null


نكته مهمي كه باقي مي‏ماند اين است كه مستبد شرقي مي‏تواند هر زمان ميل نمايد اموال اشخاص را مصادره كند و كم و بيش بر تجارت خارجي و توليد و توزيع محصولات نظارت داشته باشد. سوسياليسمي كه ماركس تبليغ مي‏كرد و وظايفي كه براي ديكتاتوري پرولتاريا بر مي‏شمرد با خصلتهاي جامعۀ شرقي و استبداد شرقي هماننديهايي داشت.

تاريخچۀ مفهومِ استبداد شرقي

یدالله موقن

كارل ويتفوگل در اثر مشهور خود استبداد شرقي‏ مي‏نويسد:

« هنگامي كه در سده‏هاي شانزدهم و هفدهم، بر اثر انقلاب بازرگاني و صنعتي، قدرت اروپا و تجارت آن به سراسر جهان گسترش يافت،تعدادي از سياحان و پژوهشگران غربي كه ذهني باريك بين داشتند به كشف عقلي مهمي دست يافتند كه همرديفِ كشفيات بزرگ جغرافيايي عصر بود. آنان پس از تامل دربارۀ تمدنهاي خاور نزديك،چين و هند به‏اين نكته پي بردند كه آنچه در‏اين تمدنها چشمگير است تركيب خصوصيات نهادي است كه نه در يونان و روم وجود داشته است ونه در اروپاي سده‏هاي‏ميانه و نو . اقتصاددانان كلاسيك سرانجام دريافت مفهومي خود را از ‏اين كشف با عبارت جامعۀ خاص«شرقي» يا «آسيايي» بیان كردند .

جوهر مشترك‏اين جوامع از همه جا آشكارتر در قدرت استبدادي مرجع سياسي آنها نمايان‏مي‏شد. البته حكومتهاي بيدادگر در اروپا ناشناخته نبودند. ظهور نظام سرمايه‏داري با ظهور دولتهاي مطلقه همراه بود. اما ناظران نقاد دريافتند كه حكومت مطلقۀ شرقي قطعاً فراگيرتر و سركوبگرتر از حكومت غربي نظير خود است. در نظر آنان استبداد«شرقي» بيرحم ترين شكل قدرت توتاليتر (total power) را ارائه ‏مي‏داد.

دانش‏پژوهان رشتۀ سياست،مانند منتسكيو،بيش ازهر چيز به بررسي تاثيرات دردناكي علاقه‏مند بودند كه استبداد شرقي بر شخص‏مي‏گذارد؛ پژوهشگران رشتۀ اقتصاد به مطالعۀ دامنۀ مديريت و مالكيت چنين حكومتي تمايل داشتند. اقتصاددانان كلاسیک،بويژه،تحت تاثير اقدامات وسيعي قرار گرفتندكه حكومت شرقي براي شبكۀ آبرساني به منظور كشت و زرع ‏وبرقراری ارتباط انجام‏مي‏داد. سرانجام آنها به‏اين نكته پي بردند كه در خاور زمين ، حكومت بزرگترين مالك زمين است.»1

امامفهوم استبدادشرقی از زمان فيلسوفان يونان باستان براي توصيف حكومتهاي آسيايي به كار‏مي‏رفته است. مثلاً ارسطو در كتاب سياست ‏مي‏نويسد:

«منش بربرها بيشتر به بردگي متمایل است تا منشِ يونانيان؛ و منش آسياييان بيشتر به بردگي تمايل دارد تا منشِ اروپاييان. از‏اين رو،آسياييان حكومت استبدادي را بدون اعتراض‏مي‏پذيرند.»2

در دوران جديد در‏ميان فيلسوفان سياسي غرب، ماكياولي نخستين كسي است كه دولت عثماني را نقطه مقابل رژيمهاي سلطنتي اروپا قرار‏مي‏دهد. او در اثر مشهور خود شهريار‏مي‏نويسد:

«بر مملكت تُرکان يك تن فرمان‏مي‏راند و ديگران همه بندگان اويند. وي كشور خود را به سنجاقها( sandjak) بخش بندي‏ مي‏كند و به هر يك فرمانروايي‏مي‏فرستد و به‏ميل خويش آنها را عزل و نصب‏مي‏كند.].... [‏اينان بندگان سر سپردۀ خدايگان خويش‏اند.»3

و در جاي ديگري از همان كتاب‏مي‏گويد:

«امروز، بجز پادشاه ترك و سلطان مصر،بر هر شهرياري فرض است كه بيشتر در پي خرسندي مردم باشد تا خرسندي سپاهيان؛ زيرا از دست مردم كاري بيش از سپاهيان بر‏مي‏آيد. تُركان را بدان سبب كنار‏مي‏نهيم كه فرمانرواي‏ايشان سپاهي از دوازده هزار پياده و پانزده هزار سواره دارد كه امنيت و قدرت پادشاه وابسته به آنهاست.از‏اين رو، پادشاه تُرك‏مي‏بايد بيش از هر چيز در پي دلجويي‏ايشان باشد. در مورد سلطان مصر نيز همين گونه است كه پادشاهي وي نيزمتكي به سپاهيان است و‏مي‏بايد با چشم پوشيدن از مردم دل‏ايشان را به دست آورد؛ و بايد يادآور شد كه‏اين سلطنت با پادشاهي ممالك ديگر همانند نيست و به حكومت پاپ همانندتر است؛ زيرا نه‏مي‏توان آن را پادشاهي موروثي شمرد نه پادشاهي نوبنياد. در آن كشور فرزندان پادشاه پيشين به سلطنت نمي‏رسند بلكه كساني كه شايستگي گزينش سلطنت را دارند،كسي را به‏اين مقام بر‏مي‏گزينند.»4

پژوهشگران انديشۀ سياسي معتقدندكه تاملات ماكياولي در مورد تفاوت ماهوي دولت عثماني با دولتهاي اروپايي نخستين تلاش براي تعريف هويت«اروپايي» و نشان‏دادن تمايز آن از «غيراروپايي» است. شصت سال پس از ماكياولي، بودَن Bodin).J) (1530-1596، فيلسوف سياسي و اجتماعي فرانسه) در گيرودار جنگهاي مذهبي در فرانسه وجه تمايز دولتهاي اروپايي با دولت عثماني را در‏اين دانست كه در اولي، حيثيت اشخاص محترم شمرده‏مي‏شود و دارايي اتباع محفوظ‏مي‏ماند، در حالي كه در دومي، سلطۀ سلطان بر جان و مال اتباعش بي‏حد وحصر است.

