شب ÙلسÙÛŒ ٠خورشید----ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯ Ø¹Ø±ÙØ§Ù†ÛŒ - مزدک

شب ÙلسÙÛŒ ٠خورشید
داستان ٠قصد Ø³ÙØ± ØØ¬ کردن Ù ØÚ©ÛŒÙ… عمر خیام نیشابوری
ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯ Ø¹Ø±ÙØ§Ù†ÛŒ - مزدک
صدا آمد. خیام به باغ شد...
- او کیست Ú©Ù‡ از سر گذشته، پای به درگاه غریب٠مطرود Ùنشابور گذاشته؟!
- کسی شبیه آنکه بهشت٠نیشابور گذاشته ØŒ قصد Ø³ÙØ± به ØµØØ±Ø§ÛŒ عرب کرده !
،
دروازهء چوبی باغ Ù…ØµÙØ§ÛŒ تربت ٠عشق گشوده شد . در نیمه باز بود...
Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† در آستانهء در، آغوش گشود Ùˆ لبها به خنده باز نهاد . عمر ØŒ سه پله را به یک گام برداشت Ùˆ با روی ÙØ±Ø§Ø® Ùˆ شادمان ØŒ ÙˆÛŒ را خوشآمد Ú¯ÙØª.
شب بود Ùˆ ÙØ§Ù†ÙˆØ³ ØŒ به دست خیام ØŒ راهبر بود ققنوسان ایرانشهر را ...
****
- چگونه ای Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ØŸ Ø¹Ø§Ø±ÙØ§Ù† بردار دیدی Ùˆ دیده زان پس بستی Ùˆ زبان ٠خطابه دوختی ! جز باد خبرت نیاورد Ùˆ جز شام ØŒ کس اثرت Ù†ÛŒØ§ÙØª . Ú†Ù‡ شد Ú©Ù‡ عهد همکناری با کوه نشینان شکستی Ùˆ خورشید چهره ! روی به باغ خیام Ú¯Ø±ÙØªÛŒ . خود دانی Ú©Ù‡ اینجا را خبر از هیچ ØŒ جز عشق Ùˆ دانش ØŒ نیست. کینه را در سرای ما ØŒ جای نیست !
،
خیام ØŒ بدان ØØ§Ù„ Ú©Ù‡ ÙØ§Ù†ÙˆØ³ به دست Ú†Ù¾ داشت Ùˆ شعاع نورش ØŒ راه Ù…ÛŒ گشود، با دست راست ØŒ ریش اش را نوازشی داد Ùˆ لبخندی به لبان نشاند ØŒ Ú©Ù‡ ØÚ©Ø§ÛŒØª از Ú©Ù…ÛŒ شیطنت Ùˆ شوخی با درویش Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† داشت . پس به موازات Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† گام برداشته ØŒ از گوشهء چشم به ÙˆÛŒ نظرداشت ØŒ تا پاسخی گیرد ØŒ کنایات تیز Ùˆ تلخ خویش را .
Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù†ØŒ Ú©Ù‡ پوست از روزگار بر Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ØŒ Ùˆ در انبان خویش ØŒ کوهی از تلخ Ùˆ شیرین ایام داشت ØŒ لذت کنایات ØÚ©ÛŒÙ… عمر خیام نیشابوری را ØŒ نیک در Ù…ÛŒ ÛŒØ§ÙØª . پس ØŒ گام آهسته راند Ùˆ Ú¯ÙØª : (( ای مرد ! بر تو Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† !! Ú©Ù‡ تو درویشان بر دار ندیده ØŒ بار ٠جهان به دار دیدی Ùˆ این Ùقیر ÙØÚ©Ù…ØªØª ØŒ چشم ØŒ گشاده نشد ØŒ جز با مرگ دوستان ... Ùˆ صد Ø§ÙØ³ÙˆØ³ ! ... ØØ§Ù„یا ØŒ راست گوئی ØŒ دل Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ از هیاهو ØŒ بار غم به دوش کشیده ØŒ به آستانت Ø´ØªØ§ÙØªÙ‡ ام ØŒ تا مگر کشتی شکسته Ø¡ دلم ØŒ بر ساØÙ„ شراب ØÚ©Ù…تت ØŒ لنگر انداخته ØŒ آرام گیرد.
