اگراین فرضیه را بپذیریم که ذهن انسان دو ساختار اساسی دارد: یکی اسطوره ای ــ دینی و دیگری منطقی ــ علمی ،فقط بر اساس این فرضیه است که می توانیم مسئله ی "امتناع تفکر ِ" منطقی ــ علمی را در قلمرو اندیشه ی اسطوره ای ــ دینی مطرح کنیم ؛ یا این که ، ساختار ذهن انسان را یکی بدانیم ولی دو نوع کارکرد به آن نسبت دهیم : یکی کارکرد اسطوره ای ــ دینی و دیگری کارکرد منطقی ــ علمی . بر پایه ی فرضیه ی اخیر نیز می توان مسئله مذکور را مطرح کرد ؛ اما ، تا آنجا که نگارنده با آثار آقای دکتر آرامش دوستدار آشنایی دارد، هیچ کدام از این دوفرضیه اساس بحث ایشان قرار نگرفته است . از این رو، بحث ایشان فاقد مقدمات تئوریک لازم است . آنچه در پی می آید ، ارائه ی مقدمات تئوریک چنین بحثی است . این نوشته می کوشد تا فرم مقولات شناخت مانند " سوژه " و "ابژه " ، " علیت " ، " فضا " ، "زمان " و...را در این دو نوع ساختار ( یا کارکرد ) نشان دهد .



1-(سوژه و ابژه (شناسنده وموضوع شناختنی

براي شناخت فرم انديشه ‏ي اسطوره‏اي بايد آن را با فرم انديشه علمي ـ تجربي مقابله و مقايسه كرد. انسان براي دستيابي به علم ناگزير است از‏ميان تاثرات حسي ناپايدار و سيال و تفكيك ناشده‏اي كه از طريق حواس خود از جهان خارج دريافت‏ مي‏دارد، روابط يا نسبت هاي تغيرناپذيری را كشف كند.‏اين نسبت ها يا روابط پايدار، ساخت تغيير ناپذير "ابژه" و چارچوب آن را تشكيل‏مي‏دهند. انديشه علمي ـ انتقادي،مفهوم"ابژه" را تا مبادي عقلاني آن دنبال‏مي‏كند و‏مي‏كوشد تا قطعيت وجود آن را به روابط تغيير ناپذير، و بويژه به مقدار و عدد ، تحویل كند. زيرا همين دو نسبت،واقعيت اشياي تجربه شده را تبييين‏مي‏كنند. بنابراين هر ادراكي از شيي تجربي يا واقعه‏اي تجربي مستلزم چنين ارزيابي انتقادي است. انديشه علمي ــ منطقی ،عناصر تغييرناپذير را از عناصر متغير، و امور عرضي را از امور اساسي و ضروري باز می شناسد، وهر امر تجربي را نه به خودي خود يا آنچه بي واسطه ارائه‏مي‏دهد،بلكه در ارتباط با تجربه،به منزله يك كل می سنجد و می آزمايد.‏اين امر تجربي چنانچه در ارتباط با كل تجربه تاييد شد، به قلمرو واقعيت پذيرفته و وجود عيني آن مشخص‏مي‏شود. انديشه علمي ‏اين شيوه ی انتقادي را در برابر تاثرات حسي(و نيز امور واقع اجتماعي و تاريخي) و پديدارهاي فيزيكي همواره نگاه‏مي‏دارد؛ شايد بعدها روشن شود عناصري را كه پايدار‏مي‏پنداشت، به طور نسبي پايدارند و وجودشان به «عناصر پايدارتري» وابسته است. در انديشه علمي، با پيروي از‏اين شيوه انتقادي،مرز‏ميان«سوژه» و «ابژه» از همان آغاز شكل ثابتي نمي‏يابد بلكه با تداوم تجربه و دستيابي به اصول نظري علمي همواره دستخوش تغيير است. آنچه را واقعيت عيني ‏مي‏ناميم تنها به دنبال فراگرد عقلاني گزينش و سنجش تاثرات حسي(يا رويدادهاي اجتماعي و تاريخي) و تحليل و تركيب آنهاست كه شكل نهايي به خود‏مي‏گيرد. بايد به ياد داشت كه‏اين فراگرد پيوسته تكرار‏مي‏شود و واقعيت عيني(خواه فيزيكي،خواه اجتماعي) مجدداً مورد سنجش و ارزيابي قرار‏مي‏گيرد. خصلت اساسي‏اين فراگرد عقلاني،شيوه انتقادي آن است. اما خصلت اساسي انديشه اسطوره‏اي، شيوه عاطفي اش است. برخورد انديشه ی اسطوره‏اي با جهان، در حقيقت همچون برخورد «من» با«تو» است و بنابراين، رويارويي حيات است با حيات. در انديشه اسطوره‏اي فرد جزء جدايي‏ناپذير اجتماع است و اجتماع نيز در بستر طبيعت قرار دارد و وابسته به نيروهاي آن است. برخي از‏اين نيروها با انسان(يا اجتماع او) سر سازگاري دارند و در موقع لزوم به ياري او‏مي‏آيندوبرخي ديگر، با او دشمني‏مي‏ورزند. بنابراين جهان از دو دسته نيروي دوست و دشمن فراهم آمده است.


