« جویباری از دردهای شعله ور »

من، آن آواره ی شوقم که بر جمعیّت حالم ...... به قدر حلقه ی آن زلف، می خندد پریشانی ( بیدل دهلوی )


1- اهریمن زیبامنش.


...... قیافه اش را تا زنده ام با اون قامت بلند و ورزیده و عینک چخوفی و سبیلهای نیتچه وارش فراموش نمی کنم. به محض اینکه وارد کلاس درس شد، تکه گچی را در دستش گرفت و بر روی تخته سیاه، اسمش را نوشت و گفت: « من امسال، معلّم زبان انگلیسی شما هستم. لطفا از هفته دیگه که سر کلاس من می آیید، چهار دفتر یادداشت نیز همراه خودتون بیارید. » انسان بزرگی بود. در فکر. در تدریس. در رفتار. در مسئولیّت. در مهر ورزی. اون روز شروع کرد به پرسیدن نام تک تک محصّلان و جویای آرزویی که برای آینده ی خود در سر دارند. اکثرا گفتند: « ما دلمون می خواد وقتی درسمون را تمام کردیم، دکتر بشیم. مهندس بشیم و به مردممون خدمت کنیم. » حال بماند که اکثر همکلاسیهای من حتّا نتونستند دیپلم متوسطه را نیز بگیرند. به من که رسید به انگلیسی پرسید: « اسمت چیه و دوست داری چکاره بشی؟. » منم خودم را معرفی کردم و گفتم: « دوست دارم نویسنده بشم!. ». دیدم ایستاد و به من خیره شد. خجالت کشیدم. خیال کردم حرف عوضی و بی ربطی زده ام. خودم را یه مقدار جمع و جور کردم و سرم را انداختم پایین. دوباره از من پرسید: « برا چی می خوای نویسنده بشی؟ ». منم جواب دادم: « برا اینکه خیلی از چیزهایی را که می بینم با آنچه می گویند، همخوان نیست و یه جورایی به دروغ و خلاف آغشته است . ». پرسید: « منظورت را دقیقتر و واضحتر بگو ببینم. » جواب دادم: « آخه می گن ما خیلی نفت داریم و سرزمینمون ثروتمنده. ولی من نمی فهمم چرا اینقدر توی آبادی ما، انسانها فقیرند و نان شب هم ندارن. این چه ثروتیه که ملّت، هیچ بهره ای از اون نداره. ». دیدم بد جوری به چشمام خیره شده. گفت: « عصری بیا دفتر باهات کار دارم. »


راستش را بخواهید از ترس داشتم می مُردم. دلم می خواست از مدرسه پا به فرار بذارم و دیگه برنگردم. احساس کردم حرفهای عوضی گفته ام و عصری باید کفاّره شون را پس بدم. خلاصه تا عصر همان روز، آب تو دلم بند نمی شد. همش اضطراب و هول و ولا داشتم. آخرش با خودم گفتم: « فوقش سه چهار تا سیلی زیر گوشم می زنه و میگه دیگه از این غلطها نکن. تو هم برو مثل بقیّه، دکتر و مهندس بشو!. » اون روز عصر رفتم مدرسه. در زدم و اجازه گرفتم و رفتم داخل دفتر. دیدم بلند شد و با من دست داد و گفت: « بفرما بنشین. » بعد جلویم شیرینی و شکلات گذاشت. به مستخدم مدرسه گفت برایم چای آورد. من داشتم از خجالت، رنگ به رنگ می شدم. نمی دونستم چی بگم. دیدم با لبخندی عمیق بر لبانش و چشمانی بسیار مهربان و ژرفنگر به من نگاه می کنه و سرش را به علامت تائید تکون می ده. ازم پرسید: « تا به حال چیزی هم نوشته ای؟. » گفتم: « آره. یه مقدار تجربه های ساده در توصیف مناظر طبیعت روستا و دو سه تا نمایشنامه ی کوتاه و بعضی دلتنگیهای خودم. » پرسید: « به چه چیزهایی بیشتر علاقه داری.؟ » گفتم: « به نمایشنامه نویسی. » پرسید: « از نمایشنامه نویسهای دنیا و ایران چه کسانی را می شناسی.؟ » منم یه چند تایی را که می شناختم و در مدرسه، اسمشون را شنیده بودم براش گفتم. بعد به من گفت: « اینها کافی نیست. آثار این نویسندگان و نمایشنامه هایی را که می گم برو گیر بیار و بخون و دو ماه دیگه، برای من، یه نمایشنامه بنویس و تحویلم بده، ببینم چقدر آموخته ای. بعدش هم اگر فرصتی پیدا کردی، برو تهران، تئاتر 25 شهریور . » منم جوابش دادم: « ای آقا!. من شبها در زیر نور مهتاب، تکالیف مدرسه ام را می نویسم و تابستونا کار می کنم برای پول خرید قلم و کاغذ سالانه ام. پاییز نیز می رم توی باغها به مردم آبادی کمک می کنم و مقداری سنجد و دیگر حبوبات برای توشه ی زمستونم جمع می کنم. من از این پولها ندارم که چنان کتابهابی را بخرم و چنان مکانهایی برم؛ آنهم در تهران. من، بچه ی روستا هستم و دلباخته ی صمیمیّت روستائیان و فرزند فقر و ثمره ی آرزوهای بیکران مادری قالیباف و پدری هیزم کش بیابانها.» .