- خوش آمدی Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ! سرای عمر ØŒ دروازه ندارد . Ù‚ÙÙ„ دارد ØŒ در دارد ØŒ دیوار ندارد! پس از چهار جهت ØŒ گرگ Ùˆ باد ØŒ آیند Ùˆ روند ØŒ Ùˆ از زشت رویان ٠دلپاک Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ ØŒ تا خاکدلان ٠زیبا روی ØŒ هر یک ØŒ لختی ØŒ بدان بیاسایند . هر کس Ú¯Ù„ آورد ØŒ عشق برد . هر کس Ú©Ù‡ دیده را آب آورد ØŒ سبکبال Ùˆ سبکبار رود . آنکس را Ú©Ù‡ یاد خیام بدین سرای کشانّد ØŒ یقین ØŒ Ú©Ù‡ مستی جاودانه با خویش برد !
*******
پس از ورود ØŒ خیام ØŒ ÙØ§Ù†ÙˆØ³ به طاقچه نهاد Ùˆ شولا از دوش Ø¨Ø±Ú¯Ø±ÙØª . میهمان را مجدد خوشآمد Ú¯ÙØª Ùˆ جای Ø±Ø§ØØª داد . پس او را Ú¯ÙØª : (( لختی بیاسای Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† )) . سپس ØŒ به اندرون Ø´ØªØ§ÙØª Ùˆ با ساغری Ùˆ پیاله ای بازگشت . در کنار ÙØ§Ù†ÙˆØ³ ØŒ دو Ø¸Ø±Ù Ø³ÙØ§Ù„ین قرار داشت . در یکی ØŒ کشمش بود Ùˆ مغز گردو ØŒ در دیگری ØŒ چند گلابی Ùˆ سیب . آنها را نیز ØŒ پیش میهمان گذارد . آنگاه ØŒ خویش دو زانو ØŒ روبروی میهمان نشست Ùˆ از ساغر ØŒ پیاله ای شراب چکاند ØŒ Ú†Ú©Ù‡ Ú†Ú©Ù‡ ØŒ همچو قطره های باران Ùˆ بدست Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† داد Ùˆ چنین Ú¯ÙØª : (( کهنه شرابی ست ØŒ Ú©Ù‡ انسان به خود خواند Ùˆ ØŒ ضمیر ØŒ صا٠کند . به قدر Ú©ÙØ§ÛŒØª بنوش ! Ú©Ù‡ Ù…Ø³Ø§ÙØ± ØØ¬ ام Ùˆ هزاران بلا در پیش . نیک Ù…ÛŒ دانم ØŒ Ú©Ù‡ بر این سیاق ØŒ Ú©Ù‡ زمانه ره گزیده است ØŒ در این سرای ØŒ دگر بار ØŒ خورشید شراب را ØŒ طلوع ØŒ کس نخواهد دید !
Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ØŒ لب به آتش عشق تازه ساخت . وانگه ØŒ پیاله بر زمین نهاده ØŒ سرشک ز دیده سترد .
- هان ! عمر ! ترا Ú†Ù‡ Ø±ÙØªÙ‡ است بدین سالیان ØŒ Ú©Ù‡ چشممان به رخسارت روشن نبود؟ تو کجا Ùˆ بتخانهء عرب کجا ØŸ در شهر نیز همین شایع بود ØŒ Ú©Ù‡ غریبانه ØŒ خویش بر زبان راندی .