تمايز‏ميان انديشه ی علمي وانديشه ی اسطوره‏اي

از همين جا تمايز‏ميان انديشه ی علمي و انديشه ی اسطوره‏اي آغاز‏مي‏شود. انديشه ی علمي،هر شيء يا هر پد يدار طبيعي را جزئي از يك گروه يا مجموعه‏ مي‏داند كه خصلتي همانند اشيا يا پديدارهاي نظير خود دارد. بنابراين علم ، اشيا يا رويدادها را اجزايي‏مي‏شناسند كه از قوانين كلي تبعيت‏ مي‏كنند و به همين علت رفتار آنها، تحت شرايط معلوم،قابل پيش‏بيني است. اما انديشه‏ي اسطوره‏اي پديدارها را به منزله «تو» ‏مي‏پندارد.‏اين « تو» بي‏همتا و يگانه است و ويژگي غير قابل پيش‏بيني هر فرد بي‏همتا را داراست. وجودي است كه تا آنجا شناختي است كه خود را متجلي سازد.«تو» را نمي‏توان درك كرد يا درباره‏اش انديشيد، بلكه بايد در رابطه‏اي فعال و متقابل به طور عاطفي تجربه‏اش كرد. در انديشه اسطوره‏اي همه پديدارهاي طبيعي ، همچون رعد و برق ، سقوط اجسام،خشكسالي، جزر و مد و جز‏اينها به منزله «تو» هستند.‏اين «تو» اين جا بر سر مهر است و آن جا بر سر كين و از همين روست كه انديشه اسطوره‏اي براي هميشه زنداني پديدارها‏ مي‏ماند و‏ميان بود و نمود و «ذهنيت» و«عينيت» تفاوتي قائل نمي‏شود واز كشف قوانين كلي حاكم بر پديدارها ناتوان است.

در انديشه علمي نظم وترتيب يك پديدار و ضرورت وجود آن، در ارتباط با كل نظام مفهومي سنجيده ‏مي‏شود و همين كل، معيار ارزيابي حقيقت پديدار تجربي و «واقعيتي» كه در بر دارد قرار‏مي‏گيرد. بدين ترتيب در سازمان و آرايش تئوريك جهان تجربه،هر امر جزئي، بي‏واسطه يا با واسطه، به يك امر كلي ارجاع‏ مي‏گردد و در ارتباط با كل ارزيابي ‏مي‏شود، مثلاً انديشه ی اسطوره‏اي در برخورد با سقوط اجسام ‏ميان سقوط «اين» جسم در اين «جا» و «اكنون» با سقوط «آن» جسم در آن «جا» و «ديروز» ارتباطي نمي‏بيند وهررويدادي را بي‏همتا‏ مي‏داند؛ اما اندیشه ی علمي، سقوط هر جسمي را رويدادي نوعي قلمداد‏مي‏كند و در پي كشف قانوني بر‏مي‏آيد كه بر سقوط تمام اجسام حاكم باشد. هدف انديشه ی علمي دستيابي به همين تركيب كلي و جهانشمول است تا در آن، همه امور جزئي يا پديدارها در يكانگي تجربه درك شوند. اما براي رسيدن به‏اين تركیب كلي بايد از تجزيه و تحليل آغاز كرد. يعني پيش از آنكه محتويات تجربه، منظم و مرتب شوند و به شكل ِ يك كل ِ منسجم درآيند بايد دگرگون شوند. براي‏اين كار نخست بايد آنها را تجزيه كرد تا به عناصر بسيط رسيد،عناصري كه تاثر حسي بي‏واسطه نمي تواند آنها را فرا چنگ آورد. آن محتويات را نمي‏توان تحت قاعده‏اي كلي و جهانشمول درآورد و متعين ساخت؛ زيرا سيال و تفكيك ناشده‏اند. براي يافتن نظمي پايدار در‏ميان پديدارها بايد به«شالوده»ی آنها راه يافت. مثلا حس لامسه، گرمي جسمي را حس ‏مي‏كند؛ اما براي تبيين گرماي جسم‏ مي‏بايد به قلمروي فراسوي پديدار گر‏مي‏رفت. فقط هنگامي كه جسم را متشكل از اتم و گرمي آن را معلول حركت اتم ها دانستيم، تبيين درستي از گرمي جسم ارائه داده‏ايم. بدون دستيابي به چنين عناصر اوليه و بسيط(مثلاً در مثال بالا اتم ها)، علم فاقد شالوده خواهد بود؛ زيرا محتويات حسي تفكيك ناشده و تصاوير ادراك حسي، شالوده و اساسي براي انديشه ی علمي- تجربي ارائه نمي‏دهند. تركيبي كه تفكر تجربي براي حصول آن‏مي‏كوشد، هميشه مستلزم تحليل است و فقط بر پايه تحليل،تركيب امكان‏پذير‏مي‏شود. تركيب، تحليل ر اپيش فرض‏مي‏گيرد وهدف تحليل نيز هموار كردن راه براي تركيب است.


