آریابرزن زاگرسی----جویباری از دردهای شعله ور
« جویباری از دردهای شعله ور »
من، آن آواره ÛŒ شوقم Ú©Ù‡ بر جمعیّت Øالم ...... به قدر Øلقه ÛŒ آن زلÙØŒ Ù…ÛŒ خندد پریشانی ( بیدل دهلوی )
1- اهریمن زیبامنش.
...... قیاÙÙ‡ اش را تا زنده ام با اون قامت بلند Ùˆ ورزیده Ùˆ عینک چخوÙÛŒ Ùˆ سبیلهای نیتچه وارش Ùراموش نمی کنم. به Ù…Øض اینکه وارد کلاس درس شد، تکه Ú¯Ú†ÛŒ را در دستش گرÙت Ùˆ بر روی تخته سیاه، اسمش را نوشت Ùˆ Ú¯Ùت: « من امسال، معلّم زبان انگلیسی شما هستم. لطÙا از Ù‡Ùته دیگه Ú©Ù‡ سر کلاس من Ù…ÛŒ آیید، چهار دÙتر یادداشت نیز همراه خودتون بیارید. » انسان بزرگی بود. در Ùکر. در تدریس. در رÙتار. در مسئولیّت. در مهر ورزی. اون روز شروع کرد به پرسیدن نام تک تک Ù…Øصّلان Ùˆ جویای آرزویی Ú©Ù‡ برای آینده ÛŒ خود در سر دارند. اکثرا Ú¯Ùتند: « ما دلمون Ù…ÛŒ خواد وقتی درسمون را تمام کردیم، دکتر بشیم. مهندس بشیم Ùˆ به مردممون خدمت کنیم. » Øال بماند Ú©Ù‡ اکثر همکلاسیهای من Øتّا نتونستند دیپلم متوسطه را نیز بگیرند. به من Ú©Ù‡ رسید به انگلیسی پرسید: « اسمت چیه Ùˆ دوست داری چکاره بشی؟. » منم خودم را معرÙÛŒ کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: « دوست دارم نویسنده بشم!. ». دیدم ایستاد Ùˆ به من خیره شد. خجالت کشیدم. خیال کردم Øر٠عوضی Ùˆ بی ربطی زده ام. خودم را یه مقدار جمع Ùˆ جور کردم Ùˆ سرم را انداختم پایین. دوباره از من پرسید: « برا Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوای نویسنده بشی؟ ». منم جواب دادم: « برا اینکه خیلی از چیزهایی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینم با آنچه Ù…ÛŒ گویند، همخوان نیست Ùˆ یه جورایی به دروغ Ùˆ خلا٠آغشته است . ». پرسید: « منظورت را دقیقتر Ùˆ واضØتر بگو ببینم. » جواب دادم: « آخه Ù…ÛŒ Ú¯Ù† ما خیلی Ù†Ùت داریم Ùˆ سرزمینمون ثروتمنده. ولی من نمی Ùهمم چرا اینقدر توی آبادی ما، انسانها Ùقیرند Ùˆ نان شب هم ندارن. این Ú†Ù‡ ثروتیه Ú©Ù‡ ملّت، هیچ بهره ای از اون نداره. ». دیدم بد جوری به چشمام خیره شده. Ú¯Ùت: « عصری بیا دÙتر باهات کار دارم. »
راستش را بخواهید از ترس داشتم Ù…ÛŒ Ù…Ùردم. دلم Ù…ÛŒ خواست از مدرسه پا به Ùرار بذارم Ùˆ دیگه برنگردم. اØساس کردم ØرÙهای عوضی Ú¯Ùته ام Ùˆ عصری باید Ú©Ùاّره شون را پس بدم. خلاصه تا عصر همان روز، آب تو دلم بند نمی شد. همش اضطراب Ùˆ هول Ùˆ ولا داشتم. آخرش با خودم Ú¯Ùتم: « Ùوقش سه چهار تا سیلی زیر گوشم Ù…ÛŒ زنه Ùˆ میگه دیگه از این غلطها Ù†Ú©Ù†. تو هم برو مثل بقیّه، دکتر Ùˆ مهندس بشو!. » اون روز عصر رÙتم مدرسه. در زدم Ùˆ اجازه گرÙتم Ùˆ رÙتم داخل دÙتر. دیدم بلند شد Ùˆ با من دست داد Ùˆ Ú¯Ùت: « بÙرما بنشین. » بعد جلویم شیرینی Ùˆ شکلات گذاشت. به مستخدم مدرسه Ú¯Ùت برایم چای آورد. من داشتم از خجالت، رنگ به رنگ Ù…ÛŒ شدم. نمی دونستم Ú†ÛŒ بگم. دیدم با لبخندی عمیق بر لبانش Ùˆ چشمانی بسیار مهربان Ùˆ ژرÙنگر به من نگاه Ù…ÛŒ کنه Ùˆ سرش را به علامت تائید تکون Ù…ÛŒ ده. ازم پرسید: « تا به Øال چیزی هم نوشته ای؟. » Ú¯Ùتم: « آره. یه مقدار تجربه های ساده در توصی٠مناظر طبیعت روستا Ùˆ دو سه تا نمایشنامه ÛŒ کوتاه Ùˆ بعضی دلتنگیهای خودم. » پرسید: « به Ú†Ù‡ چیزهایی بیشتر علاقه داری.ØŸ » Ú¯Ùتم: « به نمایشنامه نویسی. » پرسید: « از نمایشنامه نویسهای دنیا Ùˆ ایران Ú†Ù‡ کسانی را Ù…ÛŒ شناسی.ØŸ » منم یه چند تایی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شناختم Ùˆ در مدرسه، اسمشون را شنیده بودم براش Ú¯Ùتم. بعد به من Ú¯Ùت: « اینها کاÙÛŒ نیست. آثار این نویسندگان Ùˆ نمایشنامه هایی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù… برو گیر بیار Ùˆ بخون Ùˆ دو ماه دیگه، برای من، یه نمایشنامه بنویس Ùˆ تØویلم بده، ببینم چقدر آموخته ای. بعدش هم اگر Ùرصتی پیدا کردی، برو تهران، تئاتر 25 شهریور . » منم جوابش دادم: « ای آقا!. من شبها در زیر نور مهتاب، تکالی٠مدرسه ام را Ù…ÛŒ نویسم Ùˆ تابستونا کار Ù…ÛŒ کنم برای پول خرید قلم Ùˆ کاغذ سالانه ام. پاییز نیز Ù…ÛŒ رم توی باغها به مردم آبادی Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کنم Ùˆ مقداری سنجد Ùˆ دیگر Øبوبات برای توشه ÛŒ زمستونم جمع Ù…ÛŒ کنم. من از این پولها ندارم Ú©Ù‡ چنان کتابهابی را بخرم Ùˆ چنان مکانهایی برم؛ آنهم در تهران. من، بچه ÛŒ روستا هستم Ùˆ دلباخته ÛŒ صمیمیّت روستائیان Ùˆ Ùرزند Ùقر Ùˆ ثمره ÛŒ آرزوهای بیکران مادری قالیبا٠و پدری هیزم Ú©Ø´ بیابانها.» .
اØساس کردم با این ØرÙام خیلی متاثرش کردم. دیدم چشمانش نمناک شدند؛ ولی رویش را برگرداند Ùˆ Ú¯Ùت: « من با مدیر مدرسه صØبت کرده ام Ùˆ قرار است Ú©Ù‡ کتابخانه مدرسه را گسترش دهیم Ùˆ در نوشتن روزنامه ÛŒ دیواری مدرسه، Ùعالیت بیشتری بکنیم. ماه آینده برای خرید یک سری کتابها به تهران خواهم رÙت Ùˆ وقتی برگشتم دوست دارم Ú©Ù‡ در Ùهرست بندی کتابها در کنار مسئولین کتابخانه مدرسه به من Ú©Ù…Ú© Ú©Ù†ÛŒ. » Ú¯Ùتم: « چشم آقا. با کمال میل. ». از آن روز به بعد، من به مدّت یک سال Ùˆ نیم تمام در اوج خوشیها Ùˆ شادمانیهای توصی٠ناپذیر بودم. زبان انگلیسی Ùˆ متدهای آموختن آن را از او Ùرا گرÙتم Ùˆ خوشبختانه توانستم متدهای آموزشی اش را در Ùراگیری زبانهای دیگر نیز بیازمایم Ùˆ موÙقیّت آمیز بودند. Øداقل آن متدها برای من سودمند بودند. اون سال با راهنمائیها Ùˆ کمکهای بی دریغ او تونستم در رشته ÛŒ « نمایشنامه نویسی » در سراسر استان به مقام اوّل برسم. پاداشمم رÙتن به اردوی رامسر بود. نمی خواستم برم. ولی به بابام Ú¯Ùته بودند اگه نره به اردو، سال دیگه اسمش را نمی نویسیم Ùˆ باید در Ùکر یه مدرسه ÛŒ دیگه باشه. به زور مدرسه Ùˆ نصیØت بابام رÙتم اردوی رامسر. تجربه ÛŒ اردوی رامسر، خیلی برای من، خوش Ùˆ خرّم گذشت. بعد از بازگشتم از اردوی رامسر بود Ú©Ù‡ آتش اغتشاشات داشت در سراسر مملکت شعله ور Ù…ÛŒ شد. سالی بود Ú©Ù‡ من در خواندن هر نمایشنامه ای کوتاهی نمی کردم. عجب عطشی داشتم! Ùˆ Ú†Ù‡ خیالهای خوشی. تصوّر Ù…ÛŒ کردم معلّم ما برای یکی دو سال آینده در مدرسه ÛŒ ما Ù…ÛŒ ماند؛ ولی اینطور نشد Ùˆ اون بعد از یکسال برای تکمیل تØصیلاتش به دانشگاه اصÙهان رÙت. بعد از رÙتن او بود Ú©Ù‡ من دیگر او را ندیدم؛ سوای در رویاهایم. این روزها وقتی به دالانهای تو در توی ØاÙظه ام سرک Ù…ÛŒ کشم، Øسرت دیدن آن انسان دریا دل Ùˆ بزرگ، تمام وجودم را Ù…ÛŒ لرزاند. نمی دانم زنده است یا نه. Øتّا نمی دانم اگر زنده است در کجای این جهان گسترده مقیم است. او یک « آموزگار انگیزنده به تÙکّر » بود Ùˆ رÙیقی دوست داشتنی به وسعت مهر ایرانزمین.
2- زÙمرّدهای نایاب.
...... اون روزهایی Ú©Ù‡ زنده یاد « سهراب شهید ثالث » Ùیلم « طبیعت بیجان » را ساخت Ùˆ بر آکران عمومی برد، من یادمه Ú©Ù‡ تعداد تماشاگرانش از شمار انگشتان دست به سختی اÙزون بود. Ùقط تا دلتان بخواد مردم برای Ùیلمهای آبگوشتی بود Ú©Ù‡ سر Ùˆ دست Ù…ÛŒ شکستن Ùˆ پشت گیشه ÛŒ سینماها از بوق سØر تا شیپور شامگاه، غلغله Ùˆ هیاهو Ù…ÛŒ کردن. ولی امروز آنانی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهند تاریخ سینمای ایران را بنویسن Ùˆ مرور کنن، نیک Ù…ÛŒ دونند Ú©Ù‡ زنده یاد « شهید ثالث » از استخوانداران Ùˆ آبروهای سرÙراز Ùیلم ایرانیست. از این گونه نمونه ها در تاریخ Ùˆ Ùرهنگ ما Ù…ÛŒ توان بسیاری را نام برد. در سرزمینهای دیگر نیز Ù…ÛŒ توان از این گونه نمونه ها زیاد دید Ùˆ نام برد. برای مثال: موقعی Ú©Ù‡ « آندره ژید » به سرمایه ÛŒ خودش، کتاب « مائده های زمینی » را منتشر کرد، تونست در طول ده سال آزگار Ùقط به Ùروش چهارصد نسخه از آن موÙّق بشه؛ یعنی سالی چهل نسخه آنهم در اروپای عصر روشنگری!. ولی امروزه روز، نام « آندره ژید » بر تارک ادبیّات Ùرانسه Ùˆ جهان با غروری وص٠ناشدنی Ù…ÛŒ درخشه. از این نوع مثالها Ù…ÛŒ تونم صدها Ùˆ هزارها بنویسم. با این مثالها Ù…ÛŒ خوام نتیجه بگیرم Ú©Ù‡ بسیاری از قلمÙرسودنها هست Ú©Ù‡ در همان Øالت نوشته شدن Ù…ÛŒ میرن Ùˆ Øداکثر عمرشان از یکی دو ساعت، بیشتر نیست. بسیاری از نوشته ها نیز هستن Ú©Ù‡ هیچگاه شادابی Ùˆ تازه Ú¯ÛŒ Ùˆ زÙلالی Ùˆ دلنشینی خود را از دست نمی دن Øتّا اگر گرد Ùˆ غبار ماهها Ùˆ سالها Ùˆ قرنها بر آنها بنشیند. Ú¯Ùتارها Ùˆ نوشته های مادام العمر را کمتر کسانی پیدا Ù…ÛŒ شن Ú©Ù‡ خواهان آنها باشن؛ نه برای اینکه بی ارزش هستن؛ بل به دلیل آنکه ذهنیّت Ùˆ روان ما را Ù…ÛŒ تونن ساعتهای بیشمار در Ùضای اثیری خود بگیرن Ùˆ ما را به اندیشیدن در باره ÛŒ بغرنجزا بودن آنچه « خیلی بدیهی Ù…ÛŒ نماید » ترغیب کنن. Ùقط دردسر ما اینه Ú©Ù‡ دوست داریم همه چیز خیلی « راØت الØلقومی » باشه تا هم بتونیم در یک چشم بر هم زدن، قورتش بدهیم هم بتونیم مشابه اش را عرضه کنیم؛ ولی اÙکار Ùˆ اندیشه های عمیق، منØصر به Ùرد Ùˆ یگانه هستن Ùˆ نمی توان مشابه آنها را تØویل دیگران داد. چقدر ما ایرانیها، آدمهای « راØت الØلقومی Ùˆ مشابه نویس Ùˆ Ú©Ù¾ÛŒ نویس مشقهای همدیگر » شده ایم Ùˆ خودمون خبر نداریم.
3- آن چیزی که من خواستم و شد.
