منظر حسینی
یک نویسنده می کوشد با خلق آثار ادبی، تجربه و نگرش خود را از هستی و جهان پیرامون خویش بیان کرده و خواننده را به دیداراین جهان خلق شده دعوت کند. جهانی که در آن ارزش ها، تعبیرات و نوع نگاه او به پدیده های هستی درغالب شخصیت های تصویر شده به خواننده معرفی می شوند.
در مورد صادق هدایت، بسیارها گفته و نوشته اند و این نوشته نیز نگاهی فلسفی/ روانشناختی است که با اشاره به مفاهیم " فلسفه اگزیستانسیا لیسم " به جهان نویسندگی و داستانی ای هدایت ، نویسنده ای که در قصه هایش ما را به دیدار مکرر و پیوسته ی " مرگ و نیستی " می برد نگاه شده است.
اساس فلسفه اگزیستانسیالیسم بر مبنای چهار اصل " آزادی (حق انتخاب)، تنهایی، پوچی، و مرگ " پایه گذاری شده و زندگی روانی انسان، واکنشی است به این چهار اصل اساسی هستی. اما در این میا ن، مرگ ، جنبه مرکزی تری داشته چرا که رویارویی با پایان و مرگ موجب می شود که فرد با سایر این مفاهیم نیزدرگیر و روبرو شود


انسان وقتی در شرایط بحرانی قرار می گیرد بدون تردید به اینکه تنها ست، معنایی در زندگی نمی یابد و مرگ اجتناب ناپذیر است، اندیشیده و به آن آگاهی می یابد. هیچ چیزی قادرنیست این نگرانی و حس تنهایی انسان را از اوبگیرد. رویدادهایی چون عشق، مذهب و روابط اجتماعی، جبران و تلاشی است برای کاهش دادن این حس عمیق تنهایی که در انسان وجود داشته بی آنکه کاملا آنرا از بین ببرد.
اساسا مرگ، تنها ترین تجربه انسان است. مرگ، رویارویی با پوچی است. تجربه ای که تمام ارزش ها، احساس امنیت و ثبات هستی را زیرسوا ل برده و یک " سرانجام " و پایان را به ما خاطر نشان می سازد. در بررسی مسله مرگ بایستی به دلهره و نقش آن در ارتباط با تجربه مرگ نیز اشاره کنیم.
در تفکراگزیستانسیالیسم، واژه دلهره (angst) دارای نقش بسیار مهمی است و لازم ا ست در اینجا تفاوت میان واژه ترس و دلهره را توضیح دهیم. ترس، یک احساس فعال است که همیشه یک موضوع بیرونی موجب پدیداری آن گشته و همیشه به انجام یک عمل موجب می شود. حال آنکه دلهره، یک پریشانی روانی است که موضوع آن در دنیای بیرونی فرد نبوده و بصورتی مبهم و همراه با واکنش های روانی و بدنی متفاوتی چون احساس شدید ناامنی، گرفتگی نفس، عرق کردن شدید در مراکز مختلف بدن، و غیره بروز می کند. از آنجاییکه در حالت دلهره، هیچگونه خطر بیرونی وجود ندارد که فرد را تهدید کند بنابراین هیچ مکانیزم دفاعی نیز انسان در اختیار ندارد تا در مقابل آن از خود دفاع کند. ازاینرو دلهره حالتی است که تمامیت فرد را در بر گرفته و از آنجاییکه انسان به پدیده مرگ آگاهی دارد، دلهره به معنای آگاهی اگزیستانسیال او از مسله نیستی و مرگ تلقی می شود. بنابراین موضوع مورد نظر ما در اینجا و در بررسی آثار هدایت واژه "دلهره" است که تجربه و نگرش هدایت را نسبت به جهان هستی و زندگی رقم زده است.
