شب ÙلسÙÛŒ ٠خورشید----Ùرهاد عرÙانی - مزدک
شب ÙلسÙÛŒ ٠خورشید
داستان ٠قصد سÙر Øج کردن Ù Øکیم عمر خیام نیشابوری
Ùرهاد عرÙانی - مزدک
صدا آمد. خیام به باغ شد...
- او کیست Ú©Ù‡ از سر گذشته، پای به درگاه غریب٠مطرود Ùنشابور گذاشته؟!
- کسی شبیه آنکه بهشت٠نیشابور گذاشته ØŒ قصد سÙر به صØرای عرب کرده !
،
دروازهء چوبی باغ مصÙای تربت ٠عشق گشوده شد . در نیمه باز بود...
بوالØسن در آستانهء در، آغوش گشود Ùˆ لبها به خنده باز نهاد . عمر ØŒ سه پله را به یک گام برداشت Ùˆ با روی Ùراخ Ùˆ شادمان ØŒ ÙˆÛŒ را خوشآمد Ú¯Ùت.
شب بود Ùˆ Ùانوس ØŒ به دست خیام ØŒ راهبر بود ققنوسان ایرانشهر را ...
****
- چگونه ای بوالØسن ØŸ عارÙان بردار دیدی Ùˆ دیده زان پس بستی Ùˆ زبان ٠خطابه دوختی ! جز باد خبرت نیاورد Ùˆ جز شام ØŒ کس اثرت نیاÙت . Ú†Ù‡ شد Ú©Ù‡ عهد همکناری با کوه نشینان شکستی Ùˆ خورشید چهره ! روی به باغ خیام گرÙتی . خود دانی Ú©Ù‡ اینجا را خبر از هیچ ØŒ جز عشق Ùˆ دانش ØŒ نیست. کینه را در سرای ما ØŒ جای نیست !
،
خیام ØŒ بدان Øال Ú©Ù‡ Ùانوس به دست Ú†Ù¾ داشت Ùˆ شعاع نورش ØŒ راه Ù…ÛŒ گشود، با دست راست ØŒ ریش اش را نوازشی داد Ùˆ لبخندی به لبان نشاند ØŒ Ú©Ù‡ Øکایت از Ú©Ù…ÛŒ شیطنت Ùˆ شوخی با درویش بوالØسن داشت . پس به موازات بوالØسن گام برداشته ØŒ از گوشهء چشم به ÙˆÛŒ نظرداشت ØŒ تا پاسخی گیرد ØŒ کنایات تیز Ùˆ تلخ خویش را .
بوالØسن، Ú©Ù‡ پوست از روزگار بر گرÙته ØŒ Ùˆ در انبان خویش ØŒ کوهی از تلخ Ùˆ شیرین ایام داشت ØŒ لذت کنایات Øکیم عمر خیام نیشابوری را ØŒ نیک در Ù…ÛŒ یاÙت . پس ØŒ گام آهسته راند Ùˆ Ú¯Ùت : (( ای مرد ! بر تو Ø¢Ùرین !! Ú©Ù‡ تو درویشان بر دار ندیده ØŒ بار ٠جهان به دار دیدی Ùˆ این Ùقیر ÙØکمتت ØŒ چشم ØŒ گشاده نشد ØŒ جز با مرگ دوستان ... Ùˆ صد اÙسوس ! ... Øالیا ØŒ راست گوئی ØŒ دل گرÙته از هیاهو ØŒ بار غم به دوش کشیده ØŒ به آستانت شتاÙته ام ØŒ تا مگر کشتی شکسته Ø¡ دلم ØŒ بر ساØÙ„ شراب Øکمتت ØŒ لنگر انداخته ØŒ آرام گیرد.
- خوش آمدی بوالØسن ! سرای عمر ØŒ دروازه ندارد . Ù‚ÙÙ„ دارد ØŒ در دارد ØŒ دیوار ندارد! پس از چهار جهت ØŒ گرگ Ùˆ باد ØŒ آیند Ùˆ روند ØŒ Ùˆ از زشت رویان ٠دلپاک گرÙته ØŒ تا خاکدلان ٠زیبا روی ØŒ هر یک ØŒ لختی ØŒ بدان بیاسایند . هر کس Ú¯Ù„ آورد ØŒ عشق برد . هر کس Ú©Ù‡ دیده را آب آورد ØŒ سبکبال Ùˆ سبکبار رود . آنکس را Ú©Ù‡ یاد خیام بدین سرای کشانّد ØŒ یقین ØŒ Ú©Ù‡ مستی جاودانه با خویش برد !