...... مدیر دبیرستان مرا توی دÙتر خواست. انسان شری٠و با مسئولیّتی بود. خوشرو Ùˆ خوش قلب. وظای٠و تکالی٠شغلی خودش را خوب Ù…ÛŒ دانست Ùˆ در اجرای آنها با تکیه به وجدان Ùردی اش، بهترین تلاشها را Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از خودش Øسابی مایه Ù…ÛŒ گذاشت. اون روز یادم نمیره. به من Ú¯Ùت: « Ùلانی!. این اولین Ùˆ آخرین ØرÙهای من است به تو. اگر گوش کردی Ùˆ دنبالشون رÙتی Ú©Ù‡ خوشا به سعادتت. اگر هم گوش کردی Ùˆ بعدش پشت گوش انداختی، خود دانی Ùˆ سرنوشتی Ú©Ù‡ برای خودت رقم Ù…ÛŒ زنی! ». به من Ú¯Ùت: « تو، انسانی هستی Ú©Ù‡ لیاقتها داری Ùˆ Ù…ÛŒ توانی در زندگی ات Øتّا به مدارج بسیار عالی کشوری نیز برسی Ùقط اگر بتونی جلو زبانت را بگیری Ùˆ دهنه به مغزت بزنی. ولی اگر Ù…ÛŒ خواهی آنچه را در قلبت Ùˆ مغزت Ù…ÛŒ گذرد بدون هیچ مراعاتی بر زبان برانی، آنگاه هیچ خدایی Ùˆ بنی بشری زورش به تو نخواهد رسید Ùˆ عاقب Ùˆ آخرتت این میشه Ú©Ù‡ Ùقط یه Øمّال از آب در بیایی!. » بعدش سکوت کرد Ùˆ به من Ú¯Ùت: « Øالا مرخصی!. برو Ùˆ Ùکراتا بکن!. ». راستش را بخواهید من واقعا شوکه شدم. اومدم خونه Ùˆ همش در Ùکر ØرÙایی بودم Ú©Ù‡ به من زد. اصلا خوابم نبرد Ùˆ دائم با خودم کلنجار Ù…ÛŒ رÙتم Ú©Ù‡ خب. مدیر دبیرستان Ú©Ù‡ بد مرا نمی خواست Ùˆ تازه خیلی آدم دلسوزی هم هست. شاید Øقّ با اون باشه Ùˆ من باید یه تØوّل Øسابی در مرامم ایجاد کنم؛ Øداّقل برا خوشی خودم. این بود Ú©Ù‡ بعد از دو روز کلنجار رÙتن با خودم، تصمیم گرÙتم به همون روشی رÙتار کنم Ú©Ù‡ مدیر دبیرستان دوست Ù…ÛŒ داشت. Øدس بزنید Ú†ÛŒ شد؟. من آدمی ریاکار Ùˆ مزوّر شدم!. در اولین مسئله ای Ú©Ù‡ برایم پیش اومد بعد از اون تصمیمم برای ریاکاری، به قدری دچار عذاب وجدان شدم Ú©Ù‡ از توصیÙØ´ عاجزم. تمام سیستم بدنم داشت به هم Ù…ÛŒ خورد Ùˆ من Øال Ùˆ روزم مصیبتی بود. بعد از یک Ù‡Ùته بر همه چیز صلوات Ùرستادم Ùˆ با خودم Ú¯Ùتم: « نخیر!. ریا کاری Ùˆ تزویر Ùˆ خودخوری » به من نیومده. این بود Ú©Ù‡ همه چیز را Ùوری به خاک سپردم. نتیجه این شد Ú©Ù‡ من نه به مدارج عالی کشوری رسیدم نه Øمّال از آب در آمدم؛ زیرا هر دوی اینها، راههایی بودند Ú©Ù‡ مدیر دبیرستان Ù…ÛŒ شناخت Ùˆ Ù…ÛŒ خواست جلوی پای من بگذارد. ولی من بیراهه های خودم را پیمودم Ùˆ اکنون به این جایی رسیدم Ú©Ù‡ هستم.
4- صیّاد آرزو.
...... قضیه برمی گرده به بیست Ùˆ چهار سال پیش. همون Ù…Øلّه ای Ù…ÛŒ نشستند Ú©Ù‡ خواهرم منزل داشت. رÙته بود پیش خواهرم Ùˆ التماس Øلالیّت Ùˆ دعا کرده بود. گویا Ù…ÛŒ خواست برود به جبهه ÛŒ جنگ مومنان علیه Ú©Ùّار. خواهرم به او Ú¯Ùته بود: « مادرت، تو Ùˆ خواهران Ùˆ برادرانت را با بدبختی Ùˆ شب زنده داریهای Ø´Ú©Ù… گشنه، بزرگ کرده. آخه جبهه، Øلوا خیر نمی کنن پسر جان. نرو جبهه!. تو، بچّه ÛŒ صغیر Ùˆ شیر خور داری. Øالا اگه اشتباهی هم رخ داده، دلیل نمیشه Ú©Ù‡ تو ØŒ عذاب وجدان داشته باشی. برادر من، آدم بی کینه ای بود. هیچ کاری دیگه هم، Ùایده نداره. برا اینکه او، آواره ÛŒ غربت شده است. نرو جبهه برار!. » درست یک ماه بعد از رÙتنش بود Ú©Ù‡ خبر شهید شدن « معلّم گرینشگر » را در آبادی جار زدن. من از شنیدن این خبر در غربت، اصلا دلشاد نشدم. Øقیقت این بود Ú©Ù‡ او مرا از Ù„Øاظ « اهدا٠انقلاب اسلامی » در گزینش برای معلّمی آنهم در یکی از Ù…Øرومترین مناطق استان به خواست Ùˆ داوطلبی خودم، تائید Ùˆ تصدیق نکرده بود. او Øتّا به برادرم Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ من در رشته ÛŒ زبان انگلیسی از مابین تمام داوطلبان، بهترین نمره را آورده بودم. منطقه ای Ú©Ù‡ من Øاضر بودم داوطلبانه با جان Ùˆ دل برای تدریس بروم، منطقه ای بود Ú©Ù‡ وزارت آموزش Ùˆ پرورش استان، معلّمین را به زور Ù…ÛŒ Ùرستاد آنهم با مزایای هنگÙت. ولی من با تمام مهری Ú©Ù‡ به آب Ùˆ خاکم داشتم سوای Øقوق Øقّه ام بدون کوچکترین چشمداشتی Ù…ÛŒ خواستم بروم. مشکل بزرگ Ùˆ دست Ùˆ پا گیر دار Ùˆ خار مغیلان برای Øاکمان وقت در امریّه دادن جهت گزینش معلّمان ØŒ چیزی نبود؛ سوای شایستگی Ùˆ استعدادهای Ùردی من. در دنیای صغیر Ùˆ Øقیر مومنان به اسلامیّت، بیگانه بودن در وطن Ùˆ غریب بودن در غربت، « مزد شایسته Ú¯ÛŒ Ùˆ پاداش استعدادهای Ùردی من » Ù…ÛŒ باشد.
5- جهنّم مادران.
.... هر آخر Ù‡Ùته ای Ú©Ù‡ میشه Ùˆ صدای تلÙÙ† به گوشم Ù…ÛŒ رسه، تمام تنم Ù…ÛŒ لرزه. Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ مادر Ùرسوده سال Ùˆ استخوانی ا Ù…ØŒ خواب « هلÙرا » دیده Ùˆ دل نگران منه. آهناله ها Ùˆ زمزمه های مهر آمیزش در گوشم طنین Ù…ÛŒ اÙکنند Ú©Ù‡ « Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ آیی مادر؟. همه Ù…Ùردند Ùˆ من هنوز چشمام به درب خونه، آویزونه! . تا Øالا چهار بار، عزرائیل اومده جونم را بستونه Ùˆ من با دعوا از خونه، بیرونش کرده ام. به اون Ú¯Ùتم اگه بخوای جونم را بگیری، شکایتت را به خدا Ù…ÛŒ کنم. من هنوز آرزوی دیدن بچّه ام به دلم مونده. Øسرت به دل موندم Ú©Ù‡ یه بار دیگه ببینمش Ùˆ بعدش خودم Ù…ÛŒ میرم. تو دیگه نمیخواد دنبالم بیایی. خسته شدم ننه!. Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ آیی ای عمر سوخته در غربت؟. Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ آیی؟. » Ùقط صدای هق هق گریه هاش هست Ú©Ù‡ عمق درد جانسوز او را در گوشهایم شعله ور Ù…ÛŒ کنند Ùˆ هیزم وجودم را به آتش Ù…ÛŒ کشند. اگر روزی، این Ùتنه ÛŒ خونریز Ùقاهتی از ایرانزمین براÙتاد Ùˆ نظامی دادگزار بر این سرزمین همیشه غارت Ùˆ سرکوب شده، Ùرمانروا شد، بایستی تمام آنانی را Ú©Ù‡ در Øقّ ملّت ایران Ùˆ مردمش بدون Ù‡Ú† استثنائی، ستم کردند بر « شالوده ÛŒ مجموع آن قطره قطره اشکهایی » قضاوت کنند Ú©Ù‡ در طول Øاکمیّت چنان دژخیمان بی Ùرّی از چشم مادران چکیده شده اند. Øکومت Ùقاهتی برای تمام مادران ایرانی در طول نزدیک به سه دهه، Ùقط « جهنّم الهی » را به ارمغان آورد Ùˆ هنوز Ú©Ù‡ هنوز است آسیاب خونریزی Ùˆ Ú©Ùشتار Ùˆ ترور Ùˆ آزار Ùˆ شکنجه را با ایمانی زاهدانه، Ùعّال شبانه روزی Ù†Ú¯Ù‡ داشته است. نمی دانم چرا باران آن « رØمت الهی » Ú©Ù‡ اینقدر در باره اش « اراجی٠می نویسند Ùˆ Ù…ÛŒ گویند » بر چشمان منتظر Ùˆ خشکیده ÛŒ مادرم نمی بارد تا آن مادری Ú©Ù‡ نهال « مهر Ùˆ ÙˆÙا » را از کودکی بر Ù„ÙˆØ Ø¯Ù„Ù… کاشت Ùˆ قصّه ÛŒ « زال زر Ùˆ خداوند مهر » را برایم خواند، اگر روزی، روزگاری، به میهن، بازگشتی بود، آنگاه دیگر شاهد آن « ضØّاکیانی » نباشم Ú©Ù‡ دژخیم جان Ùˆ زندگی هستند Ùˆ اÙتخار Ùˆ امتیاز خود Ù…ÛŒ دانند Ú©Ù‡ میر غضّب ستم Ùˆ بیدادگری را سرلوØÙ‡ ÛŒ ایمان دنیوی Ùˆ اخروی خودشان بشمارند.
6- نسلهای Ù†Ùرین شده.
.... بچّه Ú©Ù‡ بودم با بچّه هاي Ù…Øلّ، دائم توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ به دنبال بازيگوشي بودم. وقتي يه سوسک سياه پيدا مي کرديم، مي گرÙتيمش Ùˆ يه چوب کبريت توی کونش مي کرديم Ùˆ مي Ú¯Ùتيم Øالا براي ما، اين زمين را شخم بزن!. سوسک بيچاره نيز بي خبر از اينکه، Ú©ÙŠ توی کونش، Ú†Ù‡ سيخي تپونده، شروع مي کرد دور خودش چرخيدن. Øالا نچرخ Ùˆ Ú©ÙŠ بچرخ. من وقتي در باره ÙŠ تاريخ معاصر ايران؛ بويژه از رويداد مشروطه به اين طر٠مي انديشم Ùˆ اخبار نا آراميها Ùˆ طغيانهاي گاه Ùˆ بيگاه جوانان ايراني را مي شنوم، کونچرخي اون سوسک بدبخت، يادم مي آد Ùˆ دلم Øسابي مي سوزه. از دوران مشروطه تا همین امروز، چهار نسل به دنيا آمده است Ùˆ هر نسلي، چوب کبريتي توي کون نسل ديگر Ùرو کرده است: نسل مشروطه خواهان به نسل مصدّق. نسل مصدّق به نسل خميني. نسل خميني به نسل انقلاب. اکنون نسل انقلاب است Ú©Ù‡ مي تواند سرنوشت خودش Ùˆ نسل آينده را رقم بزند. آيا مي توان به ثمر بخش بودن چنين خيزشها Ùˆ پايورزيها Ùˆ دادخواهيها، اميدوار بود؟. من هنوز نمي توانم داوري کنم؛ زيرا از ÙŠÚ© طرÙØŒ تجربيات من نيز، تلخ هستند Ùˆ از طر٠ديگر، تاريخ روشنÙکري Ùˆ کشورداري ما ايرانيان، صرÙنظر از تاريخ اسÙبار Ùˆ Ùلاکتبارمان در کلّ، از رويداد مشروطه تا امروز، گريز از انديشيدن Ùˆ همگرايي Ùˆ همآزمايي Ùˆ همÙکري بوده است.
7- زنبور عسل ساز.