فرم مشخص جهان علم

از طريق دو عمل معكوس تحليل و تركيب وهمبستگي متقابل آنهاست كه جهان علم، فرم مشخص خود را‏مي‏يابد. در‏اينجا لازم است با آوردن مثالي موضوع را روشن كنيم؛هنگامي كه گلوله‏اي از دهانه ی توپي به سوي هدف شليك‏ مي‏شود،نخست سيري صعودي دارد و سپس سيري نزولي. مشاهده صرف از تعيين دقيق مسير گلوله ناتوان است. اما اگر مجموعه شرايطي را كه به طور همزمان حركت گلوله را تحت تاثير قرار‏مي‏دهند،از يكديگر جدا كنيم و سپس هر يك از آنها را، با در نظر گرفتن قوانين حاكم بر آن، جدا جدا بررسي نماييم، مي‏توانيم مسير گلوله را تعيين كنيم. يعني بايد نشان دهيم كه مسير گلوله به دو نيروي مختلف وابسته است.‏اين دو نيرو، يكي ضربه اوليه و ديگري نيروي جاذبه ی زمين است كه گلوله را به سوي مركز خود‏مي‏كشاند. پس از آنكه حركت گلوله را به‏اين دو مولفه تجزيه كرديم،مي‏توانيم با تركيب مجدد آنها مسير گلوله را تعيين كنيم.

بدين ترتيب‏ مي‏بينيم كه در قلمرو انديشه ی علمي،مفهوم«عينيت» به تحليل مداوم عناصر تجربه و سپس تركيب مجدد آنها وابسته است. به هنگام تحليل،خرد، عناصر عرضي را از عناصر اساسي و ضروري، و عناصر تغيير پذير را از عناصر تغيير ناپذير و پايدار تميز‏مي‏دهد.‏اين فراگرد گزينش عناصر تجربه، از ابزارهاي اساسي تفكر علمي است.

اما انديشه اسطوره‏اي در جهان تصاوير زندگي ‏مي‏كند، جهاني كه آن را كاملاً عيني‏مي‏داند،اما رابطه ی اسطوره با‏اين جهان از آن حالت «بحراني»، كه سرآغاز تفكر علمي- انتقادي به شمار‏مي‏رود، هيچ نشانه‏اي در بر ندارد.

