روزگار ما ، روزگاری هست که حتا قوانین پارلمانها هم از قطعیت معنا دهی جدا افتاده اند .هنر مدرن ، هر چه هست ، میکوشد تا تشویش و اضطراب بشریت معاصر را باز نمون کند

sarami


مقدمه ای بر مجموعه شعرآستا ن های وحید ضیائی

دکتر قدمعلی سرَامی - بهار 87



Word is a bee

It sings

It stings

Then it flies!


این شعر افسون وار از آن شاعر عارف مسلک انگلیسی زبان قرن نوزدهم امیلی دیکنسون است که من تنها یک واژه ی انرا عوض کرده ام .یعنی نخستین کلمه را که ( Fame- شهرت ) بوده است برداشته و به جایش ( Word – کلمه ) گذاشته ام که با ( world – جهان ) تنها یک حرف " L" کم دارد : حرفی که تقاطع خطوط عمودی و افقی است : حرفی که اول Lord ( خدا ) – Love ( عشق ) – Life ( زندگی ) – Light ( روشنایی ) – Law ( قانون ) و Lojic (منطق ) است .

آهنگم از آغاز این یادداشت با این بازی کلامی این است که بگویم : هر واژه ای می تواند تا همگی دنیا اتساع یابد و آفریننده تورات در اول سفر تکوین به درستی همه چیز حتا خدا را ( کلمه ) دیده است و دیگر ستون وحیانی هم که نطفه ی جهان خدا – آفرید را تنها تک هجای " کن " اعلام کرده اند گزاف نگفته اند .هر چه هست برای ما آدمها ، هیچ حقیقتی بر تر از همین هجاها که یاخته های جهانند موجود نیست .

اگر در ادبیات مرسوم خواننده دریافت مفاهیم و معانی متن را تکلیف خود به شمار می آورد ، در ادبیاتی از دست آنچه وحید ضیائی پخت و پز کرده است اندک اندک در می یابد که حق دارد از درک محتوای آثار هم به طور کلی هم به صورت جزء به جزء عاجز بماند .بیگمان نویسنده هم به هنگام نوشتن این متن ها به خود حق می داده است که خواننده را دست بیندازد ( حتی ) کنفت کند و بالاتر از اینها نه دماغ سوخته که دیاغ سوخته بفرماید !

چنین می نماید که پیام اصلی این نوشته ها حالی کردن این واقعیت برشته به مخاطبان است که روزگار ، روزگار گیجی و منگی ، کوری و لنگی است و نویسنده این مهم را با اندکی شوخی و شنگی به انجام رسانده است .پیام عمده ی نویسنده این است که بگوید : همه مان را سر کار گذاشته اند .بنابراین چه اشکالی دارد اگر من هم شما را سر کار گذاشته باشم .هدف نویسنده این ست که بگوید : در ظلمات بی آغاز و پایانی سرگردانیم و نمی توان تنها به امید رنگ باخته ی چشمه آب زندگانی دل خوش کرد ! اگر در ظلمات ادبیات و هنر قدمایی ، خضر ها به آب زندگانی میرسیدند و اسکندر ها از آن بی بهره می ماندند در ادب اکنون نه خضریان می توانند به نوشیدن آب جادو و انوشه شدن ایمان بیاورند و نه اسکندریان را یارای آن است که با کفر بی نصیبی از آشامیدن آبگینه ی اعجاز بیعت کنند ! همه چیز در این نوشته ها در برزخ تاریکی و روشنایی و اعراف دانایی تا نادانی سیر می کند .در این آثار به آسانی می توان ادات " هل " را از آغاز پرسش بلند آوازه ی " هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون " برداشت ! در این قلمرو جمع نفی و اثبات به درآزنای از صفر تا بینهایت تواند بود .ناهید اللهوردیزاده به درستی دریافته است که " خواننده ای که عادت بر سلطه بر متن دارد ، این جنون نگاری را برنمی تابد و واقعا هم هدف متن چیزی جز به تامل واداشتن و دگر اندیشی و دگر خواهی مخاطب نیست .آن هم با سلطه ستیزی تمام عیار " (1)

روزگار ما ، روزگاری هست که حتا قوانین پارلمانها هم از قطعیت معنا دهی جدا افتاده اند .هنر مدرن ، هر چه هست ، میکوشد تا تشویش و اضطراب بشریت معاصر را باز نمون کند .سرعت تغییرات در همه سطوح فکری و فرهنگی و هنری و در یک کلام مادی و معنوی ، استواری و ثبات را از انسان و جهان او باز گرفته است .شعرآستان های ضیائی سوء ظن ، عدم اعتماد ، ناامنی ،و سرگشتگی را به خوانندگان خود تلقین می کند و اساسی ترین شالوده های روانی آدمیان را به لرزه در می آورد .

