ژرژ سورل در اثر مشهور خود به نام تاملاتي دربارۀ خشونت مي‏نويسد:

«دردهان اين نمايندگان خود خواندۀ پرولتاريا، همه فرمول هاي سوسياليستي معناي خود را از دست مي‏دهند. مبارزۀ طبقاتي هنوز هم اصل بزرگي باقي مي‏ماند،اما بايد تابع همبستگي ملي قرار گيرد.انترناسيوناليسم باوري است كه حتي ميانه روترين سوسياليست اعلام آمادگي مي‏كند كه بدان سوگند وفاداري بخورد؛ اما ميهن پرستي نيز تكاليف مقدسي را بر دوش او مي‏گذارد. رهايي كارگران بايد به دست خود كارگران صورت پذيرد و روزنامه هاي سوسياليستي نيز هر روز آن راتكرار مي‏كنند؛ اما رهايي واقعي كارگران در اين است كه به سياستمداري حرفه اي راي بدهندتا او از اين طريق جاي راحتي در جهان به دست آورد و كارگران را رهبري كند. سرانجام دولت بايد ناپديد شود و سوسياليست ها مواظب اند كه در مورد آنچه ا نگلس در اين باره نوشته است مشاجره نكنند؛ اما چون ناپديد شدن دولت در آينده اي بسياردور صورت مي‏گيرد، پس تا آن موقع بايد خود را براي بهره گيري از دولت آماده كرد تا لقمه هاي چرب ونرمي‏براي سياستمداران تهيه كند؛ و بهترين راه براي ناپديد شدن دولت اين است كه فعلاً ماشين حكومتي را قويتر كنند. اين روش استدلال مشابه روش استدلال گريبوي( Gribouille) است كه چون مي‏خواست زير باران خيس نشود خود رابه درون آب افكند.مي‏توان تمامي‏صفحات را با استدلالهاي متناقض، خنده دار و ياوه اي پر كرد كه محتواي رجز خوانيهاي سوسياليستهاي برجسته را تشكيل مي‏دهد. هيچ چيز آنها را سراسيمه نمي‏كند. آنان مي‏دانند چگونه در سخنرانيهاي مطنطن،غرا و بي سر و ته خود تقابلهاي مطلقا سازش ناپذير را با انعطاف پذيرترين فرصت طلبي تركيب كنند. يكي ازنمايندگان فرهيختۀسوسياليسم گفته است که آشكارترين نتيجه اي كه از مطالعه آثار ماركس گرفته اين است:هنر سازش دادن تقابلها از طريق به هم بافتن اباطيل.»(1)


كولتي در مقاله مشهور خود به نام «ماركسيسم و ديالكتيك »(2)مي‏گويد كه دو ماركس وجود دارند:ماركس دانشمند و مارکس طبيعت پرست و خيالباف. فرض محال،محال نيست. ما نظر كولتي را به منزلۀ يك فرض مي‏پذيريم. پس نخست وضع ماركس«دانشمند» را بررسي مي‏كنيم تا دريابيم آيا پيشرفت علم اقتصاد در جهت تاييد نظريات او بوده يا برعكس در جهت ابطال آنها سير كرده است؟

يان ستيدمن در كتاب خود به نام ماركس پس از سرافا مي‏نويسد:

«كتاب سرافا، توليد كالاها به وسيلۀ كالاها(3)كه نخست در سال 1960 انتشار يافت، هدفي كاملاً دقيق مد نظر داشت كه در زير عنوان آن مشهود است: درآمدي بر نقد اقتصاد سياسي. هدف كتاب او اين بودكه براي نقد نظريۀ مارژيناليست ها(مشتق گرایان) دربارۀ دستمزد سود،اجاره و قيمت شالوده اي بريزد. نقد سرافا موفق از كار در آمد. او توجه ما را به روابط ميان دستمزد،سود، قيمت و شرايط توليد متمركز مي كند. كتاب سرافا نه تنها براي نظريۀ مارژيناليست ها شالوده اي مي‏ريزد بلكه همچنين براي موضوعهايي كه مورد بحث طولاني ماركسيست ها بوده است راه حلي ساده وقاطع ارائه مي‏دهد.»