احساس کردم با این حرفام خیلی متاثرش کردم. دیدم چشمانش نمناک شدند؛ ولی رویش را برگرداند و گفت: « من با مدیر مدرسه صحبت کرده ام و قرار است که کتابخانه مدرسه را گسترش دهیم و در نوشتن روزنامه ی دیواری مدرسه، فعالیت بیشتری بکنیم. ماه آینده برای خرید یک سری کتابها به تهران خواهم رفت و وقتی برگشتم دوست دارم که در فهرست بندی کتابها در کنار مسئولین کتابخانه مدرسه به من کمک کنی. » گفتم: « چشم آقا. با کمال میل. ». از آن روز به بعد، من به مدّت یک سال و نیم تمام در اوج خوشیها و شادمانیهای توصیف ناپذیر بودم. زبان انگلیسی و متدهای آموختن آن را از او فرا گرفتم و خوشبختانه توانستم متدهای آموزشی اش را در فراگیری زبانهای دیگر نیز بیازمایم و موفقیّت آمیز بودند. حداقل آن متدها برای من سودمند بودند. اون سال با راهنمائیها و کمکهای بی دریغ او تونستم در رشته ی « نمایشنامه نویسی » در سراسر استان به مقام اوّل برسم. پاداشمم رفتن به اردوی رامسر بود. نمی خواستم برم. ولی به بابام گفته بودند اگه نره به اردو، سال دیگه اسمش را نمی نویسیم و باید در فکر یه مدرسه ی دیگه باشه. به زور مدرسه و نصیحت بابام رفتم اردوی رامسر. تجربه ی اردوی رامسر، خیلی برای من، خوش و خرّم گذشت. بعد از بازگشتم از اردوی رامسر بود که آتش اغتشاشات داشت در سراسر مملکت شعله ور می شد. سالی بود که من در خواندن هر نمایشنامه ای کوتاهی نمی کردم. عجب عطشی داشتم! و چه خیالهای خوشی. تصوّر می کردم معلّم ما برای یکی دو سال آینده در مدرسه ی ما می ماند؛ ولی اینطور نشد و اون بعد از یکسال برای تکمیل تحصیلاتش به دانشگاه اصفهان رفت. بعد از رفتن او بود که من دیگر او را ندیدم؛ سوای در رویاهایم. این روزها وقتی به دالانهای تو در توی حافظه ام سرک می کشم، حسرت دیدن آن انسان دریا دل و بزرگ، تمام وجودم را می لرزاند. نمی دانم زنده است یا نه. حتّا نمی دانم اگر زنده است در کجای این جهان گسترده مقیم است. او یک « آموزگار انگیزنده به تفکّر » بود و رفیقی دوست داشتنی به وسعت مهر ایرانزمین.


2- زُمرّدهای نایاب.


...... اون روزهایی که زنده یاد « سهراب شهید ثالث » فیلم « طبیعت بیجان » را ساخت و بر آکران عمومی برد، من یادمه که تعداد تماشاگرانش از شمار انگشتان دست به سختی افزون بود. فقط تا دلتان بخواد مردم برای فیلمهای آبگوشتی بود که سر و دست می شکستن و پشت گیشه ی سینماها از بوق سحر تا شیپور شامگاه، غلغله و هیاهو می کردن. ولی امروز آنانی که می خواهند تاریخ سینمای ایران را بنویسن و مرور کنن، نیک می دونند که زنده یاد « شهید ثالث » از استخوانداران و آبروهای سرفراز فیلم ایرانیست. از این گونه نمونه ها در تاریخ و فرهنگ ما می توان بسیاری را نام برد. در سرزمینهای دیگر نیز می توان از این گونه نمونه ها زیاد دید و نام برد. برای مثال: موقعی که « آندره ژید » به سرمایه ی خودش، کتاب « مائده های زمینی » را منتشر کرد، تونست در طول ده سال آزگار فقط به فروش چهارصد نسخه از آن موفّق بشه؛ یعنی سالی چهل نسخه آنهم در اروپای عصر روشنگری!. ولی امروزه روز، نام « آندره ژید » بر تارک ادبیّات فرانسه و جهان با غروری وصف ناشدنی می درخشه. از این نوع مثالها می تونم صدها و هزارها بنویسم. با این مثالها می خوام نتیجه بگیرم که بسیاری از قلمفرسودنها هست که در همان حالت نوشته شدن می میرن و حداکثر عمرشان از یکی دو ساعت، بیشتر نیست. بسیاری از نوشته ها نیز هستن که هیچگاه شادابی و تازه گی و زُلالی و دلنشینی خود را از دست نمی دن حتّا اگر گرد و غبار ماهها و سالها و قرنها بر آنها بنشیند. گفتارها و نوشته های مادام العمر را کمتر کسانی پیدا می شن که خواهان آنها باشن؛ نه برای اینکه بی ارزش هستن؛ بل به دلیل آنکه ذهنیّت و روان ما را می تونن ساعتهای بیشمار در فضای اثیری خود بگیرن و ما را به اندیشیدن در باره ی بغرنجزا بودن آنچه « خیلی بدیهی می نماید » ترغیب کنن. فقط دردسر ما اینه که دوست داریم همه چیز خیلی « راحت الحلقومی » باشه تا هم بتونیم در یک چشم بر هم زدن، قورتش بدهیم هم بتونیم مشابه اش را عرضه کنیم؛ ولی افکار و اندیشه های عمیق، منحصر به فرد و یگانه هستن و نمی توان مشابه آنها را تحویل دیگران داد. چقدر ما ایرانیها، آدمهای « راحت الحلقومی و مشابه نویس و کپی نویس مشقهای همدیگر » شده ایم و خودمون خبر نداریم.


3- آن چیزی که من خواستم و شد.