واقعيتي كه اسطوره را اشباع ‏مي‏كند،واقعيتي تفكيك ناشده است و انديشه اسطوره‏اي فاقد ابزارهايي همچون گزينش و سنجش و تحليل و تركيب است تا بتواند«لحظه» را فرا ببرد،يعني آن را به گذشته يا‏ آينده مرتبط كند؛ يا آن را به منزله ی يك امر جزئي به كل عناصر واقعيت ارتباط دهد، و‏اين همان كاري است كه انديشه علمي بدان دست‏ مي‏زند، يعني هر امر جزئي داده شده‏اي را به ديگر امور جزئي ارتباط‏ مي‏دهد و سرانجام همگي آنها را تحت يك قانون عمومي يا يك فراگرد كلي در‏مي‏آورد. آگاهي اسطوره‏اي اسير تاثر حسي و وجود لحظه‏اي آن‏مي‏شود و بدين ترتيب زنداني پديدار صرف‏ مي‏گردد؛ نه انگيزه‏اي دارد و نه ابزاري، كه آنچه را در اين «جا» و «اكنون» ارائه‏مي‏شود، بسنجد و عينيت آن را با ارزيابي به وسيله ی آن چيزي كه در اين «جا» و«اكنون» ارائه نشده، يعني چيزي كه متعلق به گذشته و آینده است محدود کند و متعین سازد. و اگر این معیارکه آن را ‏ ميانجيگرانه‏ مي‏ناميم و اساس انديشه علمي- انتقادي را تشكيل‏مي‏دهد در كار نباشد،تمامي«حقيقت» و واقعيت در«حضور» تاثر حسي محض محو‏مي‏شوند وهمه ی پدیدارها هم ارز و هم سطح می گردند. در اینچا دیگرلایه ها و درجات مختلفي از واقعيت وجود ندارد. يعني عناصر اساسي و ضروري از عناصر عَرَضي، وعناصر تغییرناپذیر و پایداراز عناصرمتغیرو دگرگون شونده باز شناخته نمي‏شوند؛ در نتيجه، تصوير حاصل از واقعيت، سطحي و فاقد عمق است؛ و‏ميان امر جزئي و امر كلي،‏ميان جزء و كل، و‏ميان امر زودگذر و امر پايدار فرقي نيست. بنابراين انديشه ی اسطوره‏اي نمي‏تواند ‏ميان«ذهنيت» و «عينيت»، ‏ميان آرزو و تحقق آن،ميان شيءو تصوير آن ،‏ميان خواب و بيداري و‏ميان مرده و زنده فرقي قائل شود.


پديدارهاي طبيعي به منزله رويدادهاي منفرد

انديشه اسطوره اي پديدارهاي طبيعي يا اجتماعي را به منزله رويدادهايي منفرد‏ مي‏بيند. شرح و گزارش‏اين رويدادها و نيز تبيين آنها تنها در قالب عمل بعضي قدرت ها قابل تصور است و ناگزير شكل يك داستان را به خود‏ مي‏گيرد. مثلاً انديشه ی علمي توضيح‏ مي‏دهد كه چگونه بعضي تغييرات جوي،خشكسالي را از‏ميان‏مي‏برد وسبب ريزش باران ‏مي‏شود اما همين امر را بابلي‏ها ‏مي‏ديدند و پرنده غول ‏آساي "‏ايمدوگودا" را عامل ريزش باران به شمار‏مي‏آوردند و تصور‏مي‏كردند كه‏اين پرنده، آسمان را با بال هاي سياه و توفانزاي خويش‏مي‏پوشاند و گاو ِ آسمان را، كه نفس داغ او کشتزارها را‏مي‏سوزاند، مي‏درد و‏مي‏بلعد. مردم باستان با ساختن چنين اسطوره‏اي نه سر آن داشتند كه براي خويش سرگرمي درست كنند و نه در پي ارائه ی تبيين‏هايي عقلاني براي رويدادهاي طبيعي بودند. وجود آنان به آن رويدادها وابسته بود و آنان آن رويدادها را گزارش ‏مي‏كردند. آنان به طور مستقيم نبرد‏ ميان قدرت هايي را كه يكي دشمن حاصلخيزي و ديگري قدرتي ترسناك اما دوست بود،تجربه‏ مي‏كردند. آذرخش به موقع، خشكسالي را شكست‏ مي‏داد و از‏ميان‏مي‏برد و آنان را آسوده خاطر‏مي‏ساخت.‏اين تصاوير آفريده تخيل‏اند؛ اما افسانه بافي محض نيستند. تفاوت اسطوره با افسانه در‏اين است كه اسطوره ی واقعي ، تصاوير و بازیگران خود را نه با خيالبافي بلكه با مرجعيتي كه پذيرش آن اجباري است عرضه ‏مي‏كند. اسطوره،ظهور و تجلي يك «تو» را تداوم‏مي‏بخشد. از‏اين رو، خيال‏پردازي اسطوره به هيچ وجه استعاره‏اي نيست. اسطوره ، لباس ِ نوعي انديشه است. اما‏اين نوع انديشه ازتخيل جدايي ناپذير است و فرمي را عرضه‏مي‏كند كه در آن، تجربه به آگاهي رسيده است. اسطوره،جامعيت و روشني بيان يك نظريه ی علمي را ندارد و هر چند ملموس است و مدعي است كه اعتبارش خدشه ناپذيراست؛ اما‏اين اعتبار تنها از سوي معتقدان بدان شناخته و پذيرفته ‏مي‏شود وتاب وتحمل سنجش انتقادي را ندارد.