دلهره حالتی است که مستقیما با هستی انسان ارتباط دارد زیرا مسله آزادی و حق انتخاب انسان در زندگی به همان اندازه که وسوسه کننده و جذاب است با دلهره نیز توام است. بدین ترتیب هر بار که انسان می اندیشد و یا دست به انتخاب می زند، در درون و بیرون او نیز تغیراتی رخ می دهد.
براساس این فلسفه، انسان در طی مرحله رشد فردی خود در شرایط و موقعیت هایی قرار می گیرد که بایستی پیوسته انتخاب کرده و این حق و امکان انتخاب از مفاهیم بسیار اساسی فلسفه اگزیستانسیالیسم است. از نظر آنان آزادی بدین معنا نیست که فرد هیچگونه پیوندی با مسایل اجنماعی و ساختار بیولوژیکی خود ندارد، بلکه انسان موظف است که امکان های بی شمار خود را سنجیده و از این طریق دست به انتخاب زند. بنابراین حق انتخاب و آزادی در انتخاب، به انسان تحمیل شده و همانطور که سارتر می گوید، انسان محکوم به آزادی است و تنها چیزی که می تواند این آزادی را محدود کند خودِ آزادی است.
نقطه اشتراک و ویژه تفکر سارتر و کی رکه گور، نگاه منفی گرایانه آنان به انسان و موقعیت هستی است. هردو آنان هستی انسان را با پدیده هایی چون دلهره و تردید بررسی کرده و معتقد هستند که هیچ انسانی قادر نیست از دلهره رهایی یابد زیرا دلهره بخشی از هستی انسانی است و اگر انسان احساس کند که ارزش های او مورد تهدید واقع شده است دچار دلهره خواهد شد. و این دلهره، حالتی درونی و ناشناس است که به هیچ صورتی قابل بیان نبوده ودر حقیقت پی آمد و نتیجه امکان آزادی و حق ِ داشتن ِ انتخاب درانسان است.
به نظر کی یرکه گور، دلهره از بدو تولد انسان با او همراه بوده و اگر هستی و زندگی انسان را بعنوان یک وظیفه در نظر بگیریم، این دلهره زمانی متوقف می شود که وظیفه انسان به انجام رسیده باشد و او به ایمان رو آورد. حال آنکه برای سارتر این وظیفه انسانی درست با حضور مرگ پایان می یابد. سارتر مرگ را بصورت رویدادی می بیند که در هر لحظه می تواند به هستی پایان بخشد و از اینرو به نظر سارتر، آگاهی از مرگ، تمام معنای زندگی را از بین می برد. بدین ترتیب مرگ پدیده ای از پیش تعین شده و پایان ِ تمام پایان هاست.
تمام تلاش انسان برای اجتناب از مرگ، درست در لحظه ای که سیستم دفاعی بدن دیگر قدرت بازداری ما را در این باور و شناخت یعنی باور مرگ از دست می دهد، انسان به تنهایی و انزوای اگزیستانسیالیستی دچار شده و دلهره تمام وجود او را در بر می گیرد. تجربه چنین لحطه ای و باور این لحظه، بقدری پوچ و تهی است که تمامی هستی بی معنا جلوه می کند. اما اگر انسان توانایی برخورد با باور مرگ را داشته باشد می تواند دست به انتخاب زده و معنایی در زندگی خویش خلق کند.
البته این حقیقت که مرگ پایان زندگی است، پدیده ای غیر قابل درک است. مرگ سمبل نهایی آخرین جدایی یعنی جدایی از دیگران و از خویش بوده و عدم آگاهی انسان از لحظه مرگ و یا نوع مرگ است که در انسان ایجاد دلهره می کند. در زندگی روزمره نیز از مرگ صحبتی نمی شود و معمولا از این گونه صحبت ها یا اجتناب می شود و یا اینکه با ایما و اشارات از آن حرف زده می شود. حال آنکه انسان محکوم به مرگ است. مرگی تنها. و لحظاتی که در هنگام مرگ بوجود می آید آنقدر با تنهایی، پوچی و دلهره توام است که به انسان احساس بی ریشگی دست داده و صحبت کردن در این مورد را دشوار می سازد.