*******
پس از ورود ØŒ خیام ØŒ Ùانوس به طاقچه نهاد Ùˆ شولا از دوش برگرÙت . میهمان را مجدد خوشآمد Ú¯Ùت Ùˆ جای راØت داد . پس او را Ú¯Ùت : (( لختی بیاسای بوالØسن )) . سپس ØŒ به اندرون شتاÙت Ùˆ با ساغری Ùˆ پیاله ای بازگشت . در کنار Ùانوس ØŒ دو ظر٠سÙالین قرار داشت . در یکی ØŒ کشمش بود Ùˆ مغز گردو ØŒ در دیگری ØŒ چند گلابی Ùˆ سیب . آنها را نیز ØŒ پیش میهمان گذارد . آنگاه ØŒ خویش دو زانو ØŒ روبروی میهمان نشست Ùˆ از ساغر ØŒ پیاله ای شراب چکاند ØŒ Ú†Ú©Ù‡ Ú†Ú©Ù‡ ØŒ همچو قطره های باران Ùˆ بدست بوالØسن داد Ùˆ چنین Ú¯Ùت : (( کهنه شرابی ست ØŒ Ú©Ù‡ انسان به خود خواند Ùˆ ØŒ ضمیر ØŒ صا٠کند . به قدر Ú©Ùایت بنوش ! Ú©Ù‡ مساÙر Øج ام Ùˆ هزاران بلا در پیش . نیک Ù…ÛŒ دانم ØŒ Ú©Ù‡ بر این سیاق ØŒ Ú©Ù‡ زمانه ره گزیده است ØŒ در این سرای ØŒ دگر بار ØŒ خورشید شراب را ØŒ طلوع ØŒ کس نخواهد دید !
بوالØسن ØŒ لب به آتش عشق تازه ساخت . وانگه ØŒ پیاله بر زمین نهاده ØŒ سرشک ز دیده سترد .
- هان ! عمر ! ترا Ú†Ù‡ رÙته است بدین سالیان ØŒ Ú©Ù‡ چشممان به رخسارت روشن نبود؟ تو کجا Ùˆ بتخانهء عرب کجا ØŸ در شهر نیز همین شایع بود ØŒ Ú©Ù‡ غریبانه ØŒ خویش بر زبان راندی .
- راست است بوالØسن ØŒ راست است . جسم بر شتر نهاده ØŒ عازمم . جان به نیشابور است. تا Ú†Ù‡ پیش آید Ùˆ Ú†Ù‡ شود Ùردا را ØŒ کس نمی داند ! هزار آرزو ØŒ بدین سرزمین ØŒ در آنی بباد رود Ùˆ هزار اندیشه به آنی سوزد . قدر هیچ ØŒ هیچکس نداند Ùˆ ØŒ قدر ٠آدمی ØŒ بقدر زور بازو Ùˆ تعداد درم اوست . چنین سرای ØŒ چنین خوار Ùˆ چنین Øیات ØŒ چنین زار ØŒ Øالیا ØŒ Øال نزار گرداند Ùˆ اندیشه Ùˆ Øکمت را خوار . پس چاره چیست ØŒ جز دم Ùروبستن ØŒ یا خیمه در صØرا Ùروهلیدن Ùˆ همنشین مار Ùˆ عقرب بودن ØŒ Ú©Ù‡ بسا مهربانی توان ز ایشان دیدن ØŒ Ùˆ زان چنان آدمیان ØŒ نه هرگز ØŒ Ù„Øظه ای نوشین ØŒ چشیدن ! پس عزم سÙر کرده ام ØŒ بلکه رضای خدای ابلهان Ùˆ هم ایشان Ùراهم آید ØŒ آنگه ØŒ اگر بود عمری به بقا ØŒ باقی به آنچه نیمه تمام در Øکمت Ùˆ دانش است ØŒ تمام گردانم ØŒ Ùˆ گر نبود جز بادم بدست ØŒ پس ØŒ بیادگار تراست ØŒ Ùˆ آنانکه در Ù¾ÛŒ آیند ØŒ نگاشته هائی را Ú©Ù‡ ØŒ مستی شراب دارند Ùˆ ØŒ عمق ٠قاموس ØŒ Ùˆ نامشان رباعی ست .
