آریابرزن زاگرسی
MADE IN IRAN
1- آب در کوزه؛ ولی تشنه لب .
بسیاری از چیزهایی را که ما به دنبالشان می گردیم، در همین نزدیکیهای خود ما هستند که هر روز از کنارشان برمی گذریم و اعتنایی به آنها نمی کنیم. نخستین پایه هایی که شیرازه ی یک اجتماع را می آفرینند، در وجود تک،


تک ما بالقوّه هست. فقط ما تلاش نمی کنیم که چنان نیروها و پایه های وجودی خویش را در واقعیّت زندگی فردی و اجتماعی بزایانیم و پدیدار کنیم تا امکانهای « بهزیستی و باهمزیستی » را به سهم خویش مهیّا کنیم. نسلهای سرزمین ما هزاره هاست که در « جست – و – جوی » آن چیزهایی می باشند که در وجود خودشان، تعبیه می باشند؛ ولی نا آگاهانه از کنار « گنجهای گهر بار یکدیگر » برمی گذرند و هیچ ژرفنگاهی به هستی خزانه و معدن غنی یکدیگر نمی افکنند. وجود ما را آنانی تا امروز، کشف و بهره برداری سودجویانه کرده اند که از « گیجسریهای » ما، پیشاپیش اطمینان کسب کرده اند و با شیّادی و خُدعه به دوام « پریشانفکریها و سر درگمیهای ما » میدان می دهند. ما در یک قدمی خود به خاک سپرده شده ایم؛ ولی روحمان به دنبال « آرمانشهرها و ناکجا آبادهای خیالی » دائم در حال کنکاش و زیر و رو کردن قبرستانهای دور و دراز می باشد. خاصمان ما، موجوداتی خانه گی هستند که بر ما، حاکم و آمر شده اند. ما فقط هنوز بیدار و هوشیار نشده ایم تا بخواهیم در همعزمی با یکدیگر، آن خاصمان را « در بند » کنیم و روند « فعّال مایشاء » شدنشان را خنثا و از کار اندازیم. ما همچنان مسحور و مهجور و مات « ناکجا آبادهای خود » هستیم.


2- « یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به مردم ».


.... ایندفعه در نامه اش نوشته که: « من معتقدم که اگه روزی روزگاری اونایی که رسالت ایمانی و الهی خودشون را قصّابی مردم می دونن، به اون مرحله از تکامل فهم و شعور بشری برسند که بتونن « تجربه ی درد و زخم عمیق روحی » دیگران را بفهمند و حسّ کنند، اونوقت شاید از عمق جنایتهایی که در حقّ دیگرون مرتکب شده اند و همچنان با وقاحتی توصیف ناپذیر و تصوّر نشدنی مرتکب می شوند، شاید اندک شرم و رنج وجدانی کسب کنند. شاید!. من می خوام بدونم آخه این چه مذهبیه که خالق و رسولش اینقدر قسی القلب و خونریز هستن. آخه اگه آدم یه ارزن شعور داشته باشه، چطور ممکنه چنین الاه و رسولی را به رسمیّت بشناسه؛ چه رسه به اینکه به اون امریّه های بی مغزش بخواد ایمان بیاره و شبانه روز در برابرش، تعظیم و تکریم نیز بکنه!. من حرفم اینه که ای آدمای مدّعی!. بروید در خلوت خودتون در باره ی اعتقادات مذهب اسلام با رادمنشی بیندیشید و ببینید آیا می توان در جامعه ای با چنین مذهب مخرّب و کثیرالنّبش، لحظه ای آرامش و زندگی انسانی داشت؟. نه! جان آن کسانی که دوست می دارید و به آنها مهر می ورزید، خوب در این باره بیندیشید و یه تصمیم و موضعی که نشانگر میزان فهم و شعور فردی شما باشد، در برابر این مذهب خونریز اتّخاذ کنید، حدّاقل برای پاسخ دقیق و روشن دادن به وجدان فردی خودتون. من می خوام بدونم، مرتکبین اینهمه جنایت به نام « الله و رسول و دین » ، چه چیزی را می خواهند اثبات کنن و استحکام دهند؟. اینکه مثلا « الله و رسول و کتابش »، حرف اول و آخر هستی می باشن؟. آخه آدم چقدر بایستی به حضیض ذلّت درغلتیده باشه که با بی شرمی بخواد چنین ادّعایی را آنهم با خونریزیهای وحشتناک به دیگران تحمیل و تلقین بکنه؟.


خیلی دوست دارم بدونم و بشنوم اگه روزی روزگاری، یه عده مسلمون زورگو و شمشیر کش را گرفتن و جلوی چشماشون به اونا گفتن که حضرات مومن، ما می خواهیم برا آزمایشم که شده شما را همونجور عذاب بدهیم که شما دیگرون را. آن هم فقط به این دلیل که به « الله و رسولش » اعتقاد دارید. دلم می خواد بشنوم واکنش اونا چیه؟. آیا مسلمونا می پسندند که اونا را فقط به دلیل اعتقاداتشون، سلّاخی کنند؟. آیا درد آور نیست چنین اقدام ضدّ بشری ؟. آخه آدم چقدر بایستی قسی القلب و ماشین کاملا ابزاری و بی روح و احساس شده باشه که بتونه اینقدر در حقّ دیگرون، سفّاک و جبّار و ستمگر باشه؟. آخه چطور میشه؟. من می خوام بدونم اونایی که اینقدر در باره ی اسلامیّت و حکومت فقاهتی، به دروغ و با وقاحت تام به رتوشگری و یابس و طوبا بافیهای توجیهی و تفسیری و ماستمالی کن مشغولن، چطور می تونن چنین جنایتهایی را بپذیرند و شب و روز با وجدانی بی دغدغه در برابر اینهمه خباثت هولناک الهی سکوت کنند؟. چطور جانم؟. چطور؟. ای کسانی که آنقدر ساده لوح و خوش خیال تشریف دارید و تصوّر می کنید که با سرنگونی ولایت خونریز فقها خواهید تونست از پس این جنایتکاران و قصّابان الهی برآیید، من همین جا فریاد می زنم که خشت بر آب زده اید. آخوند و فقیه و ملّا را بایستی شبانه روز در قرنطینه ی « تعهد و التزام » گذاشت و دندون زهر آگینش را دم به دم کشید و با کوچکترین حرکت خطا در تایید و فتوا برا خونریزی و امثالهم، به آنها تفهیم کرد که اقدامات ضدّ زندگی و جان برای اسلام و مومنانش خیلی خیلی گران تمام خواهد شد. این مسئله را بایستی از لحاظ حقوقی و قانونی در « قانون اساسی ایران پس از حکومت آخوندها » عبارت بندی و اجرا کرد؛ یعنی منظورم اینه که بدون موضعگیری صریح در برابر این طیف الهی هرگز نخواهیم تونست خردلی از « ایده ی دمکراسی » را در ایرانزمین و خاور میانه واقعیّت پذیر کنیم. تا مسئله ی اسلام و آخوندش در ایرانزمین، حل و فصل نشود، در هیچ کجای جهان، آتش تروریسم و کشتارهای خونی و عقیدتی اسلامیستها فرو کش نخواهد کرد جانم!. از من گفتن. پس برو دنبال راه حلّ تا مسلمونها نوبت گردن زنی جنابعالی و امثال شما را به تعویق انداخته اند !. برو جانم!. برو!. »