شاید بتوان گفت تنها تفاوت میان سارتر و کی یرکه گور مسله ایمان به خدا است. سارتر به وجود الهی خدا اعتقاد نداشته و معتقد است که انسان جنبه های بسیار اساسی و مهم خویش را فرافکنی کرده و به خداوند نسبت می دهد.
در سیستم خلقت، خداوند کسی است که جهان را از هیچ بوجود آورده و مظهر پاکی، نیکی، امکان و کمال محسوب می شود. اما به نظر سارتر چنین صفاتی را که انسان به خداوند نسبت می دهد در حقیقت نیاز انسان به این مسله است که بتواند خالق خود باشد. بعنوان مثال یک هنرمند با فعالیت هنری خویش می کوشد تا در هستی، معنا یی را خلق کند و یک اثر هنری، نشان فعالیتی بی نهایت است که در جهان هستی تولید ارزش و معنا کرده و این هنر، انعکاس نیاز بی نهایت انسان در خلق و ایجاد معنی در زندگی است. حال آنکه کی یر که گور مسیحی بوده و معتقد است که انسان بایستی پس از مرگش در مقابل خداوند باز خواست شود. از سوی دیگر میتوان فلسفه سارتر را با فلسفه نیچه نزدیکتر دانست. برای نیچه نیز خدا مرده است و او انسان را در جایگاه خدا قرار داده و او را مالک و مسوول سرنوشت خویش می داند. نیچه خواهان یک انسان قوی و مغرور است که هیچگونه وابستگی ای به سیستم های مذهبی و اجتماعی نداشته باشد و از اینرو " ابرنسان " را خلق می کند.
بنابراین از آنجاییکه نه خدایی و نه چیزی به نام طبیعت انسانی در این مکتب وجود ندارد و از آنجاییکه جهان در خود هیچگونه معنایی ندارد انسان به یک مجازات ابدی که سارتر آنرا آزادی می نامد محکوم بوده و در این آزادی بایستی هر لحظه توسط انتخاب خویش به خلق و یا خلق مجدد خویش دست زده ومسوولیت هستی خویش را به عهده گیرد. لازم به تذکر است که فبلسوفان اگزیستانسیالیست از عدم وجود خدا، چندان راضی هم نیستند زیرا می دانند وقتی خدایی وجود ندارد، هر کاری مجاز محسوب می شود چرا که د یگراخلاق کلا معنایش را از دست داده و هیچ چیزی وجود نخواهد داشت که مانع اعمال غیرقانونی انسان شود. اما وقتی چنین خدایی وجود ندارد، و وقتی کسی یا نیرویی نیست که بر مرزهای اخلاقی انسان نظارت داشته باشد پس چه کسی می تواند او را یاری دهد. بنظر سارترپاسخ این سوال فقط یک چیز است و آن " انسان " است. یعنی این خود انسان است که تنها و بدون هیچگونه کمکی در دنیای امکانات خویش به خویشتن خویش محول شده و هیچگونه جبری وجود ندارد. بایستی توجه داشت که وقتی سارتر پیوسته از " هستی " صحبت می کند، منظور او آزادی است. یعنی به محض اینکه انسان به آزادی خود، آگاهی می یابد؛ دیگر هستی و موجودیت خداوند از بین می رود. بنظر سارتر انسان آزاد است بی آنکه به این آزادی واقف باشد و از همین رو از آگاه شدن به این آزادی صحبت می کند. وقتی انسان به این آگاهی دست یافت، به حق انتخاب خویش، حس مسوولیت که پی آمد این انتخاب است و تنهایی محض خویش نیز پی می برد. بنابراین امکان انتخاب، به معنای آزاد بودن انسان تلقی شده و لذا او در انتخاب مرگ خویش نیز آزاد است.