در نگاه من آنچه در این متن ها آمده است ، کوششیست حاصل کششی ناشناخته ، در اندرون آفریننده ی آنها .نویسنده در تمام طول سطر های نوشتار خویش در حال جستجوست و دست آخر بی آنکه خود به یافته ای مشخص رسیده باشد ( ؟) جستار را به خواننده وا می گذارد و خواننده هم در انتهای خواندار ها ، با نویسنده به شدت احساس همدردی می کند و تنها چیزی که به طور قطع می تواند دریافته باشد عدم قطعیت است .دانشی که محصول خوانش این نوشته ها است مدلول این بیت معروف است که :

تا بدانجا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم

در متن های این مجموعه ، به طرز شگفتی ، جد و هزل ، هنر و بازی ، وضوح و ابهام ، حتا آسمان و ریسمان به هم گره خورده اند .نویسنده می خواهد حالی مان کند که لا و الا ، کژ و راست ، مغز و پوست ، دو کمان یک دایره اند .این متن ها یاداور همان مار دم در در اساطیر اولینند .در انزوای ذهن آقای ضیائی سنگ و کالا فرق چندانی با هم ندارند .به همان گونه که تلاش و تلاشی پشت هم را می خاراند و عقاب و غراب زنده به خورد مردارند .شاید بتوان یکی از خواست های ناخوداگاه نویسنده را تحقیر خوانندگان به حساب آورد .به انگاشت من اگر هنرمندان هم روزگارمان تنها خاصیت آفریده هاشان القای نادانی و ناتوانی به مخاطبان باشد ، کار کارستانی کرده اند .به راستی آدمهای زمانه ما خودشان را گم کرده اند و خیال می کنند همه چیز را یافته اند . من که با همه ی سالخوردگی از این جوان سالخوار سپاسگذارم که به قلعه رفتن شاهوار ، ناگزیرم کرده است .خدا قوت جوان ، خسته نباشی !

شاید هنوز شعر دوستانی باشند که گمان کنند وظیفه ی نقد ادبی صرفا روشن کردن ظلمات ذاتی سروده های شاعران است .اما خبرگان امر می دانند که سره گری ادبیات هم مثل همه پدیده های عالم کرداری تناقض آمیز است و در عین حال که می تواند نورانیتی به وجود آورد به انبوهی ظلمات خاکستری روان شعر خواهد افزود .من این یادداشت را بر مجموعه شعرآستان های وحید ضیائی نمی نویسم تنها به این قصد که در فهم معانی تنیده در آنها خوانندگان را یاریگری کنم که می دانم حاصل کارم ، افزودن گنگی های تازه ای بر غموضشان نیز هست .و این را هم خدمت به این نوشتار ها به حساب می آورم که ابهام افزایی را از کارکرد های نقد ادبی می دانم : " نقادی دود بر ابهام شعر افروختن می افزاید ! شعر از آن مقوله ها نیست که به میانجی تفسیر کردن از گنگی آن کاسته شود که هر گونه روشنگری در این باب به پیچیده تر شدنش می انجامد .در اینجا هر هر گرهی که به ظاهر می گشاییم بستگی را بیشتر می کنیم " (2) نقد ، تاویل ، تفسیر و هر فن و روشی که به امید روشنگری کردن در حق آثار هنری در کار می اوریم ، در عین حال تاریکی ها شان را افزونی خواهد داد هر باری هر به راه آوردنی در عالم هنر از راه بدر بردنی نیز خواهد بود .به باور من هنرمند روزگار نو در اندیشه ی نو کردن خود و مخاطبان خویش است و این کار در درازنای هزاره هایی که در پیش روی است به انجام تواند رساند .هنر کیمیای روان انسانی است :

تغییر گوهر است زبان مرا ، هنر زرینه گوش کن که هیاهوی کیمیاست (3)

