این مقاله در مجلۀ قلمیاران( سال اول ، شماره 3 ، صفحات 7-10) به چاپ رسیده است.
نسخه پی.دی.اف. این مقاله را در کانل تلگرامم بیابید :https://t.me/moughen

مقدمه

خرداد امسال چهلمین سالگرد درگذشت مرحوم علی شریعتی (تولد1312- وفات 1356) بود. به همین مناسبت می خواستم مقاله ای درباره ی اندیشه ی شریعتی بنویسم، ولی وقت تنگ بود. از این رو تصمیم گرفتم چند صفحه ای از کتاب لورنت موراویک: «ذهنیت مجاهد» را ترجمه کنم. البته موراویک یک نومحافظه - کار است و دیدگاه نومحافظه - کاران مشخص است که چیست. موراویک منتقد سرسخت سیاست امریکا نسبت به عربستان سعودی بود. او کتابی نوشت با عنوان «شاهزادگان تاریکی: حمله ی عربستان سعودی به غرب». او شاهزادگان سعودی را حامیان تروریسم می دانست. او به خاطر موضع گیری های شدیداً ضد سعودی اش از کار برکنار شد. موراویک چند ماه پس از انتشار کتاب «ذهنیت مجاهد» (چاپ دانشگاه کمبریج ، 2008) به علت ابتلا به سرطان استخوان در واشنگتن در گذشت. مولف می خواهد نشان دهد که چگونه مرحوم علی شریعتی «تفسیر گنوسی خود از تشیع را با ایدئولوژی های توتالیتاریستی قرن بیستم در هم آمیخت .» مسلماً نظر مؤلف نظر مترجم نیست.


«علی شریعتی در سال 1312هجری شمسی متولد شد. او « خشن ترین انقلابی در میان ایدئولوگ‌های انقلاب بود. در پاریس رساله‌ ی دکتری خود را از اسلام شناس فرانسوی ««لویی ماسینیون»» که مدافع رومانتیک تشیع و عرفان صوفیانه بود در یافت کرد. مبدا مارکسیسم اسلامی شریعتی رد کامل فرهنگ و ارزش های اروپایی (غربی ) بود.
« بیایید دوستان بگذارید این اروپا را رها کنیم. بگذارید از این تقلید تهوع آور و میمون وار از اروپا دست برداریم. بگذارید این اروپا را پشت سر بگذاریم که همواره از انسانیت سخن می‌گوید اما هر جا انسان‌ها را می‌یابد نابودشان می‌کند.» این عبارات از فرانتس فانون است که شریعتی آن‌ها را تکرار می‌کرد .بینش شریعتی بر پایه شبه-تاریخ مانوی گونه‌ای از جهان بود که از زمان هابیل و قابیل میان دو اصل نیک و بد تقسیم شده بود. به زعم شریعتی پیامبر (ص) و نیز شخصیت‌های نیمه خدایی شده‌ی تشیع (حضرت) علی و (امام ) حسین ، مدافعان سرکوب شدگان ، توده ی نامتمایز قربانیان ، مستضعفان و استعمار شدگان بودند.
اسطوره بافی شریعتی بر پایه‌ی نظریه‌ی خشونت رهایی بخش فانون صورت گرفته است. فانون نظریه‌ی خشونت رهایی بخش را به ویژه در کتاب «نفرین شدگان زمین» ارائه داده و ژان پل سارتر با نوشتن پیشگفتاری بر آن به کتاب شهرتی جهانی بخشیده است. ژان پل سارتر در پیشگفتاری که به سال 1961 بر کتاب : « نفرین شدگان زمین» نوشت
می گوید برای انسان استعمار شده، کشتن یک سفیدپوست رهایی دوگانه ای دربردارد. قتل سبب آزادی انسان استعمار شده از طریق بازیافتن هویت خود، که استعمارگر از او ربوده بود ، می شود. از [دیگرسو] استعمارگر نیز [با مرگش] از هویت خویش که هویت یک استعمارگر بود آزاد می شود.{ ترجمه ی علی شریعتی از عبارات فوق: «سلاح مجاهد [الجزایری] انسانیت اوست، چون در اولین مرحله ی قیام باید کشت. کشتن یک اروپایی با یک تیر دو نشان زدن است. انهدام ستمگر و ستمدیده. مردی مرده و انسانی آزاد به جا می‌ماند.» (دوزخیان زمین، صفحه ی 10)}.

