ارتباط ماركسیسم با الهیات هگل (2)
مصاحبه با ید الله موقن


ارتباط ماركسیسم با الهیات هگل (2)
مصاحبه با ید الله موقن

روشنفكران ما هم كه سرچشمه­های تاریخی فلسفه­ی هایدگر و لوكاچ و اعضای مكتب فرانكفورت را نمی­شناسند و قدرت فهم آن­ها را ندارند طوطی­وار الهیات مسیحی را به عنوان آخرین دستاوردهای فلسفی و روشنفكری تكرار می­كنند.
اساطیر یهودی ـ مسیحی و الهیات هگل به آثار خود ماركس و انگلس راه می­یابند و آن­ها را اشباع می­كنند. مثلاً ماتریالیسم دیالكتیكی ، تناقض درون ماده را یك اصل قرار می­دهد و ماتریالیسم تاریخی نیز همه­جا از تناقض سخن می­گوید. ولی تناقض فقط میان گزاره­های منطقی و احكام وجود دارد نه در اشیاء و میان گروه­های اجتماعی، ولی چنان­چه به یاد آوریم كه هگل جهان را با مقولات اسطوره­ای ـ منطقی بنا می­نهد نه با ماده، پس او می­تواند از تناقض سخن گوید چون منظورش تناقض منطقی است. اما بنده شخصاً‌ نمی­فهمم چرا ماركس و ماركسیست­ها نیز از تناقض سخن می­گویند در حالی كه باید از تقابل واقعی یا تضاد سخن بگویند.
نكته­ی در خور توجه این است كه ماركسیست­های ایرانی چون با فلسفه­ی هگل آشنا نبوده­اند و تعلیم فلسفی نیز نداشته­اند، تناقض یعنی Contradictionرا، تضاد یعنی Contraryترجمه كرده­اند كه از دیدگاه هگلیانیسم و ماركسیسم اشتباه فاحشی است. مثلاً بحث از خودبیگانگی یا بحث پرستش بت­وار كالاها در آثار ماركس را در نظر بگیرید؛ آیا این مباحث خود حاكی از این نیست كه ماركسیسم، الهیات هگل است و دشمن آشتی­ناپذیر علم و ماتریالیسم؟ به نظر من ماركسیسم به تاریخ اساطیر و ادیان تعلق دارد و جنبش كمونیسم یك جنبش دینی است و نفوذ خودماركس نیز بیش­تر نفوذ یك پیامبر است تا یك دانشمند وفیلسوف.

پرسشگر: آقای دكتر همه­ی ما می­دانیم ایده­آلیسم آلمان به دو صورت از كانت شروع شده است. خود كانت معتقد است كه انقلابی كوپرنیكی در فلسفه انجام داده است. به نظر می­رسد در فلسفه­ی مدرن كانت سنگ بنای خوبی پی­ریخته باشد.
موقن: آن­چه كانت درباره­ی شیء فی­نفسه می­گوید این است كه شی­ء فی­نفسه كه حكیمان مابعدالطبیعی از آن سخن می­گفتند شی شناختی نیست چون علم ما فقط به عوارض و امور تجربی تعلق می­گیرد نه به ذوات. من در مقاله­ی " نقدی بر ماركسیسم " گفته ام كه منطق هگل، منطق فهم شهودی است كه البته هگل آن را خرد دیالكتیكی می نامد. ولی این خرد، همان شهود اسطوره ای است. زیرا این خرد، فقط آن چیزی را كه خودش آفریده، برون خویش دارد. چنین خردی با معضلاتی كه فهم، برای شناخت جهان محسوس با آن­ها روبروست ناآشناست. در منطق هگل، فهمِ شهودی، هر چیزی را از پس پرده بیرون شدن خودش می­داند. متعین شدن هر شیئی را به معنای متعین شدن یگانگی آغازینی می­شناسد كه ایده­دارا بوده است.
در منطق هگل، هر شیء با مفهومش این همان است یعنی یكی است. دقیقاً مانند وضعی كه شیء و مفهومش در اسطوره دارند. در حقیقت فهم شهودی، همان فهم اسطوره­­ای است. و منطق هگل چون سرشتی دینی دارد باید در آن شی­ء با مفهومش هم هویت باشد. شاید به همین سبب است كه كاسیرر در جلد دوم " فلسفه­ی صورت­های سمبلیك: اندیشه­ی اسطوره­ای "، دیالكتیك آگاهی را به كار می­برد؛ چون اندیشه­ی اسطوره­ای همان خصوصیاتی را دارد كه منطق دیالكتیكی هگل داراست. اما در نظریه­ی شناخت كانت در برابر فهم، امر محسوس قرا ر می­گیرد كه فهم به تدریج با كمك مقولات فهم آن را متعین می­سازد؛ اما هرگز نمی­تواند شی­ء را در مقولات مستحیل كند؛ یعنی بر خلاف منطق دیالكتیكی هگل، در فلسفه­ی كانت شی­ء و مفهومش این همان یا هم هویت نیستند. در فلسفه­ی کانت برای فهم تجربی، میان امر واقعی و امر صرفاً‌ممكن حایل وجود دارد اما در فلسفه­ی هگل، اندیشه و موضوع اندیشه، شناسنده (سوژه) و موضوع شناخت (ابژه)، چیزی واحدند. بدین معنی كه ذهن، عین را در خود حل می­كند و شی­ء به مفهوم تبدیل می­شود یا همان­طور كه قبلاً‌گفتیم ، جهان در خدا یا در ایده مستحیل می­شود.