...... توی خانواده ÛŒ یکی از بستگان دورم، غلغله Ùˆ کتک کاری شدیدی شده بود. مادر بیچاره ÛŒ من، سراسیمه Ùˆ هراسان وارد Øیاط خونه مون شد Ùˆ داد زد: « ننه!ØŒ Ú†ÛŒ نشسته اید Ú©Ù‡ خوار Ùˆ برادر، همدیگه را تیکه Ùˆ پاره کردن. بدوید!. Ùریاد رسی کنید!. » یادمه اون روز، پا برهنه با زیر شلواری Øالا ندو Ùˆ Ú©ÛŒ بدو. وقتی رسیدم به منزل اون بستگانمون. دیدم ای داد Ùˆ بیداد! Ù‡Ùت هش Ù†Ùر، آش Ùˆ لاش Ùˆ خونین Ùˆ مالین به گوشه Ùˆ کنار اÙتاده ان. تمام وجودم Ù…ÛŒ لرزید Ùˆ ÙˆØشت داشت مثل خوره وجودمو Ù…ÛŒ خورد. با یه بدبختی تونستم از لابلای ازدØام مردم یکی از آدمایی را Ú©Ù‡ سرش به تنش Ù…ÛŒ ارزید یه گوشه ای بکشم Ùˆ بپرسم Ú†ÛŒ شده؟. دعوا اصلا سر Ú†ÛŒ بود؟. دیدم یارو، یه پوزخندی زد Ùˆ Ú¯Ùت: خنده ات میگیره اگه بگم. Ú¯Ùتم خب بگو در هر صورت. Ú¯Ùت: دعوا سر این بوده Ú©Ù‡ کیا باید آخر Ù‡Ùته برن اون هزار متر زمین بایر ارثیه ای را بیل Ùˆ کلنگ بزنن برا کشیدن دیوار دور تا دورش. Ú¯Ùتم. همین. Ú¯Ùت به پیر، به پیغمبر همین. بعد Ú©Ù‡ با اون Ùرد ØرÙامو رد Ùˆ بدل کردم. آخر Ù‡Ùته، کله ÛŒ سØر بلند شدم، بیل Ùˆ کلنگ به دستم گرÙتم بدون آنکه به کسی چیزی بگویم، راهی رسیدن به اون زمین بایر بستگانم شدم. وقتی پیداش کردم، شروع کردم از یه گوشه به کلنگ زدن. اصلا دور Ùˆ بر خودم را نیز نگاه نمی کردم Ú©Ù‡ آیا کسی هست یا نه. تکلی٠انسانی خودم Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ در Øدّ توانائی ام بیل Ùˆ کلنگ بزنم برای آنکه شاهد خونریزیها Ùˆ کتک کاریها Ùˆ آبرو ریزیها در بین بستگانم نباشم. دیدم در همون وسطای کارم، نزدیکای ظهر سه Ù†Ùر دیگه با بیل Ùˆ کلنگ دارند یه گوشه ای دیگه از زمین را Ù…ÛŒ کنن. من اونا را اصلا نمی شناختم. هیچ ØرÙÛŒ نه اونا با من زدن. نه من با اونا. Ùقط هر کسی کار خودش را Ù…ÛŒ کرد. بالاخره تونستیم در عرض دو روز، دور تا دور اون منطقه را برا Ù¾ÛŒ ریزی خاکبرداری کنیم. این واقعه Ùˆ تجربه ÛŒ تلخ Ùˆ شیرین به من درسهایی داده Ú©Ù‡ به عمق وجودم آمیخته اند. وقتی Ù…ÛŒ شنوم روشنÙکران مخال٠و Ùلان Ùˆ بمان دیروزی، شده ان مبلّغ Ùˆ مروّج ØÚ©.متگرانی Ú©Ù‡ قاتل هزاران « امیر کبیر » هستند، مرا یاد اون Øکایت پدرم از دوران زنده یاد « مصدق » Ù…ÛŒ ندازه Ú©Ù‡ مردم، ØµØ¨Ø Ù…ÛŒ Ú¯Ùتن: « یا مرگ یا مصدّق ». بعد از ظهرش همون مردم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتن: « جاکش کیه؟، مصدّق!». گمون کنم امروزه روز دیگه همه خوب بÙهمن Ú©Ù‡ چرا من اینقدر از دست « خوبترین خوبان » مملکتمون، سرخورده Ùˆ ناامیدم. اگه آدم بخواد منتظر بشینه Ú©Ù‡ کسانی در میدان عمل، برای ملّت، اقدامی بکنن، باید خیلی ساده دل باشه. Øکایت بلدرچین Ùˆ اون رعیّت یادم میاد. جهان از آن انسانهای Ùهیم Ùˆ با شعوریست Ú©Ù‡ منتظر هیچکس نمی نشینن Ùˆ به تن خویش، آن کاری را Ù…ÛŒ کنن Ú©Ù‡ بایسته Ùˆ شایسته است بدون توپ در کردن Ùˆ هیاهو Ùˆ جنجالها Ùˆ هوچیگری. وقتی « ارنستو Ú†Ù‡ گوارا » Ù…ÛŒ خواست « ناممکنها را واقعیّت پذیر » کند، هیچگاه نگاه نکرد Ú†Ù‡ تعدادی در پشت سرش به ص٠ایستاده اند یا چند هزار نشریه Ùˆ رادیو Ùˆ تلویزیون Ùˆ امثالهم در باره ÛŒ آرزو Ùˆ آرمان Ùˆ ایده آلش، به به Ùˆ Ú†Ù‡Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ زنن. دمکراسی ØŒ پرنسیپ نهالیست Ú©Ù‡ بایستی آن را با جان Ùˆ دل دوست داشت Ùˆ همسان رعیّتها با غمخواری به آبیاری Ùˆ مراقبت از آن کوشید. این پیچیده Ú¯ÛŒ روان ایرانی را نمیشه با نصیØت Ùˆ توصیه Ùˆ توهین Ùˆ شماتت Ùˆ تمسخر Ùˆ امثالهم به مداوایش کوشید. نه!. باید یاد گرÙت کلنگ Ùˆ بیل را بی خبر از همه در « زمین ناممکنها » به چرخش در آورد.
8- رمزگشایی Ú¯Ùتارهای چندش آور.
...... Ú©Ù… اتّÙاق Ù…ÛŒ اÙته Ú©Ù‡ ما بخواهیم در باره ÛŒ « اندیشه ها Ùˆ ایده های انسانها » قضاوت کنیم. ما عادت کرده ایم آدمها را آنطور ببینیم Ùˆ دوستشون Ùˆ ازشون Ù†Ùرت داشته باشیم Ú©Ù‡ خودمون تصوّر Ù…ÛŒ کنیم چنان Ùˆ چنین باید باشند Ùˆ خبر نداریم Ú©Ù‡ با آن خواستهای آرزویی خودمون Ú†Ù‡ ستمی در ØÙ‚ دیگرون Ù…ÛŒ کنیم. نمی Ùهمیم Ú©Ù‡ آدمها را به Ú†Ù‡ عذابی Ù…ÛŒ اندازیم وقتی خبر دار بشن ما Ú†Ù‡ تصوّری از اونا در ذهنمون داریم؛ یعنی تصوّری Ú©Ù‡ اصلا Ùˆ ابدا با واقعیّت دیگران اینهمانی نداره. ایکاش ما Ù…ÛŒ آموختیم Ú©Ù‡ آدمها را آن سان Ú©Ù‡ هستند بپذیریم Ùˆ رادمنشانه از آنچه در وجودشان « ناپسند » Ù…ÛŒ باشد به اندیشیدن انگیخته شویم Ùˆ ایده ای بیاÙرینیم Ú©Ù‡ ثمره اش Ùضایی باشد برای پالاندن رÙتارها Ùˆ Ú¯Ùتارها Ùˆ سخنهای « ناپسند » دیگران به همّت خودشون. من Ù…ÛŒ اندیشم Ú©Ù‡ « مدّاØÛŒ در تاریخ ادبیّات ما » بیش از آنکه به مجیز گویی سلاطین Ùˆ Øکّام بی Ùرّ Ùˆ Ùاقد شایسته Ú¯ÛŒ نظر داشته باشد، در این راستا بوده است Ú©Ù‡ شاعران Ù…ÛŒ خواسته اند ایده آلهای آدمیان را از صÙات پسندیده Ùˆ رÙتارها Ùˆ اندیشه های آرزویی در « مدØگویی سلاطین بی لیاقت Ùˆ Ùرّ » عبارت بندی کنند. از این رو، در « مدیØÙ‡ سرایی » بایستی عکس قضیه را Ùهمید Ùˆ دریاÙت؛ نه آنچه توی « ذوق » آدم Ù…ÛŒ زند.
9- ساده بودن زندگی و پیچیده بودن روان و مغز.
...... من یه رویاهايي دارم. یه خواستهايي. یه آرزوهايي. یه آرمانهايي. خیلی از اينها را ميشه دور ریخت یا نديد گرÙت. ولی یه چیز را نمیشه دیگه ازش گذشت. اونم نیازهای آدمه. بعضی وقتها Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ عرض کنم. باید Ú¯Ùت اکثر مواقع Øيران Ùˆ پريشانÙکر Ù…ÛŒ مانم Ú©Ù‡ چرا آنچه اينقدر ساده Ùˆ پيش پا اÙتاده Ùˆ طبيعی مي باشه در ذهن ما انسانها به پيچيده ترين Ùˆ مشکل سازترين Ùˆ زمخترين معضل Ùکري Ùˆ روانی تبديل مي شود. انسان Ú†Ù‡ خوشش بیاد Ú†Ù‡ خوشش نیاد در طول زندگي، متØوّل ميشه. Ú†Ù‡ در باور داشتهايش. Ú†Ù‡ در رÙتارهايش. Ú†Ù‡ در ارگانيسم بدني اش. در این گر Ùˆ واگیر بودنها Ùˆ شدنها، در یه مقطعی از زندگی Ùردي ات متوجّه ميشي Ú©Ù‡ اصلا زندگي نکرده اي؛ بلکه Ùقط Ù†Ùس کشيده اي Ùˆ دنبال خيلي چيزها دويده اي Ú©Ù‡ صنّار ارزش نداشته اند Ùˆ Ùقط مراعات کرده اي هر آن چيزي را Ú©Ù‡ مجبورت کرده اند مراعات Ú©Ù†ÛŒ. Øالا یا با Ù†ØµØ§ÙŠØ Ùˆ اندرزها Ùˆ توصيه ها. یا با منطق Ùˆ استدلال. یا با تنبیه Ùˆ کتک کاری Ùˆ تØقير Ùˆ زور گويي. یا با امریّه Ùˆ منهیّه. تو Ùقط مراعات کرده ای. ولی هیچوقت وجود خود تو Ùˆ آنچه Ú©Ù‡ هستی Ùˆ آرزو Ù…ÛŒ کني بشوي Ùˆ باشی، هرگز مراعات نشده. دلت مي گيره. خسته ميشي. از همه چيز. Øتا عزيزترين اÙراد نزديکت. دوست داري بگريزي. از همه چيز. بخندي به همه چيز. واژگون کني همه چيز را. به عجز خودت خنده ات مي گيره. دلت Ù…ÛŒ شکنه. زخمی میشی. Ù†Ùرت، وجودت را تسخير مي کنه. دلت ميخواد از همه انتقام بگيری. نيرو نداري. خودت را مثل شير زخمي به هر دري مي زني. یه گوشه اي مي اÙتي. له له مي زني. هيچکس اهميّتي به تو نميده. هر کسی تو لاک خودشه. باز دوباره خنده ات مي گيره. با خودت Øر٠مي زنی. Øساب Ùˆ کتاب مي کني. چون Ùˆ چرا مي کني. آخرش مي بينی. همش Ú©Ø´Ú© بوده. از همون اولش. همش کشکيّات بوده. عصباني Ùˆ غضبناک ميشي. مي خواي Ùرياد بزني. نه!. هيچي تغيير نمي کنه. تو هستی Ú©Ù‡ باخته ای. نمی دونی میشه جبران کرد یا نه عمر بر باد رÙته را. همش Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. استدلال Ùˆ برهان میاری. آخرش مي بيني Ú©Ù‡ تمام « زندگي »، آنقدر ساده Ùˆ طبيعي بود Ú©Ù‡ Ùقط ذهن پيچيده شده ÙŠ تو نمي توانست آن سادگي را بÙهمد Ùˆ دريابد. واقعيّت تلخ جامعه ÙŠ ايراني، Ù…Øکوم پيچيدگي هولناک Ùˆ اسرار آميز ذهنيّتها Ùˆ روانهاي مشوّش اÙرادش مي باشد؛ زيرا « زلالي Ùˆ آرامش Ùˆ سادگي زندگي » را نمي Ùهميم. قرنهاست Ú©Ù‡ ما ايرانيان، هنرمان این شده است Ú©Ù‡ « زندگي » را Øرام کنيم Ùˆ به دور اندازيم، Øال به هر نامی Ú©Ù‡ مي خواهد بوده باشد. « Ú©Ùشتن Ùˆ Øرام کردن زندگی »، بزرگترين اÙتخار ملّي ما شده است.
10- وقیØان خبیث مسلک.
...... یه ضرب المثل سودانی Ù…ÛŒ گوید: « مردی Ú©Ù‡ ادّعا کند از هر چیزی، سر رشته دارد Ùˆ تمام زیر Ùˆ بم آن چیز را Ù…ÛŒ داند، آن مرد، بی Ø´Ú©ØŒ مادر خود را نیز خواهد گایید ». مغزه ÛŒ عالی این ضرب المثل در باره ÛŒ طی٠اسلامگرایان Ùˆ آخوندها Ùˆ Ùقها Ùˆ مراجع تقلید Ùˆ ملّایان تاق Ùˆ جÙت، خیلی صدق Ù…ÛŒ کند. امکان ندارد جایی یا چیزی وجود داشته یا نداشته باشد Ú©Ù‡ موکّلان اسلامیّت در باره ÛŒ Ú†Ù… Ùˆ خم آن، خروارها یابس Ùˆ طوبا باÙیهای مزخر٠نگویند Ùˆ ننویسند Ùˆ اظهار Ù„Øیه نکنند. این طی٠آنقدر بی شرم Ùˆ آبرو هستند Ú©Ù‡ هیچ قلمی نمی تواند وقاØت آنها را توصی٠کند.
11- رگه رگه های الماس.
- انسان به این دلیل، زندگی نمی کند Ú©Ù‡ به جهان آمده است؛ بلکه به این دلیل Ù…ÛŒ زیید Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهد « زندگی Ùردی خودش را بجوید ».
- آنچه Ú©Ù‡ دائم، پشت پای ما Ù…ÛŒ زند، همه جا در پیش پایمان اÙتاده است.
من، آن انسان قدرتگرایی را Ú©Ù‡ برای کسب قدرت، تلاش Ù…ÛŒ کند با تمام وجودم دوست Ù…ÛŒ دارم؛ ولو دهها خطای پراکتیکی، پس از کسب قدرت داشته باشد Ùˆ آن انسانی را نیز Ú©Ù‡ قدرت طلب Ùˆ مسØور Ùˆ برده ÛŒ قدرت Ù…ÛŒ باشد؛ ولی سائقه ÛŒ قدرتخواهی خود را با مزوّرانه ترین Ùرمهای رÙتاری Ùˆ Ú¯Ùتاری Ùˆ نوشتاری، کتمان Ù…ÛŒ کند Ùˆ آن را در « لباس روØانی » Ù…ÛŒ پوشاند، آن انسان را یک خبیث Ùˆ خاصم بشر Ù…ÛŒ دانم؛ زیرا انسان قدرتگرا، اگر در قدرتخواهی اش به راستی، صادق Ùˆ صمیمی Ùˆ شری٠باشد، هرگز نبایستی در لباس « قداستها Ùˆ اعتقادات دینی انسانها؛ ولو خراÙات Ù…Øض باشند »، مقاصد Ùˆ سائقه ÛŒ قدرتخواهی خود را پنهان کند.
- خیلی از چیزها، زیبا Ù…ÛŒ شوند، وقتی Ú©Ù‡ ویران شده باشند. Øاضرم شرط ببندم Ú©Ù‡ اسلامیّت پس از ویرانی ماشین اقتدار تروریستی ولایت Ùقاهتی، خیلی جذّاب نیز خواهد شد.
انسانی که رویا می بیند، هنوز خوابش نبرده است!.
یکی از Ùقها، Øدیثی نوشت Ùˆ سند آن را نقل نکرد. به ÙˆÛŒ Ú¯Ùتند: « چرا سند آن را ننوشتی؟ ». Ú¯Ùت: « این Øدیث را برای عمل کردن نوشتم؛ نه برای رونق بازار ».
- همه ی آدمها، یک زیر زمینی در مغز و روانشان دارند که مملوّ از خرت و پرتهای اسرار آمیز اعتقاداتی می باشند.
آزادی همواره در ابعاد انکاری به خودش چهره Ù…ÛŒ گیرد؛ نه در Øالتهای تاییدی.
تÙکّر در خلوت خویش؛ یعنی اÙتادن در چاه پرسشهای خود.
زنده یاد « ابوالقاسم Øالت » در طنزی کوبنده Ùˆ رسواگر، واقعیّت کاراکتر ما « ایرانیان مسلمان نما »را اینگونه سروده است:
« Ù…Ùسلّم است Ú©Ù‡ ایرانی نجیب Ùˆ اصیل
به علم Ùˆ دانش Ùˆ Ùضل است بی نظیر Ùˆ عدیل »
« خلاصه، مردم ایران، تمام، مشهورند
به عقل سالم Ùˆ دامان پاک Ùˆ Ø®Ùلق جَمیل »
« نه بنگی اند و نه تریاکی و نه عَرَقی
نه تنبل و نه ضعی٠و نه عاجزند و علیل »
« نه ØÙقّه باز Ùˆ نه خائن، نه رشوه خوار Ùˆ نه دزد
نه بیسواد و نه بیکاره و نه هردمبیل ». مشکل معمّایی قدرت در اینست که از مردم، سرچشمه می گیرد؛ ولی ضدّ مردم به کار برده می شود!.
