انديشه ی اسطوره‏اي همان اندازه با مفهوم عينيت از انديشه ی علمي متمايز‏مي‏شود كه با مفهوم خود از علّيت؛ زيرا مفهوم عينيت و مفهوم علّيت يكديگر را مشروط ‏مي‏كنند. فرم انديشه ی علّي فرم تفكر عيني و به عكس ، فرم انديشه ی عيني فرم تفكر علّي را معين‏مي‏كند. علم درآميختگي و درهم و برهمي ادراك های حسي را به نظم و ترتيب تحويل‏مي‏كندكه در آن رويدادهاي همانند، طبق قوانين كلي روي‏مي‏دهند. ابزار‏اين تحويل، علّيت است. انديشۀ اسطوره‏اي به طور طبيعي رابطۀ علت و معلولي را‏مي‏شناسد

ولي بينش ما را از نقش علّيت،به منزلۀ امري غير شخصي،مكانيكي وقانون مانند،درك نمي‏كند. درواقع مفهوم علّيت يكي ازاركان انديشۀ اسطوره‏اي است و جهان ـ پيدايي هاي اسطوره‏اي گواهي بر‏اين مدعاست.اين جهان ـ پيدايي‏ها بر آنند تا از طريق افسانه‏هاي اسطوره‏اي،كه كلاًخصلتي تبیینی دارند، به پرسش منشا جهان و زايش خدايان پاسخ گويند و نيز بر آنند تا براي پيدايش بعضي چيزها مانند خورشيد، ماه، بشر و برخي از انواع جانوران و گياهان«تبييني» ارائه دهند. اسطوره‏هايي كه درباره كشف آتش،پيدايش خط و آموزش فنون كشاورزي و طرز تهيه پوشاك و شيوه ساختن خانه و نظاير‏اينهاست، به همين گروه از اساطير متعلق‏اند. زيرا‏،اين اسطوره‏ها نيز‏ميراث فرهنگي را دستاورد قهرمانان يا منجيان(مانند جمشيد،تهمورث، هوشنگ و فريدون در اساطير‏ايراني)‏ مي‏دانند. اما تفاوت‏ميان علّيت اسطوره‏اي وعلّيت علمي به تقابل مفهوم عينيت در انديشه ی اسطوره‏اي و در انديشه ی علمي باز‏مي‏گردد. بنابر نظر كانت،اصل علّيت اصلي تركيبي براي تهجي پديدارهاست كه از طريق آن‏مي‏توان پديدارها را به صورت تجربه قرائت كرد. اما‏اين تركيب علّي، مانندتركيبي كه در مفهوم عينيت ساخته‏مي‏شود، مستلزم تحليل خاصي است.در‏اينجا دوباره تركيب و تحليل لازم و ملزوم و مكمل يكديگرند. نقص اساسي روان‏شناسي هيوم و انتقاد روان‏شناختي او از مفهوم علّيت، آن بودكه‏اين نقش تحليلي را (پيش از برقراري رابطه علي) نشناخت. بنابر نظر هيوم،علّيت از مجاورت دو شيء( يا دو رويداد) در يك مكان يا از توالي زماني پديدار شدن آن ها حاصل‏مي‏شود. هنگامي كه دو رويداد يا دو شيء مكرراً با هم ظاهر شوند سرانجام، با‏ميانجيگري«تخيل»، رابطۀ مجاورت فضايي يا توالي زماني به رابطۀ علت و معلول تبديل‏مي‏شود. به سخن ديگر،اگر دو شيء يا دو رويداد در كنار هم در فضا،يا در پي هم در زمان، ظاهر شوند آگاهي ما اولي را «علّت» و دومي را«معلول» آن‏مي‏داند. اما‏اين نوع عليت،كه هيوم منشا آن را كشف كرده است،در واقع علّيت اسطوره‏اي است نه علّيت علمي.(شايد ذكر‏اين نكته در‏اينجا بي‏موردنباشد كه رابطه علّي كه ماركس‏ميان پديدارهاي اجتماعي برقرار‏مي‏كند دقيقاً رابطه علّي اسطوره‏اي است.)

