منوچهرجمالی
null

داستان رستم و سهراب

استوار بر مفهوم ِ« انـدازه » است

مفهوم« اندازه» درفرهنگ ایران،

که به معنای « همآهنگی » است، برضد « قدرت » میباشد


«اندازه» ، معنای « همآهنگی یا هارمونی» دارد

خدای ایران ،« بهمن» ، اصل همآهنگی است، نه خدایِ قدرت

فرهنگ ایران،استوار بر ایده « همآهنگی یا اندازه » است

اصل همآهنگی ، استوار بر وجود « کثرت »،

و برضد تمرکز و انحصار قدرت ، در یک جا ودریک شخص ودریک خدای واحد است

مفهوم « کمال» در ادیان ابراهیمی، در تضاد با مفهوم « اندازه » در فرهنگ ایرانست

«کمال» در ادیان ابراهیمی ، بی اندازگی علم وقدرت .. است

در فرهنگ ایران ، چیزی کاملست ،که همآهنگست

بهمن که اصلِ اصل انسان و جهانست ،

گوهر اندازه یا همآهنگیست



پیدایش قدرت مطلقه،همیشه متلازم با مفهوم خاصی از « کمال » است . تا این مفهوم « کمال » در اذهان و روانهای ملتی جانیفتاده ، و ریشه نکرده باشد ، قدرت مطلقه و استبداد هم ، به وجود نمیآید . این مفهوم « کمال »، پیوند با مفهوم « نور» و « اصل نیک بودنِ نور و بد بودن تاریکی » دارد . اینست که این مفهوم « کمال »، با ادیان نوری( خدای خود را، اصل نور میدانند ) ، و فلسفه هائی که عقل را اصل نور و روشنائی ( روشنفکری ) میدانند ، ریشه قوی در روانها میدوانند . مفهوم « کمال » در ادیان نورِی و فلسفه هائی که عقل را اصل نور میدانند، و مدعیند که « نور فقط از نور است » ، با خود ،اندیشه « بی اندازه بودن » را ، مثبت و متعالی میسازند . نور، خوبست ، پس هرچه نور، بیشتر باشد ، بهتر است . وقتی نور ، بی نهایت و بی اندازه بیشتر است ، بهترین نور است . بدینسان ، « کمال » ، بی اندازه است . علم کامل ، همه دانی و همه آگاهی و علم جامع و مطلق است . خوبی کامل ، خوبی بی اندازه است . همچنین قدرت کامل ، قدرت مطلق و بی اندازه است . از این اندیشه است که سراسر داستانهای معجزات در این ادیان سر چشمه میگیرد . اِلاهی که قدرت مطلق دارد ، هر کاری که انسانها نمیتوانند بکنند ، او میکند . بدینسان ، قدرت بی اندازه و مطلق ، بهره از « کمال » دارد، و در اذهان و روانها ، جزو کمالات ، مثبت و متعالی شمرده میشود . با پیوند یافتن پدیده قدرت، با این مفهوم از کمال ، خواه ناخواه هر قدرتطلبی وقدرتمندی ، بسوی بی اندازه ساختن قدرت خود ، کشیده میشود.« مقدس ساختن کمال قدرت، در خدا» ، راهرا در سیاست، برای رسیدن به قدرت مطلقه بازمیکند . به همین علت کسانیکه قدرت مطلقه میجویند ، خودرا اینهمانی با این ادیان میدهند . و همیشه پیکار با قدرتهای مطلقه و استبدادی، همراه با پیکار با ادیان نوری و الاهان نوری نیز هست . هر چه در تصویر خدا ، مقدس ساخته شد ، در اجتماع با آب تطهیر ، پاک ساخته میشود . اینست که تصویر خدایان یک اجتماع ، برای درک تفکر سیاسی مردم ، فوق العاده اهمیت دارد .

تا تصویر خدا ، در اذهان عوض نشود ، تفکر سیاسی نیز در ژرفایش عوض نمیشود . با چیرگی چنین مفهومی از« کمال» ، هر قدرتی و هر حکومتی ، کمال خود را در « بی اندازه شدن قدرت خود » میداند . باوجود چنین مفهومی از« کمال»، تلاش برای مطلق شدن و بی اندازه شدن و از اندازه گذشتن ، ضرورت ذاتی هر قدرتی میشود . و « کمال » ،« تغییر» را به خود نمی پذیرد . چون تغییر یافتن کمال ، کاستن و ناقص شدن کمالست . اینست که کمال ،میخواهد خود را در اوج و قله ای که هست ، همیشه ثابت نگاه دارد . این مفهوم از کمال در این ادیان ، علت تغییر نا پذیری و سنگشدگی آنها میگردد . این مفهوم از کمال ، برضد نوآوری و ابداع است. ثبوت و سکون ، ضرورت کمال میگردد . بر این پایه بود که « سکون و ثبوت خورشید در نیمروز » ، که نماد « کمال روشنائی » است ، یک شکل آرمانی « کمال » گردید . درقیامت ، خورشید میان آسمان میایستد . این به معنای کمال روشنیست . همه اعمال در جزئی ترین بخشهایشان، روشن و سنجیده میگردند، و کیفر و پاداش می بینند . کمال علم ، کمال قدرت میگردد . در الهیات زرتشتی نیز خورشید در آغاز، در میان آسمان ثابت و ساکنست . آفرینش جهان، با کمال، آغاز میشود . همچنین آنکه همه قدرتها و همه علمها را دارد ، اگر بجوید و بپژوهد و اگر بیندیشد ، کمال خود را از دست میدهد . این ایده آل « کمال » هست که با خود ، قدرت فاسد، یعنی قدرت مطلق را میآورد . ولی این اوج فساد قدرت، و قدرت فاسد را در خدا ، مقدس میسازند . خدائی که با قدرت، اینهمانی می یابد و کمال خدا ، کمال قدرت او میشود ، در چنین خدائی ، اوج فساد ، مقدس ساخته میشود . هر چیز فاسدی را که میخواهند معتبر سازند ، در آغاز به خدا نسبت میدهند . خدا ، سرچشمه مقدس سازی هر معیاری و عملی و گفته ایست . وقتی خدا ، مقتدر شد ، قدرت بطورکلی ، مقدس ساخته میشود . برای جلوگیری ازمطلق شدن قدرتهای انسانی ، به این فکر میافتند که گوهر خدا را از گوهر انسان جداسازند . آنچه برای انسان ، فساد و تباهی میآورد ، برای الله و یهوه ، خوبست . قدرت مطلق برای انسان ، بداست، ولی برای خدا ، خوبست . این فقط بهانه میشود که حکومت و مقتدر ، خودرا از ملت جدا سازد، و خودش را گوهری متافیزیکی و الهی گرداند ،و سرچشمه قدرتش را خدا بداند ، تا امکان شستشوی دائمی فساد قدرتش را داشته باشد . این، به ثنویت حکومت و ملت میکشد . قدرت باید همیشه از ناپاکی و تباهی ، شسته شود،از این رونیاز به«حاکمیت الهی»دارد .هرکه مقدس شد ، میتواند هرکار زشت و تباه و فاسدی بکند ، وآن قداست ، همه این زشتیها و تباهیها و فسادها را در یک آن پاک میسازد و از همه این تباهیها و زشتیها و فسادها ، « حکمت بالغه الهی » میسازد . همه تباهیکاریهائی که اسلام در ورود به ایران کرده است ، همه از کلیه تواریخ زدوده شده اند و اسلام ، برغم تباهکاریهاش ، پاک از همه آن تباهکاریها شده است . وجود این مفهوم قداست در ذهن تاریخنویس ، سبب میشود که نا آگاهبودانه ، تاریخ اسلام را پاک سازد . کار عقل در این الهیات و دراین فلسفه ها ، سفسطه و جعل دلایل، برای پاک ساختن خدای مقتدر و « آموزه مقدس » میگردد، که قدرت را تصرف کرده است . اینها موقعی پاک میشوند که دست از قدرت بکشند ، که نمیکشند و نمیخواهند ، از اینرو ، عقل ، برای آنها، آلت پاکسازی قدرتست، که از خلق تباهی باز نمیایستد . اینست که عقل در این آموزه ها، فوق العاده رُشد میکند . با چیرگی چنین مفهومی از « کمال » در اجتماعات ، حکومتها ، بطور طبیعی ، بسوی مطلق شدن ، بسوی جهانگیرشدن ، بسوی گسترش نفوذ خود ، در همه جا و در همه دامنه ها ، کشش ذاتی و طبیعی پیدا میکنند . در چنین جامعه هائیست که تنها راه چاره در برابر قدرت ، مشروط ساختن قدرتست . قدرت را باید از بی اندازه شدن ، باز داشت . این بنیادِ جنبش های مشروطیت است . متناظربا پیکار با تصویر « الاه مقتدر » ، بازداری شاه یا سلطان، از بی اندازه شدن ،آغاز میگردد، و با آن ، اندیشه تقسیم قوا میآید تا این قدرتها در برابرهم بایستند و ، همدیگر را از مطلقشدن و بی اندازه شدن باز دارند .«وحدت قدرت » ، همیشه روند ِروشن سازیست . وقتی همه چیزها از یک اندیشه ، فهمیده میشوند و تابع یک اندیشه میشوند ، جهان ، روشن است . وقتی همه جهان، تا بع یک اراده هستند ، همه کارها روشن میگردد . اینست که1- وحدت( توحید ) و2- «روشنی» و 3-«قدرت» و 4-« بی اندازگی= مطلق = بی نهایت » ، چهار پدیده جداناپذیر ازهمند .