تنها چیزی که هیچوقت، زمانش به سر نمی آید همان « زمان » می باشد.
سپاهیی از میدان جهاد Ù…ÛŒ گریخت. Ú¯Ùتند: « کجا Ù…ÛŒ روی ای نامرد؟. » Ú¯Ùت: « آن خوشتر دارم Ú©Ù‡ گویند Ùلان بگریخت لعنة الله، از آنکه گویند Ùلان کشته شد، رØمة الله ».
سپاهیی زنی جمیله داشت Øور نام. روزی به غزا رÙته بود. بعد از Ù†Ùیر عام، روی به گریز نهاد. Ú¯Ùتند: « ای نامرد! باز گرد Ú©Ù‡ اگر کاÙری را بکÙشی، غازی باشی Ùˆ اگر کاÙری تو را بکÙشد، شهید باشی Ùˆ در روز قیامت، Øور عین یابی. » Ú¯Ùت: « من خود اکنون Øور دارم Ùˆ برای عین، خود را به Ú©Ùشتن نتوانم داد » .
سپاهیی ریش دراز داشت Ùˆ از هارون الرّشید چیزی Ù…Øقّر خواست. هارون Ú¯Ùت: « ریش دراز آورده ایی Ùˆ هیچ جو عقلی نه!ØŸ. » Ú¯Ùت: « اَما تَسمَع٠اَنَّه٠اÙذا طالَت Ù„ÙØیَة٠المَرء Ùَکَوسَجَ عَقلÙÙ‡Ù = آیا نشنیده ای آن را Ú©Ù‡ چون دراز گردد ریش مرد، کوسه شود عقل او ! ».
از آواره اي Ú©Ù‡ در به در شده بود، پرسيدند:« تو چرا پيوسته، سرگرم سÙر هستي؟. » Ú¯Ùت: « من هر بذر Ù…Ùرادي را Ú©Ù‡ در خاک وطن کاشتم، سبز ناشده، آن را درو کردند!. »
آنانی که هیچ چیزی نمی دانند، به چیزی نیز شک نمی کنند!.
انسانها همواره در گلاویز شدن با Ù…Ùعضلات Ùˆ مسائل کشوری با دو درب روبرو هستند: 1- دربی Ú©Ù‡ به بÙÙ† بست Ù…ÛŒ رسد. 2- دربی Ú©Ù‡ راهگشا Ù…ÛŒ باشد. چرا ما ایرانیها عادت داریم Ùقط دریهایی را بگشاییم Ú©Ù‡ به بÙÙ† بست Ù…ÛŒ رسند؟.
قدرت طلبی هرگز مقصد و هد٠نیست؛ بلکه ابزاریست برای رسیدن به مقاصد و اهدا٠و اغراض.
« آخوندها » در پروسه ÛŒ اقتدار خواهی Ùˆ Øاکمیّت مطلق بر زمین، به پیکر « ضØّاک » در Ù…ÛŒ آیند Ùˆ سیمای « کریه Ùˆ چندش آور » به خود Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ در پروسه ÛŒ ساقط شدن از قدرت Ùˆ تمامیّتخواهی به Ø´Ú©Ù„ « Ù…Ùلّا نصرالدّین » در Ù…ÛŒ آیند Ùˆ سیمای شوخ Ùˆ شنگی به خود Ù…ÛŒ گیرند. ایرانیان Ùقط آن چهره از « واقعیّت آخوندها » را دوست دارند Ú©Ù‡ Ù…Ùلّا نصرالدّین شده باشند؛ نه ضØّاک مار دوش Ùˆ جانستان پلشت.
12- زمزمه های دل.
من، اÙت Ùˆ خیزهای Ø±ÙˆØ Ùˆ روان خودم را در اون Ù„Øظه هایی Ù…ÛŒ Ùهمم Ùˆ اØساس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ چیزی یا چیزهایی در درونم، مرا به شوق میارن Ùˆ روØÙ… را بالهای پرواز Ù…ÛŒ بخشن. چیزایی Ú©Ù‡ نمی دونم ریشه هاشون در کدوم « همخوانیها Ùˆ همسÙراییها Ùˆ سوائق » وجودم به آوازخوانی بر خاسته اند. یه چیزایی هست Ú©Ù‡ نمیشه چگونه Ú¯ÛŒ رخدادشون را در هیچ کلامی Ùˆ با هیچ توضیØÛŒ به دیگران تÙهیم کرد. Ùقط Ù…ÛŒ توان در Ùضای اثیری Ùˆ رویایی چنان Øسیّاتی، آرامش Ø±ÙˆØ Ùˆ روان Ùˆ قلب بی قرار خود را باز یاÙت. انسان دردمند، همواره بیش از آنست Ú©Ù‡ هست Ùˆ در آن « بیش - بوده گیها » Ù…ÛŒ باشه Ú©Ù‡ « هستی Ùˆ انسان بودن Ùˆ آزادی خود » را Ú©Ø´Ù Ù…ÛŒ کنه Ùˆ درمی یابه Ùˆ Ù…ÛŒ Ùهمه. وقتی من، دوست Ù…ÛŒ دارم Ùˆ مهر Ù…ÛŒ ورزم، در وجود هر چیزی Ùˆ انسانی Ùˆ جانداری Ùˆ گیاهی، بهره ای از خودم را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ پخش شده Ùˆ در سراسر کائنات، گسترده است. مهر من به دیگران، مهری بازگشوده Ùˆ اÙشانده Ùˆ Ø´Ú©ÙˆÙا شده است Ú©Ù‡ از نهال درخت هستی ام به پیرامونم سرایت میشه. هر چقدر از چشمه ÛŒ وجودی خودم در پیوند با انسانها Ùˆ جانوران Ùˆ اشیاء Ùˆ کائنات، سرشارتر شوم، به همان اندازه نیز در « مهر ورزیها Ùˆ دوست داشتنهایم »، بخشنده تر Ùˆ گشوده دست تر Ù…ÛŒ شوم. وقتی Ú©Ù‡ تمام اعتقادات Ùˆ اخلاقیّات اجتماعی در راستای سرکوب Ùˆ توبیخ Ùˆ تØقیر Ùˆ تمسخر آن Øسّیاتی رو آورند Ú©Ù‡ من با اشتیاق تمام بر زبانم Ù…ÛŒ رانم Ùˆ از آنها سخن Ù…ÛŒ گویم، آنگاه است Ú©Ù‡ همه ÛŒ خوش نغمه های آدمیگری Ùˆ Ùروزه های مهر اÙزونم به « زنجموره ها Ùˆ Ú†Ùسناله های آزارنده » مبدّل میشن Ùˆ تمام سلولهای مرا مسموم Ùˆ تلخ Ùˆ زهر آگین Ù…ÛŒ کنن Ùˆ روØÙ… را در Ù‚Ùسی Ø®Ùقان آور، اسیر Ùˆ میخکوب Ù…ÛŒ کنن.
من با لب اÙشانی غلیانهای درونم در هر Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد، اØساس Ù…ÛŒ کنم آنها زیر Ùˆ بمهای آهنگ وجودم هستند Ú©Ù‡ بر زیبایی جهان Ø´Ú¯Ùت انگیز Ù…ÛŒ اÙزایند. من با Ùروشکستن مرغک خنیاگر روØÙ… به آراستن هیچ چیزی مدد نمی رسانم؛ بلکه به هر چیزی Ú©Ù‡ وجود دارد، Øتّا آسیب نیز Ù…ÛŒ زنم. هزاره هاست Ú©Ù‡ Øکومتهای زندگی ستیز Ùˆ جانستان، رسالت خودشون را این Ù…ÛŒ دانند Ú©Ù‡ تمام قناریهای درون انسانها را سلّاخی کنن تا از گردآمد آهنگهای Ùرد، Ùرد آنها، هیچ ارکستراسیونی ایجاد نشود Ùˆ دلهای آدما به هیجان نیایند Ùˆ شور انگیز نشوند Ùˆ همچنان بسته Ùˆ زنگار گرÙته بمانند. ولی گوهر جهان، هارمونی موسیقایی دارد Ùˆ هر جنبنده ای Ù…ÛŒ تونه نوازنده ای بشه Ú©Ù‡ سهم Ùˆ نقش خودش را در آن هارمونی داشته باشه. چرا من خودم، اÙتخارم را در این بدونم Ú©Ù‡ با دستهای خودم، قناری خوش الØان درونم را زندانی اخلاقیّات متعÙّن Ùˆ کلیشه ای ØÙکّام جان آزار Ùˆ اجتماع امّت صÙت کنم؟. یا اینکه از ترس توبیخ Ùˆ سرزنش Ùˆ پوزخند Ùˆ تمسخر Ùˆ تØقیر Ùˆ نیش زدن دیگران به Ú©Ùشتن آن، رغبت Ùˆ رضایت دهم؟. چرا؟. Ú†Ù‡ چیزی بر زیبایی Ø±ÙˆØ Ù…Ù† Ùˆ آراستن چهره ÛŒ جهان خواهد اÙزود Ú©Ù‡ من مشÙÙ‚ Ùˆ دلشاد به انجام چنان کاری باشم؟. چرا هنوز نمی خواهیم بپذیریم پیامد چنان رÙتارها بود Ú©Ù‡ جهان Ùˆ زندگی بشر را از « مهر ورزی Ùˆ دوستی Ùˆ عشق »، بسیار بسیار خالی Ùˆ سردسیر Ùˆ بی Ø±ÙˆØ Ú©Ø±Ø¯. من اینک، مهر Ù…ÛŒ ورزم Ùˆ دوست Ù…ÛŒ دارم Ùˆ با مهر ورزیهایم هرگز شرمنده Ùˆ طلبکار Ùˆ نادم نیز نیستم؛ زیرا من آن چیزهایی را Ù…ÛŒ زییم Ú©Ù‡ گوهر وجودم هستند؛ نه آن چیزهایی را Ú©Ù‡ به من « امر Ùˆ نهی » Ù…ÛŒ کنند تا غÙÙ„ Ùˆ زنجیر به بال Ùˆ پر Ø±ÙˆØ Ø¬ÙˆÛŒÙ†Ø¯Ù‡ Ùˆ آزادجویم بزنند.
« سرود مرغ هنگامخوان »:
سراسيمه Ùˆ آشÙته Øال از خانه به Ú©ÙˆÚ†Ù‡ دویدم،
ديدم Ú©Ù‡ غلغله اي به پاست از مردم Ù…Øلّ،
ک٠بر دهان، دشنامها مي دانند
و سنگ و کلوخ مي انداختند.
بر تندي گامهايم اÙزودم
تا او را ببینم،
که کشان کشان بر خاک
به قتلگاه مي بردند.
نگران Ùˆ آکنده از ÙˆØشت،
خشمگين Ùرياد برآوردم:
« گناهش چيست؟ آنکه همچون من و شماست!. »
همه با چشماني از کاسه در آمده
Ùˆ Øالتي Ù†Ùرت انگيز به من خيره شدند.
در اين بين، او برخاست
با پاهايي لرزان و لباسهايي پاره - پاره
و چهره اي آلوده به خاک و خون.
آن دم با نگاهي سرشار از مهر، غمگنانه آواز داد:
اين منم؛ « آريا »:
« رسواترين و مهر ورزترين عاشقان روزگار »
« رميده از بلاهت آبا و اجدادي »
» کاونده و جوينده ي راستي ».
اين منم؛ « آريا »:
« شکّاک ناآرام »
« پرسشگر و دلباخته ي شناخت ».
اين منم؛ « آريا »:
« پيکارگر تاريخ Ùˆ Ùرهنگ سرزمين خويش »
« درخودنگر و بيگانه کاو »
« ناهمگن Ùˆ ÙˆÙادار به خويش ».
اين منم؛ « آريا »:
« Ùردگار در انديشيدن Ùˆ Ú¯Ùتار Ùˆ کردار »
« جوينده ي چند – و – چون ريشه هايم ».
اين منم؛ « آريا »:
« آزماينده Ùˆ در تکاپوي خویشاÙريني »
« نيرومند و زاينده ي چشمه ي مهر »
« دلباخته ي گيتي و هر آنچه که در اوست ».
این منم؛ « آريا »:
« مشتاق دانش و خردورزي »
« بيزار از ستمکاري و جان آزاري »
« کوشنده ي آباداني و گيتي آرايي »
« نگهبان زندگي و دلشادي ديگران ».
اين منم؛ « آريا »:
« آرزومند شادخواري Ùˆ دست اÙشاني Ùˆ پايکوبي »
« خواهنده ي داد و دهش »
« نشاننده ي درخت دوستي و مهر ورزي ».
اين منم؛ « آريا »:
« همدرد و غمگسار شما »
« نگران و دلواپس تک، تکتان »
« سنجشگر باورها Ùˆ اعتقادات متعÙّن شما »
« پاسدارنده ي آرمانها و آرزوها و ايده آلهاي پويا و جانبخش شما ».
این منم؛ « آريا »:
« رانده و ملعون شده به دست شما »
« آواره ي غربت به دست شما »
« تنها و سرگشته ی وطن به دست شما »
« Ù…Øکوم Ùˆ آزرده به دست شما ».
اين منم؛ « آريا »:
« ستايشگر خورشيد و ماه و زمين و ستارگان »
« سپاسگزار ابر و باد و باران »
« نيايشگر جويبارها و رودخانه ها و درياها و چشمه سارها ».
اين منم؛ « آريا »:
« Ùراخواننده ÙŠ همانديشي Ùˆ همآزمايي Ùˆ همدردي »
« گامنورد گمراهه ها و بيراهه ها و درهمراهه ها ».
اين منم؛ « آريا »:
« خنياگر زندگي و سرگشته ي پرندگان خوش آواز و جانوران و گياهان و ... »
هنوز سرودخوان بود
Ú©Ù‡ ناگهان Ø´Øنه اي عربده کشيد:
« دهانش را بدوزيد!Ø› زيرا Ú©Ùر مي گويد Ùˆ لغز مي خواند! ».
- غوغا و همهمه اي به پا شد ،
او را بي درنگ به دار آويختند،
و تکه – تکه ي پيکر بي جانش را سوزاندند،
و خاکسترش را بر باد دادند.
آنگاه خيل Øراميان با چشماني شهوت آلود Ùˆ Øريص،
آهسته آهسته به سوي من گام برداشتند.
به یاد دارم که من آنجا و آنزمان،
گريان و سوگوار ناليدم:
« پسندي و همداستاني کني
که جان داري و جانستاني کني »
Ùˆ هنوز در Ø´Ú¯Ùتم،
که چرا هيچکس با من همآواز نیست؛
تا برای « در بند کردن ضØّاکیان »
رسواترين مهر گستران روزگار شويم. ///
---تاریخ نگارش و ویرایش: دوازدهم سپتامبر سال 2007 میلادی
من، آن آواره ÛŒ شوقم Ú©Ù‡ بر جمعیّت Øالم ...... به قدر Øلقه ÛŒ آن زلÙØŒ Ù…ÛŒ خندد پریشانی ( بیدل دهلوی )
1- اهریمن زیبامنش.
