عمق بخشند. او بی جهت نقش نمی زند. هر نقش، منظرهء او را تکمیل تر و عریانتر می کند و حسی جدید را بر حس قبلی می افزاید. آن چنان که گویی شما را برای دیدن یک فیلم آماده می کند. حرفش را نگاه می دارد و آن زمان که احساس کرد، احساس شما، به مرحلهء انطباق با احساس خود او رسیده است، کلامش را چون ضربتی فرود می آورد، بنگرید: (( با تنش گرم، بیابان دراز / مرده را مانده در گورش تنگ. / به دل سوختهء من ماند / به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب ! / هست شب / آری شب. )) (2)




در جای دیگر، زشتی و زیبائی را در کنار هم قرار می دهد. می خواهد ذهن شما را به اندیشه وادارد. غربت را به مدد می گیرد. تنهایی را به طلب...، همهء زندگی مردی را بر دوشش می گذارد. از تصویر تکیه دادن دست بر در کمک می گیرد، آنگاه احساس پریشانی و نگرانی خویش را از خواب شما به شما می نمایاند. با هم بخوانیم: (( می تراود مهتاب / می درخشد شب تاب / مانده پای آبله از راه دراز / بر دّم ِ دهکده مردی تنها / کوله بارش بر دوش / دست ِ او بر در / می گوید با خود : غم این خفتهء چند / خواب در چشم ترم می شکند ! ... (3)




از انجا که هدف او، انتقال احساس، همراه با اندیشه ژرف است، از هر وسیله ای سود می جوید. برای او، کلمات، وسیله اند، هدف نیستند! هر واژه را، بسته به اینکه در کجا از آن استفاده کند، شکل شاعرانه میدهد. حتی اگر صراحت کلام، در آشکارترین شکل ممکن باشد. چه باک... در هنر هیچ باید و نبایدی، از خارج تحمیل نمی شود. اگر حکمی وجود دارد، زائیدهء شرایط خاص خلق ِ اثر هنری است.




نیما به واژه ها حس می بخشد؛

چگونه؟ آنها را، در جایی که کاری از آنها ساخته است، به کار می گیرد: (( آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید، یک نفر در آب دارد می سپارد جان / یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند / روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید ... )) (4)




او از دریا و ساحل می گوید، می خواهد آسودگی و آشفتگی رنج زا را، در برابر شما نقش زند. احساسات شما را در جهت بیان اندیشهء خود، به حرکت وادار کند. عده ای در حال نابود شدن هستند. چگونه می تواند عصیان درونش را، از آرامش چندش آور نشان دهد؟ دست بکار می شود؛ شما را شاد و خندان بر ساحل می نشاند. گرفتار شدگان را به دریا، با تمام خصوصیاتش می افکند ( دریای تند و تیره و سنگین )، آنگاه فریاد می زند : آی آدمها...!




بازی با احساسات، وسیلهء تاثیر گذاری است، و تاثیر گذاری، جز از طریق اشباع تاثیر پذیری، غیر ممکن است: (( لک ابری که دور می ماند / موجهایی که می کنند صدا / و اندر آنجا کسی نمی داند / که چه اشکال می شوند جدا / لیک مرغ جزیره های کبود / در همین که او به تنهایی - سینه خالی ز فکر بود و نبود / میکند فکرهای دریایی / - نظر انداخته سوی خورشید / نظری سوی رنگهای رقیق / با تکانی به بالهای سفید / بجهیدست روی آب عمیق / بر خلاف تصور همه، او / شاد و خرم به دیدن آب است / اگر کسی هست یا نه ، ناظر قو / قو در آغوش موجها خواب است. )) (5)