برای مشروط ساختن قدرت ، باید آنرا« به اندازه» ساخت . همآهنگی ، موقعیست که قدرتهای متعدد و کثیر ، اندازه پیداکنند . اینست که مفهوم « اندازه » در فرهنگ ایران ، دو معنا دارد 1- همآهنگی و 2- طبق سنجه و معیاری بودن . چون کمال در فرهنگ ایران ، همآهنگی = اندازه بوده است ، مردم میخواستند که همه چیزها با این معیار و سنجه که« همآهنگی » است ،بسنجند . چیزی به اندازه است که اندازه ( همآهنگ ) داشته باشد . خوب دیده میشود که همآهنگی ، جدا ناپذیر از ایده « کثرت » است . همآهنگی ، جائی کمال شمرده میشود که کسی نخواهد ، کثرت را از بین ببرد . اینست که درهمآهنگ شدن ، تمرکز قدرت ، از بین میرود . البته در روشنی کامل ، آزادی نیست . کسیکه همه چیزرا میداند ، عالم به همه چیز است ، آزاد نیست .ازاینگذشته معرفت کامل ، معرفت غیر مشروطست . هر حکومتی که خودرا اینهمانی با آموزه ای میدهد که ادعای حقیقت مطلق میکند . استوار بر معرفت غیرمشروط میشود، و چنین حکومتی را نمیتوان مشروط ساخت . این حکومت و چنین معرفتی ، حکومت بیداد و معرفت بیداد است .

برای آنکه حکومت و حاکم ، مشروط بشوند، باید بر« معرفت مشروط » استوار باشند . از سوئی ، هرچه بر دانائی میافزاید ، از آزادی میکاهد . جائی آزادیست که خدا و حکومتش ، همه چیزها را نمیدانند . همآهنگ شدن ، نیاز به آموزه ای ندارد که کل حقیقت است ، بلکه نیاز به جستجو و پژوهش با همدیگر در اندیشیدن دارد . اینست که بجای روشنی مطلق ، اندیشه زایش روشنی از تاریکی ِ جستجو و دیالوگ ( همپرسی و هماندیشی ) مینشیند . تا جامعه ای کمال را ، بی اندازه بودن ،وبی اندازه شدن میداند ، پیکار برای مشروط ساختن قدرت ، ضروریست . ولی در جامعه ای که « همآهنگی ِ کثرت » ، کمال شمرده میشود ، مشروط بودن ، یک واقعیتِ دوست داشتنی میشود . فرهنگ ایران ، کمال را ، همآهنگی کثرت میدانست، که استوار بر« اندازه داشتن همه خوبیها» بود . یک هنری خوبست که به اندازه باشد . بهمن ، اصل همآهنگی اجتماع بود . پیکار برای مشروط ساختن قدرت ، جائی ضروریست که مفهوم کمال در ادیان ابراهیمی جا افتاده باشد . پیکار برای مشروط ساختن قدرت وحکومت ، جائی ضروریست که عقل و آگاهبود به نام اصل نور ، کمال شمرده شود . ولی با چیره شدن اندیشه « همآهنگی کثرت به عنوان کمال »، مسئله عوض میشود . پیشنهاد تقسیم قدرتها بوسیله مونتسکیو ، همان ایجاد کثرت قدرتها بود، که مسئله « همآهنگشوی قدرتها » را اصل مطلوب میسازد . وحدت قدرت در یک شخص ، کمال مطلوب نیست . همآهنگشدن قدرتها در اجتماع ، کمال سیاست میشود .فرهنگ ایران ، کمال را بی اندازه شدن = مطلق شدن = بی کرانه شدن نمیدانست ، بلکه کمال را ، اندازه شدن میدانست . باز داشتن یک قدرت از مطلق شدن ، تا وقتیکه قدرت ، کشش ذاتی به بی نهایت شدن دارد ، حل شدنی نیست . این ادیان و فلسفه ها ، کشش ذاتی به مطلق شدن قدرت خود دارند . مسئله مشروطیت، موقعی حل میشود که در همه اذهان و روانها ، کمال ، «همآهنگ شدن» باشد . هنگامی قدرت و حکومت از بین میرود و هیچ کسی بر انسان، حکومت نمیکند که همه مردمان بخواهند و همه مردمان کشش بدان پیدا کنند که خود باهم ، همآهنگ بشوند . اصل همآهنگ شوی ، جانشین اراده واحدی میشود که همه را تابع تصمیمات خود میسازد . اینست که باید در آغاز ، با این سراندیشه بزرگ ایران که « اندازه » است ، بیشتر آشنا بشویم ، تا بشود سیاست ( جهان آرائی ) را بر شالوده این اندیشه ، عبارت بندی کرد. ما بدون شناخت معنا و مفهوم « اندازه » ، نمیتوانیم فرهنگ ایران را بطور کلی ، و فرهنگ سیاسی ایران را به طور خصوصی ، بفهمیم 