آموزه های فانون-سارتر را همه ی روشنفکران جهان سوم و نیز استادان "ضد امپریالیست" دانشگاه های غرب پذیرفتند. نظریه ی از خود بیگانگی هربرت مارکوزه نیز الهام بخش شریعتی بود. او با نظری تأییدآمیز از کتاب " انسان یک بعدی" مارکوزه و نیز از نظریات رنه گنون غیب باور و فاشیست فرانسوی که به اسلام گرویده بود مطالبی را نقل می‌کرد. فاشیست ها و مارکسیست های اروپایی در اثبات این موضوع که فرهنگ و جامعه ی غربی مسموم کننده اند سنگ تمام گذاشته بودند. از این رو شریعتی می توانست داروی همه ی این بیماری ها را ارائه دهد. به همین خاطر شهرنشین‌ های ایرانی پیش از انقلاب که تحصیلات متوسطی داشتند نظریات او را می بلعیدند و شریعتی برایشان بت شده بود.
شهادت راه نجات بود. پرولتاریای مارکس، نفرین شدگان زمین فانون، مستضعفان شریعتی همه از یک گونه بودند، و فقط در مرگ به رهایی می رسیدند. در نظر علی شریعتی [امام] حسین فقط یک شهید نبود، او یک شهید انقلابی بود. بدین ترتیب «تشیع ی سرخ» که تشیع ی علوی» هم نامیده می شود در تقابل با تشیع ی رسمی [یا صفوی] که در قرن شانزدهم میلادی دین دولتی شده بود ابداع گردید. در تشیع ی سرخ ، رنگ سرخ همان اندازه به سنت شیعی کالبدهای خونین [امام] حسین و هفتاد و دو تن از یارانش اشاره دارد که به «رنگ سرخ» گروه های چپ. شریعتی می نویسد که [امام] حسین «تجلی انقلاب خونین» است.
شریعتی برپایه ی میراث عملیات تروریستی مریدان حسن صباح و میراث مبارزه ی قرمطیان گنوسی، قیام مردمی در محتوای ایرانی را شبیه شورش های دهقانان اروپایی می داند: «مردم تصمیم گرفته اند، آن ها را یکجا بکشند. و چون می دانند که دیگر راه بازگشت نیست و مرگ را انتخاب کرده اند، تردید ندارند. انتخاب مرگ به آنان قدرتی می بخشد که یک ده را در برابر یک رژیم خون آشام به قیام وا می دارد و پیروز می کند!» (تشیع سرخ، صفحه ی 16)
شریعتی اسطوره ی قیام خود را به توده ها منتسب می کند، قیام شریعتی یک داستان تخیلی- اخلاقی است، «فرهنگ شهادت» او پرستش مرگ است : «یک شهید را نمی بینی که شیرین و آرام می میرد؟»
شهید مسیحی با تأیید پیام الهی می میرد، اما شهید در نظر شریعتی با کشتن دیگران می میرد.
شریعتی ادامه می دهد :
« برای آنها که به روزمرگی خو کرده‌اند و با خود ماندگارند، مرگ ، فاجعه ا ی هولناک و شوم ِ زوال است ، گم شدن در نیستی است.آن‌که آهنگ هجرت از خویش کرده است ، با مرگ ، آغاز می‌شود. چه عظیم‌اند مردانی که عظمت این فرمان شگفت را شنیده‌اند و بدان کار بسته‌اند که: بمیرید پیش از آن که بمیرید !؟.» ( کویر - نامه ای به دوستم .)