بنظر سارتر انسان با انتخاب خویش دست به عمل زده و با عملکرد خویش تولید ارزش می کند و اساس این انتخاب و خلق ارزش، آزادی محض او می باشد. اومعتقد است که انسان نبایستی فقط خود را به دست جریان هستی بسپارد زیرا در چنین صورتی هستی او از هر گونه معنا و مفهومی تهی شده و او هرگز به بلوغ انسانی خویش نمی رسد. فقط توسط انتخاب و عمل است که انسان خود را از تنهایی و انزوا دور ساخته و احساس تعلق در او ایجاد می شود.
می توان مسله انتخاب را که سارتر بسیار از آن صحبت می کند با مثالی از کامو روشن تر ساخت. در " افسانه سیریف " اثرآلبرکامو، سیزیف بخاطر طغیان در مقابل خدایان به سرنوشتی برده وار مجازات شده و بایستی تا پایان هستی اش سنگی عظیم را از کوهی بالا ببرد. بنظرکامو، سیزیف مرد خوشبختی است زیرا او سرنوشت خود را حاصل انتخاب آگاهانه خود می داند. این خود سیزیف است که بر سرنوشت خویش حاکم است ، سرنوشتی که خود او آنرا انتخاب کرده است و این انتخاب آگاهانه موجب می شود که در زندگی سیزیف معنایی خلق شود و از اینرو او مرد خوشبختی است.
ویکتور فرانکل معتقد است کسانی که توانستند از زندان های هیتلر جان سالم بدر برند آنهایی بودند که توانستند در بدترین شرایط زندگی، معنایی در زندگی روزمره خویش خلق کنند. فرانکل نیز چون سارتر و کامو نیاز به خلق معنی را یکی از اساسی ترین نیازهای روانی انسان می داند. انسان می کوشد در هر شرایطی معنایی را در میحط بیرونی خویش جستجو کند و این معنی و ارزش ها در محیط پیرامون هر فردی وجود دارد. به نظر فرانکل معنی فقط این نیست که انسان در جهان کوچک و شخصی خویش آنرا خلق کند بلکه بایستی آنرا در محیط فرد جستجو کرد.
فرانکل اساس مسله معنا را به سه دسته تقسیم می کند:
خلاقیت ، آن چیزی است که فرد می تواند به جهان ببخشد
تجربه، آنچه که فرد از جهان هستی دریافت می کند
نظرانسان نسبت به رنج در هستی ( رنجی که به نظر فرانکل بایستی با آن مقابله کرد).
سارتر نظر فرانکل در مورد نیاز انسان به محیط پیرامون خویش را با مسله ای به نام ِ " هستی دیگری " و یا " آگاهی دیگری " مطرح کرده و معتقد است انسان بدون دیگران، هرگز به درک و آگاهی نسبت به خویش نمی رسد. " دیگران "، شرط لازم هستی فرد بوده و وقتی انسان دست به انتخاب می زند، این انتخاب، دیگران را نیز تحت اشعاع قرار می دهد. زیرا انسان در ضمن عمل وانتخاب خویش، تولید ارزش کرده و خلق این ارزش، در هستی دیگران تاثیر می گذارد.
اما بنظر سارتر دیگران، نقش دشمن را نیز به خود می گیرند زیرا " دیگری " قادر است مرا به یک " هیچ " کاهش دهد. دیگران می توانند مرا به عنوان یک شیی در جهان فردی خویش دانسته و هستی مرا مورد سوال قرار داده و قضاوت و ارزیابی ام کنند. و این نه تنها حس شادی را در انسان به وجود می آورد بلکه ترس را نیز در من بیدار می کند چرا که ناگهان متوجه می شوم که این خود من نیستم که بر سرنوشت خویش مسلط می باشم. در این صورت این خطر نیز وجود دارد که به من نقشی ایفا شود که خواهان آن نبوده و خود آنرا انتخاب نکرده ام. این مسله می تواند وضعیت بسیار ناهنجاری را پدید آورده و من مجبور شوم از مکانیزم های دفاعی استفاده کنم که دیگری از آنها استفاده می کند. یعنی می کوشم آزادی او را مختل ساخته و او را به یک شیی کاهش می دهم تا بر او مسلط شوم. از اینرو انسانها همگی در مقابل یکدیگر نقش هایی را به عهده می گیرند که به آنان تحمیل شده است و به گفته سارتر ما مانندهنرپیشگانی هستیم که به جامه مبدل درآمده و نقشی را بازی می کنیم برای اینکه بتوانیم بر دیگری مسلط شویم.