البته همینطور که گفتم ، این کار روز و هفته و ماه و سال و دهه و حتی سده نیست .خیلی زمان میبرد اما هر چه هست این تنها امیدی است که انسان روزگار ما میتواند داشته باشد .البته معجزات دانش بشری ، از دست اعمال روش کلونینگ در تولید مثل را انکار نمیکنم .حتما در مطبوعات مطالعه فرموده اید ، دانشمندان ینگه دنیایی ، جنین واره ی آدمیزاد را هم ساخته اند و خوب با این تکنولوژی زیست شناسی نوین خیلی افسون گری ها می توان کرد اما در کار هنر ، سخن تدریجی بودن آن است .لابد می دانید عجله کار شیطان است (!) و هنر ذاتیتی الهی دارد و روایت شده است که التا نی للله.

هنر مندان هیچ شتابی ندارند ، چون می خواهند نرم افزار آفرینش آدمیت را دگرگون کنند و این کار هر چه آرامتر صورت پذیرد بی خطر تر خواهد بود .

" شعر همانگونه که یاخته ی آن : بیت از دو باره ی به ظاهر از هم جدا اما در باطن پیوسته و با هم یگانه ، فراهم می آید .یگانه ای است دوگانه : مظهر تناقض ، تناقض لفظ و معنا ، راست ترین دروغ ، آبستن هدایت و ضلالت :

خیر و شر ،

توامان بطن بودن اند .

هر دو

در شیار زار کشتن و درودنند .

هر دو گرم بازی گره زدن ، گره گشودنند .

تاچگونه خواب تازه را توان گزارد ،

کوب کوب شان همیشه را بلند باد !

کوبه ی در خیال خانه ی سرودن اند !

راس اصل ماجراست ،

از تنافر دو ضلع بگذریم

زاویه ، همیشه ملتقای انحصاری دو خط راست

جوش خوردن دو خط و بر دو راستاست !!!(4)

" وقتی به پایه های هنر می نگریم یکی از ویژگی های آنرا ستیزه کردن با وضعیت موجود می بینیم .بنابراین اگر شعر از نظر مضمون هم حاوی اسطوره نباشد از دیدگاه منطق ستیز بودن اسطوره است .من هنر و علی الخصوص شعر را اسطوره ی جاری نام مینهم .مادام که شعر را می پذیریم ، انگار اسطوره را پذیرفته ایم .یکی از بنیاد های شعر ایرانی تناقض بارگی ان است .این خصوصیت را بیشتر از همه در سروده های مولانا و بیدل می توانیم دید .اتفاقا در آثار این دو سراینده ، با حس آمیزی هم بیشتر دیدار می کنیم .به اعتقاد من هنر پست مدرنیسم پیش از هر چیز تجسم درامیختن ناساز هاست .هدف این هنر نه ابلاغ و انتقال معانی که خلق حیرت و شیفتگی و هر چه گیج تر کردن مخاطبان و ایجاد تشویشی مطبوع در ضمیر آنهاست .وقتی مولانا نور میخورد و قطار مورد نظر هوشنگ ایرانی ، غار کبودی دوان است که جیغ بنفش میکشد ما با فضایی پست مدرن رویاروئیم .همانگونه که در روان ما آدمها تمایل به نظم و انسجام عقلانی هست ، تنافر نسبت به نظم و انسجام نیز هست . این حقیقت تلخ و شیرین را ما با تفحص در اسطوره ها ی اقوام و ملل باستانی دریافته ایم و جز از اسطوره ها رویاهای اکنون خودمان نیز ، از همین حقیقت متناقض درسرشت ما پرده برمیدارد .دنیاهای خواب و بیداری ما از هم جدایند و هنر کوشش روان ما برای ترکیب این دو عالم است...به بیان دیگر به یاری آفرینش هنری است که ناخوداگاهی و خوداگاهی مان را با هم در میامیزیم و به میانجی این ابزار متعالی به اصل اساطیری خویش باز می گردیم ." (5)