انگیزه، مهمترین عامل، برای ارائه تصویر است. اما انگیزه، خود، محصول برخورد است و احساس، در برخورد است که خلق می شود. شاعر، متاثر از دو برخورد بیرونی و درونی ست. برون از خود، و با خود و در خود!، قدرت نیما در ارائهء تصاویر بدیع، نهفته در برخورد و دید عمیقی است، که ایجاد انگیزه می کند. در این گاه، وقتی او قلم بدست می گیرد، پس از تجزیه و ترکیب و هضم یافته ها ، آنها را برای برخورد، در معرض دید ما قرار می دهد. با همان قدرتی که برخورد کرده و دریافته است:




(( آوازهای آدمیان را شنیده ام / در گردش شبانی سنگین / ز اندوه های من سنگینتر / و آوازهای آدمیان را یکسر / من دارم ازبر / یکشب درون قایق دلتنگ / خواندند آنچنان / که من هنوز هیبت دریا را / در خواب می بینم . (( ری را )) . (( ری را )) - دارد هوا که بخواند، در این شب سیاه / او نیست با خودش / او رفته با صدایش اما / خواندن نمی تواند... (6)




نیما (( خود )) در مورد (( دیدی )) که صحبت شد، چنین می گوید: (( ... شعر، با زندگی آغاز کرده و با زندگی انسان تمام می شود... به نظر من، شعر دیدی است... که اندیشهء ما را با قوت و لطف بیشتر ادا می کند... دید شعری، پرزورتر از احساس ما تولید شده، بعدا با احساس ما دمساز می گردد و می کوشد که آن را با نیروی خود ادا کند... شاعرترین شاعران، برای خود، جهانی دارد به هم پیچیده و مرموز، از آنجا که او با پیچیدگی احساس خود به سوی آن رفته است... )) و در جای دیگری می افزاید: (( شعر باید... محرک درون ما واقع شود... شاعر باید بسازد... شعر باید جان بدهد. چه بسا که باید بیافریند و جان بدهد. در این حال شاعر، عواطف و تمایلات و خصایص مختلفهء انسان زنده را تفسیر و توصیف دقیق می کند... )).




با توجه به آنچه ذکر شد، در می یابیم که نیما، بین اندیشه و احساسات و جهان پیرامون شاعر، معتقد به رابطهء متقابل است. احساس در دید او، کاتالیزوری ست که اندیشه را شاعرانه می کند، اما جای آن را پر نمی کند، همانگونه که اندیشه جای احساس را... تصویر و احساس، بدون اندیشه، راه به جایی نمی برند، همانگونه که اندیشه بدون تصویر و احساس! بر این اساس، نیما، نه تنها در تئوری، که به بهترین وجه در عمل ِ شاعرانهء خویش، احساس و مکانیزم عمل آن را می نمایاند:




...من چراغم را، در آمد رفتن همسایه ام افروختم، در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود،

باد می پیچید با کاج،

در میان کومه ها خاموش

گم شد او، از من جدا، زین جادهء باریک

و هنوزم قصه بر یادست

وین سخن آویزهء لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟

چه کسی، این قصه را در دل، می اندوزد؟

در یک شب سرد زمستانی،

کورهء خورشید هم، چون کورهء گرم چراغ من، نمی سوزد. (8)




در میانهء سخن گفتیم، نیما از واژه ها در آنجا که کاری از آنها ساخته است، استفاده می کند و بدین ترتیب، ترکیبات خویش را حس می بخشد. در یکسوی این عمل، اراده و انگیزه و شناخت است و در سوی دیگر ماهیت خود واژه ها. چه ویژگی هایی در یک واژه ، آن را دارای شرائط انتخاب، به عنوان عامل برانگیزانندهء حس می کند؟ از این دیدگاه، در درجه اول، واژه های مأنوس قرار دارند. واژه هائی که قابلیت معنایی و سپس موضوعی بیشتری دارند و این واژه ها، در فرهنگ مخاطب، بار خاصی را به لحاظ سنتی و عاطفی، به دوش می کشند. در نگاه دوم واژه هایی قرار دارند که به لحاظ آوایی و فونتیک بر سیستم اعصاب اثر تخدیر و یا تحریک کنندگی دارند. در وهلهء سوم واژه هایی قرار دارند که طول موج و فرکانس ( امتداد فیزیکی و تکیه ) ادای آنها ، مخاطب را در جهت مقاومت و یا بازتاب عصبی سوق می دهد.