در یک پارادوی) (parodyآشفته از «تزهایی درباره ی فوئرباخ» مارکس، شریعتی می گوید: «هم‌چنان که کسی فقط هنگامی می¬تواند یک گلوله ی آتشین را درک کند، که گلوله به او اصابت کرده باشد، همین طور کسی می تواند یک مفهوم را بفهمد که در مسیر کاربرد آن مفهوم قرار گرفته باشد. در عمل است که حقیقت خود را نشان می¬دهد.»
در متنی که به « فلسفه ی شهادت» اختصاص یافته، شریعتی رزمنده ی مجاهد را می ستاید: مرگ شهید تصادفی نیست، بلکه طراحی شده است: « رسیدن به امر مطلق از طریق مرگ خویشتن است.» « شهادت « حضور درصحنۀ حق و باطل ِ تاریخ است.»
« شهید نشان می‌دهد ، و می‌آموزد و پیام می‌دهد ، که در برابر ظلم و ستم ، ای کسانی که می‌پندارید : « نتوانستن ، از جهاد معاف می‌کند » ، و ای کسانی که می‌گویید : « پیروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد که بر خصم غلبه شود » نه! شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن ، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می‌شود، و اگر دشمنش را نمی‌شکند رسوا می‌کند. و شهید قلبِ تاریخ است ،؛ هم چنان که قلب به رگ‌های خشک اندام ، خون ، حیات و زندگی می‌دهد . » ( شهادت صفحه 5) «خون یک شهید قایق نجات است.» و«خون شهید نور شمعی است که بینایی می¬دهد.»

چکیده ی نظر شریعتی درباره ی شهادت این است: شهادت دعوتی است به همه‌ی عصر ها و به همه ی نسل ها: «اگر می توانی بمیران! و اگر نمی توانی بمیر!.» ( مجموعه آثار جلد 19 ، حسین وارث آدم صفحه ی 242 . )

بازسازی شریعتی از تاریخ بشر نمونه ی کامل بینش گنوستیک اوست. شریعتی در "آری این چنین بود ای برادر " و نیز در «تشیع سرخ» ، که اصطلاحی عاریتی است، مفهوم مارکس از مبارزه ی طبقاتی را به منزله ی موتور تاریخ به کار می برد تا تابلویی بزرگ از تاریخ جهان ترسیم کند. حماسه ی تخیلی او شباهت زیادی به "الهیات رهایی بخش" گروه های مسیحی مدرن [در آمریکای لاتین] دارد. نتیجه ی التقاطِ شکل های مسیحی وسوسه ی [مسیح] و قربانی شدن [مسیح برای بخشش گناهان انسان] و رنج کشیدن او [بر صلیب] و نیز محتویات مارکسیستی با چاشنی فلسفه ی پست¬مدرنیستی ، اعتقادنامه ای می شود کاملاً گنوستیک. او "مستضعفان" را به منزله ی مقوله ای غیر تاریخی ارائه می دهد که نقش پرولتاریای مارکس را دارد؛ "مستضعفان" گاهی اوقات بردگانی هستند که اهرام مصر را ساخته اند و گاهی اوقات شیعیان قرن‌های هفتم و هشتم میلادی و گاهی هم توده‌های مستعمرات اروپایی اواسط قرن بیستم هستند. "مستضعفان" خوب هستند و حامل اصل نیک اند؛ به این سبب که رنج می کشند. "مستکبران" نیز مقوله ای غیر تاریخی اند و حاملان اصل شر هستند. تشیع همچنان که پیشتر دیدیم، نماینده ی قربانیان است؛ و [امام] حسینِ شهید مظهر آنان است: شریعتی از [امام] حسین یک انقلابی می سازد. او [امام] حسین را کاراکتری توصیف می¬کند که بیش از هرچیز آرزو دارد که مبارزه ی طرفداران هابیل، طرفداران امر نیک را در برابر هوادران قابیل یعنی هواداران امر بد تداوم ببخشد.
