مصاحبه با یدالله موقن--قسمت اول
ارتباط ماركسیسم با الهیات هگل


null

مصاحبه با یدالله موقن
ارتباط ماركسیسم با الهیات هگل

پرسشگر: آقای دكتر از شما تشكر می­كنم كه به ما فرصت دادید تا طی یك گفتگو از نظراتتان كه جای بحث بسیاری را به­خصوص در بین نیروهای چپ بالاخص چپ غیرمذهبی به­وجود آورده است بیش­تر آشنا شویم. اولین سئوال من هم برمی­گردد به پلمیكی كه بعداز چاپ مقدمه كتاب اسطوره­ی دولت بین شما و منتقدین آثار شما به­وجود آمده است، نظرتان درباره­ی نقد منتقدین چیست به نظر می­رسد بسیاری از منتقدین، شما را دشمن ماركس و ماركسیسم در ایران می­شناسند.
موقن: برخورد دوستان ماركسیست و غیرماركسیست نسبت به مقاله­هایی كه درباره ی ماركسیسم و اندیشه­ی ماركس نوشته­ام كاملاً مأیوس كننده بوده است. مثلاً در مقاله­ی نقد ی بر ماركسیسم كه در كتابم: زبان، اندیشه و فرهنگ1 به چاپ رسیده است نظریه­ی سرافا (srafa) را آورده­ام كه منسوخ كننده­ی نظریه­های ماركس درباره­ی ارزش و ارزشِ اضافی است.
سرافا كه به مكتب اقتصادی مار‍ژینالیست­ها یا مشتق­گرایان تعلق دارد می­گوید كه تبدیل ارزش به قیمت، یعنی راه­حل ماركس راه حل یك مسئله­ی واهی است. ماركس كلید فهم كاركردهای اقتصاد سرمایه­داری را تحلیل نرخ سود می­دانست و نرخ سود را نخستین تظاهر كار اضافی می­دید كه ویژه­ی اقتصاد سرمایه­داری است. ماركس می­كوشید تا نرخ سود را به مقادیر ارزش ارتباط دهد. بنابراین وقتی نظریه ی سرافا می­تواند نرخ سود و قیمت­های تولید و نیز تخصیص اجتماعی نیروی كار را بدون رجوع به مقادیر ارزش تعیین كند، كل طرح اقتصادی ماركس مردود شناخته می­شود. یعنی نظریه­ی ارزش و ارزش اضافی در نظریه­ی اقتصادی مارکس بی­اعتبار می­شوند. مباهات ماركسیست­ها همیشه این بوده است كه ماركس فروریزی اقتصاد سرمایه­داری را از لحاظ علمی اثبات كرده است و به همین دلیل ماركسیسم، علم است نه اتوپیا. ولی وقتی نظریه­ی ارزش و ارزش اضافی، بی­اعتبار شوند. نظریه ی فروریزی اقتصاد سرمایه­داری نیز مردود شناخته می­شود و اساس ماركسیسم متزلزل می­گردد.
چنان چه ماكسیست­های اقتصاددان ایرانی در این موضوع نظری دارند بیان كنند تاهم منتقدان ماركسیسم و هم هواداران آن از نظر آنان مطلع شوند. موضوع دیگری كه در مقاله­ی نقدی بر ماركسیسم مطرح کرده ام ارتباط ماركسیسم و به­ویژه كتاب سرمایه ی ماركس با دیالكتیك هگل است. طبق تعریف هگل در كتاب علم منطق، دیالكتیك بازنمایی خداست، بدان­گونه كه ذات جاودانش پیش از آفریدنِ طبیعت و هر روح متناهی بوده است. این سخن به این معنا است كه دیالكتیك همان میتوس- لوگوس (اسطوره ـ منطق) یا كلمه ی مسیحی است كه به حركت در می آید . حركت دیالكتیكی تاریخ كه ماركس و پس از او پیروانش از آن سخن می­گویند در حقیقت، حركت خدا در زمان است. هگل معتقد بود كه حركتِ خدا در فضا، طبیعت است و حركتِ خدا در زمان، تاریخ است. و هر دوی این حركت­ها، دیالكتیكی­اند . پس این دیالكتیك را نمی­توان ازسیر خدا در زمان جدا كرد. این سیر از آن رو، سیری منطقی یعنی دیالكتیكی است، چون خدا یعنی موجودی معقول یا آن­چنان كه هگل می­گوید، عقل در زمان سیر می­كند. وقتی هگل از عقل در تاریخ سخن می­گوید منظورش سیر دیالكتیكی خدا در زمان است. ولی اگر خدا را كه همان عقلِ كل است حذف كنیم دیگر دلیلی وجود ندارد مبنی بر این كه تاریخ طبق منطق دیالكتیكی سیر كند.
