- اشتباه نكن ما سال هاست با هم زندگي مي كنيم ... فقط خدا مي داند چقدر بهت تلنگر زدم چقدر صدايت كردم چقدر به خواب ات آمدم و تقلاكردم تا بفهمي اما ...»
---
نيمه ي پُراز سوء تفاهم
نقدی از نصرت اله مسعودی
در انتهاي آتش آيينه
نويسنده : پوران فرخزاد
ناشر : كتاب سراي تنديس
تيراژ: 3000
قيمت : 6000



رمان حجيم «درانتهاي آتش آيينه » نوشته شاعر، محقق و نقاد معاصر خانم پوران فرخزاد تم هاي متعددي را دربر مي گيرد اما آنچه به عنوان تضاد اصلي شخصيت رمان ،‌زمينه ي شكل بندي تم اصلي رمان را رقم مي زند چالش اين شخصيت با مناسبات و ارزشهاي جامعه اي است كه وجه زن ستيز آن اكثر مواقع در سخيف ترين شكل خود صورت مي بندد. وشايد همين موقعيت ناگوار مرد سالار است كه شخصيت اصلي داستان يعني «شاخه نبات شادمهر» را وا مي دارد كه از مرد هاي دور و بر خود بصورتي عاصي گريزان باشد و نيمه و جفت گم شده ي خويش را نه درعالم بيرون كه دردرون خود جستجو كند .او بر اين باور است كه فرا يافت اين نيمه ي از دست شده مي تواند دربازيافت و پيوندي خجسته او را به سوي نهايت زيبايي و سر خوشي رهنمون شود. درجهان د استانِ «در انتهاي آتش آيينه »حتا خوشبخت ترين زن «شباب شادمهر » كه بظاهر از تمام امكانات پرستير ساز ! برخوردار است به سبب الينا سيون و سقوط در ورطه اي كالا وار كه جز بكارتمتع نمي آيد يقيناًموجود مفلوك و شور بختي است. و شوربختي مضاعف آنكه فضاي فرهنگي موجود چنان با ظرافت او را در هم كوفته كه هرگز به اين فهم نمي رسد كه در يك ايلغار به نام ازدواج چگونه تمام تواناييهاي بالقوه اش را بي آنكه بداند به آتش كشيده است. شباب پيش از ازدواج ،‌با نقش زدن بر بوم نقاشي ،‌در تكاپوي گسترش خويش و جهان است اما پس از اين ازدواجي ظاهراً موفق و گذران در كنار نيمه اي كه با نيمه ي گم شده او ماهيتاً مغايرتي تام دارد به خود زني مي افتد و به ورطه ي وحشتناك روزمره گي سقوط مي كند . البته فهم اين خود زني پيچيده و پوشيده تنها برا ي كساني ميسر است كه تلخكامانه درمي يابندكه اين ازدواج كذايي ،‌نبات را با قلم و قلم مو و رنگ و بوم به صورتي هول آميز بيگانه ساخته و « مفيستوفلس» ي بساز و بفروش تمام تابلو هاي هميشه اش را به ثمن بخس خريده است .

من دراين ياد داشت به گمان خود بر آنم تا از نيمه ي گمشده ي شاخه نبات حرف بزنم. رمان هشتصد و بيست و هشت صفحه اي فرخزاد با اين گفت و گو شروع مي شود :

«- بس كن ديگر چقدر صدايم مي كني ... خسته شدم [ ...]

- «كاري نكن ازت دلگير بشوم ،‌امشب شب مهميه و تو ...

- چه داري مي گويي ...اصلاً ما با هم آشنايي اي داريم كه از همه دل گير بشويم .

- اشتباه نكن ما سال هاست با هم زندگي مي كنيم ... فقط خدا مي داند چقدر بهت تلنگر زدم چقدر صدايت كردم چقدر به خواب ات آمدم و تقلاكردم تا بفهمي اما ...»

اين شروع ظاهراً معمولي و متعارف زماني به جايگاه خلاقه و شگفت انگيز خود دست پيدا مي كند كه از منشور بينا متني رمان، دوباره بازخواني شود ،‌و تازه در چنين وضعيتي است كه ادركات عرفاني ،‌فلسفي ،‌روانشناختي و ديني مي توانند همين كلمات ظاهراً ساده را در بازيافت فرهنگ هاي متفاوت پر تلّون سازد .