سارتروجود چیزی به نام " سرنوشت " را نیزنفی کرده و چیز سنگین تری یعنی یک سرنوشت یا سرشت درونی را به انسان معرفی می کند. او مبارزه تر ا ژیک انسان را با خویشتن خویش ترسیم کرده و معتقد است انسان خود، مسوول و مالک اصول اخلاقی و انتخاب و آزادی خویش است. انسان در صورت یک اتفاق به جهان هستی پای گذاشته و وظیفه انسان است که از این آزادی و هستی بهره جوید. به تعریف سارتر، انسان، آزاد است و هیچ قیودی او را در محاصره خود ندارد. آزادی ای که به تعریف خود قهرمان سارتر در داستان " تهوع "، شبیه مرگ است. فلسفه اگزیستانسیالیسم تمامی مسوولیت انسان را بر شانه های خود انسان گذاشته و همانطور که کامو می گوید: اگر این انسان پوچی هستی را نپذیرد و کوشش نکند تا با خلق کردن معنی، این پوچی را از بین ببرد، تنها راه حلی که باقی می ماند فقط خودکشی است.
در داستانهای هدایت، نیزخودکشی و مرگ در همه جا هست. سایه آن هرگز کمرنگ نمی شود و شخصیت های قصه ها در انتظار مرگ و نیستی، خمیازه می کشند. جهانی که در آن همه چیز به بن بست ِ نیستی ختم می شود و قهرمانانی که زاییده فضایی آغشته به یاس، ضعف و ناکامی اند و هدایت آنان را به آشوب ذهنی و روانی اشان می سپارد و می گذارد که از دست بروند. گویی برای او عشق و مرگ، هستی و نیستی، حقیقتی جدایی ناپذیرند.
از یک سو چهره های زنانه ای چون "آبجی خانم" را تصویر می کند که تاروپودشان با اطاعت و محرومیت گره خورده است و از سوی دیگر، زن به تندیسی چون "عروسک پشت پرده" بدل شده و هستی ای جاودانه می یابد.
هدایت بر روی هر چیزی دست می گذارد تا جای پای مرگ و ملال را در آن نشان دهد. سخن از تنهایی آدمی، ناتوانی در زیستن و پوچی زندگی و هستی است. در همه جا حضور مرگ احساس می شود. مرگ است که زندگی و زمان را تعیین می کند و لحظه ها، لحظه های مرگ هستند. شخصیت ها آنقدر نزدیک به مرگ زندگی می کنند که دیگر نمی توانند در هیچ چیز معنایی بیابند و پوچی، تنها پلی می شود که انسان را به جهان پیرامونش پیوند می دهد.
در بسیاری از قصه ها به دیوار، درهای بسته، چهاردیواری اتاق، قفس، پرده و زندان اشاره می شود و تمامی اینها بیانی است برای تصویر انزوای انسان. و در این جهان وحشتناک و بسته ای که هدایت خلق می کند هیچکس قادر نیست درهای بسته ای را که از فقدان فشار دستی گویی زنگار بسته اند، بگشاید. تمامی شخصیت ها در شعله های تب هذیانی اشان می سوزند و زندگی را جریانی از رویدادهای بی معنی می بینند که مرگ با چشمان دریده بی طاقتش آهسته به در می کوبد تا همه چیز را پایان بخشد. و این همان مرگی است که پی درپی در داستان های هدایت با آن مواجه می شویم. مرگی که گاه به هییت یک تصادف، گاه بیماری، گاه خودکشی و گاه به هییت یک سرنوشت ظهور می کند.