اندیشه های سست و نابخردانه درباره------

داستان رستم و سهراب

رستم در بی اندازه شدن در یک آن ، بیمهرو ناجوانمردونابینا میشود

انسان ، هنگامی با مهر و جوانمرد و بینا ست

که وجودش همآهنگست

بینش و مهرو جوانمردی ،

پیآیند همآهنگی ( به اندازه بودن) انسانست



نا آشنا بودن با معنای ژرف « اندازه » در فرهنگ ایران ، سبب شده است که امروزه ، ژاژخائیهای فراوان در باره داستان « سهراب و رستم » میشود . داستان سهراب و رستم، در این راستا فهمیده میشود که « رستم پیر » ، « سهراب جوان » را میکشد، و این داستان گواه بر اینست که فرهنگ ایران براین باور بوده است که « پیر و کهنه و سنّت » ، باید « جوان و نو و بدعت » را بکُشد و از بین ببرد . همیشه باید پیر و کهنه ، برجوان و نو ، با خدعه ، چیره گردد .چنین ادعائی که امروزه در اذهان بسیاری از« نو اندیشان کذائی » جا افتاده است ، دلیل بیخیری کامل آنها از فرهنگ ایران ، و ناتوانی درک کل این داستان باهم است . در خود شاهنامه نیز، این داستان ، طبق اندیشه رایج در زمان ساسانیها ، روایت و تفسیر شده است . در زمان ساسانیان ، « زمانه » ، خدائی شده بود که بدون خرد ، مهروکین میورزید ، و در باره رویدادها و سرنوشت مردمان ، تصمیم میگرفت . همه رویدادهای جهان و تاریخ و زندگی فردی ، از اصل بیخردی ، سرچشمه میگرفت . در واقع ، انسانها ، در رویدادها و اعمال خود ، دیگر منطقی و معنائی نمی یافتند ، و رویدادهای جهان ، بیرون از دسترس خردو خواست آنها شده بود .مردمان ، دیگر رابطه منطقی و بخردانه میان عمل انسان،و پیآیند و پاداش اجتماعیش نمی دیدند . به عبارت دیگر ، قدرتمندان دینی و سیاسی ، خرد و همپرسی و هماندیشی و همکاری مردمان را ، از شکل دادن به امور ، بریده بودند . و این ناتوانی مردمان و اجتماع، در شکل دهی به وقایع ، در تصویر « خدای زمان » باز تابیده شده بود . مفهوم« حکمت و مصلحت » ، که اِلاه ، با خرد نیکش ، کار بد میکند( میکشد و مکر میکند و عذاب میدهد و گمراه میکمد ... ) که بسود غائی مردمانست ، در فرهنگ ایران ، نمیتوانست راه بیابد ، چون این مفهوم، با تصویری که ایرانی از « پیدایش گیتی از گوهر خدا داشت » ، نا سازگار بود .من این موضوع را بطور گسترده در کتاب « شکارچی و شکار گریزپایش » سالها پیش بررسی کرده ام . « شاه » نیز تجسم « زمان »، یعنی خدائی بود که روی بیخردی ، سیاست میراند و حکمرانی میکرد .« فرمان »، خواست هائی بود که از مغز چنین خدای زمانی برمیخاست ، و چه این فرمانها ، دادو چه بیداد باشند ، باید اجراء کردکه به کلی برضد فرهنگ ایران و مفهومش از خرد و جان بود . شاهان ساسانی ، خود را « زمان » میدانستند . این خدای زمان ، به کلی با مفهوم زمان و خدای زمان ، در فرهنگ اصیل ایران ، فرق داشت . اینها به کلی با مفهوم زرتشت از « شهریور » یعنی « حکومت برگزیده شده از خرد بهمنی مردمان » فرق داشت . در اوستا شهریور، xshathravairya میباشد که مرکب از دو واژه xshathra- vairya است . و خشتره، به معنای حکومت و حاکم است، و وئیزیه به معنای « برای خود برگزیدن + از چیزی خود را متقاعد ساختن » میباشد، و از آنجا که در فرهنگ ایران ، خویشکاری خرد بهمنی ، برگزیدنست ، پس شهریور که آرمان حکومتی مردم ایران و همچنین زرتشت است ، به معنای « حکومت و حاکم یا شاه برگزیده شده از خرد مردمان است » . بزرگترین شاه ساسانی که انوشیروان باشد ، خود را در شاهنامه ، « زمان » میداند، و داستان زیبا و ژرفی در شاهنامه هست که رویاروئی این « خدای زمان » در شکل انو شیروان را ، با « خرد » در شگل بزرگمهر، وزیرش نشان میدهد . و این داستان ، نشان میدهد ، که چگونه « خردورزی » در ایران در این دوره، پایمال « بی منطقی و خودکامگی و بیخردی حکومت » میشود . طبق پیشینه فرهنگ سیاسی خود ، مردمان حق به سرپیچی از این شاهان وحکومت ها داشتند . حکومتی که از خرد ، یا بسخنی دقیق تر حکومتی که در خردهمپرس مردمان، ریشه ندارد ، حکومت بیداد است و باید ازآن، سر پیچی کرد ودر برابرآن ایستاد . مردمان ایران ، بر همین پایه، از قباد سرکشی میکنند، و سپس از ماندن حکومت در خاندان ساسانی درانتقال شاهی از یزدگرد بزه گر به بهرام گور ، همچنین از خسروپرویز، سرپیچی میکنند . در این رویدادها میتوان بخوبی ، اندیشه های ایرانیان را درباره حق مقاومت و سرپیچی از حکومت یافت ، که در متون پهلوی ، زدوده شده اند . این داستان انوشیروان و بزرگمهر ، بهتر و بیشتر از هزار صفحه تاریخ ، روند سیاست و شیوه حکومت ساسانی را در آن روزگار روشن میسازد . این « زمانِ قدرتمند ولی بیخرد » که همیشه خرد را میستاید، و به آن معنای واژگونه میدهد ، متناظر با « خرد ناتوان و محکوم مردمان » است ، که نسبت به زندگی سیاسی و اجتماعی و زندگی در گیتی ، لاقید و بی اعتناء شده اند . به اصطلاح آن روزگار ، زندگی ، بی مزه شده است . هر کاری ، « بودنی کار » میشود . انسان ، کاری میکند که پیآیندش ، وارونه اخلاق و مردمی وخرد است ، واو خودرا ناتوان از رویداد این کار ها میداند . خرد، هیچ اثری و نیروئی نمیتواند در کارها داشته باشد . همین مفهوم زمان است که در داستان سهراب و رستم ، و روایت ساسانیش ، جایگزین مفهوم اصلی از« زمان » در ایران شده است .« زمان» در اصل، خدای رام بوده است که خدای شناخت و موسیقی و شعر ورقص است که « ریتم = کوبه » رویه مشترک این سه چهره او هست .« ورد الزروانی» ، گل خیری است که گل این خدای رام ست . و رام و ارتا و بهرام ، نخستین پیدایش وهومن هستند، که اصل خردسامانده وخردهمپرس و خرد خندان است، و با خرد نوآورش ، جهان را جشنگاه میسازد . مفهوم اصیل فرهنگ ایران از« زمان » ، پیکریابی « خردسامانده و جشن ساز » است، و به کلی با این مفهوم از « زمان تهی از خردی که مهر و کین و شادی و درد را بدون خرد ، پخش میکند ، فرق دارد . این مفهوم زمان است که در داستان رستم و سهراب ، جانشین اندیشه اصلی در فهم داستان گردیده است .