اما اگر به مقدمه­ای كه بر ترجمه­ی خودم از كتاب اسطوره­ی دولت كاسیرر نوشته­ام برگردیم من در آنجا درباره­ی فاشیسم و ریشه­های اجتماعی آن بحث كرده­ام اما نه آقای نیكفر (مجله نگاه نو، بهار 1378، شماره­ی 40، صفحات 45-75) و نه آقای هوشنگ ماهرویان (مجله­ی فرهنگ توسعه، مهر 1378، شماره­ی 39، 40، 41 صفحات 92 � 94) هیچ­كدام به این موضوع اشاره­ای نكرده­اند. اما آقای ماهرویان كمی منصفانه­تر با آراء و عقاید بنده برخورد كرده­اند. ایشان می­نویسند،
�آقای موقن حتا هگل، ماركس، هایدگر، لوكاچ و هوركهایمر و آدورنو و ماركوزه را در مكتب رمانتیك قرار می­دهد و به این ترتیب خود را طرفدار پر و پا قرص روشنگری و مدرنیته می­داند� (همان، 93). آقای ماهرویان بنده را طرفدار پر و پا قرص روشنگری و مدرنیته دانسته­اند و به نظر من این منصفانه­ترین اظهارنظر درباره­ی مطالبی است كه بنده طی یك دهه­ی گذشته نوشته­ام. اگر به مطالب مقدمه­ای كه بر كتاب اسطوره­ی دولت نوشته­ام بازگردیم باید بگویم كه در مقدمه مطالبی درباره­ی فاشیسم و فاشیست­ها نوشته­ام كه در تقابل كامل با برداشت­های چپ از فاشیسم است. ماركسیست­ها معمولاً فاشیسم را دیكتاتوری سرمایه­داری انحصاری می­دانند و آن را ناشی از بحران اقتصاد سرمایه­داری می­شناسند و رهبری­ جنبش فاشیسم را در دست بورژوازی كمپرادور می­دانند. ولی من در مقدمه­ی خود گفته­ام كه فاشیسم یك جنبش انقلابی ـ ارتجاعی است كه مهم­ترین خصلت آن این است كه می­تواند دست به بسیج توده­ای بزند و میلیون­ها نفر را در حمایت از برنامه­های ارتجاعی و واپس­گرایانه­ی خودبه كوچه و خیابان بكشد. نهضت­های سوسیالیستی همیشه بر این نكته تأكید می­كرده­اند كه آن­ها جنبش­های مردمی و خلقی هستند؛ ولی با ظهور فاشیسم، ملاحظه شد كه فاشیست­ها نیز جنبش خود را خلقی ومردمی قلمداد می­كنند و حكومت خود را متكی بر توده­های تهی­دست می­دانند. و این پدیده­ای بود ناآشنا برای سوسیالیست­ها. از این رو حتا بعضی ماركسیست­ها جنبش نازی در آلمان را جنبشی شبه ماركسیستی می­دانند. توماس مان دیكتاتوری فاشیست­های آلمانی را دیكتاتوری وحشی خلق می­نامید .در مقدمه نقل كرده­ام كه فاشیست­ها، محافظه­كاران و سنت­پرستانی هستند كه از جهان مدرن و ارزش­های مدرن وحشت دارند. آنان در پی آنند كه جامعه را به عقب برگردانند و به­ویژه به قرون وسطا رجعت كنند.