سقراط مي گويد :‌«خودت را بشناس »‌منبع وحي در گزاره ي خاص خود مي فرمايد :‌من عرف نفسه فقد عرف ربه ،‌حافظ شيرازي مي گويد : «‌درون من خسته دل ندانم كيست /كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست . و اين حديث درفرهنگهاي مختلف به يك فرا روايت متكثر تبديل مي شود ! و مبتني بر چنين نگره اي است كه با تفسير بن مايه حوادث و رخدادهاي كتاب در مي يابيم كه شاخه نبات در فراسوي فيزيك شناخته شده و محصور در نشانه هاي محدود به دنبال نيمه ي گم شده خويش مي گردد ،‌نيمه اي كه اگر باتبييني «گوستاويونگ » ي به دنبال آن باشيم بايد در آتش حسرت آنيموس Animus – نيمه مردانه ي پنهان در وجود زن بايد سر به دود سودا ساييد ،و ‌درروند اين سودا زدگي چنان عيار شناس شد كه از آنيموس هاي كاذب و غير اصيل بي پروا و شجاعانه درگذشت. بگذار من اينگونه آنيموس ها را به صورتي سمبليك آنيموس ها ي سر چهار راهي و يا كافه تريايي بنامم و گفتم از اينان بايد شجاعانه درگذشت . اين قيد بدان سبب به كار گرفته مي شود كه مكانيسم هاي فرهنگي و اجتماعي گاه چنان از زنان جرأت ستاني مي كند كه آنان اغلب بي كمترين تمايل مجبور مي شوند يك عمر با كساني سر كنند كه حتا در يك نگاه عاشقانه هم، با هم همخواني ندارند . و تنها با سو تفاهم هاي ساختگي ِ روزهاي نخستين آشنايي، كه اكثراً در پس پرسونا«persona »به گول زدن همديگر اشتغال دارند خود را به عنوان نيمه ي گم شده همديگر جا زده اند . اما شوكت آن نيمه ي گمشده ازلي كجا و تقلب اين نيمه ي پر از سو تفاهم كجا!چنين غبني آنچنان كه در رمان مورد نظر اتفاق مي افتد اگر چه وجه فراگيرش به خاطر شرايط تاريخي دامنگير زنان است ولي فرخزاد درنگاهي واقع بينانه جنس مذكر را نيز از فريب ‌آنيما هاي بدلي مصون نمي بيند .چنانچه گاهي به شكلي هنري براي شجاع الدين شادمهر اين فريب خورده بزرگ، گونه ي قلمش را تر مي بينم .

شخصيت اول رمان يعني شاخه نبات دوبار درپيداكردن نيمه ي گم شده خويش مغبون واقع شده اما شجاعانه نيمه ي دروغكي را پس زده و مهر طلاق را به پيشاني خود كوبانده است تا يك عمر مجبور نباشند پشت ماسكي خود را پنهان كند كه يا زاييده ي تحملي نا خواسته و يا ماسكي است كه سوء‌نيت را لا پوشاني مي كند. پدر همين شاخه نبات تا به لب گور ،‌ما د رشاخه نبات راكه تنها مي تواند نيمه ي گمشده ي يك موزاييك باشد تحمل مي كند و بواسطه همين نيمه ي زبروزمخت است كه نبات درو صف ناكامي هاي او چنين مي گويد :

«‌مي دانيد پدرم به هيچ كدام از آرزوها يش نرسيد ،‌نه در موسيقي نه د رخوانندگي و نه درخوشنويسي و هميشه درجه دوم و سوم باقي ماند . به قول خودش اين اواخر فقط شده بود ماشين پول سازي. آخر برج حقوق را مي ريخت توي دست هاي مادرم »‌ص 282 .

گِل شجاع الدين شادمهر با عشق سروده شده است. شاخه نبات تجلي اين عشق را هرگز در طنين قرار باخته ي صداي پدر و ساز او فراموش نمي كند به ويژه گاهي كه هر دو با هم دم مي گرفتند :‌طفيل هستي عشقند آدمي و پري / ارادتي بنما تا سعادتي ببري%

شاخه نبات در چهل سالگي هم هنوز آنقدر شاداب و زيبا مانده است كه بي هيچ غمزه اي بتواند دلبري كند. اما تجربه زيست شده درپنهان ترين لايه ها ي دلش مي گويد :« از خود بطلب هر آنچه خواهي كه تويي » ديگر روزگار شباب و فريب هاي دم دستي براي او گذشته است و درايت سر برآورده در چهل سالگي به او ياد داده كه هر چه را تصنعي است بايد براي شباب ها رها كند و مي بينيم پس از كشف حافظ تهراني و شيرازي كه خود رويكردي وحدتِ وجودي به جهانِ متلون است، نامزد مهندس، پولدار و سرشناس خود را رندانه رها ميكند. جدايي از مهندس صبا و ازدواج صبا با شباب خواهرِ شاخه نبات خود يكي از فصل هاي پر تعليق و جذاب رمان است كه كششي فوق العاده دارد .