شناخت علمي،مفاهيم علّي و احكام خود را دقيقاً از طريق فراگردي متقابل با آنچه هيوم توصيف‏مي‏كند به دست‏مي‏آورد.‏اين مفاهيم واحكام،محتوياتي را كه در تاثر حسي بي‏واسطه مجاور يكديگرند،از هم جدا و سپس آنها را تحليل‏مي‏كندو به شرايط پيچيدۀ مختلف ارتباط ‏مي‏دهد. در ادراك حسي محض،به دنبال حالت خاصA در لحظه A1 حالت B در لحظۀ A2‏مي‏آيد. اما،صرفنظر از‏اينكه‏اين توالي اغلب چگونه تكرار‏مي‏شود،اين توالي زماني خود به خود به‏اين تصور منجر نمي‏شودكه A «علت» B است؛ مگر آنكه مفهوم‏ ميانجيگرانه‏اي مداخله كند. انديشه ی علمي از حالت A عامل ويژه آلفا را جدا‏مي‏كند و آن را به عامل بتا در B پيوند‏مي‏دهد. ‏اين موضوع كه آلفا و بتا در رابطه‏اي ضروري يعني رابطه علت و معلول،رابطه«شرط» و «مشروط»، نسبت به يكديگر قرار‏مي‏گيرند، به طور انفعالي از تعدادي ادراك های حسي به دست نمي‏آيد.علم‏اين حكم را مجدداً‏مي‏آزمايد؛ يعني با‏ايجاد« شرط» يا علت مفروض‏،مي‏بايد معلول مرتبط با آن ظاهر شود. آزمايش فيزيكي،كه احكام علّي در فيزيك نهايتاً بدان وابسته‏اند، هميشه بر تحليل و تجزيۀ يك پديدار به شرايط مختلف و به لايه‏هاي گوناگون نسبتها متكي است.و يكي رويداد فضايي – زماني،كه در آغاز به صورت تاثرحسي محض ارائه شده بود، از طريق تحليل مداوم،معنايي تازه‏مي‏يابد كه مهر و نشان يك رويداد علي را با خود دارد. آن رويداد ويژه ديگر صرفاً رويدادي جزئي نيست بلكه وسيلۀ انتقال و بيانگر قانوني جامع و جهانشمول‏مي‏شود. انقباض پاي قورباغه در آزمايشگاه گالواني،خود به خود به منزله رويدادي تحليل نشده،نيروي جديد«گالوانيسم» را اثبات نمي‏كرد. گالوانيسم از طريق فراگرد تحليلي- منطقي، كه با انقباض پاي قورباغه ارتباط داشت، اثبات شد. روابط علت و معلولي كه علم‏ميان پديدارها برقرار‏مي‏كند ثبت و تكرار داده‏هاي حسي و تجربي نيست، بلكه برعكس،رابطه علّي، مجاورت صرف تجربي عناصر را بر هم‏مي‏زند؛ يعني محتوياتي را كه در وجود تجربي شان در كنار يكديگرند طبق «شالوده» و «ذات» شان از يكديگر جدا و تفكيك‏مي‏كند وعناصري را كه ازديدگاه تاثرات حسي بي‏واسطه از يكديگر دورند،براي ساخت مفهومي واقعيت،به يكديگر نزديك و مرتبط‏ مي‏كند. نيوتن از همين طريق به كشف قانون جاذبه عمومي توفيق يافت. او سه گروه از پديدارهايي را كه از نظر مشاهدات حسي كاملاً با يكديگر بي‏ارتباط بودند به هم مرتبط كرد:1) سقوط آزاد اجسام

2) حركت سيارات بر مدارهاي بيضي شكل به دور خورشيد

3) تناوب جز و مد.

انديشۀ علمي به طور انتزاعي عاملي ويژه را از كليتي پيچيده به منزله«شرط» يا«علت» بيرون‏مي‏كشد و براي‏اين كار از جهان تاثرات حسي بي‏واسطه فاصله‏مي‏گيرد؛ حال آنكه انديشۀ اسطوره‏اي زنداني جهان پديدارها باقي‏مي‏ماند. از‏اين رو چنانچه دو شيء يا دو پديدار در مكاني واحد در كنار هم ظاهر شوند يا از‏ لحاظ زماني به دنبال يكديگر قرار گيرند،انديشه اسطوره‏اي يكي را«علت» و ديگري را«معلول»‏مي‏پندارد. مثلاً جانوراني را كه در فصل معينی ديده‏مي‏شوند عموماً به منزله آورندگان» آن فصل و«علت» آن در نظر‏مي‏گيرد. در آگاهي اسطوره‏اي، اين پرستو است كه تابستان را‏مي‏آورد. در تخيل اسطوره‏اي،يك كل پيچيده، متشكل از اجزا نيست بلكه يك كل تفكيك ناشدني است.‏اين كل را نمي‏توان به عناصر يا عوامل جداي از يكديگر، بويژه به عينيت و ذهنيت،تجزيه كرد.اما وظيفۀ مفهوم علمي علّيت صرفاً «تركيب» يا مرتبط كردن عناصري كه در ادراك حسي حضور دارند نيست بلكه برعكس ،نخستين وظيفه آن متعين كردن‏اين عناصر است. تا هنگامي كه‏اين عناصر متعين نشده باشند، آگاهي علمي- تجربی فاقد لوازم لازم برای جدا کردن عناصر مختلف و تفکیک قلمرو اشیای گوناگون خواهد بود و به دنبال آن هر گونه استنتاج علی ناممکن خواهد شد.