پرسشگر: از انقلاب كوپرنیكی كانت چیزی نگفتید.
موقن: انقلاب كوپرنیكی كانت عبارت از این بود كه وی می­گفت كه ذهن از همان مراحل بسیار مقدماتیِ در شناخت دخیل است. آگاهی در ایجاد تصویری كه از شی­ء یا از ابژه در ذهن نقش می­بندد از همان آغاز دخالت دارد تصویر شی­ء كه در آگاهی ساخته می­شود پیش از این وحدتِ تركیبی و نیز خارج از آن، وجود ندارد؛ بلكه فقط بر اثر این وحدتِ تركیبی شكل می­گیرد یعنی ذهن در تنظیم و تشكیل تصویر شی­ءِِ، نقش اساسی دارد مثلاً ‌آگاهی، تأثرات حسی را در ظرف مكان و زمان می ریزد، یا میانشان رابطه­ی علت و معلولی برقرار می­كند و كارهایی مانند این­ها. چنان­چه آگاهی دست به چنین كارهایی نمی­زد، ما از شناخت پدیدارها ناتوان بودیم. بااین همه اگر تأثرات حسی و امور تجربی نیز نبودند از دست ذهن بشر به تنهایی كاری ساخته نبود شناخت ما منوط به وجود امور تجربی و محصور در آن­هاست. پس چیزی فراسوی امور تجربی، مانند ً‌شی­ء فی­نفسه، برای ما ناشناختنی است.
فلسفه انتقادی كانت درباره­ی شرایط امكان امور واقع تحقیق می­كند یعنی چه عللی سبب می­شوند كه پدیداری رخ دهد. اما فلسفه این پدیدار را ایجاد نمی­كند. هدف كانت در كتاب نقد خرد ناب ارائه مبانی فلسفی برای فیزیك نیوتنی بود. كانت می­گفت كه فهم انسان، قوانین طبیعت را كشف نمی­كند بلكه فهم انسان منبع آن قوانین است. «فهم، قوانین (از پیشی) خود را از طبیعت نمی­گیرد بلكه آن قوانین رابه طبیعت تجویز می­كند.» كانت همین اصل را به حوزه­ی اخلاق نیز تعمیم می­دهد. در این­جا نیز انسان قوانینی را كه اراده­ی خدا یا هر مرجع مذهبی یا سیاسی بر وی تحمیل كرده باشد، نمی­پذیرد. به عقیده­ی كانت اراده­ی هر انسانی كه بخرد باشد به­طور كلی اراده­ی قانون­گذاری است. یك انسان بخرد از هیچ قانونی اطاعت نمی­كند مگر آن­كه خود او همان قانون را وضع كرده باشد. اما هگل به كانت و فیخته این ایراد را می­گیرد كه آن دو، مفهومی از آزادی را اعلام كرده و به كرسی نشانده­اند كه مفهومی صرفاً ایده­آل یا صوری است. به این معنی كه اندیشه در حین یافتن خودو اظهار وجود، تماس خویش را با جهان واقعی از دست می­دهد. ترسیم یك تصویر ایده­آلی از امور یعنی گذاشتن یك باید باشد در برابر وضع تاریخی امور، وظیفه­ی فلسفه نیست. به نظر هگل چنین ایده­آلیسمی باطل است. بنابراین هگل ایده­الیسم خود را ایده­آلیسم عینی می­نامد؛ یعنی امور جهان را معقول می­شناسد. هگل مدعی است آن­چه وجود دارد عقلانی است. پی­آمد این ایده­الیسم ارتجاعی این بود كه هگل دولت پروس را دولت مبتنی بر عقل خواند. در فلسفه ی هگل طبیعت،ایده در دیگر بودگی خویش است .طبیعت ، ایده ی با خود بیگانه است .اما تاریخ ، خود خدا ست .ولی تاریخ وقتی تحقق می یابد که دولت تشکیل شده با شد. هگل دولت را تجسد روح جهان یعنی تجسد خدا بر زمین می­نامید. فرد در برابر دولت یعنی در برابر خدای متجسد از هیچ حقی برخوردار نیست. از این رو هگل به جنگ نظریه­ی حقوق طبیعی بشر و به جنگ نظریه­ی دولت مبتنی بر قرارداد رفت. این ضدیت با حقوق بشر و شهروند و یا نظریه­ی دولت مبتنی بر قرارداد میراثی بود كه از هگل به ماركس رسید. برای ماركس پرولتاریا، خدای متجسد برزمین است. بنابراین دیكتاتوری پرولتاریا، تجسد روح مطلق هگلی است، یعنی یك دولتِ تئوكراتیك ازنوع قرون وسطایی است كه فرد دربرابرش از هیچ حقی برخوردار نیست. عقاید هگل و ماركس تفاله­های قرون وسطا هستند. كانت می­گفت: «فقط یك فرمان لازم­الاطاع وجود دارد: بنابر آن دستوری عمل كن كه در عین حال بتوانی بخواهی كه آن دستور یك قانون كلی گردد» به عقیده­ی هگل این فرمان لازم­الاطاع­ كانت فقط یك قانون انتزاعی و صوری است كه اراده­ی فرد را مقید می­كند اما در برابر واقعیت امور كاملاً ناتوان است.
