فاشیسم چیست؟ 1
What Is Fascism? by Yadollah Moughen

فاشیسم در دو کشور پیشر فته ی اروپایی ظهور کرد که یکی از آنها پرچم دار پروتستانیسم بود و دیگری مهد رنسانس. گرچه ورود این دو کشور به جرگه ی کشورهای پیشرفته ی صنعتی به کندی صورت گرفت اما هم آلمان و هم ایتالیا سنت های فرهنگی درخشانی داشتند که آزادی وجدان و عقیده را محترم می شمردند. ولی چه چیزی موجب شد که این دو کشور ناگهان به ورطه ی بربریسم سقوط کنند و از تکنولوژی مدرن برای ِاعمال خشونت آمیز و کنترل اندیشه سود برند؟ آیا این دو ملت دارای معایب باطنی بودند؟ آیا با ظهور فاشیسم و نازیسم مفهوم ترقی و پیشرفت مورد تردید قرار نگرفته است؟
آیا در روند لیبرالی شدن آلمان و ایتالیا نقصانی وجود داشت؟
به راستی سرشت واقعی فاشیسم چیست؟ آیا از لحاظ تجربه ی سیاسی، فاشیسم اساساً چیز تازه ای است ، یعنی مخلوق قرن بیستم است؟ یا فاشیسم صرفاً همان استبداد کهن است که تکنولوژی مدرن را برای کسب قدرت و حفظ آن ماهرانه به کار می¬گیرد؟ مورخان ، جامعه شناسان ، روان شناسان اجتماعی و نظریۀ پردازان سیاسی از زمان به قدرت رسیدن موسولینی در سال 1922 این پرسش ها را مطرح کرده اند اما هنوز بر سر این موضوع که ماهیت فاشیسم چیست و علل ظهور آن در عصر ما چیستند توافق نظر حاصل نشده است.


فاشیسم چیست؟ 1
یدالله موقن فاشیسم چیست؟ 1
What Is Fascism? by Yadollah Moughen






فاشيسم در دو کشور پيشر فته ي اروپايي ظهور کرد که يکي از آنها پرچم دار پروتستانيسم بود و ديگري مهد رنسانس. گرچه ورود اين دو کشور به جرگه ي کشورهاي پيشرفته ي صنعتي به کندي صورت گرفت اما هم آلمان و هم ايتاليا سنت هاي فرهنگي درخشاني داشتند که آزادي وجدان و عقيده را محترم مي شمردند. ولي چه چيزي موجب شد که اين دو کشور ناگهان به ورطه ي بربريسم سقوط کنند و از تکنولوژي مدرن براي ِاعمال خشونت آميز و کنترل انديشه سود برند؟ آيا اين دو ملت داراي معايب باطني بودند؟ آيا با ظهور فاشيسم و نازيسم مفهوم ترقي و پيشرفت مورد ترديد قرار نگرفته است؟

آيا در روند ليبرالي شدن آلمان و ايتاليا نقصاني وجود داشت؟

به راستي سرشت واقعي فاشيسم چيست؟ آيا از لحاظ تجربه ي سياسي، فاشيسم اساساً چيز تازه اي است ، يعني مخلوق قرن بيستم است؟ يا فاشيسم صرفاً همان استبداد کهن است که تکنولوژي مدرن را براي کسب قدرت و حفظ آن ماهرانه به کار مي گيرد؟ مورخان ، جامعه شناسان ، روان شناسان اجتماعي و نظرية پردازان سياسي از زمان به قدرت رسيدن موسوليني در سال ۱۹۲۲ اين پرسش ها را مطرح کرده اند اما هنوز بر سر اين موضوع که ماهيت فاشيسم چيست و علل ظهور آن در عصر ما چيستند توافق نظر حاصل نشده است.

مارکسيست ها در پاسخ به اين پرسش ها مي گويند فاشيسم نتيجه ي گريز ناپذير نظام سرمايه داري بود، پاسخ طبقه ي متوسط منحط به از دست دادن بازار مستعمرات در خارج و فشار پرولتارياي انقلابي در درون بود. شالوده ي چنين تفسيري را لنين در نوشته هاي خود درباره ي امپرياليسم ريخته است. مارکسيست هاي سال هاي دهه ي بيست و سي نيز همين نظر را تعميم دادند. خصوصيت بارز اين نظر ساده نگري آن است . اما پيش از آن که به توضيح ديدگاه مکتب هاي مارکسيستی درباره ي فاشيسم بپردازيم به طور خلاصه تبيين هاي غير مارکسيستي از پديده ي فاشيسم را بيان مي کنيم.

خانم هانا آرنت در کتاب مشهور خود: سرچشمه هاي توتاليتاريسم٢ بر ماهيت غيرعقلاني نازيسم تاکيد مي کند و آن را ناشي از اين مي داند که «انسان مدرن» در جامعه ي صنعتي بر سر دو راهي قرار گرفته است. به نظر او تنهايي و از خود بيگانگي انسان هايي که هويت طبقاتي و رشته هاي پيوند خويشاوندي و خانوادگي را از دست داده اند و در جستجوي امنيت روحي و رواني هستند موجب مي شود که آنان به آساني طعمه ي جنبش هاي سياسي انحصارطلبانه شوند.

فردريش ماينکه در کتاب خود : فاجعه اي که بر آلمان فرود آمد٣ که حاوي خاطرات و تأملات اوست مي گويد که مفاهيم کولکتيويستيِ چپ آلمان [ = ارجحيت جمع بر فرد ، ارجحيت مالکيت عمومي بر مالکيت خصوصي] افکار عمومي در آلمان را پذيراي حکومتي اقتدار طلب و مداخله جو کرده بود و هيتلر از ميراثي که نيروهاي چپ بر جا گذاشته بودند بهره برداري کرد.

گرچه تبليغات ضد ليبرالي و ضد پارلمانتاريسم ِکمونيست ها در تضعيف نيروهاي عقلاني جامعه ي آلمان نقش مؤثري داشت اما فردريش ماينکه در مقام يکي از برجسته ترين مورخان آلماني بايد بهتر از نگارنده بر اين موضوع واقف باشد که سرزمين آلمان مهد عقايد محافظه کارانه و ارتجاعي بوده است که تبلور آنها را در رومانتيسيسم مي يابيم و مارکسيسم و نازيسم نيز دوقلوهاي همين مادرند.

اما متفکران اومانيستِ محافظه کار معتقدند که صنعتي شدن ، علم ، خردگرايي و دموکراسي تهديدي جدي براي بقاي تمدن و ادامه ي حيات آن هستند. آنان از جامعه ي پيش – صنعتي تصويري جذاب و خيالي ارايه مي د هند که در آن ، انسان ها با يک ديگر در ارتباط نزديک بودند، مناسبات اجتماعي ساده و مستقيم بود، طبيعت پاس داشته مي شد، رسم و سنت بر روابط انساني حاکم بود و به شرف و حيثيت انسان ارج نهاده مي شد و مسئوليت شناسي و احترام متقابل، روابط انسان ها را شکل مي داد. اما روند صنعتي شدن جوامع موجب ازدياد جمعيت ، هجوم روستاييان به شهرها و گسترش بيمارگونه ي شهرنشيني و توده اي شدن نوع بشر شده است.