چنینست کردار چرخ بلند بدستی کلاه و بدیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه ززخم کمندش ، رباید زگاه

چرا مهر باید همی بر جهان بباید خرامید با همرهان

اگرهست ازین ، چرخ را آگهی همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش ، آگاه نیست که چون وچرا سوی او راه نیست

البته با پیدایش همین خدای زمان ، مفهوم خدائی بوجود میآید که فراسوی چون و چرای انسانها کار میکند، و خرد آن خدا ، از خرد انسانها بریده است، و همگوهر آنها نیست . در حالیکه میدانیم که بهمن یا هومن ، که اصل اصل کیهان و « حکومت = نگهبانی سامان ملت » شمرده میشود ، اصل خرد خندان و شاد و بزمساز است . این شیوه تفسیر از داستان سهراب و رستم ، شیوه ایست که در دوره ساسانی متداول شد ، و جایگزین شیوه تفسیر دیگری بوده است که از موبدان ، سرکوبی میشده است . داستان اصلی چنین بوده است که رستم ، که جهان پهلوان ایرانست ، میخواهد در یک لحظه از زمان، نیرویش « بی اندازه » گردد ، تا بر سهرابی که او را ، دشمن خود میانگارد ، چیره گردد. در اثر همین آنی که بی اندازه میشود ، هم بینش خود را از دست میدهد، و پسرخودش را نمیشناسد، و هم مهر خود را از دست میدهد، و هم ناجوانمرد میشود . در فرهنگ ایران ، انسان در گوهرش ، همآهنگ و به اندازه ( = اندام ) هست، و وقتی در اثر فزونخواهی ، خودرا از اندازه ، خارج ساخت ، فاقد بینش میگردد ( اسنا خرداو، تاریک میشود ) و بی مهر میگردد، و در اندیشه ها و اعمالش ، مکر و خدعه میکند و ناجوانمرد میشود . پس بی مهری و کژ اندیشی و حیله بازی و مکر و ناجوانمردی ، پیآیند مستقیم از دست دادن اندازه یا همآهنگیست . آشفتگی و تباهکاریهای اجتماعی و سیاسی و اخلاقی ، پیآیند از دست دادن اندازه است . اجتماع را با وعظ و پند و امر وحکم و نهی و کیفر دادن وتهدید به عذاب کردن ، نمیتوان بهبودی بخشید . بلکه مردمان را باید یاری داد که در درون خود ، همآهنگ یا به اندازه بشوند ، یا «آگاهبود ِ اندازه» پیدا کنند . جامعه ، در همپرسی خردهای مردمان ، همآهنگ و به اندازه میشود . با تمرکز یافتن قدرت فرمان، در دست یک حاکم ویا حکومت ، همآهنگی اجتماعی به هم میخورد . تا حکومت ، نقش « همآهنگسازی و همآهنگشوی اجتماع » را بازی میکند ، حکومت داد است، و به محضی که فراسوی این حالت رفت ، حکومت بیداد و حاکم بیداد میگردد . بیخردی در هر انسانی و در اجتماع ، نتیجه از دست دادن همآهنگی درونی فردی ، و همآهنگی بیرونسوی اجتماعیست، که نیاز به بررسیهای گوناگون دارد .

کسیکه حیله و خدعه میکند و دروغ میگوید ، یا خدائی که برای غالب شدن و قدرت یافتن ، حیله و مکر میکند ، گوهرش بی اندازگی و نا همآهنگیست . وجود یک قدرت یا حکومت و حاکم یا شاه ، در برابر ملت ، بیان ناهمآهنگی در ملت است . کسیکه بی اندازه است ، جوانمردی و مهر را نمیشناسد . برغم انباری از معلومات ، بینش ندارد . پر بودن کله از معلومات ، بینش خرد، به مفهوم ایرانی نیست . ورستم درست در این « آن » در زندگی ، خودش را گرفتار بی اندازگی میکند تا بر سهراب چیره گردد . درست این بخش از شاهنامه را که « محور اصلی داستان » است ، مصصحان شاهنامه در ایران ، غالبا جزو خرافات تهی از معنا ، و یا ملحقات خالی از خرد ، از شاهنامه حذف میکنند . اصل را میاندازند، و جعل را نگاه میدارند ، و بدینسان ، بنام شاهنامه شناس ، فرهنگ اصیل مارا نابود و یا تحریف و مسخ میکنند ، و اینها خود را دوستداران فرهنگ ایران هم میدانند ! این داستان کوچک ، از همه نو اندیشان کذائی ( چون در عمرشان یک اندیشه نوهم نیاندیشیده اند ، بلکه مقلد اندیشه های نو ِ باختر هستند ) ، که فرهنگ ایران را نوکُش و جوان کُش میدانند ، چون رستم ، سهراب جوان را کشته است ، نادیده گرفته میشود و غلط پنداشته میشود ، چون مفهوم « اندازه » را که بنیاد فرهنگ ایران بوده است ، نمی شناسند ، ورد پای آنرا در این داستان نمی یابند .

داستان اینست که رستم ، پس ازشکست خوردن ار سهراب ، وجوانمردی سهراب در نکشتن او ، نزد خدا میرود ، و میگوید که من در آغاز ، نیروی بی اندازه داشتم ، و این بی اندازگی ، مرا از جنبش باز میداشت ، و درآن زمان از تو خواستم که نیروهای مرا به اندازه بکن . اکنون برای رویا روشدن با این پهلوان گمنام ، نیاز به همان نیروی بی اندازه ، در یک نبرد دارم، و تو خواهش مرا برای چند ساعتی بپذیر ، و این نیروی بی اندازه را در برهه کوتاهی از زمان، به من باز ده .