بینش سید قطب از تاریخ نیز همین گونه بود. او معتقد بود که ذات های جاودانی وجود دارند که همیشه با هم در کشاکش اند: «یک عنصری در این جا هست که [همواره وجود دارد مثلاً] روح صلیبی (...) که در خون همه ی غربیان هست.»
از نظر سید قطب غربیان ذاتاً همانی هستند که در سال 1099 میلادی بودند (یعنی صلیبیون). از نظر او تاریخ فرآیند نیست و همچون تافته ای باز و گشوده نمی شود. تاریخ صرفاً یک تکرار ابدی است؛ تاریخ [در ذهن قطب] به مبارزه ی مانوی میان دو اصل نیک و بد فروکاسته می شود. تاریخ جایش را به یک نمایش گنوسی-مانوی می دهد که در آن انسان ها عروسکان خیمه شب بازی در دست های این دو اصل اند.
برای شریعتی نیز تاریخ، غیر تاریخ است؛ تاریخ فقط تکرار ابدی یک چیز است، تاریخ یک نمایش کیهانی است که بارها روی صحنه می آید، ستمکاران ستم می‌کنند و ستم دیدگان ستم می‌کشند، مگر هنگامی که یک رهبر پیامبر گونه یا امام گونه ظهورکند و موانع را در هم شکند و به رنج و محنت، ستم و بی‌عدالتی پایان دهد. وحی را نگاه دارد [حرمت] شهادت [حضرت] علی، [امام] حسین و [امام] حسن را نگاه دارد، هنگامی که سلطنت [خدا] در زمین کامل شد و عدالت حاکم گشت رستگاری رخ خواهد داد و پس از آن دیگر هیچ اتفاقی در تاریخ روی نمی دهد
شریعتی می نویسد : « زمان، در فلسفه ی تاریخ ما با جنگ آغاز می‌شود و با جنگ پایان می‌یابد ، از هابیل تا امام زمان (ع). و این است که تاریخ سر گذشت خونخواهی هابیل است و هر دوران تاریخی صحنه‌ای است از این نبرد مستمر.» ( مجموعه آثار علی شریعتی جلد 2 « خود سازی انقلابی ». صفحه 235.)
ساخت اسطوره ای ذهن شریعتی ناتوان از تمایز شخصیت های تاریخی ازشخصیت های اسطوره ای است. هابیل و قابیل شخصیت های اسطوره ای هستند نه تاریخی.
شریعتی مستقیماً به «نفرین¬شدگان زمین» فانون به عنوان نجات¬دهندگان ارجاع می-کند. شیوه¬ی بیان شریعتی به شکل غیب گویان قرون وسطی یا روشنفکران مدرن مارکسیست است که پایان تاریخ را می¬دانند.