...... مدیر دبیرستان مرا توی دفتر خواست. انسان شریف و با مسئولیّتی بود. خوشرو و خوش قلب. وظایف و تکالیف شغلی خودش را خوب می دانست و در اجرای آنها با تکیه به وجدان فردی اش، بهترین تلاشها را می کرد و از خودش حسابی مایه می گذاشت. اون روز یادم نمیره. به من گفت: « فلانی!. این اولین و آخرین حرفهای من است به تو. اگر گوش کردی و دنبالشون رفتی که خوشا به سعادتت. اگر هم گوش کردی و بعدش پشت گوش انداختی، خود دانی و سرنوشتی که برای خودت رقم می زنی! ». به من گفت: « تو، انسانی هستی که لیاقتها داری و می توانی در زندگی ات حتّا به مدارج بسیار عالی کشوری نیز برسی فقط اگر بتونی جلو زبانت را بگیری و دهنه به مغزت بزنی. ولی اگر می خواهی آنچه را در قلبت و مغزت می گذرد بدون هیچ مراعاتی بر زبان برانی، آنگاه هیچ خدایی و بنی بشری زورش به تو نخواهد رسید و عاقب و آخرتت این میشه که فقط یه حمّال از آب در بیایی!. » بعدش سکوت کرد و به من گفت: « حالا مرخصی!. برو و فکراتا بکن!. ». راستش را بخواهید من واقعا شوکه شدم. اومدم خونه و همش در فکر حرفایی بودم که به من زد. اصلا خوابم نبرد و دائم با خودم کلنجار می رفتم که خب. مدیر دبیرستان که بد مرا نمی خواست و تازه خیلی آدم دلسوزی هم هست. شاید حقّ با اون باشه و من باید یه تحوّل حسابی در مرامم ایجاد کنم؛ حداّقل برا خوشی خودم. این بود که بعد از دو روز کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم به همون روشی رفتار کنم که مدیر دبیرستان دوست می داشت. حدس بزنید چی شد؟. من آدمی ریاکار و مزوّر شدم!. در اولین مسئله ای که برایم پیش اومد بعد از اون تصمیمم برای ریاکاری، به قدری دچار عذاب وجدان شدم که از توصیفش عاجزم. تمام سیستم بدنم داشت به هم می خورد و من حال و روزم مصیبتی بود. بعد از یک هفته بر همه چیز صلوات فرستادم و با خودم گفتم: « نخیر!. ریا کاری و تزویر و خودخوری » به من نیومده. این بود که همه چیز را فوری به خاک سپردم. نتیجه این شد که من نه به مدارج عالی کشوری رسیدم نه حمّال از آب در آمدم؛ زیرا هر دوی اینها، راههایی بودند که مدیر دبیرستان می شناخت و می خواست جلوی پای من بگذارد. ولی من بیراهه های خودم را پیمودم و اکنون به این جایی رسیدم که هستم.


4- صیّاد آرزو.


...... قضیه برمی گرده به بیست و چهار سال پیش. همون محلّه ای می نشستند که خواهرم منزل داشت. رفته بود پیش خواهرم و التماس حلالیّت و دعا کرده بود. گویا می خواست برود به جبهه ی جنگ مومنان علیه کفّار. خواهرم به او گفته بود: « مادرت، تو و خواهران و برادرانت را با بدبختی و شب زنده داریهای شکم گشنه، بزرگ کرده. آخه جبهه، حلوا خیر نمی کنن پسر جان. نرو جبهه!. تو، بچّه ی صغیر و شیر خور داری. حالا اگه اشتباهی هم رخ داده، دلیل نمیشه که تو ، عذاب وجدان داشته باشی. برادر من، آدم بی کینه ای بود. هیچ کاری دیگه هم، فایده نداره. برا اینکه او، آواره ی غربت شده است. نرو جبهه برار!. » درست یک ماه بعد از رفتنش بود که خبر شهید شدن « معلّم گرینشگر » را در آبادی جار زدن. من از شنیدن این خبر در غربت، اصلا دلشاد نشدم. حقیقت این بود که او مرا از لحاظ « اهداف انقلاب اسلامی » در گزینش برای معلّمی آنهم در یکی از محرومترین مناطق استان به خواست و داوطلبی خودم، تائید و تصدیق نکرده بود. او حتّا به برادرم گفته بود که من در رشته ی زبان انگلیسی از مابین تمام داوطلبان، بهترین نمره را آورده بودم. منطقه ای که من حاضر بودم داوطلبانه با جان و دل برای تدریس بروم، منطقه ای بود که وزارت آموزش و پرورش استان، معلّمین را به زور می فرستاد آنهم با مزایای هنگفت. ولی من با تمام مهری که به آب و خاکم داشتم سوای حقوق حقّه ام بدون کوچکترین چشمداشتی می خواستم بروم. مشکل بزرگ و دست و پا گیر دار و خار مغیلان برای حاکمان وقت در امریّه دادن جهت گزینش معلّمان ، چیزی نبود؛ سوای شایستگی و استعدادهای فردی من. در دنیای صغیر و حقیر مومنان به اسلامیّت، بیگانه بودن در وطن و غریب بودن در غربت، « مزد شایسته گی و پاداش استعدادهای فردی من » می باشد.


5- جهنّم مادران.