تکنيک هاي جديدي براي القاي عقيده به توده ها و شستشوي مغزي آنان و نيز ايجاد خفقان اجتماعي ابداع شده اند که اينها نيز به نوبه ي خود باعث «قيام توده ها»٤ شده اند . اين عوامل موجب شده اند که همه ي ارزش هاي فرهنگي که از رنسانس به بعد تمدن غربي را در جاده ي ترقي و روشنگري نگاه داشته بودند سير قهقرايي بپيمايند و بي ارج شوند. بعضي از مارکسيست ها و به ويژه اعضاي مکتب فرانکفورت (هورکهايمر، آدرونو، مارکوزه) نيز چنين نظري دارند. از نظر آنان فاشيسم نشانه ي پيروزي بربريت جديد شهر آکنده از توده هاي بي ريشه بر فرهيختگاني است که از آغاز پيدايش تمدن حکومت مي کرده اند.

بعضي از جامعه شناسان معتقدند که فاشيسم برخلاف نظر مارکسيست ها آخرين مرحله ي ليبراليسم و سرمايه داري نيست ، بلکه برعکس، فاشيسم در کشورهايي امکان ظهور مي يابد که در آن ها انقلاب از بالا صورت گرفته و روند صنعتي شدن شتاب آلود بوده باشد. بنابر عقيده ي اين نظريه پردازان ، فاشيسم پاسخ گروه هاي محافظه کار به تهديدي است که بر اثر بازشدن سريع فضاي نظام اجتماعي سنتي متوجه منافع و امتيازات سنتي آنان شده است. از اين ديدگاه فاشيسم در وهله ي نخست ، از لحاظ سياسي، تجلي راست راديکال و بيان جديدي از انديشه و عمل سنت پرستان است که هم در فرهنگ غرب و هم در فرهنگ شرق سابقه ي تاريخي طولاني دارد. بر پايه ي اين برداشت ، فاشيسم شکل مدرن سياست جناح راست افراطي است . از جمله کساني که به اين نظريه ي معتقدند برينگتون مور است . او در اثر خويش به نام : ريشه هاي اجتماعي ديکتاتوري و دموکراسي مي نويسد:

«آلمان و ژاپن مي خواستند مسئله اي را حلّ کنند که حلّ ناشدني بود يعني مي خواستند بدون تغيير ساختارهاي اجتماعي دست به نوسازي و توسعه بزنند و يگانه راه گريز از اين مشکل، نظامي گري بود [ ...] فاشيسم بدون دموکراسي، و يا به بيان واضح تر، بدون ورود توده ها به صحنه ي تاريخ غيرقابل تصور است .

فاشيسم، کوششي در جهت خلقي و مردمي کردن ارتجاع و محافظه کاري بود. ولي البته بر اثر اين جريان ، محافظه کاري پيوند بنيادي خود را با آزادي از دست داد( ...)

با سلطه ي فاشيسم مفهوم قانون عيني ناپديد گرديد.

از جمله مهم ترين ويژگي هاي فاشيسم انکار آرمان هاي انسان دوستانه و به ويژه انديشه ي برابري بالقوه ي همه ي انسانها بود.

ديدگاه و جهان بيني فاشيسم نه تنها سلسله مراتب قدرت ، انضباط و اطاعت را گريز ناپذير دانست بلکه آن ها را ارزش هاي ذاتي قلمداد کرد. مفهوم رومانتيک برادري مرسوم در فاشيستم اين ويژگي ها را جبران نمي کند، زيرا برادري فاشيستي برادري در تسليم است.

ويژگي فاشيسم تأکيد بر خشونت است که از حدّ شناسايي معقول اهميت خشونت در سياست در مي گذرد و به پرستش عرفاني آن مبدل مي شود. خون و مرگ در فاشيسم جذابيتي شهواني (erotic) به دست مي آورند.»٥

از جمله مورخاني که معتقد است فاشيسم واکنش قهرآميز گروه هاي محافظه کار و سنت پرست به ارزش هاي جهان مدرن است ويس است. ويس تصورات و آرمان هايي که بر پايه ي آنها فاشيست ها جنبش خود را استوار مي کنند چنين برمي شمارد:

۱ – برداشت هاي ارگانيک از جامعه (يعني همان برداشتي که رومانتيکها از جمله هگل و مارکس داشتند)
۲ – ايده آليسم فلسفي
۳ – آرماني کردن صفات «مردانه » که معمولاً صفات و خصايل يک کشاورز يا يک روستايي است
۴ – دشمني با سرمايه داري پيشرفته
۵ – تحقير دموکراسي
۶ – برداشت هاي نخبه گرايانه از رهبري سياسي و اجتماعي
۷ – نژادپرستي و معمولاً، اما نه ضرورتاً ، يهود ستيزي
۸ – نظامي گري
۹ – کشورگشايي

بنابر نظر ويس وجه مشترک همه ي مؤلفه هاي فوق خصومت با ارزش ها و نهادهاي ليبرالي است . در جنبش هاي کاملاً فاشيستي تمامي مؤلفه هاي فوق تبلور پيدا مي کنند. اعضاي اين جنبش ها مي کوشند که پشتيباني توده اي به دست آورند و تصميم مي گيرند که براي جلب اين حمايت خشونت بي حد وحصري به کار برند و از روش هاي پيچيده ي شستشوي مغزي و کنترل انديشه استفاده کنند. سازمان هاي فاشيستي معمولاً پسوندهايي مانند سوسياليستي ، ملي ، کارگري، پرولتاريايي ، و نظير اينها را يدک مي کشند. مثلاً در آلمان فاشيست ها حزب خود را «حزب ناسيونال سوسياليسم» ناميده بودند و در انگلستان و فرانسه گروه هاي فاشيست که خصلت بارزشان بيگانه ستيزي است ، سازمان خود را «جبهه ي ملي»( National Front )مي خوانند.