گفتيم كه انديشه ی علمي‏ ميان ذهنيت وعينيت تمايز قائل است وبراي جدا كردن‏اين دو از يكديگر روشي انتقادي و تحليلي بنا نهاده كه به ياري آن، پديدارهاي منفرد را به رويدادهايي نوعي كه تابع قوانين كلي هستند،تحويل‏مي‏كند. مثلاً انديشه ی علمي برآمدن و فرورفتن خورشيد را بر اثر چرخش زمين به دور محورش‏مي‏داند؛ رنگ هاي گوناگون و اختلاف آنها را،اختلاف طول موج آنها توصيف‏مي‏كند. چنانچه يكي از خويشاوندان خود را كه مرده است در خواب ببينيم،علم،اين رويا را آفريده ی ذهن نيمه آگاه ما‏ مي‏داند. بدين ترتيب انديشه ی علمي ادراك حسي ما را از پديدارها،از مفاهيمي كه به ياري آنها پديدارها را درك‏ مي‏كنيم جدا‏مي‏كند. اما انديشه ی اسطوره‏اي فاقد ابزارهاي تحليلي و انتقادي است. بنابراين نمي‏تواند از زندان ِ پديدار پاي بيرون گذارد. در نظر انساني كه شيوه انديشيدن او اسطوره‏اي است تمايز‏ميان ذهنيت خود او و عينيت بي معني است؛ و تقابل‏ميان پديدار و واقعيت شناخته شده نيست. هر چيزي كه بتواند ذهن او را متاثر سازد يا احساس و اراده او را برانگيزد،واقعي است؛ بنابراين دليلي وجود ندارد كه او رويا را واقعي نداند. روياها اغلب او را بيش از رويدادهاي يكنواخت و كسل‏كننده زندگي روزانه متاثر‏مي‏سازند. بنابراين روياها در نظر او اهميتي بيش از ادراك های عادي حسي دارند. بابلي‏ها مانند يوناني‏ها، شب را در مكاني مقدس به روز‏مي‏آوردند تا رهنمود خدايان را در رويا دريافت كنند. فرعون هاي مصر در اسناد خويش ثبت كرده‏اند كه رويا به آنان القا‏مي‏كرد چه كارهايي انجام دهند.از نظر انسان ابتدايي وهم نيز واقعي است. در سالنامه‏هاي آزرحادون آشوري ‏مي‏خوانيم که آشوری ها مارهاي سبز دو سر و جانداران خارق العاده بالدار را ديده بودند. مصريان دوران پادشاهي‏ ميانه نيز اژدها و شيردال و غول را دركنار آهو و روباه و جانوران ديگر صحرا توصيف‏مي‏كردند و آنها را واقعي‏مي‏دانستند.

در انديشه اسطوره‏اي همان گونه كه‏ميان خواب و بيداري فرقي نيست، ميان مرده و زنده نيز تفاوتي وجود ندارد. بقاي مرده و ادامه رابطه ی او با زندگان امري بديهي تصور‏مي‏شود؛ زيرا مرده در واقعيت انكارناپذير دلتنگي‏ها و انتظارات و رنج هاي زندگان درگير است. از نظر ذهنیت اسطوره‏اي«موثر بودن» به معني«وجود داشتن»است.



درك مفهوم از طريق تبديل آن به جوهر مادي

گفتيم كه انديشه ی اسطوره‏اي‏ ميان تصویر يك شيء و خود آن شيء فرقي نمي‏گذارد؛ يعني انديشه ی اسطوره‏اي از درك امور معقول وانتزاعي ناتوان است ومقوله‏اي به نام«ايده‏‏آل» يا«فرم ناب» را نمي‏شناسد.

از‏اين رو براي درك مدلول يا مفهوم‏ مي‏بايد آن را به جوهري مادي و ملموس تبديل كند.اين موضوع در همه مراحل انديشه ی اسطوره‏اي صادق است، بويژه در عمل اسطوره‏اي، در نمايش، فردي كه در نقش شيطان يا يكي از خدايان ظاهر‏مي‏شود،در عمل خود شيطان يا خود خدا‏مي‏شود.

مردم شناسان معتقدندكه مناسك مقدم بر اسطوره‏ها هستند و‏اين نظر كاملاً درست است؛ زيرا مناسك يا شعائرصرفاً رونوشت يا بازنمايي نيستند بلكه سراسر واقعي‏اند. آنها چنان در واقعيت عمل درگيرند كه جزء جدايي ناپذير آن شده‏اند. در مراحل مختلف تحول فرهنگي جوامع بشري اين اعتقاد را در صور بي‏شمار‏مي‏يابيم كه ادامه حيات بشر و در واقع،نجات جهان به اجراي درست مراسم و مناسك وابسته است. سرخ پوستان كورايي و يوئيتوتو معقتدند كه حاصلخيزي مزارع آنها بيشتر به اجراي دقيق مراسم و مناسك وابسته است تا چگونگي شخم زدن و بذر پاشيدن و آبياري و جز‏اينها.