فرانسيس بيكن(فيلسوف و دولتمرد بريتانيايي؛1561-1626) نيز تمايز اصلي دولت عثماني را با دولتهاي اروپايي در فقدان طبقۀ اشراف در حكومت عثماني‏مي‏دانست و معتقد بود، هر كجا اشراف نباشند كه جلو تعديات فرمانروا را نسبت به جان و مال اتباعش بگيرند در آنجا حكومت، ستمگر tyranny) ) خواهد بود. اما هارينگتون(1611-1677؛ جمهوريخواه و نظريه‏پرداز سياسي انگليس) نخستين پژوهشگري بود كه بر تفاوت‏ميان بنيادهاي اقتصادي در دولت عثماني با دولت‏هاي اروپايي تاكيد كرد. زيرا وي معتقد بود كه در تركيۀ عثماني هيچ كس جز سلطان، حق مالكيت بر زمين را ندارد. برنيه( Bernier )پزشك فرانسوي كه به تركيه و‏ايران و هند سفر كرده بود و پزشك شخصي اورنگ زيب،فرمانرواي هند نيز شده بود، ‏اين خصوصیات را نه تنها به دولت عثماني بلكه به دولتهاي‏ايران وهند نيز نسبت‏مي‏داد. توصيف برنيه از كشورهاي آسيایي تاثيری ژرف بر متفكران دوره روشنگري و بويژه بر منتسكيو(فيلسوف فرانسوي؛1689-17755) داشت. پيیر بل( P. Bayle ) (1647-1706) فيلسوف فرانسوي و پيشگام عصر روشنگري براي نخستين بار در سال1704 واژۀ «استبداد» را به معناي جديد آن به كار برد.

در اوايل سده هجدهم، منتسكيو به هنگام توصيف دولت تركيه خصايصي را براي آن بر شمرد كه برنيه در مورد دولتهاي آسيايي ذكر كرده بود. مثلاً منتسكيو در روح القوانين(كتاب پنجم،فصل چهاردهم)‏مي‏نويسد:

«در تركيه سلطان با دريافت سه درصد از ارثيۀ متوفي راضي‏مي‏شود. او بيشتر اراضي را به سپاهيان خود]به طور اقطاع[ واگذار‏مي‏كند؛ يعني هر لحظه‏ميل كند‏مي‏تواند آن اراضي را پس بگيرد. همه اموال فرماندهان در سراسر امپراتوري پس از مرگشان به سلطان تعلق‏مي‏گيرد؛ و هرگاه كسي فرزند ذكور نداشته باشد سلطان وارث اموال او‏مي‏شود،چون دختران متوفي فقط حق انتفاع از دارايي پدر خود را دارند نه حق مالكيت آن را.]...[ در‏ميان حكومتهاي استبدادي از همه بدتر حكومتي است كه در آن سلطان خود را مالك همۀ املاك و وارث همۀ اتباع بداند كه بر اثر آن، زراعت اراضي متروك‏مي‏گردد،و چنانچه سلطان در تجارت هم دخالت كند ‏اين امر نيز موجب نابودي همۀ انواع صنايع‏مي‏شود.»

منتسكيو در روح القوانين براي نخستين بار نظريه‏اي تطبيقي در مورد آنچه او «استبداد»‏مي‏نامد ارائه‏مي‏دهد و آن را به منزلۀ شكل حكومت غيراروپايي معرفي‏مي‏كند كه با«فئوداليسم» اروپايي در تقابل است. وي در روح القوانين (كتاب هفدهم،فصل ششم)‏مي‏نويسد:

«آسيا هميشه امپراتوريهاي بزرگي داشته است. در اروپا امكان وجود چنين امپراتوريهايي هرگز نبوده است]...[ بنابراين در آسيا قدرت سياسي هميشه بايد استبدادي باشد. زيرا اگر يوغ تعبد و بردگي قوي نباشد امپراتوري تجزيه‏مي‏شود،كه‏اين امر با طبيعت جغرافيايي كشورهاي آسيايي ناسازگار است. برعكس،تقسيمات جغرافيايي اروپا باعث شده است كه كشورهاي‏اين قاره وسعت خاك متوسطي داشته باشند. بنابراين حكومت متكي بر قوانين،نه تنها با تداوم و بقاي دولتهاي اروپايي سرناسازگاري ندارد بلكه چنان به حال آنان مساعد است كه بدون قانون،اين دولتها راه زوال‏مي‏سپرند و طعمۀ همسايگان خود‏مي‏شوند.‏اين خصوصيت سبب پيدايش قريحۀ آزادي شده است. از‏اين رو انقياد هر بخش از خاك اروپا به دولتي بيگانه امري بسيار دشوار است؛ فقط قوانين و مزاياي اقتصادي‏مي‏تواند بخشي از اروپا را مطيع دولتي ديگر گرداند. برعكس، در آسيا روح تعبد و بردگي حاكم است و ملتهاي آسيايي هرگز نتوانسته‏اند يوغ بردگي را به دور افكند. در تاريخ آسياييان صفحه‏اي وجود ندارد كه بيانگر آزادي روح آنان باشد، در تاريخ آنان چيزي جز رقيت و بردگي نمي‏توان ديد.»

منتسكيو كه عميقاً متاثير از بودن و برنيه بود بيش از هر كس ديگري مفهوم «استبداد شرقي» را رايج كرد. در‏اينجا بهتر است كه عنان قلم را به دست لويي آلتوسر(فيلسوف فرانسوي؛(1989-1918)بسپاريم تا او نظريات منتسكيو را به شيوۀ خاص خود بازگو كند:

«نخستين خصوصيت استبداد ‏اين است كه یک رژيم سياسي فاقد ساختار است؛ نه ساخت سياسي- قضايي دارد و نه ساخت اجتماعي. منتسكيو به كرات مي‏گويد كه استبداد فاقد قانون است،كه البته منظور او بيش از همه قوانين اساسي fundamental laws)) است. اما منتسكيو در عين حال مي‏گويد كه مستبد همۀ قدرت خويش را به وزير اعظم واگذار مي‏كند(روح القوانين، كتاب دوم، فصل پنجم) كه اين انتقال قدرت به ظاهر قانون سياسي است؛ ولي در واقع قانون هواي نفسانی است.(قانون روان‏شناختي است كه خوي بهيمي مستبد را نشان مي دهد).]...[ اين قانون دروغين كه به طور نامشروع هواي نفساني را به سياست تبديل مي‏كند بيانگر اين است كه در حكومت استبدادی هميشه مي‏توان تمامي سياست را به هواي نفساني تحويل كرد. هنوز ساختي در ميان نيست. گرچه در حكومت استبدادي دين نقش یک قانون اساسي( fundamental law) را ايفا مي‏كند و مرجعي مي‏شود كه مافوق مرجع سياسي قرار دارد، و در مواقعي هم از بيرحمي شديد سلطان و هم از ترس اتباع مي‏كاهد،با اين وصف جوهر اين يك نيز عاطفه است؛ چون در رژيم استبدادي،دين خود نيز مستبد است؛ و ترسي است كه به ترس پيشين افزوده مي‏شود(روح القوانين،كتاب پنجم، فصل چهاردهم).