...... قیاÙÙ‡ اش را تا زنده ام با اون قامت بلند Ùˆ ورزیده Ùˆ عینک چخوÙÛŒ Ùˆ سبیلهای نیتچه وارش Ùراموش نمی کنم. به Ù…Øض اینکه وارد کلاس درس شد، تکه Ú¯Ú†ÛŒ را در دستش گرÙت Ùˆ بر روی تخته سیاه، اسمش را نوشت Ùˆ Ú¯Ùت: « من امسال، معلّم زبان انگلیسی شما هستم. لطÙا از Ù‡Ùته دیگه Ú©Ù‡ سر کلاس من Ù…ÛŒ آیید، چهار دÙتر یادداشت نیز همراه خودتون بیارید. » انسان بزرگی بود. در Ùکر. در تدریس. در رÙتار. در مسئولیّت. در مهر ورزی. اون روز شروع کرد به پرسیدن نام تک تک Ù…Øصّلان Ùˆ جویای آرزویی Ú©Ù‡ برای آینده ÛŒ خود در سر دارند. اکثرا Ú¯Ùتند: « ما دلمون Ù…ÛŒ خواد وقتی درسمون را تمام کردیم، دکتر بشیم. مهندس بشیم Ùˆ به مردممون خدمت کنیم. » Øال بماند Ú©Ù‡ اکثر همکلاسیهای من Øتّا نتونستند دیپلم متوسطه را نیز بگیرند. به من Ú©Ù‡ رسید به انگلیسی پرسید: « اسمت چیه Ùˆ دوست داری چکاره بشی؟. » منم خودم را معرÙÛŒ کردم Ùˆ Ú¯Ùتم: « دوست دارم نویسنده بشم!. ». دیدم ایستاد Ùˆ به من خیره شد. خجالت کشیدم. خیال کردم Øر٠عوضی Ùˆ بی ربطی زده ام. خودم را یه مقدار جمع Ùˆ جور کردم Ùˆ سرم را انداختم پایین. دوباره از من پرسید: « برا Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خوای نویسنده بشی؟ ». منم جواب دادم: « برا اینکه خیلی از چیزهایی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بینم با آنچه Ù…ÛŒ گویند، همخوان نیست Ùˆ یه جورایی به دروغ Ùˆ خلا٠آغشته است . ». پرسید: « منظورت را دقیقتر Ùˆ واضØتر بگو ببینم. » جواب دادم: « آخه Ù…ÛŒ Ú¯Ù† ما خیلی Ù†Ùت داریم Ùˆ سرزمینمون ثروتمنده. ولی من نمی Ùهمم چرا اینقدر توی آبادی ما، انسانها Ùقیرند Ùˆ نان شب هم ندارن. این Ú†Ù‡ ثروتیه Ú©Ù‡ ملّت، هیچ بهره ای از اون نداره. ». دیدم بد جوری به چشمام خیره شده. Ú¯Ùت: « عصری بیا دÙتر باهات کار دارم. »
راستش را بخواهید از ترس داشتم Ù…ÛŒ Ù…Ùردم. دلم Ù…ÛŒ خواست از مدرسه پا به Ùرار بذارم Ùˆ دیگه برنگردم. اØساس کردم ØرÙهای عوضی Ú¯Ùته ام Ùˆ عصری باید Ú©Ùاّره شون را پس بدم. خلاصه تا عصر همان روز، آب تو دلم بند نمی شد. همش اضطراب Ùˆ هول Ùˆ ولا داشتم. آخرش با خودم Ú¯Ùتم: « Ùوقش سه چهار تا سیلی زیر گوشم Ù…ÛŒ زنه Ùˆ میگه دیگه از این غلطها Ù†Ú©Ù†. تو هم برو مثل بقیّه، دکتر Ùˆ مهندس بشو!. » اون روز عصر رÙتم مدرسه. در زدم Ùˆ اجازه گرÙتم Ùˆ رÙتم داخل دÙتر. دیدم بلند شد Ùˆ با من دست داد Ùˆ Ú¯Ùت: « بÙرما بنشین. » بعد جلویم شیرینی Ùˆ شکلات گذاشت. به مستخدم مدرسه Ú¯Ùت برایم چای آورد. من داشتم از خجالت، رنگ به رنگ Ù…ÛŒ شدم. نمی دونستم Ú†ÛŒ بگم. دیدم با لبخندی عمیق بر لبانش Ùˆ چشمانی بسیار مهربان Ùˆ ژرÙنگر به من نگاه Ù…ÛŒ کنه Ùˆ سرش را به علامت تائید تکون Ù…ÛŒ ده. ازم پرسید: « تا به Øال چیزی هم نوشته ای؟. » Ú¯Ùتم: « آره. یه مقدار تجربه های ساده در توصی٠مناظر طبیعت روستا Ùˆ دو سه تا نمایشنامه ÛŒ کوتاه Ùˆ بعضی دلتنگیهای خودم. » پرسید: « به Ú†Ù‡ چیزهایی بیشتر علاقه داری.ØŸ » Ú¯Ùتم: « به نمایشنامه نویسی. » پرسید: « از نمایشنامه نویسهای دنیا Ùˆ ایران Ú†Ù‡ کسانی را Ù…ÛŒ شناسی.ØŸ » منم یه چند تایی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شناختم Ùˆ در مدرسه، اسمشون را شنیده بودم براش Ú¯Ùتم. بعد به من Ú¯Ùت: « اینها کاÙÛŒ نیست. آثار این نویسندگان Ùˆ نمایشنامه هایی را Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ù… برو گیر بیار Ùˆ بخون Ùˆ دو ماه دیگه، برای من، یه نمایشنامه بنویس Ùˆ تØویلم بده، ببینم چقدر آموخته ای. بعدش هم اگر Ùرصتی پیدا کردی، برو تهران، تئاتر 25 شهریور . » منم جوابش دادم: « ای آقا!. من شبها در زیر نور مهتاب، تکالی٠مدرسه ام را Ù…ÛŒ نویسم Ùˆ تابستونا کار Ù…ÛŒ کنم برای پول خرید قلم Ùˆ کاغذ سالانه ام. پاییز نیز Ù…ÛŒ رم توی باغها به مردم آبادی Ú©Ù…Ú© Ù…ÛŒ کنم Ùˆ مقداری سنجد Ùˆ دیگر Øبوبات برای توشه ÛŒ زمستونم جمع Ù…ÛŒ کنم. من از این پولها ندارم Ú©Ù‡ چنان کتابهابی را بخرم Ùˆ چنان مکانهایی برم؛ آنهم در تهران. من، بچه ÛŒ روستا هستم Ùˆ دلباخته ÛŒ صمیمیّت روستائیان Ùˆ Ùرزند Ùقر Ùˆ ثمره ÛŒ آرزوهای بیکران مادری قالیبا٠و پدری هیزم Ú©Ø´ بیابانها.» .
اØساس کردم با این ØرÙام خیلی متاثرش کردم. دیدم چشمانش نمناک شدند؛ ولی رویش را برگرداند Ùˆ Ú¯Ùت: « من با مدیر مدرسه صØبت کرده ام Ùˆ قرار است Ú©Ù‡ کتابخانه مدرسه را گسترش دهیم Ùˆ در نوشتن روزنامه ÛŒ دیواری مدرسه، Ùعالیت بیشتری بکنیم. ماه آینده برای خرید یک سری کتابها به تهران خواهم رÙت Ùˆ وقتی برگشتم دوست دارم Ú©Ù‡ در Ùهرست بندی کتابها در کنار مسئولین کتابخانه مدرسه به من Ú©Ù…Ú© Ú©Ù†ÛŒ. » Ú¯Ùتم: « چشم آقا. با کمال میل. ». از آن روز به بعد، من به مدّت یک سال Ùˆ نیم تمام در اوج خوشیها Ùˆ شادمانیهای توصی٠ناپذیر بودم. زبان انگلیسی Ùˆ متدهای آموختن آن را از او Ùرا گرÙتم Ùˆ خوشبختانه توانستم متدهای آموزشی اش را در Ùراگیری زبانهای دیگر نیز بیازمایم Ùˆ موÙقیّت آمیز بودند. Øداقل آن متدها برای من سودمند بودند. اون سال با راهنمائیها Ùˆ کمکهای بی دریغ او تونستم در رشته ÛŒ « نمایشنامه نویسی » در سراسر استان به مقام اوّل برسم. پاداشمم رÙتن به اردوی رامسر بود. نمی خواستم برم. ولی به بابام Ú¯Ùته بودند اگه نره به اردو، سال دیگه اسمش را نمی نویسیم Ùˆ باید در Ùکر یه مدرسه ÛŒ دیگه باشه. به زور مدرسه Ùˆ نصیØت بابام رÙتم اردوی رامسر. تجربه ÛŒ اردوی رامسر، خیلی برای من، خوش Ùˆ خرّم گذشت. بعد از بازگشتم از اردوی رامسر بود Ú©Ù‡ آتش اغتشاشات داشت در سراسر مملکت شعله ور Ù…ÛŒ شد. سالی بود Ú©Ù‡ من در خواندن هر نمایشنامه ای کوتاهی نمی کردم. عجب عطشی داشتم! Ùˆ Ú†Ù‡ خیالهای خوشی. تصوّر Ù…ÛŒ کردم معلّم ما برای یکی دو سال آینده در مدرسه ÛŒ ما Ù…ÛŒ ماند؛ ولی اینطور نشد Ùˆ اون بعد از یکسال برای تکمیل تØصیلاتش به دانشگاه اصÙهان رÙت. بعد از رÙتن او بود Ú©Ù‡ من دیگر او را ندیدم؛ سوای در رویاهایم. این روزها وقتی به دالانهای تو در توی ØاÙظه ام سرک Ù…ÛŒ کشم، Øسرت دیدن آن انسان دریا دل Ùˆ بزرگ، تمام وجودم را Ù…ÛŒ لرزاند. نمی دانم زنده است یا نه. Øتّا نمی دانم اگر زنده است در کجای این جهان گسترده مقیم است. او یک « آموزگار انگیزنده به تÙکّر » بود Ùˆ رÙیقی دوست داشتنی به وسعت مهر ایرانزمین.
2- زÙمرّدهای نایاب.
...... اون روزهایی Ú©Ù‡ زنده یاد « سهراب شهید ثالث » Ùیلم « طبیعت بیجان » را ساخت Ùˆ بر آکران عمومی برد، من یادمه Ú©Ù‡ تعداد تماشاگرانش از شمار انگشتان دست به سختی اÙزون بود. Ùقط تا دلتان بخواد مردم برای Ùیلمهای آبگوشتی بود Ú©Ù‡ سر Ùˆ دست Ù…ÛŒ شکستن Ùˆ پشت گیشه ÛŒ سینماها از بوق سØر تا شیپور شامگاه، غلغله Ùˆ هیاهو Ù…ÛŒ کردن. ولی امروز آنانی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهند تاریخ سینمای ایران را بنویسن Ùˆ مرور کنن، نیک Ù…ÛŒ دونند Ú©Ù‡ زنده یاد « شهید ثالث » از استخوانداران Ùˆ آبروهای سرÙراز Ùیلم ایرانیست. از این گونه نمونه ها در تاریخ Ùˆ Ùرهنگ ما Ù…ÛŒ توان بسیاری را نام برد. در سرزمینهای دیگر نیز Ù…ÛŒ توان از این گونه نمونه ها زیاد دید Ùˆ نام برد. برای مثال: موقعی Ú©Ù‡ « آندره ژید » به سرمایه ÛŒ خودش، کتاب « مائده های زمینی » را منتشر کرد، تونست در طول ده سال آزگار Ùقط به Ùروش چهارصد نسخه از آن موÙّق بشه؛ یعنی سالی چهل نسخه آنهم در اروپای عصر روشنگری!. ولی امروزه روز، نام « آندره ژید » بر تارک ادبیّات Ùرانسه Ùˆ جهان با غروری وص٠ناشدنی Ù…ÛŒ درخشه. از این نوع مثالها Ù…ÛŒ تونم صدها Ùˆ هزارها بنویسم. با این مثالها Ù…ÛŒ خوام نتیجه بگیرم Ú©Ù‡ بسیاری از قلمÙرسودنها هست Ú©Ù‡ در همان Øالت نوشته شدن Ù…ÛŒ میرن Ùˆ Øداکثر عمرشان از یکی دو ساعت، بیشتر نیست. بسیاری از نوشته ها نیز هستن Ú©Ù‡ هیچگاه شادابی Ùˆ تازه Ú¯ÛŒ Ùˆ زÙلالی Ùˆ دلنشینی خود را از دست نمی دن Øتّا اگر گرد Ùˆ غبار ماهها Ùˆ سالها Ùˆ قرنها بر آنها بنشیند. Ú¯Ùتارها Ùˆ نوشته های مادام العمر را کمتر کسانی پیدا Ù…ÛŒ شن Ú©Ù‡ خواهان آنها باشن؛ نه برای اینکه بی ارزش هستن؛ بل به دلیل آنکه ذهنیّت Ùˆ روان ما را Ù…ÛŒ تونن ساعتهای بیشمار در Ùضای اثیری خود بگیرن Ùˆ ما را به اندیشیدن در باره ÛŒ بغرنجزا بودن آنچه « خیلی بدیهی Ù…ÛŒ نماید » ترغیب کنن. Ùقط دردسر ما اینه Ú©Ù‡ دوست داریم همه چیز خیلی « راØت الØلقومی » باشه تا هم بتونیم در یک چشم بر هم زدن، قورتش بدهیم هم بتونیم مشابه اش را عرضه کنیم؛ ولی اÙکار Ùˆ اندیشه های عمیق، منØصر به Ùرد Ùˆ یگانه هستن Ùˆ نمی توان مشابه آنها را تØویل دیگران داد. چقدر ما ایرانیها، آدمهای « راØت الØلقومی Ùˆ مشابه نویس Ùˆ Ú©Ù¾ÛŒ نویس مشقهای همدیگر » شده ایم Ùˆ خودمون خبر نداریم.
3- آن چیزی که من خواستم و شد.