حالا برمی گردیم به یک مسئله ای به نام « اپوزیسیون ». آقا جان!. یا شما و امثال جنابعالی مغزی دارید که در آن، شعور تمییز و تشخیص نیز شاید یافت شود شاید هم نه!. اپوزیسیون به کسانی نمی گویند که در ینگه ی دنیا لم داده باشن و فقط هنرشان برای مردم خود، جیغ و فریاد لنگش کن لنگش کن باشه!. اپوزیسیون به اونایی می گویند که برخاسته از جنبشهای واقعی و زنده و ملموس اجتماع هستن و فراکسیونی را برای واقعیّت پذیری خواستها و آرزوها و آرمانها و ایده آلهای بخشهای مختلف مردم اجتماع خود، جانشینی و دفاع می کنند و در کنار مردم خود می ایستند؛ ولو در اقلیّتی محدود باشند. من نمی دونم اونایی که سنگ « ایران و مردمش » را به سینه می زنند و از خون آلودی سینه هاشون، تمام مسلمین عزادار و قمه زن « حسین ابن علی »، فعلا شرمنده! هستند چقدر به حرفهای خودشون اعتقاد دارند. ولی از قدیم و ندیم گفته اند: « انسان بی عمل به زنبور بی عسل ماند ». من میگم جنابعالی و دیگرانی که اینقدر کباده ی میهن و مردم را به سر و کول خود می زنید و اینهمه نیز امکانهای رسانه ای و اینترنتی و رادیویی و تلویزیونی و ماهواره ای و روزنامه ای و غیره و ذالک دارید، خب بیایید دست در دست هم بگذارید و برای « همین مردم و میهنی » که اینقدر برایش عربده می کشید، یه کار اساسی و بنیانی کنید. بیایید مردانه و پهلوانانه وارد کارزار با حکّام شوید؛ اگه راستی راستی اعتقاد دارید که مردم، شما را دوست می دارند و در کنارتان خواهند ایستاد.


استدلال من، همواره این بوده که مگه میشه، یه حکومتی بیش از بیست و هشت سال آزگار بدون وقفه، فقط جنایت و کُشتار و خونریزی و ویرانگری و تحقیر و سرکوب و شکنجه و غارت حقوق و املاک و دارائی مردم، برنامه ی عقیدتی و پراکتیکی اش باشه و با بر باد دادن ثروتها و منابع ملّی این سرزمین بتونه با بی شرمی تمام اقدام کنه، آنگاه ما بپذیریم که چنان حکومتی « مقبول و محبوب » مردم نیز می باشه؟. آخه کدوم انسان با شعوری چنین چیزی را می پذیره؟. کدوم؟. بیایید اگر خایه لای پاهایتان هست و به پرنسیپهای فردی و فکری و ایده ای خودتون، اعتقاد دارید، کاری کنید که اگر ایرانزمین به جایی نمی رسد، حد اقل از شرّ این خبیثان الهی آسوده خاطر شود بالام جان!. شاه شدن در ایرانزمین؛ یعنی دلیر بودن در گلاویز شدن با شیرهای درّنده. اگه ریگی به کفش شماها نیست و به راستی دلسوز و دوستدار و عاشق ملّت و میهن خود هستید، پس تعلّل و استخاره تا کی؟. حتما منتظر نشسته اید که خبر محو شدن نقشه ی ایرانزمین را به شما « اپوزیسیونهای مدّعو » ابلاغ کنند و سراسر ایرانزمین در قصّابگاه الهی مدفون شود و خون آنقدر بر خاک بریزد که خاک، سیرخون شود و سپس یه نیروی بیگانه ای بیاید دستان یه عدّه ای را بگیره و بر فرش خونین و مالین وطن به صدارت نوکری برساند؟. آیا این منطق و شعور اپوزیسیون بودن است؟. ولی من همچنان می گویم که رستم دستان میدان نبردم آرزوست!. آقای خوش مرام! عزّت زیاد! ».


3- عمارتی به نام حکومت.


...... تلفنی با صدایی محکم و خیلی جدّی می گفت که: « سیستم کشور داری نیز بسان ساختمونی می مونه که هر چیزی بایستی سر جای خودش باشد تا امکان سکونت کردن در آن وجود داشته باشه. وقتی آدم ندونه که نقشه ی یک ساختمان را چگونه بایستی طرح و ساختن آن را مهیّا کنه، خود به خود می بینی که آشپزخونه، توالته و توالت، اتاق خوابه و کریدور، کمد لباسه و یخچال، کفشدونیه و همینطور تا به آخر. وضعیّت صحرای فقاهتی دقیقا همینه که میگم. هیچ چیزی سر جای خودش نیست؛ زیرا اونایی که شمشیر ذوالفقار در دستشون گرفتن و مردم را خانه به خانه از دم تیغ الهی گذروندند و برای عقاید و مذهب و منافع و جاه طلبیها و حسادتها و فروکش کردن عقده های خود، هر دگراندیشی را ذبح کردند. خب! معلومه که تمام زیر و بم ساختمون اجتماع را با اون کثافتکاریهای خودشون، درهم ریختند و یه عمارت مخروبه به جا گذاشتند که هر گوشه ای از اون را نگاه میکنی، جانوری وحشی اتراق کرده. بیچاره « فردوسی توسی » که بیش از هزار سال پیش سرود: « دریغ است ایران که ویران شود ... کُنام پلنگان و شیران شود ». انگاری تاریخ هزار سال آینده ی ایران را با اون تلسکوپ بسیار نیرومند « فهم و شعور و استعداد خارق العاده اش »، زُلال و شفّاف، پیشاپیش می دیده که اینچنین سروده بوده. میهن خود را آباد کردن و نگهبان آن بودن و مسئول تمام جزئیاتش بودن، مستلزم اینه که ما همدیگه را دوست بداریم و محترم بداریم و رعایت کنیم آنهم در مقام انسانهایی بزرگی جو.