بنابراين نه در وزارت ونه در دين چيزي همانند شرايط يك نظام سياسي يایک نظام قضايي وجود ندارد كه از عواطف بشري فراتر رود. در حقيقت استبداد هيچ قانوني براي ادارۀ امور كشور و تداوم آنها نمي‏شناسد. يعني در نظر مستبد چيزي وجود نداردكه فرداي او را با ديروز اتباعش به هم پيوند دهد. استبداد حتي فرمان دلخواستۀ خود مستبد را نيز قبول ندارد. فرماني كه مي‏تواند با شورشي در كاخ سلطان، يا توطئه‏اي در حرمسراي وي يا با قيامي عمومي منسوخ شود. استبداد هيچ قانون سياسي نمي‏شناسدجز قانوني كه بر انتقال عجيب و غريب قدرت سلطان حاكم است و اين قدرت همواره قدرت مطلق است. اين قدرت مطلق از شخص سلطان آغاز مي‏شود و به رئيس هر خاندان در اقصي نقاط كشور انتقال مي‏يابد. منطق هواي نفساني از طريق وزير اعظم،پاشاها، و فرمانداران در سرتاسر قلمرو مستبد گسترده مي‏شود. اين منطق هواي نفساني از يك سو تنبلي است و از ديگر سو لذت بردن از سلطۀ بر ديگران. استبداد فاقد قوانين قضايي است. يگانه ضابطۀ قاضي به هنگام دادرسي،خلق و خوي اوست و تنها آيين دادرسي، ناشكيبايي اوست. قاضي كه هنوز به حرفهاي اصحاب دعوا كاملاً گوش نسپرده است حكم خود را صادر مي‏كند و دستور مي‏دهد كه همان‏جا،يا محكوم را فلك كنند يا سرش را از تن جدا سازند. سرانجام آنكه اين رژيم عجيب و غريب با تشكيل حداقل نيروي انتظامي كه شايد امور مبادله و تجارت را سامان ببخشند خود را به دردسر نمي‏اندازد. در رژيم استبدادي حتي قوانين ناآگاه بر«جامعۀ نيازها» كه تشكيل دهندۀ بازار اقتصادي است،حكومت نمي‏كند. يعني نظام اقتصادي كه از زندگي عملي افراد فراتر رود وجود ندارد. در چنين رژيمي منطق اقتصاد، بي منطقي است. منطق اقتصاد نيز به هواي نفساني محض افراد تقليل مي‏يابد. زندگي تاجر فقط از امروز به فردا موكول مي‏شود. زيرا همواره اين ترس وجود دارد كه هر آنچه را امروز گرد آورده است فردا از او بگيرند. تاجر در رژيم استبدادي مانند انسان وحشي در قارۀ آمريكاست كه ژان ژاك روسو نقل كرده است. اين انسان وحشي بستري را كه شب پيش در آن خفته است مي‏فروشد بي‏آنكه به فكر امشب خود باشد.]...[ استبداد فاقد قوانين سياسي و قضايي است؛ نه گذشته را به ياد مي‏آورد و نه به فكر آينده است. استبداد رژيمي است كه فقط در لحظه به سر مي‏برد. اين بي‏ثباتي را فقدان هر گونه ساختار اجتماعي تداوم مي‏بخشد و بقايش را تضمين مي‏كند. در دموكراسي، قضات ملزم به پیروی از قوانین اند ؛ حتي داشتن ثروت را قانون ضمانت كرده است.بنابر این ، قضات دارای مال و مكنت اند. در اروپا حكومتهاي سلطنتي امتيازات اشراف و روحانيان را به رسميت شناخته‏اند. اما در حكومت استبدادي هيچ چيز وجود ندارد كه افراد را از يكديگر متمايز كند. استبداد قلمرو برابري افراطي است. چون زير سيطرۀ استبداد همه اتباع به يك سطح و مرتبه تقليل مي‏يابند(روح القوانين،كتاب پنجم،فصل چهاردهم). در اينجا منتسكيو مي‏گويد كه در حكومت استبدادي همه افراد برابرند؛ اما نه به اين علت كه داراي حيثيت و منش انساني‏اند يعني مانند وضعي كه افراد در دموكراسي دارند، بلكه افراد از آن رو در حكومت استبدادي برابرند چون همۀ آنان هيچ‏اند(روح القوانين،كتاب ششم، فصل دوم). اين تساوي بر اثر سركوب همۀ مراتب اجتماعي وهمسطح كردن افراد ايجاد شده است. اين رژيم قهار نه به منزلت موروثي افراد وقعي مي‏نهد ونه به مرتبۀ اشرافي آنها. استبداد وجود خاندانهاي اصيل را تحمل نمي‏كند و آدم ثروتمند را به چيزي نمي‏گيرد.

مستبد تاب ديدن بقاي«خاندانهايي» را ندارد كه طي اعصار مال اندوخته‏اند و نمي‏تواند موفقيت نسلهايي را برتابد كه جامعۀ انساني را تعالي داده‏اند. مستبد حتي نمي‏تواند جاه و مقامي را تحمل كند كه خود به اتباعش بخشيده است. گرچه سرانجام به وزيران، فرمانداران، پاشاها و قضات نياز دارد،اما اين مقامها صرفاً اتفاقي‏اند، و لحظه‏اي كه اين كسان بايد از مقامهاي خود خلع شوند فرا خواهد رسيد. اين مقامها موقتي‏اندو همين كه لحظه خلع آنها رسيد، هيچ مي‏شوند. هر منشي شايد تمامي قدرت مستبد را در اختيار گيرد؛ اما زندگي او، زندگي شخص مغضوبي است كه مغضوبيتش به تاخير افتاده است يا زندگي او مانندمحكوم به اعدامي است كه اجراي حكم اعدام وي به تعويق افكنده شده است. همۀ آزادي چنين شخصي همين است؛ تمامي امنيت او همين است. در حكومت استبدادي هيچ كس بر جان و مال خويش ايمن نيست. منتسكيو مي‏گويد همان قدر آسان است که سلطاني،آشپزشودكه آشپزي،سلطان گردد.(روح القوانين،كتاب پنجم، فصل نوزدهم).]...[ حتي آن دستگاهي كه براي ايجاد نظم يا ترساندن مردم وجودش آن همه ضروري است، يعني ارتش،در چنين رژيمي جايي ندارد. زيرا ارتش دستگاهي است بسيار باثبات و براي بي‏ثباتي عمومي كه مشخصۀ اصلي حكومت استبدادي است بسيار خطرناك است. حداكثر چيزي كه مورد نياز چنين حكومتي است گارد «جان نثاران» است كه وابسته به شخص سلطان است واو آنان را براي دستبردهاي برق آسا به سر وقت اشخاص مي‏فرستد و پس از اتمام كار، آنها را فرا مي‏خواند و در تاريكي كاخ نگاهشان مي‏دارد.]...[ در چنين رژيمي چيزي نيست كه ميان افراد تمايز اجتماعي برقرار كند يا نشانه‏اي از مراتب و منزلتهاي اجتماعي در بر داشته باشد. هيچ‏گونه سازمان اجتماعي وجود ندارد كه به اعقاب، راه آينده را نشان دهد و مقام و منزلت اجتماعي در خور آنها را تضمين كند،]...[ همچنان كه استبداد فاقد ساختار سياسي و قضايي است، همين طور نيز فاقد ساختار اجتماعي است.