********
تاب مهتاب ØŒ در همنشینی ابرهای گریزان ØŒ رقاص شب عازمان Ùˆ عارÙان بیدار خراسان بود . نسیم ØŒ در آغوش پنجره جسته ØŒ پرده را نوازش Ù…ÛŒ داد . آوای جیرجیرکان ØŒ دستگاه دستان باد شبانه را Ú©ÙˆÚ© Ù…ÛŒ کرد . خیام ØŒ کام تلخ خویش ØŒ به دو - سه مویز ØŒ شیرین ساخت . پس بوالØسن را Ú¯Ùت Ø› (( به Ú†Ù‡ کاری کنون Ùˆ در Ú†Ù‡ Øالی Ùˆ تراست Ú†Ù‡ Ùسون ØŸ )) .
بوالØسن ØŒ پیاله را سیراب کرده ØŒ بدست خیام داد . سپس ØŒ دستار ز سر بر گرÙت Ùˆ بر زمین نهاد Ùˆ Ú¯Ùت : (( خوشم Ú©Ù‡ عمر را به باقی ØŒ اگر باقی ست ØŒ به زخم خنجر قلم ØŒ نقش زنم . بر آنم Ú©Ù‡ قصه سازم ØŒ Øکایت میر Ùˆ خلق را . پس آن ØŒ به یادگار گذارم ØŒ هم آنان را Ú©Ù‡ عقل از Ù¾ÛŒ آید Ùˆ دانش Ùزون باشد . چونان تو رسم دارم آئین Ùˆ کار ØŒ زین پس ! )).
- Øالیا شادکامم Ú©Ù‡ بوالØسن را چنین نیوشم .
- عمر ! Øکایت Ú©Ù† ! شیخکان را بر تو عزت بود Ùˆ اØترام . از Ú†Ù‡ چنین آمد قیام Ùˆ Ùتوای ØŒ چنین تمام ØŸ!
- بوالØسن ! غریب پرسشی ست مرا ! Ú†Ù‡ کس به ز تو داند ØŒ Ú©Ù‡ این جماعت را ØŒ Ú†Ù‡ مرام است Ùˆ Ú†Ù‡ آئین ØŸ مکتب ØŒ به کذب استوار سازند Ùˆ ØŒ دین Ùˆ مذهب ØŒ به ریا . سپس بدین دو رشته بباÙند Ú†Ùˆ عنکبوت ØŒ دام را ØŒ تا خلایق شکار آیند Ùˆ ØŒ ایشان را کام ØŒ تمام . به شهر آواز داده اند Ú©Ù‡ : (( خیام ØŒ خیمه Ú©Ùر بپا داشته ØŒ جن Ùˆ پری ØŒ میهمان اویند ! پس ØŒ روز شراب نوشد Ùˆ شب با شیطان به بستر رود )). هر غروب به منبر روند Ùˆ باز گویند Ùسانه ای غریب ØŒ Ú©Ù‡ : (( Ø§Ø±ÙˆØ§Ø Ø®Ø¨ÛŒØ« به چشم دیده اند Ú©Ù‡ باغ خیام را به رقص Ùˆ پایکوبی آمده اند Ùˆ پیامبر به سخره گرÙته اند !)) . دو- ده روز پیش ØŒ به شهر بودم . خباز را نان طلبیدم به یکماه ØŒ تا اجبار ناید مرا خروج از منزل مدتی ! خباز با دیدهء Ø´Ú© ØŒ نان به پیش نهاد Ùˆ کنایه Ú¯Ùت : (( عمر را میهمان بسیار است ØŒ Ù…ÛŒ دانم ! )). Ùˆ مرا منظور آشکار بود Ú©Ù‡ امام جماعت ØŒ قصه ای تازه کرده است . چنین بود Ú©Ù‡ تأمل را جایز ندانسته ØŒ با خویش Ú¯Ùتم ØŒ عزم Øج ØŒ شایع سازم ØŒ بلکه قصد جانم نکنند ØŒ هر چند Ú©Ù‡ تلخ تر از شرنگ آمد مرا چنین نیت ØŒ اما Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ توان کرد با چنین جاهلان Ùˆ چنان جانیان ØŸ
- Ùˆ مرا اکنون پرسشی دیگر است ØŒ Ú©Ù‡ آیا به راستی ØŒ Øکیم را ØŒ چنین سخت نماید به Øج شتاÙتن ØŒ Ùˆ خدای را ØŒ دیدار، تازه ساختن ØŸ
( Øکیم را خنده آمد به سیمای ) - هان ! بوالØسن ! اگر جهان را توان ز روزن سوزن عبور دادن ØŒ پس خدای را نیز توان خانه دادن !! Ù…Øمد ØŒ خدای را منزل داد ØŒ تا تجار Ù…Ú©Ù‡ را ØŒ کسب به راه باشد Ùˆ ØŒ Øمایت ٠ایشان ز دین جدید ØŒ مهیا . گر غیر از این بود ØŒ قدس را قبله نمی ساخت ØŒ در ابتدا !