این نمیشه که یه عدّه ای با ابزار سازی اعتقادات خود؛ ولو برچسب مسخره ی « الهی و فراکائناتی » نیز به اونا آویزون کرده باشند، بیایند و در یک وحدت عقیده ای و کینه توز، تمام همّ و غم خودشون را صرف این کنند که سراسر میهن را به قصّابخانه تبدیل کنند و اونوقت در بوق و کرّنا نیز بدمند که ما خیرخواهان بشر هستیم و تمام اعمال و کردارها و گفتارهایمان، سند خیر خواهی و مطلق نیک بودن ماست!. آدم چقدر بایستی احمق باشه که خودش را اینطور فریب بدهد و هیچ شرمی نداشته باشه از آنچه که ادّعا می کنه و فقط دروغ و دروغ و دروغ تحویل مردم و جهانیان بده. اختناق فقاهتی، آخر و عاقبتی نداره جانم. من واقعا خیلی شادمان و خوشحالم که روند « بیداری تاریخی و فرهنگی » ایرانیان به ریشه کن شدن باتلاق استبداد از هر نوعش که می خواد باشه، مختوم خواهد شد. در ضمن، یه چیز را نیز یادت نره جانم!. ما اگه در فکر « به سازی و به گزینی و به خواهی و به گویی و به اندیشی و به رفتاری » خودمان و دیگران هستیم، دست کم بایستی نم نم از خودمان شروع کنیم و به سوی دیگرون رو آوریم. این نمیشه که ما مدام در « جبهه ی جنگ » بمونیم و دیگران را در حالت آماده باش جنگی نگه داریم. نیک است مقداری از « سوزن خشونت » خود بکاهیم و سپس به « جوالدوز کُشنده ی » دیگران اشکال و ایراد بگیریم. دیگه آنکه من ترجیح می دهم برای هر مسئله ی کشوری در باره ی چگونه گی راههای برونرفتن از آن بیندیشم؛ به جای آنکه فقط بر وجود مسئله و چهره های وخیم آن، تاکید مبرم داشته باشم. هیزمی برای آتش افروختن و گرم کردن دستان خود و دیگران بر کوس و دهل فلاکتهای اجتماعی زدن و ساز و نقّاره ی یخبندان بودن اوضاع اجتماعی را فریاد کردن، ارجحیّت و امتیاز داره ای مرد نیک!. هر کسی می تونه به وسع فردی خودش در روشنگری مغز خودش و دیگرون سهیم باشه، اگر ما هنر اندیشیدن و سخن گفتن را بدانیم. بالام جان خوش ذوق!. عزّت زیاد!. »



4- اصلاحگری حقیقتی که هرگز اصلاح پذیر نیست.



...... در نامه ای دیگه، استدلال آورده که: « یک مثل آخوندی می گوید: من از بهر حسین در اضطرابم، تو از عبّاس می گویی جوابم. » گور بابای هر چی اصلاح و مصلاح طلبه. حکومت آخوندی، یه باتلاقیه که باید خشکوندنش. اصلاح دیگه چیچیه؟. بعدشم من حاجی نشدم پدر سوخته!، مرا حاجی کردن!. می پرسی چه جوری؟. خب معلومه! ممتیکته!. وقتی میمایی را به آدم، اماله بکنن، اونوقت اونجوریاست که این جوریا میشه!. توی این مملکت آخوند اماله، اسم هر ننه من قمری، حاجی می باشه!. حالا می خواد مثه شتر عصّار خونه، دور اون بلوکای سیمانی، سگدو رفته باشه، می خواد نرفته باشه. مثه اون تیتلای دانشگاهی که به سرگین مغزا میدن و اون درجات سپاهیگری که به قصّابای حکومت آویزون می کنن. کجای کاری مرد!. این مملکت، دیگه مملکته گُل و بُلبل نیست؛ چونکه بُلبلاش، آواره و دربدر شدن و گلهاش نیز، پژمرده و پرسوخته. این مملکت، اصلا شایسته ی نام طویله هم نیس!. عین خنج و وزغ، همه توی همدیگه می لولن و از سر و کول هم بالا میرن!. هیچ چیزی سر جای خودش نیس!. آدمها هزار تا قبا و عبای رفتاری دارن با ننه من غریبم بازیها و مضحکه بازیهای که از اولاد رسول الله به ارث بردن. آقا جان!. این وطن و این مردم با حلوا حلوا گفتن خوارج ( = ینگه ی دنیا نشسته ها )، عسل نمیشن. تو بیا و ببین چقدر شیر تو شیره این مملکت که منا هیچی هیچی حاجی کردن تا بگن مسلمونم!. ریدم تو اون مسلمونیشون که معلوم نیس اصلا چه گُهیه!. حالا تو می خوای همچین حقّه بازایی را آدم بکنی!. برو بابا!. تو خودت از آدمیگری، ور نیفتی، شاهکار کرده ای!. اینجا آخوندا، یه جهنّمی درست کردن که حتّا امام زمونش میترسه ظهور کنه و عطای غیبت هزاران ساله را به لقای استغاثه ی حجّتیّه ها و رقیه خاتونها بخشیده و از « عجّل علی ظهورا » توبه کرده!. خلاصه که ولللش! به قول شاعر:


ملّتی، کو روز و شب بر خون خود، شد تشنه لب ... دشمنان را دعوت از بهر شبیخون می کند! »


5- قضیه ی مرغ و تُخم مرغ در دو چشم انداز.



- ) چشم انداز اول:


الف: « تو کي هستي؟ »
ب: « من، منم! »
الف: « تو، من هستی يا منم که خودم هستم؟ »
ب: « من، هم، تو هستم هم خودم! »
الف: « تو، کجا هستي اصلا؟ »
ب: « من، پشت درب هستم. »
الف: « عجبا!. بابا پشت درب که منم! »
ب: « من که گفتم من، تو ، هستم! »
الف: « تو، کي، من شدي؟ »
ب: « وقتي که من، تو، بودم! »
الف: « معرکه گرفته ای جانم!. آخه تو، که نمی تونی هم من باشی هم خودت! »
ب: « من می تونم هم تو، باشم هم خودم! »
الف: « مرتاض بازی در آورده ای!. من اگه تو، بودم، پس کي و چه جوری شد که من شدم؟ »
ب: « من و تو، يکي هستيم! »
الف: « پس چرا تقسيم شدیم؟ »
ب: « براي اينکه من، تنها بودم و همسخنی نداشتم! »
الف: « اسمت چيه؟ »
ب: « خدا! - اسم تو چیه؟. »
الف: « انسان! »


**************************


- ) چشم انداز دوم:


الف: کجا داري ميري؟
ب: هيچ جا!
الف: ولي تو، که داري حرکت مي کني!.
ب: من وایسادم بابا.!
الف: پس اون کيه که داره جا به جا میشه؟
ب: جسمم داره راه میره؛ ولي خودم یه جايي ديگه هستم!
الف: خودت کجايي؟.
ب: همونجايي که اول بودم!


6- چرا کثیری از مردم ایران، نا اميد و سرگردان هستند؟.


مردم ما مستاصل هستند؛ زيرا براي آناني كه از جان و دل، مايه گذاشتند و خونها دادند، از سوي آنها، نه پاداشي در خور كرامت و شرافت و آبرو و حيثيت خود ديدند نه روزهاي خوش و شادمان. ملّتي كه در تجربه هاي بي واسطه ي خود با مدعيان كشورداري به بن بست استيصال برسد، خيلي سريع به ورطه ي نا اميدي در خواهد غلتيد. آنچه ملّت مستاصل را مي تواند مقطعي از عذاب سرگرداني و نا اميدي تا اندازه اي آزاد كند و تسكين دهد همانا خرافاتيست كه از كهنترين ايّام با زندگي انسانها عجين بوده اند و در مقاطع مختلف، نقشهاي متنوّع خود را در زندگیهای فردی و اجتماعی آنها ايفا كرده اند و هنوز مي كنند. شيوع گسترده ي خرافات و نفوذ آن در ذهنيّت و رفتار مردم، نشانگر آنست كه ملّت به هيچ گرايشي از مدّعيان كشورداري، اعتقاد و باوري ندارد؛ بلكه تنها امكان و گريزراه آزادي خود را در توهّمي مي جويد كه فراسوي واقعیّتهای پُتانسیلی گيتي و استعدادهای فردی آحّاد جامعه مي باشد.