درحالی که تفکر علمی اساسا درپی استقراررابطه ای روشن وقطعی میان«علت های »خاص و «معلول های» خاص است؛ اندیشه ی اسطوره ای اگر هم به جستجوی علت چیزی بر آید خود را آزاد می داند که ازمیان علت های متعددی که به نظرش می رسد یکی را برگزیند؛ زیرا در این نوع اندیشه هر چیزی می تواند از هرچیزی ناشی شود؛ چون هرچیزی می تواند در ارتباط مکانی یا زمانی با هر چیز دیگری قرار گیرد. اندیشۀ علمی، امرواقع تغییر را بررسی می کند؛ ولی اصولا با تبدیل یک شی به شی دیگر کاری ندارد و این تبدیل را فقط در صورتی ممکن می داند و آن را می پذیرد که بیانگر قانونی کلی باشد و بر نسبت های تابعی (فونکسیونل) و دترمینان های (تعینگرهای) معینی استوار باشد.توابع ریاضی و دترمینان هایی که بتوان آنها را به گونه ای مستقل از این "جا" و "اکنون" و اشیای موجود در این "جا" و "اکنون" معتبر دانست. برعکس، دگردیسی اسطوره ای همواره چیزی جز ثبت یک واقعۀ منحصر به فرد نیست، تبدیل یک مادۀ ملموس و منحصر به فرد به مادۀ ملموس و منحصر به فرد دیگر است. مثلا در بعضی اساطیر آمده است که کیهان مانند ماهی از اعماق دریا بالا آمد یا از کالبد سنگ پشتی ساخته شد. زمین از لاشه جانوری عظیم و خورشید از سنگی بزرگ شکل گرفت. انسان از صخره یا از درخت آفریده شد. همه این تبیین های اسطوره ای که نامتجانس، آشفته و فاقد قانون و قاعده به نظر می آیند، رهیافتی واحد را به جهان نشان می دهند. در حالی که حکم علّی علمی، یک پدیدار را به عناصر پایدار تجزیه می کند و می کوشد تا آن را از طریق ترکیب مجدد همین عناصر و تاثیر متقابل آنها و پیوند پایدارشان درک کند؛ اندیشه ی اسطوره ای به کل تفکیک نشده می چسبد و خود را با تصویر کردن سیر آنچه اتفاق افتاده است خرسند می کند. شاید در این سیر بعضی جنبه ها تکرار شوند؛ اما در اندیشه ی اسطوره ای جایی برای جستجوی قاعده یا شرایط صوری محدود کننده و ممیزی کننده وجود ندارد.

شاید اظهار این مطلب تناقض آمیز باشد که اندیشۀ اسطوره ای بیش از اندیشۀ علمی پایبند اصل علّیت است. تفکر اسطوره ای هرگز نمی پذیرد که رویدادی ممکن است است بر حسب اتفاق رخ دهد. وقوع فاجعه ای طبیعی مانند زلزله، بیماری یا مرگ هرگز اتفاقی نیست بلکه علل واقعی آنها جادوست؛ بویژه مرگ هرگز به خودی خود واقع نمی شود بلکه بر اثر جادوی دشمن پیش می آید. مثلا اگر شخصی بر اثر اصابت نیزه کشته شد، علت واقعی مرگ او زخم نیزه نبوده بلکه علتش جادوی دشمن بوده است.

در اینجا دوباره مشاهده می کنیم که اساس اختلاف و تباین علم واسطوره، فرم ویژۀ تبیین علّی است نه مفهوم علّیت. آگاهی مفهومی و آگاهی اسطوره ای اهرم تبیین را در نقاط کاملا متفاوتی قرار می دهند. علم به این قانع می شود که واقعه ای منفرد در فضا و زمان را به منزله موردی ازقانونی عمومی درک کند. اما دیگرنمی پرسد چرااین واقعه دراین «جا »و « اکنون » اتفاق افتاده است؟ بر عکس،آگاهی اسطوره ای هرواقعه را منحصربه فرد می داند و آن را چنین تبیین می کند که واقعه ی منحصر به فرد بر اثر ارادۀ یک شخص رخ داده است، یعنی هنگامی که به جستجوی علت می پردازد، در پی یافتن چرا وچگونه نیست بلکه در جستجوی شخص است. چون در نظرش جهان پدیدارها به منزلۀ تو است؛ بنابراین انتظار ندارد که قانونی غیر شخصی بیابد که فراگرد را تحت قاعده و انتظام قرار دهد. گرچه مفاهیم علّی علمی در پی درک و تعین امر ویژه هستند و بدین منظور، هم متعددو متمایز از یکدیگرند و هم مکمل یکدیگر، و یک دیگر را نیز متعین می کنند با این همه آنها همیشه برای نامتعین بودن جبنه هایی از امر ویژه قلمروی قائل اند. زیرا مفاهیم به سبب سرشت انتزاعی و ایده آل(یا صوری) خود نمی توانند همه جنبه های یک پدیدار یا شیء ملموس را بیان کنند. از این رو برای بررسی یک پدیدار یا یک شیء می باید در وضعیت آن جرح و تعدیل هایی صورت گیرد تا موردی از یک قانون عمومی گردد. علم هر امر جزئی را تحت یک امر کلی قرارمی دهد؛ اما نمی تواند صرفا از این امر کلی آن امر جزئی را استنتاج کند. حتی «قوانین ویژه ی طبیعت» چیزی تازه و خاص عرضه می کنند که در تقابل با اصل عمومی علیت است. گرچه آنها تابع اصل علیت هستند و زیر دست آن قرار می گیرند اما اصل علیت نمی تواند فرمول ملموس آنها را وضع کند ونیز نمی تواند آنها را متعین سازد.