...... مدیر دبیرستان مرا توی دÙتر خواست. انسان شری٠و با مسئولیّتی بود. خوشرو Ùˆ خوش قلب. وظای٠و تکالی٠شغلی خودش را خوب Ù…ÛŒ دانست Ùˆ در اجرای آنها با تکیه به وجدان Ùردی اش، بهترین تلاشها را Ù…ÛŒ کرد Ùˆ از خودش Øسابی مایه Ù…ÛŒ گذاشت. اون روز یادم نمیره. به من Ú¯Ùت: « Ùلانی!. این اولین Ùˆ آخرین ØرÙهای من است به تو. اگر گوش کردی Ùˆ دنبالشون رÙتی Ú©Ù‡ خوشا به سعادتت. اگر هم گوش کردی Ùˆ بعدش پشت گوش انداختی، خود دانی Ùˆ سرنوشتی Ú©Ù‡ برای خودت رقم Ù…ÛŒ زنی! ». به من Ú¯Ùت: « تو، انسانی هستی Ú©Ù‡ لیاقتها داری Ùˆ Ù…ÛŒ توانی در زندگی ات Øتّا به مدارج بسیار عالی کشوری نیز برسی Ùقط اگر بتونی جلو زبانت را بگیری Ùˆ دهنه به مغزت بزنی. ولی اگر Ù…ÛŒ خواهی آنچه را در قلبت Ùˆ مغزت Ù…ÛŒ گذرد بدون هیچ مراعاتی بر زبان برانی، آنگاه هیچ خدایی Ùˆ بنی بشری زورش به تو نخواهد رسید Ùˆ عاقب Ùˆ آخرتت این میشه Ú©Ù‡ Ùقط یه Øمّال از آب در بیایی!. » بعدش سکوت کرد Ùˆ به من Ú¯Ùت: « Øالا مرخصی!. برو Ùˆ Ùکراتا بکن!. ». راستش را بخواهید من واقعا شوکه شدم. اومدم خونه Ùˆ همش در Ùکر ØرÙایی بودم Ú©Ù‡ به من زد. اصلا خوابم نبرد Ùˆ دائم با خودم کلنجار Ù…ÛŒ رÙتم Ú©Ù‡ خب. مدیر دبیرستان Ú©Ù‡ بد مرا نمی خواست Ùˆ تازه خیلی آدم دلسوزی هم هست. شاید Øقّ با اون باشه Ùˆ من باید یه تØوّل Øسابی در مرامم ایجاد کنم؛ Øداّقل برا خوشی خودم. این بود Ú©Ù‡ بعد از دو روز کلنجار رÙتن با خودم، تصمیم گرÙتم به همون روشی رÙتار کنم Ú©Ù‡ مدیر دبیرستان دوست Ù…ÛŒ داشت. Øدس بزنید Ú†ÛŒ شد؟. من آدمی ریاکار Ùˆ مزوّر شدم!. در اولین مسئله ای Ú©Ù‡ برایم پیش اومد بعد از اون تصمیمم برای ریاکاری، به قدری دچار عذاب وجدان شدم Ú©Ù‡ از توصیÙØ´ عاجزم. تمام سیستم بدنم داشت به هم Ù…ÛŒ خورد Ùˆ من Øال Ùˆ روزم مصیبتی بود. بعد از یک Ù‡Ùته بر همه چیز صلوات Ùرستادم Ùˆ با خودم Ú¯Ùتم: « نخیر!. ریا کاری Ùˆ تزویر Ùˆ خودخوری » به من نیومده. این بود Ú©Ù‡ همه چیز را Ùوری به خاک سپردم. نتیجه این شد Ú©Ù‡ من نه به مدارج عالی کشوری رسیدم نه Øمّال از آب در آمدم؛ زیرا هر دوی اینها، راههایی بودند Ú©Ù‡ مدیر دبیرستان Ù…ÛŒ شناخت Ùˆ Ù…ÛŒ خواست جلوی پای من بگذارد. ولی من بیراهه های خودم را پیمودم Ùˆ اکنون به این جایی رسیدم Ú©Ù‡ هستم.
4- صیّاد آرزو.
...... قضیه برمی گرده به بیست Ùˆ چهار سال پیش. همون Ù…Øلّه ای Ù…ÛŒ نشستند Ú©Ù‡ خواهرم منزل داشت. رÙته بود پیش خواهرم Ùˆ التماس Øلالیّت Ùˆ دعا کرده بود. گویا Ù…ÛŒ خواست برود به جبهه ÛŒ جنگ مومنان علیه Ú©Ùّار. خواهرم به او Ú¯Ùته بود: « مادرت، تو Ùˆ خواهران Ùˆ برادرانت را با بدبختی Ùˆ شب زنده داریهای Ø´Ú©Ù… گشنه، بزرگ کرده. آخه جبهه، Øلوا خیر نمی کنن پسر جان. نرو جبهه!. تو، بچّه ÛŒ صغیر Ùˆ شیر خور داری. Øالا اگه اشتباهی هم رخ داده، دلیل نمیشه Ú©Ù‡ تو ØŒ عذاب وجدان داشته باشی. برادر من، آدم بی کینه ای بود. هیچ کاری دیگه هم، Ùایده نداره. برا اینکه او، آواره ÛŒ غربت شده است. نرو جبهه برار!. » درست یک ماه بعد از رÙتنش بود Ú©Ù‡ خبر شهید شدن « معلّم گرینشگر » را در آبادی جار زدن. من از شنیدن این خبر در غربت، اصلا دلشاد نشدم. Øقیقت این بود Ú©Ù‡ او مرا از Ù„Øاظ « اهدا٠انقلاب اسلامی » در گزینش برای معلّمی آنهم در یکی از Ù…Øرومترین مناطق استان به خواست Ùˆ داوطلبی خودم، تائید Ùˆ تصدیق نکرده بود. او Øتّا به برادرم Ú¯Ùته بود Ú©Ù‡ من در رشته ÛŒ زبان انگلیسی از مابین تمام داوطلبان، بهترین نمره را آورده بودم. منطقه ای Ú©Ù‡ من Øاضر بودم داوطلبانه با جان Ùˆ دل برای تدریس بروم، منطقه ای بود Ú©Ù‡ وزارت آموزش Ùˆ پرورش استان، معلّمین را به زور Ù…ÛŒ Ùرستاد آنهم با مزایای هنگÙت. ولی من با تمام مهری Ú©Ù‡ به آب Ùˆ خاکم داشتم سوای Øقوق Øقّه ام بدون کوچکترین چشمداشتی Ù…ÛŒ خواستم بروم. مشکل بزرگ Ùˆ دست Ùˆ پا گیر دار Ùˆ خار مغیلان برای Øاکمان وقت در امریّه دادن جهت گزینش معلّمان ØŒ چیزی نبود؛ سوای شایستگی Ùˆ استعدادهای Ùردی من. در دنیای صغیر Ùˆ Øقیر مومنان به اسلامیّت، بیگانه بودن در وطن Ùˆ غریب بودن در غربت، « مزد شایسته Ú¯ÛŒ Ùˆ پاداش استعدادهای Ùردی من » Ù…ÛŒ باشد.
5- جهنّم مادران.
.... هر آخر Ù‡Ùته ای Ú©Ù‡ میشه Ùˆ صدای تلÙÙ† به گوشم Ù…ÛŒ رسه، تمام تنم Ù…ÛŒ لرزه. Ù…ÛŒ دونم Ú©Ù‡ مادر Ùرسوده سال Ùˆ استخوانی ا Ù…ØŒ خواب « هلÙرا » دیده Ùˆ دل نگران منه. آهناله ها Ùˆ زمزمه های مهر آمیزش در گوشم طنین Ù…ÛŒ اÙکنند Ú©Ù‡ « Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ آیی مادر؟. همه Ù…Ùردند Ùˆ من هنوز چشمام به درب خونه، آویزونه! . تا Øالا چهار بار، عزرائیل اومده جونم را بستونه Ùˆ من با دعوا از خونه، بیرونش کرده ام. به اون Ú¯Ùتم اگه بخوای جونم را بگیری، شکایتت را به خدا Ù…ÛŒ کنم. من هنوز آرزوی دیدن بچّه ام به دلم مونده. Øسرت به دل موندم Ú©Ù‡ یه بار دیگه ببینمش Ùˆ بعدش خودم Ù…ÛŒ میرم. تو دیگه نمیخواد دنبالم بیایی. خسته شدم ننه!. Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ آیی ای عمر سوخته در غربت؟. Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ آیی؟. » Ùقط صدای هق هق گریه هاش هست Ú©Ù‡ عمق درد جانسوز او را در گوشهایم شعله ور Ù…ÛŒ کنند Ùˆ هیزم وجودم را به آتش Ù…ÛŒ کشند. اگر روزی، این Ùتنه ÛŒ خونریز Ùقاهتی از ایرانزمین براÙتاد Ùˆ نظامی دادگزار بر این سرزمین همیشه غارت Ùˆ سرکوب شده، Ùرمانروا شد، بایستی تمام آنانی را Ú©Ù‡ در Øقّ ملّت ایران Ùˆ مردمش بدون Ù‡Ú† استثنائی، ستم کردند بر « شالوده ÛŒ مجموع آن قطره قطره اشکهایی » قضاوت کنند Ú©Ù‡ در طول Øاکمیّت چنان دژخیمان بی Ùرّی از چشم مادران چکیده شده اند. Øکومت Ùقاهتی برای تمام مادران ایرانی در طول نزدیک به سه دهه، Ùقط « جهنّم الهی » را به ارمغان آورد Ùˆ هنوز Ú©Ù‡ هنوز است آسیاب خونریزی Ùˆ Ú©Ùشتار Ùˆ ترور Ùˆ آزار Ùˆ شکنجه را با ایمانی زاهدانه، Ùعّال شبانه روزی Ù†Ú¯Ù‡ داشته است. نمی دانم چرا باران آن « رØمت الهی » Ú©Ù‡ اینقدر در باره اش « اراجی٠می نویسند Ùˆ Ù…ÛŒ گویند » بر چشمان منتظر Ùˆ خشکیده ÛŒ مادرم نمی بارد تا آن مادری Ú©Ù‡ نهال « مهر Ùˆ ÙˆÙا » را از کودکی بر Ù„ÙˆØ Ø¯Ù„Ù… کاشت Ùˆ قصّه ÛŒ « زال زر Ùˆ خداوند مهر » را برایم خواند، اگر روزی، روزگاری، به میهن، بازگشتی بود، آنگاه دیگر شاهد آن « ضØّاکیانی » نباشم Ú©Ù‡ دژخیم جان Ùˆ زندگی هستند Ùˆ اÙتخار Ùˆ امتیاز خود Ù…ÛŒ دانند Ú©Ù‡ میر غضّب ستم Ùˆ بیدادگری را سرلوØÙ‡ ÛŒ ایمان دنیوی Ùˆ اخروی خودشان بشمارند.
6- نسلهای Ù†Ùرین شده.
.... بچّه Ú©Ù‡ بودم با بچّه هاي Ù…Øلّ، دائم توی Ú©ÙˆÚ†Ù‡ به دنبال بازيگوشي بودم. وقتي يه سوسک سياه پيدا مي کرديم، مي گرÙتيمش Ùˆ يه چوب کبريت توی کونش مي کرديم Ùˆ مي Ú¯Ùتيم Øالا براي ما، اين زمين را شخم بزن!. سوسک بيچاره نيز بي خبر از اينکه، Ú©ÙŠ توی کونش، Ú†Ù‡ سيخي تپونده، شروع مي کرد دور خودش چرخيدن. Øالا نچرخ Ùˆ Ú©ÙŠ بچرخ. من وقتي در باره ÙŠ تاريخ معاصر ايران؛ بويژه از رويداد مشروطه به اين طر٠مي انديشم Ùˆ اخبار نا آراميها Ùˆ طغيانهاي گاه Ùˆ بيگاه جوانان ايراني را مي شنوم، کونچرخي اون سوسک بدبخت، يادم مي آد Ùˆ دلم Øسابي مي سوزه. از دوران مشروطه تا همین امروز، چهار نسل به دنيا آمده است Ùˆ هر نسلي، چوب کبريتي توي کون نسل ديگر Ùرو کرده است: نسل مشروطه خواهان به نسل مصدّق. نسل مصدّق به نسل خميني. نسل خميني به نسل انقلاب. اکنون نسل انقلاب است Ú©Ù‡ مي تواند سرنوشت خودش Ùˆ نسل آينده را رقم بزند. آيا مي توان به ثمر بخش بودن چنين خيزشها Ùˆ پايورزيها Ùˆ دادخواهيها، اميدوار بود؟. من هنوز نمي توانم داوري کنم؛ زيرا از ÙŠÚ© طرÙØŒ تجربيات من نيز، تلخ هستند Ùˆ از طر٠ديگر، تاريخ روشنÙکري Ùˆ کشورداري ما ايرانيان، صرÙنظر از تاريخ اسÙبار Ùˆ Ùلاکتبارمان در کلّ، از رويداد مشروطه تا امروز، گريز از انديشيدن Ùˆ همگرايي Ùˆ همآزمايي Ùˆ همÙکري بوده است.
7- زنبور عسل ساز.
...... توی خانواده ÛŒ یکی از بستگان دورم، غلغله Ùˆ کتک کاری شدیدی شده بود. مادر بیچاره ÛŒ من، سراسیمه Ùˆ هراسان وارد Øیاط خونه مون شد Ùˆ داد زد: « ننه!ØŒ Ú†ÛŒ نشسته اید Ú©Ù‡ خوار Ùˆ برادر، همدیگه را تیکه Ùˆ پاره کردن. بدوید!. Ùریاد رسی کنید!. » یادمه اون روز، پا برهنه با زیر شلواری Øالا ندو Ùˆ Ú©ÛŒ بدو. وقتی رسیدم به منزل اون بستگانمون. دیدم ای داد Ùˆ بیداد! Ù‡Ùت هش Ù†Ùر، آش Ùˆ لاش Ùˆ خونین Ùˆ مالین به گوشه Ùˆ کنار اÙتاده ان. تمام وجودم Ù…ÛŒ لرزید Ùˆ ÙˆØشت داشت مثل خوره وجودمو Ù…ÛŒ خورد. با یه بدبختی تونستم از لابلای ازدØام مردم یکی از آدمایی را Ú©Ù‡ سرش به تنش Ù…ÛŒ ارزید یه گوشه ای بکشم Ùˆ بپرسم Ú†ÛŒ شده؟. دعوا اصلا سر Ú†ÛŒ بود؟. دیدم یارو، یه پوزخندی زد Ùˆ Ú¯Ùت: خنده ات میگیره اگه بگم. Ú¯Ùتم خب بگو در هر صورت. Ú¯Ùت: دعوا سر این بوده Ú©Ù‡ کیا باید آخر Ù‡Ùته برن اون هزار متر زمین بایر ارثیه ای را بیل Ùˆ کلنگ بزنن برا کشیدن دیوار دور تا دورش. Ú¯Ùتم. همین. Ú¯Ùت به پیر، به پیغمبر همین. بعد Ú©Ù‡ با اون Ùرد ØرÙامو رد Ùˆ بدل کردم. آخر Ù‡Ùته، کله ÛŒ سØر بلند شدم، بیل Ùˆ کلنگ به دستم گرÙتم بدون آنکه به کسی چیزی بگویم، راهی رسیدن به اون زمین بایر بستگانم شدم. وقتی پیداش کردم، شروع کردم از یه گوشه به کلنگ زدن. اصلا دور Ùˆ بر خودم را نیز نگاه نمی کردم Ú©Ù‡ آیا کسی هست یا نه. تکلی٠انسانی خودم Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ در Øدّ توانائی ام بیل Ùˆ کلنگ بزنم برای آنکه شاهد خونریزیها Ùˆ کتک کاریها Ùˆ آبرو ریزیها در بین بستگانم نباشم. دیدم در همون وسطای کارم، نزدیکای ظهر سه Ù†Ùر دیگه با بیل Ùˆ کلنگ دارند یه گوشه ای دیگه از زمین را Ù…ÛŒ کنن. من اونا را اصلا نمی شناختم. هیچ ØرÙÛŒ نه اونا با من زدن. نه من با اونا. Ùقط هر کسی کار خودش را Ù…ÛŒ کرد. بالاخره تونستیم در عرض دو روز، دور تا دور اون منطقه را برا Ù¾ÛŒ ریزی خاکبرداری کنیم. این واقعه Ùˆ تجربه ÛŒ تلخ Ùˆ شیرین به من درسهایی داده Ú©Ù‡ به عمق وجودم آمیخته اند. وقتی Ù…ÛŒ شنوم روشنÙکران مخال٠و Ùلان Ùˆ بمان دیروزی، شده ان مبلّغ Ùˆ مروّج ØÚ©.متگرانی Ú©Ù‡ قاتل هزاران « امیر کبیر » هستند، مرا یاد اون Øکایت پدرم از دوران زنده یاد « مصدق » Ù…ÛŒ ندازه Ú©Ù‡ مردم، ØµØ¨Ø Ù…ÛŒ Ú¯Ùتن: « یا مرگ یا مصدّق ». بعد از ظهرش همون مردم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتن: « جاکش کیه؟، مصدّق!». گمون کنم امروزه روز دیگه همه خوب بÙهمن Ú©Ù‡ چرا من اینقدر از دست « خوبترین خوبان » مملکتمون، سرخورده Ùˆ ناامیدم. اگه آدم بخواد منتظر بشینه Ú©Ù‡ کسانی در میدان عمل، برای ملّت، اقدامی بکنن، باید خیلی ساده دل باشه. Øکایت بلدرچین Ùˆ اون رعیّت یادم میاد. جهان از آن انسانهای Ùهیم Ùˆ با شعوریست Ú©Ù‡ منتظر هیچکس نمی نشینن Ùˆ به تن خویش، آن کاری را Ù…ÛŒ کنن Ú©Ù‡ بایسته Ùˆ شایسته است بدون توپ در کردن Ùˆ هیاهو Ùˆ جنجالها Ùˆ هوچیگری. وقتی « ارنستو Ú†Ù‡ گوارا » Ù…ÛŒ خواست « ناممکنها را واقعیّت پذیر » کند، هیچگاه نگاه نکرد Ú†Ù‡ تعدادی در پشت سرش به ص٠ایستاده اند یا چند هزار نشریه Ùˆ رادیو Ùˆ تلویزیون Ùˆ امثالهم در باره ÛŒ آرزو Ùˆ آرمان Ùˆ ایده آلش، به به Ùˆ Ú†Ù‡Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ زنن. دمکراسی ØŒ پرنسیپ نهالیست Ú©Ù‡ بایستی آن را با جان Ùˆ دل دوست داشت Ùˆ همسان رعیّتها با غمخواری به آبیاری Ùˆ مراقبت از آن کوشید. این پیچیده Ú¯ÛŒ روان ایرانی را نمیشه با نصیØت Ùˆ توصیه Ùˆ توهین Ùˆ شماتت Ùˆ تمسخر Ùˆ امثالهم به مداوایش کوشید. نه!. باید یاد گرÙت کلنگ Ùˆ بیل را بی خبر از همه در « زمین ناممکنها » به چرخش در آورد.