در نظام فلسفی كانت جهان اخلاق یا قلمرو غایات در تقابل با جهان طبیعی یعنی جهان علت ها و معلول­ها قرار دارد. می­توان وحدت این دو جهان را اصل موضوعه قرار داد؛ اما هرگز نمی­توان یگانگی این دو را اثبات كرد. آن دوگانگی (Dualism) كه آقای ماهرویان از آن سخن گفتند بیش­تر به این موضوع باز می­گردد. به عقیده­ی هگل، كانت یك باید باشد، دربرابرآن­چه هست، گذاشته است. درحالی كه هگل معتقد است آن­چه هست همان باید باشد، است. گفتیم كه فلسفه­ی هگل نوعی توجیه عدل الهی است. یعنی توجیه شرّ و بدی در جهان. بنابراین به نظر هگل وضع امور، عقلانی است. آن­چه هست و آن­چه باید باشد، بر هم منطق­اند. امورجامعه از آن رو عقلانی است چون امور، درون با شی خدا هستند، آن­ها درون خدا رخ می­دهند. كانت می­گوید: آزادی یا اختیار به این معنی است كه قانونی كه ما در اعمال خود از آن اطاعت می­كنیم از بیرون یعنی از طریق كتاب مقدس، پاپ یا فرمانروا بر ما تحمیل نشده باشد؛ بلكه شخص اخلاقی، این قانون را خود برای خویش وضع كرده باشد. به راستی اگر روشنفكران ما طی هفتاد- هشتاد ساله گذشته به جای این­كه سنگ ماركسیسم ـ لنینیسم را به سینه بزنند پیرو كانت شده بودند چه تحول عظیمی در شیوه­ی تفكر و نگرش ما به وجود می­آمد؟ هدف روشنفكران ماركسیست ـ لنینیست نه فقط در كشور ما بلكه در دیگر كشورها نیز همیشه این بوده است كه اوضاع اجتماعی را به هم بریزند و در بحبوحه­ی ناامنی و هرج و مرج، قدرت سیاسی را به دست بگیرند و دیكتاتوری پرولتاریا را بر پا دارند تا معجزاتی را كه ماركس برای دیكتاتوری پرولتاریا بر شمرده بود، به منصه­ی ظهور رسانند یعنی آسمان بر زمین جلوس فرماید و بهشت برین بر فرشِ‌زمین گسترده شود.
هدف روشنفكر ماركسیست، فرهنگ­ سازی نبوده بلكه انقلاب بوده است. یعنی هدف ماركسیست­ها این بوده است كه توده­ها را سیاسی و تا می­توانند رادیكال كنند و با این كار آن­ها را به صحنه­ی مبارزه بكشانند و وضع مستقر و موجود را واژگون كنند؛ یعنی دقیقاً همان هدفی را دنبال می­كنند كه فاشیست­ها دنبال می کرده اند . درواقع ، فاشیست­ها از كمونیست­ها یاد گرفتند كه توده­ها را به صحنه آورند و با نیروی لگام گسیخته ی آنان، تجدد و مدرنیته را از ریشه در آورند و بدویت را جایگزین آن كنند. هم­چنان كه قبلاً گفتم به نظر من كمونیسم یك جنبش دینی است و ماركس نیز نقش پیامبر را در این دین دارد.

پرسشگر: من خیلی متشكرم كه بحث بسیار خوبی را شروع كردید. ولی فكر می­كنم كه این بحث فنی است وخواننده برای فهم مطالب مشكل داشته باشد. چنان­چه بحث روی زمینه­های آشناتری باشد برای خواننده­ی مجله مفیدتر خواهد بود. شما ضمن صحبت­های خود اشاره كردید به این كه كارل ماركس پیامبر بوده، می خواستم اگر ممكن است در این زمینه توضیح بیش­تری بدهید.