در این جا اندیشۀ علمی و علوم طبیعی با مسالۀ «امر تصادفی» روبه رو می شوند. در این ارتباط امر تصادفی به معنی انحراف از قانون کلی نیست بلکه بدین معنی است که گرچه امر تصادفی به جرح و تعدیل این قانون کلی متکی است،اما صرفا از آن قابل استنتاج نیست. اگر اندیشۀ تئوریک علمی بخواهد به طریقی این عنصر را که از دیدگاه قانون عمومی علّیت، امر تصادفی است، درک کند و آن را متعین سازد، همانگونه که کانت در اثر خویش "نقد قوه داوری" به تفصیل بیان کرده است، می باید به مقوله دیگری متوسل شود. اصل علّیت محض اکنون جای خود را به اصل غایت(یا هدف) می دهد. آنچه را دارای هدف و غایت می دانیم، در واقع تحت قانون در آوردن امر تصادفی است.

اما اسطوره از همان آغاز، وقوع هر پدیداری را دارای غایت می داند که براثرعمل ارادی یک ایزد یا یک دیو واقع می شود ومعتقد است که نیروهای طبیعت چیزی جز بیان ارادۀ خدایان یا شیاطین نیستند. این اصل برای تفکر اسطوره ای منبع نوری است که به کل واقعیت پرتو می افکند که بی آن درک جهان برایش امکان پذیر نیست. برای اندیشۀ علمی درک یک واقعه چیزی نیست جز تحویل آن به برخی شرایط کلی و قرار دادن آن تحت مجموعه ای از قوانین و شرایط پیچیده و جهانشمول که طبیعت نامیده می شود. مثلا واقعۀ مرگ یک انسان هنگامی درک می شود که بتوان در این مجموعه شرایط و قوانین بدان جایی داد؛ به سخن دیگر، بر اساس شرایط فیزیولوژیک حیات،بتوان مرگ را امری ضروری و ناگزیر دانست. اما اگراسطوره ضروری بودن فرآیند جهانشمول طبیعت را تصدیق کند باز هم آگاهی اسطوره ای، مرگ را امری تصادفی می شناسد. زیرا این تبیین علمی آنچه را مورد توجه و علاقه ی اندیشه ی اسطوره ای است، توضیح نمی دهد، یعنی این نکته که چرا این شخص باید در این «جا» و «اکنون »بمیرد؟ بنابراین مرگ این شخص واقعه ای منحصر به فرد است و فقط در صورتی فهم پذیر می شود که آن را به چیزی منحصر به فرد تحویل کنیم یعنی آن را عمل ارادی شخص دیگری بدانیم. شناخت علمی متمایل به این است که آزادی عمل را تحت قانون علّیت درآورد. اما اسطوره برای متعین کردن رویدادها، آنها را به آزادی عمل یک شخص تحویل می کند. اگر آب رودخانه بالا نمی آید،از نظر اندیشۀ اسطوره ای نباریدن باران در کوه های دوردست علت این مصیبت نیست بلکه علت این است که آب رودخانه نمی خواهد بالا بیاید. رودخانه یا خدایان به یقین از دست مردمی که زندگی آنان به طغیان آب رودخانه وابسته است خشمگین شده اند و در پی آنند که به این طریق پیامی را به مردم برسانند. بنابراین به جای آوردن بعضی شعایر و مناسک ضروری می شود. می دانیم هنگامی که آب دجله بالا نمی آمد گودای پادشاه در پرسشتگاه می خوابید تا در رویا دریابد که معنی خشکسالی چیست. در مصر از زمان های بسیار قدیم ارتفاع آب رودخانه نیل را هر ساله ثبت می کردند. با این وصف هر سال،هنگامی که آب رودخانه می بایست بالا بیاید، فرعون قربانی ها و هدیه هایی به رودخانه تقدیم می کرد. همراه با این قربانی ها و هدیه ها که به درون نیل پرتاب می شد، سندی نیز بود که در آن تعهدات نیل، یا به صورت فرمان یا به شکل پیمان، گنجانده شده بود.