شنیدم که رستم از آغازکار چنان یافت نیرو ر پروردگار

که گر سنگ را او بسر برشدی همی هر دوپایش بدو درشدی

ازآن روز ، پیوسته رنجور بود دل او ازآن آرزو دور بود

بنالید بر کردگار جهان بزاری همی آرزو کرد آن

که لختی ز زورش ستاند همی برفتن بره بر تواند همی

برآنسان که از پاک یزدان بخواست ز نیروی آن کوه پیکر بکاست

چو باز، آنچنان کار ، پیش آمدش دل از بیم سهراب ریش آمدش

بیزدان بنالید که ای کردگار بدین کار ، این بنده را باش یار

همان زور خواهم که آغاز کار مرا دادی ای پاک پروردگار

بدو باز داد ، آنچنان کش بخواست بیفزود زورتن ، آنکش بکاست

رستم با نبودِ هارمونی و اندازه در نیروهایش ، با بی اندازه بودن نیرو، نمیتواند حرکت کند . دراثر آنکه نیروی بی اندازه در او هست ، پایش حتا در سنگهای سخت فرو میرود، و نمیتواند با دوپایش راه برود وبجنبد ، و از این رو آرزو میکند که لختی از زورش کاسته شود، تا او به اندازه شود . رستم ، یکی از چهره های بهرام است . و بهرام ، خدای پا ، یعنی اصل حرکت و جنبش و پویائی است . از اینرو ، بهرام ، « بابک» نیز خوانده میشود که به معنای خدای پا است ( بابک = پا بغ ) . و پا ، معیار اندازه است ، چون در همآهنگی پاها ، راه میتوان رفت . از اینرو بهرام ، هم اصل جنبش و هم اصل اندازه و هارمونی و هم اصل پیمان است. بهرام ، بخشی از بُن های هرانسانیست . پس داستان رستم و سهراب ، یک مسئله انسانی را بطورکلی طرح میکند . از همین داستان در واقع میتوان دریافت که انسان ، « آگاهبود اندازه را درخود دارد »، و میتواند در آزمایشها ، تشخیص بدهد که خودش بی اندازه شده است . اندازه در ژرفای او پنهانست و باید آنرا به آگاهبود خود برساند . در برخورد به گیتی، و درک اینکه « بی اندازگی » انسان را از حرکت باز میدارد ، اندازه را در خود کشف میکند . انسان ، بی اندازگی را دوست ندارد ، چون او را ازجنبش و آفرینش باز میدارد . از اینرو میکوشد که به اندازه باشد . انسان ، گوهر اندازگیست ( اصل اصالت انسان و حقوق بشر) . ار آنجا که فرهنگ ایران ، ساختار انسان را همانند ساختار گیتی میدانست ، آنرا همانند ساختار اجتماع نیز میدانست . همآهنگی اخلاط تن ( خون و بلغم و صفراو سودا ) ، یا همآهنگی اندامها ، یا همآهنگی نیروهای ضمیر ، بنیاد درستی تن و درستی روان و درستی اجتماع بود . به همین علت این همآهنگی اخلاط ،« مزاج »خوانده میشود که درغرب نامیده شده است . در اجتماع نیز باید نیروها، همآهنگ باشند ، نه آنکه درحکومت یا حاکم یا سلطان ، همه قدرتها متمرکزشود .« همآهنگی نیروها » ست که بقا و تندرستی اجتماع را میسرمیسازد . در اثر اینکه واژه کُنستیتوسیون به فارسی به «قانون اساسی» و« مشروطیت» برگردانیده شده ، این معنای ژرف ، از بین رفته است .

مسئله بنیادی حکومت اینست که بجای « تمرکز فرمان واراده دریک شخص یا هیئت » ، « همآهنگی فرمانها و خواستهای مردمان و گروهها » بنشیند . و به عبارت بهتر ، « همآهنگی ملت » ، جانشین « حکومت » گردد . « اندیشه همآهنگی » ، جای « اندیشه قدرت » بنشیند . ودرست فرهنگ ایران ، به اندیشه همآهنگی ، اصالت میدهد، و اندیشه قدرت را بکنار میزند . خود واژه « اندام » که به معنای نظم و زیبائست ، در اصل به معنای « همآهنگی بخشهای آفریده شده » هست . چیزی به اندامست ، یعنی منظم است ، و منظمست ، چون همآهنگست .این تصویر که« سر» ، سپهبد تن است ، ایده ایست که برضد فرهنگ « همآهنگی » در ایران بود .در فرهنگ ایران ، هر اندامی وهر بخشی ازتن ، در پیدایش خرد ، انباز بود . سراسر وجود انسان باهم میاندیشید . تمرکز خرد در سر ، برضد اندیشه همآهنگی بود . ما امروزه «اندام» را به معنای بخشی از تن بکار میبریم . درحالیکه این کل وجود انسانست که به اندامست . باوجود این ، اندام، این معنا را میدهد که جزوی از تن ، همآهنگ با کل تن است .

بنی آدم اعضای ( اندام ) یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند ( سعدی )

انسان ، هنگامی « اندام اجتماع » است که همآهنگ با اجتماعست . این به معنای آن نیست که انسان در یک کل ، حل میشود ، بلکه به معنای آنست که، خواست کلی و خرد کلی و فرمان کلی، با شرکت مستقیم او به وجود میآید . این اندیشه همآهنگی اندام ، برضد اندیشه « حاکمیت سر و خردیست که در سرجمعست » . در فرهنگ ایران ، خرد ، بیان همآهنگی سراسر وجود انسانست ، نه ویژه در سر . سر ، نقش حکومت و سپهبد تن را بازی نمیکند . تن ، لشگر سر نیست. آسمان ، بر زمین حکومت نمیکند . آسمان و زمین ( سیمرغ و آرمیتی ) باهم در انسان، یک وحدت میسازند . بهمن ، میان سیمرغ ( دی = آسمان) و آرمیتی( زمین) ، آشتی میدهد، و آنها را همآهنگ میسازد ( از این رو سه ماه دی + بهمن + اسفند ، پیاپی همند ، چون در این سه ماه ، انسان، پیدایش می یابد ) . انسان ، مرکب از چهار نیروی همآهنگ ( نریوسنگ = همبغ = انباز) ، یعنی وجودی هماهنگ و به اندازه است . از این رو در فرهنگ ایران ، مفهوم « مرکز انحصاری قدرت و تصمیم گیری و اندیشیدن و فرماندهی » نبود . این با پدیده نظامی یا ارتشی پیدایش یافت .

از اینرو بود که این سپهبدان و ارتشتاران بودند که نخست به خود، نام شاه و خشتره را دادند . در ارتش بود که مرکز تصمیم گیری، و سلسله مراتب در اجرای امر بود . ایده « همآهنگی = اندازه » ، پیدایش مرکز قدرت و تصمیم گیری و ارگان منحصر به فرد اندیشیدن را ازعمل باز میداشت . این بود که قدرتمندان از همان آغاز برضد فرهنگ ایران بر خاستند .

در فرهنگ ایران ، به همین علت خدایان در همآهنگی باهم میافریدند ( نریوسنگ= همبغی ) ونیروی آفرینندگی ، پخش و پراکنده بود . رد پای این همکاری خدایان برای آفرینش چیزها، در بندهشن باقیمانده است . به همین علت نیز در گاتا ، اهورامزدا ، همیشه با همکاری و هماندیشی ، کار میکند . در بندهشن ، اهورامزدا در همکاری با امشاسپندانش جهان را میآفریند . این ایده همآهنگی ، مرکزیت قدرت و خواست را در یک شحص ، رد میکند . بدینسان ، نه تنها برضد اندیشهِ « واسطه و رسول و پیامبرو برگزیدگی » است ، بلکه برضد خلیفه و امامت و ولایت هم هست . چگونه سازمان بندی ارتشی در ایران ، حاکمیت را در ایران غصب کرد ، نیاز به بررسی جداگانه دارد . به همین علت نیز فرهنگ سیاسی ایران ، همیشه یک فرهنگ ضد قدرت و طبعا ضد شاهی باقی ماند . اینست که باید این ایده بنیادی فرهنگ ایران را که اندازه یا همآهنگی باشد ، خوب شناخت .