- راست است Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ØŒ راست است . جسم بر شتر نهاده ØŒ عازمم . جان به نیشابور است. تا Ú†Ù‡ پیش آید Ùˆ Ú†Ù‡ شود ÙØ±Ø¯Ø§ را ØŒ کس نمی داند ! هزار آرزو ØŒ بدین سرزمین ØŒ در آنی بباد رود Ùˆ هزار اندیشه به آنی سوزد . قدر هیچ ØŒ هیچکس نداند Ùˆ ØŒ قدر ٠آدمی ØŒ بقدر زور بازو Ùˆ تعداد درم اوست . چنین سرای ØŒ چنین خوار Ùˆ چنین ØÛŒØ§Øª ØŒ چنین زار ØŒ ØØ§Ù„یا ØŒ ØØ§Ù„ نزار گرداند Ùˆ اندیشه Ùˆ ØÚ©Ù…ت را خوار . پس چاره چیست ØŒ جز دم ÙØ±ÙˆØ¨Ø³ØªÙ† ØŒ یا خیمه در ØµØØ±Ø§ ÙØ±ÙˆÙ‡Ù„یدن Ùˆ همنشین مار Ùˆ عقرب بودن ØŒ Ú©Ù‡ بسا مهربانی توان ز ایشان دیدن ØŒ Ùˆ زان چنان آدمیان ØŒ نه هرگز ØŒ Ù„ØØ¸Ù‡ ای نوشین ØŒ چشیدن ! پس عزم Ø³ÙØ± کرده ام ØŒ بلکه رضای خدای ابلهان Ùˆ هم ایشان ÙØ±Ø§Ù‡Ù… آید ØŒ آنگه ØŒ اگر بود عمری به بقا ØŒ باقی به آنچه نیمه تمام در ØÚ©Ù…ت Ùˆ دانش است ØŒ تمام گردانم ØŒ Ùˆ گر نبود جز بادم بدست ØŒ پس ØŒ بیادگار تراست ØŒ Ùˆ آنانکه در Ù¾ÛŒ آیند ØŒ نگاشته هائی را Ú©Ù‡ ØŒ مستی شراب دارند Ùˆ ØŒ عمق ٠قاموس ØŒ Ùˆ نامشان رباعی ست .
********
تاب مهتاب ØŒ در همنشینی ابرهای گریزان ØŒ رقاص شب عازمان Ùˆ Ø¹Ø§Ø±ÙØ§Ù† بیدار خراسان بود . نسیم ØŒ در آغوش پنجره جسته ØŒ پرده را نوازش Ù…ÛŒ داد . آوای جیرجیرکان ØŒ دستگاه دستان باد شبانه را Ú©ÙˆÚ© Ù…ÛŒ کرد . خیام ØŒ کام تلخ خویش ØŒ به دو - سه مویز ØŒ شیرین ساخت . پس Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† را Ú¯ÙØª Ø› (( به Ú†Ù‡ کاری کنون Ùˆ در Ú†Ù‡ ØØ§Ù„ÛŒ Ùˆ تراست Ú†Ù‡ ÙØ³ÙˆÙ† ØŸ )) .
Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ØŒ پیاله را سیراب کرده ØŒ بدست خیام داد . سپس ØŒ دستار ز سر بر Ú¯Ø±ÙØª Ùˆ بر زمین نهاد Ùˆ Ú¯ÙØª : (( خوشم Ú©Ù‡ عمر را به باقی ØŒ اگر باقی ست ØŒ به زخم خنجر قلم ØŒ نقش زنم . بر آنم Ú©Ù‡ قصه سازم ØŒ ØÚ©Ø§ÛŒØª میر Ùˆ خلق را . پس آن ØŒ به یادگار گذارم ØŒ هم آنان را Ú©Ù‡ عقل از Ù¾ÛŒ آید Ùˆ دانش ÙØ²ÙˆÙ† باشد . چونان تو رسم دارم آئین Ùˆ کار ØŒ زین پس ! )).
- ØØ§Ù„یا شادکامم Ú©Ù‡ Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† را چنین نیوشم .
- عمر ! ØÚ©Ø§ÛŒØª Ú©Ù† ! شیخکان را بر تو عزت بود Ùˆ Ø§ØØªØ±Ø§Ù… . از Ú†Ù‡ چنین آمد قیام Ùˆ ÙØªÙˆØ§ÛŒ ØŒ چنین تمام ØŸ!
- Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ! غریب پرسشی ست مرا ! Ú†Ù‡ کس به ز تو داند ØŒ Ú©Ù‡ این جماعت را ØŒ Ú†Ù‡ مرام است Ùˆ Ú†Ù‡ آئین ØŸ مکتب ØŒ به کذب استوار سازند Ùˆ ØŒ دین Ùˆ مذهب ØŒ به ریا . سپس بدین دو رشته بباÙند Ú†Ùˆ عنکبوت ØŒ دام را ØŒ تا خلایق شکار آیند Ùˆ ØŒ ایشان را کام ØŒ تمام . به شهر آواز داده اند Ú©Ù‡ : (( خیام ØŒ خیمه Ú©ÙØ± بپا داشته ØŒ جن Ùˆ پری ØŒ میهمان اویند ! پس ØŒ روز شراب نوشد Ùˆ شب با شیطان به بستر رود )). هر غروب به منبر روند Ùˆ باز گویند ÙØ³Ø§Ù†Ù‡ ای غریب ØŒ Ú©Ù‡ : (( Ø§Ø±ÙˆØ§Ø Ø®Ø¨ÛŒØ« به چشم دیده اند Ú©Ù‡ باغ خیام را به رقص Ùˆ پایکوبی آمده اند Ùˆ پیامبر به سخره Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ اند !)) . دو- ده روز پیش ØŒ به شهر بودم . خباز را نان طلبیدم به یکماه ØŒ تا اجبار ناید مرا خروج از منزل مدتی ! خباز با دیدهء Ø´Ú© ØŒ نان به پیش نهاد Ùˆ کنایه Ú¯ÙØª : (( عمر را میهمان بسیار است ØŒ Ù…ÛŒ دانم ! )). Ùˆ مرا منظور آشکار بود Ú©Ù‡ امام جماعت ØŒ قصه ای تازه کرده است . چنین بود Ú©Ù‡ تأمل را جایز ندانسته ØŒ با خویش Ú¯ÙØªÙ… ØŒ عزم ØØ¬ ØŒ شایع سازم ØŒ بلکه قصد جانم نکنند ØŒ هر چند Ú©Ù‡ تلخ تر از شرنگ آمد مرا چنین نیت ØŒ اما Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ توان کرد با چنین جاهلان Ùˆ چنان جانیان ØŸ
- Ùˆ مرا اکنون پرسشی دیگر است ØŒ Ú©Ù‡ آیا به راستی ØŒ ØÚ©ÛŒÙ… را ØŒ چنین سخت نماید به ØØ¬ Ø´ØªØ§ÙØªÙ† ØŒ Ùˆ خدای را ØŒ دیدار، تازه ساختن ØŸ
( ØÚ©ÛŒÙ… را خنده آمد به سیمای ) - هان ! Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ! اگر جهان را توان ز روزن سوزن عبور دادن ØŒ پس خدای را نیز توان خانه دادن !! Ù…ØÙ…د ØŒ خدای را منزل داد ØŒ تا تجار Ù…Ú©Ù‡ را ØŒ کسب به راه باشد Ùˆ ØŒ ØÙ…ایت ٠ایشان ز دین جدید ØŒ مهیا . گر غیر از این بود ØŒ قدس را قبله نمی ساخت ØŒ در ابتدا !
دوم آنستکه ØŒ طوا٠کعبه ØŒ نقض غرض آید اسلام را ØŒ Ú©Ù‡ مبنای قرار داد ØŒ خدای Ù ØÛŒ Ùˆ ØØ§Ø¶Ø± را ØŒ همه جا ! پس هر آن مکان ØŒ کعبه است Ùˆ ØŒ هر جاست ØŒ منزلگه خدا !