شخصيت اصلي رمان در پي انسان ازلي است . شايد دنبال آن است تا مشي و مشيانه را دوباره در پيوندي جدايي نا پذير به ريشه ي گياه ريواس برگرداند. شايد مي خواهد رديه اي بر نظر افلاطون بنويسد كه دررساله ي ميهماني مي گويد خدايان در ابتدا انسان را كروي و دو جنسي آفريدند و پس آنها را از هم جدا ساختند. شايد مي خواهد بگويد من باورِ كارل گوستاويونگ را تاييد مي كنم كه بين آنيما و آنيموس اتحاد و ازدواجي جادويي اتفاق افتاده است.آيا با توجه به ازدواج هاي نا موفق شاخه نبات، او در فكر ازدواجي جادويي نيست و با وقوف به تبار شناسي عشاق ازلي ،‌دنبال حافظ خو د نمي گردد؟ يونگ مهمترين اركي تايپ يا كهن الگو در رشد و تكامل آدمي را پيوند و تعادل بين آنيما و آنيموس مي داند. آيا حافظ تهراني كهن الگوي «آنيما» و شِ خانم شادمهر دريك فرافكني ايده آل نيست ؟ يونگ به كّرات توصيه كرده است كه نيمه ي گمشده را در وجود خويش جستجو كنيد. و ما به كّرات چنين معنايي را از زبان حافظ شيرازي و تهراني وزن آينه نشين مي شنويم كه به عنوان راهكار، جهت رهايي ِ شاخه نبات به او تذكر داده مي شود . به گمان من آنچه هر از گاه آن هم به گاه اضطرار به هيات زن آيينه نشين درآن آيينه ي قدي تبلور مي يابد، در انطباق با اصطلاح شناسي كارل گوستاويونگ همان چيزي است كه يونگ «سايه » اش نام مي نهد. سايه كاركردش به گمان يونگ هشدارهاي بازدارنده و ترغيب هاي ترميمي است . او د رظلمات پر تلاطم ندانستن، شبيه فانوسي دريايي است كه راه را مي نماياند تا پرتوي خضر گونه باشد .يونگ در كتاب انسان و سمبول هايش مي نويسد : هر موجود بشري اساساً داراي احساس تماميت است. و تماميت يعني داشتن يك احساس قوي و بسيار كامل از خود. و با چنين دريافت و ديدگاهي است كه در نوشته اي ديگربين" من" و" خود" تفاوت و تمايز قائل مي شود و" خود"را در تقابل با" من" اقيانوسي بيكران مي بيند كه از روح نشات مي گيرد. در چنين ساختاري مي توان شاخه نبات را بمثابه ي " من" دانست و زن آيينه نشين را، آن" خود" ِ بيكران. در رمان درآنسوي آتش آيينه، حافظ شيرازي، حافظ تهراني وزن آيينه نشين هر سه همان بت عيار حضرت مولانا جلال الدين بلخي اند. مولانا درظهورچنين وضعيت مثبت اما متلوّني مي فرمايد :

هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد / دل برد و نهان شد" و ما اين دل بردن و روي نهان كردن را از سوي اين هر سه مي بينيم. اين هرسه اگر چه ظاهراً تجلياتي ديگر گونه دارند ولي ماهيتاً كاركردشان همسان است . آنها مي آيندتا درفراسوي قيود بي ارزش اماظاهراً ارزش شده كه براي تكامل شاخه نبات و جان او، گمراهي و بي حاصلي اند، اكسير مراد باشند. مجازها، ايماها و سمبل ها و حتا اشاره ها ي اساطيري بكار گرفته شده در رمان خانم فرخزاد تا رماني كه بر اثر مسامحه ي نويسنده رمز گشايي نمي شوند، القائات شگفت انگيزي دارند. اما نويسنده گاه بدون هيچ ضرورتي لذت درك نا گفته هاي رمان را از خواننده دريغ مي كند و با رمز گشايي و توضيحات ضايع ساز، اجازه نمي دهد تا خواننده د رخوانش ويژه ي خود با رمزها درگير شود و به قول رولان بارت متن درخوانش به صورت متني نويسا درآيد. ببينيد: « آيينه ي بلند كه دير گاهي زيستگاه نقش هايي از شاخه نبات راستين بود اينك با تمام چشم خيره ي پيوستگي آن دو پاره ي گم شده به يكديگر بود ص 616 . با اين چنين كاري، درِ تمام تعبير ها بسته مي شود تا فقط نگاه مان به دست نويسنده باشد ... ميريام آلوت Allott Miriam دركتاب" رمان به روايت رمان نويسان" از قول توماس هاردي مي آورد « هدف واقعي ولي نا گفته داستان لذت بخشيدن از رهگذر ارضاي عشق آدمي به عنصر نا معمول درتجربه بشري است ...و مشكل نويسنده آن است كه چگونه ميان نا معمول و معمول توازن برقرار كند به طوري كه داستانش از يك سوبرانگيزاننده واز سو ي ديگر واقعي بنمايد » اگر رويكرد توماس هاردي را به لحاظ تكنيكي به عنوان معياري براي ارزيابي برخي وجوه زيبا شناختي اثر خانم فرخزاد بكار بگيريم مولفه هاي رمان مذكور مصداق خوبي برا ي ا ين مفهوم است . او از منظر داناي كل فضايي را خلق مي كند تا خواننده، تمام تلفيق هاي نشانه شناسانه ،‌كنشهاي فرهنگي و ساخت هاي هرمونتيكيِ رخداد را باور پذير بداند. خواننده با همان تلذذي با رفتار رئاليستيك صبا ،‌شباب ،‌نبات و شجاع الدين شادمهر كنار مي آيد كه با لحظات سوررئاليستي خواب نبات . پاساژها ي اين ژانرهاي مختلف چنان هنرمند انه خلق مي شوند كه به قول سينماگرها، خواننده دچار جامپ كات نمي شود:" درست سر كوچه تار او را از زير بغل اش بيرون كشيد ند و به زمين زدند و با لگد آن را تكه تكه كردند [...] مه لقا خانم از چهار پايه پايين آمد و خودش را به شوهرش رساند دستش را با چاقو بالا برد و با چند قدم خودش رابه شوهرش رساند و آن را با يك حركت درسينه ي شجاع الدين شادمهر فرو برد و همچنان كه چاقوي خون آلود را بالا برده و به مردم نشان مي داد فرياد كشيد : جزاي آدم هاي بد عمل همينه ص 817 " .با تمام جذابيت و قدرت تعليقي كه رمان" در انتهاي آتش آيينه"دارد نويسنده ي نازنين و خلاق آن درجاهايي بي مسامحه نمي ماند، كه من تنها به نمونه هايي از آنها اشاره كرده و براي شاعر، محقق و نقاد ارجمند آرزو مي كنم كه در آيينه ي روزگار چون شاخه نبات تبلوري شوكت آفرين داشته باشد . و اما آن نمونه ها :‌

يك : مشكلات بلحاظ رسم الخط : « تبريك مي گوي ام» ، « نه هنررا مي شناس اند » ، «راحت طرف را به مقام خدايي مي رسان اند » ص 127

كه شكل رسم الخطي شناسه هااز نظز فونتيك به ويژه هنگا مي كه به صورت گفت و گو بكار مي روند ، بسيار آزار دهنده است .

دو: نمود هرازگاهي صداي نويسنده ، آن هم به عريان ترين شكل : « به راستي كدام يك از زنان و مردان آن كوچه ، آن داوران پاك دامن و معصوم مي دانستند بر آن دختر ساده ي تازه بالغ چه گذشته كه او به خودكشي پناه برده است . ص 442

سه: يكي – دواشتباه از اين دست : « زال همچون هميشه ي تاريخ بي قراري مي كرد اگر چه چشمي به رودابه دختر خوب روي شاه سمنگان داشت . ص 644كه مي دانيم رودايه دختر مهراب ، شاه كابل است. ..

چهار: اگر خوبي و بدي شرطي نبودند ومعناي ثابتي داشتند ... » كه احتمالآً نويسنده كلمه ي شرطي را به جاي نسبي و به نادرست به كار گرفته است . و اما در پايان با بيتي از رند شيراز كه به گواه كتاب « در انتهاي آتش آيينه » فرخزاد عميقاً دلبسته ي اوست به اين نوشته ي مختصر خاتمه مي دهم :

بر دلم گرد ستم هاست خدايا مپسند كه مكدر شود آيينه ي مهرآيينم

نصرت اله مسعودي