دوم آنستکه ØŒ طوا٠کعبه ØŒ نقض غرض آید اسلام را ØŒ Ú©Ù‡ مبنای قرار داد ØŒ خدای Ù ØÛŒ Ùˆ Øاضر را ØŒ همه جا ! پس هر آن مکان ØŒ کعبه است Ùˆ ØŒ هر جاست ØŒ منزلگه خدا !
این دو برهان ØŒ ایشان راست ØŒ Ú©Ù‡ خدای باور دارند ! Ùˆ اما ... سوم آنکه ØŒ خیام را ØŒ خیمه گاه ،عقل است Ùˆ دانش . وانکس را ØŒ Ú©Ù‡ دانش است Ùˆ عقل ØŒ چراغ ٠راه ØŒ بر هر پرسشی ست ØŒ کند Ùˆ کاو واجب ØŒ Ùˆ هیچ را ØŒ به هیچ ØŒ Øوالت نسازد ØŒ Ùˆ از پیش ØŒ پاسخی را آماده نسازد پرسشی را ØŒ مگر منطقش استوار سازد بر سنجش عقل Ùˆ تأئید دانش . پس Ú†Ùˆ عقل از در آید ØŒ خدای را علت جوید Ùˆ دانش را به تأئید طلبد . چون چنان کند ساز ØŒ چنین آید آواز Ø› هر معلولی ست را علت ØŒ لیک جمع معلولها را نیاید یک علت ØŒ Ú©Ù‡ آید علل ØŒ پس هستی را تÙرق آید Ùˆ علل جدا ØŒ چون چنین شود ØŒ تناقض آید وجود خدا ! علت العلل راست بی معنا ØŒ Ú©Ù‡ ماه را علت است چیزی Ùˆ نیشابور را علتی ست دگر ! این شهر را علت ØŒ صنعت نیشابوریان است Ùˆ آن قمر را شمس ØŒ علت . پس راه Øقیقت ØŒ نه چنین راهی ست ØŒ Ú©Ù‡ مبنای ØŒ معلول Ùˆ علت نهد . دیگر آنکه خدای را ز جنس هستی اش خوانم؟ Ø› Ú©Ù‡ هستی راست ØŒ آنی به آنی ØŒ دگر ! این Ù†Ùس Ú©Ù‡ بر آمد ØŒ یک خیام باشد Ùˆ ØŒ آن هواست Ú©Ù‡ Ùرو ØŒ خیامی ست دگر ! پس ثبات را ØŒ بر تغییر، نتوان استوار ساخت . Ú©Ù‡ اگر وجود او ثابت است ØŒ جزء وجود نیست ØŒ چونکه وجود را ØŒ در تغییر ØŒ وجود آید Ùˆ ØŒ معناست ØŒ روا ! اگر نیست در این هستی Ùˆ وجود ØŒ پس عدم را ØŒ چگونه توان خواندن ØŒ عامل وجود ØŸ Ú©Ù‡ عدم را لغتی ست Ùˆ Ù…Ùهومی ØŒ از برای درک وجود . در عدم ØŒ وجود نیاید به سجود . Øالیا ØŒ هستی اش چگونه خوانم ØŒ Ú©Ù‡ جوز را جوز ØŒ در خویش ØŒ تواند دگر شود ØŒ لیک نیستی اش ØŒ به هستی ØŒ Ú©ÛŒ ثمر شود ØŸ آری ست چنین ! Ú©Ù‡ خیام ØŒ دهری خوانند Ùˆ ØŒ چون خدای خویش را ØŒ صاØب دهر دانند ØŒ پس خود ØŒ مالک دین Ùˆ دهر پندارند ØŒ Ùˆ توانا ØŒ Ú©Ù‡ هر ØÚ©Ù… رانند Ùˆ ØŒ هر Ú†Ù‡ کنند ØŒ بی آنکه عقل باشد Ùˆ برهان ØŒ یا نسیم ٠دانشی ØŒ بر بام ٠ایمان !