اينكه چگونه مي توان به ملّتي كه در قعر نااميدي و بي فرياد رسي فرو افتاده است، خردمندانه و با مسئوليّت و آگاهي مدد رسانيد، معضليست كه « خوبترين خوبان » بايد در باره ي آن بينديشند و به كاربست اقدامهايي راهگشاینده بكوشند. آناني كه خود را قيّم و دلسوز و خاكسار و خدمتگزار ملّت مي دانند، اگر به راستي عشقي به مردم و ميهن خود دارند، پس چگونه است كه هيچ طپشي و شور و حالي از خود به معشوق نشان نمي دهند؟. آيا عشق ادعايي آنها فقط شعار و حرف نيست؟. اگر « خوبترين خوبان »، دلباخته ي ميهن و مردم خود هستند، چرا مهر خود را در واقعیّت پراکتیکی، آشكارا در برابر ملّت، فرياد نمي زنند و آن را اثبات نمي كنند؟. مگر « فرهاد كوهكن » نبود كه براي اثبات عشق خود به « شيرين »، حاضر شد بيستون را از هم فرو شكافد؟. مگر « گاندي » نبود كه براي استقلال سرزمين هزار ملّت در كنار مردمش ايستاد؟. مگر « سالوادر آلنده » نبود كه تا آخرين نفسها آنهم جايي كه امكان گريز در يك قدمي مقرّش وجود داشت، با رادمردي ايستاد؟. مگر « مارتين لوتر كينگ » نبود كه براي احقاق حقوق سياهان در كنار مردمش ايستاد و پا به پاي آنها فرياد دادخواهي سر داد و از روياي عظيم بشر دوستي اش سخن گفت؟. مگر « پاتريس لومومبا » نبود كه با تمام مصيبتها و فلاكتها در كنار مردمش ايستاد و براي آنها نبرد دادخواهي و استقلال خواهي را به پيش برد؟. مگر زنده ياد « دكتر مصدّق » نبود كه در كنار ملّت ايستاد و گام به گام با آنها براي حقوق حقّه ي ملّت مبارزه كرد؟. مگر « امير كبير » نبود كه برغم خباثتهاي ناصرالدّين شاهي براي ملّت با جان و دل از خودش مايه گذاشت؟.


ايران ميهن ماست و اين حق ذاتي تك تك ماست كه در گزينش نوع نظام کشوری و قانون اساسي و سرنوشت آن سهيم باشيم. ما عرب نيستيم. ما ترك نيستيم. ما روس نيستيم. ما فرانسوي و آلماني و آمريكائي و انگليسي و امثالهم نيستيم. ما ايراني هستيم و تاريخ و فرهنگ باهمستان خودمان را داريم. بنابر اين، ما براي باهمزيستي به نظارت مثلا سازمان ملل، هيچ نيازي نداريم. اساسا علم كردن « لولويي » به نام سازمان ملل، خودش از يك طرف به معناي تحقير كردن و ذليل شمردن ملّت خود مي باشد و از طرف ديگر، نشانگر بي مايه بودن و ناباوري به فهم و شعور و خرد همآزماي خود ما مي باشد.


7- خواست قدرت و خصومتهاي پايدار.



در جامعه ي ما نمي توان به سطحي منطقي و مخر ج مشتركي از فروزه هاي انساني همديگر رسيد؛ زيرا براي ما ملّت يا هر چيزي در اوج معصوميتها و پاكيها و خوبيها و بهترينها مي باشد يا در حضيض ذلّت و تبهكاري و خباثت و پلشتي و نفرت و زشتي و امثالهم. براي ما هيچگاه انسان ، پديده اي نبوده است كه طيفي از گرايشهاي گوناگون و حتا متضاد را از خود واتاباند. در جامعه اي كه افرادش آن بینش عمیق و گشوده فکری را ندارند تا انسان را در تماميتش ببينند و بفهمند و تائيد و تصديق و به رسميت بشناسند، آن جامعه در كمپلكسهائي كه زائيده ي حماقتها و نينديشدنها و گشوده فكر نبودنهايش مي باشد، دائم در كشمكش خواهد بود. بسياري از خصومتهاي اجتماعي و حكومتي و فرهنگي و امثالهم در اجتماع ما از سائقه ي « حسد » ريشه مي گيرند. ما تاب اينكه ديگري فروزه ها و شايستگيها و هنرها و استعدادها و توانائيهائيش بر آنچه ما هستيم، بچربد، هرگز نداريم. ما دوست داريم همه را يكسان در حد مشخص و متعيّن شده اي ببينيم؛ نه در حالتي بسان بلندي و كوتاهي سلسله كوهها. آنچه تاريخ اجتماعي ما را تا امروز، خونين و زهر آلود كرده است همانا دوام خصومتهائيست كه از حسادتهاي فردي و گروهي و جمعي برمي خيزند. ما براي آنكه بتوانيم فرصتي فرادست آوريم و بتوانيم در باره ي معضلات فرهنگي و اجتماعي و كشوري خود بينديشيم، بايستي رادمنشانه از خصومت ورزيدن در حقّ همديگر تا نيرو و امكان در اختيار داريم، پرهيز كنيم. ناگفته نگذارم که « سنجشگری » هرگز « خصومت کردن » نیست. اشتباه نکنیم.