موقن: برداشت ما از پیامبری معمولاً تحت تأثیر برداشت ما از پیامبرانی چون حضرت موسی، حضرت عیسی و حضرت محمد (ص) است. اما در جامعه­شناسی دین مفهوم پیامبری دامنه­ی گسترده­تری دارد. ماكس وبر پیامبری را دو نوع می­داند. البته مشروح بحث پیامبری در كتاب جامعه­شناسی دین ماكس وبر آمده است و تالكوت پارسونز بر ترجمه­ی انگلیسی آن مقدمه­ای نوشته­ است كه من آن را به فارسی برگردانده­ام و در كتاب عقلانیت و آزادی، چاپ شده است.(2)
یكی پیامبر اسوه و دیگری پیامبر اخلاقی، پیامبر اسوه كسی است كه طریقتی را برای زندگی ارائه می دهد وهركس كه مایل بود به دلخواه خویش می­تواند به طریقت او سر بسپرد و زندگی پیامبر اسوه را سرمشق زندگی خود قرار دهد. این نوع پیامبری به وضع موجود و مستقر اجتماعی كاری ندارد و بدان اعلان جنگ نمی­دهد و خواهان از میان بردن هنجارهای معمول در اجتماع نیست. هركس خواست پیرو پیر طریقت می­شود؛ ولی پذیرش رهبری او اجباری نیست. اما برعكس، پیامبر اخلاقی به وضع موجود كه آن را ناراست و كژ می­داند اعلان جنگ می­دهد و رسالت خود را درواژگونی وضع موجود می­داند تا بر ویرانه­های آن وضعی جدید كه بشارت بر پایی­اش را داده است تأسیس کند. ماكس وبر پیامبران بنی­اسرائیل، حضرت عیسی و حضرت محمد(ص) را نمونه اعلای این نوع پیامبری می­داند. برخلاف پیامبر اسوه، رهبری پیامبراخلاقی بر جامعه استوار می­شود و پذیرش رهبری او اجباری است. . ولی وبر پیامبری اخلاقی را فقط به انبیای مذكور منحصر نمی­كند و هر كسی را كه به وضع موجود و مستقر اجتماعی اعلان جنگ دهد و خواهان برقراری وضع دیگری باشد، پیامبر اخلاقی می داند. در این­جا وبر پیامبران اخلاقی را به دو نوع تقسیم می­كند. یكی آنانی كه با اعلان جنگ به وضع موجود باعث گسست در امور می­شوند و موجبات پیشرفت اجتماعی را فراهم می­آورند. دوم آن پیامبرانی كه به وضع موجود اعلان جنگ می­دهند و باعث گسست در امور می­شوند ولی جامعه را به عقب می­برند. پیامبران اخلاقی فرمان­هایی را برای مردم صادر می­كنند و پیروان مكلفند كه دستورات آنان را اجرا كنند. برخلاف پیامبر اسوه، پیامبر اخلاقی از مردم می­خواهد كه نه از زندگی شخص او بلكه از دستورات و احكام او تبعیت كنند و خود را با نظم هنجار آفرینی كه او برپا داشته انطباق دهند. البته ذكر این نكته در این جا ضروری است كه هگل و ماركس و ماكس وبر آلمانی­اند و شاید آلمانی­ها مذهبی­ترین مردم اروپا باشند. آلمان سرزمین پروتستانیسم است ولوتر در میان آلمانی­ها ظهور كرده است. از این رو در میان آلمانی­ها و به­ویژه سه متفكر مذكور نوعی برداشت دینی و پیامبرگونه از تاریخ مشاهده می­شود. ماكس وبر جامعه­شناس، كه در قرن بیستم یعنی عصر سكولاریسم رشد و نمو یافته است، هنوزهم درپس افکارلائیک خود مذهبی می­اندیشد و تاریخ را صحنه­ی ظهور پیامبران می­داند كه با ظهور هر یك از آنان جامعه گامی به جلو یا به عقب برداشته است. به سخن دیگر وبر تاریخ لائیك را نیز به شیوه­ی خاص خودش به تاریخ دینی تبدیل می­كند. اهمیتی را كه وبر برای پروتستانیسم قائل است باید در همین برداشت دینی او از تاریخ دانست. هگل مدعی است كه خدا در او تجسد یافته است و خدا یعنی خود او؛ در نظام فلسفی هگل به آگاهی رسیده و به گذشته ی خود می­نگرد و مراحلی را كه پیموده است شرح می­دهد. از این رو هگل ادعا می­كند كه از طرح­های غیبی خدا آگاه است. او پیشرفت­هایی را كه بر اثر لائیك شدن اندیشه به دست آمده اند به پای دستاوردهای مسیحیت می­گذارد و بدین گونه امور دنیوی و لائیك را تقدس دینی می­بخشد. اما ماركس هم آلمانی است و هم یهودی؛ و سنت پیامبری در میان قوم یهود سابقه­ی چند هزار ساله دارد. ماركس طبق سنت انبیای بنی­اسرائیل چماق تكفیر را بلند می­كند و بر سر طاغوتیان زمان می­كوبد. طبق تعریف ماكس وبر، پیامبر اخلاقی كسی است كه به وضع موجود اجتماعی اعلان جنگ می دهد و می­خواهد وضع دیگری را جایگزین وضع كنونی كند. طبق این تعریف، ماركس پیامبراست. ماركس نیز برای خود رسالت پیامبری از نوع انبیای بنی­اسرائیل قائل بود. هم­چنان كه آنان با بت­پرستی و تجمل می­جنگیدند ماركس نیز به پرسش بت­وار كالاها حمله می­برد و با نوع جدید بت­پرستی (fetishism) نبرد می­كند.