هنگامي که فاشيست ها بر مسند قدرت تکيه زده اند به نظر مي آيد که از پشتيبانان خود يعني گروه هاي محافظه کار و سنتي «به طور کيفي» متفاوت و متمايز شده باشند. اما اين تفاوت و تمايز فقط در مورد به کارگيري وسايل براي نيل به اهداف موردنظر است نه در مورد خود اهداف. محافظه کاران سنتي به خشونت بي اندازه اي که براي رسيدن به هدف هايشان به کار گرفته مي شود اعتراضي ندارند. زيرا ، از نظر ويس ، آنان احساس مي کنند که از جانب انديشه هاي ليبرالي و سوسياليستي ، که معمولاً با صنعتي و مدرنيزه شدن هر نظام اجتماعي امکان ظهور پيدا مي کنند، مورد تهديد قرار گرفته اند. اگر فاشيستم ، آن چنان که پروفسور ويس مدعي است ، ايدئولوژي گروه هاي محافظه کار و سنتي باشد پس بايد تاريخچه و سنتي در پشت سر خود داشته باشد و پديده ي کاملاً نو ظهوري نباشد؟ در واقع ويس بر کتاب خود عنوان سنت فاشيست ٦گذاشته است . ويس اين نظر را مردود مي داند که فاشيسم «قيام خرد ستيزان» بر ضد علم و تکنولوژي است. زيرا به عقيده ي او از ديدگاه محافظه کاران تحت محاصره ي ارزش هاي مدرن و ليبرالي ، فاشيسم راه حل کاملاً «عقلاني» مشکلات و معضلات آنان شناخته مي شود. خلاصه ي کلام آن که در چارچوب صنعتي شدن، شهرنشيني و دموکراتيزه شدن نظام اجتماعي ممکن است محافظه کاران سنتي سنگر بگيرند و روش هاي فاشيستي يعني خشونت، شستشوي مغزي و کنترل انديشه ، ترور و حتي قتل عام را برگزينند به اين اميد که شايد هر آنچه را از شيوه ي زندگي سنتي ، امتيازات کهن و ارزش هاي صنفي و طبقه اي شان هنوز باقي مانده اند نجات دهند!٧

وايس در بحث خود از پيروزي فاشيست ها در آلمان و ايتاليا نشان مي دهد که فاشيست ها «تصاحب کنندگان واقعي» قدرت نبودند بلکه پيروزي آنان پي آمد ائتلاف سياسي ميان عناصر مختلف در جناح راست سياسي و نيز ميان جناح راست با گروه هايي بود که خود را از پيروزي و سلطه ي ارزش هاي مدرن، خواه ليبرالي خواه سوسياليستي ، در خطر مي ديدند، يعني صنعتگران خرده پا ، تجار خرده پا و زمين داران بزرگ و اشراف. به نظر ويس فاشيسم در جوامعي امکان پيروزي پيدا مي کند که آن ها در مرحله ي سير از يک جامعه ي سنتي به يک جامعه ي مدرن باشند. آلمان و ايتاليا دقيقاً به اين علت که وارد روند صنعتي و ليبرالي شدن قرار گرفتند در معرض قطبي شدن طبقات واقع شدند و همين قطبي شدن بستر رشد فاشيسم است. وقتي فاشيست ها در آلمان و ايتاليا قدرت را به دست گرفتند به حاميان محافظه کار خود پشت کردند و زير همه ي قولهايي زدند که در مورد «رفاه اجتماعي» به توده هاي پشتيبان خود داده بودند. اين وضع را نه محافظه کاران نخبه پيش بيني مي کردند نه توده هاي گيجي که در انتخابات به فاشيست ها رأي داده بودند.

هيتلر بيش از ديگران امکانات کنترل نظام اجتماعي را درک کرد، امکاناتي که بر اثر روش هاي مدرن وسايل ارتباط جمعي و وسايل نقليه و پليس فراهم آمده اند. ويس معتقد است که آينده ي فاشيسم، اگر آينده اي داشته باشد ، در کشورهاي در حال توسعه است. کشورهاي در حال توسعه براي آن که وارد جهان مدرن شوند بايد صنعتي گردند، و با صنعتي شدن آنها، شرايطي به وجود مي آيد که در چارچوب آنها انديشه ها و تصورات مدرن شکل مي گيرند.

اين انديشه ها و تصورات نيز به نوبه ي خود و به طور گريزناپذيري گروه ها و طبقات سنتي و صاحب نفوذ را تهديد خواهند کرد و موجبات نگراني خاطر آنان را فراهم خواهند ساخت . از اين رو گروه هاي محافظه کار و سنتي به فکر پياده کردن برنامه ي فاشيستي مي افتند تا امتيازاتي را که در نظام کهن داشته اند حفظ کنند و در عين حال از مواهب جديد نيز بهره گيرند. در کشورهاي غير غربي خطر بي واسطه نه توتاليتارسيم چپ بلکه توتاليتاريسم راست است. فاشيسم وقتي در کشوري ظهور مي کند که گروه هاي متنفذ محافظه کار با گروه هايي که بر اثر صنعتي شدن کشور پا به عرصه ي وجود گذاشته اند از لحاظ آرمان ها و انديشه ها و تصورات و سليقه ها برخورد کنند. فاشيسم به رغم راديکال بودنش، جنبش اجتماعي محافظه کاري است که با انديشه ها و منافع طبقات محافظه کار ارتباط تنگاتنگ دارد. ارزش ها و آمال اين طبقات محافظه کار از زمان انقلاب سال ۱۷۸۹ فرانسه به اين سو همواره در معرض تهديد بوده اند . اين گفته ي مشهور موسوليني که «من يک انقلابي و يک مرتجع ام» ٨خود شاهدي بر اين مدعاست . فاشيستها و نازي ها گروه هاي کوچک تروريست نبودند، و رهبران شان نيز نيهيليست هايي نبودند که خود را وقف به چنگ آوردن قدرت کرده باشند، بلکه آنان از نگراني ها و هراس هاي محافظه کاران سنتي بهره مي گرفتند و نماينده ي اميدهاي آنها بودند. انقلابيانِ مرتجع به اين علت توانستند در آلمان و ايتاليا قدرت سياسي را به چنگ آورند چون از سوي طبقات محافظه کار قديمي و صاحب نفوذ مورد حمايت مادي و معنوي قرار داشتند.

اغلب پژوهشگران بر تفاوت هاي ايدئولوژيکي و سياسي محافظه کاران قديمي و محافظه کاران افراطي جديد انگشت گذاشته اند.

اما آنان از ديدن اين حقيقت غفلت کرده اند که محافظه کاران قديمي نيز براي جلوگيري از پيروزي انديشه هاي آزادي خواهانه و دموکراتيک از صميم دل با محافظه کاران افراطي جديد همکاري و همدلي داشته اند.

به نظر ويس برخلاف آنچه مارکسيست ها مي گويند فاشيستم «نفس آخر سرمايه داري انحصاري نيست» بلکه «نفس آخر گروه هاي متنفد محافظه کار سنتي است» ٩فاشيست ها و نازي ها بسياري از تصورات و انديشه هاي محافظه کاران سنتي را به حد افراطي رساندند و بدانها شکل عاميانه اي دادند. گرچه فاشيست ها و نازي ها به اين تصورات پاي بند بودند و آنها را رها نمي کردند با اين وصف آنان در مقام محافظه کاران «جديد» نمي خواستند صرفاً مدافع منافع و تصورات نخبگانِ مرتجع باشند و هميشه تأکيد مي کردند که جنبش آنان پويا، بي همتا و مدرن است . موسوليني فاشيسم را اين طور تعريف مي کند:

«فاشيسم اعتقادي ديني است که در آن انسان خود را در رابطه اي نزديک با اراده ا ي عيني و عالي تر مي بيند. اين ارتباط وجود فردي و جزيي او را تعالي مي بخشد ، و او را به مقام عضويت در جماعتي رباني ارتقا مي دهد. » ۱۰