اندیشۀ اسطوره ای برای تبیین مسائل اجتماعی نیزهمین شیوه را به کار می برد. حتی وقتی که مانند مارکسیسم به این جهانی بودن و علمی بودن تظاهر می کند، باز نمی تواند جز در قالب تصاویر و مبارزه میان نیروهای نیک و بد بیندیشد. در اینجا نیز اندیشۀ اسطوره ای برای تبیین هر رویداد اجتماعی، در پی چگونگی وقوع آن ووابستگی و ارتباط آن با ساختار آن جامعه و وضع گذشته و حال آن نیست، بلکه در جستجوی شخص بر می آید: آیاارادۀ ابر قدرت خاور بر وقوع آن تعلق گرفته است یا اراده ی جادوگر باختر؟ در این مورد نیز خصلت اسطوره ای تبیین های مارکسیستی – لنینیستی کاملا آشکار می شود.

در ارتباط با فرم علّیت اسطوره ای، به خصلت دیگری از جهان بینی اسطوره ای بر می خوریم که همواره مورد تاکید قرار گرفته است و آن عبارت از رابطۀ ویژه ای است که اسطوره میان کل یک شی مادی و اجزای آن تصور می کند. اگر تاریخ اندیشۀ علمی را مطالعه کنیم در می یابیم که مفهوم علّیت ومقوله کل و جزء همگام با هم رشد کرده اند؛ زیرا هر دو به فراگرد تحلیل تعلق دارند.اندیشۀ علمی کل را متشکل از اجزا می داند و در واقع از طریق تعین همین اجزا به درک کل نایل می شود اما بینش اسطوره ای هم در اندیشه و هم در عملِ خود، میان کل و اجزای آن هیچ تفاوتی قائل نمی شود. کل اجزا ندارد و به آن ها تقسیم نمی شود. جزء بی واسطه خود کل است؛ و اسطوره نیز بر همین اساس عمل می کند. از دیدگاه علم، کل تنها مجموع اجزایش نیست بلکه عبارت از ارتباط متقابل اجزا ونیز ارتباط هر جزء با کل است. کل به معنی وحدت همین ارتباط های دینامیک است که هر جزء در آن مشارکت دارد و در انجام دادن امور نیز سهیم است. در اینجا نیزاندیشۀ اسطوره ای در جهت متقابل حرکت می کند و چون فاقد فرم تحلیلی علّیت است نمی تواند میان کل و جزء فصل ممیزی رسم کند؛ از این رو کل و اجزای آن را در هم ادغام می کند و سرنوشت همه آنهارا به هم گره می زند.

شیوۀ کارکرد اندیشۀ اسطوره ای را نسبت به فضا و زمان نیز می توان مطالعه کرد. اسطوره شهود توالی زمانی یا همزمانی را بر اساس شیوۀ تفکر خود بازآفرینی می کند. در هر دو حالت اندیشۀ اسطوره ای تجزیه و تحلیل واقعیت را به عوامل جزئی و مستقل از یکدیگر و نیزتجزیه آن را به شرایط جزئی، که مبدا حرکت تفکر علمی و مشخصۀ شیوه نگرش آن است، به دور می افکند. بنا بر بینشی که اساس جادوی همدلانه به شمار می آید، همۀ چیزهایی که در فضامجاور یکدیگر بوده اند یا از ماده ای واحد به وجود آمده اند، یا میانشان پیوندی کلی یا رابطه ای علّی وجود دارد. بنابراین اگر کسی ته ماندۀ غذا یا استخوان های گوشتی را که خورده است به حال خود رها کند در معرض خطراتی جدی قرار می گیرد. زیرا هر اتفاقی که برای آنها رخ دهد برای غذایی که جذب بدن او شده است نیز روی می دهد. می بینیم که اندیشۀ اسطوره ای، بی اعتنا به فاصله فیزیکی و مکانی، رابطه ای همدلانه میان اجزای یک شی(در مثال بالا غذا) تصور می کند. این رابطه همدلانه، تجزیه و تقسیم ارگانیسم بدن را به اجزای مختلف و تعیین نقش آنها را برای خود و برای کل بی مورد می داند. هر جزئی از بدن مثلا ناخن یا یک تار مو با دیگر اعضای بدن و نیز با کل آن همسطح و همتراز است. کار اعضای بدن بر اساس شرایط آنها تعیین نمی شود و نقش و وظیفه آنها شناخته و طبقه بندی نمی گردد. همانگونه که اجزای بدن بر اساس کار و اهمیت خود از یکدیگر متمایز نمی شوند؛همان طور نیز تعین زمانی یعنی لحظات ویژه زمان هرفرآیند عینی نیز براساس اهمیت علّی آنها از یکدیگرمتمایز نمی گردند. گاهی نیزمیان علت ومعلول فرقی نیست و این دو می توانندجای یکدیگررا بگیرند. اگر جنگجویی به وسیله ی نیزه ای زخمی شد برای تسکین سوزش زخم، مرهم را بر نیزه می مالند یا آنکه نیزه را در جایی خنک می آویزند!