این دو برهان ØŒ ایشان راست ØŒ Ú©Ù‡ خدای باور دارند ! Ùˆ اما ... سوم آنکه ØŒ خیام را ØŒ خیمه گاه ،عقل است Ùˆ دانش . وانکس را ØŒ Ú©Ù‡ دانش است Ùˆ عقل ØŒ چراغ ٠راه ØŒ بر هر پرسشی ست ØŒ کند Ùˆ کاو واجب ØŒ Ùˆ هیچ را ØŒ به هیچ ØŒ ØÙˆØ§Ù„ت نسازد ØŒ Ùˆ از پیش ØŒ پاسخی را آماده نسازد پرسشی را ØŒ مگر منطقش استوار سازد بر سنجش عقل Ùˆ تأئید دانش . پس Ú†Ùˆ عقل از در آید ØŒ خدای را علت جوید Ùˆ دانش را به تأئید طلبد . چون چنان کند ساز ØŒ چنین آید آواز Ø› هر معلولی ست را علت ØŒ لیک جمع معلولها را نیاید یک علت ØŒ Ú©Ù‡ آید علل ØŒ پس هستی را ØªÙØ±Ù‚ آید Ùˆ علل جدا ØŒ چون چنین شود ØŒ تناقض آید وجود خدا ! علت العلل راست بی معنا ØŒ Ú©Ù‡ ماه را علت است چیزی Ùˆ نیشابور را علتی ست دگر ! این شهر را علت ØŒ صنعت نیشابوریان است Ùˆ آن قمر را شمس ØŒ علت . پس راه ØÙ‚یقت ØŒ نه چنین راهی ست ØŒ Ú©Ù‡ مبنای ØŒ معلول Ùˆ علت نهد . دیگر آنکه خدای را ز جنس هستی اش خوانم؟ Ø› Ú©Ù‡ هستی راست ØŒ آنی به آنی ØŒ دگر ! این Ù†ÙØ³ Ú©Ù‡ بر آمد ØŒ یک خیام باشد Ùˆ ØŒ آن هواست Ú©Ù‡ ÙØ±Ùˆ ØŒ خیامی ست دگر ! پس ثبات را ØŒ بر تغییر، نتوان استوار ساخت . Ú©Ù‡ اگر وجود او ثابت است ØŒ جزء وجود نیست ØŒ چونکه وجود را ØŒ در تغییر ØŒ وجود آید Ùˆ ØŒ معناست ØŒ روا ! اگر نیست در این هستی Ùˆ وجود ØŒ پس عدم را ØŒ چگونه توان خواندن ØŒ عامل وجود ØŸ Ú©Ù‡ عدم را لغتی ست Ùˆ Ù…Ùهومی ØŒ از برای درک وجود . در عدم ØŒ وجود نیاید به سجود . ØØ§Ù„یا ØŒ هستی اش چگونه خوانم ØŒ Ú©Ù‡ جوز را جوز ØŒ در خویش ØŒ تواند دگر شود ØŒ لیک نیستی اش ØŒ به هستی ØŒ Ú©ÛŒ ثمر شود ØŸ آری ست چنین ! Ú©Ù‡ خیام ØŒ دهری خوانند Ùˆ ØŒ چون خدای خویش را ØŒ ØµØ§ØØ¨ دهر دانند ØŒ پس خود ØŒ مالک دین Ùˆ دهر پندارند ØŒ Ùˆ توانا ØŒ Ú©Ù‡ هر ØÚ©Ù… رانند Ùˆ ØŒ هر Ú†Ù‡ کنند ØŒ بی آنکه عقل باشد Ùˆ برهان ØŒ یا نسیم ٠دانشی ØŒ بر بام ٠ایمان !
**********
- سخنی ست نوشین ØŒ Ú©Ù‡ تلخی شراب زداید Ùˆ مستی اش ÙØ²Ø§ÛŒØ¯ ! لیک مرا پرسشی ست کنون ØŒ Ú©Ù‡ آزار زاید بسیار . گر بر این منوال است روال ØŒ هستی چگونه دریابم ØŒ بی آنکه چرائی اش دانم ØŸ
- Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ! این سوال را جواب به یقین نتوان داد ØŒ Ú©Ù‡ یقین ØŒ خود ØŒ دین است Ùˆ ØŒ دین را ØŒ باور است استوار ØŒ ØØ§Ù„ آنکه دانش Ùˆ عقل را ØŒ ÙØ±Ø¶ است Ùˆ استدلال Ùˆ تجربت مبنای ØŒ Ú©Ù‡ ØÙ‚یقت ØŒ مطلق نباشد Ùˆ نیز کامل ØŒ Ú©Ù‡ گر چنین بود ØŒ کارجهان به پایان رسیدی Ùˆ هر چیز در عدم بودی . پس ØŒ ØÙ‚یقت امروز ØŒ ØÙ‚یقت امروز است Ùˆ ÙØ±Ø¯Ø§Ø³Øª را ØÙ‚یقتی دگر ØŒ نه در Ù†ÙÛŒ ØÙ‚یقت ماضی ØŒ Ú©Ù‡ در تکمیل آن .