ماركس این بار اساطیر یهودی را نه به منزله­­ی اساطیر یا تاریخ مقدس بلكه به عنوان آخرین دستاوردهای علمی قالب می­کند. اساطیر یهودی می­گوید كه با ظهور مسیح، زمین بهشت می­شود، گرگ ومیش در کنار هم در یک چراگاه به سر می­برند، در جویبارهای زمین شیروعسل روان خواهد شد. مارکس همین تصاویراسطوره­ای را ارائه می­دهد و می­گوید مسیح ظهور کرده یعنی پرولتاریا در تاریخ ظاهر شده و مقدر است که دجال یعنی بورژوازی را نابود نماید و زمین را بهشت کند. می­دانیم که هر واقعه­ای، هر اندازه هم پیش پا افتاده باشد، چنان­چه در چشم­انداز دینی گذاشته شود عظیم و معجزه­آسا می­نماید؛ مثلاً پرولتاریا چنان­چه در چشم­انداز دینی یعنی درچشم­انداز مارکسیسم گذاشته شود دیگر قشری از اقشار جامعه نخواهد بود؛ بلکه تقدس دینی می­یابد وبه مقام خدایی می­رسد. پرولتاریا درمارکسیسم یعنی در چشم­انداز دینی مارکسیسم طبقه­ای می­شود که رستگاری بشر به دست اوست. یکی از کهن­ترین مضامین اسطوره ای نبرد روشنایی با تاریکی، مسیح با دجال و امثال این­هاست. مارکس همین مضمون اسطوره­ای را به صورت نبرد طبقاتی در آورده است. در یک سو اهورا، خدا، مسیح وروشنایی قرار دارد که تجسم عینی­اش پرولتاریاست و در دیگر سو اهریمن، شیطان ، دجال و تاریکی قرار گرفته که تجّسم عینی­اش بورژوازی است.نبرد میان این دو نیرو یا به زبان مارکسیسم مبارزه­ی میان پرولتاریا و بورژوازی سرنوشت بشر را رقم می زند.ایا براستی پرولتاریا و بورژوازی دو طبقه­ی اجتماعی هستند؟ متون مارکسیستی این نظر را القاء می­کنند که این دو، دو شخص­اند نه دو طبقه­ی اجتماعی. شاید بگویند که مارکس دیالکتیک خدایگان و بنده را که هگل در پدیدارشناسی روح آورده به تمامی تاریخ تعمیم داده است. ولی آگر چنین باشد باز هم مارکس پرولتاریا و بورژوازی را هم چون دو شخص در نظر گرفته است. در این صورت هم، ما با تصاویر اسطوره­ای انسان­ گونه پندارانه روبرو هستیم. وقتی که ما از نوع انسان سخن می­گوییم از مقوله­ای کاملاً متفاوت با فرد انسان سخن می­گوییم. مثلاً هر شخصی باید پدر و مادر داشته باشد. اما سخن گفتن از پدر و مادر نوع بشر از لحاظ علمی بی­معناست. مارکس از پرولتاریا و بورژوازی به گونه­ای سخن می­گوید که هر کدام از این­ها شخص واحدی است و ما با دو شخص روبه­روهستیم که یکی پرولتاریا نامیده می­شود و دیگری بورژوازی؛ یعنی مارکس میان فرد و طبقه­ی اجتماعی تمایز قائل نیست. در آثار اوفرد و طبقه یعنی جزء و کل این­ همانند و این از خصوصیات اندیشه­ی اسطوره ای است. مارکس از نظام سرمایه­داری به گونه­ای سخن می­گوید که گویی از یک موجود جاندار بحث می­کند، یعنی همه چیز را همانند انسان می­داند و مارکس دقیقاً درتوصیف خود از سرمایه­داری، پرولتاریا و بورژوازی همین تصورات انسان گونه ­پندارانه را به کار می­برد. مارکسیست­ها مدعی­اند که بورژوازی نمی­تواند تاریخ و جامعه را درک کند. دقت کنید! در این­جا بورژوازی یک طبقه­ی اجتماعی نیست بلکه یک شخص است! اما این پرسش اساسی بی درنگ مطرح می­شود که چرا بورژوازی نمی­تواند تاریخ و جامعه را درک کند اما پرولتاریا می­تواند؟ مگر مارکسیست­ها ادعا نمی­کنند که همه­ی امکانات مادی و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی جامعه در دست بورژوازی است، پس چرا بورژوازی نمی­تواند بفهمد؟ پاسخ این است که جوهر مادی بورژوازی اهریمنی است ولی از آن پرولتاریا اهورایی است. آیا اظهار این مطلب که پرولتاریا سیر تاریخ و جامعه را می­فهمد ولی بورژوازی نمی­فهمد ارائه نظریه­ی طبقه­ی توتالیتر نیست؟ مگرگوبینو همین اظهارات را درمورد نژاد آریایی نمی­کرد وبا بیان این مطلب متهم به ارائه ی نظریه ی نژاد توتالیتر نشده است؟ آیا نباید مارکس را متهم کرد که نظریه­ی طبقه­ی توتالیتر را ارائه داده است؟
بعضی­ها گفته­اند چون بورژوازی، پرولتاریا را استثمارمی کند نمی تواند سیر تاریخی جامعه را درک کند. در این­صورت استثمار همان گناه نخستین در اساطیر مسیحی است. مگر انبیای بنی­اسرائیل، غیب­گویی نمی­کردند و حوادث آینده را پیش­گویی نمی نمودند مگر مارکس آینده را پیش­گویی ونکرده­ است؟ مگر یحیی مبشر ظهور حضرت مسیح نبود؟ مگر یحیی حضرت مسیح را غسل تعمید نداد؟ مگر مارکس مبشر ظهور پرولتاریا نیست؟ مگر مارکس نمی­گوید که مسیح ظهور کرده و نبرد مسیح با دجال یعنی پرولتاریا با بورژوازی نبرد ی سهمگین خواهد بود و در این نبرد پرولتاریا خود را قربانی می­کند تا بشر رستگار شود؟ مگر در اساطیر مسیحی، خدا به صورت مسیح متجسد نمی­شود و بر صلیب جان نمی­سپارد تا گناه نخستین بشر بخشیده وبشر رستگار شود؟ آیا اسطوره­­ی پرولتاریا طبق الگوی اسطوره ی مسیح منجی ساخته و پرداخته نشده است؟ مگر اقشار پایین اجتماع از لحاظ اجتماعی و فکری، سنت­پرست نیستند؟ چگونه طبقه­ای که در قید و بند سنت است می­تواند عامل جهش اجتماعی شود و با عث رستگاری گردد؟ البته فقط در خیالات شیرین و اوهام مارکسیست ها رستگاری بشر به دست پرولتاریا صورت می­گیرد. درحقیقت این برداشت از رستگاری، برداشتی صرفاً اسطوره­ای است. مگر روز به روز از نقش کارگران در صنعت کاسته نمی­شود؟ مگر با پیدایش ربات­ها ((robat ماشین­های خودکار و آغاز عصر الکترونیک از نقش کارگران در تولید کاسته نگردیده است؟ ولی باید همیشه به یاد داشته باشیم که بورژوازی و پرولتاریا موجوداتی اسطوره­ای هستند نه تجربی- جامعه­شناختی. اعتقاد به ظهور منجی در پایان جهان اعتقاد ایرانیان بوده است که از طریق امپراطوری هخامنشی به دیگر ادیان از جمله یهودیت نیز راه یافته است. مسیح موعود که منجی بشریت است اقتباسی است از اسطوره­ ی شوشیانت که مارکس آن را به این صورت در آورده است که آخر زمان فرا رسیده و پرولتاریا = مسیح موعود ظهور کرده است، نبرد او با بورژوازی = دجال عنقریب رخ خواهد داد و عصر مشقت و درد به پایان خواهد رسید و عصر آزادی و خوشبختی آغاز خواهد شد. همین اعتقاد به منجی یا اعتقاد به اسطوره ی شوشیانت سبب شده است که روشنفکر ایرانی اسطوره­های مارکسیستی را بی چون و چرا بپذیرد. زیرا اسطوره­هایی که مارکس بیان کرده است علاوه بر آن که ریشه در اساطیر یهودی دارند، ریشه در اساطیر ایرانی نیز دارند.

پرسشگر: شما دارید به شکلی بحث­های قدیمی­تان را تکرار می­کنید. در این­که پرده­ی تقدس را باید از روی مارکس کنار کشید و آثارش را به نقد کشید من هم با شما موافقم. به نظر من ایراد اساسی مارکسیسم بی­توجهی به نقش فرهنگی در تحولات تاریخی بود. هم فروپاشی شوروی و هم انقلاب ایران فکر می­کنم به درستی، نقش تعیین­کننده فرهنگ را در بسیاری از تحولات تاریخی نشان داده­اند.