از دیدگاه علم، یک چیز هرگز به سادگی علت چیز دیگری شناخته نمی شود؛ بلکه تاثیر آن بر چیز دیگر تحت شرایط مشخص و بویژه در لحظه زمانی کاملا معین صورت می گیرد. رابطۀ علت و معلول آن قدرها رابطۀ میان اشیاء شمرده نمی شود بلکه بیشتر رابطۀ میان تغییراتی به شمار می آید که میان اشیای معینی در زمان هایی خاص به وجود می آید. با پیشرفت علم و از طریق توجه به همین سیر زمانی، فرآیند تغییر وتجزیه آن به مراحل مختلف و کاملا متمایز و متعین کردن هر مرحله از فرآیند، روابط علت و معلول بیش از پیش پیچیده و میانجیگرانه می شوند. نیزه ، دیگر علت زخم شناخته نمی شود؛ آنچه اتفاق می افتد این است که درلحظه معینی مانند t1 نیزه در بدن فرو می رود و تغییری مشخص در آن به وجود می آورد. این تغییر در زمان های t2 و t3 و ... تغییرات معین دیگری را در ارگانیسم در پی دارد که همه آنها را می باید به منزلۀ شرایط لازم و ویژه برای ایجاد زخم در نظر گرفت. از آنجا که اسطوره و جادو هیچ جا به چنین تجزیه و تحلیلی دست نمی زنند، در نتیجه، هیچ گونه مانع خاصی میان اجزای یک کل فضایی یا لحظات زمان نمی بینند. از این رو جادوی همدلانه از فراز همه تفاوت های فضایی یا زمانی می گذرد. مثلا جدایی فیزیکی یا فضایی جزء از کل(مانند جدایی ناخن یا تار مو از بدن) موجب نمی شود که رابطۀ علت و معلول را میان آنها از بین ببرد و به همین شیوه «پیش از»و« پس از» و« زودتر» و« دیرتر» نیز با یکدیگر آمیخته می شوند. تنش میان عناصری که از لحاظ فضایی و زمانی از یکدیگر جدا هستند در هویت ساده علّیت جادویی محو می شود.

بینش مادی و ملموس اندیشۀ اسطوره ای در خصوص عمل نیز در خور توجه است. تحلیل منطقی- علّی عمل اساسا به تجزیه آن به فرآیندهای بسیط و جدا معطوف است. اما حتی جایی که بینش اسطوره ای توجه خود را به فرآیند (= پروسه) معطوف می کند در جستجوی منشا و تکوین بر می آید و این« تکوین» را با ماده ای عادی وملموس ارتباط می دهد . به سخن دیگر، اسطوره فرآیند عمل را تنها به منزله تبدیل یک ماده به ماده دیگر می شناسد و در می یابد. در تحلیل علمی، سیر همیشه از شیء به شرط و از ادراک حسی و مادی به ادراک تابعی و کارکردی(= فونکسیونل)است؛ اما در بینش اسطوره ای و جادویی، تغییر درمحدودۀ ادراک مادۀ ساده محصور می ماند. شناخت علمی هر چه پیشتر رود، خود را بیش از پیش به تحقیق در چگونگی تغییر و فرم ضروری آن محدود می کند. اما اسطوره صرفا پیرامون« از کجا» و« به کجا» پژوهش می کندو«از کجا» و« به کجا» را نیز به شکل اشیای مادی و ملموس می بیند. در اینجا علیت، نسبتی میانجیگرانه یا هستی یی مستقل نیست که با قرار دادن خود میان عناصر خاص، آنها را تجزیه یا ترکیب کند. اسطوره، تغییر را چیزی نمی داند جز دگردیسی شیء معمولی و ملموس به شیء معمولی و ملموس دیگر. درحالی که اندیشۀ مفهومی رشته ای پیوسته از رویدادها را به علت ها و معلول ها تقسیم می کند و بدین ترتیب شیوۀ تغییر و قاعده این تغییر را مطالعه می نماید. اسطوره چنانچه بتواند آغاز و پایان فرآیند دگردیسی را به روشنی از هم تمیز دهد، نیاز خود را برآورده می بیند. برای نمونه می توان به این اعتقاد مصریان قدیم اشاره کرد که آسمان در آغاز بر زمین خوابیده بود(وضعیت آغازین)تا اینکه شو، خدای هوا، آن دو را از یکدیگر جدا کرد و اکنون نیز میان آنها حایل است(وضعیت نهایی).مصریان آسمان را به شکل زنی نشان می دادند که دست های خود را گشوده و به سوی زمین خم شده و شو او را نگه داشته است.