رستم که در همه عمرش به اندازه است ، ناگهان در وضعی قرار میگیرد که بی اندازگی را ضرورت «هنگام »میشناسد . در این هنگام که رقیب پر زوری با او روبرو میشود ، راه چاره را در « بی اندازه شدن » می یابد . فرهنگ ایران ، بی اندازه شدن در هروضعی را ، نامطلوب میداند، ولو برای غلبه و قدرت یافتن ، ضروری باشد . برهم خوردن همآهنگی یا خارج شدن از اندازه، ولو هم « در یک آن » باشد ، فاجعه آور است . این بی اندازه شدن در یک آن ، سبب میشود که رستم در دشمن ، دوستش را نشناسد . سهراب را هرچند افراسیاب فریفته، تا با ایران بجنگد ولی در باطن، دوست رستم است، و برای جستجوی رستم آمده است که پدرش هست ، تا مهر خود را به او ابراز دارد . ولی اگر رستم، همان « چشم خورشید گونه بینش » را که در هفتخوان یافته بود بکار میبرد ، میتوانست، د رزیر پوسته تاریک دشمنی ، دوستی نهفته را ببیند . بی اندازگی ، آن چشم را کور کرده بود . چنانچه همین بی اندازگی ، چشم اسفندیار را در نبرد با رستم کور کرده بود . در اثر بی اندازه شدن ، نیروی بینش خود را از دست میدهد و ناجوانمرد میشود و حیله و مکر میکند که برضد فرهنگ ایرانست . بی اندازه شدن ، ولو در یک آن کوتاه ، فاجعه بار است ، چه رسد به اینکه در انسانی یا در اجتماعی این همآهنگی و اندازه نباشد .

فرهنگ ایران چون همآهنگی ( اندازه ) را بنیاد وجود انسان و اجتماع و جهان آرائی میدانست ، آنرا سنجه و معیار ( اندازه ) هر کاری میدانست . اینست که اندازه ، هر دو معنارا یکجا باهم دارد . همآهنگی ، همیشه ، سنجه ( اندازه ) هر کاریست . کردار و گفتار و اندیشه، باید همآهنگ باشد ، تا نیک باشد . یک کردار بخودی خود ، نیک نیست ، بلکه هنگامی نیکست که به هنگام باشد . همآهنگی با شخص و جای و زمان و ... داشته باشد . این همان هسته و گوهر گمشده و فراموش ساخته داستان است .«پا» در این داستان ، درست با این دو مفهوم « اندازه » کار دارد . هم دوپای انسان و چهارپای اسب و گاو و گوسفند و شترو خرگوش ( دام ) نشان همآهنگیست و هم پای انسان ، سنجه و معیار اندازه گیریست . پا هنوز درفارسی و کردی ، دارای معانی 1- اندازه 2- حریف در قمار یا دارنده بهره ( یک پا شریک ) و 3- برابر و4- پایه ودرجه ( پا به پا ) ... را دارد . پا درفارسی به معنایِ قوت و طاقت نیز هست . ولی پا که در ایرانی باستان ودرا وستا و درکردی« پی » خوانده میشود ، همان واژه « پاده » است که به معنای « چوبدستی که چوپانان در دست میگیرند » میباشد، واین چوبدستی ها از « نی » بوده اند . ونی ، اساسا مانند گز ، سنجه اندازه گیری بوده است و دربندهشن به این معنا بکاربرده میشود . در اوستا و بندهش دیده میشود که « باد » ، پا دارد ، به عبارت دیگر ، باد ، حرکت میکند و میجنبد، و خود واژه « باد » نیز همان « پاد = پاده » بوده است . در واقع آنها باد را با « نوا و دم نای » همگوهر میدانسته اند . خواه نا خواه در نوای نای ، ریتم هم هست( گره های نی ، نماد ریتمست ) و از اینگذشته از نیهای بزرگ ، جام و هاون ، یعنی پیمانه میساخته اند . در تخت جمشید، درنقش برجسته ای ، که داریوش نشسته است ، دیده میشود که دریک دستش همین چوبدستی ، یعنی نی هست ، و در دست دیگرش ، نیلوفراست . نی ، اینهمانی با رام و سیمرغ ( نای به = ارتا ) و بهرام داشت و نیلوفز اینهمانی با آناهیت ، خدای رودها و آبهای جاری داشت . به عبارت دیگر ، داریوش ، یکدستش را اینهمانی با ارتا و رام وبهرام میداد ( که هرسه خدای اندازه اند ) و دست دیگرش را اینهمانی با آناهیتا میداد. این تصاویر در آن روزگار، معانی ژرف برای مردمان داشت . رد پای اینها در واژه « پادشاه » باقیمانده است که دراصل پاته خشه  بوده است . و دراصل این واژه به معنای « زن نی نواز » یا « زن نی دار » است . علت هم اینست که « نیییدن » یعنی نی نواختن، به معنای رهبری کردن و سازمان دادن و مدیریت است . این« نای به» یا « وای به» است که با کشش نوای نی ، همه را همآهنگ میسازد . از این رو به شاهان، این نام را داده اند تا چنین حقانیتی پیدا کند . خشه مانند خشتره ، بتدریج معنای حاکم و سرور گرفته است . ولی دراوستا ، خشتری به معنای زن است . رهبری کردن ، نییدن است . پس شاه ، باید نائی باشد . واساسا شاه که شاخ بوده است به معنای نی است . بنا براین نی ، تصویریست از سنجه و معیار اندازه گیری + و کشش بسوی همآهنگی و ساماندهی . پس اندازه ، به معنای آن بوده است که سنجه همه کارها ، همآهنگیست . اکنون بررسی کرده میشود که چرا اندازه را اینهانی با پا میدهند . چون اندازه که در ایرانی باستان « هم تاچیه » میباشد ، به معنای « هم+ تاز » است . پسوند « تاچیه » به معنای با هم تاختن و با هم دویدن است . اندازه ، به معنای هم آهنگی دویا چند چیز با هم بوده است، تا امکان جنبش و پرواز پیدایش یابد . « اندازه = هم تاجیه = همتازی » سه برآیند گوناگون و متمم هم داشته است . ازسوئی به معنای توازن و تعادل چیزها و نیروها با همدیگر است . طبعا هر تعادلی ، سبب میشود که بخشهای گوناگون، همدیگر را محدود و مشروط سازند . حکومتی که در جامعه پیدایش می یابد، یک کونستیتوسیون ( مزاج ، اندام )است . یکی ، حاکم نیست و دیگران ، محکوم و فرمانبر . بلکه همه ، ایجاد حاکمیت میکنند، وهمه با همپرسی خردهایشان ، فرمانی میدهند که خود میتوانند بکار بندند . فرمان را کسی میدهد که امکان اجراء آن را هم دارد ، و از اینگذشته در اجراء فرمان ، استقلال خود و آزادی خودرا می بیند ، چون این خود اوست که در دادن این فرمان ، انباز بوده است .