موقن: شما روی نکته­ی بسیار مهمی انگشت گذاشتید و آن فقدان چیزی به نام شناخت فرهنگ در مارکسیسم است. مارکسیسم بهای چندانی به فرهنگ و از جمله دین نمی­دهد. دین شناسی ِ مارکسیسم منحصر می­شود به این جمله­ی مارکس: دین افیون توده­هاست. مارکس جوامع را بر حسب شیوه­ی تولیدشان تقسیم­بندی می­کند: این جامعه فئودالی است، آن جامعه سرمایه­داری است. فرهنگ برای مارکس خود به خود و به طور مکانیکی از شیوه­ی تولید سر بر می­کشد. این هم نمونه­ی دیگری از شیوه ی تفکر جادویی مارکس است. همین فقدان نظریه­ای درباره­ی فرهنگ، سبب شد که مارکسیست­ها نتوانند روند تحولات را در ایران درک کنند و ازهمان روزهای نخست انقلاب جذب نیروهای مذهبی شدند و شعارهای آنان را تکرار کردند.
اکنون بخشی از نیروهای مذهبی که خود را روشنفکران دینی می­نامند، بحث سکولاریسم یا لائیسیته را پیش کشیده­اند. در میان مارکسیست­های ایرانی متفکری وجود ندارد که بتواند این بحث را عمیق­تر کند. تازه اگر هم وجود می داشت نمی­توانست در چنین مباحثی شرکت کند.
زیرا مارکسیست­ها به پیروی از مارکس جوامع را بر حسب شیوه ی تولید، تقسیم­بندی می­کنند نه بر حسب شکل حکومت یا دین. بنابراین در آثار مارکسیستی بحث بر سر این­که قانون شرع چیست و فرقش با قانون موضوعه کدام است، قانونی عرفی چیست یا قانون طبیعی چیست و فرقشان کدام است مطلبی وجود ندارد. زیرا هم­چنان که گفتم مارکس رسالت خود را پیامبری می­دانست یعنی اعلان جنگ به جامعه ی بورژوایی، و اعلام فرا رسیدن سوسیالیسم. او با این کار، رسالت خود را تمام شده می­دانست. بنابراین طرح این سوال که آیا این حکومت تئوکراتیک است یا لائیسیته یا قوانین حاکم بر جامعه، قوانین شرع هستند یا قوانین موضوعه از نظر مارکسیست­ها بی­معنی است. زیرا مارکسیسم همه چیز از فرهنگ گرفته تا دین و دولت را به تاریخ اقتصادی فرو می می کاهد وکل تاریخ را تاریخ اقتصادی می داندتاریخ از نظر مارکسیسم ،تاریخ مبارزه ی طبقاتی است..آنان درپی برپایی دیکتاتوری پرولتاریا بودند. حکومت از نظر مارکسیست­های استالینیست یا مائوئیست دو نوع بودند: حکومت­های دست­نشانده­ی امپریالیست و حکومت­های ضد امپریالیست ؛ یعنی آن دسته از کشورهایی که از غرب اسلحه می خریدند و با غرب روابط گسترده ی اقتصادی داشتند دست نشانده ی امپریالیست شناخته می شدند و برعکس، اگر با روسیه و چین چنین مناسباتی داشتند ضد امپریالیست بودند . یعنی تقسیم­بندی مارکسیست­های جهان سومی از حکومت­ها، تقسیم­بندی منطقی نبود بلکه اسطوره­ای بود. اما مورخ برجسته­ای به نام یاکوب بورکهارت بر خلاف مارکس، در سیر تحولات جامعه سه نیرو را عظیم می­داند. دولت، دین و فرهنگ. بورکهارت، دین و دولت را دوعامل ثابت می­گیرد و فرهنگ را همیشه مورد هجوم و فشار آن دو می داند. ولی تأثیر متقابل این سه عامل است که خصوصیات یک جامعه را می­سازد. مثلاً در یونان چون کاست (cast) روحانیون وجود نداشت که جلو تفکر آزاد را بگیرد و چون کتاب مقدسی وجود نداشت که تفکر در همان چارچوب بماند، فلسفه رشد کرد. بر اثر این دگرگونی، فقط در جامعه­ی یونان است که فرهنگ از همان آغازجای دین را می­گیرد. چیزی که بعداً در قرن­های هفدهم و هجدهم در اروپای غربی رخ داد. بر عکس ، در مصر باستان و اسرائیل باستان و ایران کاستِ روحانیون جلو تفکر آزاد را گرفتند و چون متون مقدس وجود داشتند اندیشه را در چارچوب آن محصور کردند. بنابراین مثلاً در جامعه­ی اسرائیل باستان دین یگانه عامل بود که هم شکل دولت را معین می­کرد و هم شکل فرهنگ را. زیرا در یهودیت این اعتقاد حاکم بود که همه چیز از آسمان نشأت می­گیرد. از این رو، دولت یهود، دولتی تئوکراتیک بود یعنی خاخام­ها در آن همه کاره بودند و بر اثر آن میان تشکیلات دینی و تشکیلات دولتی تمایزی وجود نداشت. جامعه و دولت تئوکراتیک بوده­اند و هنوزهم در بعضی کشورهای اسلامی حکومت­ها تئوکراتیک­اند. ولی به نظر بورکهارت در مسیحیت وضع متفاوت بوده است. کلیسا خارج از دولت بوده و میان تشکیلات دینی و تشکیلات دولتی تمایز وجود داشته است. فرمانروا بر اموردنیوی حاکم بوده است وپاپ برامور دینی. قلمرواقتدار وحکمیت هرکدام متمایز بوده است. چنین بحث­هایی در چارچوب مارکسیسم امکان­پذیر نیست. گفتم که بورکهارت دین را در جامعه­ی یهود و در جوامع اسلامی یگانه عامل تعیین­کننده می­داند. دین، دولت و فرهنگ را در چارچوب هنجارهای خود قرار داده و تخطی از آن­ها را به شدت سرکوب کرده است.