خصلت در خور توجه دیگر اندیشۀ اسطوره ای سیال بودن آن است. بدین معنی که برای رویدادی واحد علت هایی متناقض ارائه می دهد. به دیگر سخن، اندیشۀ اسطوره ای پایبند اصل امتناع تناقض نیست و تناقض گویی یکی از خصلت های اساسی آن است. (این موضوع مستلزم بحث جداگانه ای است) مثلا می بینیم که در اساطیر مصر، خورشید نخستین پادشاه مصر به شمار می آید(وضعیت آغازین) اما اکنون در آسمان جای گرفته است(وضعیت نهایی). اندیشۀ اسطوره ای وضعیت آغازین و نهایی را بدین گونه به هم متصل می کند که خورشید- خدا که زمانی پادشاه مصر بود و بر زمین جای داشت از دست بشر خسته شد، بنابراین، بر ماده خدای آسمان(یعنی نوت) نشست و نوت خود را به شکل گاوی بزرگ در آورد و بر فراز زمین قرار گرفت. از آن هنگام خورشید در آسمان است. ولی پیش از آن دیدیم که نوت، ماده خدای آسمان، به صورت زنی بود که خدای هوا(شو) او را در آسمان نگه داشته بود.

در حالی که اندیشۀ علمی می کوشد تا تمامی واقعیت را به نسبت های ریاضی تجزیه نماید و از این راه آنها را درک کند؛ اندیشۀ اسطوره ای مسئله ی مربوط به منشاها را حتی با تحویل نسبت های ناب، مانند گام های موسیقی یا سازمان کاست ها به جوهرهای مادی آغازین، حل می کند و به سبب همین فرم اساسی اندیشۀ اسطوره ای، همه خواص و صفات می باید سرانجام هویتی مادی بیابند. مثلا فرق میان برهمن (نگهبان دانش مقدس) وسپاهی و «سودرا»(=کشاورزان یا کارگران) تنها بر اساس این فرض فهم پذیر می شود که آنان دارای جوهرهای مادی متفاوتی هستند. یعنی برهمن از سر یا دهان برهما، سپاهی از بازوها وکشاورزان و کارگران از پاهای او ساخته شده اند. در مارکسیسم نیز «بوژوازی»سرشت اهریمنی دارد و «پرولتاریا» اهورایی. آن یک جهان را دوزخ کرده است و این یک آن را بهشت خواهد کرد. اگر زنی نازا باشد علتش این است که «کالبد بی فرزندی (تانو)» در درون اوست. درچنین تبیین های مادی وملموس تنش درونی اندیشۀ اسطوره ای آشکار می شود؛ زیرا تخیل اسطوره ای از یک سو می کوشد تا جهان را روحانی کند و با آن نیز به منزلۀ تو برخورد می نماید، ولی از سوی دیگر همه صفات وفعالیت ها و حتی همه حالت ها ونسبت ها را به شالوده ای سخت ومادی منسوب می کند و به نوعی مادی کردن محتویات «اندیشه ها» و «معنویات» می پردازد.(و این دقیقا همان کاری است که مارکسیسم نیز انجام می دهد. از این لحاظ نیز سرشت جادویی- اسطوره ای مارکسیسم آشکار می شود.)

این سخن درست است که اندیشه ی اسطوره ای می کوشد تا با افزودن رشته ای از پیوندها میان حالات آغازین وحالت فرجامین، نوعی پیوستگی میان علت و معلول بیافریند، اما حتی همین پیوندها نیز خصلتی مادی دارند. از دیدگاه علیت علمی- تحلیلی، فرآیندی پایدار شناخته می شود که رفتار آن منطبق با قانونی واحد(یا منطبق با تابعی تحلیلی) باشد و بتوان کل فرآیند را به طور منطقی تحت آن قرار داد وسیر آن را از لحظه ای تا لحظه دیگر معین کرد. یعنی بتوان در هر لحظه حالت خاص فرآیند را با مقادیر ریاضی نشان داد. همه این مقادیر مختلف رشته ای را تشکیل می دهند که بیانگر تغییرات فرآیند است وهمه آنها تابع قاعده ای کلی هستند و به ضرورت از همین قاعده ناشی می گردند. در همین قاعده، هم یگانگی وهم اختلاف، هم پیوستگی وهم گسستگی عوامل مجزای فرآیند باز نموده می شوند. اما اندیشۀ اسطوره ای نه چنین یگانگی حاصل از ترکیب مراحل مختلف فرآیند را می شناسد ونه یگانی مراحل مجزا و جداگانۀ آن را. حتی زمانی که به نظر می آید عملی را به تعدادی مراحل مختلف قسمت می کند، این عمل را کاملا به شکل مادی و ملموس می بیند و آن را در چنین هیئتی بررسی می کند. یعنی هر خاصیت یا صفتی از عمل را به کیفیت ماده ای ویژه منسوب می کند؛ ماده ای که از یک شیء به شیء دیگر انتقال می یابد. حتی آنچه در تفکر علمی صفتی عرضی یا زودگذر به شمار می آید در اندیشۀ اسطوره ای خصلتی کاملا مادی می یابد و بدین طریق انتقال پذیر می شود. می گویند سرخ پوستان هوپا درد را جوهری مادی می دانند. همچنان که قبلا گفته شد، اندیشۀ اسطوره ای صفات معنوی و اخلاقی رانیز جوهرهای مادی انتقال پذیر می داند. یک شینتوی ژاپنی که آرزو دارد از بار گناهان خود رهایی یابد به کاهن رجوع می کند و تکه کاغذی را که به شکل لباس ،بریده شده است دریافت می دارد و نام ونام خانوادگی و سال و ماه تولد خویش را بر آن می نویسد. سپس کاغذ را به بدن خود می مالد و پس از این کار بدان فوت می کند تا بدین طریق همه گناهانش به کاغذ منتقل شوند.در پایان این مراسم تطهیر، کاغذ را که نوعی بز بلاگردان است به داخل رودخانه یا دریا می اندازد تا چهار خدای تطهیر آن را به جهان زیرین هدایت کنند و در آنجا بی آنکه اثری از آن بر جای بماند محو شود.