از سوی دیگر ، برآیند دیگر اندازه ، سنجه و معیار مقایسه بودن آنست، و از سوی دیگر ، این تعادل و همآهنگی ، امکان جنبش و پویش و بالش را فراهم میآورد . تعادلی نیست که ایجاد سکون و انجماد کند ، بلکه تعادلیست پویا و پیشرو . و این اندیشه ها در تصاویری که بکار میبرده اند ، بخوبی آشکار است : 1- پاهای انسان 2- چهاردست و پا 3- گردونه با دواسب یا دو گاو یا گردونه با چهار اسب 3- یوغ شخم بادوگاو.

با حرکت دو پا ، که برداشتن گامها با شد و شمردن گامها ، مقدار و وپهنای زمین را معین میساخته اند . یا از سر انگشت میانین یکدست تا سرانگشتن میانین دست دیگر ، را واحد اندازه میدانستند . یا از سرانگشت تا آرنج را ، یا یک بدست ( وجب ) را معیار اندازه گیری میدانستند . و آنرا « اَرَش » میخواندند . همچنین با نی و گز اندازه میگرفتند، و اینکه داریوش یک شاخ نی در دست دارد ، به معنای آنست که شهریاری او « اندازه مند = با هارمونی و همآهنگی » است ، برطبق اندازه = برطبق ارتا هست . او ارتا خشتره است . ولی افزوده براین، معنای بنیادی اندازه ، جنبش و آفرینش و یگانگی بخشهای گوناگون ، بر بنیاد هماندیشی و همکاری و هم جنبی و انبازی است . این واژه « انبازی » در فرهنگ ایران ، باراسلامی ندارد . در اسلام ، انبازی ، شریک بودنست . الله در خلق کردن ، در تصمیم گرفتن ، شریک ندارد . شرک ، بزرگترین گناه است . در حالیکه آفرینش درفرهنگ ایران ، همبغی است . همین واژه است که امروزه « انبازی » شده است . جهان و اجتماع در همبغی در انبازی ، در همآهنگی نخستین ، در اندازه ، آفریده میشود . بُن آفرینندگی جهان و انسان ، اندازه است ، انبازی است . دراجتماع ، یک نفر با اراده اش ، حکومت ورهبری نمیکند . بلکه این همآهنگی مردمان دراجتماعست که باید تبدیل به خواست یا فرمان یا قانون بشود . انبازی = همبغی = اندازه ، سرچشمه ساماندهی اجتماعست . انبازی یا همبغی که همان نریوسنگ و بهمن میباشند، به معنای آنست که خدایان ، هماندیشی و همکاری میکنند ،و از این همفکری و همکاری و همآهنگی یا اندازه ، جهان و انسان ، پیدایش می یابد . همآهنگی یا اندازه ، بُن کیهان و انسانست . در این فرهنگ، خدا ، به معنای یهوه و پدر آسمانی و الله نیست که جهان وانسان را با «اراده خودش، به تنهائی» از هیچ، خلق کند . الله یا یهوه ، خودشان ، با هیچ چیزی همآهنگ نیستند ، و برای فرهنگ ایران ، این پدیده درست ، سرچشمه همه ناهمآهنگیهاست . بغ ، همبغی است . بایستی خوب دراین مسئله دقت کرد تا تفاوت فرهنگ ایران را از ادیان ابراهیمی دریافت . «انبازی» که در این ادیان، شرک و مطرود است ، در فرهنگ ایران ، اصل اندازه و همآهنگیست، که جهان و انسان از آن پیدایش می یابد . فطرت انسانها ، اندازه است . اینست که ضرورت به وجود حجّت الهی نیست . اندازه در بُن انسانست، که باید گام به گام پیدایش یابد، و نیاز به آن نیست که الهی ، امر و نهی بکند و رسول بفرستد و کتاب بنویسد . آفرینش در فرهنگ ایران ، در اثر « اندازه = همآهنگی » است .

خدایان باهم انبازمیشوند ، یعنی «همبغ» میشوند ، هم اندیش و همپرس و همگفتار ( هم واژه ) و همکار میشوند، و این همآهنگی خدایان ، بُن و تخمیست که انسان از آن میروید . همپرسی ( دیالوگ ) در فرهنگ ایران ، جانشین « اراده و مشیت و امر» در ادیان ابراهیمی میگردد .

الاه سامی ، در اثر قدرت بی اندازه ای که دارد ، در اثر علم و کمال بی اندازه ای که دارد ، جهان و انسان را آنسان که میخواهد و اراده میکند ، خلق میکند . بنیاد خلقت ، وجود قدرت بی اندازه و علم بی اندازه و کمال بی اندازه است، که همه برضد فرهنگ ایرانست . ایرانی ، خدا را « تخم یا مینو یا هسته » جهان میدانست . از هسته ، هستی میروید . طبعا خدای بی اندازه ، به پیدایش انسانهای بی اندازه کشیده میشد . اگر در بُن انسان که خداست ، بی اندازگی و ناهمآهنگی باشد ، انسانها همه، همیشه ناهمآهنگ خواهند بود . فرهنگ ایران که بی اندازگی را ، نا همآهنگی و سبب آشفتگی و سترونی و درهمریختگی میدانست، نمیتوانست به وجود ِخدا انتقال بدهد .در فرهنگ ایران ، چون خدایان اندازه اند ، یا بسخنی دیگر چون با یکدیگر همآهنگند ، میتوانند جهان و انسان را بیافرینند . آفرینش ، در فرهنگ ایران ، از اصل هارمونی سرچشمه میگیرد ، نه از اصل قدرت . همین اصل، به اجتماع و سیاست ( جهان آرائی ) و حکومت انتقال داده میشود . آنها به هارمونی ، همیه میگفتند . درخودِ واژه « همه »، این برآیند« همآهنگی» هست . « همه »، توده ای از مواد بریده ازهم نیست که روی هم انباشته شده اند . واژه هم = اَمَ ، ویژگی گوهری « وهومن» بود . این ویژگی را موبدان زرتشتی به « نیرومندی » برگردانیدند، که فقط بیان یکی از پیآیندهای همآهنگی و اندازه است . کسی و جامعه ای نیرومند ( اَ مَ ) است که همآهنگ است ، و درآن جامعه، خرد بهمنی ، یا خرد همپرس هست . طبعا این اصطلاح ( هم = اَ مَ ، در کردی هاو ، هه ف ) ، با پیشوند واژه ها شدن ، منش خودرا به آنها انتقال میدهد . همدستانی ، همبغی ، همزوری ، هم خوانی ( گردیک سفره جمع شدن ) و اندام ، همه بیان این همآهنگی هستند . در فرهنگ ایران ، کمال ، همین همآهنگی = اندازه یک کثرت بود ، نه بی اندازگی قدرت یابی اندازگی خوبی دریک وجود . در تصاویر الاهان ابراهیمی ، توحید، بر بدبینی صرف نسبت به کثرت الاهان وجود دارد . خدایان هرگز نمیتوانند همآهنگ بشوند . کثرت اراده ها ، جنگ و ستیز و نا آشتی و دشمنیست .