اینچنین است که حروف و سپس واژه ها در یکسو، و انتخاب و شکل ترکیب، که توسط شاعر به کار بسته می شود، در سوی دیگر، مجموعهء کاملی را تشکیل می دهند که می توانند منجر به عمل احساس بخشی و انتقال احساس تحریک شدهء شاعر به مخاطب شوند.




نیما همچون شاعران دیگر به تجربه در این زمینه پرداخت. اما زمینهء عمل او گسترده تر بود. چرا که قالب های سخن گذشته نمی توانستند مانع ادامهء عمل ِ احساس برانگیزی او، تا آنجا که به واقع نیاز هست، شوند. شاعران کهن مجبور بودند، همواره در جایی که هنوز احساس آنها چهار اسبه می تاخت، به لحاظ رعایت اندازه به کار گیری کلام، افسار آنرا بکشند. آن را در جایی متوقف کنند، که به لحاظ طبیعی، هنوز لازم بود به حرکت ادامه دهد و یا بالعکس. اما دست نیما باز بود و او تا جای ممکن، به عنوان یک آغازگر، از این امکان استفاده کرد، بنگرید: ... فریاد می زنم، من چهره ام گرفته، من قایقم نشسته به خشکی، مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست؛ یکدست، بی صداست. من، دست من، کمک ز دست شما، می کند طلب. فریاد من، شکسته اگر در گلو، و گر، فریاد من رسا - من از برای راه خلاص خود و شما، فریاد می زنم، فریاد می زنم ! (9)




و در جای دیگر: ... بسیار شد به خواب / این خفتهء فلج / در انتظار یک روز خوش فرج / پیوندهای او، گشتند سرد/ از بس که خواب کرد / از بس که خواب کرد / بیم است کاو نخیزد از رخوت بدن، او را صدا بزن! ( 10)




دلتنگی و تنهایی و غربت و اضطراب و نگرانی او از محیطی که در آن زندگی می کند، با واژه هایی معمول و رسا، و در عین حال دارای بار معنایی ویژهء عامه فهم، چنان اندیشه را متاثر می کند، که همراه با شاعر، خویش را در تنگنا و مچاله شده می بینی و آنگاه، فریاد می زنی! ... شما با حادثه روبرو می شوید، نه با روایت، در بطن موضوع و حادثه ها واقع می شوید و آنگاه واژه ها چونان پتکی به سر می خورند: از بس که خواب کرد ... از بس که خواب کرد... (11)




زیرنویس :




1- مجموعهء شعر نیما از دکتر عطائی - ص 192 - شعر پدرم.

2- همانجا - ص 202 - شعر هست شب .

3- همانجا - ص 201 - شعر می تراود مهتاب .

4- همانجا - ص 178 - شعر آی آدمها .

5- همانجا - ص 294 -شعر قو .

6- همانجا - ص 236 -شعر ری را.

7- در بارهء شعر و شاعری - گرد آورنده سیروس طاهباز - ص 428 -429 و 432 .

8 - مجموعهء شعر نیما - ص 333 - شعر در شب سرد زمستانی .

9 - همانجا - ص 346 - شعر فریاد می زنم .

10 - همانجا - ص 280 - شعر او را صدا بزن .

11 - از این دیدگاه پدیدهء روانشناختی و زبان شناسی رسیدن به انگیزه از معنا، یا به عبارتی، فرآیند تبدیل معنا به مضمون، و مضمون به انگیزه، بر مبنای تجزیه و تحلیل ارتباط تصویری ذهن، به مثابه دستگاهی محرک، بازدارنده، و یک بایگانی زنده و فعال، میسر است.