از نظر انديشه ی اسطوره‏اي،مناسک ابزارهايي واقعي‏اند كه انسان به ياري آنها بر جهان تسلط ‏مي‏يابد،اما نه به معناي روحاني بلكه به معناي صرفاً فيزيكي. خدايان،مناسك مختلف را بدين منظور به انسان آموختند تا او به وسيله ی آنها جهان را منقاد خويش كند؛ زيرا طبيعت به رغم گردش منظم خود،بدون اجراي به موقع و دقيق مناسك،هيچ محصولي به بار نمي‏آورد. گفتيم كه انديشه ی اسطوره‏اي ‏ميان جزء و كل تميز نمي‏گذارد؛ تصوير يك شخص با خود آن شخص تفاوتي ندارد. تصوير يك شخص،من ديگر اوست،هر بلايي بر سر آن تصوير بيايد بر سر او نيز خواهد آمد.نام يك شخص با خود آن شخص يكي است. به همين دليل در شاهنامه فردوسي اشكبوس كشاني به هنگام نبرد با رستم از او‏مي‏پرسد:

بدو گفت خندان كه نام تو چيست؟
تن بي سرت را كه خواهد گريست؟

تهمتن چنين داد پاسخ كه نام
چه پرسي كزين پس نبيني تو كام

مرا مادرم نام مرگ تو كــرد
زمانه مرا پتك ترگ تو كـــرد

مي‏بينيم كه رستم بيم دارد كه نام خود را به اشكبوس بازگويد وحتي نام خود را «مرگ ‏تو» اعلام‏مي‏كند تابدين وسيله بر حريف چيره شود.

بنابراين اگر دشمن بر نام يا تصوير يا حتي يك تار مو يا ناخن شخصي دست يابد، بر خود شخص دست يافته است. مثلاً اگر خنجري در تصوير او فرو رود، آن خنجر بر تن خود شخص نيز فرو رفته است(منع نقاشي چهره اشخاص در جوامع ابتدايي بر اساس همين پندار است) و يااگر تار مو يا ناخن شخص نابود شود،صاحب آن نيز نابود خواهد شد.سايه ی شخص نيز همين نقش رادارد. سايه نيز من ديگر اوست و هر آسيبي كه به سايه ی شخص برسد به خود شخص نيز خواهد رسيد. هيچ كس نبايد بر سايه ی شخصي گام بگذارد؛ زيرا درآن صورت احتمالاً صاحب سايه بيمار‏مي‏شود. گاهي در آفريقاي غربي براي كشتن مخفيانه فردي،خنجر يا نيزه‏اي را در سايه ی او فرو‏مي‏بردند. ‏مي‏گويند بعضي اقوام ابتدايي از ديدن رنگین‏كمان در آسمان دچار وحشت واضطراب‏ مي‏شوند؛ زيرا آن را توري‏ مي‏پندارند كه جادوگري براي گرفتن سايه آنان افكنده است.


شاهنامه و انديشه ی اسطوره‏اي

در شاهنامه خوانده‏ايم كه پس از تولد زال،او را به سبب موي سپيد در بيابان رها ‏مي‏كنند تا طعمه ددان شود. سيمرغ او را بر‏مي‏دارد و به لانه خود‏ مي ‏برد و بزرگ‏ مي‏كند تا آنكه پدر زال از كرده ی خويش پشيمان ‏مي‏شود و شبي در خواب به او مژده ‏مي‏دهند كه فرزندش زنده است و سيمرغ او را بزرگ كرده است. پس براي آوردن فرزند به جايگاه سيمرغ‏ مي‏رود. سيمرغ به زال ‏مي‏گويد:

ابا خويشتن بر يكي پر من
خجـــسته بود سايه فر من

گرت هيچ سختي به روي آورند
وراز نيك و بد گفت وگوي آورند

بـر آتش برافكن يكي پـــر من
ببيني هم انـــدر زمان فر من

كه در زير پرت بپرورده‏ام
ابا بچگانت بــــر آورده‏ام

همانگه بيايم چو ابر سياه
بي آزارت آرم بدين جايگاه

در افسانه ی اسطوره‏اي زال و سيمرغ چندين خصلت انديشه ی اسطوره‏اي نمايان است:

1-‏ميان خواب و بيداري فرقي نيست؛ زيرا در خواب به سام مژده‏ مي‏دهند كه فرزندش زنده و دايه‏اش سيمرغ است.