گرايشهاي سياسي در جامعه ي ما به دليل درجات متفاوت و کم و بیشی حسادتهايی كه تك تك فعالين آنها دارند، در قهقرائي و عقب ماندگي و ويراني ايرانزمين و متلاشي شدن مناسبات اجتماعي و گسترش خشونتهاي توام با خونريزهاي هولناك، نقش اساسي داشته اند. گرايشهاي سياسي جامعه ي ما، اصل را همواره بر تصوّرات و سمتگیریهای عقیدتی خود مي گذارند. آنها در اين باره اصلا و ابدا نمي انديشند كه « پرنسيپ و اصل و اُس اساسي حقانيت به قدرتورزي »، همان مردم يك سرزمين مي باشند كه محق و مجاز هستند هر گرايشي را كه با فرهنگ باهمستانشان همخوان باشد و در راستاي خوشبودي و شادماني و زدايش درد از مناسبات اجتماعي بكوشد، بر او آفرين بگويند و به سهيم بودن آنها در دولت رسميت بدهند. گرايشهاي سياسي جامعه ي ما فقط رقيبان قدرتگرای خود را مي بينند و تمام فعاليتهاي خود را در جهت بدنام كردن و كوبيدن و تهمت و افترا بستن و خصومت بيمار گونه با رقيبان خود به پيش مي برند. براي هر گرايش سياسي، مهم آنست كه به ابزارهاي اقتدار دست يابد تا بتواند حكومت خود را مستقر كند. واقعيتهاي تلخ جامعه ي ما و نزديك به دو دهه و نيم مهاجرت طولاني و فاصله ي شديد فكري افتادن مابين نسلها، آژير خطريست كه اگر فهم و شعور « خوبترين خوبان » ما را – چنانچه داشته باشند!. - تكاني ندهد و به خود نياورد، روند در جا زدنها و مصيبت اندر مصيبتهاي ايرانزمين به روال تاريخ گذشته اش امتداد خود را حفظ خواهند كرد و هيچ گرايش سياسي به تنهائي نخواهد توانست، اراده ی خود را بر ايرانزمين مستقر و استحكام دهد. ما يا به گستره ی پروراندن و پدیدار کردن شعور و فهم و فرهيخته گي و گشوده فكري و باهمآزمائي و همفكري در كوتاهترين مدّت خواهيم رسيد يا به سراشيب فاجعه اي در خواهیم غلتید كه توصيفش ناممكن خواهد بود.


من می پرسم ميدان همآوردي كجاست؟. در چه مكانيست كه رقيبان و حريفان و مدّعيان با يكديگر رويارو مي شوند و به آزمودن استعدادها و هنرها و فروزه ها و دانشها و توانائيهاي خود مي كوشند؟. فرض كنيد ميدان رقابتهاي سياسي، چيزي شبيه ميدان فوتبال باشد. پرسش اينست كه آيا مدعياني مي توانند با تسخير ميدان بدون رقابت با هماوردان خود، ادعاي برنده شدن بر هر رقيبي و حريفي را داشته باشند؟. فرض كنيد آناني كه خود را خواسته يا از سر ناگزيري به كناري كشيده اند و ادعا مي كنند كه گروه تسخير كننده ي زمين؛ نه تنها قواعد و قوانين بازي را نمي داند؛ بلكه رویهمرفته در تضاد با قواعد و قوانین هر نوع بازيي مي باشد. گرفتيم كه چنان شاكياني حق داشته باشند، اكنون مي پرسم چرا ايناني كه تصوّر مي كنند مثلا قواعد و قوانين بازي را مي دانند و آنقدر فهم و شعور دارند كه نه تنها مي توانند در رقابتهايي سالم، استعدادها و هنرها و لياقتها و شايستگيها و دانشهاي خود را نشان دهند؛ بلكه در گسترش و زيبا آرائي بازي نيز مي توانند نقشي درخور ايفا كنند، من می پرسم چرا همین مدّعیان دانستنیها نمی توانند به یک همگرایی و همآزمایی خردمندانه دست یابند؟. چرا؟. معضل بزرگ و فاجعه بار جامعه ي ما اينست كه مدعيان هماوردي به دليل سوائق خطا آمیز و رفتارهای مستبدانه و جاه طلبيها و قدرت پرستيها و كينه توزيها و دشمنیهای فردي و جمعي خود، نه تنها نتوانسته اند تا امروز در باره ی قواعد و قوانين بازي، ژرف بیندیشند و پرورنده ی آنها باشند؛ بلكه در رقابت با هماوردهاي خود نيز، دست كمي از گروه تسخير كننده ي زمين ندارند. بحث « خوبترين خوبان » ما در اين نيست كه آنها به دليل خودمطلق بينيهاي خود با كوچكترين تغييرات اجتماعي، فوري ميدان همآوردي را ترك مي كنند و پا به فرار مي گذارند؛ بلكه بيش از هر چيز، خصلت انتقام خواهي و امیال تمامیّتخواه آنهاست كه بر هر منطق و استدلال و برهان، غالب مي باشد.


گفتن ندارد كه انساني بزرگ منش و دريا دل به نام « نلسون ماندلا » در مبارزه براي فرو پاشي سيستم وحشتناك آپارتايد، هيچگاه ميدان همآوردي را ترك نكرد. او بيش از سي سال از زندگيش را در زندانها به سر برد؛ زيرا به ملّتش و آرمانهايش و آرزوهايش يقين و ايمان داشت. ايمان او به نيروئي ماوراء الطبيعه نبود. ايمان او به عظمت انسان و كرامت و شرافت او بود. او در كنار ملّتش ايستاد و ملّتش نيز با تمام وجود خود، پيكار سر سختانه ی انساني را تجربه كردند كه با بينشي بسيار وسيع و فهم فوق العاده فرهيخته به گلاويزي با سيستم آپارتايد رو آورده بود. او هرگز نگريخت. او ايمان و يقين داشت به آنچه در وجودش و روحش و افكارش مي جوشيد. او آنقدر به مبارزه ي خود ايمان داشت كه سر انجام توانست هولناكترين سيستم آپارتايد جهان را به زانو در آورد و آزادي را براي هم ميهنانش به ارمغان آورد حتّا برای آناني كه از خاصمان سر سخت خود او بودند. او آزادي را فقط براي مردم سياه خود نمي خواست؛ بلكه براي نوع انسان بدون رنگ پوست و اعتقادات و گرايشهايش.


ايراني چه در تاريخ اساطيري اش چه در افسانه ها و متلها و داستانهاي عاميانه اش، همواره بر انسانهائي آفرين گفته و آنان را ستوده و از آنها در اشعار و قصه هايش ياد كرده است كه در « ميدان همآوردي » با حريفان خود گلاويز شده اند. آناني كه تصور مي كنند با در ينگه دنيا نشستن مي توانند مسائل و معضلات ايران را بر طرف كنند، همه بدون استثناء آب در هاون مي كوبند و خشت بر آب مي زنند. اگر حتا گروهي از خوبترين خوبان، آنقدر سابقه ي درخشان و ارزنده اي داشته باشد، تا زماني كه بيرون از « ميدان همآوردي » مي باشد، تمام مبارزاتش، تیر انداختن در تاریکیست؛ گيرم كه سردمدار پيكار، خودش را « جمشيد جم » بداند. « ميدان همآوردي »، نامش « ايرانزمين » است. بيرون از مرزهای اين ميدان، هيچ نيرويي به جایی نخواهد رسید.


8- دشمنی در حقّ همدیگر.