مراسم تاجگذاری فرعون های مصر با اجرای دقیق مناسکی ویژه و آدابی خاص برگزار می شد تا صفات خدایی از طریق تاج و چوبدست پادشاهی و تازیانه و شمشیر به فرعون انتقال یابند.اگر به این آلات صرفا به منزله سمبل و نشانه بنگریم معنای واقعی مراسم تاجگذاری را درنیافته ایم. آن آلات، طلسم های واقعی یعنی وسایل انتقال نیروهای خدایی ونگهبانان آن نیروها، بودند. در میان برخی قبایل شمال آفریقا، بر تخت نشستن حاکم جدید عمل اصلی مناسک و تشریفات جانشینی است. اورنگ پادشاهی بتی است که با نیروی اسرارآمیز پادشاهی باردار شده است. شاهزاده ای که بر آن می نشیند به سبب نیروی جادویی تخت به مقام پادشاهی نایل می شود. با در نظر گرفتن دو مثال بالا در می یابیم که مفهوم اسطوره از «نیرو» با مفهوم علمی آن متفاوت است. اسطوره نیرو را رابطه ای دینامیک یا بیان مجموعه روابط علّی نمی داند بلکه همیشه آن را جوهری مادی می پندارد. این جوهر در سراسر جهان توزیع شده اما در اشخاصی خاص تمرکز یافته است. جادوگر یا جنگجوی قبیله از جمله کسانی هستند که از این نیرو برخوردارند. وجود این جوهر مادی را در جادوگر«مانا» گویند. جادوگر می تواند با لمس کردن شخص دیگری تمامی این جوهر مادی یا بخشی از آن را بدو منتقل کند. در اندیشۀ اسطوره ای بیماری نیز فرایندی نیست که تحت شراط شناخته شده تجربی و عمومی در کالبد عمل کند، بلکه یا ماده ای بیگانه است که وارد کالبد شده یا روح خبیثی است که جسم را تسخیر کرده است. این روح نیز وجودی مادی دارد که می یابد با اجرای مناسکی خاص یا با خواندن اوراد آن را از کالبد بیرون راند یا به جسم دیگری منتقل کرد. متون طبی قدیم تب را نتیجه ورود مواد گرم به بدن انسان می دانند؛ گرمایی که موجب تب می شود و نیز خود بیماری ممکن است یا بر اثر چشم زخم به وجود آید یا به وسیله ی جادوی دشمن اراده شود.

جیمز فریزر در اثر درخشان خود به نام شاخۀ زرین(بخش چهارم، بزبلاگردان،ص31) می نویسد:

غالبا جانوران را به منزلۀ وسیله ای برای حمل یا انتقال شر به کار می گیرند. در گینه هنگامی که کسی بیمار و بستری می شود مرغی زنده را که به گردن او بسته اند بر سینه او قرار می دهند. چنانچه مرغ بال های خود را بر هم زد یا قدقد کرد، بیمار آن را به فال نیک می گیرد و امیدوار می شود که درد از او به مرغ انتقال یافته است و به زودی شفا می یابد؛ ولی چنانچه مرغ واکنشی نشان نداد درد ادامه خواهد یافت. همچنین هنگامی که یکی از اهالی موریتانی به سردرد دچار می شود،گوسفندی یا بزی را می گیرد و آن قدر آن را می زند تا حیوان از پای درآید. در این هنگام می پندارد که سردرد از او به حیوان منتقل شده است.

ادامۀمطلب : مباحث ( فضا ، زمان و عدد)در قسمت های بعدی ارائه می شود.