دستور زبان نتیجهء نیاز به انطباق گرایش های درونی و برونی انسان، در پاسخ به فعالیت های حیاتی و به عنوان موجود زندهء اندیشمند است و مطابق با همین نیاز شکل می گیرد. علت تفاوت مسایل نحوی در بین ملت های گوناگون نیز، همین گرایشها و نیاز موضوعی - منطقه ای و فرهنگی خاص است. نتیجه کارکرد طبیعی دستور زبان ( در گفتار و نوشتار ) و یا در هم ریزی آن به مثابه هنر ( طبق قوانین و اصول هر رشته هنری )، ساماندهی و سازماندهی تصاویر عینی و ذهنی انسان و قابلیت تبدیل (( این )) هر (( دو )) به هم است.




در پدیدهء معنا ( در واژه، جمله، متن،... )، ما با تصاویر مجزا، در مضمون، با تصاویر مرتبط، و در انگیزه، با تاثیرگذاری و تاثیر پذیری سینمایی تصاویر، روبرو هستیم.




در نمودهای خارجی فرآیند معنا به مضمون، و مضمون به انگیزه، ذهنیت انسان به عنوان سیستمی محرک عمل می کند و مرحله به مرحله برای رسیدن به شکلی کاملتر، تصاویر، مرتبط - منتزع و سپس قابلیت برانگیزانندگی می یابند. به عنوان مثال به این جمله توجه کنید: آنها را می بینم ( پایهء معنایی - تک تصویری ). سپس با توجه به ذخائر تصویری از بایگانی ذهن ( حافظه )، پدیدهء ارتباط دخالت می کند: حال که دیدم چه باید بکنم؟ با توجه به برداشت ذهنی از تصاویر گذشته، پاسخ به این سوال داده می شود و پاسخ، عمل ارتباط و انتزاع موضوعی را صورت می دهد : ( دیدن - زدن ) یا ( دیدن - به استقبال رفتن ) یا ( دیدن - فرار کردن ) و ...




توقف ذهنی برای رسیدن به استنتاج، درست پس از تجزیه موضوعی، صورت می پذیرد . در اینجاست که تصویرها، مرتبط، و نوع تحریک و یا باز دارندگی احساسی آنها تولید انگیزه می کند. انگیزه به مثابه شارژ برای عمل است، ( ذهنی یا عینی ).




بازتاب عمل نمودهای خارجی فرآیند، در زبان نوشتار، به صورت های درونی ظاهر می شود. غیر از این است که تمامی کارکردهای ذهنی، به هنگام نوشتن، دوباره تکرار می شوند؟ درست است که در نمودهای خارجی هم (( تمامی عمل ِ تصویری )) ذهنی می باشد، اما در یکسوی این ذهنیت ، برخورد و عینیتی مادی وجود دارد، که عمل را می تواند تحت تاثیر قرار دهد. در زبان نوشتار، تمامی فرآیند، نتیجه عمل ذهنی ست. بنابراین ، آن شرائط مادی در ذهن دوباره بازپروری شده ، تمامی بازتاب ها بازسازی می شود.

با توجه به آنچه ذکر شد، اکنون می توان، فرآیند تبدیل معنا به مضمون و مضمون به انگیزه را، اینچنین فرموله کرد:




- ( تصاویر مرتبط ذهنی ): موضوع - ( تصاویر مجزای عینی و ذهنی ): معنا

( عبور سینمایی تصاویر از حافظه به جهت تاثیر گذاری یا تاثیر پذیری ): انگیزه

در عمل پیگیری انگیزه از طریق معنا و موضوع ، ما با فرمول بالا روبرو هستیم. اما در خلق آثار هنری با عکس این فرمول ، به تعبیر دیگر : ( معنا - موضوع - انگیزه ).




(( پایان ))




(( 29/10/72 ))