دوستان و خاصمان ما آنانی نیستند که با ما « افت و خیز یا از ما نفرت و پرهیز » دارند؛ بلکه « دوستی و خصومت » از گنجینه ی فهم و شعور ما چکیده می شود و بسان شیره ای چسبان، دیگران را به ما و ما را به دیگران می پیونداند یا می گسلاند. هستند بسیاری از انسانها که با همدیگر، « حشر و نشرهای » مداوم دارند؛ ولی نه « دوست » یکدیگر هستند، نه خاصم هم. هر چقدر بر « فهمیده گی و وسعت شعور و آگاهی و وجدان مسئولیّت پذیر » انسانها افزوده شود، به همان میزان نیز از « خارهای خشونت و ذلالت آور خصومت در حقّ یکدیگر » کاسته نیز خواهد شد. ما ایرانیان چقدر در سه دهه ی اخیر تاریخ معاصرمان از « فهم و شعور »، تهی و فقیر شده ایم که « خصومتها و کینه توزیهایمان » را نمی توان در هیچ منظومه ای گنجایش داد؛ سوای کهکشان هستی وجود تاریک و خموش خودمان. ما ملّتی شده ایم مملوّ از خصومت و حقارت مومنانه. ایمانی که تولید خصومت و نفرت و خونریزی و کُشتار کند، ایمانی کثیف است.


9- فلسفه ی پول.


پول، ابزاريست براي آنكه بتوان با آن، مناسبات انساني را از پيچيده گيهاي دست – و – پا گير دار و مشكلات اضافي به در آورد و بر سرعت كارها افزود. تراژدي انسان از لحظه اي آغاز مي شود كه ابزار به ايده آل و هدف و آرمان و آرزوي انسان واگردانده شود. آنچه روزگاري بر سهولت مناسبات انسانها با يكديگر مي افزود و نقشي بسيار مثبت داشت، امروز تنها « معيار سنجشگري انسان و فروزه هايش » مي باشد. در اجتماعاتي كه پول بر وجدان انسانها سيطره يابد، آدميگري و انساندوستي به حضيض فلاكت و فضائي اثيري در ناكجا آبادهاي كيهاني تبعيد خواهد شد. انسان پول پرست و پولگرا و پول انبار كن و پول حريص، انسانيست كه ابزار فلزي شده است و آدميگري در منشهاي او محو شده است. انسان هر آنچه را كه كشف و اختراع كرد، از يك طرف بر امكانهاي زيستي او افزود و از طرف ديگر بر مصيبت فرسايش آدميگري در وجود او، شدّت داد. اينكه آيا انسانها بتوانند ابزار را به عنوان ابزار ببينند؛ نه هدف و آمال و مقصد نهائي، به اين مشروط مي باشد كه ما آدميگري را در خود بازيافته باشيم و آن را بر فراز تمامي ابزارهاي بشري بدانيم. جامعه اي كه افرادش همديگر را بر شالوده ي « كيسه ي زر و ثروت و داشته هاي مادي »، رده بندي و ارجگزاري كنند، آن جامعه، دير زمانيست كه به فلز سخت و خارا سنگ تبديل شده است. در چنان جماعتهايي، انساندوستي و مهر به نوع بشر و آدميگري از گوهر شب چراغ نيز ناياب تر خواهد بود. فاجعه ي امروز جوامع بشري، ابزار شدن انسانهاست.


10- خیالهای رنگین کمانی.



ما با مناسبات اجتماعي خود به آن چيزهائي دوست داريم، دست يابيم كه در زندگيهاي فردي و امکانهای دم دست خود به ندرت مي توانيم آنها را به دست آوريم. روابط اجتماعي با ديگر انسانها، خود به خود به تصادم ارزشها و تصورات و ايده آلها و آرزوها و اراده ها و خواستها و نيازهاي فردي انسانها با يكديگر مختوم مي شود. در تصادم و گلاويز شدن ارزشهاست كه هر انساني تلاش مي كند جايگاه واقعي خود را بازيابد؛ ولي رقابتها و چشم همچشميها و حسادتها و كينه توزيها و بد ذاتيها و پلشتيهاي آدمي به تيره و تار كردن فضائي مي افزايند كه ما دوست داريم در آن به يافتن جايگاه واقعي خود برسيم؛ ولي نمي توانيم. سماجتها و پشتكارها و سخت سريها و خون دل خورنهاي فردي در تضاد با آن چيزيست كه ما را همگونه و همسان و همسطح با ديگران مي خواهد؛ نه بدانگونه كه ما هستيم و مي توانيم بشويم. بحث ناهنجاريهاي اجتماعي، بحث كشمكش ارزشهاي فردي در تخاصم و تضاد با كليشه ها و شابلونهاي عمومي مي باشد. جامعه اي كه نتواند امكانهاي خودشكوفايي افرادش را در ارزيابي و سنجشگری و ويرايش شابلونهاي كليشه اي برتابد، آن جامعه دائم در بحرانها و تنشهاي خون آلود، اسير خواهد ماند.


11- آستانه ی صبر ما.


آستانه ی لبریز شدن صبر ما را « مقاومتها و سختجانیهای ما » متعیّّن نمی کنند؛ بلکه اندازه و ژرفای آن خراشهائی رقم می زنند که ما بر پوسته ی زمخت واقعیّتها می کشیم و آب از آب نیز تکان نمی خورد. گاهی سراسر آن چیزی را که ما می خراشیم و به تخریبش مصمّم هستیم، همان چیزی نیست که ما در تصوّرات و خیالاتمان می پروریم و به وجودش یقین داریم؛ بلکه چیزیست که اصل آن به وجود خود ما آغشته است و ما فقط سایه اش را می سابیم و می خراشیم. نشانه ها و رد پاهای جهالت و حماقت را بایستی در ابتدا در خودمان کشف کنیم؛ چنانچه از « جهل اجتماع » در عذابیم و خواهان « مناسباتی فرهنگیده » هستیم.



12- قیمت گذاری « وجدان فردی » .


بودن به هر قيمتي به اين معناست كه ما ارجمندی و کرامت وجودي خود را در مقام انساني منحصر به فرد درنيافته ايم. اگر هر بودني را بتوان قيمت گذاري كرد و آن را خريد، آن بودن، بودني بي ارزش مي باشد؛ زيرا تهي از فرديّت و شخصيّت و كرامت آدمي مي باشد. انساني كه داراي « بود » مي باشد فراسوي هر قيمتي مي باشد و هرگز در رده ی ارزشهاي اقتصادي قرار نمي گيرد. آيا بود ما، وجوديست همچون كالاهاي اقتصادي يا وجوديست ارجمند و هرگز قیمت ناپذیر؟.


13- حسد خانمانسوز.


حسد از پيامدهاي مقايسه كردن خود ما با ديگريست و از كمداشت فروزه هائي شعله ور مي شود كه ديگران دارند و ما فاقد آنها هستيم. چنين سائقه اي را در وجود انسانها نمي توان با نق زنيهاي سرزنش آميز از لوح وجودشان زدود؛ بلكه با برپا كردن جشنهاي ملّي و عمومي كه توام با رقص و پايكوبي و شادخواري باشد، مي توان از شدت آزارنده ي آن كاست و اهرمهاي مخرّب آن را تعديل كرد. حسد در هر دامنه اي كه راه پيدا كند، آن دامنه را به خصومتگاه خونين و نفرت بار انسانها از يكديگر تبديل مي كند.


14- هردمبیل بودن.