**********
- سخنی ست نوشین ØŒ Ú©Ù‡ تلخی شراب زداید Ùˆ مستی اش Ùزاید ! لیک مرا پرسشی ست کنون ØŒ Ú©Ù‡ آزار زاید بسیار . گر بر این منوال است روال ØŒ هستی چگونه دریابم ØŒ بی آنکه چرائی اش دانم ØŸ
- بوالØسن ! این سوال را جواب به یقین نتوان داد ØŒ Ú©Ù‡ یقین ØŒ خود ØŒ دین است Ùˆ ØŒ دین را ØŒ باور است استوار ØŒ Øال آنکه دانش Ùˆ عقل را ØŒ Ùرض است Ùˆ استدلال Ùˆ تجربت مبنای ØŒ Ú©Ù‡ Øقیقت ØŒ مطلق نباشد Ùˆ نیز کامل ØŒ Ú©Ù‡ گر چنین بود ØŒ کارجهان به پایان رسیدی Ùˆ هر چیز در عدم بودی . پس ØŒ Øقیقت امروز ØŒ Øقیقت امروز است Ùˆ Ùرداست را Øقیقتی دگر ØŒ نه در Ù†ÙÛŒ Øقیقت ماضی ØŒ Ú©Ù‡ در تکمیل آن .
گر چنین اساس نهیم ØŒ Ù…ÛŒ توانیم Ú¯Ùتن ØŒ Ú©Ù‡ ابهام ØŒ در خلط مبØØ«ÛŒ ست قدیم . اول ØŒ درک هستی ست با همزادی ØŒ Ú©Ù‡ (( زمان )) نامش نهاده ایم . دوم ØŒ درک هستی ست بر یک Ùرض ØŒ Ú©Ù‡ زمانش در میان نیست !
Ùرض اول بر این قرار است Ú©Ù‡ ØŒ از جهت درک Øرکت ! ( همچون درک کمیت Ùˆ Ø´Ú©Ù„ ØŒ با عدد Ùˆ اندازه ØŒ Ú©Ù‡ زائیدهء ذهن آدمی ست ) ØŒ با Ù…Ùهوم استوار ساخته ایم هم آنرا ØŒ Ùˆ این Ù…Ùهوم نیست چیزی ØŒ جز زمان . چون چنین قرار نهاده ایم ØŒ پس ØŒ پس Ùˆ پیش قائل شویم Øرکت را ØŒ Ú©Ù‡ در Øقیقت ØŒ نه پس دارد ØŒ نه پیش ØŒ نه آغاز دارد ØŒ نه انجام ! آنرا Ú©Ù‡ نه آغاز باشد Ùˆ نه انجام ØŒ تقطیع نتوان کرد ØŒ Ú©Ù‡ باطل است همچون تقطیع Øرکت بر Ù…Øیط دایره ØŒ Ú©Ù‡ گر چنین شود ØŒ دایره دیگر دایره نباشد ØŒ Ú©Ù‡ منØÙ†ÛŒ ست ØŒ Ùˆ چون منØÙ†ÛŒ شود ØŒ البته Ú©Ù‡ چیز دیگری ست Ùˆ ابتدای دارد Ùˆ انتهای . پس ØŒ در معرÙت ٠واقع ØŒ هستی متراد٠است با Øرکت ØŒ Ù†ÛŒ زمان ! Ú©Ù‡ زمان ØŒ درک Øرکت است در تقطیع ØŒ نه در جوهر !
Ùرض ثانی ØŒ از اینقرار است Ú©Ù‡ ØŒ هستی ست را جوهر ØŒ Øرکت ! Ùˆ چون Øرکت را زمان نیست ØŒ بلکه تغییر Ùˆ شدن است ØŒ پس هستی را زمان نباشد ØŒ Ú©Ù‡ توان ØŒ آغاز Ùˆ انجام قائل شدن بر آن . گر چنین قرار باشد ØŒ خلقش نباشد Ùˆ Ùنایش نیز !