راست راديکال تصورات قديمي را به حد افراطيِ انقلابي مي رساند. فاشيست ها در تقابل با فردگرايي ماترياليستي ليبرال ها ، بر تقدم جمع، قبيله، اجتماع يا ملت (امت ) بر فرد تأکيد مي ورزند. در همين خصوص موسوليني مي نويسد:

«ما آن نوع زندگي را خواستاريم که فرد از طريق قرباني کردن منافع خصوصي خود و از طريق مرگ خويش آن وجود روحاني کاملي را تحقق ببخشد که ارزش او در مقام انسان در آن قرار دارد»۱۱ و يکي از شعارهاي مشهور فاشيست هاي اسپانيايي نيز اين بود :

«مرگ بر عقل، زنده باد مرگ.»۱۲

همين که فاشيست ها و نازي ها به قدرت رسيدند به خاطر انحصار طلبي خود نتوانستند و در واقع نمي خواستند که فقط نمايندگان آن چيزي باشند که آنان خود آن را «ارتجاع کهن» مي ناميدند.

راست انقلابي سرانجام درصدد برآمد که همه ي گروه هاي رقيب را از ميان ببرد، از آن جمله گروه هايي که در به قدرت رساندنش سهم داشتند. راست انقلابي به طور تناقض آميزي در بازسازي جامعه طبق تصورات خويش بسياري از گروه هاي محافظه کار و ارزش هاي سنتي متعلق به آنان را از ميان مي برد يعني دقيقاً همان کاري را مي کند که ليبرال ها مي خواستند انجام دهند ولي از عهده ي آن برنمي آمدند.

عصاره ي بينش راست راديکال از سياست و جامعه در اين تصور نهفته است که خشونت و اعمال زور، نه رفرم و اصلاحات سياسي و اجتماعي ، حلاّل نارضايتي سياسي و معضلات اجتماعي است.

پس از شرح نظريات ويس اکنون به تشريح نظريات مارکسيست ها در مورد فاشيسم مي پردازيم.

طبق برداشت مارکسيستي از دولت که به بينش ابزارگرايانه معروف است و در بيانيه ي [ = مانيفست] کمونيست نيز آمده است: «قوه ي اجراييه ي دولت مدرن چيزي جز کميته اي براي اداره ي امور مشترک کل بورژوازي نيست » .

براساس همين برداشت که به نظريه ي عامل (agent theory) نيز شهرت دارد کمينترن ، فاشيسم را صرفاً ابزار ديکتاتوريِ «ارتجاعي ترين ، شوونيستي ترين و امپرياليستي ترين عناصر سرمايه ي مالي» ناميد. همين برداشت ابزارگرايانه از قدرت دولت سبب شده است که در اغلب موارد مارکسيست ها پيشاپيش ميان اقتصاد و حاکميت سياسي رابطه اي مستقيم و بي واسطه تصور کنند بدين معني که بپندارند طبقه اي که از لحاظ اقتصادي دست بالا را دارد ضرورتاً از لحاظ سياسي حاکميت در چنگ اوست به همين علت فاشيسم به طور از پيشي «رژيم سرمايه ي انحصاري» خوانده مي شد.



الگوي بعضي از مارکسيست ها براي تبيين فاشيسم کتاب هجدهم برومر اثر مارکس است . در کتاب مذکور مارکس مي کوشد پديده ي بناپارتيسم را توضيح دهد، او در اين مورد عقايد کاملاً متناقضي اظهار مي کند، و همين تناقض گويي ها سبب شده اند که راه هر گونه تبييني از هر نوع دولتي باز باشد. مثلاً در آنجا مارکس درباره ي قوه اجراييه [ = دولت] مي گويد:

«با بناپارتيسم فرايندي به کار افتاد که از طريق آن قدرت سياسي به طور فزاينده اي از طبقات اجتماعي مستقل تر شد». ولي در واقع، مارکسيسم نه نظريه اي درباره ي بحران اقتصاد سرمايه داري دارد نه نظريه اي درباره ي دولت.

حتي مارکسيست – لنينيست دو آتشه اي مانند لويي آلتوسر بدين موضوع اعتراف مي کند. او در مقاله اي به نام : «بحران مارکسيسم» مي نويسد:

«اين موضوع که در آثار خود مارکس و به ويژه در کتاب سرمايه وحدت تئوريک وجود دارد ،اکنون برايمان روشن شده است که، وجود چنين وحدت تئوريکي افسانه اي بيش نيست.

[ ...] بايد کاملاً بي پرده بگويم که هيچ «نظريه ي مارکسيستي در مورد دولت» وجود ندارد. البته اين سخن بدين معني نيست که مارکس و لنين از طرح اين موضوع طفره رفته اند، برعکس، اين موضوع که دولت چيست در مرکز تفکر سياسي آنان قرار داشته است. اما آنچه در آثار مارکسيست هاي کلاسيک در مبحث شکل هاي ارتباط ميان دولت از يک سو و مبارزه ي طبقاتي و سلطه ي طبقاتي از ديگر سو مي يابيم (اشاراتي مشخص است بي آن که مفاهيم تحليل شده باشند)و فقط تکرار اين هشدار است که از همه ي برداشت هاي بورژوايي در مورد اين که دولت چيست احتراز کنيم.
يعني فقط خط مميزي منفي و تعريفي منفي ارايه مي شوند [يعني مي گويند که دولت آن چيزي نيست که نظريه پردازان و فيلسوفان سياسي بورژوا مي گويند اما در اين مورد که دولت چيست مارکسيست هاي کلاسيک چيزي نگفته اند]. مارکس و لنين مي گويند که «دولتهاي گوناگوني» وجود دارند، اما دولت چگونه حاکميت طبقاتي را تامين مي کند و دستگاه دولت چگونه کار مي کند [= فونکسيون] ؟ نه مارکس اين پرسش ها را تحليل مي کند نه لنين. به هنگام مطالعه ي سخنراني لنين ،که در يازدهم ماه ژوئن ۱۹۱۹ در دانشگاه سوردلف Sverdlov ايراد کرده است، رقت احساس به ما دست مي دهد. او تأکيد مي کند و بارها اين موضوع را تکرار مي نمايد که پرسش دولت چيست ، پرسش دشوار و بسيار پيچيده اي است.

او به کرات مي گويد: دولت، ماشين ويژه اي است ؛ دستگاه خاصي است . او قيد «ويژه » را مرتب به کار مي برد تا به وضوح نشان دهد که دولت ماشيني مانند ديگر ماشين ها نيست. اما لنين موفق نمي شود که توضيح دهد که «ويژه» در اينجا چه معنايي دارد (دولت نه «ماشين» است نه «دستگاه»).