شریعتی خود را سخنگوی خیل عظیم ستمدیدگان بی¬نام و نشان می¬داند. او آنان را به سخن درمی‌آورد:
«دیگر بار در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندنمان خواند. پیامبران بزرگ برخواستند، زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای بزرگ، کنفوسیوس حکیم، لائوتستوی عمیق... . روزنه ای به نجات گشوده شده بود. خدایان برای نجات ما از ذلت و بردگی، پیامبران منجی خویش را بسیج کرده بودند تا ایمان و پرستش را جانشین ستم و بردگی کنند. اما برادر، این مبعوثین خدایان از خانه ی بعثتشان فرود می آمدند و بی هیچ اعتنایی به ما و هیچ نام و یادی از ما راهی کاخ و قصر می¬شدند. (...) یقین کردم که ما برای بردگی به دنیا آمده¬ایم و جز این سرنوشتی نداریم، و سرنوشت مقدرمان باربری و ستم کشی و تازیانه خوردن و تحقیر شدن و نجس تلقی شدن و بردگی است، و جز این دیگر هیچ. اما برادر، ناگهان خبر یافتم مردی از کوه فرود آمده است و در کنار معبدی فریاد زده است که: من از جانب خدا آمده¬ام. و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه. اما چون زبان به گفتن گشود باورم نشد: می¬گفت من از جانب خدا آمده¬ام که خدا اراده کرده است تا بر همه ی بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و آنان را پیشوای جهان و وارثان زمین قرار دهد. باورم نشد. گفتم: او نیز همچون پیامبران دیگر در ایران و چین و هند شاهزاده ای است که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرتمندی هم¬پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند. اما گفتند: نه، او یتیم بوده است و همه او را دیده¬اند که در پشت همین کوه گوسفندان را می¬چرانیده است. گفتم عجبا! چگونه است که خداوند فرستاده-اش را از میان چوپانان برگزیده است؟ گفتند: او آخرین سلسله¬ای است که در آن سلسله اجدادش همه چوپان بودند، با هراسی گنگ بر خود لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری برخاسته است. (...) باور کردم و ایمان آوردم. چرا که کاخش چند اتاق گلی بود، و بارگاهش و تختش تکه چوبی بود انباشته از برگ¬های خرما.» (علی شریعتی،« آری این چنین بود ای برادر» ، صفحات 6-7)
شریعتی مدعی است که زرتشت، بودا، کنفوسیوس پیامبرانی خائن بودند. شبه-تاریخ مقدسی که شریعتی ساخته است می توان آن را اولیاالله شناسی نامید؛ این شبه-تاریخ، بی زمان است، داستان تخیلی- اخلاقی است، همچون تخت پروکوستی است که باید سر و ته هر واقعه ای را زد تا به‌اندازه¬ی ابعاد آن تخت درآید، حتی اگر با این کار آن واقعه فاقد واقعیت شود. شریعتی در ادامه¬ی مطلب بالا می گوید: متأسفانه پس از مرگ پیامبر، جانشینان اموی او به ستمگری بازگشنتد، سنیان جهان را برده کردند. فقط [حضرت] علی و علویان و هوادارانشان به دین حقیقی وفادار ماندند. کل جهان در جاهلیت تازه ای غوطه ور شد. پیام پیامبر بی روح و واژگونه شد. کسانی که به نامش حکومت می‌کردند ستمگران بودند: «تاریخ اسلام مسیر شگفتی را دنبال کرد. مسیری که در آن همه¬ی قلدران و قداره¬بندان و خاندان¬ها و خان های عرب و عجم و ترک و تاتار و مغول، حق رهبری امت اسلام و خلافت پیامبر را داشتند، جز خاندان پیامبر و ائمه¬ی راستین اسلام! و تشیع -که با "نه" آغاز شد، "نه" در قبال مسیری که تاریخ انتخاب می¬کرد- عصیانی علیه تاریخ بود. تاریخی که بنام قرآن، مسیر جاهلیت کسری و قیصر را دنبال می¬کرد و بنام سنت پیش از همه، پروردگار خانه¬ی قرآن و سنت را قربانی ساخت!» (مجموعه¬ی آثار علی شریعتی، جلد 9، تشیع علوی و تشیع صفوی، صفحات 5-6)
در اینجا روح نفی-نیهیلیسم- سخن می¬گوید. تشیع [از نظر شریعتی] چیست؟
مفیستو فلس در [فاوست] گوته می¬گوید: «من روحی هستم که همواره نفی می¬کند.»
