ژوزف می گوید:« به چشم خودش دیده است در همان حوضچه، در عمق زلال آب،عزیز و نازنین در هم تنیده ودست در گردن هم،پاهایشان به مرجان تبدیل شده .
poshte panjareh



فراخوان عاشقی



زمستان پشت پنجره

نویسنده :امین فقیری

انتشارات نیم نگاه

چاپ اول پاییز85

امین فقیری درسال چهل وشش وقتی که هنوزبیش از بیست وسه پاییز از عمرش سپری نشده بود،« دهکده پرملال » را منتشر کرد. این مجموعه بدان جهت که برخلاف تصوروگرایشات سانتی مانتالیستی برخی نویسندگان آن روزگارکه به صورتی رمانتیک تمام پدیده های انسان سوز

فقروفلاکت وبیماری وخرافه پرستی ِ روستاییان را نادیده انگاشته و تنهامحوسایه چند درخت وزمزمه ی جویبارکی در پی ارضای احساسات نوستالژیک خود بودند،توانست بانگاهی دردمندانه

روابطی را نشان دهد که تا آن روزگارازسوی بسیاری از نویسندگان مغفول مانده بود.این کتاب پیش از انقلاب پنج بارتجدید چاپ شد وبعد از انقلاب هم توسط نشرچشمه به ویترین کتابفروشی ها رسید. ازامین فقیری به جز«دهکده پرملال»بیش از بیست کتاب در زمنیه های مختلف به چاپ رسیده است و از آنجمله « زمستان پشت پنجره». برخی بر این باورهستند که هنوز«دهکده

پرملال »بهترین اثرفقیری است وبه اصطلاح اورا نویسنده ای تک کتابه می دانند.ومن بر این

گمانم که صاحبان چنین نگرشی حداقل دوگروه اند.یکی آن دسته که داده هایشان صرفاً ازطریق گوش کسب می شود.وگروه دیگردسته ای که فرصت پیدا نکرده اند که رمان ِزمستان پشت

پنجره رابخوانندو صرفاً برحسب عادت و برای اعلام حضور،حرف هایی ناسخته و ناپخته می زنند، که مستند نیست. متاسفانه این هردو کنش از ویژگی های فرهنگی ما مردم است که نخوانده ملاییم.و من سعی نمی کنم به این دو گروه، دسته ی دیگری را اضافه کنم وبدون احساس مسوولیت، به سینه ی کسی برچسب مغرض بچسبانم. به گمان من زمستان پشت پنجره اگر به