وقتي که معادلات کوچک گرامشي را در «ياداشت هاي زندان» اش مي خوانيم همين رقت احساس به ما دست مي دهد (دولت = روز + هژموني (سروري) ، دولت = ديکتاتوري + هژموني، دولت = قوه ي قهريه + اجتماع، و معادلاتي نظير اينها که در واقع نظريه اي درباره دولت نيستند بلکه سرآغاز پژوهشي در اين مورد هستند . اين معادلات همان قدر از «علم سياست» اقتباس شده اند که از لنين ؛ زيرا در خط سياسي يي هستند که هدفش به چنگ آوردن قدرت دولت به وسيله ي طبقه ي کارگر است.

احساسات متأثر کننده ي لنين و گرامشي از اين امر ناشي مي شوند که آنها مي کوشند از تعريف منفي دولت فراتر روند. اما در اين راه توفيق نمي يابند».۱۳

وقتي مارکسيسم هيچ گونه نظريه اي درباره ي دولت ، ماهيت آن و کارکردش در اختيار نداشته باشد چگونه ميتوان انتظار داشت که دولت هاي استثنايي مانند رژيم هاي هيتلر و موسوليني و استالين و مائو را توضيح دهد؟

نخستين بيانيه ي کمينترن به تاريخ ۵ نوامبر ۱۹۲۲ وضع ايتاليا و موضع سرمايه داران آن کشور را نسبت به فاشيسم چنين توصيف مي کند:

«فاشيست ها ، بيش از همه ، سلاحي در دست زمين داران بزرگ هستند. بورژوازي صنعتي و تجاري با تشويش زياد آزمايش ارتجاع درنده خو را که بلشويسم سياه مي نامند دنبال مي کنند».فاشيسم، درحقيقت، بلشويسم سياه است. چند ماه بعد خانم کلارا زتکين Clara Zetkin خاطر نشان کرد که فاشيسم صرفاً جنبشي تروريستي – ارتجاعي نيست بلکه پايگاه توده اي وسيعي دارد و از لحاظ سياسي نيز حمايت توده ها را بدست آورده و در انتخابات پارلماني پيروز شده است. به نظر خانم زتکين «اشتباهات حزب کمونيست در اين بينش نهفته است که مي پندارد فاشيسم فقط جنبشي تروريستي – نظامي است نه جنبشي توده اي با ريشه هاي عميق اجتماعي.

بايد تأکيد کرد که فاشيسم پيش از آن که از طريق مسلحانه پيروز شود از طريق سياسي و ايدئولوژيکي بر جنبش کارگري، پيروزي به دست آورده بود. »۱۴

انگلس ظهور بناپارتيسم را ناشي از تعادل نيروي طبقات متخاصم مي داند و کتاب مارکس هجدهم برومر را نيز طبق همين برداشت تفسير مي کند. ولي بعضي از مارکسيست ها مي گويند که نظر مارکس خلاف نظر انگلس است. در واقع مارکس مي گويد که پرولتاريا در سال ۱۸۴۸ در مبارزه ي با بورژوازي شکست خورده بود و بورژوازي و ايدئولوگ هايش ، بورژوازي و نمايندگانش در پارلمان نسبت به يک ديگر بيگانه شده بودند و به چشم غريبه به هم نگاه مي کردند. در چنين وضعي کودتاي ۱۸۵۱ صورت گرفت. مارکس بنا پارتيسم را چنين توصيف مي کند:

«چنين شکلي از حکومت وقتي امکان وجود پيدا مي کند که بورژوازي شکست خورده باشد [از کي؟ معلوم نيست! چون قبلاً مارکس گفته بود که بورژوازي پرولتاريا را شکست داده بود!] اما طبقه ي کارگر هنوز نيروي حکومت کردن بر يک ملت را به دست نياورده باشد». مارکس در پايان کتاب هجدهم برومر پيش بيني مي کند که چون بناپارتيسم بر پايه ي تناقضات دروني قرار دارد چندان پايدار نيست و محکوم به فناست. اما برخلاف پيش بيني مارکس بناپارتيسم مدت بيست سال دوام آورد و سرانجام بر اثر شکست فرانسه در جنگ از ميان رفت. چنانچه فرانسه در جنگ پيروز شده بود شايد بناپارتيسم براي مدت زماني طولاني در قدرت مي ماند. شايد برخلاف تصور مارکس علت دوام و بقاي بناپارتيسم دقيقاً همين تناقضات دروني باشد. وقتي نيروي جانشيني نباشد بناپارتيسم و فاشيسم مي توانند دست کم حداقل شرايط امنيت را براي طيف وسيعي از مردم تامين کنند و از منافع آنان حراست نمايند. گرچه آنچه را مردم مي خواهند در اين نوع رژيم ها به دست نمي آورند ولي مردم از اين وحشت دارند که چنانچه رژيم از ميان برود وضع از آنچه هست نيز بدتر شود. نکته ي ديگر اين که مارکس نمي توانست پيش بيني کند که امپراتوري دوم فرانسه جاي خود را به جمهوري سوم بدهد که اصلاح طلب و ليبرال دموکرات بود، و برخلاف تصور مارکس بورژوازي «نيروي حکومت کردن بر ملت» را از دست نداده بود و بناپارتيسم شکل نهايي و از توان افتاده ي سرمايه داري نبود.

پس از ارايه ي خطوط کلي تفسير بناپارتيسم به تفسير فاشيسم از ديدگاه احزاب کمونيست باز مي گرديم . ششمين کنگره ي جهاني احزاب کمونيست دوره بندي خشک و انعطاف ناپذيري از تحول سرمايه داري ارايه داد که اساس بحث هاي بعدي تا سال ۱۹۳۵ قرار گرفت. در اين کنگره ، سوسيال دموکراسي نيز ابزاري در دست سرمايه ي مالي خوانده شد و سوسيال دموکرات ها ، سوسيال فاشيست ها لقب گرفتند و سوسيال دموکراسي همتاي فاشيسم شناخته شد!

اين نظريه نه تنها موجب شد که کمونيست ها با ديگر احزاب ضد فاشيست متحد نشوند بلکه برعکس با نازي ها هم دست شدند تا حکومت سوسيال دموکرات ها به رهبري اتوبراون (Otto Braun) و کارل زفرينگ (Severing)در پروس را در سال ۱۹۳۱ ساقط کنند.

از نمونه هاي اين همکاري و هم دستي مي توان از اعتصاب وسايل نقليه در نوامبر سال ۱۹۳۲ در برلين نام برد. مارکس در کتاب هجدهم برومر مي گويد که سازمان لويي بناپارت متشکل از «لومپن پرولتاريا» [ = اراذل و اوباش] بود. اين ها افرادي بودند که هويت طبقاتي خود را از دست داده بودند. بي هويتي و نامتجانسي همين عناصر موجب مي شد که قدرت سياسي بتواند به طور خودسرانه عمل کند. بعضي از مارکسيست ها معتقدند (نظريه اي که برينگتون مور در کتاب خود به نام : ريشه هاي اجتماعي ديکتاتوري و دموکراسي پروانده است) که در کشورهايي که انقلاب بورژوايي کامل نبوده يا انقلاب از بالا صورت گرفته ، ساخت فئودالي کاملاً فرو نپاشيده است بنا بر اين، اينگونه کشورها ، کشوري مي شوند مانند آلمان با ساختاري صنعتي – فئودالي .