فاشیسم یك جنبش انقلابی ولی ارتجاعی است. اگر چنین است پس واژه­ی انقلاب كه برای ماركسیست­ها واژه­ی مقدسی است تقدس خود را از دست می­دهد. انقلابی مانند انقلاب فرانسه می­خواهد جامعه را به جلو براند و جهشی در امور ایجاد كند و اعلامیه­ی حقوق بشر و شهروند را به كرسی قدرت بنشاند، اما انقلاب ملی فاشیست­ها در آلمان می­خواهدجا معه را به عقب براند و جهشی در امور در جهت ارتجاعی و رجعت به گذشته ایجاد كند. این شعار موسولینی كه من یك انقلابی و یك مرجعم، تعریف رسایی برای فاشیست بودن است. دربار همین یك جمله­ی موسولینی می­توان كتاب­ها نوشت. نه فقط فاشیست­ها انقلابیون مرتجع­اند بلكه بسیاری از كمونیست­های وطنی نیز در زمره­ی انقلابیون مرتجع قرار می­گیرند. بنده به این نتیجه رسیده­ام كه زد و بند نیروهای چپ با ارتجاع در هفتاد، هشتاد ساله گذشته بر اثر اشتباه نبوده است بلكه بر چپ ایران تمایلات شدیداً ارتجاعی حاكم است. اصلاً بگذارید مسئله­ی مهمتری را در همین خصوص مطرح كنم كه مربوط می­شود به مسخ شدن ماركسیسم پس از انقلاب اكتبر روسیه. ماركسیسم تا زمان انقلاب بلشویكی در روسیه، یك ایدئولوژی كارگری اما غربی بود. اما پس از انقلاب بلشویكی در روسیه و مداخله كشورهای غربی در جنگ داخلی روسیه و حمایت آنان از ارتش سفید در برابر ارتش سرخ و انزوای روسیه، كم­كم بلشویك­ها این سیاست را اتخاذ كردند كه مستعمرات را علیه كشورهای متروپلیتن بشورانند. با اتخاذ این سیاست كه آن را حمایت از جنبش­های ملی و رهایی بخش می نامیدند، بلشویك­ها، ماركسیسم را مسخ كردند و آن را به یك ایدئولوژی ار تجاعی، ناسیونالیستی، ضد غربی و جهان سومی تنزل دادند. با ظهور مائوئیسم و كاستروئیسم بیش از پیش ماركسیسم به یك ایدئولوژی ارتجاعی جهان سومی تنزل یافت.
ماركسیست­های ایرانی در چنین ماركسیسمی پرورش یافته­اند، از این رو آنان در ماركسیسم، پشتیبانی برا ی اعتقادات سنتی و ارتجاعی خودمی­یابند. برای آنان معضل عمده­ی كشورهای جهان سوم از جمله ایران این است كه غرب آن­ها را عقب نگاه داشته است. پس غرب دشمن ماست. البته ماركسیست ایرانی به خاطر ساخت اسطوره­ای اندیشه­اش غرب را یك شخص می­داند. انگلیس برای ایرانی اعم از مصدقی و توده­ای یك شخص است. امریكا یك شخص است. مثلاً‌وقتی می­گوید مرگ بر امریكا، یعنی با جاری كردن واژه­ی مرگ كه نام ملك­الموت است، او حضور یابد و برود جان شخصی را كه امریكا نامیده می­شود بگیرد. شیوه­ی تفكر اسطوره­ای یعنی همین. این شیوه­ی تفكر، هم طرز تفكر نیروهای راست و سنتی است و هم طرز تفكر مصدقی و توده­ای. حال برداشت لنینیست­ها یا ما ئوئیست­ها را با نظر ماركس درباره­ی نقش استعمار غرب در تحول كشورهای آسیایی و آفریقایی مقایسه كنید تا دریابید ماركسیسم در دست لنین، استالین، مائو و كاسترو چگونه مسخ شده و به چه چیز ضد ماركسیستی بدل گشته است. من برای نخستین بار گزیده­ای از مقاله­های ماركس و انگلس درباره­ی استعمار را ترجمه كردم تا تلویحاً نشان دهم كه ماركسیست­های ایران تا چه حد از عقاید ماركس بی­اطلاع اند؛ و آن­چه آنها درباره­ی مبارزات ضد امپریالیستی خلق­ها می­گویند در حقیقت همان جنگ علیه كفار و اجنبی است كه لباس تازه­ای بر آن پوشانده­اند. ماینكه (Meinecke) می­گوید كه تبلیغات كلكتیویستی چپ آلمان مانند ارجحیت مالكیت جمعی بر ماكیت خصوصی، ارجحیت جمع بر فرد و نظیر این­ها زمینه را برای ظهور یك حكومت توتالیتاریستی یا تمامت­خواه در آلمان فراهم كرده بود و هیتلر از میراث چپ آلمان سود فراوان برد.فاشیسم از درون مارکسیسم بیرون آمد و شبه مارکسیسم بود.موسولینی مرید ژرژ سورل مارکسیست فرانسوی بود.