.... هر آخر هفته ای که میشه و صدای تلفن به گوشم می رسه، تمام تنم می لرزه. می دونم که مادر فرسوده سال و استخوانی ا م، خواب « هلفرا » دیده و دل نگران منه. آهناله ها و زمزمه های مهر آمیزش در گوشم طنین می افکنند که « کی می آیی مادر؟. همه مُردند و من هنوز چشمام به درب خونه، آویزونه! . تا حالا چهار بار، عزرائیل اومده جونم را بستونه و من با دعوا از خونه، بیرونش کرده ام. به اون گفتم اگه بخوای جونم را بگیری، شکایتت را به خدا می کنم. من هنوز آرزوی دیدن بچّه ام به دلم مونده. حسرت به دل موندم که یه بار دیگه ببینمش و بعدش خودم می میرم. تو دیگه نمیخواد دنبالم بیایی. خسته شدم ننه!. کی می آیی ای عمر سوخته در غربت؟. کی می آیی؟. » فقط صدای هق هق گریه هاش هست که عمق درد جانسوز او را در گوشهایم شعله ور می کنند و هیزم وجودم را به آتش می کشند. اگر روزی، این فتنه ی خونریز فقاهتی از ایرانزمین برافتاد و نظامی دادگزار بر این سرزمین همیشه غارت و سرکوب شده، فرمانروا شد، بایستی تمام آنانی را که در حقّ ملّت ایران و مردمش بدون هچ استثنائی، ستم کردند بر « شالوده ی مجموع آن قطره قطره اشکهایی » قضاوت کنند که در طول حاکمیّت چنان دژخیمان بی فرّی از چشم مادران چکیده شده اند. حکومت فقاهتی برای تمام مادران ایرانی در طول نزدیک به سه دهه، فقط « جهنّم الهی » را به ارمغان آورد و هنوز که هنوز است آسیاب خونریزی و کُشتار و ترور و آزار و شکنجه را با ایمانی زاهدانه، فعّال شبانه روزی نگه داشته است. نمی دانم چرا باران آن « رحمت الهی » که اینقدر در باره اش « اراجیف می نویسند و می گویند » بر چشمان منتظر و خشکیده ی مادرم نمی بارد تا آن مادری که نهال « مهر و وفا » را از کودکی بر لوح دلم کاشت و قصّه ی « زال زر و خداوند مهر » را برایم خواند، اگر روزی، روزگاری، به میهن، بازگشتی بود، آنگاه دیگر شاهد آن « ضحّاکیانی » نباشم که دژخیم جان و زندگی هستند و افتخار و امتیاز خود می دانند که میر غضّب ستم و بیدادگری را سرلوحه ی ایمان دنیوی و اخروی خودشان بشمارند.


6- نسلهای نفرین شده.


.... بچّه که بودم با بچّه هاي محلّ، دائم توی کوچه به دنبال بازيگوشي بودم. وقتي يه سوسک سياه پيدا مي کرديم، مي گرفتيمش و يه چوب کبريت توی کونش مي کرديم و مي گفتيم حالا براي ما، اين زمين را شخم بزن!. سوسک بيچاره نيز بي خبر از اينکه، کي توی کونش، چه سيخي تپونده، شروع مي کرد دور خودش چرخيدن. حالا نچرخ و کي بچرخ. من وقتي در باره ي تاريخ معاصر ايران؛ بويژه از رويداد مشروطه به اين طرف مي انديشم و اخبار نا آراميها و طغيانهاي گاه و بيگاه جوانان ايراني را مي شنوم، کونچرخي اون سوسک بدبخت، يادم مي آد و دلم حسابي مي سوزه. از دوران مشروطه تا همین امروز، چهار نسل به دنيا آمده است و هر نسلي، چوب کبريتي توي کون نسل ديگر فرو کرده است: نسل مشروطه خواهان به نسل مصدّق. نسل مصدّق به نسل خميني. نسل خميني به نسل انقلاب. اکنون نسل انقلاب است که مي تواند سرنوشت خودش و نسل آينده را رقم بزند. آيا مي توان به ثمر بخش بودن چنين خيزشها و پايورزيها و دادخواهيها، اميدوار بود؟. من هنوز نمي توانم داوري کنم؛ زيرا از يک طرف، تجربيات من نيز، تلخ هستند و از طرف ديگر، تاريخ روشنفکري و کشورداري ما ايرانيان، صرفنظر از تاريخ اسفبار و فلاکتبارمان در کلّ، از رويداد مشروطه تا امروز، گريز از انديشيدن و همگرايي و همآزمايي و همفکري بوده است.


7- زنبور عسل ساز.