ستيدمن موضوعهاي مورد بحث را چنين خلاصه مي‏كند:

«1- شرايط توليد و دستمزد واقعي پرداخت شده به كارگران (كه هر دو در مقاديرفيزيكي كالاها مشخص شده ا ند). براي تعيين نرخ سود( ونيز همه قيمتهاي توليد) كافي اند.

2- مقادير كار متبلور در كالا هاي مختلف را هنگامي ‏مي‏شود تعيين كرد كه شرايط توليد شناخته شده باشند؛ اما آنها ديگر در تعيين نرخ سود يا تعيين قيمتهاي توليد نقشي اساسي ندارند.

3- راه حل ماركسي يعني«تبديل مسئله» ] = تبديل ارزش به قيمت [ نه فقط در مورد قيمتهاي توليد بلكه مهمتر از آن در مورد نرخ سود profit نيز نادرست است. نرخ سود در افتصاد سرمایه داری رقابتی به طور کلی باS/(C+V) برابر نيست (S= كل ارزش اضافي،C= سرمايه ثابت،V= سرمايه متغير). در واقع چون نرخ سود وهمه قيمتهاي توليد را مي‏توان بدون رجوع به مقدار ارزش تعيين كرد، « تبديل مسئله »،مسئله اي دروغين و واهي است. يعني اين مسئله ديگر وجود ندارد كه سودها را از طريق ارزش اضافي، و قيمتهاي توليد را از طريق ارزش ها به دست آورند (بنابراين راه حل ماركس، راه حل مسئله‏اي واهي است).

4- تخصيص اجتماعي نيروي كار را مي‏توان بدون ارجاع به مقدار ارزش تعيين كرد.

5- مي‏توان كاملاً مستقل از مفهوم ماركس درباره ارزش، رابطه ميان كار اضافي و وجود سودها را برقرار كرد.

6- هيچ اساس از پيشي[ a priori= پيش از تجربه ومستقل از آن] براي پيش‏بيني تغيير دراز مدت نرخ سود وجود ندارد.»

ستيدمن در خصوص اهميت اين موضوعها مي‏گويد:

«ماركس مانند ديگر نظريه‏پردازان بزرگ،تحليل نرخ سود را كليد فهم كاركردهاي اقتصاد سرمايه ‏داري مي‏دانست و نرخ سود را به منزلۀ نخستين تظاهر كار اضافي مي‏ديدكه ويژۀ نظام سرمايه ‏داري است. ناگزیر او هّم خود را به نقد نظريه هاي پيشين نرخ سود ونيز پروراندن نظريۀ خويش مصروف داشت. او در پروراندن نظريۀ خود همواره مي‏كوشيد تا نرخ سود را به مقادير ارزش ارتباط دهد.در نتيجه، نشان دادن اين موضوع كه نرخ سود و قيمتهاي توليد و تخصيص اجتماعي نيروي كار را مي‏توان بدون رجوع به مقادير ارزش تعیين كرد،پرسشهايي را مطرح مي‏كند كه در ارزيابي كل طرح ماركس اساسي اند»(4 )

براي سنجش نظريۀ سرافا و پيامدهاي آن برای نظريۀ ارزش و نطریۀ ارزش اضافي در آثار«علمي» ماركس نه به نظريات مخالفان ماركس بلكه به اظهار نظر لوچو كولتي رجوع مي‏كنيم كه از معدود ماركسيست‏هايي است كه بويي از علم به مشامش رسيده است. پري اندرسن سر دبير وقت مجلۀ نيولفت ري ويو (5 ) از كولتي مي‏پرسد:

«در كتاب تازه اي كه منتشر كرده ايد(6 ) به نظر مي‏آيد پذيرفته باشید كه در كتاب سرمايه نظريۀ«فروريزي»[ اقتصاد سرمايه داري] وجود دارد، ولي تحليل شما چنان محتاطانه است كه وجود عناصر مقابل را نيز در اثر ماركس پيشنهاد مي‏كند. شما موضوع اصلي نظريۀ «فروريزي »را به منزلۀ اصل موضوعۀ نزول نرخ سود مشخص مي‏كنیدآيا نظريۀ نزول نرخ سود را به منزلۀ يك قانون علمي‏مي‏شناسيد كه سير تاريخ [ سرمايه داري] آن را به اثبات رسانده است؟»

كولتي پاسخ مي‏دهد:

«ابداً. در واقع معتقدم كه در بارۀ پيش‏بيني هايي كه در كتاب سرمايه شده است بايد سخنان درشت‏تري گفت. نه تنها نزول نرخ سود به طور تجربي به اثبات نرسيده بلكه آزمون اصلي خود كتاب سرمايه يعني انقلاب سوسياليستي در كشورهاي پيشرفتۀ غربي نيز متحقق نشده است. نتيجه اينكه امروز ماركسيسم در بحران است؛ و هنگامي‏اين بحران رفع مي‏شود كه وجود آن را تصديق كنند.اما ماركسيست ها، چه كوچك و چه بزرگ، از تصديق وجود بحران در ماركسيسم سر باز مي‏زنند؛ و موضعگيري بسياري از روشنفكران غير سياسي و عذرتراش در احزاب كمونيست غرب نيز همين است. آنان وظيفۀ خود مي‏دانند كه به سياستهاي مطلقاً غير ماركسيستي احزاب خود رنگ ماركسيستي بدهند. اما آنچه در اين ميان وخيم تر است رويۀ متفکران بلند پايه‏اي است كه در آثار خود، به طور سيستماتيك، بحران ماركسيسم را پنهان مي‏دارند؛ و از اين طريق به طولاني تر شدن فلج ماركسيسم به منزلۀ علم اجتماع كمك مي‏كنند. براي روشن شدن موضوع دونمونه از چنين متفكراني را نام مي‏برم. باران و سويزي در ديباچه اي كه بر اثر خويش به نام سرمايۀ انحصاري نوشته‏اند به خوانندگان كتاب مي‏گويندكه نه مفهوم «ارزش اضافي» بلكه مفهوم«اضافي» ونه مفهوم«كار مزدي» بلكه مفهوم «كار وابسته» را به كار مي‏برند. معناي اين سخن واقعاً چيست؟ اين سخن بدين معني است كه باران و سويزي به اين نتيجه رسيده اند كه در تحليل خود از سرمايه‏داري ايالات متحده آمريكا پس از جنگ نمي‏توانند نظريۀ ارزش و نظريۀ ارزش اضافي را به كار ببرند. آنها آزادند كه چنين كنند؛ شايد هم راه درستي رفته باشند. در اينجا نيازي نيست كه وارد اين مسئله شويم، اما آنچه مهم است شيوۀ اعلام اين موضوع است.آنها در واقع شالودۀ ساختمان ماركس را ويران كرده اند(زيرا بدون نظريۀ ارزش ونظريۀارزش اضافي كتاب سرمايه فرو مي‏ريزد؛) اما آنها بر افكندن اساس تئوريك ماركسيسم را فقط در يك يادداشت اعلام داشته‏اند ( 7 )؛ و سپس سهل انگارانه به پيش مي‏روند. گويي چيزي اتفاق نيافتاده فقط تصحيح كوچكي صورت گرفته و كتاب ماركس امن تر و محكم تر از هميشه سرجايش ايستاده است.

نمونه ديگر متفكر بزرگ موريس داب است كه براي او احترام زيادي قائلم. او بر چاپ ايتاليايي كتاب سرمايه كه يك قرن بعد از چاپ نخست آن صورت گرفته ( 8 )، پيشگفتاري نوشته است كه در آن مي‏گويد:«در كتاب سرمايه همه چیز سرجايش است. فقط خطايي كوچك يا تركي ريز در ستون آن هست. اين خطاي كوچك عبارت از شيوه اي است كه ماركس در جلد سوم كتاب سرمايه ارزشها را به قيمتها تبديل مي‏كند. خوشبختانه اين خطا را سرافا تصحيح كرده و دوباره همه چيز بسامان است.»شايد موريس داب حق داشته باشد كه با راه حل ماركس يعني«تبديل مسئله» خرسند نباشد و شايد سويزي نيز براي مردود دانستن نظريۀ ارزش دلايل محكمي‏داشته باشد. فعلاً داوري درباره اين موضوعها را كنار مي‏گذاريم]چون منظور نشان دادن[ جايي است كه آنان قطعاً در اشتباه‏اند. آنان معتقدند يا وانمود مي‏كنند كه معتقدند، ميتوان ستونهاي اصليي را كه كاخ تئوريك ماركس بر آنها متكي است برداشت، بي آنكه خللي در ساختمان آن پديد آيد. چنين عقيده‏اي پندار محض است. آنان نمي‏پذيرندكه آنچه رادر ماركسيسم مردود مي‏دانند نه امري فرعي بلكه امري اساسي است. اين رويه، بحران ماركسيسم را، به منزلۀ يك كل، پوشيده نگاه مي‏دارد و از اين طريق آن را حادتر نيز مي‏كند. اين تجاهل روشنفكرانه فقط ركود انديشۀ سوسياليستي را كه همه جا در اروپا مشهود است عميق تر مي‏كند. همين وضع در مورد اقتصاددانان جوان ماركسيست ايتاليايي كه بخش اعظم انديشه هاي سرافا را پذيرفته اند نيز صادق است. من نمي‏گويم كه عقايد سرافا نادرست اند . من آماده ام تابه عنوان يك فرض بپذيرم كه ممكن است نظريۀ او درست باشد؛ اما آنچه مطلقاً پوچ و بي معني است اين است كه نظريۀ سرافا را كه به معني از ميان بردن تمامي‏شالودۀ تحليل ماركس است بپذيريم و در عين حال وانمود كنيم كه بهترين راه براي حفظ ماركسيسم همين است.»( 5 ).