ماركسیسم ـ لنینیسم نیز در ایران حربه ای شد برای جنگ با تجدد، فرهنگ غرب و تخطئه دموكراسی. یعنی چپ ایران آب به آسیاب نیروهای ارتجاعی ریخت و برای آن­ها ایدئولوژی فراهم كرد. روشنفكر ایرانی كه از متن سنت و اعتقادات خرافی سر بر كشیده بود برای آن­كه از این اعتقادات دست نكشد و برایشان پشتوانه­ی علمی نیز فراهم آورد ماركسیست می­شد؛ زیرا در ماركسیسم، به خیال خود، تأییدی بر اعتقادات سنتی، ضد دموكراتیك، ضد غربی و غیرعقلانی خود می­یافت. مارکسیسم عبارت بود از بازگشت به كمون اولیه، محو تقسیم كار، محو فرهنگ، و به­ویژه علم و فرهنگ غربی، محو دموكراسی و عقلانیت و اعاده­ی بربریت و بدوی­گرایی، خلاصه­ی كلام آن­كه ماركسیسم در ایران معجونی شد از عقب مانده­ترین اعتقادات خرافی و سنتی، عقاید ضد غربی و ضد عقلانی؛ و نیز التقاطی از فاشیسم و بلشویسم و مائوئیسم و كاستروئیسم و عقاید فانون.
پرسشگر: آقای موقن اجازه دهید كه به بحث اصلی برگردیم. شما مدعی شدید كه مادر ماركسیسم، الهیات هگل است. آیا این­طور هست؟
موقن: هدف كانت نشان دادن محدودیت­های متافیزیك بود. ولی كانت ضمن نقد متافیزیك، آن را از مفهوم شیء فی­نفسه آزاد ساخت و همین سبب شد كه به متافیزیك جان تازه­ای دمیده شود و سه نظام متافیزیكی بر پایه فلسفه­ی انتقادی كانت ظهور كنند. یكی فلسفه­ی شلینگ كه مبدأ حركتش كتاب كانت، نقد قوه­ی داوری است، دوم فلسفه­ی فیخته كه فلسفه­ای شخص بنیاد است یعنی بر پایه­ی اراده­ی سوژه یا اداره­ی من برپا شده و مبدأ حركتش كتاب نقد عملی كانت است و سوم فلسفه­ی هگل كه مبدأ حركتش كتاب كانت، دین در محدوده­ی فقط عقل است. هگل از همان آغاز جوانی به الهیات و مباحث دینی علاقه داشت و هدفش این بود كه شرّ و بدی موجود در جهان را توجیه كند. بنابراین فلسفه ی هگل تئود یسه یا اثبات عدل الهی است. هگل در آثار خود از تاریخ در قالب اصطلاحات دینی و از دین در قالب اصطلاحات تاریخ سخن می­گوید. او به جای دین، فلسفه ی دین و به جای خدای تورات و انجیل­ها كه به نظر او با تصورات انسان گونه پنداری آمیخته است، مفهومی انتزاعی از خدا یعنی ایده، عقل یا روح مطلق را می­گذارد. هگل برای چنین تبدلاتی و نیز برای بیان نظریات خود به یك دستگاه منطقی خاص نیاز داشت كه آن را بنا نهاد. او از این­كه متكلمان و فیلسوفان مسیحی می­خواستند وجود خدا را از طریق وجود جهان اثبات كنند ناخرسند بود؛ زیرا معتقد بود كه نه جهان بلكه خدا، اصل است. ما باید خدا را اصل بدانیم و جهان را مخلوق او. ما باید وجود جهان را از خدا استنتاج كنیم نه برعكس یعنی نه آن­كه وجود خالق را از مخلوق به­دست آوریم. بنابراین كار متكلمان و فیلسوفان مسیحی كه می­خواستند وجود خدا را از طریق وجود جهان اثبات و استنتاج كنند كار نادرستی بوده است. هگل در كتابش علم منطق می­گوید كه امر متناهی، ایده­آل است یعنی انگاره و تصور است؛ یعنی جهان كه امر متناهی است چیزی است كه وجودش، مطلق و غایی و جاودان و نامخلوق نیست. هگل این كار را نخستین گزاره­ی ایده­آلیسم قرار می­دهد این گزاره در ضمن می­گوید كه امر نامتناهی، ایده است، لوگوس یا كلمه­ی مسیحی است كه امر متناهی برای وجودخود بدان