از دهه های پایانی قرن نوزدهم و سالهای آغازین قرن بیستم که بشر با کشف جبر ژنتیکی خود اندک اندک امید خویش به آسمان را رنگباخته یافت و ادبیات با سر در چاهسار ناتورالیسم ، واژگون شد .زمینه برای سیاه بینی شاعران و نویسندگان فراهم آمد .انسان به تبار قابیلی خویش وقوف یافت و دانست که به عنوان سلاله آدم ، اگر نخواهد چون هابیل فداشود باید راه و رسم قابیلی پیشه کند .به یاداورد که به موجب کتاب مقدس از نسل قاتلی مطرود و ملعون ، برادر کشی ناپرواست .بنابر آن جهان خود را جهانی قابیلی پندار کرد و بزودی به رای العین دید که پیرامون وی را دزدان و قاتلان ، نامردان و خیانت پیشه گان فراگرفته اند .چونین شد که اندک اندک اعتماد خود به همنوعان را از دست داد و همه را با خود بیگانه دید و تنها خود را با خویش اندکی آشنا یافت که آن آشنایی هم پس از گذار چند دهه به از خود بیگانگی بدل شد .براین بنیاد فردیت در تمام شئون زندگانی وی از آن زمان در عوالم هنری او رسوخ کرد و کار به آنجا رسید که صراحت و روشنایی در هنر بی ارج اند و ابهام و غموض قدر و قیمت پیدا کرد .هنر به جای آنکه بیان همسانی های هنرمند با مخاطبان خود باشد به نمایش ناهمخوانی های او با جماعت تغییر ماهیت داد .در ادبیات هم روش دلی عقده سرودن و نوشتن جای خود را به سخنان چند و چند پهلو وا میگذارد .ادبیات لختک لختک بجای آن که پاسخ به مساله ای از مسائل روانی آدمیان باشد به طرح مساله مبدل شد و مطالعه آثار ادبی در حقیقت ورود به قلمرو پایان ناپذیر معما های ذهن بشری گردید .این معماگرایی تا آنجا پیش رفت که " کلینت بروکس " ناقد ، گزاره های موسوم به " ناسازه " را که تعبیری مدرن از جمله های شطح آمیز است ، زبان بایسته و ناگزیر شعر شمار کرد .گذشتگان از سد ه های پیشین ، از عقل و ارشادات او ، تا حدی زیاد امید بریده بودند اما به عشق دل بسته بودند و چار هجای دوس – تت – دا – رم را چاره ی کار می دانستند .اما ظاهرا برای اکنونیان خدای عشق هم رنگی ندارد .من به باور تازه ای رسیده ام که چندان هم تازگی ندارد و آن هم درآمیختن این هر دو آن است :

کوریم و عصای عشقمان بینایی ست خورشید ، فراز گنبد مینایی ست

در سینه دلی ابو سعیدی داریم مغز سرمان ، ابو علی سینا ئی ست (6)

آری کوریم و عصای عشقمان بینای ست .وقتی این رباعی خود را بی کلام در می یابم همه حقیقت را به جویندگان هنر گفته ام : همه از دریافت حقیقت مطلق ناتوانیم و تنها ابزاری که میتواند دلمان را خوش کند عصای عشق است که آنرا به اعجاز اندرون تافته از اژدهای نفس در وجود آورده ایم :

عصا را اژدها کردن فسانه ست عصا کن اژدها را و فسون کن !

و نیز گفته ام نه با عقل ، نه با عشق ، با هیچکدام به تنهایی نمیتوانیم انسانی زیست که باید هر دو را در کار آریم : باید معجون جنون و عقل را درمان بزرگ قرن خویش بدانیم و بدانیم که :

این جوش و خروش در رگ و ریشه ی ماست

خون دل ماست این که در شیشه ی ماست

در کاسه ی سر به جای می در جوش است

اندیشه ی خون که خون اندیشه ی ماست ( 7)

در نگاه من پدیداورنده ی این متن ها در نوشتن آنها با این معجون دوپینگ کرده است .در این نوشته ها خواننده خود را با آمیختار دیوانگی و خردمندی رویاروی میبیند و همین تضاد اندرونی است که آفریده های ضیائی را درنگریستنی کرده است .داستانی درباره ی لامینگ نقاش معاصر فرانسوی هست که در مراسم هشتادمین سالگرد تولدش گفته بود :" در هنر قواعد و قوانین به منزله ی دستورات طبی اند .انسان باید بیمار باشد تا از آنها پیروی کند " ( 8)

این سخن نقاش فرانسوی حقیقتی انکار ناپذیر است .هنر همیشه رشد و تکامل خود را مدیون قانون شکنی ها بوده است .براستی اگر نمایشنامه نویسان بعد از چند قرن وحدت های سه گانه ی ارسطویی را نمی شکستند امروز هنر های نمایشی به تکاملی که تاکنون رسیده است ، میرسید ؟

برای گوشهای هنر دوستان هیچ صدایی خوشتر و گوشنواز تر از تراک شکستن پیاپی معیار و میزانهای هزاره های پیشین نیست .انسان دلشکسته ی این هزاره همه چیز را شکستنی می خواهد !