...... توی خانواده ی یکی از بستگان دورم، غلغله و کتک کاری شدیدی شده بود. مادر بیچاره ی من، سراسیمه و هراسان وارد حیاط خونه مون شد و داد زد: « ننه!، چی نشسته اید که خوار و برادر، همدیگه را تیکه و پاره کردن. بدوید!. فریاد رسی کنید!. » یادمه اون روز، پا برهنه با زیر شلواری حالا ندو و کی بدو. وقتی رسیدم به منزل اون بستگانمون. دیدم ای داد و بیداد! هفت هش نفر، آش و لاش و خونین و مالین به گوشه و کنار افتاده ان. تمام وجودم می لرزید و وحشت داشت مثل خوره وجودمو می خورد. با یه بدبختی تونستم از لابلای ازدحام مردم یکی از آدمایی را که سرش به تنش می ارزید یه گوشه ای بکشم و بپرسم چی شده؟. دعوا اصلا سر چی بود؟. دیدم یارو، یه پوزخندی زد و گفت: خنده ات میگیره اگه بگم. گفتم خب بگو در هر صورت. گفت: دعوا سر این بوده که کیا باید آخر هفته برن اون هزار متر زمین بایر ارثیه ای را بیل و کلنگ بزنن برا کشیدن دیوار دور تا دورش. گفتم. همین. گفت به پیر، به پیغمبر همین. بعد که با اون فرد حرفامو رد و بدل کردم. آخر هفته، کله ی سحر بلند شدم، بیل و کلنگ به دستم گرفتم بدون آنکه به کسی چیزی بگویم، راهی رسیدن به اون زمین بایر بستگانم شدم. وقتی پیداش کردم، شروع کردم از یه گوشه به کلنگ زدن. اصلا دور و بر خودم را نیز نگاه نمی کردم که آیا کسی هست یا نه. تکلیف انسانی خودم می دونستم که در حدّ توانائی ام بیل و کلنگ بزنم برای آنکه شاهد خونریزیها و کتک کاریها و آبرو ریزیها در بین بستگانم نباشم. دیدم در همون وسطای کارم، نزدیکای ظهر سه نفر دیگه با بیل و کلنگ دارند یه گوشه ای دیگه از زمین را می کنن. من اونا را اصلا نمی شناختم. هیچ حرفی نه اونا با من زدن. نه من با اونا. فقط هر کسی کار خودش را می کرد. بالاخره تونستیم در عرض دو روز، دور تا دور اون منطقه را برا پی ریزی خاکبرداری کنیم. این واقعه و تجربه ی تلخ و شیرین به من درسهایی داده که به عمق وجودم آمیخته اند. وقتی می شنوم روشنفکران مخالف و فلان و بمان دیروزی، شده ان مبلّغ و مروّج حک.متگرانی که قاتل هزاران « امیر کبیر » هستند، مرا یاد اون حکایت پدرم از دوران زنده یاد « مصدق » می ندازه که مردم، صبح می گفتن: « یا مرگ یا مصدّق ». بعد از ظهرش همون مردم می گفتن: « جاکش کیه؟، مصدّق!». گمون کنم امروزه روز دیگه همه خوب بفهمن که چرا من اینقدر از دست « خوبترین خوبان » مملکتمون، سرخورده و ناامیدم. اگه آدم بخواد منتظر بشینه که کسانی در میدان عمل، برای ملّت، اقدامی بکنن، باید خیلی ساده دل باشه. حکایت بلدرچین و اون رعیّت یادم میاد. جهان از آن انسانهای فهیم و با شعوریست که منتظر هیچکس نمی نشینن و به تن خویش، آن کاری را می کنن که بایسته و شایسته است بدون توپ در کردن و هیاهو و جنجالها و هوچیگری. وقتی « ارنستو چه گوارا » می خواست « ناممکنها را واقعیّت پذیر » کند، هیچگاه نگاه نکرد چه تعدادی در پشت سرش به صف ایستاده اند یا چند هزار نشریه و رادیو و تلویزیون و امثالهم در باره ی آرزو و آرمان و ایده آلش، به به و چهچه می زنن. دمکراسی ، پرنسیپ نهالیست که بایستی آن را با جان و دل دوست داشت و همسان رعیّتها با غمخواری به آبیاری و مراقبت از آن کوشید. این پیچیده گی روان ایرانی را نمیشه با نصیحت و توصیه و توهین و شماتت و تمسخر و امثالهم به مداوایش کوشید. نه!. باید یاد گرفت کلنگ و بیل را بی خبر از همه در « زمین ناممکنها » به چرخش در آورد.


8- رمزگشایی گفتارهای چندش آور.


...... کم اتّفاق می افته که ما بخواهیم در باره ی « اندیشه ها و ایده های انسانها » قضاوت کنیم. ما عادت کرده ایم آدمها را آنطور ببینیم و دوستشون و ازشون نفرت داشته باشیم که خودمون تصوّر می کنیم چنان و چنین باید باشند و خبر نداریم که با آن خواستهای آرزویی خودمون چه ستمی در حق دیگرون می کنیم. نمی فهمیم که آدمها را به چه عذابی می اندازیم وقتی خبر دار بشن ما چه تصوّری از اونا در ذهنمون داریم؛ یعنی تصوّری که اصلا و ابدا با واقعیّت دیگران اینهمانی نداره. ایکاش ما می آموختیم که آدمها را آن سان که هستند بپذیریم و رادمنشانه از آنچه در وجودشان « ناپسند » می باشد به اندیشیدن انگیخته شویم و ایده ای بیافرینیم که ثمره اش فضایی باشد برای پالاندن رفتارها و گفتارها و سخنهای « ناپسند » دیگران به همّت خودشون. من می اندیشم که « مدّاحی در تاریخ ادبیّات ما » بیش از آنکه به مجیز گویی سلاطین و حکّام بی فرّ و فاقد شایسته گی نظر داشته باشد، در این راستا بوده است که شاعران می خواسته اند ایده آلهای آدمیان را از صفات پسندیده و رفتارها و اندیشه های آرزویی در « مدحگویی سلاطین بی لیاقت و فرّ » عبارت بندی کنند. از این رو، در « مدیحه سرایی » بایستی عکس قضیه را فهمید و دریافت؛ نه آنچه توی « ذوق » آدم می زند.


9- ساده بودن زندگی و پیچیده بودن روان و مغز.