هان بوالØسن ! ازخلط Ù…Ùهوم Ùˆ واقعیت ØŒ نتوان دریاÙت Øقیقت ØŒ Ú©Ù‡ Øقیقت از جنس واقعیت است Ùˆ Ù…Ùهوم ØŒ ز جنس ذهنیت . در ذهن ØŒ استدلال ØŒ سهل است Ùˆ در عین ØŒ سخت . اعداد Ùˆ اشکال Ùˆ زمان ØŒ Ù…Ùهوم اند Ùˆ بکار آیند درک هستی Ù…Øدود را ØŒ لیک نه جوهر را ØŒ Ú©Ù‡ Øد ندارد Ùˆ مرز نشناسد . هر چیز Ú©Ù‡ Ø®Ùرد آید را ØŒ توان خرد کردن ØŒ تا بدانجا Ú©Ù‡ هستی اش وصل گردد به هستی ٠دگر ØŒ پس ØŒ آنچه هست ØŒ شدن است ØŒ نه بودن !
Øالیا ØŒ بوالØسن ! چنین است Ú©Ù‡ تو امروز بوالØسنی ØŒ Ùردا خاک Ùˆ ØŒ پسان ØŒ آب Ùˆ آتش Ùˆ بخار Ùˆ باد . پس ØŒ بوالØسن همیشه هست ØŒ تا هستی ØŒ هست ! Ùˆ چون هستی قدیم است ØŒ پس بوالØسن نیز قدیم است نه Øادث!!
مرا ز طول کلام ØŒ ببخش ! بوالØسن ... ØŒ نیک دانی کنون ØŒ Ú©Ù‡ چراست مرا دشوار سÙر، بسوی آنچه پوچی اش ØŒ مراست آشکار ØŒ Ùˆ صر٠بیهودهء عمر ØŒ Ú©Ù‡ توانش بکار گرÙتن از برای Ùزونی علم Ùˆ اشباع عقل .
*******
شب ÙلسÙÛŒ خورشید را ØŒ شراب ØŒ ارغوانی ساخت ...
دو دوست ØŒ پیاله Ù…ÛŒ گرÙتند Ùˆ شام را غنی Ù…ÛŒ ساختند . بوالØسن را ØŒ اما ØŒ مستی کلام خیام ØŒ Ùزون بود . قهقهه را به خنده اÙزود Ùˆ چنین سرود Ø› (( عجیب Øکایتی ست Øکیم ! دانشی مرد را به Øج Ù…ÛŒ Ùرستند Ùˆ خر لنگ را به جنگ Ùˆ ابلهان را Øکومت دهند Ùˆ اØمقان را کرسی Øکمت . تا چنین است چرخش چرخ Ùˆ گردش روزگار Ùˆ دکان دین Ùروشان به کار ØŒ البته Ú©Ù‡ این لیل تیره را ناید نهار )) .
خیام ز جای برخاست . به صندوقخانه رÙت Ùˆ با رختخواب بازگشت . پس ØŒ بوالØسن را جای راØت داد Ùˆ Ú¯Ùت : (( بوالØسن ! برخیز Ùˆ به بستر ØŒ آرام گیر . ØµØ¨Ø Ù‡Ù†Ú¯Ø§Ù… ØŒ شهر را تنها گذارم . باغ در اختیار توست . هر گاه عزم سÙر به قلاع باطن یا ترشیز نمودی ØŒ کلبه را به دراویش واگذار تا بدان بیاسایند . اگر مرا بازگشتی در کار بود ØŒ البته با توام قصه ها خواهد بود )) .
- Øکیم ØŒ برقرار باد ! ما را ترانه هایت ØŒ در گوش است تا بازگردی . اما مرا Ú¯ÙˆÛŒ ØŒ Ú©Ù‡ از Ú†Ù‡ برای خویش بستر نساختی ØŸ
- تا سØر راهی نیست . Ù…ÛŒ روم خورشید را رصد کنم !
- اما کنون شب است Øکیم !
- می روم خورشید شب را رصد کنم ! شام را خورشید بسیار است ، تنها ، چشم باید گشود ...
20/7/1383