از لحاظ سياسي وجه مشترک آلمان و ايتاليا اين بود که انقلاب «بورژوايي» در هر دوي آنها ناکامل و نابالغ بود. ولي در اين نظريه چند پيش فرض مسلم گرفته شده اند که درستي شان به هيچ وجه به اثبات نرسيده است. يکي اين که تصور مي کنند نيروي محرکه ي تاريخ و اجتماع «مبارزه ي طبقاتي» است . دوم اين که روند عقلاني يا سکولار شدن جامعه را «بورژوايي» شدن آن مي نامند. درحقيقت براي مارکس و پيروانش «بورژوايي » شدن جامعه به معناي اين است که جامعه خصوصيات شيطاني پيدا کرده است! براي مارکسيست ها «بورژوازي» بيشتر مواقع شيطاني و اهريمني معني مي دهد! نکتة سوم اين که بعضي از مارکسيست ها حکومت لويي بناپارت را شبيه به حکومت فاشيست ها و نازي ها مي دانند؛ و در واقع ، هم چنان که پيشتر گفته شد فاشيسم را نمونه ي ديگري از بناپارتيسم معرفي مي کنند. ولي در فرانسه «انقلاب بورژوايي» کامل بود، پس نمي توان ظهور فاشيسم را به ناکامل و نابالغ بودن «انقلاب بورژوايي» در آلمان و ايتاليا نسبت داد. در کتاب هجدهم برومر، مانند همة آثار مارکس، تناقضات بسياري وجود دارند.

مارکس از يک سو مي گويد که بورژوازي توان حکومت کردن را از دست داده بود و به همين علت قدرت را به لويي بناپارت تفويض کرد تا او نظام بورژوايي را از ورطه ي سقوط نجات دهد و آن را تثبيت کند و مدعي است که بناپارتيسم سرمايه داري از نفس افتاده است. اما از ديگر سو مي گويد که پايگاه اجتماعي و طبقاتي لويي بناپارت، «لومپن پرولتاريا» در شهرها و کشاورزان مرتجع در روستاها بودند. در اين خصوص مارکس مي نويسد:

«توجه داشته باشيد که سلسله ي بناپارت نماينده ي کشاورز انقلابي نيست بلکه نماينده ي کشاورز محافظه کار و خرده مالک است که مي کوشد شرايط وجود اجتماعي خود را تحکيم بخشد نه کشاورزي که مي خواهد از اين شرايط رهايي يابد و به شرايط بهتري دست پيدا کند. بناپارتيسم نماينده ي توده ي روستايياني نيست که مي خواهند با شهرنشينان متحد شوند و نظام اجتماعي کهن را براندازند بلکه برعکس، نماينده ي روستايياني است که نظرشان در چارچوب نظام کهن محصور و محبوس مانده است و مي خواهند که خود و قطعه زمين شان را به همان وضع کهن نگاه دارند و به همين خاطر چشم اميد به شبح امپراتوري دوخته اند. بناپارتيسم نماينده ي ذهن خرافي کشاورز است نه ذهن روشن و باز او، بناپارتيسم نماينده ي گذشته اي است که دورانش سپري شده نه دوراني که در پيش رو است».۱۵

در واقع خود مارکسيسم نيز نوعي بناپارتيسم در قلمرو فرهنگ، اقتصاد و سياست است. ذهن مارکس نيز مانند ذهن کشاورز خرافه پرست، پر از پيشداوري است، ذهني است ايدئولوژيک زده ،گذشته گرا و فناتيک. براي اثبات اين نظر مي توان عباراتي مانند عبارات زير را به وفور در آثار مارکس پيدا کرد. او در کتاب سرمايه مي نويسد:

«مسيحيت به منزله ي دين انسان انتزاعي، و به ويژه در شکل تحول يافته ي بورژوايي اش يعني پروتستانيسم و دائيسم [= خداپرستي عقلاني] مناسب ترين دين [ براي پيدايش و رشد نظام سرمايه داري] است».۱۶

تصوري که مارکس از مسيحيت و علت اشاعه ي آن در رم و يونان دارد متأثر از نظر هگل و روسو و فوير باخ است. طبق نظر اينان، در يونان باستان خدا ،خودِ دولت – شهر (polis) بود نه نيرويي ماوراي طبيعي يا موجودي در آسمانها. خدا به شکل اخلاقِ طبيعي يا «اخلاقِ مرسوم» هنوز در دولت – شهر متجلي بود. براي يونانيان ، خدا تجسم کليت جامعه ي اخلاقي – سياسي بود . اين جامعه بر پايه ي پيوندهاي طبيعيِ خوني يا بر پايه ي نياي مشترکِ طبيعي بنا شده بود. ميان جهانِ زميني و جهانِ آسماني شکافي وجود نداشت و به همين علت ميان فرد و اجتماع، وميان دولت و جامعه نيز جدايي نبود. همه ي امور در انتظامي کامل به هم متصل بودند. خدا، محتواي حيات معنوي قوم بود؛ خدا، جوهر و علت موجوديت سياسي قوم بود. خدا ، ذات فرد و نيز ذات قوم را تشکيل مي داد. اراده ي فرد و اراده ي اجتماع، بي هيچ ميانجي، در خدا يا در زندگي دولت – شهر بر هم منطبق بودند. با زوال شهر باستاني، پيوند فرد با اجتماع يا با قوم نيز قطع شد.

خدايي که يوناني مي پرستيد و تجلي گاهش دولت- شهر بود با از ميان رفتن شهر، ناپديد شد يوناني فردي شد جداي از قوم و اجتماع و مستقل از حيات عمومي.

او اکنون به خدايي نياز داشت که فراسوي زمان و مکان باشد. خدايي باشد که نيازهاي فردي او را برآورد؛ فرديتي که تازه و در پي زوال دولت – شهر شکل گرفته بود. خداي مسيحيت چنين خدايي بود . علت اشاعه ي مسيحيت در يونان و رم همين بود. مسيحيت، خدايي به جهان باستان معرفي کرد که خدايي، بي همتا و نامتناهي بود و قوم برگزيده اي نداشت و ميان نژادها ، خانواده ها و دولت ها تبعيض قايل نمي شد.

تصديق برابري انسانها و جهاني بودن طبيعت بشر (که رواقيون بيان کرده بودند و مورد قبول آباء کليسا قرار گرفته بود) بوسيله ي مسيحيت اشاعه يافت. در مسيحيت، فرد ، في نفسه، داراي ارزشي بي پايان و موضوع و هدف عشق الهي است و مقدر است که به منزله روح در ارتباط مستقيم با خود خدا به سر برد و چون روح خداوندي در انسان مأوا گزيده است پس مقدر است که انسان از عالي ترين درجه ي آزادي برخوردار باشد. پيش از زوال دولت – شهر ، يوناني شاد و سعادتمند بود، زيرا يونانيان خود را قومي آزاد مي پنداشتند چون ميان زندگي عمومي و زندگي خصوصي و ميان جهان درون و جهان برون، و ميان زمين و آسمان تنشي وجود نداشت. آگاهي يا وجدان يونانيان که شهرونداني آزاد در جامعه اي آزاد بودند معذب نبود.