همين خصلت به حيات اين رژيم آهنگي غريب مي‏بخشد. گرچه حكومت استبدادي بر فضاهاي وسيعي فرمانروايي مي‏كند؛ ولي به معنايي فاقد هر گونه فضاي اجتماعي است. مثلاً اين رژيم در چين هزاران سال ادامه داشته است؛ اما به گونه‏اي كه گويي فاقد مدت( duration) است. «فضاي» اجتماعي و «زمان» سياسي رژيم استبدادي خنثي و يكنواخت است. يعني فضايي است بدون مكان و زماني است بدون مدت. منتسكيو مي‏گويد كه پادشاهان اروپا اختلافهاي ميان استانها را مي‏شناسند و به آنها ارج مي‏نهند؛ اما مستبد شرقي نه تنها به چنين اختلافهايي پي نمي‏برد بلكه در صورت شناختن آنها در صدد نابوديشان بر مي‏آيد. مستبد فقط بر يكنواختي خالي وتهي و بر خلايي فرمان مي‏راند كه از عدم اطمينان به فردا به وجود آمده است. او بر زمينهاي متروك و بر تجارتي كه سر زا رفته است وبر بيابانهاي برهوت حكومت مي‏كند. مستبد همين بيابانهاي برهوت را مرزهاي خود با كشورهاي همسايه قرار مي‏دهد؛ و بدين منظور زمينها حتي زمين قلمرو فرمانروايي خويش را مي‏سوزاند تا در برابر بيماريهاي مسري و حملات اقوام بيگانه در امان بماند. زيرا تنها راه نجات خود را همين مي‏داند(روح القوانين،كتاب نهم،فصلهاي چهارم و ششم)

اما زمان از نظر مستبد،نقطۀ مقابل مدت است؛ يعني فقط لحظه است. استبداد نه تنها فاقد نهادهاومراتب اجتماعي و خاندانهايي است كه در زمان تداوم دارند، بلكه خود اعمال رژيم نيز در يك لحظه بروز مي‏كنند. مستبد در جهان خيالي خود به سر مي‏برد. او بي‏آنكه بينديشد ودلايل موافق و مخالف را بسنجد،بدون آنكه«ميانجيگراني»وجود داشته باشندو بي‏آنكه درتصميم‏گيري خود«محدوديتهايي» داشته باشد،فقط در يك لحظه تصميم‏ مي‏گيرد( روح القوانين،كتاب سوم، فصل دهم) زيرا انديشيدن وقت مي‏گيرد و مستلزم داشتن تصوري از آينده است. اما مستبد هيچ انديشه‏اي دربارۀ آينده بيش از آن تاجري ندارد كه سود مي‏برد تا امروز خود را به فردا برساند. همۀ تاملات مستبد به تصميم‏گيري لحظه‏اي ختم مي‏شود وخيل عظيم كارگزاران موقت او همين تصميم‏گيري ناسنجيده را تا اقصي نقاط كشور منتقل مي‏كنند. در واقع آنان چه تصميمي مي‏توانند بگيرند؟ آنان مانند قضاتي هستندكه فاقد آيين دادرسي‏اند. آنان دلايل مستبد را براي اتخاذ چنان تصميمي نمي‏دانند.

از اين گذشته مگر مستبد خود براي اخذ چنان تصميمي دليلي داشته است؟ كاگزاران بايد تصميم بگيرند! از اين رو آنان نيز «از شيوۀ تصميم‏گيري ناگهاني» پيروي مي‏كنند، همينطور كه آنها به طور«ناگهاني» مغضوب مي‏شوند يا به قتل مي‏رسند(روح القوانين، كتاب پنجم، فصل شانزدهم).

كارگزاراني گويي از هر لحاظ در وضع فرمانرواي خود هستند، فرمانروايي كه از آيندۀ خويش فقط از طريق مرگ با خبر مي‏شود: تازه اگر هم اکنون در حال احتضار نباشد. با اين همه،اين منطق بيدرنگي محض،حقيقت و محتوايي دارد.]...[ حيات رژيم استبدادي،حيات شهوت يا خشم آني است.

شايد اين موضوع به حد كافي درك نشده باشد كه در نظريۀ منتسكيو عواطف مشهوري كه اصل حكومتهاي مختلف را تشكيل مي‏دهند، همه از يك سنخ نيستند. مثلاً شرف، عاطفۀ ساده‏اي نيست(يا بهتر است گفته شود) عاطفه‏اي «روان‏شناختي» نيست. گرچه شرف مانند عواطف ديگر دمدمي است؛ اما دمدمي بودن آن با قاعده است؛ يعني قوانين و ضوابط خود را دارد. براي منتسكيو چندان دشوار نبوده است كه دريابد در اروپا ذات سلطنت، نافرماني است. اما اين نافرماني طبق قاعده است. بدين ترتيب شرف حتي به شكل سرپيچي و نافرماني طبق قاعده است. بدين ترتيب شرف حتي به شكل سرپيچي و نافرماني،عاطفه‏اي متكي بر تامل است. هر قدر هم شرف، «روان‏شناختي» وبي‏واسطه باشد، با اين همه، عاطفه‏اي است كه جامعه آن را تا حد عالي آموزش داده است. شرف، عاطفه‏اي فرهنگي و اجتماعي‏است.

همين مطلب در مورد عاطفه‏اي صدق مي‏كند كه اصل حكومت جمهوري است. اين يك نيز عاطفه عجيبي است و شخص در مورد آن احساس بي‏واسطه ندارد؛ بلكه اين عاطفه آرزوهاي او را قرباني مي‏كند تا خير عمومي را به منزله غايت زندگي او به وي ببخشد. فضيلت را عاطفه‏اي براي خير عامه تعريف مي‏كنند.]...[ فضيلت نيز،مانند شرف، ضوابط و قوانين خود را دارد. يا دقيقتر، قانون خود را دارد؛ يعني قانون عشق به سرزمين پدري. اين عاطفه كه خصلت امري كلي را يافته است،نيازمند آموزش كلي است. مكتبي كه شخص مي‏تواند اين آموزش را در آن ببيند همه عمر او را در بر مي‏گيرد. به اين پرسش كهن سقراط كه آيا فضيلت را مي‏توان آموخت؟ منتسكيو چنين پاسخ مي‏دهد كه فضيلت را بايد آموخت و سرنوشت فضيلت دقيقاً به همين امر وابسته است. اما عاطفه‏اي كه استبداد را پابرجا نگاه مي‏دارد،چنين نيست. ترس آموختني نيست. بنابراين در حكومت استبدادي آموزش و پرورش«تا حدودي بي‏مورد» است(روح القوانين،كتاب چهارم،فصل سوم). ترس نه عاطفه‏اي مركب است نه عاطفه‏اي فرهيخته. ترس نه ضابطه‏اي مي‏شناسد ونه قانوني. ترس عاطفه‏اي است كه نه پيشينه‏اي دارد نه لقبي. ترس عاطفه‏اي است كه بدو تولد خود همواره بي‏تغيير مي‏ماند. ترس عاطفه‏اي است لحظه‏اي كه فقط همواره خود را تكرار مي‏كند. در ميان عواطف«سياسي»، ترس يگانه عاطفه‏اي است كه سياسي نيست بلكه «روان‏شناختي» است، به اين دليل كه عاطفه‏اي است بي‏واسطه و لحظه‏اي. با اين وصف ترس عاطفه‏اي است كه اصل حيات رژيم عجيب و غريب استبداد را تشكيل مي‏دهد.