نیاز دارد. یعنی اصلِ امر متناهی، در خودش نیست، بیرون از خودش است، در امر نامتناهی یا در خداست. دومین گزاره­ی فلسفه­ی هگل این است كه مسئله فلسفه تحقق همین اصل ایده­آلیسم است؛ یعنی فلسفه باید نشان دهد كه همه چیز تحقق كلمه ی مسیحی است و همه چیز، درون­باشی خداست یعنی همه چیز درون خدا می­گذرد. گزاره­ی سوم فلسفه هگل این است كه باید وجود امر متناهی را از میان برد؛ یعنی باید جهان را در ایده یا در روح مطلق محو كرد. فهم گزاره­ی سوم فلسفه­ی هگل دشوارتر است یعنی باید توضیح داد كه:
1) چرا باید ایده­آلیسم، امر متناهی و جهان را از میان ببرد تا خود را متحقق سازد؟
2) محو جهان و امر متناهی چگونه صورت می­گیرد؟ پاسخ پرسش نخست: اگر امر متناهی برجای بماند، تصور امر نامتناهی محال می­شود. هگل معتقد بود كه فهم، مقید به اصل امتناع تناقض است؛ بنابراین امر متناهی را از امر نامتناهی جدا و مجزا می­كند. اما خرد كه البته منظور او خرد دیالكتیكی است پای­بند اصل امتناع تناقض نیست بلكه برعكس به اصل جمع نقیضین یا انطباق تقابل های دیالكتیكی معتقد است. فهم، مقید به امر كلی منطقی است و موضوعش بیرون از خودش قرار دارد، اما خرد دیالكتیكی، وحدت امر متناهی با امر نامتناهی در درون امر نامتناهی است؛ یا یگانگی ایده یا هستی در درونِ ایده است. هگل در كتاب خود دایره­المعارف فلسفی نقایصی را كه به فهم، نسبت می­دهد بر­می­شمارد. مثلاً می­گوید:
1) ‌فهم اجازه می­دهد كه امرمتناهی بر جای بماند؛ فهم، نه تنها امر متناهی را محو نمیكند بلكه آن را به هستی­یی پابرجا، تبدیل می­نماید.
2) فهم امر نامتناهی را به امر متناهی تقلیل می­دهد.
3) فهم، امر متناهی را واقعی وامر نامتناهی را صرفاً انتزاغی و ایده­ال [= صوری] می­داند. یعنی به نظر هگل فهم، كه پای­بند اصل امتناع تناقض است، علوم طبیعی را بنا می­نهد و همه­ی ادعاهای فلسفه یا ایده­الیسم را وارونه می­كند. مثلاً‌بنا بر عقیده­ی هگل، ایده­الیسم می­گوید كه امر متناهی نیست اما امر نامتناهی هست، اما برعكس فهم، مدعی است كه امر متناهی هست و امر نامتناهی را باید از طریق امر متناهی استنتاج كرد فهم، به وجود جهان مادی یعنی به ماتریالیسم و حس مشترك اعتقاد دارد و علم را بر همین اساس بنا می­نهد. بنابراین به نظر هگل ماتریالیسم و علم آنتی­تز فلسفه یا نفی آنند.
هگل به متكلمان و فیلسوفان مسیحی ایراد می­گیرد كه آنان می­خواسته­اند وجود خدا را از طریق وجود جهان به اثبات برسانند؛ اما آنان در نیافته بودند كه جهان را كه هیچ است اساس اثبات خدا، كه همه چیز است، قرار داده­اند؛ یعنی امر مخلوق و مشتق را در مرتبه­ی نخست و خدا یا خالق را در مرتبه­ی دوم جای داده­اند. هگل به دو نوع منطق قائل است؛ یكی منطق فهم، كه پای­بند اصل امتناع تناقض است، و پایه­ی علم است و دیگری منطق خرد، كه آن را دیالكتیك می­نامد؛ این منطق بر خلاف منطق فهم، بر پایه­ی انطباق تقابل­های دیالكتیكی یا جمع نقضین دیالتیكی است.
این مطلب را در پرانتز بگویم كه همه­ی این مطالبی كه هگل می­گوید در آثار اعضای مكتب فرانكفورت پژواك یافته اند. حمله­ی آنها به فهم و منطق و علم همه بر پایه­ی همین اظهارات هگل است.
