نگاهی به یکی از داستانهای کتاب
مثل یوسف، آخرین اثر عباس صحرائی
بنام:
" همه داریم دیوانه می شویم "
صفیه ناظر زاده


صحرائی در این داستان کوتاه که بسیار راحت و روان نوشته شده است، به زیبائی گوشه ای از زندگی روز مره در ایران " تهران " را می نمایاند، و از انباشتگی فشار هائی که دارد همه را " دیوانه می کند " می گوید.
شاه بیت این داستان که قصه نیست، گفتن از ترس جاری حاکم بر مردم است، و این که چگونه سرکشی ها دارد جای خود را به " سکوت " می دهد. و هر کس کوشش می کند حتا از فشاری که دارد " دیوانه " اش می کند نیز حرفی به میان نکشد.
"...مسافر ها یا توی لاک خودشان بودند، یا اینطور وانمود می کردند..."
همه دستی را که برگلویشان است احساس می کنند اما منتظرند کس دیگری بجایشان
فریاد بکشد.
" همه نگاهی را از روی صورت هم گذراندند و سریع بر گشتند. "
" ...سرما و لیزی خیابان ها هم اجازه نمی داد که راننده زودتر از مسافرانی چنین ترسیده و رم کرده راحت شود. "
صحرائی، به شکلی اسیران دربند بازداشتگاه " تربلینکا " را که نهایت اعتراض و
مقاومتشان " نگاه " بود و " سکوت " یاد آور می شود.
"... خانمی که جلو نشسته بود ( لبخند ) زد، من هم سر جایم ( تکانی ) خوردم. "
و این یعنی، نهایت شهامت.
اکر قرار است که نویسنده در قبال رخدادهای جامعه خود، بی اعتنا نباشد، صحرائی
در این واگویه! چنین کرده است. و با ترجیع بند:
" همه داریم دیوانه می شویم " در تلاش به میدان " حرف! " کشاندن جمع کوچکی است که در تیر رسش قرار گرفته اند.
"...این بار نگاهش را فقط به آقائی که بغل دستش نشسته بود انداخت. آقا که گویا اصلن حضور نداشت، بسیار بی تفاوت بیرون را نگاه کرد..."
آنقدر نا امید که:
" راننده نگاهش را از او گرفت و با ناراحتی خیابان را بر انداز کرد..."
صحرائی، چقدر خوب نشان می دهد که حتا در حد اشتباه گفتن نام یک مکان، چه واهمه ای حاکم می شود.
" فرمودید کجا تشریف می برین؟ "
" میدان فوزیه "
" آقا کجای کاری؟ تو اون رژیم هم، مدتها بود که دیگه فوزیه نبود.....حالا امام حسینه "
" آقا کمی جا خورد"
ولی تتمه شهامتش را به یاری می گیرد:
" چه فرقی می کنه، میدون میدونه..."
و بلا فاصله در می یابد که تند رفته است:
"....اما راست میگی، امام حسین شده...ما اونجا می ریم "

داستان " همه داریم دیوانه می شویم " نشان می دهد که، صحرائی هنوز " تمام "
قد در ایران حضور دارد.
هنوز دلش می خواهد در آنجا که در یک تاکسی کوچولو شش نفر نفس می کشند،
" تاکسی سواری کند " تاکسی هائی که نبایستی جای راحتی باشند. " لااقل در مقایسه با تاکسی های این ور دنیا " ولی او که دلش آنجاست،
" در فضای کوچک اتاقک تاکسی " که حتا در هایش خوب کیپ نمی شود و باد " ووهه " کنان می زند تو.
"...احساس نشستن زیر کرسی " را دارد. جائی که معمولن راحت و گرم است.
او مو شکا فانه باز می کند، که چیزی درون آدم ها ریشه دوانده است. چون در همه حال بایستی مواظب باشند دست از پا خطا نکنند. و این نهادینه شدن رعب است که مردم ما را دارد می جود.
خانمی که می خواهد شوهرش را از نگرانی خطائی!! که کرده و نام میدانی را اشتباه
بر زبان آورده است، نجات بدهد، و مانع از ادامه " پائین نگه داشتن سرش " بشود
باید اول به خودش برسد:
"... ضمن بیشتر پائین کشیدن روسری خود " می گوید....
اوج خفقان را نشان می دهد، انجا که بیم راننده را نیز نشان می دهد:
" ...ترس برم می دارد که نکنه طرف می خواد مزه دهنم رو بفهمه "

داستان های صحرائی، که هر یک گوشه هائی از زندگی روز مره را می نمایاند، و از رخدادهای واقعی روابط و مراودات مردم می گوید، از توان بیانی کافی، آهنگ مقبول نثر، و روانی خواندن بر خوردار است. او با این کتاب خود، گام دیگری در راه ادبیات در تبعید بر داشته است.

نمی بینم، از این همه سایت هائی که به راه ادبیات " بخصوص ادبیات داستانی " می روند، و ایجاب می کند که در مورد هر کتابی که در این روال منتشر می شود، حرفی بگوید، تا نشان بدهند که مراقب نوسانات هستند، از این نویسنده و کار هایش حرفی گفته باشند.
احساس بدی است این فقط هوای رفقا و دوستان را داشتن، و یک سو و یک جهت
را نگاه کردن.