یکی دیگراز ویژه گی های آثار هدایت، انسان های بحران زده ای است که خلق می کند. تمامی آنان نگاهی بشدت منفی به خود و محیط پیرامون خود دارند و در هیچ کجا نمی توان شاهد رابطه ای مثبت و نگاهی مثبت به زندگی بود. او پیوسته آدمهایی را به صحنه وارد می کند که از خود و د یگران وحشت و تنفر داشته و از رویدادهای معمول زندگی تهوعشان می گیرد و تارهای پوچی ای که رویشان تنیده شده، آنان را از هر حرکتی باز می دارد.
هیچکس احساس تعلق نمی کند. همگی تنها، تردشده و منزوی اند و گویی فقط هستند و در اثر یک حادثه، در هستی ِ اتفاقی اشان در انتظار نیستی اتفاقی اشان نشسته اند.
هدایت نیز مانند "ادگارآلن پو" جهنم و مرگ را مستقیما به روی صحنه زندگی می کشاند و هیچیک ازشخصیت هایش از ملاقات با چهره مخوف مرگ محروم نمی ماند. گویی با تصویر کردن تجربه مرگ دیگران، عدم جاودانگی انسان را به اوخاطرنشان ساخته و مرگ را واقعیتی میسازد که هر کسی دیر یا زود بایستی با آن روبرو شود و همین رویارویی با مرگ است که انسان را به دلهره اگزیستانسیال خویش آگاه می کند. و این ماهیت تراژیک مرگ است که سرچشمه درک هدایت از هستی است و گویی مرگ، دروازه ای است به پیروزی.
شخصیت های هدایت، حرکت نمی کنند، مبارزه ای اتفاق نمی افتد و همگی مایوسانه و خاموش، رو به زوال می روند و درست همین است که سرنوشت آنان را تراژیک می سازد. زندگی برایشان به منزله زندانی است که گریز از این زندان، تنها با " مرگ اندیشی" به رهایی می انجامد. برای هدایت نیز چون "نیچه" خدا مرده است و دیگرهیچ چیز قبیله تنهایی انسان را نجات نخواهد داد. هیچ بجز اند یشیدن به مرگ و مرگ.
اوآنقدر از مرگ پر است که در داستان کوتاه و دو صفحه ای " مرگ"، بیش از بیست بار واژه مرگ را تکرارکرده، آنرا "نوشداروی نا امیدی" نامیده، ستایش کرده و میگوید: " تو سزاوار ستایشی ای مرگ ".
واژه های منتخب هدایت از قبیل بی معنا، بیهوده، بیگانگی، تنهایی، و مرگ، حاکی از انقلاب روانی شخصیت های داستان است و مرگ در مرکز تمام اینها واقع شده، و بسان ستونی است که تمام هستی بر روی آن استوار است. و با سقوط آن همه چیز سقوط کرده و زندگی چونان رازی غیر قابل ادراک و دست نیافتنی باقی می ماند.
در داستان زنده بگور، شاهد رویارویی ای میان آگاهی و واقعیت و یا بهتر گقته باشیم، درک اگاهی از جهان واقعیت هستیم و می بینیم که چگونه هدایت می کوشد به کمک زبان به آن سوی تجربه ذهنی اش از واقعیت نفوذ کند. فرد و هستی او در هم گسیخته است و جهان به مغاکی بدل شده است که چهار دیواری اتاق، معرف و سمبل این جهان است. گویی اتاق به صحنه ای از هستی بدل می شود که انسان، نقشی را بر روی این صحنه ایفا می کند. انسانی که در گوشه ای از یک جهان بیگانه (پاریس) محصور در یک اتاق، رنج و اضمحلال خویش را به کلام می کشد.