اگر مستبد امور حكومت را بر اثر تنبلي و بي‏حوصلگي به شخص ديگري واگذار كند به اين علت است كه او نمي‏خواهد آدمي باشد كه در انظار عمومي ظاهر مي‏شود و نمي‏خواهد به صورت فردي غير متشخص درآيد كه لازمۀ يك دولتمرد است. نيروي هوس يا بي‏حوصلگي مستبد به يال و يراق ابهت ملبس مي‏شود. مستبد خود را از شر اينكه آدمي در انظار عمومي باشد خلاص مي‏كند و اختيارات خويش را به شخص ديگري تفويض مي‏كند تا خود را به لذات نفساني بسپارد. مستبد چيزي جز هواهاي نفساني خويش نيست، بنابراين به سوي حرمسرا مي‏شتابد. پس چندان شگفت‏آور نيست اگر ببينيم همين الگو در همه مرداني كه جزء امپراتوري هستند به طور نامحدودي تكرار مي‏شود. حقيرترين تبعه نيز لااقل بر زنان خود مستبد است و در عين حال زنداني آنهاست،چون او زنداني شهوات خويش است. هنگامي كه او خانۀ خود را ترك مي‏كند اين هواهاي نفساني اوست كه او را برمي‏انگيزند. اين امر نشان مي‏دهد كه در حكومت استبدادي يگانه خواسته‏اي كه باقي مي‏ماند خواستۀ«حوايج زندگي» است. منتسكيو مي‏گويد كه استبداد، فرمانروايي «نفع خصوصي» است(روح القوانين،كتاب نهم فصل ششم). هواي نفساني نيز مدت يا تداوم ندارد تا بتواند براي خود آينده‏اي بسازد.]...[ منشا استبداد همان قدر كه ترس است هواي نفساني نيز هست.»5

نظريۀ منتسكيو دربارۀ«استبداد شرقي»(اگر نظر چند منتقد را ناديده بگيريم) پذيرش عام يافت و هم براي فلسفه و هم براي اقتصاد سياسي ميراث گرانبهايي شد. در همين راستا گام بعدي را آدام سميت(فيلسوف و اقتصاد دان اسكاتلندي؛1723-1790)برداشت. او براي نخستين بار اروپا و آسيا را از لحاظ رشته‏هاي مختلف توليد اقتصادي در مقابل يكديگر نهاد. آدام اسميت در كتاب مشهور خود ثروت ملل مي‏نويسد:

«همان گونه كه اقتصاد سياسي ملتهاي اروپاي مدرن بيشتر به حال توليدات صنعتي و تجارت خارجي و توسعۀ صنايع در شهرها مساعد بوده است تا به حال كشاورزي و صنايع دستي روستايي؛همين طور نيز ساير ملتها از برنامه متفاوتي پيروي كرده‏اند. اقتصاد آنها بيشتر به حال كشاورزي مساعد بوده است تا صنعت و بازرگاني خارجي.سياست چين كار كشاورزي را بر ساير مشاغل ترجيح مي‏دهد. گفته مي‏شود كه در چين، برعكس اروپا، وضع كشاورزان خيلي بهتر از صنعتگران است.»6

هگل(فيلسوف آلماني؛1770-1831) نيز در زمينۀ «استبداد شرقي» سخنان بديعي گفته است. او آثار منتسكيو و آدام سميت را به دقت مطالعه كرده و مفاهيم منتسكيو درباره«استبداد آسيايي» را در قالب اصطلاحات ويژه خود ريخته بود.

هگل در درسهاي خود دربارۀ فلسفۀ تاريخ مي‏گويد:«چين، ايران،تركيه و به طور كلي آسيا، سرزمين استبداد است. آسيا صحنۀ خصلت بد رژيمهاي ستمگر است.»7

منتسکیو در روح القوانین (کتاب چهاردهم ، فصل چهارم ) می گوید :

«اندامهاي حسي اقوام خاور زمين نسبت به دريافت تاثرات حسي بسيار حساس‏اند. اگر به اين حساسيت حسي نوعي تنبلي ذهني را نيز بيفزاييم كه به طور طبيعي با جسم مرتبط است، آنگاه درك اين موضوع آسان مي‏شود كه چرا اين اقوام از تلاش و كنكاش ذهني ناتوان‏اند. بنابراين هنگامی كه روح شرقي عقيده يا رسمي را پذيرفت ديگر نمي‏تواند آن را رها كند. به همين سبب در كشورهاي آسيايي قوانين، آداب و رسوم، حتي آن دسته كه كاملاً بي‏اهميت‏اند، مانند طرز لباس پوشيدن، همانطور كه هزار سال پيش بوده‏اند هنوز هم هستند.»

هگل اين نظر منتسكيو را مي‏پذيرد و جوامع آسيايي را ايستا مي‏نامد. وي مي‏گويد:«چين و هند وضعي ايستا دارند وحتي تا زمان ما زندگيشان به شيوه‏اي طبيعي و گياهي مي‏گذرد.»8

و نيز مي‏گويد:« از نظر يك هندي عامي همه انقلابهاي سياسي اموري بي‏اهميت‏اند. زيرا سرنوشت او تغيير ناكردني است.»9

هگل نوع حكومت كشورهاي آسيايي را چنين توصيف مي‏كند:

«حكومت كشورهاي آسيايي را مي‏توان تئوكراسي توصيف كرد. خدا، فرمانرواي زميني است و فرمانرواي زميني،خداست. فرمانروا همزمان هر دو اينهاست. خدا]كه به شكل فرمانروا[ تجسد يافته است بر دولت حاكم است.

اما اين اصل، سه شكل متمايز يافته است كه به بررسي آنها مي‏پردازيم. امپراتوري چين و مغولستان قلمرو استبداد تئوكراتيك است. دولت اساساً پدرشاهي است. فرمانروا پدري است كه بر امور وجداني اتباع كشور نيز نظارت دارد.]...[ حتي امور مذهبي و خانوادگي را قوانين دولت تنظيم مي‏كنند و فرد هيچگونه هويت اخلاقي]مستقل ازحكومت تئوكراتيك[ ندارد.