در ميان اقوام روي زمين فقط يونانيان داراي قوانين و رسومي بودند که آفريده ي تک تک آنان و نيز آفريده ي تمامي قوم بود. همه ي آنان و نيز تک تک آنها در شخص خود، آگاهي جمعي يا کل جامعه را بيان مي کردند. اين همنوايي فرد با اجتماع، اين هماهنگي روح فردي با روح قومي فقط يک نقص داشت . اين همنوايي و هماهنگي فرد با اجتماع، خود به خودي بود، و بي آن که درباره اش انديشيده باشند و بي آن که علت وجودي آن را درک کنند از آن بهره مند بودند. اما با پيدايش فلسفه و انديشه ي عقلي اين وضع شادمانه به هم خورد و اين کامل ترين لحظه – يا بهشت- در تاريخ بشر از ميان رفت. براي رمانتيک ها ( از جمله هگل و مارکس و هايدگر و لوکاچ، هورکهايمر و آدورنوو مارکوزه) بهشت گمشده همين دولت – شهر باستان است. نهضت هاي کمونيستي و فاشيستي نيز جامعه اي که خيال بر پائيش را دارند همين دولت – شهر باستان است. زيرا در آنجا از فرديت و انديشه ي عقلي اثري نبود. فرد به طور ارگانيک به بدنه ي اجتماع متصل بود. اشاعه ي مسيحيت فقط بر ويرانه هاي دولت – شهر باستان ميسر بود. زيرا مسيحيت مي آموخت که فقط جزيي از وجود انسان به جامعه تعلق دارد. او فقط از طريق جسم و نيازهاي جسماني اش به جامعه متکي است. اين اصل جديد، منبعي بود که آزادي فرد از آن جريان مي يافت . طبق نظر مسيحيت، وجود انسان – برخلاف وضع او در دولت - شهر – ديگر به شرکت در سياست و جنگ وابسته نبود. زيرا روح انسان ديگر کشوري نداشت. مسيحيت فضايل خصوصي را از فضايل عمومي متمايز کرد و براي فضايل شخصي ارج بيشتري قايل شد. مسيحيت، خدا و خانواده و فرد انسان را از ميهن برتر شمرد و همسايه را بر شهر مقدم دانست.

اما با استقرار مسيحيت و قدرت گرفتن پاپ ، کم کم کليسا جاي دولت – شهر باستان را گرفت ، و کوشيد فرد مسيحي را در امت مسيحي مستحيل کند و آگاهي و وجدان فردي او را از ميان ببرد ، و او را منقاد و سرسپرده ي مرجعيت کليسا کند. با سست شدن زنجيرهاي تعبد قرون وسطايي، در دوره ي رنسانس فرديت انسان دو باره مطرح شد و شکل تازه اي به خود گرفت. روند فردگرايي ادامه يافت تا قرن هجدهم که فرد انسان و وجدان او به مقام سوژه ارتقا يافت؛ يعني همان مقامي را به دست آورد که فقط خدا در مسيحيت داشت. اين سوژه برپاي خود ايستاده است و قوانين خود را هم به جهان فيزيکي تجويز مي کند هم به جهان اخلاقي و اجتماعي.

اين روند که در آغاز با اشاعه ي مسيحيت آغاز شده و با رنسانس، تشديد شده و سپس با پروتستانيسم و روشنگري شتاب بيشتري گرفته بود براي مارکس روند ناميمونی است. زيرا او نيز مانند فاشيستها (يا کلي تر، رومانتيک ها) خواهان محو فرد در جمع است. از اين لحاظ مارکس نيز در صف مرتجعان و تاريک انديشان قرار مي گيرد. اين فراگرد را ماکس وبر عقلاني شدن جامعه ي غربي مي نامد و کاسيرر نيز اين روند را زماني استقرار حاکميت خرد در قلمروهاي مختلف مي خواند و زماني آن را سکولار شدن انديشه مي نامد. اما مارکس آن را روند «بورژوايي» [= اهريمني] شدن جامعه مي خواند. به همين دليل مارکس مي توانست مانند موسوليني بگويد: «من يک انقلابي و يک مرتجع ام»

شايد بعضي از خوانندگان به تصويري که از مارکس در اينجا ارايه شد اعتراض کنند و مدعي شوند که او آدمي ترقي خواه بوده است. نگارنده خود معترف است که آثار مارکس آشفته بازاري عجيب و غريب است و همه نوع کالا در آن پيدا مي شود. چهار تن از پژوهشگران مارکسيست (پيرو آلتوسر) پس از مطالعه ي کتاب سرمايه، نتيجه را تحت عنوان : کتاب سرمايه ي مارکس و سرمايه داري امروز منتشر کردند. آنها مي نويسند : «مارکس در کتاب سرمايه وضعيت هايي را برپا مي دارد ولي بعداً آنها را واژگون مي کند، نقض مي نمايد و عاجز از تبيين آنها است. اغلب يک قضيه و نقيض آن را مي توان به فاصلة چند صفحه از يکديگر يافت. »۱۷

از نظر مارکس و انگلس نيروي محرکه ي تاريخ، مبارزه ي طبقاتي است. ولي مفهوم «طبقه» نيز در آثار مارکس و انگلس تعريف و تحليل نشده است.

آيا عبارت : «تاريخ همه ي جوامع تاکنون تاريخ مبارزه ي طبقاتي بوده است» يک جمله ي تحليلي است که درستي يا نادرستي آن را مي توان مستقل از تجربه معلوم نمود؟ مسلماً اين جمله ا ي تحليلي نيست. پس اين عبارت بايد از واقعيات تاريخ جوامع گرفته شده باشد.

کدام واقعيات تاريخي چنين چيزي را نشان مي دهند؟ کدام مورخ برجسته اي به چنين نتيجه اي رسيده است؟ «طبقه» چيست؟

مارکس و پيروانش عاجز از ارايه ي تعريفي از اين مفهوم بوده اند، پس ببينيم ماکس وبر در اثر عظيم خود به نام : اقتصاد و جامعه، در اين مورد چه اظهارنظري مي کند. او مي نويسد:

«طبق اصطلاحات ما ، عاملي که «طبقه» ي اجتماعي را مي آفريند بي هيچ شبهه اي نفع اقتصادي است . در واقع فقط آن منافعي، «طبقه» را به وجود مي آورند که وجودشان منوط به وجود بازار اقتصادي باشند.