ساختار داستان به کمک چند ین سمبل و انگیزه هایی مشخص، مثل ثبت، تکرار و تعداد واژه هایی که در متن استفاده شده است نشان داده می شود. بعنوان مثال می توان انگیزه ویا موضوع رنج و درک او را از یاس، در تکرار مکرر واژه ها مشاهده کرد. واژه مرگ، یاس، درد، تنهایی، سکوت، دیوار، پوچی........بیش از 62 بار در زنده بگورتکرار می شوند و در این داستان، صدای راوی را می شنویم که این صدا آهسته آهسته آنچنان که دور و مهو می شود، می کوشد در خواننده نفوذ کند.
چنین ساختار کلامی و جمله سازی، به خواننده این باور را می دهد که گویی نویسنده یا راوی در خاطر او حضور دارد و متن، این امکان را بوجود می آورد که راوی، جایگاهی در روایت خود پیدا کرده که می توان او را نظر باز نامید. به بیانی دیگر او تراژدی و رنجی را که خود به روی صحنه آورده به تماشا نشسته است.
از اینرو می توان متن داستان را به دو مرحله تقسیم کرد. یکی مرحله اول که به تم یا موضوع " رنج " بستگی پیدا می کند و مرحله دیگر، نقشی است که راوی در بازگویی این حادثه یا رنج بخود می گیرد.
موضوع درد و رنج به کمک انگیزه و تکنیک های گوناگون در داستان باز سازی شده است و موضوع، شرح حال مردی است که در احتضار است. این ظاهر ساختار ِ داستان و فرم جمله سازی آن است. حال آنکه با کمی دقت می بینیم تصویری که داستان را برای ما ترسیم میکند گسترش یافته و این تصویر رنج و درد ِ فردی، به درد انسان، به طور کلی و هستی او ارتباط پیدا می کند.
به بیانی دیگر، داستان، وضعیت اگزیستانسیال انسان را به نمایش می گذارد. وضعیتی که از تضادهای تجربه، درد و تکرار مداوم این درد تشکیل شده و شرح هستی فردی است که درد و رنج انسان، اساس بنیادین داستان می باشد.
از اینرو در این داستان و بسیاری از داستانهای دیگر هدایت، نه تنها موضوع ، تجربه مداوم و مجدد این درد است، یعنی درد مشترک هستی انسان، بلکه هدایت بطور کلی به تهی بودن، خلا و پوچی هستی اشاره می کند.
در زنده بگور، نوع انتخاب هدایت در بیان داستان، طوری طرح ریزی شده است که راوی با شخصیت داستان در هم می آمیزند و یکی می شوند. از اینرو متنی که به ظاهر بسیار ساده به نظر می رسد، همزمان بسیار پیچیده می شود زیرا ساختار متن در رابطه با خود متن نبوده بلکه واقعیتی می شود از هستی که هم در مورد آن نوشته شده است یعنی بطور عینی تصویر شده و هم بطور ذهنی، نویسنده آنرا تجربه می کند.
در زنده بگور می بینیم که فرد، در محاصره چهاردیوار اتاقی بوده و در سکون، تنهایی، وانزوای محض و درد جسمانی از تاثیر تدریجی سم بر بدن، روح سرگردان، مایوس و افسرده او را ازهر حرکتی باز می دارد. برای مثال میتوان احساس تنهایی و عدم آزادی را در این متن به خوبی مشاهده کرد: " در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهایی که درقفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه می رفتند، درست همینطور. در آن موقع من هم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر می کردم. در خودم حس کردم که مانند آنها هستم. این راه رفتن بدون اراده، چرخید ن به دور خودم. آن جانوران هم همین کار را میکنند......."
یا اینکه احساس بیگانگی را می توان در این خطوط دید: " هرچه فکر می کنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمی دهد. هیچ چیز و هیچکس..... حس می کنم مرا از جامعه آدمها بیرون کرده اند."
در داستان 24 صفحه ای زنده بگور، هدایت شصت و یکبار واژه های مرگ، مردن و خودکشی را تکرارکرده و با بیان اینکه " خودکشی با بعضی ها هست و کسی تصمیم خودکشی را نمی گیرد" ، رنج را بصورت یک عامل غیرقابل تغییر، تصویر می کند. عاملی که اساس هستی انسانی را تشکیل داده و پذیرش آن، یعنی قبول این رنج نیزبعنوان بخش اساسی هستی، از طرف شخصیت ها غیر ممکن است.