آمیختن شعر و داستان در جهان و ایران ، امری دیرینه است و کار تازه ای نیست .درحقیقت شاهکارهایی چون شاهنامه ، مثنوی معنوی ، منطق الطیر و صدها اثر دیگر از این آمیختگی حاصل شده اند .همین طور که همه موجودات محصول آمیزش اضداد با هم اند و در عالم جانداران ادامه ی راه حیات فردی و جمعی و نوعی جز از طریق پیوند نر ها و ماده ها میسور نمی تواند بود ، هنر های ما آدمیان و از آن جمله هنر های کلامی جز از راه درآمیختگی مداومت نمی توانند یافت .

کهن ترین سرود های بشری ، حماسه ها و تغزلات ، محصول برخورد شاعرانه ی آدمیان با رویدادهای طبیعی اجتماعی و فردی است .

هر واژه ای از واژه های زبانهای بشری از این بابت که ما به ازائی در عوالم عین و ذهن دارد به مثابه ی پیوند دهنده ی جهانهای کهین و مهین است و شعر و داستان ، هر دو از این بابت با هم یگانگی دارند .هر دو در آمیختن محاکات های انسان و دنیای اویند .امیلی دیکنسون کار خود و همه شاعران جهان را عشق ورزیدن و سرودن و سرودن می دانست :"کار من عشق ورزیدن است ، امروز صبح پرنده ای یافتم در آن پایین پایین ، بر بوته ی کوچکی در انتهای باغ ، پرسیدم : برای چه می خوانی وقتی کسی صدایت را نمی شنود ؟ ، با بغضی در گلو و تپشی در سینه گفت : کار من خواندن است و از آنجا پر کشید ؛ چه میدانم شاید فرشته ها روزی خودشان با همین شکیبایی گوش فرا دهند و سرود بیشنونده ی مرغک را تشویق کنند " ( 9)

این سخن حاکی از آن است که هر موجودی حق دارد ، در این کارناوال عظیم ازلی و ابدی ، صدای خودش را بلند کند و هیچ صدایی را نباید خاموش کرد .نمیشود کسی را به این دلیل که حرفهایش برایمان مفهوم نیست به سکوت فراخواند .هزاران سال است که هم کلاغان قار قار میکنند هم کبوتر ها بقبقبو و هم گنجشکان جیک جیک و ما معنای هیچکدام از آواز های بکرشان را اندر نمی یابیم .بنابراین این که من نمیفهمم توچه می گویی نباید باعث شود که من دهان تو را ببندم و صدایت را خفه کنم .

" دیگر روزگار زبان را لقمه گرفتن و در گوش مخاطب فرو کردن نیست که زمانه ی به چشمکی ، چشمه ی معرفت در دلها جاری کردن است " ( 10 )

اگر شاعر باید اشارات را به عبارات بدل کند شعر دوست هم باید بتواند عبارات وی را دیگر بار به اشارات برگرداند .روشنگری های مفسران و ناقدان تنها باید به هر دو گروه یاری کند تا بتوانند آسانتر عبارت ها و اشارت ها را در یابند و بدین ترفند فاصله ی بینهایت موجود میان خودشان را متناهی کنند .بسیاری از اوقات ، تنگناهای گوناگون اخلاقی ، سیاسی ، اجتماعی و مذهبی و حتی اقتصادی در این دنیای افسار گسیخته ، به آدم اجازه ی این کار را نمی دهد .اینجا هاست که خفقان گرفتن و خاموشی اختیار کردن را از هر بیانی ابلغ میابد .من خود وقتی سروده ام :

سکوت نغز ترین شعر روزگاران است

در آن دیار که طوطی سخن شناس افتد ( 11)

این سخن را به هیچ وجه گزافه نپندارید .گاهی وقتها واژه ی تک هجایی " هیس !" می تواند دیوان کبیر شاعران بزرگ روزگار باشد به همانگونه که در هزار و چهار صد سال پیش تک هجای اول کلمه ی توحید :" لا " بزرگترین پیام مسلمانی بود .همین حرف نهنگ آسا ، همین جاروی رفت و روب ماسوی الله .حتا آنرا دوبار هم نمی شود گفت که در ان صورت جز دعوت به خواب و خموشی نمی بود !!