شریعتی ادامه میدهد: «شیعه ی سرخ تاریخ را نپذیرفت، رهبری و حاکمیت آنهایی را که بر تاریخ تسلط یافتند و در جامه ی جانشینی رسول و حمایت اسلام و جهاد علیه کفر، اکثریت خلق را فریفتند نفی کرد و پشت به مسجدهای مجلل و کاخ¬های پرشکوه امام و خلیفه¬ی اسلام، رو به خانه¬ی گلین و متروک فاطمه نهاد. شیعه – که نماینده ی طبقه ی ستمدیده و عدالتخواه در نظام خلافت بود- در این "خانه" هرچه را و هرکه را که می خواست، می یافت.» (همان، صفحه¬ی 6)
گنوسیسم به جنبش توده¬ای یعنی به انقلاب تبدیل می¬شود:
« شیعه¬ی علوی، در طول هشت قرن (تا صفویه)، نه تنها یک نهضت انقلابی در تاریخ است و در برابر همه¬ی رژیم های استبدادی و طبقاتی خلافت اموی و عباسی و سلطنت غزنوی و سلجوقی و مغولی و تیموری و ایلخانی –که مذهب تسنن دولتی را مذهب رسمی خود ساخته بودند- جهادی مستمر در فکر و عمل بوده است، بلکه همچون یک حزب انقلابی مجهز، آگاه و دارای ایدئولوژی بسیار عمیق و روشن، شعارهای قاطع و صریح و تشکیلات و انضباط دقیق و منظم، رهبری اکثریت حرکت های آزادی خواه و عدالت طلب توده های محروم و ستمدیده را به دست داشته و کانون خواست ها و درد و سرکشی های روشنفکران حق طلب و مردم عدالت طلب به شمار آمده است.» (مجموعه ی آثار، جلد 9، تشیع علوی و تشیع صفوی، صفحه ی 8)
شبه-¬تاریخ شریعتی، به صورت داستانی نشئه آور درمی¬آید و تشیع [شریعتی] به طور جادویی ، حزبی لنینی می¬شود. پرستش خون و خشونتِ شفابخش ، نشانه¬ی تمام¬عیار "اسلام مارکسیستی" شریعتی است ؛ یعنی آموزه¬ی "تشیع سرخ" او اسطوره¬ی مدرن انقلاب یا شکل مدرن اعتقادات هزاره¬ای "millenarian" است.
پیش از شریعتی مودودی ، ایدئولوگ بنیادگرای اسلامی، هندی-پاکستانی ، به سیاسی کردن اسلام پرداخته بود. او هم زیر سیطره¬ی اسطوره ی قدرتمند قرن بیستم یعنی اسطوره ی انقلاب بود. او در سال 1939 نوشت: «"مسلمانان"، عنوان یک حزب انترناسیونالیستی انقلابی است که اسلام سازمان دهی کرده است تا برنامه¬ای انقلابی پیاده کند.» مودودی حزب جماعت اسلامی را براساس مدل لنینی-استالینی تأسیس کرد. ولی شباهت¬ها به مدل شوروی فقط محدود به شباهت های سازمانی نبود. مودودی همواره از احزاب و جنبش های توتالیتاریستی مانند احزاب کمونیست و فاشیست ستایش می کرد. او می گقت حکومت اسلامی مانند حکومت های کمونیستی و فاشیستی خواهد بود نه حکومت های لیبرالی. از نظر مودودی و سید قطب و علی شریعتی در اسلام، «مسجد و دولت» از هم جدا نیستندو مودودی می¬نویسد: «از این رو حزب الله (= مسلمانان ) هیچ گزینه¬ای در پیش رو ندارد جز به چنگ آوردن قدرتِ دولت.»