از اینرو تنها عصیان آنان در مقابل این رنج، خودکشی است که این عمل نیز بعنوان یک عنصر اصلی دیگر در داستان ها وارد می شود.
طغیان در مقابل این رنج، مانند رویدادی کاذب می شود که نه تنها رنج را از بین نمی برد بلکه این رنج را به مرگ نیز انتقال می دهد. مرگی که نتیجه و تنها امکان در دنیای بی امکان اوست. به بیانی دیگر، شخصیت زنده بگور، در هستی خویش محصور است و با تیک تاک ساعت، این صدای هولناک گذر زمان، به پایان این هستی، یعنی مرگ نزدیکتر می شود. مرگی که " زنده بگور، با دیدن گورهای مرده ها درقبرستان به آنها رشک برده و آن را خوشبختی و نعمت زندگی تلقی می کند ". مردگانی که تنها نشانه ثبات در ذهن او بوده و گویی به محض اینکه زنده بودن خود را تجربه می کنند به یک دلهره اگزیستانسیال دچار می شوند.
در زنده بگور، " من ِ " داستان به نگاه چشمانی بدل شده و نظاره گر اضمحلال خویش است و زبان ِ واژه، مانند موتوری این من ِ رو به تجزیه را شرح می دهد. داستانی که تنها شخصیت بی نام و نشان آن، خود را تحریرکرده و جریان تدریجی و تجریدی مرگ خویش را قلم می زند و می توان این مسله را بازگشت به زندگی نیز تلقی کرد.
یعنی واژه هایی چون تهی، پوچ، تنهایی، درد و مرگ که با تحریر شدن از طریق زبان، هستی می یابند. از اینرو بوسیله نگارش و ثبت حالات روانی و تجربه شخصیت داستان از جهان پیرامون خود، یک انتقال صورت می پذیرد. انتقال نیستی یا مرگ به هستی و بنابراین می توان گفت او از طریق نگارش میکوشد در هستی رو به نیستی خویش تداوم و نظم ایجاد کند. زبان و واژه ها یی که بصورت آینه ای جادویی درمی آید تا درون، رویاها و تخیلات نویسنده را برای ما عریان سازد. و این همان آیینه ای است که هدایت نیز چون ژان پل سارتر پیوسته شخصیت های قصه ها را مقابل آن قرار می دهد. آیینه ای که انعکاس آن، گاه، فقط برای لحظه ای در فضایی که هیچکس دیگری وجود ندارد به " من " در حال تجزیه احساس هستی را یادآور میشود.
در بسیاری از داستانها صحبت از یک واقعیت ذهنی است و نه یک واقعییت عینی و واقعییت ذهنی، واقعییتی است که فقط "من" داستان قادر به ادراک آن است و شخصیت های داستان با واقعیتی که وجود دارد، یعنی واقعیت عینی بیگانه هستند. و همین جهان ذهنی است که راوی می کوشد با کمک گرفتن از واژه ها آنرا ترسیم کند. از اینرو می توان گفت که واقعیت ذهنی به واقعیت زبانی و در نهایت، به واقعیت اثر، بدل می شود.
در داستان زنده بگور و بوف کور، فقط واقعیت ذهنی قهرمانان است که برگ ها را پر می کند و این واقعیت ذهنی، تنها واقعیت موجود در ساختار داستان می باشد. وبا چنین انتخابی، یعنی با ترسیم واقعیت ذهنی، نویسنده می کوشد تا مسله هستی که غیر قابل ادراک، بیهوده و تهی است را بیان کند. داستان قهرمانانی که می دانند بی معنایی و پوچی، اساسی ترین ویژه گی هستی بوده و بایستی در صحنه هستی، دست به انتخاب زنند.