گفتارهائي را كه ما از زواياي مختلف و چشم اندازهاي ضد و نقيض برانداز نكرده ايم و در باره ي چند و چون آنها نينديشيده ام، نبايستي چیزی در باره شان بر زبان و قلم برانيم. انساني كه نمي تواند نيروي داوري مغز خودش را در ارزيابي داده هاي گوناگون به محك بزند و گزينشي نهايي را از آنچه برسنجيده است بر زبان و قلم جاري كند، خواه ناخواه در هر جمله اي كه مي نويسد يا بر زبان مي راند، همانند پر كاهي خواهد بود كه اسير گرايشهاي متفاوت مي باشد و از خود، هيچ اختياري ندارد. چنان انسانهائي دائم در تناقض و تضاد گفتاري و پريشانگوئي با خود مي باشند؛ زيرا روحي منسجم و آراسته و آگاه ندارند.


15- مسئولیّت و آزادی.


آزادي را در جوامع انساني نمي توان بدون طرح كردن مسئله ي « مسئوليّت » در باره اش سخن گفت. پديدار شدن آزاديهاي اجتماعي به اين بازبسته است كه ما احساس مسئوليتهاي فردي خود را در ابعادي كيهاني بفهميم و اجرا كنيم. آزاديهاي اجتماعي، مقوله ائيست كه ضرورت آن در اجتماع انسانها و باهمزيستي آنها در كنار يكديگر، موضوع انديشيدن می شود. آنانی كه در جزيره اي تك و تنها افتاده يا ساكن مي باشند از آزادي، هيچ تصوّري ندارند كه بخواهند در باره ي آن نیز بينديشند.


16- « خواهي نشوي رسوا، همرنگ جماعت شو!. »


من می اندیشم که خود بودن و بدانسان زيستن و انديشيدن و رفتار كردن و گفتن و وفادار ماندن به آنچه فرديّت و شخصيّت و گوهر وجودي آدميست، نوعی رسوا شدن مي باشد؛ آنهم در ميان جماعتي كه ايده آلش از زندگي اجتماعي، همرنگ و همعقيده و همفرم و همساني همه ي انسانها بدون استثناء مي باشد. در چنين جوامعي، فرديّت و شخصيّت مستقل، تيريست كه به قلب تك، تك همرنگان مي خورد و زجر و عذاب طاقت فرسايي را توليد مي كند. جامعه اي كه به همرنگي خو بگيرد، در يك پروسه ي بسيار كوتاه مدت مي تواند تمام نوابغ و متفكّران خود را قلع و قمع كند و براي هميشه و ابد از حضور ملموس و عيني آنها آزاد شود. حضور انسان مستقل انديش در جماعت همرنگان، حضوريست ويرانگر براي آنچه همرنگي را دوام مي دهد. جماعت همرنگان، اجتماع انسانهايي مي باشد كه مخنث مزاج، هزار نبش، مختلف الاخلاق، سطحي و علّامه نما، حاسد و كينه توز و مغرض هستند و مي توانند صدها فرم ديگر كه در گستره ي « همرنگي » بگنجد، از خود بروز دهند. هر انسان خويشانديشي كه در سرزمين ما، « خود » بود و خواست « خود » بماند، تمام همرنگان، او را با تمام نيرو به بيرون تف كردند. خود بودن، رسوائيست. کیست که دلیر باشد در جمع امّت گونه های همعقیده، « رسوای مطرود » شود؟.


17- خاصیّتهای دروغ.

تاریخ نگارش و ویرایش: هشتم اکتبر سال 2007 میلادی


دروغ را ما آگاهانه اختراع كرديم تا بتوانيم در پرده ي آن، اغراض و نيّتها و مقاصد و اهداف خود را پنهان كنيم. ما در اختراع دروغ به چيزي پشت پا مي زنيم كه مسئوليّتش متوجّه ماست. ما با دروغ به راحتي مي توانيم در مناسبات با يكديگر، ويراژها و كژراهه ها و بيراهه ها و راه گربه روهاي متنوّعي را براي رسيدن به آنچه نيّت واقعيمان مي باشد، سريعتر بپيمائيم. ايراني با آگاهي، « منش پهلواني » را به خاك سپرد و به « رند زرنگ شدن » با علاقه ي تام رو آورد؛ زيرا رند زرنگ شدن، امكانيست عالي براي انواع رفتارهاي مختلف و دروغين از خود نشان دادن و با وجداني آسوده، هر رفتار و گفتار و كرداري از خود را توجيه و تبرئه كردن. كاراكتر اجتماعی ما ملّت با سیطره یافتن پدیده ی « رند زرنگ » بر ذهنیّت و رفتار کثیری از انسانها، سلول به سلولش، فاسد شده است.


18- تئوری حکومت و دولت کثرتمند.


حكومت و دولت هرگز كالاهاي تكنيكي و صنعتي و خشكباري نيستند كه بتوان آنها را از جايي در كره ي زمين يا كائنات خرید کرد و به سرزمين خود انتقال داد. حكومت و دولت، ايده هائي هستند كه بايستي آنها را فقط بر شالوده ي « فرهنگ يك ملّت » پرورانيد و زاياند و سپس در راستاي واقعيت پذيري و رشد و بالنده گي آنها تلاش كرد. هيچ گرايش سیاسی نمي تواند به صرف اينكه با گرايشهای دیگر اندیش در رقابت خصمانه مي باشد از راه قبضه ي ارگانهاي كشوري، بلافاصله از « حكومت و دولت بودن » دم بزند؛ زیرا « حكومت و دولت » را بايستي تئوريك انديشيد تا بتوان جايگاه تمام گرايشهاي سياسي را در راستاي پرنسيپهاي فرهنگ ملّت با تكيه به قانون اساسي، متعيّن كرد. سيستمي كه با كاربست كشتار و زور و ترور و شكنجه و اعدام بر مردم، سلطه ي خود را حفظ بكند، هرگز هيچ حقانيتي ندارد؛ ولو ادّعای کاذب الهی بودن را داشته باشد.


19- افتان و خیزان.


انسانها با پیشآمدی یا جنبشی و تکانی و چیزکی، در چاه و دریای « تفکّر » یا می افتند یا فرو می روند یا غرق می شوند. فکر، دامنه ی جاذبه هاست. میدانیست رُباینده که انسان، تمام حسیّات فردی اش را به گرداگرد خودش همچون گرداب فرامی خواند تا بتواند چند – و – چون سوائق فردی اش را بشناسد و بداند. در آنچه که بسان گرداب به گرداگرد آدمی می چرخد، « خود انسان » است که ناپیداست؛ ولی حضور ملموس و فهمآپذیر آن را می توان احساس کرد و دریافت. انسان در همان ناپیداییهاست که ریشه ی سوائق خود را بایستی جست – و – جو کند؛ ولی این کدام درخت است که بتواند ریشه های دوانده شده اش را در تاریکی خاک بشناسد و بداند؟. انسان، همیشه، افتان و خیزان خواهد زیست؛ زیرا در هر چاه و دریای « ناگهانیها » که می افتد و فرو می رود و غرق می شود، همواره، شاخه ی « استقامت دانش محض داشتن از آن چیز را »، شکسته و خورد شده بازمی یابد.