گویی، مودودی، سید قطب و شریعتی شب ها پیش از خواب کتاب لنین : "دولت و انقلاب" را می خوانده اند. البته پیوند میان بنیادگرایان اسلامی و بلشویک ها دو سویه بوده است. در سال 1920 (میلادی) دومین کنگره ی انترناسیونالیست کمونیست به رهبری لنین فراخوانی داد تا همه¬ی بنیادگرایان اسلامی به باکو بیایند و بر ضد امپریالیست¬های انگلیس و فرانسه جنگ مقدس (جهاد) را آغاز کنند. زینوویف در نطق افتتاحیه¬ی خود در جمع اسلام¬گرایانی که به باکو آمده بودند پنج بار اصطلاح جنگ مقدس ( جهاد ) را به کار برد. و در اعلامیه ی پایانی جلسه ی باکو پانزده بار از جنگ مقدس (جهاد) مسلمانان بر ضد امپریالیست ها سخن رفته است. شاید با توجه به نوشته های بنیادگرایان اسلامی مانند مودودی و همین اعلامیه ها باشد که برتراند راسل می گفت: «هیچ چیز مانند بلشویسم و اسلام شبیه به هم نیستند.»
یکی از بنیادگرایان اسلامی مشهور می¬گوید: «ما مارکسیسم را در جام اسلام می¬ریزیم و می¬نوشیم.» و مارکسیست¬های به ظاهر بی¬دین کشورهای اسلامی نیز اسلام را در جام مارکسیسم می¬ریزند و می‌نوشند.
آشنایی شریعتی با جریان های فکری غرب سطحی بود. دانش او در جامعه شناسی در حد یک دانشجوی سال دوم دانشگاه بود و پژوهشگری او به طور خجلت آوری ضعیف. او ایدئولوگی بود که به هر تکه پاره ای از تاریخ، فلسفه و جامعه شناسی نوکی زده بود. همانندی شریعتی و برداشتی که او از خودش داشت با غیب گویان قرون وسطای اروپا تکان دهنده است. او روشنفکری بود که فرمول رستگاری شوربختان جهان را می دانست و می توانست پیشگویی کند که سیر تاریخ جهان در آینده چه خواهد بود.
البته مناسبتر است که او را نیمه روشنفکر بدانیم. گوته در
"die wahlverwandtschaft" [=ترکیب مرجح عناصر شیمیایی] می¬گوید: «احمق ها و دانشوران هر دو به یکسان بی زیانند. اما این نیمه- احمق¬ها هستند که واقعاً خطرناکند.»
"بین¬الملل سوم" با روسیه یکی شد، "رم سوم"، "رایش سوم" با "عصر سوم"
(عصر روح) یا پارودی parody)) گنوسی - مسیحی یکی شد؛ همین طور نیز شریعتی مانند یک کیمیاگر، مهدویتِ شیعی را با هزاره یِ (millenarian) مارکسی در هم آمیخت.عصاره ی مطالب همه ی صفحات کتاب فانون، "نفرین شدگان زمین" را شریعتی در یک جمله خلاصه کرد: «من از مدرنیته متنفرم.» او از تأثیر فرهنگ مدرن غرب بر ایران نفرت داشت و به پیروی از جلال آل¬احمد آن را "غربزدگی" می نامید. ذهن شریعتی و آل احمد ذهنی پیش-مدرن و متعلق به سده های میانی بودند. همچنان که شریعتی خود اعتراف می کند : «ما شرقی ها همه « گذشته پرستیم » ، نه «گذشته گرا » که برای ما صفت بی رمقی است. و آنچه ما احساس می کنیم با آنچه اروپایی ها کلاسیسم می نامند یکی نیست. از این است که همواره « دوران طلایی » ما در گذشته قرار دارد.» ( کویر صفحه ی 12.)
اندیشه ی اسطوره ای زندانی گذشته است. به همین سبب مسلمانان در آفرینش مدرنیته هیچ سهمی نداشته اند و از آن متنفر نیز بوده اند . چون با اعتقاداتشان سازگار نیست. ولی برعکس، هر ایدئولوژی ضد مدرنیته را با آغوش باز پذیرفته اند؛ مانند نازیسم، فاشیسم، بلشویسم و پست¬مدرنیسم.