]...[ در هند كاست‏ها هستند كه حقوق و وظايف هر كس را معين مي‏كنند.]...[ مي‏توان اين نظام را اريستوكراسي تئوكراتيك توصيف كرد.]...[ در ايران شكل حكومت را مي‏توان پادشاهي تئوكراتيك ناميد.»10

ماركس و انگلس با آثار متفكران ياد شده آشنايي داشتند ودر آثار خود نه تنها نظريات آنان را مورد تاييد قرار مي‏دهند بلكه در بيان مجدد آنها لحن گزنده‏تري بر مي‏گزينند. ماركس در مقالۀ خود با عنوان«پيامدهاي آتي حاكميت انگلستان در هند» كه در روزنامۀ نيويورك ديلي تريبيون(شمارۀ 3840،مورخ 8 اوت1853) به چاپ رسيده است مي‏نويسد:

«من در اين مقاله مشاهدات خود را دربارۀ هند جمع‏بندي مي‏كنم.]..[ هند كشوري است كه نه فقط ميان مسلمانان و هندوهابلكه ميان اين قبيله و آن قبيله،ميان اين كاست و آن كاست تقسيم شده است. چارچوب جامعۀ هند بر اساس نوعي توازن است؛ و اين توازن بر اثر انزجار اعضاي آن از يكديگر و بر اساس قانون جامعۀ هند كه يگانگي اعضاي آن را با همديگر منع مي‏كند به وجود آمده است. آيا سرنوشت چنين كشور و چنين جامعه‏اي اين نيست كه مسخر ديگران شود؟]...[ بنابراين هند نمي‏تواند از اين سرنوشت كه منقاد ديگران شود بگريزد. تمامي تاريخ گذشته آن،البته اگر تاريخي داشته باشد، تاريخ تسخير پياپي آن است. جامعۀ هند به هيچ وجه تاريخ ندارد،يا لااقل تاريخ شناخته شده‏اي ندارد. آنچه را تاريخ هند مي‏نامند فقط تاريخ مهاجماني است كه از پي يكديگر هند را تسخير كرده‏اند وامپراتوري خود را بر پايۀ اين جامعۀ غير قابل دفاع و تغيير ناپذير بنا نهاده‏اند. بنابراين پرسش اين نيست كه آيا انگلستان حق داشته است كه هند را تسخير كند، بلكه سوال بايد اين باشد كه آيا ما ترجيح مي‏دهيم هند را ترك‏ها، ايرانيها و روس‏ها تسخير مي‏كردند يا انگليسي‏ها؟

انگلستان در هند ماموريت دو گانه‏اي دارد. يكي ويران كردن و ديگري ساختن. بدين معني كه در وهلۀ نخست بايد جامعۀ كهن آسيايي را نابود كند سپس شالوده‏هاي مادي ايجاد جامعه‏اي غربي را در آسيا بريزد.

عرب‏ها،ترك‏ها،تاتارها و مغول‏ها كه از پي يكديگر هند را تسخير كردند پس از مدت كوتاهي خود هندي شدند. طبق قانون جاودان تاريخ، بربرهاي فاتح خود مغلوب تمدن برتر زيردستان خود شدند. اما انگليسي‏ها نخستين فاتحاني بودندكه تمدنشان از تمدن هنديان برتر بود. بنابراين تحت تاثير تمدن هند قرار نگرفتند. انگليسي‏ها با در هم شكستن جماعتهاي بومي و انهدام صنایع دستي آنان و با خاك يكسان كردن آنچه در جامعۀ هند عظمت داشت و والا بود،تمدن هند را نابود كردند. صفحات تاريخ حاكميت انگليسي‏ها در هند به دشواري چيزي فراسوي اين انهدام را نشان مي‏دهد. در ميان تل ويرانه‏ها به سختي مي‏توان كار ساختن راتشخيص داد. اما با اين همه، كار ساختن هند آغاز شده است.

وحدت سياسي هند استحكام بيشتري يافته است واين وحدت كه نخستين شرط بازسازي هند است حتي از وحدتي كه هند تحت فرمانروايي مغولان كبير به دست آورده بود انسجام بيشتري دارد. اين وحدت سياسي را شمشير انگليسي‏ها بر هنديان تحميل كرده و اكنون تلگراف نيز بدان استحكام و تداوم بيشتري بخشيده است. ارتش بومي را گروهبانهاي انگليسي سازمان و تعلیم داده‏اند كه بي‏ آن‏ رهايي هند ممكن نخواهد بود و ديگر اينكه از اين پس به سبب وجود همين ارتش،هند به آساني طمعۀ مهاجمان بيگانه نخواهد شد. براي نخستين بار انگليسي‏ها مطبوعات آزاد را به جامعه‏اي آسيايي وارد كردند و سرپرستي آن را فرزندان مشترك هندوها و اروپاييان عهده‏دار شدند و همين مطبوعات آزاد عاملي نو و قدرتمند براي ساختن جامعۀ مدرن هند اند.در هندوستان براي نخستين بار انگليسي‏ها مالكيت خصوصي زمين را برقرار كردند، يعني زمينداري و رعيت واري را. گرچه اين دو نفرت آورند اما در بردارندۀ دو نوع متمايز از مالكيت خصوصي زمين‏اند؛ و در جامعۀ آسيايي داشتن زمين آرزوي بزرگي بوده است. از ميان بوميان هند كه با بي‏ميلي و اكراه زير نظر انگليسي‏ها درس خوانده‏اند طبقۀ جديدي به وجود آمده است كه با فنون مدرن حكومت و باعلم اروپايي آشنا شده است. نيروي بخار، باعث ارتباط سريع و منظم هند با اروپا شده و بندرهاي مهم آن را به بنادر جنوب شرقي اقيانوس مرتبط ساخته است و هند را از انزوايي كه عامل اصلي ركود وتحجر آن بود بيرون آورده است. آن روز چندان دور نيست كه با اتحاد راه‏آهن و كشتي بخار فاصلۀ ميان انگلستان و هند به هشت روز تقليل يابد؛ و بدين ترتيب اين كشور افسانه‏اي به جهان غرب منضم شود.]...[

صنعت مدرن كه از سيستم راه‏آهن ناشي مي‏شود، تقسيم كار موروثي را از ميان خواهد برد. كاست‏هاي هندي بر همين تقسيم كار متكي‏اند و مانع اصلي در راه پيشرفت و توانمندي هند هستند.