2- هيچ خط مميزي ‏ميان انسان و جانوران نيست و جانور‏مي‏تواند دايه ی انسان شود واو را بزرگ كند.

3- از جانور افسانه‏اي سيمرغ به گوناگون سخن‏ مي‏رود كه گويي وجودش همانند هر جانور ديگري واقعي است.

4- داشتن جزئي از يك موجود به معني در اختيار داشتن كل وجود اوست. زال با در دست داشتن پر سيمرغ، گويي، كل وجود او را در اختيار خود دارد.

همانگونه كه شناخت علمي براي يافتن سلسله مراتب قوانين و استقرار شبكه‏اي از روابط علت و معلولي‏ مي‏كوشد،اسطوره نيزبراي استقرار سلسله مراتب نيروهای جادویی وخدايان تلاش‏ مي‏ورزد.هر چه اسطوره،جهان را به بخش هاي مختلف تقسيم كند و آنها را به خدايان و شیاطین گوناگون واگذار نمايد و قلمروهاي واقعيت مادي و فعاليت انساني را زير سلطه ی آنها قرار دهد،جهان برایش فهم‏پذيرتر‏مي‏شود. گرچه جهان اسطوره‏اي به‏اين شيوه در يك كل به هم تنبيده‏ مي‏شود؛ اما‏اين كل شهودی، خصلتي متفاوت با كل مفهومي در شناخت علمي دارد. در كل اسطوره‏اي نسبت ها (مانند نسبت هاي فرد به نوع يا فرد به جنس)،كه جهان عيني را به منزله جهانی كه قانون بر آن حاكم است تشكيل ‏مي‏دهند وجود ندارند بلكه تمامي واقعيت در تصاوير متحد كننده ی مادي وملموس محو‏مي‏شود. در شناخت علمي،تنها پس از آنكه،بر اساس نگرشي انتقادي،عناصراز يكديگر تفكيك و تك تك آنها متعين شدند،به تركيب آنها پرداخته ‏مي‏شود. اما اسطوره هر چيزي را كه دردسترسش قرار گيرد- بدون ارزيابي انتقادي و متعين كردن آن- با ديگر عناصر تركيب‏ مي‏كند. اشيا يا رويدادهايي كه به این شيوه ی اسطوره‏اي با هم تركيب‏مي‏شوند، خواه بر اثر مجاورت فضايي يا توالي زماني باشد خواه به سبب مشابهت ياعضويت در يك طبقه يا نوع، تفاوت هاي ماهوي خود را از دست‏ مي‏دهند وهمه، ذات و سرشتي واحد‏ مي‏يابند.

اين وضع در همه مقولات مشهود است. مثلاً در مقوله كميت،همانگونه كه قبلاً گفته شد،تفكر اسطوره‏اي ‏ميان كل و اجزاي آن تمايزي قائل نيست. سايه ی يك شخص،لباس،ناخن يا يك تار موي او با خود شخص يكي است ونيز در مقوله ی كيفيت،انديشه اسطوره‏اي‏ ميان جوهر و اعراض آن يا‏ ميان شيء و خواص آن تفاوتي نمي‏گذارد. خاصيت يك شيء، تعريف جنبه‏اي از آن نيست،بلكه مبين كل شيء است. يك جسم خواص مختلفي ندارد،به عكس،هر خاصيتي داراي وجود مادي است.انساني كه شجاع يا سخنور است،اين صفات را به منزله جوهرهايي مادي دارست كه‏ مي‏توان آنها را از او ربود و به ديگران منتقل كرد. خصال و اعتقادات نيز وجودی مادي د‏ارند. در برخي قبایل،چنانچه اعتقادات فردي از نظر ديگر افراد قبيله مردود و باطل شمرده شود، وجود آن اعتقادات باطل، سبب «نجسي» آن شخص‏ مي‏گردد وحتي اگر افراد ديگري او را لمس كنند، آنان نيز «نجس» ‏مي‏شوند وبراي دفع آن،انجام مناسك مخصوص ضروري است. در مصر قديم مفهوم«عدالت» يا«انصاف»،«مآت» ناميده‏مي‏شد و دهان پادشاه پرستشگاه مآت بود و مآت به شكل خدايي ماده تجسم‏می ‏يافت،اما در عين حال گفته‏می شد كه خدايان « به وسیله ی مآت زندگی ‏مي‏كنند».