شریعتی مسیحیت را "دین فردی" می دانست و از همین رو از آن متنفر بود، ولی اسلام را "دین جمعی" (کلکتیویسم) می پنداشت و به همین خاطر آن را ستایش می کرد. شریعتی در دهه ی 1950 عضو "نهضت خداپرستان سوسیالیست" -بود. شریعتی مانند پیشگامان بلشویکش ، درست مانند "تسخیر شدگان" داستایوسکی، خدا و مردم را با هم برابر می دانست. از نظر او توحید (اسلام) و شرک (پرستش خدایان چندگانه) -که این شرک شامل یهودیت و مسیحیت نیز می شد بیانهای مبارزه ی طبقاتی بودند و نیز منطبق با آن دوتایی بودند که شریعتی اختراع کرده بود: مستضعفان و مستکبران. شریعتی مردم را به مقام خدایی رساند. «جهاد در راه خدا، جهاد در راه مردم است.» این نظریهای کاملاً پوپولیستی و کاملاً رادیکال از انقلاب بود. انسان شریعتی خدا-مانند است؛ اخلاق این انسان، اخلاق انسان کامل است. او غیب گویی بود که متقاعد شده بود که هیچ کس در سرزمین او به اندازه ی او نور (الهی) را ندیده است. او خود را منورالفکر بزرگی می دانست که رسالتی قدسی برعهده دارد که ایرانیان را از "فرهنگ استعماری" رهایی بخشد، و به این طریق ایرانیان سرشت حقیقی خود را بازیابند. اما چگونه؟
گنوسیسم در حرکتی دوگانه، امر مطلق را متحقق می سازد: 1- با برقراری کمال در امر متناهی و انسان ناکامل؛ 2- اما برای دریافت این کمال و امر مطلق باید مردم را بسیج کرد. آنچه در این فرآیند دوگانه، گنوسی است این ادعا ست که انسان می تواند از شرایط [اجتماعیش] بگریزد و سرشت متناهی خود را از میان ببرد. به دیگر سخن سرشت خود را تغییر دهد. تغییردادن سرشت انسان را هر دینی وظیفه ی خود می داند و همین اعتقاد دینی ، اسطوره ی همه ی انقلاب ها شده است و در اعتقاد به هزاره ی فرجام شناختی (یا آخرالزمانی) تجسد یافته است. هر اتوپیایی اساساً پوج و تهی است. اتوپیا فقط دربردارنده ی آرزوهای باورمندانی است که آرزوهای خود را به اتوپیا فرافکنی کرده اند. اتوپیای انقلاب روسیه ، اتوپیای انقلاب نازی ها واتوپیای انقلاب چینی ها و ....همه چنین بوده اند.
برداشت شریعتی از تشیع که آن را حزبی مانند حزب بلشویک می پنداشت، برداشتی لنینی بود. حزب ابزار انقلاب بود؛ کانونی بود که ایمان و عمل انقلابی (جهاد) در آن به هم می پیوستند. شعار "شهید قلب تاریخ است" شعاری است که شریعتی رایج کرد که در سال های اول انقلاب اسلامی، مکرراً سرداده می شد و هنوز هم ،کم و بیش ، سرداده می-شود. شریعتی: «موفق شد تا جوانانی را که به رهبران دینی اعتنایی نمی کردند، دوباره اسلامی شان کند (...) جوانانی را که غربی شده بودند به جهادگران اسلامی تبدیل کند؛ و این تبدیل روانی و رفتاری، خود را در رد روزافزون مدل غربی نشان داد (...) شریعتی خود را "پلی" ساخت که عناصر فعال طبقه¬ی متوسط اسلام گرا، با جوانان تحصیل کرده و با مردم سنتی که روحانیون رهبری می کردند، به هم متصل می شدند. این "مثلث" انقلاب اسلامی هزار و سیصد و پنجاه و هفت را پدید آورد.»