جهت عناصر زیباشناختی یک سروگردن از دهکده ی پرملال بلندتر نباشد به استناد آنچه عرض خواهم کرد،چیزی از این کتاب کم ندارد.پس به اعتبار همین کتاب ودر محاسبه ای حداقلی ،فقیری نویسنده ای دوکتابه است!! واما داستان زمستان پشت پنجره : گروهی از موسیقیدانان ایرانی برای برای حضوردر یک سمینار در زمینه ی موسقی ملل به کشوری خارجی دعوت شده اند. نویسنده ی داستان هرگز از این کشور ،شهرودانشگاهی که این سمینار دو هفته ای در آن برگزار می شود نامی بمیان نمی آورد واین بدان جهت است که بن مایه داستان سمت وسویی راز آمیز دارد اما ازاسامی برخی شخصیت ها می شود استنباط کرد که سمینار در کشوری شرقی بر گزار شده است عزیز موسیقیدان چهل و دو –سه ساله شیرازی که متا هل است و دو پسر شانزده و هفده ساله دارد ، د یوانه وار دل باخته نازنین سی ونه ساله می شود که از شوهرش بعلت نا همخوانی جدا شده است. نازنین به ضرورت سفر دختر دوازده –سیزده ساله اش را موقتاً به همسر سابق خود سپرده است. برای نازنین وعزیز سمینار ،سمینارنظر بازهای ها یی است که بقول حافظ در آن بی خبران حیرانند. اما این حیرانی زمانی برای خواننده حیرت آور می شود که در دیالوگ های مه آلود وکنایه های عاشق کش می رود تا چون رازی سر به مهر به تعلیقی سینه سوز بدل شود. سفربا نطفه ی عشقی نهفته در رگ وپی عزیز ونازنین پایان می پذیرد. نازنین که تهرانی است و محل کارش تهران در فرودگاه این شهر خدا حافظی می کند ، وعزیزهم به شیراز می رود تا اولین عشق و سودای نابهنگام آن را به میهمانی خوابهای هذیانی خود ببرد. آنچه بسیار شکوهمند اجرا می شود واگویه های عزیز ونازنین است در عزلت های عاشقانه که جان خواننده را میزبان عشقی پنهان شده و برزبان نیامده می کند تا خواننده در یک همذات پنداری درد آلود بارهابا خود وا گویه کند که کاش عزیز ونازنین دستشان برای هم رو بود.عزیز پس از ده روز چنان در چنبره ی فراق پیچیده می شود که به نازنین زنگ می زند ودعوت می کند که او دو-سه روزی به شیراز برود ونازنین نیز سودا زده می رود تا شاید جانش را کنار آن لحن مهربان وآن چشم های ساده وصمیمی سبکبار سازد. تعطیلات سه روزه دودلداده فرصتی است که چون برق و باد می گذردو برای عزیز گریزی جز بازگشت به تهران نیست. ودلخوش است که لا اقل می تواند صدای ناز نازنین را از طریق تلفن بشنود. اما روزی در یکی ازاین مکالمه ها در می یابد که برای نازنین فرصتی پیش آمده تا برای کارهای تحقیقاتی بهمان دانشگاهی برود که در آن سفررویایی در کنارش بوده است. ونازنین ناخواسته می رود. در آنجا از بانو ایوانا استاد زبانهای شرقی که حالا دیگر دوستی آنان حتا به بیان واعتراف راز های مگو رسیده است تقاضا می کند که برای عزیز دعوتنامه ی یکماهه ای جور کند . وعزیزهم می رود تا یک ماه در کنارقرارو بی قراری ها یش چنان بگذارند که نهفته ترین لایه های جان آدمی را عریان عریان می کند.اما انگار سی روز سرعتی کوتاه تر از یک آه دارد. وآه!برگشتن وفراق گریز ناگزیر است. و فرجامی چنین مقدر طعم ِتلخ ِتراژدی های یونانی رادر جان رها می کند که در بطن فرهنگ ایرانی همیشه زایشی نو به نو داشته است و....«زمستان پشت پنجره» که در چهارده فصل به نگارش درآمده ، زمان را به صورت خطی بکار نمی گیرد تا نویسنده بتواند غوطه ور در زمان و بی زمانی، ودر سیرآفاق ، نوشته را هم موجز وهم محیط برکنش های افشا ساز روانی بهتر بکار بگیرد چرا که شاید تنها با شگردی از این دست باشد که نویسنده می تواند به عریانی جان خود برسد و خواننده را هم به این دیدار پر هیجان دعوت کند.استفاده ازاین شیوه چنانکه درآنالیزی کل گرایانه تن به انسجامی ارگانیک ندهد واجزاء ظاهراً پراکنده اش، به سمت مضمونی"content"منسجم و واحد راه پیدا نکند به سبب آنکه به پریشانگویی وهذیان های مالیخولیایی مبدل می گردد هرگز نمی تواند صبغه ای هنری به خود بگیرد. ودر این روزها برخی از نوقلمان هیجانزده، از اینگونه کارها ی ناپخته کم به بازار عرضه نمی کنند.فقیری خوشبختانه در استفاده هنرمندانه از تکنیک یاد شده بسیارموفق عمل می کند. دراین رمان ما با روایان متعدد مواجه ایم که به طور طبیعی هرکدام ازمنظرخودبه بیان رخدادها می پردازند وتنوع صداهای کتاب، ما را ازاین محکومیت که تنها شاهد شنیدن یک صدا باشیم می رهاند.این رمان ِعمیقاً عاشقانه از همان فصل اول اگرچه ظاهراً از زاویه دید اول