اين اعتقاد كاملاً به طور مادي و ملموس نشان داده ‏مي‏شد ؛يعنی در مناسك روزانه تصوير خدای ماده(مآت) را به همراه هداياي ديگر به خدايان تقديم‏مي‏كردند. از نظر انديشه ی اسطوره‏ای،مرگ يك رويداد نيست،بلكه واقعيتي مادی دارد. درمتون اهرام مصر توصيفي از تكوين اشيا به شرح زير‏آمده است:

" آن هنگام كه آسمان هنوز به وجود نيامده بود،

آن هنگام كه انسان ها هنوز پا به عرصه وجودنگذاشته بودند،

آن هنگام كه خدايان هنوز متولد نشده بودند،

آن هنگام كه مرگ هنوز به وجود نيامده بود "



در متن فوق تاكيد‏مي‏شود كه زندگي في نفسه جاودان است،تنها دخالت عنصری ديگر يعنی مرگ به آن پايان‏مي‏دهد.

زندگی نيز واقعيتي مادي دارد. در حماسه گيل گمش، "سي دوري" برای گيل گمش تاسف‏مي‏خورد و‏می‏گويد:

" گیل گمش، به كجا راه‏ می ‏سپری؟

زندگيی كه جستجو‏می ‏كني هرگز نمی ‏يابي

زيرا آنگاه كه خدايان انسان را آفريدند

مرگ را به او بخشيدند و زندگی را

در دستهاي خود نگه داشتند."

در‏اينجا گفته ‏می ‏شود كه زندگي چيزی مادی و ملموس است وخدايان آن را «در دست های خود نگه داشتند». گيل گمش نيز در پی يافتن «گياه زندگي» بود تا با خوردن آن زندگی جاويد يابد.

گفتیم كه نام شخص با خود شخص يكی است و نيز گفتيم كه انديشه ی اسطوره‏ای ‏ميان شعائر ومناسك با واقعيت عينی تميز نمی ‏گذارد. كوزه‏هايی گلي از دوران پادشاه مصر‏ميانه بر جای مانده اند كه مصريان نام قبایل دشمن خود را در فلسطين، ليبی،نوبيا ونيز نام فرمانروايان آنها و همچنين نام بعضی از شورشيان را بر آنها نوشته‏اند.مصريان‏اين كوزه‏ها را با شكوهی خاص در مراسمي ويژه (شايد در تشييع جنازه ی پادشاه پيشين) خُرد ‏مي‏كردند.

قصد از برگزاری ‏اين مراسم آن بود كه دشمنانی كه آشكارا از دسترس فرعون به دور بودند از پای درآيند. اگر عمل شعائری شكستن كوزه‏ها را سمبليك بخوانيم،نكته اساسي آن مراسم را درك نكرده‏ايم. مصريان احساس‏می‏كردند كه با نابودی نام دشمنان خود به آنان آسيب واقعی رسانده‏اند.‏اين تشريفات بدين منظور نيز انجام‏ می ‏گرفت تا طلسم فرخندگی را با‏ميدان كارايی بيشتری به كار اندازند. پس ازجاری كردن نام دشمنانی كه«می ‏بايد بميرند»چنين عباراتی را‏ می خواندند:

"همه ی انديشه‏های زيان‏آور، همه ی سخنان زيان‏آور، همه خواب‏های زيان‏آور،همه طرح‏های زيان‏آور،همه نزاع‏های زيان‏آور"

و آنگاه به شكستن كوزه‏ها‏ می پرداختند. مصريان اعتقاد داشتند كه با گفتن‏اين عبارات خطاب به كوزه‏ها و سپس خُرد كردن آنها، قدرت واقعی دشمنان خود را برای آسيب رساندن به فرعون يا تضعيف اقتدار او از‏ميان ‏می ‏برند.

گفتيم كه انديشه ی اسطوره‏ای ‏ميان تصوير يك شخص و خود آن شخص تفاوتی نمی ‏گذارد؛ زيرا از درك «ايده‏آل» يا فرم یعنی امور انتزاعی ناتوان است. مصريان قديم تصوير ماده خدای "نوت" را،كه جايگاهش در آسمان بود و نقش گيرنده حيات را داشت، در تابوت های خود نقاشی ‏می ‏كردند. جسد بيجان درون تابوت در دست های " نوت" قرار‏می گرفت از‏اين رو صعود مرده به آسمان حتمی بود.

ادامۀمطلب : مباحث ( علیت ) در قسمت های بعدی ارائه می شود.