]...{ عصر تاريخي بورژوايي بايد شالوده‏هاي جهان نو را بيافزيند. بدين معني كه از يك سو ارتباط جهاني را خلق كند كه اساس وابستگي متقابل نوع بشر است؛ ونيز وسايل ايجاد اين ارتباط را به وجود آورد. و از سوي ديگر بايد باعث توسعۀ نيروهاي مولد شود ونيز تولید مادي را به سلطۀ علمي بر عوامل طبيعي تبديل كند.»11

ماركس در مقالۀ ديگری با عنوان« حاكميت انگلستان در هند» كه آن نيز در روزنامۀ نيويورك ديلي تريبيون(شمارۀ 3804، مورخ 25 ژوئن 1853) به چاپ رسيده است،مي‏نويسد:

«در حكومتهاي آسيايي از زمانهاي قديم سه ديوان وجود داشته است: ديوان استيفاء]= وزارت ماليه[ براي چپاول اتباع،ديوان َعَرض]= وزارت جنگ[ براي غارت بيگانگان و سرانجام ديوان فوايد عامه.»

ماركس سپس به توصيف روستاهاي خود بسندۀ هندي مي‏پردازد و مي‏نويسد:

«بيشتر اين شكلهاي قالبي و متحجر ارگانيسم اجتماعي تجزيه شده و در حال محو شدن هستند، اما نه بر اثر مداخلۀ مامور ماليات انگليسي يا سرباز انگليسي، بلكه بر اثر نيروي بخار و تجارت آزاد انگليسي. در هند جماعتهاي خانوادگي بر پايۀ صنایع دستي تشكيل مي‏شدند و اين صنايع كه عبارت از تركيب خاص دوك و چرخ نخريسي و ماشين دستباف وكشت و زرع دستي بودند] از لحاظ اقتصادي[ به اين جماعتها، نيروي خود بسنده‏اي مي‏بخشيدند. مداخلۀ انگلستان باعث شده كه نخريس در بنگال و بافنده در لانكا شاير قرار گيرند؛ و هم نخ ريس و هم بافندۀ هندي در روستاي خود بسنده از ميان بروند و به دنبال آن، اين جماعتهاي كوچك نيمه بربر- نيمه متمدن متلاشي شوند و با انهدام اساس اقتصادي آنها، عظيمترين و اگر بخواهيم حقيقت را بگوييم يگانه انقلاب اجتماعي كه آسيا به خود ديده است روي دهد.

گرچه بايد براي احساس انساني ما ناخوشايند باشد كه ببينيم اين هزاران سازمان پدرشاهي سختكوش و بي‏دفاع اجتماعي از هم مي‏پاشند و به تك تك اجزايشان تجزيه مي‏شوند و بر سر هر يك از افراد اين جماعتها كوهي از غم و اندوه فرو مي‏ريزد وهر يك از آنان هم تمدن سنتي خود را از دست مي‏دهد و هم وسيلۀ موروثي امرار معاش خويش را؛ اما نبايد فراموش كنيم كه گرچه اين جماعتهاي روستايي، بي‏دفاع به نظر مي‏رسند،ولی هميشه شالودۀ محكمي براي استبداد شرقي بوده‏اند و ذهن بشر را در دايرۀ بسيار تنگي زنداني كرده‏اند و آن را در برابر خرافات ابزاري منفعل ساخته و بردۀ رسوم سنتي نموده و از انرژيهاي عظيم و تاريخي محروم كرده‏اند. بنابراین نبايد بربريت خود پرستي را ناديده بگيريم كه در قطعه زمين كوچكي متمركز شده است. اين بربريت به آرامي شاهد زوال امپراتوريها و ارتكاب قساوتهاي وصف ناشدني و قتل عام سكنۀ شهرهاي بزرگ بوده است و همۀ اين وقايع را،كه بر سرش فرو مي‏باريده، حوادثي طبيعي مي‏دانسته است. اين بربريت خودپرست خود طعمۀ بيچارۀ مهاجمي بوده كه حتي از سر لطف نيز به او اعتنايي نمي‏كرده است. نبايد فراموش كنيم كه حيات اين جماعتهاي كوچك عبارت از زندگي محقر، راكد و گياهوار بوده است. ولي همين حيات منفعلانه در جاي ديگري فعال و پر جنب و جوش مي‏شود يعني در نيروهاي ويرانگر، معارض، وحشي، بي‏هدف و لگام گسيخته. در هندوستان همين شيوۀ زندگي منفعلانه، آدمكشي را از مناسك ديني مي‏داند. نبايد فراموش كنيم كه اين جماعتهاي كوچك با تمايزاتي از نوع كاست و برده‏دار ي آلوده بوده‏اند؛ و به جاي اينكه انسان را سرور محيط كنند او را منقاد آن كرده‏اند. اين جماعتها، وضع اجتماعي را كه بايد متحول باشد به سرنوشتي طبيعي تبديل كرده‏اند كه هرگز تغيير نمي‏پذيرد؛ و بدين ترتيب پرستش قساوت گونه طبيعت را پيش آورده‏اند، واين پرستش به درجه‏اي تنزل يافته است كه انسان يعني سرور كائنات در برابر ميمون و گاو زانو مي‏زند و آنها را مي‏پرستد.

درست است كه انگلستان در ايجاد انقلاب اجتماعي در هندوستان صرفاً به خاطر منافع پست،تحريك شده، و در عملي كردن مقاصد خود نيز حماقت نشان داده است، اما مسئله اين نيست؛ بلكه مسئله اين است كه آيا نوع بشر مي‏تواند به هدف خود برسد بي‏آنكه انقلابي اساسي در وضع اجتماعي آسيا رخ دهد؟ اگر پاسخ منفي است، پس جنايات انگلستان هر چه مي‏خواهد بوده باشد،انگلستان ابزار ناآگاه تاريخ براي تحقق انقلاب اجتماعي در آسيا بوده است.

هر قدر منظرۀ فروريزي جهان كهن براي احساسات ماناخوشايند باشد باز هم از ديدگاه تاريخ اين حق را داريم كه به همراه گوته بانگ برآوريم:

آيا بايد اين عذاب

كه خشنودي بيشتري براي ما مي‏آورد

مايۀ ناراحتي ما شود؟

مگر در حكومت تيمور

تعداد بي‏شماري از انسانها قتل عام نشدند؟»12

ماركس و انگلس روسيه را نيز كشوري نيمه آسيايي و رژيم آن را از نوع استبداد شرقي مي‏دانستند. ماركس شخصاً نسبت به كشورهاي شرقي نظر خوبي نداشت. پري اندرسن در اثر خويش: دودمانهاي دولت مطلقه 13 نظريات ماركس را دربارۀ چين چنين خلاصه مي كند:«هم ماركس و هم انگلس به كرات آن خصوصيات عمومي را كه دربارۀ خاور زمين بر شمرده بودند به چين نيز تعميم مي‏دهند.» در واقع اشارات آنان فني و تخصصي نيست. ماركس درباره چين مي‏گويد:« نقطه مقابل اروپاست.» چين«بربروار و معتكفانه، جداي از جهان متمدن به سر مي‏برد».«اين نيمه تمدن پوسيده» و «كهنترين امپراتوري جهان» در سكنۀ خود«حماقت موروثي »را تلقين مي‏كند و«بر خلاف عقربه هاي زمان به زندگي گياهي خود ادامه مي‏دهد». چين«نمايندۀ جهان منسوخ شده است»؛ اماتلاش مي‏كند كه «خود را با اين توهم فريب دهد كه كمال آسماني است». ماركس در مقالۀ مهمي كه در سال1862 نوشته است فرمول استاندارد خود از استبداد شرقي و شيوۀ توليد آسيايي را يك بار ديگر در مورد امپراتوري چين به كار مي‏برد. وي درباره قيام تاي پينگ چنين اظهار نظر مي كند كه چين«اين فسيل زنده» بر اثر انقلاب متشنج شده است. سپس مي‏افزايد: «هيچ چيز فوق العاده‏اي در اين قيام نيست. چون شالوده هاي اجتماعي امپراتوريهاي خاور زمين همواره بي تحرك و ايستايند،(اين امر موجب مي ‏شود به جاي آنكه نيروي اتباع آنها در راه سازندگي جامعه به كار افتد) در اتباع و قبايل آنها ناآرامي بي‏وقفه‏اي به وجود آید كه آنان را برمی ‏انگيزد كه كنترل رو ساخت سياسي را به دست گيرند». پيامدهاي عقلاني چنين برداشتي در داوري ماركس دربارۀ قيام تاي پينگ به طور تكان دهنده اي آشكار مي‏شوند.(به نظر پري اندرسن) قيام تاي پينگ عظيمترين و يگانه شورش توده هاي استثمار شده و سركوب شده اي بود كه طي قرن نوزدهم به وقوع پيوست. اما داوري ماركس در مورد انقلابيون تاي پينگ به طور غريبي تند و خصمانه است. او آنان را چنين توصيف مي‏كند:«اين انقلابيان در نظر توده هاي مردم نفرت انگيزترند تا فرمانروايان قديم. به نظر مي‏آيد كه سرنوشت آنان چيزي جز اين نبوده كه با ويرانگري عظيمي كه شكل نفرت آوري يافته است به مقابله باركود و تحجر محافظه كاران برخاسته باشند. اما ويرانگري آنان بدون ذره اي از سازندگي و نوآوري است». اين انقلابيان كه از ميان«اراذل و اوباش و عناصر فرومايه و ولگرد»دستچين شده‏اند، اختيار تام داشته‏اند كه هر اهانت قابل تصوري را نسبت به زنان و دختران روا دارند».انقلابيان تاي پينگ«پس از ده سال شبه فعاليت پر سر و صدا همه چيز را ويران كردند بي‏آنكه چيزي به وجود آورند.»14

گفتني است كه نظريات ماركس و انگلس دربارۀ كشورهاي آسيايي و آفريقايي و نقش استعمار غرب در آنها در تقابل شديد بانظريات لنين، استالين،مائو، سميرامين و آندره گوندر فرانك است. بيل وارن اقتصاددان ماركسيست انگليسي در كتاب خود امپرياليسم پيشگام سرمايه‏داري15 نظريات كلاسيك ماركس و انگلس دربارۀ امپرياليسم را احيا كرده و كتاب لنين به نام امپرياليسم آخرین مرحله سرمايه‏داري را به باد انتقاد گرفته است.

اما نظر ماركس درباره نقش استعمار براي تحول و مدرنيزه كردن جوامع آسيايي بيش از حد ماترياليستي و پوزيتيويستي است، و همين ماترياليسم خام لاجرم به ايده‏آليسم سطحي خوشبينانه‏اي مي‏انجامد. البته مستعمرات انگلستان(مانند ايالات متحدۀ آمريكا،كانادا،استراليا و نيوزیلند) جزء كشورهاي پيشرفتۀ جهان‏اند. پيروان ماركس علت اين وضع را چنين توجيه مي‏كنند كه مهاجرت وسيعي از كشور های استعمارگر به مستعمرات ياد شده صورت گرفت؛ ولي چنين مهاجرت وسيعي به علت تراكم جمعيت كشورهاي آسيايي امكان پذير نبود.

نكته مهمي كه باقي مي‏ماند اين است كه مستبد شرقي مي‏تواند هر زمان ميل نمايد اموال اشخاص را مصادره كند و كم و بيش بر تجارت خارجي و توليد و توزيع محصولات نظارت داشته باشد. سوسياليسمي كه ماركس تبليغ مي‏كرد و وظايفي كه براي ديكتاتوري پرولتاريا بر مي‏شمرد با خصلتهاي جامعۀ شرقي و استبداد شرقي هماننديهايي داشت. ماركس خود به اين هماننديها پي برد و در اواخر عمر خويش در مورد «استبداد شرقي» و«شيوۀ توليد آسيايي» سكوت اختيار كرد. اما مخالفان او، و در راس آنها ميخائيل باكونين(انقلابي روس؛ 1814-1876) نیز به شباهت موجود ميان برنامۀ سوسياليستي ماركس و استبداد شرقي پی بردند، و به همين دليل باكونين ماركس را متهم كرد كه مي‏خواهد با سوسياليسم دولتي خود نه وسايل رهايي بشر بلكه اسباب بردگي او را فراهم آورد16. تجربۀ تلخ كشورهاي سوسياليستي مؤيد درستي اين پيش‏بيني بود.



پانوشت ها :


1-Karl Wittfogel,Oriental Despotism ,Yale U. P. 1957,P.1


2-The Politics of Aristotle (traslated by Ernest Barker),Oxford U. P.1948,(III,IX,3),p.138.


3- ماكياولي، شهريار،ترجمه داريوش آشوري(ترجمۀ فارسي كمي تغيير داده شده است)، تهران ، نشر پرواز، 1366(فصل چهارم)،ص40.


4- پيشين(فصل نوزدهم)،ص 80- 79.


5-Louis Althusser, Montesquieu , La Politique et l'histoire, Presses Universitaire de France, 1959, pp.88-91.


(و در ترجمۀ انگلیسی آن صفحات 81-76)


6-Adam Smith ,The Wealth of Nations ,London ,Dent Pub. 1957 ,vol. II,p.173.


7-G.W. F. Hegel, Werke,Suhrkamp,1970,Bd.12,S.202.


8-Ibid.,S.215.


9-Ibid.,S. 194.


10- Ibid.,S. 145.


11-K. Marx,"The future results of the British rule in India ",K. Marx & F. Engels ,On Colonialism.pp.81-87.


12-K. Marx," The British rule in India ",K. Marx & F. Engels ,On Colonialism,pp37-41.


13-Perry Anderson , Lineages of the Absolutist State(London , NL B , 1976),P.493

14- مآخذ اندرسن براي نقل قولهاي فوق:

Marx-Engels ,Werke ,Bd.15,S.514-5.


15-Bill Warren,Imperialism :Pioneer of Capitalism ,London,New Left Books.1980.


16-cf. Karl Wittfogel,Oriental Despotism ,Yale U. P. 1957,pp.372-412,especially,p.388







(برگرفته از کتاب: یدالله موقن ،زبان ،فرهنگ و اندیشه،(مجموعه مقالات) تهران،1378،صفحات200- 181)