8- رمزگشایی Ú¯Ùتارهای چندش آور.
...... Ú©Ù… اتّÙاق Ù…ÛŒ اÙته Ú©Ù‡ ما بخواهیم در باره ÛŒ « اندیشه ها Ùˆ ایده های انسانها » قضاوت کنیم. ما عادت کرده ایم آدمها را آنطور ببینیم Ùˆ دوستشون Ùˆ ازشون Ù†Ùرت داشته باشیم Ú©Ù‡ خودمون تصوّر Ù…ÛŒ کنیم چنان Ùˆ چنین باید باشند Ùˆ خبر نداریم Ú©Ù‡ با آن خواستهای آرزویی خودمون Ú†Ù‡ ستمی در ØÙ‚ دیگرون Ù…ÛŒ کنیم. نمی Ùهمیم Ú©Ù‡ آدمها را به Ú†Ù‡ عذابی Ù…ÛŒ اندازیم وقتی خبر دار بشن ما Ú†Ù‡ تصوّری از اونا در ذهنمون داریم؛ یعنی تصوّری Ú©Ù‡ اصلا Ùˆ ابدا با واقعیّت دیگران اینهمانی نداره. ایکاش ما Ù…ÛŒ آموختیم Ú©Ù‡ آدمها را آن سان Ú©Ù‡ هستند بپذیریم Ùˆ رادمنشانه از آنچه در وجودشان « ناپسند » Ù…ÛŒ باشد به اندیشیدن انگیخته شویم Ùˆ ایده ای بیاÙرینیم Ú©Ù‡ ثمره اش Ùضایی باشد برای پالاندن رÙتارها Ùˆ Ú¯Ùتارها Ùˆ سخنهای « ناپسند » دیگران به همّت خودشون. من Ù…ÛŒ اندیشم Ú©Ù‡ « مدّاØÛŒ در تاریخ ادبیّات ما » بیش از آنکه به مجیز گویی سلاطین Ùˆ Øکّام بی Ùرّ Ùˆ Ùاقد شایسته Ú¯ÛŒ نظر داشته باشد، در این راستا بوده است Ú©Ù‡ شاعران Ù…ÛŒ خواسته اند ایده آلهای آدمیان را از صÙات پسندیده Ùˆ رÙتارها Ùˆ اندیشه های آرزویی در « مدØگویی سلاطین بی لیاقت Ùˆ Ùرّ » عبارت بندی کنند. از این رو، در « مدیØÙ‡ سرایی » بایستی عکس قضیه را Ùهمید Ùˆ دریاÙت؛ نه آنچه توی « ذوق » آدم Ù…ÛŒ زند.
9- ساده بودن زندگی و پیچیده بودن روان و مغز.
...... من یه رویاهايي دارم. یه خواستهايي. یه آرزوهايي. یه آرمانهايي. خیلی از اينها را ميشه دور ریخت یا نديد گرÙت. ولی یه چیز را نمیشه دیگه ازش گذشت. اونم نیازهای آدمه. بعضی وقتها Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ عرض کنم. باید Ú¯Ùت اکثر مواقع Øيران Ùˆ پريشانÙکر Ù…ÛŒ مانم Ú©Ù‡ چرا آنچه اينقدر ساده Ùˆ پيش پا اÙتاده Ùˆ طبيعی مي باشه در ذهن ما انسانها به پيچيده ترين Ùˆ مشکل سازترين Ùˆ زمخترين معضل Ùکري Ùˆ روانی تبديل مي شود. انسان Ú†Ù‡ خوشش بیاد Ú†Ù‡ خوشش نیاد در طول زندگي، متØوّل ميشه. Ú†Ù‡ در باور داشتهايش. Ú†Ù‡ در رÙتارهايش. Ú†Ù‡ در ارگانيسم بدني اش. در این گر Ùˆ واگیر بودنها Ùˆ شدنها، در یه مقطعی از زندگی Ùردي ات متوجّه ميشي Ú©Ù‡ اصلا زندگي نکرده اي؛ بلکه Ùقط Ù†Ùس کشيده اي Ùˆ دنبال خيلي چيزها دويده اي Ú©Ù‡ صنّار ارزش نداشته اند Ùˆ Ùقط مراعات کرده اي هر آن چيزي را Ú©Ù‡ مجبورت کرده اند مراعات Ú©Ù†ÛŒ. Øالا یا با Ù†ØµØ§ÙŠØ Ùˆ اندرزها Ùˆ توصيه ها. یا با منطق Ùˆ استدلال. یا با تنبیه Ùˆ کتک کاری Ùˆ تØقير Ùˆ زور گويي. یا با امریّه Ùˆ منهیّه. تو Ùقط مراعات کرده ای. ولی هیچوقت وجود خود تو Ùˆ آنچه Ú©Ù‡ هستی Ùˆ آرزو Ù…ÛŒ کني بشوي Ùˆ باشی، هرگز مراعات نشده. دلت مي گيره. خسته ميشي. از همه چيز. Øتا عزيزترين اÙراد نزديکت. دوست داري بگريزي. از همه چيز. بخندي به همه چيز. واژگون کني همه چيز را. به عجز خودت خنده ات مي گيره. دلت Ù…ÛŒ شکنه. زخمی میشی. Ù†Ùرت، وجودت را تسخير مي کنه. دلت ميخواد از همه انتقام بگيری. نيرو نداري. خودت را مثل شير زخمي به هر دري مي زني. یه گوشه اي مي اÙتي. له له مي زني. هيچکس اهميّتي به تو نميده. هر کسی تو لاک خودشه. باز دوباره خنده ات مي گيره. با خودت Øر٠مي زنی. Øساب Ùˆ کتاب مي کني. چون Ùˆ چرا مي کني. آخرش مي بينی. همش Ú©Ø´Ú© بوده. از همون اولش. همش کشکيّات بوده. عصباني Ùˆ غضبناک ميشي. مي خواي Ùرياد بزني. نه!. هيچي تغيير نمي کنه. تو هستی Ú©Ù‡ باخته ای. نمی دونی میشه جبران کرد یا نه عمر بر باد رÙته را. همش Ùکر Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. استدلال Ùˆ برهان میاری. آخرش مي بيني Ú©Ù‡ تمام « زندگي »، آنقدر ساده Ùˆ طبيعي بود Ú©Ù‡ Ùقط ذهن پيچيده شده ÙŠ تو نمي توانست آن سادگي را بÙهمد Ùˆ دريابد. واقعيّت تلخ جامعه ÙŠ ايراني، Ù…Øکوم پيچيدگي هولناک Ùˆ اسرار آميز ذهنيّتها Ùˆ روانهاي مشوّش اÙرادش مي باشد؛ زيرا « زلالي Ùˆ آرامش Ùˆ سادگي زندگي » را نمي Ùهميم. قرنهاست Ú©Ù‡ ما ايرانيان، هنرمان این شده است Ú©Ù‡ « زندگي » را Øرام کنيم Ùˆ به دور اندازيم، Øال به هر نامی Ú©Ù‡ مي خواهد بوده باشد. « Ú©Ùشتن Ùˆ Øرام کردن زندگی »، بزرگترين اÙتخار ملّي ما شده است.
10- وقیØان خبیث مسلک.
...... یه ضرب المثل سودانی Ù…ÛŒ گوید: « مردی Ú©Ù‡ ادّعا کند از هر چیزی، سر رشته دارد Ùˆ تمام زیر Ùˆ بم آن چیز را Ù…ÛŒ داند، آن مرد، بی Ø´Ú©ØŒ مادر خود را نیز خواهد گایید ». مغزه ÛŒ عالی این ضرب المثل در باره ÛŒ طی٠اسلامگرایان Ùˆ آخوندها Ùˆ Ùقها Ùˆ مراجع تقلید Ùˆ ملّایان تاق Ùˆ جÙت، خیلی صدق Ù…ÛŒ کند. امکان ندارد جایی یا چیزی وجود داشته یا نداشته باشد Ú©Ù‡ موکّلان اسلامیّت در باره ÛŒ Ú†Ù… Ùˆ خم آن، خروارها یابس Ùˆ طوبا باÙیهای مزخر٠نگویند Ùˆ ننویسند Ùˆ اظهار Ù„Øیه نکنند. این طی٠آنقدر بی شرم Ùˆ آبرو هستند Ú©Ù‡ هیچ قلمی نمی تواند وقاØت آنها را توصی٠کند.
11- رگه رگه های الماس.
- انسان به این دلیل، زندگی نمی کند Ú©Ù‡ به جهان آمده است؛ بلکه به این دلیل Ù…ÛŒ زیید Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواهد « زندگی Ùردی خودش را بجوید ».
- آنچه Ú©Ù‡ دائم، پشت پای ما Ù…ÛŒ زند، همه جا در پیش پایمان اÙتاده است.
من، آن انسان قدرتگرایی را Ú©Ù‡ برای کسب قدرت، تلاش Ù…ÛŒ کند با تمام وجودم دوست Ù…ÛŒ دارم؛ ولو دهها خطای پراکتیکی، پس از کسب قدرت داشته باشد Ùˆ آن انسانی را نیز Ú©Ù‡ قدرت طلب Ùˆ مسØور Ùˆ برده ÛŒ قدرت Ù…ÛŒ باشد؛ ولی سائقه ÛŒ قدرتخواهی خود را با مزوّرانه ترین Ùرمهای رÙتاری Ùˆ Ú¯Ùتاری Ùˆ نوشتاری، کتمان Ù…ÛŒ کند Ùˆ آن را در « لباس روØانی » Ù…ÛŒ پوشاند، آن انسان را یک خبیث Ùˆ خاصم بشر Ù…ÛŒ دانم؛ زیرا انسان قدرتگرا، اگر در قدرتخواهی اش به راستی، صادق Ùˆ صمیمی Ùˆ شری٠باشد، هرگز نبایستی در لباس « قداستها Ùˆ اعتقادات دینی انسانها؛ ولو خراÙات Ù…Øض باشند »، مقاصد Ùˆ سائقه ÛŒ قدرتخواهی خود را پنهان کند.
- خیلی از چیزها، زیبا Ù…ÛŒ شوند، وقتی Ú©Ù‡ ویران شده باشند. Øاضرم شرط ببندم Ú©Ù‡ اسلامیّت پس از ویرانی ماشین اقتدار تروریستی ولایت Ùقاهتی، خیلی جذّاب نیز خواهد شد.
انسانی که رویا می بیند، هنوز خوابش نبرده است!.
یکی از Ùقها، Øدیثی نوشت Ùˆ سند آن را نقل نکرد. به ÙˆÛŒ Ú¯Ùتند: « چرا سند آن را ننوشتی؟ ». Ú¯Ùت: « این Øدیث را برای عمل کردن نوشتم؛ نه برای رونق بازار ».
- همه ی آدمها، یک زیر زمینی در مغز و روانشان دارند که مملوّ از خرت و پرتهای اسرار آمیز اعتقاداتی می باشند.
آزادی همواره در ابعاد انکاری به خودش چهره Ù…ÛŒ گیرد؛ نه در Øالتهای تاییدی.
تÙکّر در خلوت خویش؛ یعنی اÙتادن در چاه پرسشهای خود.
زنده یاد « ابوالقاسم Øالت » در طنزی کوبنده Ùˆ رسواگر، واقعیّت کاراکتر ما « ایرانیان مسلمان نما »را اینگونه سروده است:
« Ù…Ùسلّم است Ú©Ù‡ ایرانی نجیب Ùˆ اصیل
به علم Ùˆ دانش Ùˆ Ùضل است بی نظیر Ùˆ عدیل »
« خلاصه، مردم ایران، تمام، مشهورند
به عقل سالم Ùˆ دامان پاک Ùˆ Ø®Ùلق جَمیل »
« نه بنگی اند و نه تریاکی و نه عَرَقی
نه تنبل و نه ضعی٠و نه عاجزند و علیل »
« نه ØÙقّه باز Ùˆ نه خائن، نه رشوه خوار Ùˆ نه دزد
نه بیسواد و نه بیکاره و نه هردمبیل ». مشکل معمّایی قدرت در اینست که از مردم، سرچشمه می گیرد؛ ولی ضدّ مردم به کار برده می شود!.
تنها چیزی که هیچوقت، زمانش به سر نمی آید همان « زمان » می باشد.