اين از وضع ماركس«دانشمند». مي‏بينيم كه مدتها پيش از فروريزي كمونيسم در اروپاي خاوري و شوروي پيشين،ماركسيسم در حوزۀعلم اقتصاد،حتي در چشم خود ماركسيست ها نيز، بي اعتبار شده بود.

اكنون به جنبۀ ديگر انديشۀ ماركس مي‏پردازيم؛ يعني ارتباط انديشۀ او با هگل. مشكل فيلسوفان ماركسيستي مانند لويي آلتوسر و لوچو كولتي اين بوده است كه آنان در آغاز سرسختانه منكر هر گونه ارتباطي ميان ماركسيسم و هگليانيسم مي‏شده اند وحتي ادعا مي‏كرده اند كه ماركس مخالف و منتقد سرسخت هگل بوده است. ولي آنان بتدريج ناگزير شده اندكه بپذيرند ميان انديشۀ ماركس و هگل ارتباطي ارگانيك وجود دارد. البته بسياري از فيلسوفان ماركسيست آلماني زبان از همان آغاز پيوند انديشۀ ماركس را با هگل تصديق و تاييد مي‏كرده اند. رومان روزدولزكي در اثر خود شكل‏گيري كتاب سرمايۀ ماركس مي‏نويسد:

«اين حقيقت [يعني ارتباط انديشۀ ماركس با هگل] براي معاصران ماركس كه آموزش فلسفي داشتند كاملاً روشن بود. به همين دليل لاسال كتاب ماركس درآمدي بر انتقاد از اقتصاد سياسي را با پديدار شناسي روح اثر هگل مقايسه مي‏كرد و ماركس را«ريكاردويي كه سوسياليست وهگلي كه اقتصاددان شده است» مي‏شناخت و او را مي‏ستود. ماركس در يكي از نامه هاي خود مي‏نويسد:«انديشۀ من دچار تحولات نيكويي شده است؛ تمامي‏نظريۀ سود را(به صورتي كه قبلاً تصور مي‏شده است) به دور ريخته ام. از حسن اتفاق در روش بررسي نظریۀ سود،در كتاب علم منطق هگل تورقي كرده ام.»( 9 )

اگر تاثير هگل بر كتاب سرمايۀ ماركس را فقط مي‏توان در چند پانوشت مشاهده كرد؛ بر عكس گروندريسه را بايد اثري شناخت كه ارجاع به هگل و بويژه به كتاب علم منطق او بسيار است.(صرف نظر از اينكه هگل چگونه به طور راديكال واژگونه و ماترياليستي مي‏شود.) انتشار گروندريسه به اين معني است كه منتقدان آكادميك ماركس ديگر نمي‏توانند درباره او سخن گويند مگر آنكه نخست درباره روش او و ارتباط اين روش با هگل پژوهش كنند.» (10 )

پس نخست در مورد نظام هگل چندكلمه‏اي بگوييم. ارنست كاسيرر در جلد چهارم كتاب مسئلۀ شناخت مي‏نويسد:

«نظام هگل... در تاريخ،تحقق و بيان حقيقي تمامي‏شناختي را مي‏بيند كه روح از سرشت و منابع خويش داراست. هگل در اينجا خواستۀ مثبتي را عرضه می كند كه بر اثر آن به منطق«علوم انساني» تحركي بسيار نيرومند و پايدار بخشيده شد. اما نظام هگل در قلمرو علوم طبيعي نه تنها چنين ثمراتي را به بار نياورد بلكه بر عكس، او و پيروان و جانشيانش را به چنان اشتباهاتي انداخت و موجب چنان ادعاهايي شد كه فلسفۀ انگارشی را در چشم پژوهشگران تجربي بي ارج كرد، و در همين نقطه نخستين حملات تحقير كننده به فلسفۀ انگارشی صورت گرفت.»(11 )

متاسفانه كاربرد نظام هگل در قلمرو اقتصاد نيز ماركس را به دام خطاهايي انداخت كه براي بسياري از ملتها شوربختي به بار آورد. ولي چرا فيلسوفي مانند لوچو كولتي از پذيرفتن منشا هگلي ماركسيسم سراسيمه مي‏شود؟ بهتر است پاسخ آن را از بند تو كروچه،فيلسوف ايتاليايي(1866-1952) بشنويم. وي در مقاله اي با عنوان«ماترياليسم تاريخي ماركس و ادعاي او در مورد ارتقاي كمونيسم از اتوپيا به علم»(سال انتشار1947) مي‏نويسد:

«ماركس بخش كهنه و ناز ل تر نظام هگل را پذيرفت؛ يعني بخشي كه از الهيات نشئت يافته بود. وي عملاً بقيۀ نظام هگل را كنار گذاشت. به سخن ديگر ماركس دقيقاً آن بخش از نظام هگل را پذيرفت كه انتقاد فلسفي مدرن بر اساس بيش از يك قرن بحث و كنكاش عقلي آن را مردود شمره بود.»(12 )

پس علت سراسيمگي لوچو كولتي و امثال او كه خود را ماترياليست مي‏دانند اين است كه مادر ماركسيسم، الهيات هگل است. ديالكتيك تاريخ از ديدگاه هگل سير خدا در زمان است. اين ديالكتيك را نمي‏توان از سير خدا جدا كرد؛ يعني ايدۀ مطلق هگل را به هيچ وجه نمي‏توان به شيوۀ توليد اقتصادي تبديل كرد. بنابراين ادعاي ماركس كه ديالكتيك هگل را ماترياليستي كرده ادعاي باطلي است. منطق ديالكتيكي هگل به اعتراف خود هگل در پيشگفتار علم منطق«نمايش خدا» در ذات جاودانش است(13 ). درباره سرشت منطق هگل در زير بيشتر سخن خواهيم گفت. كروچه در مقاله ياد شده مي‏نويسد:

«من مي‏كوشم تا نشان دهم كه مباهات ماركس به اينكه كمونيسم را«از اتوپيابه علم» ارتقا داده است، و اين ادعا را تعداد بي شماري از پژوهشگران پيرو او نيز تكرار كرده اند، توهمي‏بيش نيست؛ و همچنان كه گفته شد از پذيرش غير انتقادي طرح منطقي و تاريخي هگل از سوي او ناشي شده است. من نشان خواهم دادكه ادعاي] علمي‏بودن ماركسيسم[ بي پايه است زيرا ماركس تا اعماق ذهن خود يك اتوپيايي بود و يك اتوپيايي باقي ماند. اتوپيا دقيقاً چيست؟ گفته مي‏شودكه اتوپياي امروز تاريخ فرداست؛ پس اتوپيا به اين معني صرفاً امكان بالقوه‏اي است كه تحقق آن مستلزم وجود شرايطي است كه شايد در آينده به وجود آيند. اتوپيا به طور اخص به معني ناكجا(nowhere) است؛ به سخن ديگر چيزي است كه در هر تاريخي و در هر گونه شرايط تاريخي«بيرون از تاريخ» قرار دارد. اتوپيا تاريخ را،كه عبارت از حركت و ديالكتيك تقابلهاست. با متمايل كردن آن به سوي هدفي ثابت وايستا نفي مي‏كند. هر گونه تلاشي براي بيرون راندن تقابلها از تاريخ بيهوده است وهر نوع دريافتي از تاريخ كه تقابلها را سركوب كند، دريافتي متناقض و درون تهي يا اتوپيايي است.

ادامۀ مطلب در بخش بعدی ارائه می شود