در فرهنگ ایران ، درست همآهنگی خدایان ، بر خوش بینی نسبت به همگرائی و همکاری و هماندیشی وهمگفتاری خدایان که بُن انسانهایند ، قرار دارد . در ادیان ابراهیمی، شریک بودن ، کار بدیست . در فرهنگ ایران ، به انبازشدن و همکارشدن و همپرس شدن ، ارج گذاشته میشود . در ادیان ابراهیمی ، فقط اراده تنهاست که قدرت خلق کردن دارد . در فرهنگ ایران ، همآهنگی خردهاست که توانائی آفریدن دارد . وبرای همآهنگ شدن ، باید محدود و کرانه مند و مشروط شد .دو وجود بی اندازه ، هر گز نمیتوانند همآهنگ بشوند . به همین علت است که در یهودیت و اسلام ، الاه ، شریک ندارد ، چون یهوه و الله ، قادر نیستند که خود را با دیگری ، همآهنگ سازند . در ادیان ابراهیمی ، مفهوم کمال ، با فرهنگ ایران ، صد و هشتاد درجه ، اختلاف جهت دارد. کمال در این ادیان ، بی نهایت و بیکرانه و بی اندازه است .

قدرت الله و یهوه و پدرآسمانی ، بی نهایت است . بی کرانه است ، بی حد است . پس او نمیتواند با کسی و نیروئی ، همآهنگ بشود ، همبغ بشود ، انباز بشود .او شریک ندارد ، چون گوهرش فاقد هارمونیست . این مفهوم « کمال» ، برضد همآهنگی و هماندیشی و همپرسی و همکاریست . نامحدود ، نمیتواند محدود بشود تا همآهنگ بشود . بجای رابطه « همآهنگی » ، رابطه حاکمیت + تابعیت مینشیند . نامحدود ، بر محدود ، حکومت میکند . محدود ، تابع و مطیع و عبد ِ نامحدود است . کمال بر نقص، حکومت میکند . الله کامل، بر انسان ناقص حکومت میکند . حکومت در اجتماع نیز باید پیکر یابی این کمال باشد، تا بر مردمان ناقص و معیوب حکومت کند . حکومت باید استوار بر « حکمت بالغ و دین کامل الله » باشد، تا حق به حکومت کردن به انسانهای ناقص را داشته باشد . ولی فرهنگ ایران ، حکومت را تراوش همآهنگی نیروها و گروهها و اقوام و طبقات ... و انسانها میداند، که هیچیک از آنها حق حاکمیت بر دیگران ندارد .انسان ، حق ندارد بنام حقیقت یا خدائی، بر انسان دیگر حکومت کند . خرد و بینش را پیآیند همپرسی همه بخشهای اجتماع میداند . این اجتماع است که در همپرسی خردها ، به خود فرمان میدهد . اینست که فرهنگ ایران ، بر پایه همآهنگی + همپرسی + هماندیشی و همبغی ( نریوسنگ ) بنا شده است ، نه بر پایه تمرکز قدرت در یک خواست . همپرسی ،اولویت بر اراده گرائی دارد . در بُن انسان ، در طبیعت انسان ، خدایان باهم گردآمده اند و همآهنگ شده اند ، و 1- جان و 2- روان 3- فروهر و 4- بوی او شده اند . اینها باهم همزور که شدند ، یعنی همآهنگ که شدند ، انسان ، آفریننده و گوینده و سازنده و کننده و شنونده و بیننده .... میشود . همه بخشهای متفاوت وجود انسان ، بخشهای خدایان گوناگونند که در انسان باهم همآهنگ شده اند . به همین علت وجود انسان ،« اندام » نامیده میشود .

همان دوپای رستم ، یا دوپای هر انسانی ، یکی، ازآن بهرام و یکی، از آن « رام » است . رستم ، یکی از چهره های بهرام در داستانهای پهلوانیست . از این رو نیز مسئله اندازه و بی اندازه شدن را با داستان پاهای رستم طرح میکنند . نام بهرام ، «پادار» است و نام دیگرش ، « پابغ »است که امروزه به شکل « بابک » در آمده است . بهرام و رام یا بهرام و ارتا ، باهم همآهنگند و ازاین رو هردو باهم اصل جنبش و واصل اندازه اند . این دو ، بُن هر انسانی هستند و بدینسان ، فطرت یا طبیعت انسان رااز همآهنگی بهرام و رام یا بهرام و ارتا میتوان شناخت . در رام یشت میتواند دید که اندروای ، پا دارد . و بهرام ، در آغاز تحول به باد = اندروای می یابد . بهرام و ارتا باهم ( شابابک هم خوانده میشوند = شاه + بابک ) اندازه اند . از اینرو خدایان همآفرین ، خدایان جنبش و خدایان اندازه و خدایان نو آفرینی هستند . اندازه که در ایران باستان « هم تاچیه = هم تازی » نوشته میشود ، به معنای باهم دویدن و باهم تاختن است .چون واژه تاختن در پهلوی از ریشه اوستائی است که به معنی دویدن است . این باهم دویدن و باهم تاختن با پاها ، تصویری بود که سپس به « گردونه با دوچرخ » انتقال داده شد ، که دواسب یا چهاراسب آنرا میکشیدند . یا یوغی که دوگاو آنرا میکشند .

آفرینش جهان ØŒ گردونه ایست Ú©Ù‡ دو اسب آنرا میکشند . یکی از این اسبها ØŒ سپنتا مینو است Ú©Ù‡ برابر با همان رام یا ارتاست، Ùˆ یکی دیگر انگرامینو است Ú©Ù‡ در اصل ،همان بهرام بوده است .رد پای این اندیشه نیز در اوستا باقی مانده است . تصویر بهرام ØŒ در اذهان ØŒ در تحولات بعدی ØŒ دو راستای گوناگون Ù…ÛŒ یابد . از یکسو بهرام ØŒ Ø´Ú©Ù„ خونریزپیدا میکند ØŒ Ú©Ù‡ در نام مرّیخ رد پای این تصویر باقی مانده است . از سوی دیگر ØŒ بهرام همان چهره پیشینش را Ú©Ù‡ محبوب همه ایرانیان بوده است نگاه میدارد . چنانچه در غزلیات مولوی میتوان بارها رد پای « بهرام عشق » را یافت . این بود Ú©Ù‡ زرتشت در باره « انگره» ØŒ رویاروی این دوچهرگی تصویر بهرام بوده است، Ùˆ در « انگره » خشم وزدار کامگی میدیده است . ولی مردم ایران ØŒ اینهمانی بهرام را با خشم Ùˆ زدارکامگی نپذیرفتند، Ùˆ این نقش را به« میتراس» واگذار کردند . موبدان زرتشتی Ú©Ù‡ میخواستند اهورا مزدا را « تنها آفریننده » سازند ØŒ مجبور بودند Ú©Ù‡ داستان « آفرینش جهان Ùˆ انسان را از بهروج الصنم = یا شابابک = یا گلچهره Ùˆ اورنگ یا مهرگیاه ...» حذف Ùˆ محو سازند ØŒ Ùˆ اندازه Ùˆ همآهنگی خودجوش را، Ú©Ù‡ سراندیشه ای تراویده از این تصویر بود ØŒ به عنوان بُن آفرینش ØŒ حذف کنند ØŒ تا آفرینش را بشیوه ای به « فرمان یا خواست اهورامزدا » برگردانند . روز سی ام ماه = بهروز یا بهراï