بنابر عقیده­ی هگل منطق فهم می­گوید ، كه امر متناهی هست و از این طریق می­شود امر نامتناهی را به دست آورد؛ در حالی كه منطق دیالكتیكی می گوید امر متناهی وجودی مستقل ندارد و وجودش وابسته به امر نامتناهی است. یعنی جهان امری مشتق و فرعی است كه اصلش در خودش نیست و در آنتی­تزش است؛ یعنی در امر نامتناهی است. از سوی دیگر امر نامتناهی نیز برای تعیین خودش به امر متناهی وابسته است. امر نامتناهی نیز نفی آنتی­تزش یعنی نفی امر متناهی است. به سخن دیگر امر متناهی و امر نامتناهی دو قطب دیالكتیكی­اند. در حقیقت منشأ منطق دیالكتیكی هگل عبارت از خدایی است كه از اعماق تاریكی بیرون می­آید. این خدا یا هستی محض برای آن­كه به وجود خودآگاه شود و متعین گردد دو پاره می­شود: هستی و نیستی. هستی نفی نیستی است و آنتی­تز آن است، نیستی نیز نفی هستی و آنتی­تز آن است. اكنون این دو، مجدداً‌در یك رابطه­ی دیالكتیكی یگانه می­شوند و این میتوس ـ لوگوس یعنی اسطوره ـ منطق یا كلمه­ی مسیحی به حركت در می­آید؛ و سپس باحركت همین اسطوره ـ منطق دیگر مقولات منطقی به دست می­آیند. می­بینیم كه هگل جهان مادی را نه با ماده بلكه با مقولات منطقی كه سرشتی اسطوره­ای دارند بنا می­نهد.
ماركس نیز جامعه را با مقولات اقتصادی بنا می­نهد. اما مقولات اقتصادی ماركس نیز مانند مقولات منطقی هگل، سرشتی اسطوره­یی دارند چون از روی كتاب علم منطق هگل ساخته و پرداخته شده­اند. هگل از هستی و نیستی سخن می­گوید؛ ماركس از تولید و مصرف. یعنی هستی = تولید، و نیستی = مصرف. هگل از تقابل هستی و نیستی مقوله­ی شدن را خلق می­كند؛ ماركس نیز از تقابل تولید و مصرف مقوله­ی گردش كالا را به دست می­آورد. پس شدن هگلی گردش كالا در اقتصاد ماركس شده است. و به همین طریق ماركس مقولات اسطوره­ای ـ اقتصادی خود را طبق الگوی علم منطق هگل می­آفریند. درست است كه هگل از مقولات منطقی سخن می­گوید اما این مقولات سرشتی اسطوره­ای دارند . همین­طور نیز مقولات اقتصادی ماركس سرشتی اسطوره­ای دارند. وقتی هگل از انطباق تقابل­ها یعنی یگانگی سوژه [نفس درك­كننده، شناسنده] و ابژه [موضوع شناختی، عین] سخن می­گوید در حقیقت منظورش این است كه جهان مادی را در ایده یا روح مطلق، عین را در ذهن، هستی را در اندیشه مستحیل كرده است.
از سوی دیگر در فلسفه­ی طبیعت هگل، طبیعت، ایده­ی با خود بیگانه؛ است یعنی ایده، روح مطلق یا خدا به صورت طبیعت متجسد شده است؛ پس طبیعت، روحی است كه متجسد شده است. بنابراین در درون ماده، تناقض وجود دارد. علاوه بر این چون جهان مادی اصلش در ایده است و وجودی مستقل ندارد پس وجودی است در تناقض با خود. از سوی دیگر چون انسان، روحی است كه كالبد پذیرفته، پس موجودی با خود بیگانه است. یا طبق اعتقادات مسیحی چون آدم و حوا از امر خدا سرپیچی كردند و از میوه­ی درخت ممنوعه بخوردند، گناهكار شدندو از بهشت رانده شدند و به زمین هبوط كردند.
گناه نخستین انسان سبب شد كه او با ذاتش بیگانه شود و به زمین هبوط كند. همه­ی این مطالب هم به آثار كمونیست­هایی چون لوكاچ و اعضای مكتب فرانكفورت راه یافته اند وهم به آثار فیلسوفان دست راستی مانند مارتین هایدگر.
ر