...... من یه رویاهايي دارم. یه خواستهايي. یه آرزوهايي. یه آرمانهايي. خیلی از اينها را ميشه دور ریخت یا نديد گرفت. ولی یه چیز را نمیشه دیگه ازش گذشت. اونم نیازهای آدمه. بعضی وقتها که چه عرض کنم. باید گفت اکثر مواقع حيران و پريشانفکر می مانم که چرا آنچه اينقدر ساده و پيش پا افتاده و طبيعی مي باشه در ذهن ما انسانها به پيچيده ترين و مشکل سازترين و زمخترين معضل فکري و روانی تبديل مي شود. انسان چه خوشش بیاد چه خوشش نیاد در طول زندگي، متحوّل ميشه. چه در باور داشتهايش. چه در رفتارهايش. چه در ارگانيسم بدني اش. در این گر و واگیر بودنها و شدنها، در یه مقطعی از زندگی فردي ات متوجّه ميشي که اصلا زندگي نکرده اي؛ بلکه فقط نفس کشيده اي و دنبال خيلي چيزها دويده اي که صنّار ارزش نداشته اند و فقط مراعات کرده اي هر آن چيزي را که مجبورت کرده اند مراعات کنی. حالا یا با نصايح و اندرزها و توصيه ها. یا با منطق و استدلال. یا با تنبیه و کتک کاری و تحقير و زور گويي. یا با امریّه و منهیّه. تو فقط مراعات کرده ای. ولی هیچوقت وجود خود تو و آنچه که هستی و آرزو می کني بشوي و باشی، هرگز مراعات نشده. دلت مي گيره. خسته ميشي. از همه چيز. حتا عزيزترين افراد نزديکت. دوست داري بگريزي. از همه چيز. بخندي به همه چيز. واژگون کني همه چيز را. به عجز خودت خنده ات مي گيره. دلت می شکنه. زخمی میشی. نفرت، وجودت را تسخير مي کنه. دلت ميخواد از همه انتقام بگيری. نيرو نداري. خودت را مثل شير زخمي به هر دري مي زني. یه گوشه اي مي افتي. له له مي زني. هيچکس اهميّتي به تو نميده. هر کسی تو لاک خودشه. باز دوباره خنده ات مي گيره. با خودت حرف مي زنی. حساب و کتاب مي کني. چون و چرا مي کني. آخرش مي بينی. همش کشک بوده. از همون اولش. همش کشکيّات بوده. عصباني و غضبناک ميشي. مي خواي فرياد بزني. نه!. هيچي تغيير نمي کنه. تو هستی که باخته ای. نمی دونی میشه جبران کرد یا نه عمر بر باد رفته را. همش فکر می کنی. استدلال و برهان میاری. آخرش مي بيني که تمام « زندگي »، آنقدر ساده و طبيعي بود که فقط ذهن پيچيده شده ي تو نمي توانست آن سادگي را بفهمد و دريابد. واقعيّت تلخ جامعه ي ايراني، محکوم پيچيدگي هولناک و اسرار آميز ذهنيّتها و روانهاي مشوّش افرادش مي باشد؛ زيرا « زلالي و آرامش و سادگي زندگي » را نمي فهميم. قرنهاست که ما ايرانيان، هنرمان این شده است که « زندگي » را حرام کنيم و به دور اندازيم، حال به هر نامی که مي خواهد بوده باشد. « کُشتن و حرام کردن زندگی »، بزرگترين افتخار ملّي ما شده است.


10- وقیحان خبیث مسلک.


...... یه ضرب المثل سودانی می گوید: « مردی که ادّعا کند از هر چیزی، سر رشته دارد و تمام زیر و بم آن چیز را می داند، آن مرد، بی شک، مادر خود را نیز خواهد گایید ». مغزه ی عالی این ضرب المثل در باره ی طیف اسلامگرایان و آخوندها و فقها و مراجع تقلید و ملّایان تاق و جفت، خیلی صدق می کند. امکان ندارد جایی یا چیزی وجود داشته یا نداشته باشد که موکّلان اسلامیّت در باره ی چم و خم آن، خروارها یابس و طوبا بافیهای مزخرف نگویند و ننویسند و اظهار لحیه نکنند. این طیف آنقدر بی شرم و آبرو هستند که هیچ قلمی نمی تواند وقاحت آنها را توصیف کند.


11- رگه رگه های الماس.


- انسان به این دلیل، زندگی نمی کند که به جهان آمده است؛ بلکه به این دلیل می زیید که می خواهد « زندگی فردی خودش را بجوید ».


- آنچه که دائم، پشت پای ما می زند، همه جا در پیش پایمان افتاده است.


من، آن انسان قدرتگرایی را که برای کسب قدرت، تلاش می کند با تمام وجودم دوست می دارم؛ ولو دهها خطای پراکتیکی، پس از کسب قدرت داشته باشد و آن انسانی را نیز که قدرت طلب و مسحور و برده ی قدرت می باشد؛ ولی سائقه ی قدرتخواهی خود را با مزوّرانه ترین فرمهای رفتاری و گفتاری و نوشتاری، کتمان می کند و آن را در « لباس روحانی » می پوشاند، آن انسان را یک خبیث و خاصم بشر می دانم؛ زیرا انسان قدرتگرا، اگر در قدرتخواهی اش به راستی، صادق و صمیمی و شریف باشد، هرگز نبایستی در لباس « قداستها و اعتقادات دینی انسانها؛ ولو خرافات محض باشند »، مقاصد و سائقه ی قدرتخواهی خود را پنهان کند.


- خیلی از چیزها، زیبا می شوند، وقتی که ویران شده باشند. حاضرم شرط ببندم که اسلامیّت پس از ویرانی ماشین اقتدار تروریستی ولایت فقاهتی، خیلی جذّاب نیز خواهد شد.


انسانی که رویا می بیند، هنوز خوابش نبرده است!.


یکی از فقها، حدیثی نوشت و سند آن را نقل نکرد. به وی گفتند: « چرا سند آن را ننوشتی؟ ». گفت: « این حدیث را برای عمل کردن نوشتم؛ نه برای رونق بازار ».


- همه ی آدمها، یک زیر زمینی در مغز و روانشان دارند که مملوّ از خرت و پرتهای اسرار آمیز اعتقاداتی می باشند.


آزادی همواره در ابعاد انکاری به خودش چهره می گیرد؛ نه در حالتهای تاییدی.


تفکّر در خلوت خویش؛ یعنی افتادن در چاه پرسشهای خود.


زنده یاد « ابوالقاسم حالت » در طنزی کوبنده و رسواگر، واقعیّت کاراکتر ما « ایرانیان مسلمان نما »را اینگونه سروده است:


« مُسلّم است که ایرانی نجیب و اصیل

به علم و دانش و فضل است بی نظیر و عدیل »

« خلاصه، مردم ایران، تمام، مشهورند

به عقل سالم و دامان پاک و خُلق جَمیل »

« نه بنگی اند و نه تریاکی و نه عَرَقی

نه تنبل و نه ضعیف و نه عاجزند و علیل »

« نه حُقّه باز و نه خائن، نه رشوه خوار و نه دزد

نه بیسواد و نه بیکاره و نه هردمبیل ».
مشکل معمّایی قدرت در اینست که از مردم، سرچشمه می گیرد؛ ولی ضدّ مردم به کار برده می شود!.