گر چنین اساس نهیم ØŒ Ù…ÛŒ توانیم Ú¯ÙØªÙ† ØŒ Ú©Ù‡ ابهام ØŒ در خلط Ù…Ø¨ØØ«ÛŒ ست قدیم . اول ØŒ درک هستی ست با همزادی ØŒ Ú©Ù‡ (( زمان )) نامش نهاده ایم . دوم ØŒ درک هستی ست بر یک ÙØ±Ø¶ ØŒ Ú©Ù‡ زمانش در میان نیست !
ÙØ±Ø¶ اول بر این قرار است Ú©Ù‡ ØŒ از جهت درک ØØ±Ú©Øª ! ( همچون درک کمیت Ùˆ Ø´Ú©Ù„ ØŒ با عدد Ùˆ اندازه ØŒ Ú©Ù‡ زائیدهء ذهن آدمی ست ) ØŒ با Ù…Ùهوم استوار ساخته ایم هم آنرا ØŒ Ùˆ این Ù…Ùهوم نیست چیزی ØŒ جز زمان . چون چنین قرار نهاده ایم ØŒ پس ØŒ پس Ùˆ پیش قائل شویم ØØ±Ú©Øª را ØŒ Ú©Ù‡ در ØÙ‚یقت ØŒ نه پس دارد ØŒ نه پیش ØŒ نه آغاز دارد ØŒ نه انجام ! آنرا Ú©Ù‡ نه آغاز باشد Ùˆ نه انجام ØŒ تقطیع نتوان کرد ØŒ Ú©Ù‡ باطل است همچون تقطیع ØØ±Ú©Øª بر Ù…ØÛŒØ· دایره ØŒ Ú©Ù‡ گر چنین شود ØŒ دایره دیگر دایره نباشد ØŒ Ú©Ù‡ منØÙ†ÛŒ ست ØŒ Ùˆ چون منØÙ†ÛŒ شود ØŒ البته Ú©Ù‡ چیز دیگری ست Ùˆ ابتدای دارد Ùˆ انتهای . پس ØŒ در Ù…Ø¹Ø±ÙØª ٠واقع ØŒ هستی متراد٠است با ØØ±Ú©Øª ØŒ Ù†ÛŒ زمان ! Ú©Ù‡ زمان ØŒ درک ØØ±Ú©Øª است در تقطیع ØŒ نه در جوهر !
ÙØ±Ø¶ ثانی ØŒ از اینقرار است Ú©Ù‡ ØŒ هستی ست را جوهر ØŒ ØØ±Ú©Øª ! Ùˆ چون ØØ±Ú©Øª را زمان نیست ØŒ بلکه تغییر Ùˆ شدن است ØŒ پس هستی را زمان نباشد ØŒ Ú©Ù‡ توان ØŒ آغاز Ùˆ انجام قائل شدن بر آن . گر چنین قرار باشد ØŒ خلقش نباشد Ùˆ Ùنایش نیز !
هان Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ! ازخلط Ù…Ùهوم Ùˆ واقعیت ØŒ نتوان Ø¯Ø±ÛŒØ§ÙØª ØÙ‚یقت ØŒ Ú©Ù‡ ØÙ‚یقت از جنس واقعیت است Ùˆ Ù…Ùهوم ØŒ ز جنس ذهنیت . در ذهن ØŒ استدلال ØŒ سهل است Ùˆ در عین ØŒ سخت . اعداد Ùˆ اشکال Ùˆ زمان ØŒ Ù…Ùهوم اند Ùˆ بکار آیند درک هستی Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ را ØŒ لیک نه جوهر را ØŒ Ú©Ù‡ ØØ¯ ندارد Ùˆ مرز نشناسد . هر چیز Ú©Ù‡ Ø®ÙØ±Ø¯ آید را ØŒ توان خرد کردن ØŒ تا بدانجا Ú©Ù‡ هستی اش وصل گردد به هستی ٠دگر ØŒ پس ØŒ آنچه هست ØŒ شدن است ØŒ نه بودن !