آمیختار شعر و داستان در حقیقت کوششی در خلق بکارت ادبی است .نویسنده با این کار قبل از هر حرف و سخنی میخواهد بگوید من از آفریدن در قالبهای کهن ادبیات تاحدی خسته شده ام و بر سر آنم تا با پیوند پاره ای از آنها با یکدیگر ، قالبی بدیع فراهم آورم .حرف دیگرش این است که همیشه نو فرزندی است که از لقاح کهنه ها در وجود می آید . برای هر آفرینش نوینی چاره ای جز رجوع به گذشته ها نداریم :

" من قطار سرنوشت را ،

دیده ام که میرود به پیش .

بی که بگسلد ز راه ، گام

بر دو خط بیت های خویش .

***

لفظ ، جیغ واره ی بنفش ،

محتوا ، کبود گان غار ،

ابتدا ، رمان از انتها :

هر گزینه ای همیشه زار ! ( 12)

انگار هزاره ی سوم هزاره ی نو کردن همه چیز است .ضیائی خواسته است با درآمیختن شعر و داستان به این نیاز هزاره در حد خویش پاسخی داده باشد .دلیل این کار او بیگمان درک یگانگی ذاتی آن دو بوده است ." شعر و داستان ، ذاتی یگانه دارند و این یگانگی ذاتی حاصل آن است که هر دو ، روندی از کردارند و نوع مرغوبشان همیشه ، معجونی از قبض و بسط ، گره و گشایش است " ( 13)

عمومی ترین پیام هنر نو ، بیان گنگی وضعیت ادبی جهان است .اینکه ابهام در هنر نو حسن شمرده شده است به دلیل آن است که پیام اصلی هنر در دوران نو همین است .هنر وظیفه ی خود می داند که به آدمیان حالی کند که وضع پیچیده تر از آن است که انسانهای گذشته می اندیشیده اند .شاعر امروز با این کار نقصان دانایی خود را اعلام می کند و به همه مخاطبان خویش اعلام میکند که هر کسی باید خود به فکر خود باشد چرا که چاره ای همگانی یا خارجی وجود ندارد یا به این سادگی ها نمی توان آنرا پیدا کرد .آری در جهانی که فردیت جانشین جامعه گرایی شده است هیچکس نمی تواند راهی همگانی به دیگران نشان دهد و بقول شادروان شاملو :

کوهها با همند و تنهایند / مثل ما باهمان تنهایان .

دنیای عجیبی است .همه با هم فریاد میزنیم اما هیچکس جز صدای خودش را نمیشنود.شاعری با دربار صفوی تعهد کرد که شعری بی معنی بسراید و در ازاء هر بیت که معنی داشته باشد کتک بخورد .ابیات مثنوی را خواندند .چند تا معنی دار پیدا کردند و از بابت همانها فلکش کردند . گمان می کنم ضیائی هم هوس فلک کرده است اما به او توصیه می کنم : از گرمای کویری اندرون خود بکاهد تا از سگ نفس او نمک برآورد :

من به فلک نمی روم گر فلکم کند فلک

داغ کویر را بگو از سگ من نمک کند !

شعرآستان ساق ماهی اینگونه پایان می پذیرد : " آدم اگر عاشق باران است ، ماهی میشود / رنگین کمان طاق نصرت ماهی هاست "(14)

دال ها یگانه اند اما همنشینیشان با هم ، میان مدلولهاشان درگیری ایجاد می کند ." راستی آدم اگر آدم بود تا همین الان هم کیفور سیب حوا میشد..."( شعلوک )