مثلاً در جوامع اسلامی کمدی نوشته نشده است؛ زیرا کمدی مستلزم آمیختگی مردان و زنان در محیط است؛ و چون در جوامع اسلامی مردان و زنان حتی در مهمانی­ها از یکدیگر جدایند، امکان خلق کمدی نیست و هزلیات و لطیفه جای ادبیات کمیک را گرفته است. در اسلام چون سرنوشت هر کس را خدا تعیین کرده و همه چیز از پیش مقدر شده است، امکان نوشتن تراژدی نیست.
چون در تراژدی شخص به خاطر هدفی که دنبال می­کند، ستیزه­هایی را دامن می­زند و سرنوشت او درگیر و دار همین ستیزه­ها رقم زده می­شود نه به وسیله­ی خدا. سرایش حماسه نیز در اسلام ناممکن بوده است؛ زیرا این ترس وجود داشته است (البته طبق اعتقادات جادویی- اسطوره­ای) که با جاری کردن نام اشخاص در حماسه آنان زنده ­شوند وحوادث شومی بیافریند. الـبته فردوسی با شاهنامه اش ازاین قاعده مستثناست. بارها شنیده ام که می گویند فردوسی با سرودن شاهنامه برای ایرانی شناسنامه درست کرده است. ولی باید افزود که این شناسنامه مُهر اسلامی دارد. به این معنی که فردوسی خدایان ایرانی را مانند سیاوش که خدای برزگری و رویش گیاهان است به مقام یک شاه یا شاهزاده تنزل داده تا برای جامعه­ی اسلامی پذیرفتنی شود. بورکهارت می­گوید که اسلام، به مسلمانان این احساس را القاء می­کند که از گذشته­ی غیراسلامی خود سرافکنده و شرمسار باشند. بنابراین فردوسی نمی­توانسته است در زمان حکومت محمود غزنوی از خدایان متعدد ایرانی که در زمان باستان درایران پرستیده می­شدند نام ببرد. بنابراین فردوسی چاره­ای نداشته است که چهره­ی خدایان ایرانی را مسخ کند و آنان را به صورت پادشاه و شاهزاده در آورد. در اسلام نقاشی و مجسمه­سازی نیز حرام است چون شبیه­سازی حرام است. موسیقی نیز حرام است. می­بینیم که دین می­تواند چه تأثیر عمیقی بر فرهنگ بگذارد. مارکسیست­ها نمی­توانند در چارچوب مارکسیسم دست به چنین تحلیل­هایی بزنند. هم­چنان که گفتم مارکس برای خود رسالت پیامبری قائل بود. او معتقد بود دین، فرهنگ، دولت، هنر و علم از جمله علم اقتصاد روبنای نظام سرمایه­داری هستند و مظاهر از خود بیگانگی بشر درجامعه­ی سرمایه­داری­اند. او انتظار داشت که با برافکنده شدن نظام سرمایه­داری، که آن را قریب الوقوع می­دانست، دین، فرهنگ، دولت، هنر و علم نیز از میان بروند. مارکس سرنگونی نظام سرمایه­داری را نزدیک می­دید؛ اما در این خصوص که سوسیالیسمی که جانشین سرمایه­داری می­شود چه نوع چیزی است و جامعه­ی سوسیالیستی چه مشخصاتی دارد چیزی نمی­گوید.
ادامه مطلب در قسمت (3)
-----
برای خواندن بخش سوم به لینک زیر مراجعه کنید.
https://www.mahmag.org/farsi/?itemid=571#more