ØØ§Ù„یا ØŒ Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ! چنین است Ú©Ù‡ تو امروز Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù†ÛŒ ØŒ ÙØ±Ø¯Ø§ خاک Ùˆ ØŒ پسان ØŒ آب Ùˆ آتش Ùˆ بخار Ùˆ باد . پس ØŒ Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† همیشه هست ØŒ تا هستی ØŒ هست ! Ùˆ چون هستی قدیم است ØŒ پس Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† نیز قدیم است نه ØØ§Ø¯Ø«!!
مرا ز طول کلام ØŒ ببخش ! Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ... ØŒ نیک دانی کنون ØŒ Ú©Ù‡ چراست مرا دشوار Ø³ÙØ±ØŒ بسوی آنچه پوچی اش ØŒ مراست آشکار ØŒ Ùˆ صر٠بیهودهء عمر ØŒ Ú©Ù‡ توانش بکار Ú¯Ø±ÙØªÙ† از برای ÙØ²ÙˆÙ†ÛŒ علم Ùˆ اشباع عقل .
*******
شب ÙلسÙÛŒ خورشید را ØŒ شراب ØŒ ارغوانی ساخت ...
دو دوست ØŒ پیاله Ù…ÛŒ Ú¯Ø±ÙØªÙ†Ø¯ Ùˆ شام را غنی Ù…ÛŒ ساختند . Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† را ØŒ اما ØŒ مستی کلام خیام ØŒ ÙØ²ÙˆÙ† بود . قهقهه را به خنده Ø§ÙØ²ÙˆØ¯ Ùˆ چنین سرود Ø› (( عجیب ØÚ©Ø§ÛŒØªÛŒ ست ØÚ©ÛŒÙ… ! دانشی مرد را به ØØ¬ Ù…ÛŒ ÙØ±Ø³ØªÙ†Ø¯ Ùˆ خر لنگ را به جنگ Ùˆ ابلهان را ØÚ©ÙˆÙ…ت دهند Ùˆ اØÙ…قان را کرسی ØÚ©Ù…ت . تا چنین است چرخش چرخ Ùˆ گردش روزگار Ùˆ دکان دین ÙØ±ÙˆØ´Ø§Ù† به کار ØŒ البته Ú©Ù‡ این لیل تیره را ناید نهار )) .
خیام ز جای برخاست . به صندوقخانه Ø±ÙØª Ùˆ با رختخواب بازگشت . پس ØŒ Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† را جای Ø±Ø§ØØª داد Ùˆ Ú¯ÙØª : (( Ø¨ÙˆØ§Ù„ØØ³Ù† ! برخیز Ùˆ به بستر ØŒ آرام گیر . ØµØ¨Ø Ù‡Ù†Ú¯Ø§Ù… ØŒ شهر را تنها گذارم . باغ در اختیار توست . هر گاه عزم Ø³ÙØ± به قلاع باطن یا ترشیز نمودی ØŒ کلبه را به دراویش واگذار تا بدان بیاسایند . اگر مرا بازگشتی در کار بود ØŒ البته با توام قصه ها خواهد بود )) .
- ØÚ©ÛŒÙ… ØŒ برقرار باد ! ما را ترانه هایت ØŒ در گوش است تا بازگردی . اما مرا Ú¯ÙˆÛŒ ØŒ Ú©Ù‡ از Ú†Ù‡ برای خویش بستر نساختی ØŸ
- تا Ø³ØØ± راهی نیست . Ù…ÛŒ روم خورشید را رصد کنم !
- اما کنون شب است ØÚ©ÛŒÙ… !
- می روم خورشید شب را رصد کنم ! شام را خورشید بسیار است ، تنها ، چشم باید گشود ...
20/7/1383