با اين وصف مفهوم نفعِ طبقاتي، حتي به عنوان يک مفهومِ تجربي، مفهوم ابهام آميزي است. [ ...] پيدايش تشکل جمعي يا حتي بروز عمل صرف اجتماعي، به لحاظ وضعيت مشترک طبقاتي، به هيچ وجه پديده اي جهان شمول و عام نيست [ ...] طبقه ي اجتماعي ، في نفسه، يک گروه اجتماعي را تشکيل نمي دهد و اگر طبقه را از لحاظ مفهومي معادل با «گروه» اجتماعي بدانيم دچار خطا شده ايم».۱۸

هم چنان که ماکس وبر مي گويد مفهوم «طبقه» ، حتي از لحاظ تجربي، مفهوم ابهام آميزي است ، و اين مفهوم را نمي توان حتي معادل مفهوم «گروه» دانست. حال مفهومي که وجود تجربي اش جاي چون و چراي بسيار دارد براي مارکسيست ها ، کليد گشايش رازهاي تاريخ و ورد جادويي براي بازکردن معماهاي فرهنگ بشري مي شود.

پيش از آن که به کتاب نيکوس پولانتزاس به نام : فاشيسم و ديکتاتوري، اشاره اي بکنيم ذکر اين نکته ضروري است که مارکس نظريات خويش را براساس کتاب هگل به نام: علم منطق، بنا نهاده است.۱۹ منظور مارکس و انگلس از مبارزة طبقاتي تقابل تز و آنتي تز است. اما آنها اين نکته را در نظر نداشته اند که مفاهيم ديالکتيکيِ تز و آنتي تز به قلمرو متافيزيک تعلق دارند و نمي توان آنها را از قلمرو متافيزيک ،از قلمرو مفاهيم محض، به قلمرو طبيعت و جامعه و تاريخ منتقل کرد. اگر هگل به خاطر سرشت متافيزيکي و کلامي نظام فلسفي اش دست به چنين کاري زده است (که انتقادهاي شديدي را بر او و نظامش وارد کرده است) دليلي ندارد که مارکس و انگلس نيز همان خطاي فاحش را تکرار کنند. در طرح ديالکتيکي مارکس، بورژوازي، تز و پرولتاريا، آنتي تز و وحدت اين دو ،جامعة سرمايه داري است.

بنابراين در اين طرحِ "ديالکتيکي" براي طبقة سوم (= خرده بورژوازي) جايي وجود نداشت. از اين رو مارکس قشر بالاي «طبقه ي خرده بورژوازي» را جذب بورژوازي کرد و قشر پاييني آن را به پرولتاريا ملحق نمود تا طرح ديالکتيکي اش آسيب نبيند. مشکل مارکسيسم براي «تبيين» فاشيسم و حتي بناپارتيسم از اين جا نيز ناشي مي شود. زيرا در جنبش فاشيسم ، خرده بورژوازي به عنوان يک «طبقه» ي مستقل وارد صحنه ي سياسي مي شود.

پولانتزاس مي نويسد:
«طي نخستين مرحله ي حاکميت فاشيسم، خرده بورژوازي طبقه ي حاکمه شد و کادرهاي سياسي براي اشتغال در رده هاي بالاي دستگاه دولت از همين طبقه برگزيده مي شدند. اين کادرها هنوز هم نمايندة خرده بورژوازي بودند و با آن قطع رابطه نکرده بودند.»۲۰

براي مارکسيست ها ظهور خرده بورژوازي در صحنه ي سياسي نه تنها امري پيش بيني نشده بلکه حتي محال مي نموده است. پولانتزاس در اين خصوص مي نويسد:

«اين مسئله کاملاً جدي است در واقع يکي از عللي که موجب مي شد کمينترن نتواند پديده ي فاشيسم را درک کند اين بود که نمي توانست بپذيرد که خرده بورژوازي مي تواند به عنوان يک نيروي اجتماعي واقعي عمل کند» . (ماخذ پيشين صفحه ۲۴۵)

ولي پولانتزاس نيز در پريشان گويي دست کمي از استاد خود ، مارکس، ندارد. وي از يک سو سرشت اجتماعي فاشيسم را خرده بورژوازي به پا خاسته مي داند. مثلاً مي نويسد: «ظهور فاشيسم و حکومت آن متناظر با وضعيت بحران سياسي براي خرده بورژوازي است که در اين بحران، خرده بورژوازي از طريق احزاب فاشيست به صورت يک نيروي اجتماعي واقعي در مي آيد» (ماخذ پيشين صفحه ۲۴۷) ولي از سوي ديگر مي نويسد: «هنگامي که فاشيسم قدرت را به دست گرفت، هژموني سياسي سرمايه ي کلان تضمين شد» (ماخذ پيشين صفحه ي ۱۳۴)

و چند سطربعد دوباره نقيض گفته ي اخير را مي خوانيم :
«همه ي سازمان هايي که متحد حزب فاشيست بودند منحل شدند: حزب فاشيست در صحنه ي سياسي حاکميت بلامنازع يافت » (ماخذ پيشين صفحه ي ۱۳۴).

نيکوس پولانتزاس نيز مانند مارکس و ديگر مارکسيستها تناقض گويي را به يک اصل روش شناختي ارتقاء داده است!

وي از يک سو استقلال نسبي دولت فاشيست از طبقات را اعلام مي کند و هم زمان مدعي مي شود که فاشيسم، قيام خرده بورژوازي و ديکتاتوري سرمايه ي انحصاري است ! چگونه يک رژيم مي تواند بر يک طبقه حاکميت مطلق داشته باشد و هم زمان عروسک خيمه شب بازي در دست همان طبقه باشد؟

کمينترن تصور مي کرد که فاشيسم بر اثر تناقضات دروني اش فرو مي پاشد يعني همان انتظاري که مارکس در مورد حکومت لويي بناپارت داشت. کمينترن به ويژه مي پنداشت که بر اثر وخيم شدن وضع اقتصادي خرده بورژوازي در زمان حکومت فاشيستها، خرده بورژوازي به فاشيسم پشت کند و موجبات سقوط آن را فراهم آورد.پولانتزاس در اين مورد مي نويسد:

«به خصوص در ايتاليا خرده بورژوازي يکي از قرباني هاي اصليِ «اقتصادي»ِ فاشيسم بود. تحت حکومت فاشيسم براي خرده بورژوازي ديگر رمقي باقي نمانده بود. با اين وصف خرده بورژوازي يگانه طبقه اي بود که به طور وسيع و توده اي تا پايان از فاشيسم حمايت کرد و اين کار را به دلايل ايدئولوژيکي انجام داد. اين نکته ميزان اشتباه کمينترن را نشان مي دهد که انتظار داشت فاشيسم بر اثر «تناقضات» دروني اش يا دقيق تر بر اثر زيان هايي که به منافع اقتصادي خرده بورژوازي وارد آورده است اين طبقه از فاشيسم روي گردان شود و فاشيسم سريعاً سقوط کند» (همان ماخذ صفحه ي ۲۴۶)

نکته مهم و در خور توجه اين است که حکومت های کمونيستی در اروپاي شرقي و شوروي پيشين از درون فرو ريختند و کم و بيش به طور مسالمت آميز جاي خود را به حکومت هاي نسبتاً دموکراتيک سپردند. ولي نازيسم و فاشيسم از درون فرو نريختند بلکه با اشغال نظامي آلمان و ايتاليا توسط متفقين بساط آنها برچيده شد!