هنر روزگار ما هنر ترکیبی است .درآمیختن شعر و داستان در حقیقت خلق ادبیاتی نریانه است .از آن جنس که چند دهه پیش سراینده ی " شاهین ها" دکتر تندر کیا به صورت " نثم " رو به راه کرد ه بود .او این نریانگی را از طریق در آمیختن نظم و نثر با نام نثم فراهم آورد و ضیائی از طریق آمیزش شعر و داستان که گونه ی دیگری از آمیزشهاست .ناپلئون بیجا نگفته بود که مرد نثرخدا و زن شعر اوست .در نوشتار ضیائی این زن و شوهر ادبی با هم آمیخته اند و به همین دلیل ظلمت شبانه ی ابهام را برای آمیزش برگزیده اند .و حتا الفاظ و معانی را که آنهم هر لحظه به رنگی در می آید : سرخ ، سبز ، آبی ، زرد ، بنفش ، کبود ، نارنجی ...رویش گذاشته اند .این نوشتار ها هرگز صورت فیلم پورنوگرافیک سکسی را نمی گیرند که هماغوشی های ضد ها و نقیض ها در آنها رو به خاموشی صوتی و تصویریست .پیام اصلی این نوشتار ها به باور من هیچ جز بیان غموض و گنگی روند های زندگانی فردی و اجتماعی انسان در هزاره ی سوم نیست و همین حرف حساب درشتی است که به همه حروف الفبای زبانهای بشری آبستن است .فریاد ضیائی این است که نمی داند با خود و جهانی که در آن میزید چگونه سلوک کند .این نوشتار ها نوعی اعتراف به نابینایی و نادانی است .آری از خیر آفتاب گذشتیم آیا شب تالی روان تاریکمان را با نور آشنایی نخواهد داد؟

من

با تمام ژرفا

چونانکه چاه ، دوخته ام چشم

عمری بر آسمان ،

شاید ستاره ای

آیینه ی زلال مرا بارور کند !

شاید

دوباره باهم

ژرفا و روشنی

همداستان شوند !

تا کی میان این دو جدائی ست ؟

هنگامه ی نیاز گشائیست ! ( 15)

می گویند نور جهان بیگم به کلیم کاشانی اعتقادی نداشت .کلیم وقتی با تبختر این بیت را خواند :

ز شرم آب شدم ، آب را شکستی نیست

به حیرتم که مرا روزگار چون بشکست !

نور جهان به بدیهه گفت :" یخ بست و شکست ! " ( 16)

شاید بعضی ها با نوآوری های پدید آورنده ی این مجموعه چونین برخورد کنند و با طنزی آمیخته به ناباوری با آن درگیر شوند .

اما من مطمئنم که در هنر ، هیچ راهی جز تن دادن به تجربه های تازه راهگشا نمی تواند بود .

وحید ضیائی هنوز بسیار جوان است و تا رسیدن به دیگر قله های آفریدن راهی دهشتناک و درازینه و دیریاب پیش روی دارد اما هر چه هست بقول خواجه ی شیراز : " زهد رندان نوآموخته راهی به دهی ست " من بیگمانم که فرداهای این جوان روشنتر از این خواهد بود و تحقق این امید مستلزم بردباری مخاطبان است و بس !هیس ! نمرت بیس !



پی نوشت ها :

1-سایت اینترنتی ادبیان ، سوختن در هاوییه بینامتنیت ، ناهید اللهوردیزاده ، ژانویه 2006

2- از دو نقطه تا همه چیز ، قدمعلی سرامی ، انتشارات مشیانه ، تهران ، چاپ اول ، 1374

3- همان ، ص 8 .

4- از هرگز تا همیشه ، قدمعلی سرامی ، انتشارات ترفند ، تهران ، چاپ دوم ، 1385

5- همان ، ص 229 .

6- تا زادن بامداد باید خواند ، قدمعلی سرامی ، انتشارات حدیث امروز ، قزویم ، چاپ اول ، 1381.

7- از دونقطه تا همه چیز ، ص 23.

8- گنجینه ی لطایف ، گرداورنده م . فرداد ، به کوشش محمد حسین تسبیحی ، انتشارات بنیاد ، تهران ، چاپ هفتم ، 1372.

9- گزیده ی نامه ها و اشعار امیلی دیکنسون ، ترجمه سعید سعید پور ، انتشارات مروارید ، تهران ، چاپ اول ، 1385

10- از دو نقطه تا همه چیز ، ص 26 .

11- تازادن بامداد باید خواند ، ص 28 .

12- از هرگز تا همیشه ، ص 231 .

13- از دو نقطه تا همه چیز ، ص 7 .

14- ندیمه نورد ، مجموعه شعرآستان ها ، وحید ضیائی ، سایت ادبی مانیفست، 1385.

15- تا زادن بامداد باید خواند، ص 94 .

16- گنجینه ی لطایف ، ص 206 .