20- از مفهوم به تصویر.


..... با قیافه ای فکور و زبانی سلیس می گفت که: « فرض کن اون کلمه ی نیمزاویه ای که من میگم، مثلا « کوفته ی تبریزی » باشه. خاستگاه چنین کوفته ای، شهر تبریز و مردمی می باشه که خود را تبریزی می دونن. چنین غذایی در سفره ی دیگر اقوام ایرانی و چشیدن مزه ی آن، نم نم، جایگاه خود را در بین غذاهای ایرانی، باز می کنه. بنابر این اگه در جایی گفته شود که کوفته ی تبریزی چیه؟ بایست گفت که از غذاهای ایرانی می باشه که زادگاهش تبریزه. درست همین غذا فقط یک نیمزاویه از مجموعه ی غذاهای ایرانی به حساب می آید که به همه ی مردم ایران، تعلق دارد و مستقل از زایشگاه خودش می باشد. حال اگر تبریزیها بیایند و شمشیر بر سر مردم ایران بگیرند که بالام جان. بویوک آگا!. گذای مردم ایران همون کوفته ی تبریزیه ای آروات قحبه!. اونوقت میشه، نیمزاویه ای که ادّعای جامعیّت داره؛ ولی در حقیقت و واقعیّـت اینطور نیست. ملّی و ایرانی بودن چنان غذایی، موقعی حقیقت ملّی دارد که مستقل از زادگاهش باشه و در خدمت همه. حالا همین حقیقت ساده و شکمی را به تمام غذاهای محلّی و قومی گسترش بده که ساخته و پرداخته ی اقوام و اقلیّتها و غیره و ذالک ایرانی می باشه تا متوجّه منظور من بشی. بعدش نیز همین قضیه را ببریم در دامنه ی کشور داری: اینکه در جامعه ی ما کدامین گرایشهای اعتقاداتی وجود دارند، چندان مهم نیست. اصل اینه که اگه گرایش اعتقاداتی مثل فرض کنیم همین اسلامگرایان در یک رقابت سالم به تشکیل دولت از سوی واجدین شرایط برگزیده شوند، آنگاه آنها محقّ و مجاز نیستند که خود را به حکومت واگردانند و بگویند که حکومت ایران؛ یعنی دولت مطلق اسلامی و همه چیز بایستی در راستای ابدیّت و حاکمیّت اسلام و آخوند و اعوان و انصارش حرکت کنه. این کار یعنی اینکه نیمزاویه ی اسلام می خواهد با زور و کشتار به مردم ایران و جهانیان تحمیل و تلقین بکنه که حکومت ایرانی؛ یعنی اسلام و بس. برای همین نیز؛ نیمزاویه می مونه و هرگز ایرانی نیست که نیست؛ زیرا همعقیده گان خود را از تمام آنانی که مسلمان نیستند و دگر اندیش و پیرو مذاهب و ادیان و ایدئولوژیها و غیره و ذالک دیگر می باشند، متمایز می کنه و می گسله و بر آنها حاکم قهار میشه.


حالا همین قضیه را بیاوریم در دامنه ی مثلا اپوزیسیون: ما برای ساختن ایران به تمام آنانی که خود را ایرانی می دانند، محتاجیم. مهم نیست چه اعتقاداتی دارند و کدام برنامه و مرامنمامه ی سیاسی را تبلیغ می کنند . اصل و پرنسیپ اینه که وقتی مثلا طیف لیبرالها برگزیده شوند؛ مجاز و محق نیستند که باریکادی بسازند برای قلع و قمع دیگران و یارگیری برای خودشون؛ بلکه آنها مسئول و موظف و متعهد هستند که ایرانزمین را با مردمش بدون هیچ تبعیضی و استثنایی در مسائل باهمزیستیشان، یار و یاور باشند و هرگز مجاز و محق نیز نیستند که معلم و آمر حقیقت حزبی و گروهی خودشون باشند. آنها فقط بایستی مسائل و معضلات باهمستان ایرانی را در مدّت مشخصی که قانون اساسی تعیین می کنه، بر شالوده ی سیاستهای پراکتیکی و آزمونگری خود به کار ببندند و همواره، آماده ی پذیرش اصلاح خطاها و بازنگری در برنامه های خود باشند و خود را آماده برای رقابتهای دور بعد انتخابات کنند و مردم مجازند که سیاستهای آنها را انتقاد علنی بکنند و هیچکس حق ندارد به احدی آزار برساند و جانش را بگیرد. جان و زندگی، پرنسیپا، خدشه ناپذیر هستند. ما اگه این « مسئله ی، نیمزاویه بودن خودمون را و آن تمام زاویه شدن باهمستان خود را در همکاری و همگرایی و هماندیشی و همازمایی » بفهمیم و به واقعیّت پذیری اش بکوشیم، مطمئن باش که پازل حقیقت باهمستان ایرانی خود را ساخته ایم. اگر نفهمیدیم. مطمئن باش که ایران ما به جایی نخواهد رسید و مردم ما، دائم غارت و سرکوب خواهند شد حالا یا از سوی خودیها یا بیگانه گان و مردم بیچاره نیز فقط فلاکت و بدبختی را در طول تاریخ، تجربه خواهند کرد و تمام گروههای سیاسی نیز بدون استثنا با این یکدنده گیها و حماقتهای توصیف ناپذیر و ایران ستیزی و فرهنگ ستیزی خود حتّا نخواهند تونست که بر تخم چپ جنابعالی، حکومت ابدی کنند؛ چه رسد بر ایران و ایرانی. »


21- وضعیّتهای تشویشی.


آنانی را که نمی شناسیم و در باره شان چیزی نمی دانیم، خصومتی نیز در حقّشان نداریم؛ زیرا کینه توزی و خصومت از پیامدهای « شناختن و دانستن بی میانجی » می باشند. بسیاری از انسانهایی را که خصومت وار با آنها رفتار و در باره شان قضاوت کرده ایم، ناگهان در برهه ای از زندگیمان، تجربه ای دیگرسان از آنها کسب می کنیم و سراسر آن چیزهائی را که تا کنون در باره ی آنها گفته و نوشته و قضاوت کرده ایم، در یک چشم بر هم زدن، پوچ بودشان را می فهمیم. آنگاه است که ما در موقعیّتی تشویش آمیز قرار می گیریم و نمی دانیم که چه تصمیمی باید بگیریم. آیا باید در آنچه ما پیشترها قضاوت کرده ایم، تجدید نظر کنیم یا اینکه سراسر آنچه را سپری شده است به خاک بسپاریم و آغازی نو را رقم بزنیم. « وضعیّتهای تشویشی » از بهترین امکانهای زندگی هستند که به ندرت پیش می آیند؛ ولی می توانند نقشی بزرگ و سرنوشت ساز در زندگی و آینده ی ما ایفا کنند. فقط روش و شیوه ی رویارویی ما با « وضعیّتهای تشویشی » است که متعیّن کننده ی اکنون و آینده ی ما می باشد؛ نه آنچه ما از قبل می دانیم و می شناسیم. ///