سپاهیی از میدان جهاد Ù…ÛŒ گریخت. Ú¯Ùتند: « کجا Ù…ÛŒ روی ای نامرد؟. » Ú¯Ùت: « آن خوشتر دارم Ú©Ù‡ گویند Ùلان بگریخت لعنة الله، از آنکه گویند Ùلان کشته شد، رØمة الله ».
سپاهیی زنی جمیله داشت Øور نام. روزی به غزا رÙته بود. بعد از Ù†Ùیر عام، روی به گریز نهاد. Ú¯Ùتند: « ای نامرد! باز گرد Ú©Ù‡ اگر کاÙری را بکÙشی، غازی باشی Ùˆ اگر کاÙری تو را بکÙشد، شهید باشی Ùˆ در روز قیامت، Øور عین یابی. » Ú¯Ùت: « من خود اکنون Øور دارم Ùˆ برای عین، خود را به Ú©Ùشتن نتوانم داد » .
سپاهیی ریش دراز داشت Ùˆ از هارون الرّشید چیزی Ù…Øقّر خواست. هارون Ú¯Ùت: « ریش دراز آورده ایی Ùˆ هیچ جو عقلی نه!ØŸ. » Ú¯Ùت: « اَما تَسمَع٠اَنَّه٠اÙذا طالَت Ù„ÙØیَة٠المَرء Ùَکَوسَجَ عَقلÙÙ‡Ù = آیا نشنیده ای آن را Ú©Ù‡ چون دراز گردد ریش مرد، کوسه شود عقل او ! ».
از آواره اي Ú©Ù‡ در به در شده بود، پرسيدند:« تو چرا پيوسته، سرگرم سÙر هستي؟. » Ú¯Ùت: « من هر بذر Ù…Ùرادي را Ú©Ù‡ در خاک وطن کاشتم، سبز ناشده، آن را درو کردند!. »
آنانی که هیچ چیزی نمی دانند، به چیزی نیز شک نمی کنند!.
انسانها همواره در گلاویز شدن با Ù…Ùعضلات Ùˆ مسائل کشوری با دو درب روبرو هستند: 1- دربی Ú©Ù‡ به بÙÙ† بست Ù…ÛŒ رسد. 2- دربی Ú©Ù‡ راهگشا Ù…ÛŒ باشد. چرا ما ایرانیها عادت داریم Ùقط دریهایی را بگشاییم Ú©Ù‡ به بÙÙ† بست Ù…ÛŒ رسند؟.
قدرت طلبی هرگز مقصد و هد٠نیست؛ بلکه ابزاریست برای رسیدن به مقاصد و اهدا٠و اغراض.
« آخوندها » در پروسه ÛŒ اقتدار خواهی Ùˆ Øاکمیّت مطلق بر زمین، به پیکر « ضØّاک » در Ù…ÛŒ آیند Ùˆ سیمای « کریه Ùˆ چندش آور » به خود Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ در پروسه ÛŒ ساقط شدن از قدرت Ùˆ تمامیّتخواهی به Ø´Ú©Ù„ « Ù…Ùلّا نصرالدّین » در Ù…ÛŒ آیند Ùˆ سیمای شوخ Ùˆ شنگی به خود Ù…ÛŒ گیرند. ایرانیان Ùقط آن چهره از « واقعیّت آخوندها » را دوست دارند Ú©Ù‡ Ù…Ùلّا نصرالدّین شده باشند؛ نه ضØّاک مار دوش Ùˆ جانستان پلشت.
12- زمزمه های دل.
من، اÙت Ùˆ خیزهای Ø±ÙˆØ Ùˆ روان خودم را در اون Ù„Øظه هایی Ù…ÛŒ Ùهمم Ùˆ اØساس Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ چیزی یا چیزهایی در درونم، مرا به شوق میارن Ùˆ روØÙ… را بالهای پرواز Ù…ÛŒ بخشن. چیزایی Ú©Ù‡ نمی دونم ریشه هاشون در کدوم « همخوانیها Ùˆ همسÙراییها Ùˆ سوائق » وجودم به آوازخوانی بر خاسته اند. یه چیزایی هست Ú©Ù‡ نمیشه چگونه Ú¯ÛŒ رخدادشون را در هیچ کلامی Ùˆ با هیچ توضیØÛŒ به دیگران تÙهیم کرد. Ùقط Ù…ÛŒ توان در Ùضای اثیری Ùˆ رویایی چنان Øسیّاتی، آرامش Ø±ÙˆØ Ùˆ روان Ùˆ قلب بی قرار خود را باز یاÙت. انسان دردمند، همواره بیش از آنست Ú©Ù‡ هست Ùˆ در آن « بیش - بوده گیها » Ù…ÛŒ باشه Ú©Ù‡ « هستی Ùˆ انسان بودن Ùˆ آزادی خود » را Ú©Ø´Ù Ù…ÛŒ کنه Ùˆ درمی یابه Ùˆ Ù…ÛŒ Ùهمه. وقتی من، دوست Ù…ÛŒ دارم Ùˆ مهر Ù…ÛŒ ورزم، در وجود هر چیزی Ùˆ انسانی Ùˆ جانداری Ùˆ گیاهی، بهره ای از خودم را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ پخش شده Ùˆ در سراسر کائنات، گسترده است. مهر من به دیگران، مهری بازگشوده Ùˆ اÙشانده Ùˆ Ø´Ú©ÙˆÙا شده است Ú©Ù‡ از نهال درخت هستی ام به پیرامونم سرایت میشه. هر چقدر از چشمه ÛŒ وجودی خودم در پیوند با انسانها Ùˆ جانوران Ùˆ اشیاء Ùˆ کائنات، سرشارتر شوم، به همان اندازه نیز در « مهر ورزیها Ùˆ دوست داشتنهایم »، بخشنده تر Ùˆ گشوده دست تر Ù…ÛŒ شوم. وقتی Ú©Ù‡ تمام اعتقادات Ùˆ اخلاقیّات اجتماعی در راستای سرکوب Ùˆ توبیخ Ùˆ تØقیر Ùˆ تمسخر آن Øسّیاتی رو آورند Ú©Ù‡ من با اشتیاق تمام بر زبانم Ù…ÛŒ رانم Ùˆ از آنها سخن Ù…ÛŒ گویم، آنگاه است Ú©Ù‡ همه ÛŒ خوش نغمه های آدمیگری Ùˆ Ùروزه های مهر اÙزونم به « زنجموره ها Ùˆ Ú†Ùسناله های آزارنده » مبدّل میشن Ùˆ تمام سلولهای مرا مسموم Ùˆ تلخ Ùˆ زهر آگین Ù…ÛŒ کنن Ùˆ روØÙ… را در Ù‚Ùسی Ø®Ùقان آور، اسیر Ùˆ میخکوب Ù…ÛŒ کنن.
من با لب اÙشانی غلیانهای درونم در هر Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ گذرد، اØساس Ù…ÛŒ کنم آنها زیر Ùˆ بمهای آهنگ وجودم هستند Ú©Ù‡ بر زیبایی جهان Ø´Ú¯Ùت انگیز Ù…ÛŒ اÙزایند. من با Ùروشکستن مرغک خنیاگر روØÙ… به آراستن هیچ چیزی مدد نمی رسانم؛ بلکه به هر چیزی Ú©Ù‡ وجود دارد، Øتّا آسیب نیز Ù…ÛŒ زنم. هزاره هاست Ú©Ù‡ Øکومتهای زندگی ستیز Ùˆ جانستان، رسالت خودشون را این Ù…ÛŒ دانند Ú©Ù‡ تمام قناریهای درون انسانها را سلّاخی کنن تا از گردآمد آهنگهای Ùرد، Ùرد آنها، هیچ ارکستراسیونی ایجاد نشود Ùˆ دلهای آدما به هیجان نیایند Ùˆ شور انگیز نشوند Ùˆ همچنان بسته Ùˆ زنگار گرÙته بمانند. ولی گوهر جهان، هارمونی موسیقایی دارد Ùˆ هر جنبنده ای Ù…ÛŒ تونه نوازنده ای بشه Ú©Ù‡ سهم Ùˆ نقش خودش را در آن هارمونی داشته باشه. چرا من خودم، اÙتخارم را در این بدونم Ú©Ù‡ با دستهای خودم، قناری خوش الØان درونم را زندانی اخلاقیّات متعÙّن Ùˆ کلیشه ای ØÙکّام جان آزار Ùˆ اجتماع امّت صÙت کنم؟. یا اینکه از ترس توبیخ Ùˆ سرزنش Ùˆ پوزخند Ùˆ تمسخر Ùˆ تØقیر Ùˆ نیش زدن دیگران به Ú©Ùشتن آن، رغبت Ùˆ رضایت دهم؟. چرا؟. Ú†Ù‡ چیزی بر زیبایی Ø±ÙˆØ Ù…Ù† Ùˆ آراستن چهره ÛŒ جهان خواهد اÙزود Ú©Ù‡ من مشÙÙ‚ Ùˆ دلشاد به انجام چنان کاری باشم؟. چرا هنوز نمی خواهیم بپذیریم پیامد چنان رÙتارها بود Ú©Ù‡ جهان Ùˆ زندگی بشر را از « مهر ورزی Ùˆ دوستی Ùˆ عشق »، بسیار بسیار خالی Ùˆ سردسیر Ùˆ بی Ø±ÙˆØ Ú©Ø±Ø¯. من اینک، مهر Ù…ÛŒ ورزم Ùˆ دوست Ù…ÛŒ دارم Ùˆ با مهر ورزیهایم هرگز شرمنده Ùˆ طلبکار Ùˆ نادم نیز نیستم؛ زیرا من آن چیزهایی را Ù…ÛŒ زییم Ú©Ù‡ گوهر وجودم هستند؛ نه آن چیزهایی را Ú©Ù‡ به من « امر Ùˆ نهی » Ù…ÛŒ کنند تا غÙÙ„ Ùˆ زنجیر به بال Ùˆ پر Ø±ÙˆØ Ø¬ÙˆÛŒÙ†Ø¯Ù‡ Ùˆ آزادجویم بزنند.
« سرود مرغ هنگامخوان »:
سراسيمه Ùˆ آشÙته Øال از خانه به Ú©ÙˆÚ†Ù‡ دویدم،
ديدم Ú©Ù‡ غلغله اي به پاست از مردم Ù…Øلّ،
ک٠بر دهان، دشنامها مي دانند
و سنگ و کلوخ مي انداختند.
بر تندي گامهايم اÙزودم
تا او را ببینم،
که کشان کشان بر خاک
به قتلگاه مي بردند.
نگران Ùˆ آکنده از ÙˆØشت،
خشمگين Ùرياد برآوردم:
« گناهش چيست؟ آنکه همچون من و شماست!. »
همه با چشماني از کاسه در آمده
Ùˆ Øالتي Ù†Ùرت انگيز به من خيره شدند.
در اين بين، او برخاست
با پاهايي لرزان و لباسهايي پاره - پاره
و چهره اي آلوده به خاک و خون.
آن دم با نگاهي سرشار از مهر، غمگنانه آواز داد:
اين منم؛ « آريا »:
« رسواترين و مهر ورزترين عاشقان روزگار »
« رميده از بلاهت آبا و اجدادي »
» کاونده و جوينده ي راستي ».
اين منم؛ « آريا »:
« شکّاک ناآرام »
« پرسشگر و دلباخته ي شناخت ».
اين منم؛ « آريا »:
« پيکارگر تاريخ Ùˆ Ùرهنگ سرزمين خويش »
« درخودنگر و بيگانه کاو »
« ناهمگن Ùˆ ÙˆÙادار به خويش ».
اين منم؛ « آريا »:
« Ùردگار در انديشيدن Ùˆ Ú¯Ùتار Ùˆ کردار »
« جوينده ي چند – و – چون ريشه هايم ».
اين منم؛ « آريا »:
« آزماينده Ùˆ در تکاپوي خویشاÙريني »
« نيرومند و زاينده ي چشمه ي مهر »
« دلباخته ي گيتي و هر آنچه که در اوست ».
این منم؛ « آريا »:
« مشتاق دانش و خردورزي »
« بيزار از ستمکاري و جان آزاري »
« کوشنده ي آباداني و گيتي آرايي »
« نگهبان زندگي و دلشادي ديگران ».
اين منم؛ « آريا »:
« آرزومند شادخواري Ùˆ دست اÙشاني Ùˆ پايکوبي »
« خواهنده ي داد و دهش »
« نشاننده ي درخت دوستي و مهر ورزي ».
اين منم؛ « آريا »:
« همدرد و غمگسار شما »
« نگران و دلواپس تک، تکتان »
« سنجشگر باورها Ùˆ اعتقادات متعÙّن شما »
« پاسدارنده ي آرمانها و آرزوها و ايده آلهاي پويا و جانبخش شما ».
این منم؛ « آريا »:
« رانده و ملعون شده به دست شما »
« آواره ي غربت به دست شما »
« تنها و سرگشته ی وطن به دست شما »
« Ù…Øکوم Ùˆ آزرده به دست شما ».
اين منم؛ « آريا »:
« ستايشگر خورشيد و ماه و زمين و ستارگان »
« سپاسگزار ابر و باد و باران »
« نيايشگر جويبارها و رودخانه ها و درياها و چشمه سارها ».
اين منم؛ « آريا »:
« Ùراخواننده ÙŠ همانديشي Ùˆ همآزمايي Ùˆ همدردي »
« گامنورد گمراهه ها و بيراهه ها و درهمراهه ها ».
اين منم؛ « آريا »:
« خنياگر زندگي و سرگشته ي پرندگان خوش آواز و جانوران و گياهان و ... »
هنوز سرودخوان بود
Ú©Ù‡ ناگهان Ø´Øنه اي عربده کشيد:
« دهانش را بدوزيد!Ø› زيرا Ú©Ùر مي گويد Ùˆ لغز مي خواند! ».
- غوغا و همهمه اي به پا شد ،
او را بي درنگ به دار آويختند،
و تکه – تکه ي پيکر بي جانش را سوزاندند،
و خاکسترش را بر باد دادند.
آنگاه خيل Øراميان با چشماني شهوت آلود Ùˆ Øريص،
آهسته آهسته به سوي من گام برداشتند.
به یاد دارم که من آنجا و آنزمان،
گريان و سوگوار ناليدم:
« پسندي و همداستاني کني
که جان داري و جانستاني کني »
Ùˆ هنوز در Ø´Ú¯Ùتم،
که چرا هيچکس با من همآواز نیست؛
تا برای « در بند کردن ضØّاکیان »
رسواترين مهر گستران روزگار شويم. ///
---تاریخ نگارش و ویرایش: دوازدهم سپتامبر سال 2007 میلادی
M. K. SADIGH نوشت
در این دنیای پر شورو شرر انسانیت نیست
برایش داستانت را بکوشش باز گو کن
تا بداند در درون Ùقر Ùˆ دامان خراÙت
گلهائی نوید باغ و گلزار زندگی را
بد نیا ئی Ùراسوی جمود Ùˆ Ùقر میرسانند
و میدانند در هر جای خاک میهن ما هر کجایش
می پروراند خورشید درخشانی
Ú©Ù‡ بر تاریکی تزویر Ùˆ خراÙت چیره گردد
Ù…Øمد صدیق