شخص بیان می شود اما در واقع ما پس از خواندن چند فصل از کتاب به این نکته ی ظریف وجذاب پی می بریم که روایت با یک همصدایی زیرکانه مثل یک همخوانی توسط اول شخص ودوم شخص به اجرا درآمده است.گمان می کنم که برای برجسته سازی این موضوع فقیری آن توانایی را دارد که در چاپ های بعدی ِ کتاب، بر این موضوع تعمق بیشتری نشان دهد. راویان رمان ِزمستان پشت پنجره به ظرافت بالرین ها چنان هنرمندانه جایشان را با همدیگرعوض میکنندکه خواننده را با لذتی هنری مواجه می شود. توصیفات شاعرانه ی کتاب درحد توصیف صرف باقی نمی مانند ویکی از کارکردهای دوگانه شان هم آنکه داستان را به زیبایی پیش می برند. شاید بتوان با اغماضی کاهنده رمان ِزمستان پشت پنجره را از نگاهی سوررئالیستی تبیین کرد اما چنین رویکردی با احتساب مؤلفه های سوررئالیسم قادر به توجیه وتوضیح برخی از رویدادهای کتاب که در یک هارمونی هوشمندانه ازمکتب های دیگری نیز بهره گرفته،نمی باشد.ومضافاً تبین هنر با مولفه محدود یک مکتب همیشه به نادیده انگاشتن عناصر خلاقه می انجامد. این را بدان سبب عرض کردم که دوستی فاضل در جایی تلاش کرده بود با نادیده گرفتن عناصر رئالیستی کتاب مثل فرودگاه تهران، شهرشیراز ،اشاره به نام یکی از کتاب های شعر منصور برمکی و...کتاب را به دست کم توان تبیینی سوررئالیستی بسپرد. و با چنین کاری جانمایه ی کتاب را که « عشق است و داو اول » با اعلام اینکه سوررئالیست ها برای اخلاق ارزشی قائل نیستند به عنوان مبحثی ضد ارزش اعلام کرده بود. وازهمین منظر با ایما واشاره آبروی عشق پراززیبایی ناب عزیزو نازنین را بر باد داده بود.وبگذریم که اخلاق، گاه از منظرمنافع واقتضائات اجتماعی و سیاسی ممکن است به چاه وآن هم از نوع ویل اش تبدیل شود والبته جای بحث در باره آن هم فعلاً نه در این مختصر می گنجد ونه زیاد به درد کار ما می آید. درپایان در

این یاداشت کوتاه به ذهنم می رسد که بگویم برخی کم دقتی ها، نثربسیار شاعرانه کتاب را مواردی که خوشبختانه بسیار اندک اند ازآن هیمنه وطنطنه ی حاکم بر کتاب می اندازد، و کاش در باز نگری های بعدی دستی به سر وصورت این موارد جزیی هم کشیده شود.والبته این موضوع شامل رسم الخط کتاب هم می شود. برای آسیب هایی که عرض کردم به یکی دومثال از کتاب اکتفا می کنم: «جز زمانی که با تو هستم جهان فراخ وزیباست.»صفحه ی 90که با توجه به فضا و رخداد های کتاب، دقیقاًعکس معنای این جمله صحیح می باشد وقید جز در اول جمله معنا را کاملاً برعکس کرده است. ومواردی از این دست. واز نظر رسم الخط هم :« این ها ایرانیند.» ویا: «جلف و بی معییند.» صفحه ی 91. که درست تراین می بود که نوشته شود: ایرانی اند و... ونیز هنگام سفر نازنین به شیراز، به جهت استحکام هرچه بشتر عناصر طرح داستان شاید درست تر بود که سفرناگهانی ناهید با تمهید وفضایی قابل باور ترسیم می گشت چون این سفر آن هم بدون هیچ مقدمه ای با توجه به فضا ی موجود تصنعی به نظر می رسد «ص 82» ..بهر صورت فقیری هم روزگاری که دهکده پرملال را نوشت روستا را خوب می شناخت وهم امروز که زمستان را پشت پنجره می بیند، می اند با گرمای خون رگانی عاشق، تکه های برف را با اکسیر کلمه، به برگ یاس های سپید تبدیل تو کند وفراخوان عاشقی را درجغرافیای جان بی طاقت کلمات، به برگ یاس های سپید تبدیل کند من به علت آنکه محتوا وساختاررا دو عنصر تفکیک نا شدنی می دانم داستان را نیمه ناتمام رها کردم،تا بیش ازآن را دجار فرو کاست نکرده باشم. و بد نیست با هم چند جمله ای از صفحه ی پایانی کتاب را که روایت فرجامین صحنه ی کتاب ِعاشقی آن هم به نقل از ژوزف است با هم بخوانیم . ژوزف می گوید:« به چشم خودش دیده است در همان حوضچه، در عمق زلال آب،عزیز و نازنین در هم تنیده ودست در گردن هم،پاهایشان به مرجان تبدیل شده .و نوری سفید دور گردن نازنین در جنبش آب همانند عروس دریایی در نوسان است آنان که عشقی شیدایی در وجودشان در نوسان است آن را می بینند نه دیگران.[....]



نصرت الله مسعودی