تنها چیزی که هیچوقت، زمانش به سر نمی آید همان « زمان » می باشد.


سپاهیی از میدان جهاد می گریخت. گفتند: « کجا می روی ای نامرد؟. » گفت: « آن خوشتر دارم که گویند فلان بگریخت لعنة الله، از آنکه گویند فلان کشته شد، رحمة الله ».


سپاهیی زنی جمیله داشت حور نام. روزی به غزا رفته بود. بعد از نفیر عام، روی به گریز نهاد. گفتند: « ای نامرد! باز گرد که اگر کافری را بکُشی، غازی باشی و اگر کافری تو را بکُشد، شهید باشی و در روز قیامت، حور عین یابی. » گفت: « من خود اکنون حور دارم و برای عین، خود را به کُشتن نتوانم داد » .


سپاهیی ریش دراز داشت و از هارون الرّشید چیزی محقّر خواست. هارون گفت: « ریش دراز آورده ایی و هیچ جو عقلی نه!؟. » گفت: « اَما تَسمَعُ اَنَّهُ اِذا طالَت لِحیَةُ المَرء فَکَوسَجَ عَقلُهُ = آیا نشنیده ای آن را که چون دراز گردد ریش مرد، کوسه شود عقل او ! ».


از آواره اي که در به در شده بود، پرسيدند:« تو چرا پيوسته، سرگرم سفر هستي؟. » گفت: « من هر بذر مُرادي را که در خاک وطن کاشتم، سبز ناشده، آن را درو کردند!. »


آنانی که هیچ چیزی نمی دانند، به چیزی نیز شک نمی کنند!.


انسانها همواره در گلاویز شدن با مُعضلات و مسائل کشوری با دو درب روبرو هستند: 1- دربی که به بُن بست می رسد. 2- دربی که راهگشا می باشد. چرا ما ایرانیها عادت داریم فقط دریهایی را بگشاییم که به بُن بست می رسند؟.


قدرت طلبی هرگز مقصد و هدف نیست؛ بلکه ابزاریست برای رسیدن به مقاصد و اهداف و اغراض.


« آخوندها » در پروسه ی اقتدار خواهی و حاکمیّت مطلق بر زمین، به پیکر « ضحّاک » در می آیند و سیمای « کریه و چندش آور » به خود می گیرند و در پروسه ی ساقط شدن از قدرت و تمامیّتخواهی به شکل « مُلّا نصرالدّین » در می آیند و سیمای شوخ و شنگی به خود می گیرند. ایرانیان فقط آن چهره از « واقعیّت آخوندها » را دوست دارند که مُلّا نصرالدّین شده باشند؛ نه ضحّاک مار دوش و جانستان پلشت.



12- زمزمه های دل.


من، افت و خیزهای روح و روان خودم را در اون لحظه هایی می فهمم و احساس می کنم که چیزی یا چیزهایی در درونم، مرا به شوق میارن و روحم را بالهای پرواز می بخشن. چیزایی که نمی دونم ریشه هاشون در کدوم « همخوانیها و همسُراییها و سوائق » وجودم به آوازخوانی بر خاسته اند. یه چیزایی هست که نمیشه چگونه گی رخدادشون را در هیچ کلامی و با هیچ توضیحی به دیگران تفهیم کرد. فقط می توان در فضای اثیری و رویایی چنان حسیّاتی، آرامش روح و روان و قلب بی قرار خود را باز یافت. انسان دردمند، همواره بیش از آنست که هست و در آن « بیش - بوده گیها » می باشه که « هستی و انسان بودن و آزادی خود » را کشف می کنه و درمی یابه و می فهمه. وقتی من، دوست می دارم و مهر می ورزم، در وجود هر چیزی و انسانی و جانداری و گیاهی، بهره ای از خودم را می بینم که پخش شده و در سراسر کائنات، گسترده است. مهر من به دیگران، مهری بازگشوده و افشانده و شکوفا شده است که از نهال درخت هستی ام به پیرامونم سرایت میشه. هر چقدر از چشمه ی وجودی خودم در پیوند با انسانها و جانوران و اشیاء و کائنات، سرشارتر شوم، به همان اندازه نیز در « مهر ورزیها و دوست داشتنهایم »، بخشنده تر و گشوده دست تر می شوم. وقتی که تمام اعتقادات و اخلاقیّات اجتماعی در راستای سرکوب و توبیخ و تحقیر و تمسخر آن حسّیاتی رو آورند که من با اشتیاق تمام بر زبانم می رانم و از آنها سخن می گویم، آنگاه است که همه ی خوش نغمه های آدمیگری و فروزه های مهر افزونم به « زنجموره ها و چُسناله های آزارنده » مبدّل میشن و تمام سلولهای مرا مسموم و تلخ و زهر آگین می کنن و روحم را در قفسی خفقان آور، اسیر و میخکوب می کنن.


من با لب افشانی غلیانهای درونم در هر لحظه ای که می گذرد، احساس می کنم آنها زیر و بمهای آهنگ وجودم هستند که بر زیبایی جهان شگفت انگیز می افزایند. من با فروشکستن مرغک خنیاگر روحم به آراستن هیچ چیزی مدد نمی رسانم؛ بلکه به هر چیزی که وجود دارد، حتّا آسیب نیز می زنم. هزاره هاست که حکومتهای زندگی ستیز و جانستان، رسالت خودشون را این می دانند که تمام قناریهای درون انسانها را سلّاخی کنن تا از گردآمد آهنگهای فرد، فرد آنها، هیچ ارکستراسیونی ایجاد نشود و دلهای آدما به هیجان نیایند و شور انگیز نشوند و همچنان بسته و زنگار گرفته بمانند. ولی گوهر جهان، هارمونی موسیقایی دارد و هر جنبنده ای می تونه نوازنده ای بشه که سهم و نقش خودش را در آن هارمونی داشته باشه. چرا من خودم، افتخارم را در این بدونم که با دستهای خودم، قناری خوش الحان درونم را زندانی اخلاقیّات متعفّن و کلیشه ای حُکّام جان آزار و اجتماع امّت صفت کنم؟. یا اینکه از ترس توبیخ و سرزنش و پوزخند و تمسخر و تحقیر و نیش زدن دیگران به کُشتن آن، رغبت و رضایت دهم؟. چرا؟. چه چیزی بر زیبایی روح من و آراستن چهره ی جهان خواهد افزود که من مشفق و دلشاد به انجام چنان کاری باشم؟. چرا هنوز نمی خواهیم بپذیریم پیامد چنان رفتارها بود که جهان و زندگی بشر را از « مهر ورزی و دوستی و عشق »، بسیار بسیار خالی و سردسیر و بی روح کرد. من اینک، مهر می ورزم و دوست می دارم و با مهر ورزیهایم هرگز شرمنده و طلبکار و نادم نیز نیستم؛ زیرا من آن چیزهایی را می زییم که گوهر وجودم هستند؛ نه آن چیزهایی را که به من « امر و نهی » می کنند تا غُل و زنجیر به بال و پر روح جوینده و آزادجویم بزنند.


« سرود مرغ هنگامخوان »:

سراسيمه و آشفته حال از خانه به کوچه دویدم،
ديدم که غلغله اي به پاست از مردم محلّ،
کف بر دهان، دشنامها مي دانند

و سنگ و کلوخ مي انداختند.
بر تندي گامهايم افزودم

تا او را ببینم،
که کشان کشان بر خاک

به قتلگاه مي بردند.
نگران و آکنده از وحشت،
خشمگين فرياد برآوردم:

« گناهش چيست؟ آنکه همچون من و شماست!. »
همه با چشماني از کاسه در آمده

و حالتي نفرت انگيز به من خيره شدند.
در اين بين، او برخاست

با پاهايي لرزان و لباسهايي پاره - پاره

و چهره اي آلوده به خاک و خون.
آن دم با نگاهي سرشار از مهر، غمگنانه آواز داد:

اين منم؛ « آريا »:

« رسواترين و مهر ورزترين عاشقان روزگار »
« رميده از بلاهت آبا و اجدادي »
» کاونده و جوينده ي راستي ».

اين منم؛ « آريا »:

« شکّاک ناآرام »
« پرسشگر و دلباخته ي شناخت ».

اين منم؛ « آريا »:

« پيکارگر تاريخ و فرهنگ سرزمين خويش »
« درخودنگر و بيگانه کاو »
« ناهمگن و وفادار به خويش ».

اين منم؛ « آريا »:

« فردگار در انديشيدن و گفتار و کردار »
« جوينده ي چند – و – چون ريشه هايم ».

اين منم؛ « آريا »:

« آزماينده و در تکاپوي خویشافريني »
« نيرومند و زاينده ي چشمه ي مهر »
« دلباخته ي گيتي و هر آنچه که در اوست ».

این منم؛ « آريا »:

« مشتاق دانش و خردورزي »
« بيزار از ستمکاري و جان آزاري »
« کوشنده ي آباداني و گيتي آرايي »
« نگهبان زندگي و دلشادي ديگران ».

اين منم؛ « آريا »:

« آرزومند شادخواري و دست افشاني و پايکوبي »
« خواهنده ي داد و دهش »
« نشاننده ي درخت دوستي و مهر ورزي ».

اين منم؛ « آريا »:

« همدرد و غمگسار شما »
« نگران و دلواپس تک، تکتان »
« سنجشگر باورها و اعتقادات متعفّن شما »
« پاسدارنده ي آرمانها و آرزوها و ايده آلهاي پويا و جانبخش شما ».

این منم؛ « آريا »:

« رانده و ملعون شده به دست شما »
« آواره ي غربت به دست شما »
« تنها و سرگشته ی وطن به دست شما »
« محکوم و آزرده به دست شما ».

اين منم؛ « آريا »:

« ستايشگر خورشيد و ماه و زمين و ستارگان »
« سپاسگزار ابر و باد و باران »
« نيايشگر جويبارها و رودخانه ها و درياها و چشمه سارها ».

اين منم؛ « آريا »:

« فراخواننده ي همانديشي و همآزمايي و همدردي »
« گامنورد گمراهه ها و بيراهه ها و درهمراهه ها ».

اين منم؛ « آريا »:

« خنياگر زندگي و سرگشته ي پرندگان خوش آواز و جانوران و گياهان و ... »

هنوز سرودخوان بود

که ناگهان شحنه اي عربده کشيد:
« دهانش را بدوزيد!؛ زيرا کفر مي گويد و لغز مي خواند! ».
- غوغا و همهمه اي به پا شد ،
او را بي درنگ به دار آويختند،
و تکه – تکه ي پيکر بي جانش را سوزاندند،
و خاکسترش را بر باد دادند.
آنگاه خيل حراميان با چشماني شهوت آلود و حريص،
آهسته آهسته به سوي من گام برداشتند.
به یاد دارم که من آنجا و آنزمان،
گريان و سوگوار ناليدم:
« پسندي و همداستاني کني

که جان داري و جانستاني کني »
و هنوز در شگفتم،
که چرا هيچکس با من همآواز نیست؛
تا برای « در بند کردن ضحّاکیان »

رسواترين مهر گستران روزگار شويم. ///
---
تاریخ نگارش و ویرایش: دوازدهم سپتامبر سال 2007 میلادی